#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوپنجاهوهشت
از وقتی هوا گرم شده بود شیوا درد کمتری داشت ..دکتر گفته بود چون مقاومت بدنش کم بوده رطوبت کلبه باعث شده اون بیماری رو بگیره ..و حالا با گرم شدن هوا حالش بهتر بود و شب ها میرفت بالا و کنار آقا می خوابید ...
روز بعد صبح وقتی از خواب بیدار شدم حال خوبی نداشتم ..اول رفتم کنار پنجره و به باغ نگاهی انداختم ...به نظرم همه چیز غمگین و کسل کننده اومد ...دلم بشدت گرفته بود و حالت بیزاری داشتم ..شایدم دلشوره حرف عزیز اذیتم می کرد و نگران آینده ام با عزیز شدم ...و یا دلتنگِ امیر ؛؛ هر چی بود حس خوشایندی نبود ...کمی بعد در حالیکه توی آشپز خونه سینی ناشتایی رو آماده می کردم ؛ سر و صدای شیوا و آقا رو از بالا شنیدم داشتن می خندیدن ..
نمی دونم چرا حتی صدای خنده ی اونا بهم قوت قلب می داد ..مثل این بود که داشتن شوخی می کردن ..لبخند رضایتمندی روی لبم نقش بست ..اما یک مرتبه دیدم آقا اونو روی دست گرفته و جلوی من ایستاده ..خندم گرفت ..شیوا التماس می کرد منو بزار زمین ..آقا گفت : گلنار به نظرت بزارمش زمین یا نه ؟ گفتم : نه ..چون خوشحاله ..آقا همینطور که شیوا بغلش بود ؛؛ دور اتاق می دوید و می خندید و می گفت : اینطوری باید تو رو بخندونم ؟ اخمالو ؟گلنار ببینش ؛؛ چقدر خنده ی قشنگی داره ؟ هر سه نفر با هم بلند می خندیدم ..به نظرم همه چیز عالی بود ..زیر لب گفتم : به به چه صبح قشنگی ؛؛و باز آقا به نظرم بهترین مرد دنیا اومد ... آقای عزیز من ؛؛...و یادم اومد چند دقیقه ی قبل چه حسی داشتم ..و چطور آدم ها می تونن در آن واحد خودشون رو خوشحال نگه دارن و غم های لحظه ای رو فراموش کنن ..به جای اینکه هر بار خندیدم منتظر یک غم باشم ؛ باید هر وقت غمگین و ناامید شدم حتم داشته باشم که خوشحالی ها همین پشت درن و کافیه دست دراز کنم و در رو بروش باز کنم ؛؛ تا بیاد و غم ها رو با خودشون ببره ,, ...آره؛؛ من واقعا اون روز اینو یاد گرفتم ..سه تایی با هم ناشتایی خوردیم ؛ شیوا اونقدر سر حال بود ؛که آقا رو بعد از مدت ها تا دم در بدرقه کرد و از این بابت من و آقا خیلی خوشحال بودیم ...نزدیک ظهر بود شیوا داشت ناهار درست می کرد و منم داشتم برای بچه ها شعر می خوندم و باهاشون بازی می کردم که تلفن زنگ خورد ..شیوا در حالیکه داشت دستهاشو خشک می کرد اومد گوشی رو برداشت ..از قیافه اش فهمیدم که باید عزیز باشه چون بالا فاصله لبشو گاز گرفت و گفت : سلام حالتون خوبه ..مرسی ما هم خوبیم ..و به من اشاره کرد بیا ..رفتم کنارش نشستم و سرمو بردم نزدیک گوشی ...عزیز داشت شیوا رو چاخان می کرد ..باورم نمیشد ..می گفت : دیگه سفارش نکنم تو تنها عروس منی ..مگه بدون تو میشه آخه دخترم ..هر چند من برای فامیل این پسره تره هم خورد نمی کنم ولی ما باید شان خودمون رو نگه داریم ....اصلا دلم برات تنگ شده حتما بیا که منتظرتم ..شیوا گفت : ما هم همینطور ولی بستگی به حالم داره ...عزیز گفت : نه دیگه دلمو نشکن ..منم دوست دارم عروسم توی این بله برون باشه ؛ اصلا نمیشه که تو نباشی ؛؛شیوا گفت : چشم ؛ چشم خدمت میرسم ..آماده میشیم عزت الله خان که اومد میایم ..گفت : نه شما حاضر بشین من راننده می فرستم دنبالتون ..به عزت الله گفتم یکراست بیاد اینجا ..