eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.3هزار دنبال‌کننده
309 عکس
630 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
من لباسِ عیدم رو که یک پیرهن سبز تیره بود پوشیدم و موهای بلندم رو که هنوز خشک نشده بود پشت سرم دم اسبی کردم و از همون بالا بافتم و انداختم پشتم .. شیوا تا منو دید صورتش از هم باز شد و گفت : وای خدای من تو داری بزرگ میشی ..چقدر خانم شدی چقدر برازنده ؛؛گفتم شما هم خیلی خوشگل شدین ..البته شما همیشه خوشگلی ...گفت :واقعا ؟ دیگه هیچکس رغبت نمی کنه بهم نگاه کنه ..گلنار جان  عزیزم برو اون شال منو از روی تخت بالا بیار ..بچه ها که هنوز از دنیای بزرگترها خبر نداشتن از اینکه می خواستن برن خونه ی عزیز ذوق می کردن ..و من داشتم شال سفید رنگی که گلهای برجسته ای داشت می بستم دور سر شیوا طوری که مطمئن بشیم زخم هاش کاملا پنهون شده  ...که صدای ماشین اومد و بعدم در حیاط ...پریناز و پرستو دویدن و بازش کردن و من صدای امیر حسام رو شنیدم و دستم شروع کرد به لرزیدن ..شیوا فورا با دو دست صورتم رو گرفت و گفت : عزیزم .. قربونت برم حالا وقتش نیست .. فراموشش کن ..نزار سد راه زندگیت بشه .. سرمو چند بار تکون دادم در حالیکه گلوم خشک شده بود و نمی تونستم حرف بزنم .. به زحمت گفتم : شیوا جون آخه چرا هر وقت صداشو می شنوم اینطوری میشم ؟...و چشمم پر از اشک شد ..با مهربونی سرمو گرفت توی بغلش و  گفت : فراموشش کن ..گلنار نزار ازت خواهش کنم ....منو ببین ؛؛ بفهم  چی میگم ..این دوتا برادر اسیر دست عزیز هستن ...؛؛ نباید با خودت این کارو بکنی ...صدای پای امیر حسام باعث شد که هر دو ساکت بشیم ..و اون دید که ما همدیگر بغل کردیم ..بلند گفت : وای؛ به به  ..خدا مهربونترتون کنه زن داداش چه خبره؟سلام ..دیگه نمی تونستم مثل قبل وقتی اونو می بینم نزارم بفهمه که چقدر از دیدنش خوشحال میشم و هیجان دارم ..نگاهمون در هم تلاقی کرد و من با دستپاچگی از کنارش که تو چهار چوب در ایستاده بود رد شدم و گفتم : ما حاضریم ...شیوا جلو نشست کنار امیر حسام و من و بچه ها عقب ...و امیر اولین کاری که کرد میزون کردن آینه بود که بتونه راحت از اونجا منو نگاه کنه ..اینو فهمیدم و رومو کردم به پنجره و تا خونه ی عزیز سرمو برنگردوندم ...شیوا پرسید : چی شد تو اومدی قرار بود راننده بیاد ؟گفت : قرار بود ولی دم در ماشین رو ازش گرفتم و اومدم ..تا عزیز باشه به من امر و نهی نکنه ..من مثل داداشم نیستم ...وقتی وارد حیاط شدیم آقا سریع اومدتوی ایوون و ازما استقبال کرد .و پشت سرشم عزیز با روی خوش و خیلی مهربون با شیوا رو بوسی کرد وگفت :خوش اومدی ؛صفا آوردی ؛؛..و در حالیکه بچه ها رو بغل می کرد و می بوسید بدون اینکه به من نگاه کنه ادامه داد ...گلنار  زود باش برو به شوکت کمک کن ..برای منم شیر برنج درست کن ..اوو چه شیک و پیک هم کرده مثل اینکه می خوان بیان خواستگاری تو ..می خوای توی آشپزخونه کار کنی لباس راحت تر نیاوردی ؟ ..من احساس کردم جو داره خراب میشه شیوا فورا دست منو گرفت ..و آقا با لحنی که معلوم میشد می خواد امیر رو به سکوت دعوت کنه گفت : حالا بریم تو همه با هم کمک می کنیم ..امیر حسام ..شنیدی چی گفتم ؟ عزیز می دونست داره چیکار می کنه سرشو به بچه ها گرم کرده بود و خودشو زده بود به اون راه ..همه با هم وارد ساختمون شدیم چون شیوا دستم رو رها نمی کرد ..نمی تونستم از کنارش برم ..آروم گفتم : بزارین برم حرف و سخن نشه ..ما که می دونستم برای چی اومدیم اینجا ..برای من مشکلی نیست ..و دستم رو کشیدم ونگاهی به سالن انداختم همه چیز آماده ی پذیرایی از مهمون ها بود .. عزیز گفت : فرح داره آماده میشه الان میاد چشم سفید؛ دیدی شیوا ؟ دیدی آخر  کار خودشو کرد؟ و حرفشو به کرسی نشوند ؟ .... با سرعت رفتم توی آشپز خونه ..و با شوکت خانم  احوال پرسی کردم و گفتم : اگر کاری دارین بدین من انجام بدم ..امیر حسام پشت سرم اومد اما اونقدر عصبی بود که ترسیدم حرفی بزنم  گفت : گلنار بیا بیرون ..کاری نیست تو انجام بدی اینجا مهمونی ...نمی دونم چه نیرویی باعث شد که من تونستم خودمو جمع و جور کنم و شاید تنها راهی که فکر می کردم جو رو نا مساعد نکنم تا همه چیز به نفع عزیز تموم بشه لبخندی زدم و گفتم : نه آقا خودم به عزیز قول شیر بزنج دادم ..درست کنم همه با هم بخوریم بعد میام قول میدم ....حالا شما برو بزارین امشب به خیر و خوشی تموم بشه  ...بدون ملاحظه گفت : باشه که من خدمت عزیز برسم ...بهم قول داده بود ...و رفت .اما من بو های خوبی به مشامم نمی رسید ..چند دقیقه بعد مهمون ها از راه رسیدن ..چهارده؛  پونزده نفری میشدن ... من سرمو به درست کردن شیر برنج گرم کرده بودم و در حالیکه مدام بغضم رو فرو می بردم ..دلم می خواست از اون خونه فرار کنم ..اونقدر برم که دیگه هرگز با عزیز روبرو نشم ..جنس من با اون فرق داشت ...و اصلا نمی تونستم درکش کنم .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چشمامو بستم و گفتم: چند روزه ما رو در به در و آواره کردی، دخترم تو خونه بی تابه، تمام زندگیم بهم ریخته خودم با این حال و روز افتادم دنبال تو تا بچه امو پس بگیرم! اصلا چرا میخوای بچه یکی دیگه رو بزرگ کنی؟ اینهمه آدم چرا من؟ -از کجا بیارم؟  الان این بچه هست از روز اول با من خو گرفته... نمیتونم ولش کنم... چشمام رو روی هم فشار دادم خودمو بهش نزدیک کردم و گفتم: ببین زینت! اون مأموری که ازش حرف میزنی اگر بیاد نتنها بچه رو ازت میگیره بلکه خودتم میگیرن میبرن... عاقل باش، تو هنوز جوونی میتونی زندگی کنی...آخر دنیا که نرسیده. الان بچه رو بدی و تو این خونه باشی، کنار پدر مادرت، خوبه یا بچه رو به زور ازت بگیرن و گوشه زندون بپوسی؟ خودت رو بدبخت نکن...عاقل باش! چند وقت بعد رو به راه شدی برو درس بخون، چمیدونم خیاطی یاد بگیر کار کن خرج خودت و ننه بابات رو درمیاری اون موقع هم سرت غر نمیزنن و حلوا حلوات هم میکنن، اگر بخوای من کمکت میکنم...بخدا که دارم راست میگم، تو بچه رو برگردون من هر کاری از دستم بر بیاد میکنم... مردد نگاهم کرد، رو بهش گفتم: دست بجنبون تصمیم بگیر! بچه رو بده یا برو و گوشه زندون بمون! زود تصمیم بگیر...الان مامور میرسه! من از حق خودم بگذرم و نذارم ببرنت، شوهرم بخاطر تهمتی که بهش زدی نمیبخشدت! خوب فکر کن، عاقل باش! من کمکت میکنم همه جوره... اشکاش یکی پس از دیگری روی گونه اش میریختن، دلم به حالش میسوخت، درمونده بود و کاری از من برنمیوند! صدای کلون در که بلند شد و مادر زینت هولزده گفت: وایسادی بر و بر نگاه می‌کنی که چی ؟ بچه رو بده بهشون ببینمت! تو در و همسایه یه ذره ابرو دارم ببین میتونی اونم حراج کنی، زود باش! شر به پا کنی من میدونم و تو! بچه رو بده بهش وگرنه پرتت میکنم بیرون بری ور دل همون شوهر مافنگیت! از حرف مادرش هیچ خوشم نیومد! طفلکی زینت! بینیش رو بالا کشید و صورت بچه رو در حالی که بلند بلند گریه میکرد بوسید و سفت تو بغلش فشردش و آروم آروم تکونش میداد... گلوم رو بغض گرفته بود و نفسم به سختی بالا میومد... شاید پنج دقیقه ای تو اون حالت بود که بالاخره دل کند و بچه رو داد دستم... دلم هری ریخت! این دختر کوچولو با پوست سرخ و سفید و چشم های درشت مال منه؟ دخترم اصلا و ابدا به من نکشیده بود، درست عین خانواده پدریش بود! چسبوندمش به خودم و زیر لب و در حالی که گریه میکردم قربون صدقه اون صورت کوچیک و دستای ظریفش میرفتم... نور که اصلا جون نداشت این بچه جون دار بود و تپلی... تو بغلم بی قراری میکرد و نق میزد، یه لحظه تو دلم خالی شد! نکنه به زینت خو گرفته باشه؟ برای آروم کردنش تو بغلم تکونش دادم، زینت گریون گفت: اونطوری نه! وقتی گریه می‌کنه بذارش رو پات تکونش بده، آروم میشه خوابش می‌بره...خ سر تکون دادم و باشه آرومی گفتم، ناراحت بودم از اینکه قلق بچه ام دست خودم نبود! همون طور که زینت از بچه حرف میزد صدای دیار تو خونه پیچید، زینت ترسیده نگاهم کرد و گفت: تو قول دادی که منو نمیبره... از جا بلند شدم و گفتم: نترس...نمیذارم چیزی بشه! بچه به بغل و با ذوقی که کم کم داشت جای اشکام رو میگرفت رفتم جلوی در، مادرزینت داشت با دیار حرف میزد؛ وسط حرفاشون چشمشون به من افتاد! دیار با دیدن بچه ابرویی بالا انداخت و به سمتم اومد: چیشد ماهی؟ نگاهی به مامور پشت سرش انداختم... -دیار...این مرد رو بفرست بره...من زینت رو راضی کردم همه چی حل شد! +نچ! بچه رو باید میداد، منم تکلیف اون دهن گشاد و تهمت زدناشو روشن میکنم! ملتمسانه گفتم: اونم یه زن تنهاست، وضعش رو که میدونی شاید منم اگر‌ جای اون بودم برای نگه داشتن بچه به هر چیزی چنگ میزدم... بخاطر بچه امون! الان پیدا شده باید خوشحال باشیم نه اینکه باز یه دردسر جدید بسازیم واسه خودمون! دیار پوفی کشید و گفت: فقط بخاطر تو! لبخندی به روش زدم و گفتم: دیگه بریم...فقط می‌خوام برگردم خونه پیش بچه هام...*** نزدیک چهل روز از اومدن دختر کوچولوم می‌گذشت... آرامش به زندگیمون اومده بود... صبح ها تا بعد از ظهر کلاس میرفتم، تمام این مدت رو طوبی خانوم پیش بچه ها میموند و اجازه نداد کس دیگه ای رو بیاریم..حسابی با این کارش ما رو مدیون کرد..افسانه هم کم و بیش هوامون رو داشت... امروز بعد از مدتها خونه بودم و تونستم دستی به صورتم بکشم، پیراهنی که بلندیش تا وسط ساق پام می‌رسید رو تن کردم و از آیینه به خودم نگاه کردم، دیگه خبری از اون دختری که لباس پسرونه میپوشید و می‌رفت تو کلبه جنگلی نبود! جاشو یه زن گرفته بود که پیشامد های زندگیش براش سخت و غیر قابل تصور بود... لب های سرخم رو بهم مالیدم و بچه ها رو خوابوندم و منتظر برگشتن دیار شدم...طولی نکشید که صدای در بلند شد، از جام بلند شدم ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
