eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
467 عکس
801 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
واقعا این عزیز داره منو دیوونه می کنه .. دیگه نمی دونم با چه زبونی باهاش حرف بزنم ؟شیوا گفت : تو رو خدا نزارین همچین کاری بکنه یک وقت نره در خونه ی اونا و جوابشون کنه ..مراقب باشین ..امیر حسام تو بهتر می تونی جواب عزیز رو بدی خواهش می کنم نزاری این اتفاق بیفته ..گلنار خیلی ناراحت میشه ..بچه ام الان پاش سوخته ..نمی تونه بره بهشون سر بزنه ...آقا گفت : اصلا نمی دونم چرا چند وقته پاشنه ی گلنار رو بر داشته ؟بهش میگم عزیز شما حرف مهمتری نداری به من بزنی ؟ میگه من یک چیزی می دونم که میگم ..باید مار رو تا بچه اس بکشی  بزرگ که شد نمیشه سرشو زد ...امیر حسام گفت : تو رو حضرت عباس نگاه کن عزیز به گلنار میگه مار ؛؛ خودش دائم داره همه رو نیش می زنه ...من از همون جا برگشتم و از پله اومدم پایین و آهسته رفتم توی اتاق ..دلم خیلی گرفته بود .. حس می کردم نفس کشیدن هم برام سخت شده ..پنجره رو باز کردم یک نفس عمیق کشیدم ؛؛ عزیز باید از یک جایی بو برده باشه که امیر حسام نسبت به من یک حسی داره ..و این فقط می تونه زیر سر فرح باشه چون از من خواسته بودن باهاش حرف بزنم نمی خواسته کم بیاره و منو محکوم کرده .. اون چندین بار دیده بود که امیر حسام به من نگاه های عاشقانه ای داره مخصوصا شب چهارشنبه سوری .. ..و این تنها فکری بود که بالافاصله به ذهنم رسید ..چراغ رو روشن کردم و به تاول هام نگاهی انداختم ..چهار انگشت دست چپم پر از تاول بود و همین طور پام ..اما دیگه درد و سوزش نداشتم ..افکارم حسابی قاطی شده بود نمی دونستم به چی فکر کنم ..به اینکه چرا فرح این حرف رو به عزیز زده بود ؟ یا به قبول شدنم که نتونسته بودم خوشحالی کنم ..و یا به مادرم ,  اگر مادرم رو از اون خونه بیرون کنن  چی به سرشون میاد  ؟اما بازم خودمو دلداری می دادم که گلنار خیلی تو بدی ببین ناشکری نکن اصلا فکر نمی کردی قبول بشی تازه خودت می دونی که آقا و امیر حسام نمی زارن ..نه بابا عزیز نمی تونه این کارو بکنه ..اونشب رویای  پولدار شدن و بدست آوردن قدرت ؛  اینکه بتونم پدر و مادرم رو از اون زندگی نجات بدم ..تا بتونن روزگار بهتری داشته باشن در من قوی تر شد ...و هر روز بیشتر ذهن منو مشغول می کرد ..همون جا به خودم قول دادم به جای غصه خوردن و ناامید شدن تلاشم رو برای رسیدن به این رویا بیشتر کنم ..اما دیگه دلم نمی خواست با کسی روبرو بشم این بود که دوباره دراز کشیدم و خودمو زدم به خواب ..شاید هر کس جای من بود دلشوره ی از دست دادن عشقش رو می گرفت شاید گریه می کرد؛؛ ..و یا تحقیر میشد ..ولی نمی دونم چرا  برای من اینطوری نبود؛  شاید حمایت های شیوا و آقا باعث میشدو یا از عشق امیر حسام به خودم مطمئن بودم و یا روحیه ی محکمی که داشتم ..خیلی زود آروم شدم و در رویاهای خودم غرق ,, ..دو روز بعد امیر حسام شب دوباره با آقا اومد؛؛من بازم توی آشپزخونه بودم ..دستم رو باند بستم که به چیزی گیر نکنه هنوز تاول هاش می ترکید و می سوخت ...چنان مشتاقانه اومد به طرف من که یک مرتبه دیدم آقا هم تغییر حالت داد و متوجه ی ما شد ..از همون دم در صدا می زد گلنار ..گلنار .. من از همین می ترسیدم که بالاخره سر زبون بیفتم ..سعی کردم جلوی آقا خودمو بی تفاوت نشون بدم ..خیلی ازش رودروایسی داشتم ..امیر حسام با ذوق و شوق یک بسته کتاب رو داد به من و گفت :  برات کتاب های سال اول دبیرستان رو گرفتم , از الان شروع کن به خوندن ..خودم فردا میرم اسمت رو می نویسم اگر بخوای می تونی کلاس هم بری ..