گوشی رو بده به گلنار ..هر دو بهم نگاه کردیم ما اصلا شک نداشتیم که اون بازم یک هدفی داره و می خواد پیاده کنه و از اینکه می خواست با من حرف بزنه یقین پیدا کردم که به طرف من شلیک می کنه..گفتم: سلام عزیز ....گفت : سلام خوبی گلنارجون ؟ شنیدم پات سوخته بهتر شدی ؟گفتم : بله الان بهتره ..گفت : خیلی خوب خدا رو شکر ؛؛ می خواستم حالتو بپرسم ..به خدا فرح برام حواس نذاشته ...راستی اومدی یادت باشه از اون شیر برنجی که اون روز درست کرده بودی برای من یکم درست کنی خیلی هوس کردم ...گفتم : چشم عزیزاگر اومدم درست می کنم ..اگرم نیومدم همین جا براتون درست می کنم شیوا جون بیاره ..گفت : نه من داغ دوست دارم بیا همینجا درست کن حتما بیا دلم برای توام تنگ شده ...گوشی رو که قطع کردم هیچکدوم حرفی برای گفتن نداشتیم ..چون هر دو می دونستیم که عزیز کسی نیست که با من و شیوا با این مهربونی و ادب حرف بزنه ..بالاخره شیوا که سخت به فکر فرو رفته بود گفت : نه نمی زارم تو طعمه ی خواسته های اون بشی ..گفتم : مهم نیست شما می دونی که من از پس خودم بر میام ..بهتره که بریم و بیشتر از این حرف درست نکنیم ..اگر نریم عزیز از ما طلبکار میشه ولی اگر بریم و اون نقشه ای داشته باشه و اجرا کنه اونه که بدهکار میشه و منم دیگه به این آسونی ازش نمیگذرم ..نزدیک ساعت چهار بود که ما حاضر بودیم ..
چون اقا زنگ زده بود و گفته بود آماده باشین راننده میاد دنبالتون ...
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوپنجاهوهشت
حرمتشو نگه داشتم ولی اون حرمت منو نگه نداشت بهش محبت کردم اما جوابشو با خون کردن دلم داد، همین خانوم چند روزیه زندگی منو زهر کرده برام...
+چی میگه این زینت چه غلطی کردی؟
زینت به سختی خودش رو جمع و جور کرد و گفت: چیکار کنم؟ من اصلا نمیشناسم این مردو...نمیدونم چی میگه...
دیار چشماشو درشت کرد و گفت: منو نمیشناسی؟ افشارو چی اونم نمیشناسی؟ نمیدونستی زنم بد حاله بچه ام بی مادر مونده افشار اومد پیدات کرد یه پول درست درمون بهت داد عوض شیر دادن به بچه ام...
دیار مکثی کرد و گفت: یادت رفته بچه ات مرده به دنیا اومد؟ خودت هم از دم مرگ برگشتی؟
باز بگم یا بسه؟
میون هیاهوی دیار گفتم: بچه ام کجاست پس؟
مادر زینت ضربه محکمی به گونه اش زد و گفت: چی میگن اینا؟ جواب منو پس بده مادر مرده...چه غلطی کردی برداشتی بچه مردمو آوردی؟
صدای گریه بچه از کنار دست زینت بلند شد، قلبم و روحم با هم پر کشیدن اون سمت! تا قدم برداشتم سمت بچه، زینت بچه رو بغل زد و گفت: بیخود دروغ نگو، از خونه من برین بیرون، تو میخواستی بچه منو بذاری جای بچه مرده زنت اونوقت من مقصر شدم؟ میخوای بچه منو بگیری ؟
دیار یورش برد سمتش، با جیغ بازوش رو گرفتم و گفتم: چیکار میکنی؟
دستم رو پس زد و انگشت اشاره اش رو تو هوا تاب داد و گفت: پدرت رو درمیارم! کاری میکنم به دست و پام بیوفتی هم واسه دزدیدن بچه ام هم واسه تهمتی که به من زدی! من دروغ میگم؟ تو پرونده ات تو بیمارستان همه چی نوشته شده؛ از ساعتی که تنها اومدی بیمارستان از زایمان زود رست بخاطر کتکای شوهرت از خونریزی داشتنت از بچه ای که مرده به دنیا اومده و از رحمی که درآوردن،همه و همه نوشته شده، فکر کردی چطوری پیدات کردم بدبخت... همه مکتوب شدس! پرونده بیمارستانت حی و حاضره!