آخه می دونی یک دختر کوچولو دارم که منتظرم بود. حالا از این بامیه ها بزارم دهنت ؟ میوه هم برات گرفتم الان یک سیب هم پوست می کنم و می زارم کنار دستت یواش یواش بخور . گفت : تو بازم می خوای بری ؟ گفتم : عزیزم کار دارم ولی قول میدم حتماً بهت سر می زنم . گفت : نمی زنی ،من می دونم تو میری و دیگه نمیای ،چند تا بامیه گذاشتم دهنشو و کنار تختش نشستم و گفتم : تو واقعاً کسی رو نداری ؟پدری !مادری ! فامیلی ! گفت : ندارم ، هیچ وقت نداشتم . گفتم : باشه قربونت برم من حتماً میام نگران نباش، ببینم اسد جان امروز کسی نیومد دیدن تو ؟سرشو به علامت منفی تکون داد. گفتم :  اون آقایی که دیشب با من بود یادته ؟ اون نیومد ؟ به جای اسد صدای علیرضا رو از پشت سرم شنیدم که گفت :  اون آقا نرسیده بیاد ولی الان اومده ،یک مرتبه قلبم فرو ریخت و صورتم داغ شد. بدون اینکه برگردم لبم رو گاز گرفتم و گفتم : همین آقا رو میگم ،اومد جلو یک چیزایی هم اون برای اسد خریده بود گذاشت کنار تختشو و گفت : خب پهلوون ما چطوره ؟ شنیدم خیلی شجاع بودی ،همه ی پرستارها ازت تعریف می کردن ،فکر کنم مرد شدی که از صبح تا حالا شکایتی نداشتی !گفت :  اینجا خوبه آقا ،هم تخت خواب دارم و هم بهم غذا میدن ،دیگه پا می خوام چیکار ؟ گفتم : این چه حرفیه پات باید خوب بشه، تا بتونی راه بری. گفت : همین جا راحت ترم ،مریضخونه خیلی جای خوبیه. یکم دیگه پیش اسد موندم ، علیرضا با همیشه فرق داشت ساکت و آروم بود و نمی فهمیدم توی سرش چی میگذره ،به اسد گفتم : من باید برم کلاس دارم ولی فردا میام تو رو می ببینم ، نگران نباش تنهات نمی زارم و رو کردم به علیرضا و گفتم : از توام خیلی ممنونم ، خداحافظ ،سرشو تکون داد، با سرعت از مریضخونه رفتم بیرون،  توی پیاده رو راه افتادم طرف میدون راه خیلی زیادی تا کلاس نبود ، با خودم حرف می زدم ، یعنی چی شده ؟ چرا اونقدر سرد برخورد کرد ؟ نکنه از دستم ناراحت شده ؟ خب بشه ،ای سودا مگه تو همینو نمی خواستی ؟ بزار این بیچاره هم بره دنبال زندگیش. همینطور خودمو دلداری می دادم ولی آروم نبودم ، می دونی یک حس عجیبی داشتم، همون که ننجون بیشتر وقت ها می گفت  با دست پس می زدم و با پا پیش می کشیدم ، چند بار به پشت سرم نگاه کردم ، ولی نبود. اون شب موقع درس دادن هم مدام یاد رفتار علیرضا میفتادم عرق سردی روی پیشونیم می نشست ،خوشم نیومده بود، شاید برای اینکه فکر می کردم در مورد من اشتباه کرده و حالا با خودش فکر می کنه برای سوءاستفاده از اون بوده که یکم امیدوارش کردم و حالا که خرم از پل گذشته اون حرفا رو بهش زدم. به محض اینکه پامو از کلاس بیرون گذاشتم بازوی منو گرفت و با لحن تندی گفت :  بیا سوار شو ، حرفم نمی زنی و به حالتی که انگار داشت منو می کشید رفت به طرف ماشینش . گفتم : با من اینطوری حرف نزن ،خوشم نمیاد ، بازومو ول کن، بهت میگم ولم کن خودم میام. وقتی سوار شدیم و راه افتاد گفتم : تو چرا از دست من عصبانی هستی ؟ گفت : کی گفته از دست تو عصبانیم ؟ من از زمین و زمان عصبانیم ، از خود احمقم عصبانیم. گفتم : حرف بزن ببینم چی شده ؟ گفت : چرا به من نگفتی که عزیزم اومده خونه ی شما و یک دختر رو آورده و نشون داده که عروس منه ؟ چرا به من نگفتی ؟ گفتم : برای چی باید بگم ؟ تو باید بهم می گفتی که یک دختر رو برات شیرینی خوردن . گفت : تو در مورد من چی فکر می کنی ؟مگه من احمقم ؟ امروز تازه عزیز بهم گفته که یک دختر برام دیده ،من اصلاً اونو ندیدم ! خودش تعریف کرد که یک روز اونو و آمنه رو آورده خونه ی شما، ظاهراً سرکار خانم هم خیلی خوشحال شدین ، دختر رو بوسیدی و تبریک گفتی ،چیه ای سودا فکر کردی از شر من خلاص شدی ؟ یا داری منو گول می زنی ؟ برای چی من نمی فهمم توی دل تو چی میگذره ؟ یعنی تو اینقدر دو رو هستی ؟ عزیز می گفت از همه بیشتر تو خوشحال بودی !آره ؟ اینطوری بود ؟ جا خورده بودم و برام غیر قابل باور بود، ولی از ملک خانمی که دیگه من شناخته بودم می دونستم موضوع رو چطوری برای علیرضا تعریف کرده ،با اینکه یک بغض گلومو فشار می داد گفتم : آره! به خاطر تو خوشحال بودم ، دختر خوشگلی بود و فکر می کنم تو اینطوری خوشبخت تری. با صدای بلند داد زد ها ها خندیدم خیلی ممنونم که به فکر منی ،تو اگر خوشبختی منو می خواستی می فهمیدی که چقدر دوستت دارم ،حاضرم به خاطر تو دنیا رو زیر و رو کنم ، ای سودا به خاطر خدا بهم بگو تو داری چیکار می کنی ؟ اصلاً احساسی نسبت به من نداری؟ حتی یک ذره ؟ هیچی ؟ گفتم : علیرضا خواهش می کنم آروم باش ، می دونم که زود فراموشم می کنی ، آدما همینطورن ،همه چیز رو از یاد می برن ، فقط کافیه دیگه به دیدنم نیای! هیچی نگفت ، آروم رانندگی می کرد و منم جرات نمی کردم برگردم و نگاهش کنم ، ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اتاق آراز رو برق انداختم وخانجون قالیچه ای رو که خودش بافته بود پهن کرد... شب عروسی آراز بهترین شب زندگیم شد ،از عصر یه جا بند نمیشدم از خوشی...اسد خان بهترین جهاز رو برای خواهرش فرستاد وبرای عروسی سنگ تموم گذاشت،جوری کنار آراز قدم برمیداشت که دلمو قرص میکرد به برادریش،به پشت بودنش....دستمالهام دستم بود وزمین نمینشستم ،دلم امشب رو بدجور میخواست....باران رو راهی اتاق کردیم که خم شد از وسایلش چیزی روزنامه گرفته ای رو بیرون کشید:آساره اینو واسه تو کشیدم امیدوارم خوشت بیاد... خانجون از حجله واسش میگفت ومن روزنامه هارو جدا کردم... مارو به قلم‌کشیده بود ،کل خانواده ام آراز وبچه ها هم بودن...همه کنار هم بودیم وچشمامون پر از شور زندگی.... باران خواسته قلبیمو به قلم کشیده بود، یکی از آرزوهام بود خانوادمو به شهر ببرم و یه عکس دورهمی داشته باشیم ،اما هر بار نمیشد ونمیتونستن همه با هم بیان چون باید چندنفری اینجا میموند و نمیتونستن خونه زندگی رو دست کسی بسپارن.... تابلو بزرگ بود وبه خودم فشردمش...اشکهام میریخت وزبونم بند اومده بود...بیحرف بیرون رفتم،از پله بالا رفتم و روی پشت بوم شاهد شادی خانواده ام بودم....شب بود وتاریک اما ماه خودنمایی میکرد وچه نوری میداد به شادی ما....به تابلو نگاه کردم:مامان بابا،شما هم امشب توی این جمع هستین؟؟میدونید آراز زن گرفته وامشب خوشبختیش کامل میشه؟؟بابا میدونی آراز حتی بیشتر از تو مراقبم بوده؟میدونی چقدر دوستش دارم؟؟بابا میگه از این به بعد جای من،مراقب آراز باشی؟؟مامان میشه مراقب باران باشی؟؟