eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.3هزار دنبال‌کننده
309 عکس
630 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
راز من و امیر حسام بدون اینکه من کوچکترین کار بدی بکنم بر ملا شده بود .. حالا یا می دونستن یا حدس می زدن به هر حال من نباید  مکافاتی برای آقا و شیوا درست کنم ..و اینو فهمیدم که همیشه همه چیز دست خود ما نیست و یک تقدیری وجود داره که نمی تونیم ازش فرار کنیم ..کتاب ها رو گذاشتم توی اتاق دست و پام می لرزید واقعا دلم نمی خواست آقا در مورد من نظر بدی پیدا کنه ..من آدم فرصت طلبی نبودم ..حتی از کسی توقع زیادی نداشتم ..هرگز خواسته هامو به زبون نمیاوردم و همیشه خود شیوا می فهمید که من به چه چیزی احتیاج دارم ...مرداد ماه بود و هوا گرم...درِ رو به حیاط رو باز گذاشته بودیم تا یکم خنک بشیم ..سفره رو همون جلو پهن کرده بودیم و شام خوردیم اما در یک سکوت ..فقط پر حرفی های پریناز و شیطنت های پرستو این سکوت رو می شکست من داشتم سفره رو جمع می کردم که  آسمون یک مرتبه ابری شد و برق زد و صدای رعد وحشتناکی خونه رو لرزوند ..و دوباره و دوباره...و بارون تند و تگرگ به در و دیوار و شیشه ها می خوردن ..همه جا تاریک شد و برق رفت ...آهسته پرسید نمی ترسی ؟ و قبل از اینکه من حرفی بزنم آقا گفت : امیر حسام بیا چراغ ها رو روشن کنیم ...تو نیا گلنار توی تاریکی دستت می خوره به یک جا ..بچه ها هر دو از ترس اومدن توی بغل من  .. دستشون رو گرفتم و بردم توی اتاق کنار دیوار نشستم و گفتم : الان براتون قصه میگم ...به شرط اینکه پرستو خانم توی بغلم بخوابه ... من می خواستم اینطوری سر خودمو گرم کنم که نزدیک امیر حسام نباشم ..کاملا متوجه بودم که آقا داره چیکار می کنه ...اون نمی خواست من و امیر حسام بهم نزدیک بشیم ...همینطور که پرستو رو  روی  سینه ام گرفته بودم و دست پریناز توی دستم بود آروم گفتم :یکی بود یکی نبود ..غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود تا اونجای قصه گفتم که دختر شاه پریون برای بار دوم رفت میون آدم ها.....دختر  وقتی وارد دنیای آدم ها شد خودشو  توی یک شهر قشنگ سبز و خرم که دیوار های خونه ها از گل بود و بوی عطر یاس و محمدی و نسترن فضای اون شهر زیبا رو پر کرده بود .. همه جا پر از درخت های میوه ؛ و هر کس از هر کجاکه دلش می خواست از اون میوه های آبدار و شیرین می خورد ..مردم اون شهر همه بهم احترام میذاشتن و همدیگر رو دوست داشتن ..برای همین  راست می گفتن ؛؛ سر همدیگه  کلاه نمی ذاشتن ..دختر که خیلی هم زیبا و خوش قد و بالا  بود با  یک کوزه ی بزرگ  روی سرش  میرفت به طرف چاهی که اون نزدیکی بود تا از آب پر کنه ..دور چاه پر بود از زن ها و مردهایی که داشتن  آب می کشیدن و ظرف ها و کوزه هاشو پر می کردن ..مردم اون شهر عادت به تملق گویی هم نداشتن ..و کسی رو بر تر از دیگری نمی دیدن ..دختر کنار چاه ایستاد بود تا نوبت به اون برسه ..اما هیچ کس به زیبایی و قامت رعنای اون توجهی نکرد  ..اول یکم ناز و عشوه اومد .. ولی فایده ای نداشت مردم سرشون به کار خودشون بود ..برای اینکه جلب توجه کنه گفت : جماعت می دونین من دیروز ملکه همسر پادشاه و مادر شاهزاده رو دیدم ؟..