یه جوری شدم...
چرا این زن اینطور حرف میزد چطور دلش میومد؟
نگاهم تو صورت رنگ پریده زینت چرخید...
و رو بچه ای که محکم تو آغوشش گرفته بود موند...
بچه من! نوزادی که حتی یکبارم تو آغوش نگرفته بودمش و عطر تنش رو حس نکرده بودم...
گریه اش هنوز بند نیومده بود و بدن زینت لرز خفیفی برداشته بود، دیار پوفی کشید و گفت: با زبون خوش بهت میگم بچه رو تحویل خانم بده و همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه اما اگر بخوای دوباره نقش بازی کنی و دروغ تحویل بدی تا برم و یه راست با مأمور بیام سراغت! ها؟ کدومش؟
زینت بچه رو محکم تر به خودش فشار داد و گفت: بچه منه، از منم جدا نمیشه؛ اگر بچه تو بود که ولش نمیکردی به امون خدا...فکر کردی پول بهم بدی دهنم رو میبندم؟ پولداری...دکتری...دستت میره...خودت و اون رفیقت همه چیو عوض کردین؛ باهم ساخت و پاخت کردین واسه بدبخت کردن منِ فلک زده...
دیگه دار و ندار من همین یکیه! دیگه نه بچه دارم نه میتونم داشته باشم، خدا هم بیاد بهش نمیدمش تو که جای خود داری!
متعجب به دیار نگاه کردم و گفتم: این چی میگه؟!
-دروغ گفتن که شاخ و دم نداره! که اگه داشت تو الان یه شاخ داشتی از اینجا تا ماه... از خدا نمیترسی؟ دکترم و دستم میره و همه چیو عوض کردم؟ تو چرا بچه ای که مال خودته رو گذاشتی تو یه ساک و عین یه دزد از بیمارستان زدی بیرون؟
زینت مکثی کرد و گفت: فکر کردم اون دکتر و پرستارا میدونن قراره بچه رو بدم به تو...نمیخواستم بفهمن بچه رو بردم...
دیار پوفی کشید و گفت:پس با زبون خوش راه نمیای دیگه! با زبون ناخوش حالیت میکنم...
دیار راه افتاد سمت در، پشت سرش راه افتادم و گفتم: کجا میری؟ دیار... این زنه چی میگه؟ چرا هر چی میگی یه جوابی داره براش؟
تو حیاط ایستاد و رو بهم گفت:من چه میدونم چی میگه و چی میخواد!!انگار فکر این که بیام سراغش رو کرده...ماهی تو که به من شک نداری، از شانس من هر کس به من میخوره میخواد خرابم کنه..هزار جور تهمت و بهتون به من میبنده..ولی بخدا قسم به جان نورم قسم که همه اش دروغه، من اصلا وقت این کارا رو نداشتم افشار شاهده، طوبی خانوم شاهده...
چشمام رو باز و بسته کردم و گفتم: من میدونم دیار..لازم نیست توضیح بدی...
دیار قدری فکر کرد و گفت:یادم اومد...بچه اش زودتر از موعد به دنیا اومده بود...
حرفش یه جورایی اعتراف بود که بچه رو اون برداشته ولی حرفاش دلم رو به درد آورد،اشک تو چشمام جوشید..
نمیدونستم چی بگم...
یه زن تنها که انگار چیزی برای از دست دادن نداره...
یه زن که تنها امیدش رو هم از دست داده.
نفسی کشیدم و گفتم: تنها کاری که از دستم برمیاد اینه دعا کنم واست که زندگی خوبی داشته باشی،منم مادرم نمیتونم از بچه ام بگذرم...خدای توام بزرگه...بچه رو بده من...
سرش رو بالا انداخت و گفت:برو با همون مأمور بیا.. من بچه رو نمیدم!
