eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
465 عکس
802 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت : من که مدتیه فهمیده بودم اون یک چیزیش میشه ..ولی می خوام حس تو رو بدونم ؛؛  واقعا خاطر اونونمی خوای ؟گفتم : ایییی شیوا جون ..ول کنین دیگه ؛؛من که گفتم نمی خوام برای خودم و شما درد سر درست کنم ..احساس من چه اهمیتی داره ؟..مهم اینه که من به عنوان کارگر اومدم خونه ی شما ..دیگه بقیه اش حرفه ...مثلا تصور کنین عزیز بره منو از بابام خواستگاری کنه ..میشه ؟شما بگو که بابای منو دیدی؛؛  میشه ؟  خوب چرا کاری کنم که می دونم نشدنیه ..امیر حسام الان نمی فهمه چیکار داره می کنه درست مثل فرح ....راستش من نمی خوام خودمو بی ارزش کنم ..و از عزیز حرف بشنوم ..در حالیکه خم شده بود طرف من با لبخندی شیرین گفت : پس توام دلت رو بهش دادی ؛ ای ناقلا ..اما من خیالم راحته که تو همیشه عقلت به دلت حکم میده نه دلت به عقلت ..و این یعنی سعادت ..کاش منم اون زمان که قد تو بودم همینطوری فکر می کردم ..کاش می تونستم روی دلم پا بزارم و دنبالش نرم ..ولی در مقابل عزت الله خان ضعف دارم ..و به هیچ قیمتی نمی خوام اونو از دست بدم ...گفتم : شما اشتباه نکردی آقا بهترین مردیه که توی دنیا دیدم ..تازه شما دختر آصف خان بودی با من خیلی فرق دارین ..گفت : توام دختر منی ..نوه ی آصف خان من اینو باور دارم که خدا اگر بهرخ رو ازم گرفت تو رو به من داد ..به زودی ثابت می کنم تا تو چنین احساسی نداشته باشی .بهت قول میدم ..ولی تو فقط درس بخون ... گفتم : من منتظر عمه هستم بهم گفته برام نقشه های خوبی کشیده ..حالا من چرا خودمو در گیر امیرحسام و عزیز کنم ؟گفت : منو باش ؛ می خواستم تو رو نصیحت کنم ..قربونت برم خلاصه ی کلام رو خودت گفتی ..اصلا عجله نکن تو حیفی که زیر دست عزیز بیفتی ...احساس من مدام در تلاطم بود..حرف های شیوا خیلی آرومم کرده بود و از اینکه امیر حسام بهم علاقه داشت خوشم میومد ولی دیگه قصد نداشتم بیشتر از این جلو برم ..طرفای بعد ظهر آقا اومد خونه یکراست رفت سراغ شیوا و بغلش کرد مثل این بود که چند ساله همدیگر رو ندیده بودن .. شیوا سرشو گذاشته بود روی سینه اونو چشمش رو به علامت آرامش بسته بود .... من از بس این منظره رو دوست داشتم سرم کج شده بود ...خوب من تازه وارد شانزده سالگی شده بودم و شور عشق و عاشقی لازمه ی سنم بود .. اما آقا خیلی ناراحت بود و برای ما تعریف کرد که فرح میگه اگر اونو ندیم به اون پسر این بار کاری می کنه که نتونیم نجاتش بدیم ..شیوا پرسید : عزیز چی میگه ؟گفت : عزیز داره دیوونه میشه به هیچ وجه دلش نمی خواد فرح رو بده به اون چلغوزِ یک لا قبا ...گویا چند روز پیش مادر اون پسر اومده خواستگاری و عزیز بیرونش کرده فرح هم بهش بر خورده و دو روز توی اتاق خودشو حبس کرده بود و غذا هم نمی خورد .. تا پریشب مرگ موش می خوره ولی خدا رو شکر امیر حسام فهمید  و نجات پیدا کرد ... گلنار دخترم بیارمش اینجا تو باهاش حرف بزنی ؟گفتم کی من ؟ نه بابا از من موسفید تر نبود ؟ شیوا جون بهتره ..گفت : نه چون شما ها همسن و سال هستین و همدیگر رو بهتر درک می کنین ,,توام که دختر عاقلی هستی ممکنه بتونی رای اونو بزنی ...گفتم : من حرفی ندارم ..اما اونوقت هر چی بشه ممکنه عزیز از چشم من ببینه .. گفت : چیکار داریم به عزیز بگیم ؛ می خوای به هوای اینکه از اون پسره دور باشه بیارمش اینجا تا نتونه اونو ببینه ..گویا چند بار از خونه رفته و با اون پسر قرار گذاشته ...منو و شیوا نگاهی بهم کردیم ...