لبخند نشست روی قلبم به جای لبم وگفتم:باران نتیجه تموم سختی هاییه که آراز تحمل کرده ودم نزده،به گمونم خدا خواسته همه رو یه جا تسویه کنه با آراز... دستمو زیر چونه ام زدم:من دیگه هیچی از خدا نمیخوام،خوشبختم،این خوشبختی واین باهم بودن رو دوست دارم حالا اگه بمیرمم دیگه آرزویی ندارم دیگه دلواپس دنیا نیستم.همه چی خوبه،همه خوبن،مامان؟بابا؟همه حالشون خوبه،دیگه نگران نباشید.میدونم شما هم هستین وبا شادی ما شادین...خیالتون راحت باشه دیگه هیچ کس نمیتونه خوشی هارو از ما بگیره... روی پشت بوم دیدم ،اهل ایل سمت خونه هاشون میرفتن،دیدم همه تبریک گفتن وآراز به اتاقش رفت...دیدم زنعمو کنار وایساده بود تا صداش کنن...خانواده من رسم پارچه عروس نداشتن، اما کنار در میموندن که مبادا عروسشون مشکلی داشته باشه وپسرشون نتونه کاری کنه برای آرامشش....باران پزشک بود اما زنعمو مادر بود... اونشب تا نیمه شب دیدم زنعمو منتظره...پله هارو پایین اومدم وبا دیدنم گفت:رفتی اون بالا نمیگی تو باید کنار ما باشی نه به تماشای ما؟؟ پس حواسش بود درست مثل همیشه... دست روی شونه اش گذاشتم:بریم اتاق خودمون،باران پزشکه ... زنعمو نگاه اخرشو به در دوخت ودستاشو بالا برد:خدایا خودت مراقب بچه هام باش... اونشب از خوشی خواب به چشمش نرفت...صبح زود سینی صبحانه رو پر کرد وهمراه هم به اتاقشون رفتیم... آراز سر به زیر بود وباران مشغول حرف زدن با خانجون...لقمه ای سمت آراز گرفتم:بخور زنعمو سحر نشده جگر زد به سیخ.... خانجون لقمه رو از دستم گرفت دو نصف کرد:آراز اگه عزیزته،باران هم باید عزیزت باشه... یه تکه رو دهن باران گذاشت اون یکی هم برا آراز که آراز دپگفت:به آساره حرفی نزنید هر کاری کنه درسته... به باران نگاه کردم که با محبتون نگاهمون میکرد وگفتم:آخه چند باری که باران رو دیدم غذاشو بدون نون میخورد، برا همین لقمه نگرفتم تا خودش بشینه وراحت باشه... خانجون چشم ازم برنمیداشت ،زنعمو دست روی شونم انداخت وگفت:خانجون چطور دلت میاد به دخترم حرف بزنی؟مگه میشه آراز عزیزش باشه اما باران نه؟ خانجون به سقف نگاهی انداخت ولبخند نشست کنج لبش... دور هم نشستیم که به باران گفتم:از بابت هدیه دیشبت ممنونم... با صدای بچه ها بیرون زدم....شهریار داشت گریه میکرد...به سینه ام فشردمش اما با نق نق شیر میخورد وچشماش پر اشک بود...دانیال هم ،همپای برادرش گریه میکرد...شلوارشون خشک بود وبدنشون رو نگاه انداختم ترسیدم از جک وجونور اما ردی از هیچی نبود،کلافه همزمان شیرشون دادم وگفتم:بابا رو میخواید؟؟دلتنگش شدین؟؟ نق میزدن بچه های آروم من...خم شدم پشت دستشون رو بوسیدم:الان برمیگردیم،دیگه بدون بابا هیچ جا نمیریم قول میدم...آروم شدن،شیرشون رو خودن وخندیدن... توی گهواره گذاشتمشون که در اتاق باز شد...زنعمو با دیدنم گفت:کجا شال وکلاه کردی تک و تنها ؟؟به بچه ها اشاره کردم:دانیار رو میخوان،دور از دانیار آروم وقرار ندارن.... زنعمو بچه هارو بوسید:تو هم باید همین حس رو داشته باشی،میدونم توی دلت چی میگذره اما بدون شوهرت نباید سر روی بالش بذاری،دیگه تنها اینجا نمون،خانزاده مرد بزرگیه که اجازه میده کنار ما بمونی ، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