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوپنجاهوهشت
گفت :بله خانم ، دوبار توی خوابم دیدم ،فکر کردم فرشته اومده توی خوابم ،تو فرشته ای ؟
گفتم : نه قربونت برم ،اسمت چیه ؟
گفت : اسد، پرسیدم فامیل هم داری ؟
گفت : آبفروش.
گفتم : گرسنه ای ؟ می خوای یک چیزی بخوری ؟
علیرضا گفت : الان میرم هم اسم و فامیلش رو میدم، هم یک چیزی براش می گیرم بخوره ، زود میام.
تا علیرضا رفت فخرالزمان گفت : واقعاً که ای سودا ،تو چقدر پوست کلفتی راه افتادی با علیرضا اومدی مریضخونه ؟ باورم نمیشه .
گفتم : با علیرضا اومدم ولی به خاطر این بچه بود ،نمی تونستم تنها ولش کنم ،هیچ کس کاری نمی کرد ،همه داشتن تماشا می کردن ،ولی نگران نباش حرفم رو بهش زدم ،آب پاکی رو ریختم روی دستش.
گفت : آره تو گفتی و اونم باور کرد، یک طوری اومد خونه ی ما که انگار کس و کار تو شده، این دیگه چه جور آب پاکی بوده که اون نفهمیده ، چیزایی که آنا برات فرستاده بود آورد توی خونه و بمانی رو بغل کرد و قربون صدقه اش رفت ،نشست چای خورد ،ولی از ننجون مرتب می پرسید چه خبر ؟ من نبودم اتفاقی نیفتاده؟ تو بهش از ملک خانم چیزی نگفتی ؟
گفتم : ننجون بند رو آب داد؟ حرفی زد ؟
گفت : نه من بهش اشاره کردم ساکت باشه گذاشتم به عهده ی خودت ، نمی خوای به علیرضا بگی ؟
گفتم : نه اینطوری کارمون رو خرابتر می کنیم ،ملک خانم اشتباه کرد اونطوری با ما برخورد کرد ،ولی خب به زور که نمیشه زن یک نفر شد ،ملک خانم نمیخواد زور که نیست.
بعد از اینکه شکم اسد رو سیر کردیم یکم براش خوراکی گرفتیم و کنار دستش گذاشتیم وقتی اون خوابش برد با فخرالزمان راه افتادیم و بریم خونه و هر چی علیرضا اصرار کرد ما قبول نکردیم ودر حالیکه اوقات علیرضا خیلی تلخ بود و یکم عصبانی به نظر می رسید از همون دم مریضخونه درشکه گرفتیم و رفتیم خونه .
واقعاً دلم برای اون همه پاکی و صداقت علیرضا می سوخت و نسبت بهش حس خوبی داشتم ولی اوضاع اصلاً بر وفق مرادم نبود و کاری از دستم بر نمی اومد ،به محض اینکه بمانی رو بغل کردم دستهاشو دور گردنم حلقه کرده بود و با صدای بلند برای شکایت از من گریه می کرد،همینطور که شیرش می دادم ننجون چیزایی رو که آنا فرستاده بود بهم نشون داد .
اون می گفت : دستش درد نکنه ،مادرت برای یکسالمون پنیر و کره و روغن فرستادن ،اما چیزی که منو شگفت زده کرده بود خورجین کوچکی بود شبیه کیف که خیلی قشنگ بافته شده بود و حدس می زدم که کار دست یاشیل باشه ،درشو که باز کردم ذوق زده گفتم : وای فخرالزمان پول، پول .
همه هیجان زده به خورجین نگاه می کردیم حتی نزاکت خانم که بیشتر اوقات ساکت بود با صدای بلند می خندید و می گفت : آخیش چه خوب شد.
مثل اینکه مخفی کاری های من و فخرالزمان برای بی پولی که می کشیدیم زیاد فایده ای نداشته ،خب حتماً آنا هم متوجه شده بود که وضع مالی خوبی نداریم و معجزه ای که من منتظرش بودم اتفاق افتاد ،فریادی از شادی کشیدم ،فخرالزمان گفت : ای سودا پول ،ما همینو می خواستیم !هدرش نمیدیم می زنیم به زخم مدرسه و راهش میندازیم، وسه تایی با ننجون و نزاکت نشستن و اونا رو شمردن، خوب یادمه سی و پنج تومن شد که در اون زمان پول خیلی، خیلی زیادی بود، خدا درست به موقع به دادمون رسیده بود و با اینکه روز بدی رو گذرونده بودم و خیلی بد از علیرضا جدا شدم ، نور امیدی توی دلم روشن شد که خدا حواسش به من هست.