شیوا گفت : باشه بیارش ولی از کجا معلوم که اون پسر اینجا رو بلد نباشه .. باید یک فکر اساسی بکنیم ... گفت : حالا عزیز دلش خوشه که فرح بیاد پیش گلنار شاید یکم عاقل بشه .. گفتم : مگه عزیز منو عاقل می دونه ؟ گفت : ظاهرا ..چون خودش پیشنهاد کرد ..اما گفت به تو نگم ..خوب اینم سیاست های عزیزه دیگه ...روز بعد فرح اومد ولی حال و روز خوبی نداشت ..هنوز اثر سم موش درست از بین نرفته بود و دستگاه گوارشش صدمه دیده بود ...و با درد دلی که با من می کرد معلوم بود که دیگه نه غروری براش مونده بود و نه براش مهم بود دیگران چی فکر می کنن تنها یک چیز می خواست اینکه به وصال محمد برسه ..و من متوجه شدم که نه تنها من هیچکس نمی تونست اونو از این فکر منصرف کنه ..چون می گفت : نه عزیز می فهمه و نه داداشم و نه امیر حسام هموشون مثل خر احمق هستن .. بیشعورن ..اونا همه چیز رو توی پول می ببین و نمی فهمن که محمد چقدر پسر خوب و سر براهیه چون پولدار نیست باید بره بمیره ؟ من دوستش دارم ؛؛ نمی تونم بدون اون زندگی کنم پس  یا میمیرم یا بهش میرسم ..وگرنه عزیز دوباره منو میده به یکی دیگه ..باز همون آش و همون کاسه ...تو نمی دونی چقدر من زجر کشیدم هر بار که باقر بهم دست می زد تمام بدنم می لرزید و دلم می خواست بکشمش .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و هر کدوم یکی از بچه ها رو که خواب بودن بغل کردیم و بریم اون اتاق به من نگاهی کرد و گفت : ولی فکر نمی کنم خیر باشه .. تو رو خدا اگر حرفی زد تو هیچی نگو نشنیده بگیر ؛گفتم : نمی فهمم تو چرا ترسیدی ؟ مگه ما کار بدی کردیم ؟ بزارش به عهده ی من و از هیچی نترس ... موهامو ریخته بودم دورم و یک لباس ساده ی سفید تنم بود و فرصتی نشد که خودمو مرتب کنم ..تند و تند لای بالشها دنبال کش سرم می گشتم و پیدا نکردم ..از پنجره بیرون رو نگاه کردم و پرسیدم اون زن ها رو می شناسی ؟ گفت : جلویی آمنه دختر بزرگ ملک خانمه ولی اون یکی رو نمی شناسم ... و در همین موقع ملک خانم که همیشه منو با همون دستاری که به رسم خودمون به سرم می پیچیدم دیده بود وارد شد و .. تا چشمش به من  افتاد گفت : وای عزیزم تو چقدر خوشگل شدی ؛ فخرالدوله ببخشید که بی موقع مزاحم شدیم .. همینطوری توی خونه دلمون گرفته بود گفتم بیایم دور هم باشیم .. و اول خودشو بعدم دخترش و پشت سر اونا یک دختر جوون و  یکم چاق ولی خوش صورت وارد شدن ؛   که من فکر کردم باید نوه ی ملک خانم باشه بدون اینکه اون دختر رو به ما معرفی کنه روبوسی کردن و مثل همیشه گرم و گیرا بودن ،ملک خانم  طوری احوالپرسی کرد که واقعا باورم شد دلش برای ما تنگ شده وبا نیت خیر اومده ما رو ببینه ..خیالم راحت شد ؛ و یک چشمک به فخرالزمان زدم که اونم آروم بشه ... ننجون و نزاکت خانم فورا ازشون پذیرایی کردن ولی ملک خانم در حالیکه شیرین زبونی می کرد به عادت خودش یکم تخمه از کیفش در آورد ریخت توی یک زیر دستی و گذاشت وسط اتاق و  خودش یک مشت توی دستش گرفت و گفت : دور هم تخمه می چسبه ..بفرمایید ؛ در این فاصله من کش سرم رو پیدا کردم و موهامو  بستم  ؛و رفتم کنار فخرالزمان نشستم ؛ملک خانم دهن گرمی داشت و خوش صحبت بود .. نگاهی به من کرد و  گفت : بازش کن ..بازش کن همون طوری قشنگتر بودی ؛ خوب رو اومدی دیگه مثل دهاتی ها نیستی.. این حرف رو طوری زد که بهم بر نخورد و فکر کردم داره ازم تعریف می کنه گفتم : ممنون ولی اینطوری راحت ترم ؛فخرالزمان گفت : خب آمنه جون خوش اومدی ؟ خیلی خوشحالم کردی ..خبر می دادین براتون تدارک می دیدیم ..گاوی ؛؛گوسفندی , چه عجب از این طرفا خانم ؟ با حالتی که به نظر صادقانه میومد گفت : آخ  به خدا من شرمنده ی تو هستم خیلی وقت بود که می خواستم بهت سر بزنم با خودم گفتم ای بابا ؛ این همه بلا سر فخرالدوله اومده یک سر سلامتی بهش نگفتم ..