همه با هم گفتن ..چه خوب ؛؛ و به کار خودشون مشغول شدن ..دختر فکری کرد و دوباره گفت : ملکه با من حرف زد ..همه با هم گفتن چه خوب ..باز گفت : من چیزی از ملکه می دونم که هیچ کس نمی دونه ...دختر وقتی چشم های کنجکاو مردم رو دید که به اون خیره شدن خوشش اومدکه بالاخره تونسته جلب توجه بکنه  ..به خیال اینکه می تونه با این جمله ی  ؛؛ نه اصرار نکنین نمیگم ؛؛..کارو تموم کنه ..خودش توی دردسر و دروغ بعدی انداخت ..در واقع دختر حرفی برای گفتن نداشت و فقط می خواست جلب توجه کنه ..اما مردم شهر که تا اون موقع چنین چیزی ندیده بودن و نه شنیده بودن گفتن : ما باید از حال ملکه ی خودمون با خبر باشیم ..و دور دختر حلقه زدن و منتظر موندن تا اون حرف بزنه ..دختر هر چه کرد از دست اونا خلاص بشه فایده ای نداشت و بالاخره متوسل به دروغ شد و گفت : من ملکه رو دیدم که مقدار زیادی طلا و سکه با خودش به کوهستان می برد ؛و دور از چشم شاه ذخیره می کرد  ..خوب وقتی این حرف رو می زد فکر نمی کرد این خبر به گوش شاه برسه ..اما مردمی که از این جور چیزا توی خودشون نداشتن هیجان زده برای هم تعریف می کردن و دهن به دهن گشت وده روز بعد وزیر اعظم نزد شاه رفت و اونچه که از مردم شنیده بود باز گو کرد ...و گفت : قربان خبر بدی برای شما  دارم ..در شهر حرف هایی بین مردم زده میشه که حتما باید بدونین ؛گویا ملکه گنجی از طلا و سکه  در کوهستان مخفی کرده  که تا حالا  سربازای ما نتونستن  پیدایش کنند..گویا این یک راز بین ملکه و پسر شما بوده و شایعه در شهر پیچیده که ملکه قصد جان شما رو کرده و می خواد پسر رو به جای شما پادشاه کنه.. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بشین سر جات!+اگر دختر نبود و پسر بود هم همینو میگفتی؟ نچی کردم و در حالی که سعی میکردم تن صدام بالا نره گفتم: بسه! بدم میاد از این حرفات! فکر کردی من دست رو دست گذاشتم و خوش خوشانم بوده ؟ همینطوری منتظر موندم یه فرجی حاصل بشه ؟ نخیر! جسمم پیش تو بود روحم سرگردون! میخواستم شوکه نشی، بدتر حالت خراب نشه! افشار رو فرستادم دنبال زنه، ردش رو گرفتیم اما نبود، رفته از اونجایی که زندگی می‌کرده بعدش رفتم شکایت کردم شهربانی دنبال بچه بگردن! فکر نکن دست رو دست گذاشتم و عین خیالم نمیاد! بازوش رو از دستم کشید و گفت: خودم میرم دنبالش! پاهاش رو گذاشت پایین تخت و سعی کرد بلند بشه؛ تا نیم خیز شد با آخ بلندی برگشت سر جاش... -بس نمیکنی؟ حتما باید اینطوری درد بکشی و خودت رو عذاب بدی؟ چرا حرف منو باور نمیکنی؟ +باور کردم ولی دیگه دلم اینجا آروم نمیگیره. با گریه گفت: معلوم نیست بچه ام کجاست، تو چه حالیه، میتونی بفهمی من حتی بچه ام رو ندیدم؟ اینکه نمی‌دونم کجاست و تو چه حالیه دلمو به درد میاره، حال اون زنی که می‌دونه بچه اش مرده از من بهتره! چون من بیخبرم! ولی حداقل اون یه گور واسه گریه کردن داره... ماهی بخدا قسم پیداش میکنم! خیلی زود...باشه؟ +می‌خوام برگردم خونه! مرخصم کن، دیگه نمیتونم اینجا بمونم! -مزخرف نگو، خوب نشدی هنوز! +چه خوبی؟ فکر می‌کنی با این آتیشی که تو جونمه میتونم خوب باشم؟ ایندفعه از تختش پایین رفت و همونطوری که خم شده راه می‌رفت گفت: برام لباس بیار، منو از اینجا ببر دلم از دهنم داره درمیاد! توروخدا دیار... -باشه، برو بشین! میرم لباس میارم برات بعدش باهم میریم خونه. +باز میخوای گولم بزنی؟ -نه! نه بخدا، وسایل رو میارم از خونه بعد باهم میریم. +دیار من مادرم، نه ماه منتظر موندم، درد کشیدم حتی مردم و زنده شدم واسه بغل گرفتن اون بچه و الان بعد پنج شش روز از تولدش نه بغلش کردم نه تونستم بهش شیر بدم نه ببینمش نه لمسش کنم... حتی بچه ام اسم هم نداره! یبارم نتونستم صداش بزنم حتی تو خیالم! دستاش رو گرفتم و بردمش سمت تختش و گفتم: درک میکنم بخدا؛ میرم وسایلت رو بیارم خب... زود برمی‌گردم. پلکای خیس از اشکش رو روی هم گذاشت و باشه آرومی گفت. از بیمارستان بیرون رفتم و خودمو به خونه رسوندم... راوی: ایلماه: ساعت برام کش میومد و دقیقه ها کند شده بودن، برای لحظه ای هم چشمه اشکم خشک نشد، رو کردم به سقف اتاق، جایی که خدامو میدیدم، با گله و زاری گفتم: دیگه بَس نیست؟ قراره تو دنیات فقط از دست بدم و همیشه و دائم یه چشمم اشک باشه یه چشمم خون؟ چه گناهی به درگاهت کردم که باید انقد درد بکشم؟ یکی از بچه هامو گرفتی، بعد از کلی چشم انتظاری نور رو بهم دادی اونم نیمه جون! لای پر نگهش داشتم تا جون گرفت حالا هم اینطوری از دیدن بچه ام محرومم! من فقط یه لحظه ناشکر شدم یه لحظه! هزار بار گفتم غلط کردم... بعدش هزار بار شکرت کردم به یکی از اونا منو می‌بخشیدی... نیم ساعتی گذشته بود که دیار با افسانه اومد، لباسام رو دیار داد دستم و گفت: افسانه اومد برای کمکت! ازش تشکر کردم و گفتم: حسابی وبال گردنت شدم! -این چه حرفیه، بخدا از وقتی فهمیدم دلم داره آتیش میگیره، امیدت به خدا به حق حضرت علی اصغر بچه اتو برگردونه! با گریه ازش تشکر کردم، کمکم کرد لباس هامو عوض کنم و بعد باهم برگشتیم خونه... وقتی از در رفتم تو، نور انقد بالا پایین پرید و خوشحالی کرد که درد و رنجم فراموشم شد نشستم رو زانو هام و دختر کوچولوم رو تو آغوش گرفتم و صورتش رو بوسیدم و گفتم: الهی قربونت برم مامان! کوچولوی من دلم یه ذره شده بود برات... از در رفتم تو، خونه مثل همیشه بود! مرتب و تر و تمیز بوی غذاهای طوبی خانوم تو خونه پیچیده بود و مشامم رو نوازش میداد! بغض سنگین نشسته تو گلوم رو نمیتونستم کنار بزنم، نفس عمیقی کشیدم و با دردی که زیر دلم جا خوش کرده بود رفتم تو اتاقمون، یکراست رو تخت نشستم نمی‌دونستم این درد کی میخواد دست از سرم برداره... دیار پشت سرم اومد تو اتاق و گفت:حالت خوبه ماهی؟ -میتونم خوب باشم؟ دلم عین سیر و سرکه داره میجوشه و دستم به هیچ جا بند نیست، اگر رد و نشونی از اون زن داری راه بیوفت دنبالش! من مراقبت نمیخوام، اینهمه آدم دورمه...حواسشون هست بهم! مکثی کردم و گفتم: یا هر جا که میری منم ببر! نمیتونم اینطوری تو خونه بمونم! قلبم داره از جا درمیاد... +همین الان راه میوفتم میرم، افسانه و طوبی خانوم هستن...سپردم یکی از رفقا هم بهت سر بزنه هر چی لازم داشتین به اون بگین... با چشم های خیس شده از جا بلند شدم و گفتم: تورو خدا زیاد منو بیخبر نذار، چرا منو با خودت نمیبری؟-با این حالِت کجا ببرمت؟ همینجا بمون، انشالله منم زود برمی‌گردم،درست نیست بیای...کاری که نمیتونی بکنی ولی الان حداقل حواست به نور هست... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ولی هیچ کدوم از خواستگاری علیرضا از من حرفی نزدیم ،چون از عکس العمل شازده خبر داشتیم. فخرالزمان گفت : پدر ای سودا خونه ی شما نمیاد ، منم بدون اون نمیام ،ما اینجا راحتیم . شازده گفت : ای سودا غلط می کنه، برای چی نمیاد ؟ گفتم : برای اینکه باید روی پای خودم بایستم ، اگر بیایم خونه ی شما برای همیشه بهتون متکی میشیم و من اینو نمی خوام ، ولی فخرالزمان تو رو خدا به خاطر من این کارو نکن اگر صلاحت هست برو. شازده گفت : ببینم شنیدم داری میری اکابر درس میدی درسته ؟  از این سئوال اون یک چیزی به ذهنم رسید و فقط برای اینکه  شازده فکر نکنه ما بی هدف و عاطل و باطل زندگی می کنیم. گفتم : فعلاً تا آخر خرداد ، باید یک کار مناسب تر پیدا کنم ، من و فخرالزمان تصمیم داریم یک مدرسه تاسیس کنیم، می خوام ببینم می تونم درس بدم. شازده اخمش از هم باز شد و گفت : واقعاً ؟ تصمیم جدی گرفتین ؟ آفرین به شما ، باریکلا ، باریکلا ، آهان این کار خوبیه. و در حالیکه سر و گردنشو با افتخار تکون می داد ادامه داد ،این شد یک کار درست و حسابی ،من موافقم. فخرالزمان که هر وقت من اسم مدرسه رو میاوردم در مقابل من جبهه می گرفت و بهانه میاورد که نمیشه ،ما بی پولییم ،این کار به این آسونی ها نیست و سخته و خودمون رو توی درد سر میندازیم، اما برای اینکه خودشو جلوی شازده عزیز کنه  خیلی قاطع گفت : بله پدر داریم روش کار می کنیم، انشاالله پول دستمون بیاد یک مدرسه باز می کنیم ، آره  حتماً این کارو می کنیم. شازده ذوق زده خودشو جابجا کرد و تکیه داد به دیوار و گفت باشه ، مشکل شما پوله ؟ من بهتون قرض میدم ،دست ، دست نکنین امروز بهتر از فرداست، این فکر حتماً مال تو بوده ای سودا ،گفتم : نه هر دومون با هم دوست داریم این کارو بکنیم ،تازه کسی که تحصیل کرده است فخرالزمانه ،من هر چی بلدم اون بهم یاد داده ، یک مرتبه به فکرمون رسید که می تونیم معلم بشیم . گفت : معلمی فایده ای نداره ،من کمکتون می کنم ، خودم براتون جا پیدا می کنم اما همه چیزش با خودتونه ،فخرالزمان بره دنبال مجوز ، مدارکت هم دست منه بهت میدم ،از فردا شروع کن ببینم چطوری خودتون رو نشون میدین ، الان آسون میشه یک مدرسه باز کرد،می دونین که شاه دستور داده هر کس می خواد کار آموزشی و تاسیس دبستان و دبیرستان بکنه ازش حمایت می کنن ،اگر پشت کار داشته باشین می تونین موفق بشین ، اون وقت من بهتون افتخارمی کنم. نشون به اون نشونی که از روز بعد شازده افتاد دنبال کار ما و فخرالزمان رفت دنبال مجوز و مشکلی نبود جز اینکه ، گفته بودن باید جای مدرسه معلوم باشه. تا پیدا شدن ساختمونی که مناسب این کار باشه ده روزی طول کشید و توی این مدت چشم من بی اختیار به راه بود که علیرضا برگرده ،در واقع دیر کرده بود، دلهره ای عجیب سر پای وجودم رو گرفته بود و پنهونی دعا می کردم بلایی سرش نیومده باشه ، چون احمقانه به این باور رسیده بودم که هر کس رو که دوست دارم از دست میدم و این ترس وحشتناک وجودم رو پر کرده بود تا حدی که می ترسیدم بمانی رو دوست داشته باشم، که حالا همه ی امید و آرزوی من در زندگی شده بود و روز به روز هم شیرین تر و زیبا تر می شد. البته من