فردای اون روز هر دو با انرژی بیشتری رفتیم دنبال کار تاسیس مدرسه ،به چند جا سر زدیم، یاداشت بر داشتیم که چه کارایی رو باید انجام بدیم از مدیر ها و معلم ها پرس و جو کردیم.
و ظهر با هم توی لاله زار چلوکباب خوردیم ، کاری که مدت ها بود دلمون می خواست انجامش بدیم ،فخرالزمان وادارم کرد یک دست کت و دامن و یک کلاه و کفش بخرم می گفت هر دومون باید شیک و مرتب باشیم ،بعد اون رفت پیش شازده ، تا برای جای مدرسه سفارش کنه ،منم رفتم مریضخونه تا به اسد سر بزنم و از اونجا برم کلاس، که دوسه جلسه ی دیگه بیشتر نمونده بود.
اسد رو توی یک اتاق خوابونده بودن که فکر می کنم بیست تا تخت داشت و اون روی اولین تخت کنار در خوابیده بود اتاق پر بود از ملاقات کننده و اون تنها ؛؛ چشمهاش از دیدن من برق زد با اینکه درد شدیدی داشت با لبخندی از من استقبال کرد،مثل این بود که امیدی نداشت که من دوباره به دیدنش برم ، حس تنهایی و بی کسی توی چشماهاش موج می زد اونقدر تحث تاثیر قرار گرفته بودم که اشک توی چشمم جمع شده بود و خم شدم بوسیدمش دستی به سرش کشیدم و گفتم : برات بامیه و گوش فیل آوردم دوست داری ؟
جوابم رو نداد و همینطور با عشق بهم نگاه می کرد، به نظرم هراسون اومد.
پرسیدم : اسد جان از چیزی ناراحتی ؟
گفت : من می دونم تو فرشته ای، دیشب غیب شدی ،گفتم : نه بابا ،برای چی غیب بشم فرشته هم نیستم ،رفتم خونمون ،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوپنجاهوهشت
آروم بهش گفتم :برو جلو دسته گل رو بده به باران...
حامین خندید:رفتی تهررون چه چیزهایی یاد گرفتی ..
زنعمو دندوناشو روی هم سایید که همه رو خنده گرفته بود...
باران با لبخند جلو اومد ودسته گل رو از آراز گرفت،باران از این وصلت سرخوش بود واسدخان برادرانه آراز رو به آغوش کشید....
خانجون صبوات فرستاد ....مردها قسمت مردونه رقتن وما قسمت زنونه...چشمم به آقایون بود وهمه چشم شدن به خانبابا،قربونش برم با چهار کلوم ختم بخیر کرد همه چی رو و با صدای صلواتشون دست وکللل زنها به آسمون رفت...
آراز به گلهای قالی چشم داشتم وباران به آراز...
به باران نگاه کردم از چشماش احساسش میبارید،میرآقا به عقد هم درشون اورد وقرار شد هفته آینده مراسم عروسیشون باشه...
انگشتر رو توی انگشتش باران جای دادم و وقتی بله رو از زبونش شنیدم اولین قطره اشکم چکید،آراز هم بله رو داد ودلم قرص شد...گردنی رو اویز گردن باران کردم وپیشونیش رو بوسیدم عقب رفتم ،وقتی کنار هم بودن از ته دلم برای خوشبختیشون دعا کردم،از خدا خواستم به قلب آراز آرامش بده،آراز حقش خیلی بیشتر از آرامش بود، کسی که خودش منبع آرامش بقیه است باید تموم خوبی های دنیا از آنش بشه...
همه بلند شدن وعزم رفتن کردن،جلو رفتم اول به باران وبعد به آراز تبریک گفتم...
