eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
465 عکس
802 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
شیوا گفت :خدا منو مرگ بده داشت کیسه ی آب گرم رو پر می کرد برای من ..سماور قل و قل می جوشید ..بمیرم الهی پوست و گوشت بچه ام ور اومد ..خیلی درد داری؟پاتو بزار توی آب یکم آروم بشی دستت رو هم بزار توش .. شیوا که اشک توی چشمش جمع شده بود ادامه داد چرا حواست رو جمع نکردی ؟ گفتم :آخه اصلا فکر نمی کردم قبول بشم هول شدم ..یک مرتبه و بدون مقدمه امیر زد زیر خنده و عَش و ریسه رفت ..با تندی گفتم به چی می خندی؟مگه خنده داره ...در حالیکه نمی تونست جلوی خودشو بگیره .. گفت:ای بابا  ..پس اگر من کنکور قبول بشم باید سر تا پام و بسوزونم؟شیوا گفت :امیر جان نخند تو رو خدا بد جوری سوخته ..تو با ماشین اومدی؟..گفت :بله با ماشین عزیزشیوا گفت :باید ببریمش دکتر داره درد می کشه گفتم :نه بابا الان که توی آب گذاشتم بهتره یکم آروم شدم ..ولی تا میارم بیرون بیشتر می سوزه ...امیر حسام گفت اگر بهتری بگیر گواهی قبولی خودتو خیلی با سختی بهم دادن می گفتن باید خودت باشی ...شیوا هم نگاهی بهش انداخت و گفت :به خدا تو محشری آفرین دخترم ؛قربونت برم حالا جایزه ات رو باید بهت بدم ..می خوام  چیزی باشه که ذوق کنی و تشویق بشی درس بخونی و تا دانشگاه بری..شوهرتم نمیدم ..امیر حسام بطور آشکار یکه خورد و نتونست خودشو نگه داره و فورا گفت :چه ربطی داره؟شوهر می کنه بعد درس می خونه ... شیوا که حالا منظور اونو خوب می فهمید گفت :نه امیر جان گلناز رو شوهر نمیدم ..تا خاطرم جمع بشه برای خودش کسی شده اجازه نداره اسم شوهر رو بیاره...محاله ؛پریناز گفت :مامان؟منو شوهر میدی ؟گفتم :نه تو رو هم شوهر نمیدم..میخوایم ترشی بندازین...گفت :هه من می خوام شوهر کنم نمی خوام منو ترشی بندازیم...امیر حسام نگاهی به من کرد و سرشو تکون داد ..نفهمیدم منظورش چی بود؟ فورا نگاهم دزدیدم و سرم و انداختم پایین ..و گفتم :شیوا جون اون پماد رو بدین یکم دیگه بزنم روی دستم...و از اون به بعد من چیزی نمی دیدم و نمی شنیدم ..و حالا می فهمیدم که شیوا چقدر تحمل داره که با اون همه درد صداش در نمیاد ...امیر حسام و شیوا سفره ی ناهار رو پهن کردن ولی من اصلا حالم خوب نبود و از درد بیقرار بودم ..گاهی جلوی چشمم سیاه میشد و این سوزش اونقدر ادامه پیدا کرد تا همه ی جا هایی که سوخته بود تاول زد ..و من خسته و بی رمق کنار اتاق خوابم برد آخرین چیزی که دیدم نگاه نگران و مهربون امیر حسام بود که از  بالای سرم تکون نمی خورد..و بعد حس کردم یکی روی من ملافه انداخت..و به خواب عمیقی فرو رفتم... وقتی بیدار شدم هوا داشت تاریک میشد ..اولین چیزی که به فکرم  رسید این بود که آیا امیر حسام رفته یا هست..بی اختیار دلم میخواست دوباره ببینمش..من حتی ازش تشکر هم نمی کردم..چون می ترسیدم بهش نزدیک بشم...