آقا با اوقاتی تلخ ما رو تماشا می کرد ..اون آدم خوش قلبی بود و هرگز به کسی شک نمی کرد ولی اون بار دیدم که ناراحت شده و  گفت : نه لازم نکرده: تو چرا بری اسمشو بنویسی مگه من مُردم ؟خودم میرم منتظر بودم پاش خوب بشه با هم بریم .. اصلا تو چیکار به این کارا داری ؟ امیر گفت : داداش ؟ تا حالا من کاراشو کردم یادتون نیست خودت بهم گفتی هوای گلنار رو داشته باش ..همینطور که میرفت بطرف اتاق پیش شیوا که اون روز بازم بیشتر توی رختخواب افتاده بود گفت : نه دیگه تو به کار گلنار کار نداشته باش ..من حواسم بهش هست ..من و امیر  در یک لحظه بهم نگاه کردیم ..هر دو مونده بودیم که این برخورد برای چیه نه جرات پرسیدن داشتیم و نه می تونستم از زیر بار این شک به راحتی بگذریم ..امیر شونه هاشو  بالا انداخت و سری تکون داد و دنبال آقا رفت و پرسید داداش من کار بدی کردم برای گلنار کتاب گرفتم ؟ناراحت شدین ؟آقا گفت : نه داداش جون من اینو نگفتم ..اونم مثل خواهر خودت میمونه اما میگم خودم می کنم ..تو دیگه زحمت نکش ...کاری به کار گلنار نداشته باش .. و من اینو فهمیدم که حتما عزیز چیزی در این مورد به آقا گفته وگرنه اون آدمی نبود که با امیر حسام اونطوری برخورد کنه .. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم :  هیچ ترسی نیست که آدم نتونه درمونش کنه ..فقط باید بخوای .. تصمیم بگیر حتی در مقابل شازده کوتاه نیا ؛ از حقت دفاع کن ..همین ترس هات باعث شده که امروز هر ناکسی جرات کنه هر چی دلش می خواد به تو بگه .. ننجون هم که پا به پای فخرالزمان گریه می کرد گفت :ای مادر به کی میگی ؟ مگه من صدهزار  بار بهش نگفتم فایده نداره ..نمی تونه از عهده اش بر نمیاد؛  اونشب حال ما طوری نبود که به اون زودی ها خوب بشه انگار روزگار سر ناسازگاری گذاشته بود ..و هر دو می دونستیم که این برخورد با ملک خانم عواقب بدی برامون داره اما من کسی نبودم که در مقابل زندگی کمر خم کنم و قبول اینکه ناتوانم  برای من کاری محال بود .. اما بعدها فهمیدم که اون روز با همه ی تلخی که برای ما به همراه داشت در واقع نقطه ی شروع زندگی من و فخرالزمان شد .. همه غمگین و افسرده توی خونه نشسته بودیم که خیلی بی موقع شازده و صوفیا اومدن به دیدن ما... من همیشه غروب جمعه ها دلم می گرفت ، نمی دونم چه رمز و رازی در این غروب هست ،ظاهراً با عقل جور در نمیاد و نباید با بقیه روزا فرق داشته باشه ولی حتی مواقعی که حواسم نبوده و دلم گرفته و بعد فهمیدم که غروب جمعه است،اون روزم علاوه بر غصه هایی که روی دلم تلنبار شده بود غروب جمعه هم بود ،حرفای ملک خانم و آمنه مثل پتک می خورد توی سرم ، شاید برای اینکه خودمو مشغول به کاری کنم ، بمانی رو روی پام گذاشته بودم ودر حالیکه حلقه اشکی توی چشمم جمع شده بود  با انگشت های کوچولوی اون بازی می کردم و براش لالایی می خوندم و نگاهم به گرامافون گوشه ی اتاق بود که ننجون از ترس گناه اجازه نمی داد دست بهش بزنیم و حتی وجودش رو توی خونه لانه ی شیطان می دونست ،داشتم فکر می کردم واقعا شیطان در این جعبه است یا در زبون و فکر آدم های نادون و به علیرضا که با چه ذوق و شوقی این دستگاه رو برای من آورده بود و حالا به امیدی داشت آنا رو می برد برسونه و توی راه منو ازش خواستگاری کنه داشتم فکر می کردم اگر برگرده و بفهمه ملک خانم یا همون عزیزش با ما چیکار کرده چه عکس العملی نشون میده. بمانی خوابش نمی اومد ولی از تکون هایی که بهش می دادم خوشش میومد  و با دقت به لالایی من که با صدای گوشت کوب  نزاکت خانم که داشت برای شام چیزی توی هونگ خرد می کرد در