آراز هیچی نمیگفت،دستمو جلو بردم دست باران رو توی دست آراز گذاشتم رو به باران گفتم:من هیچ شناختی ازت ندارم ،جز اینکه همه از خوبیهات میگن وخانجونم قبولت داره، اما من وقتی قبولت میکنم که آرامش آراز رو ببینم.کسی که بله رو بهش داری به گردن تک تک ما حق داره،خیلی زحمتمونو کشیده و دردسرهامون رو به جون خریده،همیشه بزرگتر از سنش زندگی کرده، وهیچی واسه خودش نخواست، پس جز خوبی حق نداری در حقش انجام بدی،اگه روزی به گوشم برسه اخم به ابروهاش اوردی زندگیمو رها میکنم و اونوقت با من طرفی،اینو الان بهت میگم که فردا روز با خودت دو دوتا چهار تا نکنی و توی زندگی همیشه حق رو به خودت بدی،من دیگه تنهاشون نمیذارم وحالا دیگه یاد گرفتم چطوری زندگی کنم پس موظب آراز باش،اینا رو بهت گفتم تا توی گوشت فرو کنی و هر وقت یاد امشب افتادی حرفهای من هم یادت بیاد.اتمام حجت کردم چون میدونم آراز جز خوبی نداره که به خانواده اش بده،از خودش میگذره برای خانواده وحالا شدی عضوی از عزیزان من،یادت بمونه مردی رو که دستت توی دستشه همه دارایی ماست،دارایی که دعای اولمون از خدا سلامتیشه...
توی چشمای باران نگاه کردم که اشکهاش پشت سر هم میریخت...جلو اومد و در آغوشم گرفت آروم کنار گوشم زمزمه کرد:بهت قول میدم بیشتر از خودم مراقبش باشم و هر کاری میکنم اول رضایت آراز درش باشه،خیالت راحت من دختر جا زدن نیستم و میدونم چقدر دوستش داری،هرجز نمیتونم جدایی آراز رو از کسایی که دوستش داره ببینم ،چون آراز رو با تموم خوشی هاش میخوام وتو یکی از اون خوشی ها هستی...
نفسمو رها کردم:یکی از خوشی هاش نیستم من تموم خوشی هاشم اینو یادت باشه..
خانجون با خنده گفت:آساره زشته دم عقدی این حرفو بزنی...
زنعمو اشکاشو با پشت دستش پاک کرد:بچه ام راست میگه، مگه یه دختر وعزیز کرده بیشتر دارم...
با خنده از آغوش باران بیرون اومدم:ممنونم بابت قولت،خیلی به حرفهات نیاز داشتم وحالا آروم گرفتم...
خانجون شهریار روی دستش بود وگفت:باران جان نگران نباش، این آساره روی پسرهای خونه تعصب خاصی داره ،این حرفهارو به قبلی ها هم گوشزد کرده...عاطفه وشبنم کنارم ایستادن ودستمو فشردن..
بهرود گفت:خواهر من چرا باید دماغشو بالا بکشه؟
با ذوق چرخیدم که گفت:مگه نگفتی نگران آرازی،ببین حالا دیگه یکی هست مراقبش باشه...
چهارتا برادرم کنارم وایسادن وبا حسرت گفتم کاش یه عکاس بود از مون عکس میگرفت، دلم میخواد هر روز امشب رو مرور کنم ولذت ببرم از زندگی...
باران لبخندی زد وسرشو تکون داد...
دانیار جلو اومد:برادرهای عزیز اگه دیگه با ما کاری ندارید من دست زن وبچه هامو بگیرم با خودم ببرم...
قند توی دلم آب شد با حرف زدنش...
حامین خوشحال گفت:اگه میبریش وتا یه سال دیگه طرف ما نمیاد، ما خوشحال هم میشیم ولی چه کنیم که سحر نشده بالا سرمونه...
حرص نمیخوردم از حرفهاش،امشب عجیب حالم خوب بود وقلبم کوک...
آراز از دانیار تشکر کرد و رو به من گفت:فردا صبح خودم میام دنبالت،بچه ها دستتن تنهایی حق نداری بیای ایل...
اخم کردم که ایاس گفت:میدونم میتونی اما بخاطر بچه ها احتیاط لازمه،اینبار رو گوش کن...
چشمی گفتم که تعجب کرد باورش نمیشد من چشم بگم...
همه راهی شدن ومن هم با دانیار از خانواده ام خداحافظی کردم...
انگار باری از دوشم برداشته شده بود سبک شده بودم وراحت....
باران دختر خوبی بود ومیتونست دل آراز رو به دست بیاره....
هر روز به دیدن خانواده ام میرفتم تا کمکشون باشم برای کارهای عروسی...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