همه جا ساکت بود دیگه سوزشی احساس نمی کردم ..بلند شدم اما  هیچ کس نبود ..حتی صدای بچه ها نمی اومد ..رفتم از پایین پله ها گوش دادم ..فهمیدم همه بالا هستن ؛؛ آروم در حالیکه  پای چپم رو نمی تونستم روی زمین بزارم رفتم بالا  ..همه  توی ایوون نشسته بودن و چای می خوردن و بچه ها هم آروم  بودن .. من نمی خواستم گوش بایستم ولی به پله ی آخر که رسیدم  اسم خودمو اززبون آقا شنیدم کنجکاو شدم ببینم در مورد من چی میگن .. اون خیلی آهسته می گفت : بهش میگم شما به گلنار کار نداشته باش ..آخه اون دختر که آزارش به مورچه هم نمی رسه همه ی زندگی من روی دست گلنار می چرخه ؛ با شما چیکار کرده که همش می خوای اون خونه رو از پدرو مادرش پس بگیری ؟حرفشم نزنین ؛؛  اصلا فکر کنین اجاره میدن ..گلنار هزار برابر این حرفا برای ما ارزش داره ..به خرجش نمیره که نمیره ..امیر حسام گفت : تو رو خدا داداش اینقدر به حرف عزیز گوش نکن اخلاقشو نمی دونین هر چی بیشتر به حرفش گوش کنیم اون بیشتر زور میگه ..اگر گلنار بفهمه و بزاره بره ما ...یعنی شما چیکار می کنی ؟گفت : چی میگی پسر ما گلنار رو برای خودش می خوام ..به خدا ناراحتم این همه کار می کنه ..من که خیلی دوستش دارم ..اصلا بی حد و اندازه ..با دنیا عوضش نمی کنم .. نمی دونم یک احساس خاصی بهش دارم فکر می کنم واقعا دختر خودمه ..یک وقت که پای پدر و مادرش در میون میاد باور می کنی حسودیم میشه ؟دست و دلم می لرزه که نکنه یک وقت ببرنش ,زیر لب گفتم : آقای عزیز من ...ادامه داد : والله خانواده ی نجیبی داره هر وقت برای مادرش پول می فرستم تعارف می کنه و میگه همین کرایه خونه برای ما بسه .. دیگه ما رو خجالت ندین ..هر کس جای اونا بود هزار جور تا حالا بامبول برامون در آورده بودن ...خدا شاهده هر بار برای عزیز توضیح میدم ولی بازم  دست بر دار نیست ..هر وقت چشمش به من میفته ..میگه اون خونه رو برای یکی می خوام ..بگو خالیش کنن قولشو دادم ... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
لازم به این همه دوز و کلک و دل شکستن نبود به خاطر خدا اون زبون های تند و تیز تون رو جمع کنین .. من برم دخترم رو شیر بدم ...و بلند شدم و رفتم به اتاقی که بچه ها رو خوابونده بودیم ..چون دیگه صلاح نبود با اونا دهن به دهن بزارم  .. ممکن بود کار بالا بگیره و این درست نبود .. اما حالم خیلی بد بود ..می دونین همه ی آدم ها یک رازی توی دل خودشون دارن که هرگز جز خودشون کسی ازش با خبر نمیشه .. اون زمان منم یک راز داشتم؛  فکری که هرگزتا به امروز  به کسی نگفتم ؛ آره ؛ من نا خواسته امید کوچکی به علیرضا بسته بودم ؛ اون خصلت های خوبی داشت و کلا آدم خوبی بود .. حالم بد بود؛ چون چرا های زیادی داشت عذابم می داد ؛  چرا من به هر چیزی که توی این دنیا دل می بندم خدا ازم می گیره ؟اصلا ..چرا به دلم انداخت که با آنا نرم ؟ با اینکه سعی می کردم کسی نفهمه ولی خودم بهتر از هر کس می دونستم که دلیل اصلی من برای اون همه تردید علیرضا بود ..و حالا آب پاکی روی دستم ریخته شده بود؛؛ و احساس می کردم غرورم پیش خودم شکسته .. چند دقیقه بعد فخرالزمان صدا کرد: ای سودا ملک خانم دارن تشریف می برن ..از اتاق اومدم بیرون ..و بهش نگاه کردم ..دیگه حتی حال اینکه تظاهر کنم خوبم رو هم نداشتم .. بدون اینکه به من نگاه کنن  با عجله خداحافظی می کردن که برن ؛ گلبهار بغض آلود و ناراحت جلوتر رفت و آمنه پشت سرش .. بلند گفتم : یک چیزی رو باید بهتون بگم ملک خانم .. ایستاد و برگشت .. گفتم : من اگر جای شما بودم برای رسیدن به هدفم  از روش انسانی تری استفاده می کردم ..همین .. گفت : نه جونم تو اشتباه متوجه شدی ..ما خبر نداشتیم که علیرضا همچین کاری کرده باشه وگرنه این دختر رو که قراره زنش بشه بر نمی داشتیم بیاریم اینجا .. بازم از پذیرایی تون ممنون ..یک مَن اومدیم صد مَن برگشتیم .. ننجون گفت : وا ملک خانم مثل روز روشن بود که برای چی اومدین اینجا , فکر کردین ما دور از جونتون  خریم ؟ والله خرم بود فهمیده بود ؛ اما شما فکر نمی کردی ای سودا اینطوری جواب شما رو بده و فکر می کردین  همه مثل فخرالزمان مظلومن ؟زخم زبون می زنین و میرین ؛  .. همینطور که کفشش رو پاش می کرد با حرص گفت :ننجون دهنت رو ببند ؛  دیگه از تو نخورده بودیم که خوردیم ..اگه به منه که می دونستم  ای سودا چشم و روش پاره اس ماشاالله زبون داره قد بیل؛؛حکما همینطوری زیر پای پسر من نشسته و از راه بدرش کرده ؛بعید نیست کاری کنه که فردا تو روی مادرشم وایسه ..اونوقته که من دیگه بیکار نمی مونم ..آخه نه اینکه   کم از دست فخرالزمان کشیدیم .. حالا نوبت علیرضاست که زندگیش نابود بشه .. همینو گفت و با سرعت رفت دنبال آمنه و اون دختر که  دیگه از در حیاط بیرون رفته بودن ... به محض اینکه اونا رفتن فخرالزمان نشست روی زمین و سرشو  توی سینه اش فرو برد و های و های گریه کرد .. نشستم کنارش و گفتم : آخه چرا اینقدر به حرف این احمق ها اهمیت میدی ؟ گفت : حالا دیدی ؟ بهت ثابت شد که چرا از مردم فراری شدم ؟  ..حالا فهمیدی علت این همه بدبختی زن ها توی این مملکت خودشون هستن .. به خدا هیچ مردی از گرفتن زن بیوه ابایی نداره این مادر و خواهراشون هستن که فکر می کنن زنی که بیوه شد گناه کبیره کرده .. این زن ها هستن که گناه مرد رو هم به گردن زن میندازن و این همه حرف و حدیث براش درست می کنن ..به خدا مرد ها کاری به این کارا ندارن ...بهت قول میدم قسم می خورم که علیرضا روحشم از این دختر خبر نداره ..اون اینطور آدمی نیست .. درست مثل احمد اون منو درک کرد ولی همین ملک خانم و دختراش اون همه فتنه به پا کردن ..بعد از یک مدت هم دوباره  اومدن توی زندگی ما .. خوردن و ریختن و پاشیدن و رفتن پشت سر من لُقاز خوندن ..من هیچوقت نفهمیدم ملک خانم واقعا با من خوبه یا بد ؟ اگر تو اینطوری جوابشون رو نمی دادی به خدا هر چی می تونستن بارم می کردن .. حالا ببین دفعه ی دیگه ما رو ببینه انگار نه انگار؛؛ شروع می کنه قربون صدقه رفتن ..آخه مگه میشه یک آدم اینقدر دو رو باشه ؟ گفتم : آخه چرا می زاری این همه متلک بارت کنن ؟ از چی می ترسی ؟ همین طور میشینی نگاه می کنی انگار واقعا گناهکاری .. برای چی جوابشون رو نمیدی ؟ کاش شکل آدم های مظلوم بودی . هر کس  تو رو با این شکل و قیافه می ببینه فکر می کنه صد نفر رو حریفی در حالیکه دلت اندازه ی یک ارزنه .. گفت : نمی دونم به خدا زبونم بند میاد بلد نیستم جواب بدم ..آره می دونم من آدم ترسویی هستم ..ولی تو نمی دونی حالا که ملک خانم اینطوری از خونه ی ما رفت چه عواقب بدی برای ما داره ..مگه دیگه کسی می تونه جلوی اونو بگیره .. باید جمع کنیم و از این شهر بریم .. گفتم :نترس اصلا می خواد چی بشه ؟ گفت : من بازم فکر می کنم کاش جوابش رو نمی دادیم ..ای سودا می ترسم ؛ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
واقعا کار خدا بود... وقتی رسیدیم آراز داشت فانوس هارو روشن میکرد بهرود داد زد:این دختره چش سفید رو انداختیم به خانزاده ،اما با دو بچه هنوز ولکن ما نیست ،دیگه کارش به جایی رسیده تنهایی وبیخبر میاد سراغ ما... سنگ ریزه ای طرفش پرت کردم که باخنده سمت قاش رفت... آراز دستی تکون داد وزنعمو در اتاق رو باز کرد با دیدنم انگار که باورش نمیشد گفت:آساره مادر تویی؟پس کو بچه هات؟شوهرت؟؟ خم شدم دستشو بوسیدم:اونقدر دلتنگ بودم تنگ غروبی راهی شدم اول شما رو ببینم همه حالشون خوبه،ایل بالان... نفس راحتی کشید... همه توی اتاق دور هم جمع شدیم، عمو حال خوبی نداشت صدای ناله هاش به گوشم میرسید،ناله هاش ضعیف بود ودیگه خبری از تهدید وبد وبیراه به پدرم نبود...با غذا بازی میکردم که خانجون گفت:بچه ها رو باید میاوردی نه اینکه تنهایی راهی بشی،تو الان یه مادری اون هم مادر یه جفت طفل معصوم... سر بلند کردم:شیر خوردن،سه ساعتی یه بار شیر میخورن وقبلش لب نمیزنن... خانجون ناراضی بود از حرفم که بلند شدم:هوا هنوز تاریک نشده... در اتاق باز شد حامین بود که با جفت بچه ها برگشته بود...با تعجب نگاهشون میکردم که گلی گفت:خونه پدرم بودم که نشمین خبر داد برگشتین ،اما نبودت رو فقط میتونستیم اینطور معنا کنیم ،حامین هم بچه هارو گرفت ... زنعمو دستشو تکیه پیشونیش گذاشت وخانجون لبشو گاز گرفته بود، صدای خنده اش بلند نشه ،اما آراز خندید وشبنم گفت:باید هرجا که بری بچه ها همراهت باشن... خجل گفتم: اصلا حواسم به زمان نبود... بچه ها چشم شده بودن، فقط نگاه میکردن که زنعمو گفت:فردا چله بچه هامه،میبرمشون امامزاده،میخوام حمام چله رو اونجا باشن ولای پارچه سبز امامزاده بپیچونمشون... حامین شهریار رو بغلم گذاشت:ببین گرسنه نباشن آخه اینا که حتی گریه هم نمیکنن بفهمیم گرسنه هستن یا نه... زنعمو دانیال رو گرفت:آساره هم آروم بود... آراز فوتی کرد:آساره وآرامش؟؟ بهرود خندید: مادر ما هم با این دختر داشتنش چشم دنیا رو زده کور کرده،ما باید دست به امامزاده بشیم هرچی داریم رو نذر بدیم که شوهرش دادیم... کنار سفره نشستم بشقابم پر بود وگفتم:همین شما نبودین احدی جرات نمیکرد طرف من بیاد؟حالا هی اذیتم میکنید... حامین نشست وگلی واسش غذا کشید که گفت:ما اونوقتها میخواستیم خودی نشون بدیم ،غرور نبود وباد بود که شکرخدا خوابید... درمونده زنعمو رو نگاه کردم که با تشر اسم پسرا رو صدا کرد وملاقه رو توی هوا تکون داد.... زنعمو میخواست چهلم نرگس رو زودتر بگیره، چون هم بچه نداشت وهم به خاطر بچه های ما نمیخواست لباس تیره تن کسی باشه ،ولی من میدونستم که نگران آرازه... صبح زود همه راهی امامزاده شدیم...میرآقا مشغول سرکشی به درختهای امامزاده بود وبا دیدن ما خودشو رسوند:خوش اومدید... خانجون با احترام سلام احوالپرسی کرد وگفت:بچه رو برای چله آوردم امامزاده،میخوام با اجازتون بچه هارو اینجا غسل چله کنم... میرآقا دستی به سر بچه ها کشید:پاقدمشون خیربوده برای اهالی ایل،ایشالا که عاقبت بخیر باشن... زنعمو کیسه ای رو نشون میرآقا داد:برای امامزاده پارچه گرفتم ،اما میخوام از همون پارچه های قدیمی امامزاده دور بچه هام بپیچم میرآقا راضی هستین؟؟؟ میرآقا چشمش به بچه ها بود وگفت:من که کاره ای نیستم ،این بچه خودشون متبرک شده امامزاده هستن و خدارو هزار بار شکر که معجزه رو با جفت چشمهای خودم دیدم، مگه میشه به نعمتهایی که خدا داده کلامی جز محبت زد... خانجون تشکر کرد وباهم به همون زیرزمینی رفتیم که زایمان کردم...به در ودیوارش نگاه کردم به صندوقچه هایی که چیده بودن کنار هم....از صندوق سبز رنگ پارچه ای بیرون کشیدم:از همینا دور بچه هام پیچیدم،صدای یه زن توی گوشم بود، همه چی رو نشونم میداد،کم‌کم میکرد، صداش نگران بود انگار مثل خودم بغض کرده بود ،اما عقب نکشید وتا اومدن دانیار کنارم موند... زنعمو لگن پر آب رو زمین گذاشت:وقتی از اون زن حرف زدی تنها کسی که به ذهنم اومد مادرت بود ،چشمش به دنیا بود، نگران تو بود واجل مهلتش نداد ،سیدا اما مادر بود ،یه مادر هرگز نمیتونه از بچه هاش دل بکنه چون اون دل میمیره.... خانجون صلواتی فرستاد واستیناشو بالا زد:هم پسر وهم عروسم خیالشون از بابت آساره راحته، چون توی دامن شیرزنی چون تو قد کشیده،نبینم غم به دلتون راه بدین، آساره الان مادری چون تو داره،نوه هاش هم مادربزرگی دارن که بیشتر از جونش براش عزیزن پس غمی نیست که بخواد دلتون رو مچاله کنه... پارچه رو زمین گذاشتم از پشت دستامو دور گردن زنعمو حلقه کردم محکم بوسیدمش:همه زندگیمی،اینو بارها به خدا هم گفتم...زنعمو سرشو بلند کرد چونمو بوسید که خانجون گفت:بهتره بچه هارو زود غسل کنیم که ناهار هم درست کنیم وزیر سایه بید امامزاده باشیم ظهر... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