هم آمیخته می شد، گوش می داد . فخرالزمان توی حیاط لب حوض نشسته بود و ننجون روی پله ،یک طوری غریب وار بودیم که حتی نمی تونستیم خودمون رو دلداری بدیم ،که صدای کوبه در بلند شد و صدای شازده که گفت باز کنید ،واقعاً حوصله ی شازده رو نداشتم ،اونم همیشه با یک مشت سرزنش و ایرادهای جور و واجور  میومد سراغ ما. فخرالزمان خودش در رو باز کرد و ننجون فوراً رفت سماور رو ذغال ریخت تا چای درست کنه ولی من از جام تکون نخوردم ، تا شاید به هوای بمانی ، از تیررس زبون گزنده ی شازده در امان بمونم،اما از دور شنیدیم که صوفیا هم همراهشه و همه با هم اومدن توی اتاق. اردشیر و جهانگیر از سر و کولش بالا می رفتن چون مثل همیشه با دست پر و کلی آذوقه اومده بود و حالا نمی دونم چرا بمانی هم از دیدن شازده ذوق می کرد و می خواست خودشو بندازه توی بغل اون ،ظاهراً شازده هم دوستش داشت و هر بار که میومد مدتی بغلش می کرد ، شازده بلافاصله متوجه ی حال ما شد و همینطور که بمانی توی بغلش بود و اردشیر و جهانگیر دو طرفش از فخرالزمان پرسید : چی شده ؟ چرا همتون مثل لشکر شکست خورده شدین ؟ فخرالزمان گفت : چیزی نیست ،دم غروبی دلمون گرفته بود که با اومدن شما باز شد ،ننجون با اعتراض گفت : چرا به شازده نمیگی تا حسابشون رو برسه و دست و پاشون روجمع کنن؟ حرف بزن ، ای سودا بهت نگفت نترس ؟ شازده گفت : پس یک چیزی شده ! بگو ،حوصله ی اصرار کردن ندارم ،فخرالزمان گفت : هیچی پدر ،نگران نباش ای سودا از پسشون بر اومد ،نمیخواد خودتون رو ناراحت کنین ،ننجون گفت : بی خود میگه شازده ملک خانم اومده بود اینجا با کلی متلک و زخم زبون، درسته سرهنگ دوست جون جونی شماست ولی زنش حق نداره بیاد و هر چی دلش خواست بگه و بره. شازده گفت : معلومه وقتی دختر بی عقل من به جای اینکه توی خونه ی من زندگی کنه اینجا موندگار شده ،مردم حرف در میارن ،صد بار بهت گفتم اگر توی خونه ی ما باشی کسی جرات نمی کنه از گل بالاتر بهت بگه ،اینجا هیچی نداره من موقتی گرفته بودم حالا حاضر نیستین از اینجا برین یک جای بهتر ؟ شماها خودتون رو مسخره کردین یا منو ؟ با چهار دست رختخواب و دوتا فرش نمیشه بچه بزرگ کرد ،پاشین جمع کنین بریم خونه ی من یک طرف عمارت رو میدم به شما والله مردم حق دارن پشت سرتون لقاز بخونن ،ملک خانم مرض نداره که بیاد و شماها رو ناراحت کنه و بره ، حتماً یک چیزایی شنیده . ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خانجون آب میریخت روی سر بچه ها وزنعمو زیر لب چیزی میخوند واسشون....با ذوق چشم ازشون برنمیداشتم.... وقتی پیچیدنشون لای پارچه، زنعمو بغلم داد:بیا شیرشون بده... بچه هام آروم بودن دلم ضعف میرفت از نگاه کردنشون... شیرشون که دادم زنعمو از دستم گرفت روی دستش خوابود، آروم روی کمرشون دست کشید وگفت:هر بار شیر میدی این کارو انجام بده تا باد معدشون بره وشیر پس ندن بچه هام... چشمی زیر لب گفتم ولگن رو بیرون بردم که با دیدن خاله گیسیا گل از گلم شکفت... با اخم گفت:که تک وتنها میری آره؟؟ توی آغوشش جا گرفتم:ببخشید... گفت:دلم طاقت نیاورد تا شنیدم اینجایی با خانواده اومدیم بچه هارو غسل دادین؟ زنعمو بچه به بغل بیرون زد:سلام آره تازه غسل چله دادیم، بچه هام اونقدر آروم بودن لب باز نکردن... خاله فوری شهریار رو از زنعمو گرفت:قربونشون برم نگاه چه راحت خوابیدن... کنار بقیه نشستیم که دانیار رو دیدم گرم حرف زدن با آراز.... هربار که به آراز نگاه میکردم یا حتی دلتنگش میشدم ،توی دلم خدا رو صدا میزدم که تموم دریچه های خوشبختی رو به روی بزرگ مرد زندگی من باز کنه... لبخند روی لبم نشست که زنعمو زیور گفت:بعد ناهار برمیگردی ایل... چشمی گفتم ونگاهش غرق بچه ها شد.... ناهار رو دور هم بودیم بعد ناهار راهی ایل شدیم.... خانبابا واسدخان روی تپه داشتن باهم صحبت میکردن که خاله نارین گفت:اسدخان یه خواهر داره ،بزرگ شده دست خودشه دختر خیلی خوبیه،این مدت که برگشته مردم فقط از خوبیش میگن... به خاله نگاه کردم که ادامه داد:توی این مدت کم خیلی خواستگار پیدا کرده، اما همه رو رد میکنه،دختر سر سنگینیه اما اینکه همه خواستگارهاشو رد میکنه عجیبه وممکنه واسه موقعیتش بد باشه.... خاله نارین حرف میزد ومن حواسم پی آراز بود...عابد خان هرچند بد اما این خواهر وبرادر از وقتی برگشته بودن صلح وسازش همراهشون بود مردم ازشون راضی بودن..فکرم رفت پی اون شبی که باران برای آراز شام برد ومن بدون اراده عقب کشیدم که تنها باشن... چشمامو بستم یعنی ممکنه دلش با آراز باشه؟خانجون از خوبیش میگه،زنعمو از خانمیش میگه اما آراز؟توی این شرایط یعنی ممکنه؟؟ به خاله نگاه کردم:باران رو قبول دارید؟؟ خاله دستشو روی شونه ام انداخت:آره چندباری دیدمش،با اهل ایل پایین هم که در ارتباطم مدام از خوبیاش میگن از اینکه هوای مردم رو داره،طبیبه و به داد همه میرسه، حتی از جیب خودش خرج دوا درمون میده... میدونستم طبیبه....خاله وقتی از باران میگفت چشماش شاد بود ،پس صددرصد قبولش داشت... خانبابا هم با اسدخان میونه خوبی داشت...لبخند نشست روی لبم... بلند شدم که خاله گفت:نبینم بیخبر جایی بری،تو دیگه حالا مادری،مادر یه جفت پسر، پس رفتارت باید در شان مادری باشه که به دور از بچه هاش لحظه ای رو نتونه سر کنه، والبته شوهرت که دلنگرانته... دستمو روی چشمام گذاشتم که با خنده به چادر برگشتیم... اونشب همه فکرم پی آراز بود باید باهاش صحبت میکردم درسته تا سالگرد نرگس برگذاری هرگونه مراسمی بی احترامی بود، اما نمیخواستم آراز تنها بمونه،نمیخواستم بیشتر از این سختی بکشه... صبح زود با بچه ها راه افتادم طرف ایل خودمون،دانیار وخانواده قرار بود بعدظهر بیان سرخاک... حامین گله رو صحرا میبرد که با دیدنم دستی تکون داد:اول صبحی سرده برا بچه ها چرا خبر ندادی خودم بیام دنبالت؟؟حامین همیشه بهترین راه حلهارو جلوی پام میگذاشت... بچه هارو دستش دادم از اسب پایین اومدم...همه حرفهایی که روی دلم بود رو به زبون آوردم که گفت:منم این مدت حس کرده بودم باران دلش با آرازه، اما دل آراز با کسی نیست انگار به خودش حکم تنهایی داده... بغضی چنگ زد به گلوم:تقصیر منه؟ حامین گفت: مگه من گفتم تو مقصری؟آراز اهل حرف زدن نیست همه رو میریزه توی خودش،تو که بهتر میشناسیش... اهانی گفتم که بچه هارو بوسید:زود برو خونه،هوا سرده برای خودت وبچه ها خوب نیست این وقت صبح بیرون باشید فقط صبر کن خودم بچه هارو میارم که سختت نشه... گفتم:سختم نیست حواسم بهشون هست این گهواره خیلی راحته ومحکم... سوار اسب شدم که بچه هارو دستم داد:مراقب خودتون باشید از اینجا چشمم بهتون هست زود برید خونه... چشمی گفتم وخودمو به خونه رسوندم...همه درحال پخت وپز بودن ،از مردم خبری نبود وفقط اهل خونه خودمون بودن...شبنم گهواره رو از دستم گرفت زود وارد اتاق شد...زنعمو ابروهاش گره خورد به هم:کی بهت گفته اول صبحی شال وکلاه کنی بیای اینجا؟مگه نمیبینی هوا هنوز سرده مناسب تو وبچه ها نیس اونم سوار اسب... خودمو مظلوم گرفتم که دستمو گرفت:بیا برو کنار منقل که من حریف این سرتق بازی های تو نمیشم، نمیدونم به کی کشیدی که حرف هیچ کس توی گوشت نمیره... خانجون داشت صبحانه میخوردآراز هم کنارش... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