اینطوری نبودم و از وقتی با ننجون که به شدت به خرافاتی پوچ و بی پای و اساس اعتقاد داشت زندگی کرده بودم عقایدش روی منم اثر گذاشته بود. گاهی وقتی کلاس تعطیل می شد مدتی راه رو پیاده می رفتم و فکر می کردم و مدام به ماشین هایی که از کنارم رد می شدن خیره می شدم تا شاید علیرضا رو ببینم. با اینکه  اینو می دونستم که دیگه شدنی نیست و قصدم این بود که از خودم بطور جدی دورش کنم و هزاران جمله رو توی ذهنم مرور کرده بودم که برای همیشه منو رها کنه، اما می خواستم از سلامتیش با خبر بشم،یک روز سرکلاس داشتم دیکته می گفتم ، چهار  تا مرد و شش زن شاگرد من بودن، زن ها جا افتاده بودن  و شوهر دار، اون زمان هیچ پدر ی به دخترش اجازه نمی داد که بره اکابر و با مرد ها سر یک کلاس بشینه  و معمولاً کلاسهاشون از هم جدا بود ،اما اون تعداد خاصی بودن که دفعه قبل در امتحان قبول  نشده بودن و می خواستن خیلی زود برای امتحان دوباره آماده بشن و خب  معلم دیگه ای هم نبود و اصلاً کاری که من می کردم یعنی درس دادن یک زن جوون به مرد ها یک جور سنت شکنی به حساب میومد، لباس گشاد می پوشیدم و دستاری سیاه به شکل شهری ها به سرم می بستم ، چیزی مثل شال های امروزی اما نه این قدر بلند. که یک مرتبه صدای داد و بیداد از توی خیابون بلند شد طوری که توجه ما رو جلب کرد و نتونستم به کارم ادامه بدم ،مردها که بدون اجازه رفتن ببین چی شده ، خب به طبع اونا ما هم رفتیم. یک آب فروش چرخ گاریش در رفته بود و منبع آب افتاده  بود روی شاگردش که  یک پسر ده- دوازه ساله که داشت فریاد می زد ، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سلام کردم که با دیدنم گل از گلش شکفت، اما زنعمو فوری گفت:این دختر بزرگ نمیشه،یه لحظه آروم وقرار نداره نمیدونم توی اون شهر غریب چکار میکنه،طفلک خانزاده که باید همه حواسش پی این دختر سر به هوای من باشه.... از دستم ناراحت بود چون نگران حالم بود...آراز ابروهاش بالا پرید:اینا همون حرفهای همیشگی ما هستن که.... بهرود ادامه حرف رو دستش گرفت:که مادرمون قبول نمیکنه... با لب اویزون کنارشون نشستم ،خانجون با روی خوش لقمه دستم داد:بچه ام دلش میخواد کنار ما باشه ،حالا شماها دلتون از سنگه اذیتش میکنید... زنعمو اهی کشید:آساره بد سرماست ،اگه زبونم لال سینه پهلو کنه چکار کنم؟؟ خانجون دست زنعمو رو گرفت که کنارش نشست:نگران نباش ببین خودشو کلی پوشونده،بچه ها هم پوشیدن الحمدلله به خودت کشیده حواسش به همه چی هست... زنعمو کوتاه اومد...برای مراسم آماده شده بودن، ناهار اماده کردن اما هیچ کس نیومد جز اسدخان همراه خانواده اش.. زن آرامی داشت...باران از کنار خانجون تکون نمیخورد...با زنعمو وعروسها هم میونه خوبی داشت... چشمم به آراز بود یعنی میشد طعم خوشبختی رو بچشه؟یعنی میشد همونقدر که دلش بزرگه،خوشی بهش بشینه؟؟ باران همراه شبنم وعاطفه سفره انداخت،بشقابهارو چید وکنار خانجون آروم گرفت...از چشمای خانجون رضایت میبارید، اما آراز حتی یه بار هم نگاهش نکرد... عصر همه راهی اهل قبور شدن،خانبابا همراه خانواده وبزرگان ایل اومده بودن... فاتحه دادن وتسلیت گفتن، اما قطره ای اشک روی گونه احدی جاری نشد ،مردم ایل خودمون هم که اومده بودن برای فاتحه خونی رفتگان خودشون بود و به احترام خانجون فقط لحظه ای ایستادن ورفتن... همه راهی شدن که از دانیار خواستم اجازه بده شب رو بمونم، اول مخالفت کرد اما با پادر میونی ایلدا کوتاه اومد... دم غروب بود واهالی خونه سرشون گرم کار وزندگی... کنار آراز نشستم که لبخند زد و نفسشو بیرون داد... تکه چوبی که کنارم انداخته بود رو برداشتم شروع کردم خط خطی کردن زمین وگفتم:نمیدونم نرگس دوستت داشت یا نه،اما میدونم اگه دلشو به تو میداد قطعا قلبتو تصرف میکرد وزندگی جور دیگه ای رقم میخورد... آراز نگاهش به گوسفندا وزنعمو که مشغول دوشیدنشون بود وگفت: نرگس دلش با من نبود، همونطور که دل من نبود، اما مقصر خیلی اتفاقات من بودم که کارها ورفتارهاشو میدیدم وچشم میبستم، هرچی بود و شد رو امروز حلالش کردم... سرمو بالا گرفتم:منم بخشیدم فقط بخاطر آرامش زندگیمون... هنوز هم نگاهش به زنعمو بود که گفتم:اما یکی هست دلشو باخته به تو،یکی که نزدیکت میشه اما تو نیم نگاهی هم خرجش نمیکنی... آراز خندید:و تو اونو میشناسی و از دلش باخبری؟؟ گفتم:نه اصلا،کلا باهاش چهار کلوم هم نگفتم ونه شنیدم فقط از رفتارش دلشو خوندم... آراز آهانی گفت که جدی رو به روش نشستم:میدونم خوبیت نداره هنوز چهلم اصلی نرگس رو نداده من از این حرفها میزنم اما میخوام خیالم از بابت تو راحت بشه،از بابت اینکه تنها نیستی،یکی هست هواتو همیشه داشته باشه،صدای بچه هات بپیچه به دشت و از همه مهمتر دلت گرم زندگی بشه... آراز توی چشمام نگاه کرد:چرا هر کی منو دوست داره میخواد زنم بده؟؟ جا خوردم،راست هم میگفت،چرا من همچین حرفی رو به زبون آورده بودم ،در صورتی که متوجه رفتار آراز شده بودم... بلند شدم:یادمه روزی که میخواستن منو به عقد دانیار دربیارن ،با خودم عهد کردم هر دو ایل رو به هم نزدیک کنم تا جوونهاشون هیچی توی دلشون نمونه،هر دو ایل دلهاشون وصل هم شد بعد از سالها اما حرف خانجون هرگز از گوشم بیرون نزد که گفت دل راهشو ،آدمشو پیدا میکنه،من با دلم وارد زندگی دانیار نشدم ،اما وقتی خطبه عقد جاری شد چیزی در وجودم تکون خورد،کم کم دلبسته شدم،خیلی سختیهارو پشت سرگذاشتم اما هیچ وقت از دانیار غافل نشدم، اما پامو از خونه خودمون که بیرون گذاشتم گم شدم،همه واسم چوب کشیدن،هرکی هر چقدر تونست زد ومن جز شماها کسی رو نداشتم که صداش کنم،هنوز هم ندارم،هنوزم اما دردی سراغم‌بیاد تو رو صدا میزنم چون تو قویترین مرد زندگی من بودی و هستی ،اما دختر خونه از یه جایی بزرگ شد ،دردهای آدمها رو به جون خرید وپخته شد الان مادر شده، ولی هنوز هم دلبسته اهل این خونه است ،هنوز هم دلش به خنده های خانواده ش بنده،هیچ کس جرات نداره بهش تو بگه چون خانواده ش پشتش درمیان،آراز ببخش که ناخواسته حرفی زدم که دلت برنجه،فکر کردم ازدواج کنی خوشبخت میشی ،اما دلتو یادم رفت،خودتو یادم رفت،من فقط میخواستم غم های دلت پر بزنه خوشی بشینه به لبت،من نخواستم واست تصمیم بگیرم،نخواستم باز هم گذشته رو تکرار کنم.من من ... دندونامو روی هم فشردم که آراز بلند شد و گفت:چی شد؟مگه چی گفتم که به این حال افتادی؟؟ لبام میلرزید،باز هم ناخواسته ناراحتش کرده بودم... گفت:اون دختر بارانه؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