به خدا گرفتار بودم ولی همیشه  از عزیز  حال و روزت رو می پرسیدم  .. وای خواهر شنیدم که جمشید خان چه بلا ها سرت آورده ..خیلی ناراحت شدم ..به خدا حق داری آدم کور و کچل بشه ولی شوهرش بهش خیانت نکنه ..والله تو چه دلی داری ؛من بودم طاقت نمیاوردم .. خیلی دلم برات سوخت, الهی بمیرم ؛حالام  که مجبوری  با اون زن توی یک خونه زندگی کنی ..البته می دونم جریان چیه ؛ عزیز بهم گفته که ای سودا خانم تقصیر نداشته ولی خب کار سختیه که آدم فراموش کنه .. می دونم هر وقت چشمتون تو چشم هم میفته چه حالی میشی خدا از دلت خبر داره ..کی فکرشو می کرد تو به این حال و روز بیفتی .. رنگ فخرالزمان شده بود مثل گچ دیوار و دستهاش می لرزید .. من به اون زن نگاه می کردم ..بوی شیطان می داد ..خشم وجودم رو گرفت ؛ اصلا نمی فهمیدم چطور آدم می تونه اینقدر بی رحم باشه .. دو زانو نشسته بودم و بهش خیره ؛ خیره نگاه می کردم  .. فخرالزمان با اضطرابی که پیدا کرده بود گفت : چرا نمی فرمایید چای تون سرد میشه ..دهن تون رو شیرین کنین ..اما آمنه جون شما اشتباه می کنی ..من و ای سودا با هم دست خواهری دادیم ..نه اینکه هر دومون خواهر نداشتیم ... ملک خانم خونسرد همینطور که تخمه می شکست و دهنش می جنبید گفت : راست میگه ؛ تو اشتباه فهمیدی  ای سودا دختر خوبیه ..واقعا  همدیگر رو خیلی دوست دارن ..اصلا نقل این حرفا نیست .. تازه ما توی عروسی ای سودا  بودیم ..یادت نیست ؟ ننجون گفت : نه ملک خانم ما بعد از عروسی رسیدیم .. گفت : آره ولی نه اینکه بزن و بکوب بود خوب فکر کردم عروسی بوده.. نمی دونی چقدر عاشقانه با شوهرش شب به شب جلوی چشم ما میرفت توی چادرشون ؛ اصلا شوهرشم مرد خیلی خوبی بود خدا بیامرز .. نمی دونم بهت گفتم یا نه ؟..مردم  ایلاتی همشون توی خاک و خُل زندگی می کنن ..لای گوسفند ها بزرگ میشن ؛ زن هاشون از صبح تا شب کار می کنن ..باورت نمیشه چه زندگی سخت و پر درد سری دارن .. حتی شنیدم گاهی زن ها رو الاغ بچه می زان ..خوب معلومه که ای سودا حالا این زندگی رو به چشمش می کشه و راضیه با زن مردی که اونو دزدیده زندگی کنه.. چاره ای ندارن..به خدا فخرالدوله هر وقت یاد تو میفتم که از اون همه دبدبه و کبکبه افتادی به این حال و روز باور کن گریه ام می گیره..آخه من تو رو خیلی دوست دارم .. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
قبل از اینکه حرفی بزنم دوید وبچه هارو از دستم گرفت...چه با احتیاط بود وتند تند بوسیدم وسوال میپرسید... عمو ابراهیم گفت:کی اومدین باباجان؟پس آقا کجاست؟؟ کنارشون نشستم وهمه رو واسشون تعریف کردم... خاله میون گریه خندید:شکر خدا ونعمتش...اشکهاشو پاک کرد، باید قربونی کنیم باید درخت بنشونیم به نیت سلامتی بچه هام،باید چشم روشنی بدیم راستی باید برم امامزاده نذر دارم... حرف میزد واز سر شوق نمیدونست باید کدومو انجام بده... عمو بلند شد:من برم هم نهال بخرم هم دوتا گوسفند بازار بگیرم... خاله لیست بالا بلندی بهش داد وچه ذوقی میکرد... با لب آویزون گفتم:حداقل صبحانه بخورید، کاش خودمو نگه میداشتم تا دولقمه از دهنتون پایین بره،اینجوری که من خودمو نمیبخشم... عمو کنارم نشست:باباجان ما که صبحانه رو آفتاب نزده میخوریم، این دو لقمه هم چشم،بخاطر روی ماه دخترم...لقمه دستش دادم با عشق خورد وبیرون زد...خاله خونه رو کرده بود پر از دود اسپند... ناهار درست کرد وگفت بچه ها همه میان،بشنون آقا و دوقلوهاش برگشته زودتر خودشونو میرسونن... بچه هارو با وسواس قنداق کرد، بالاسرشون دعا خوند،سوخته اسپند ونمک وقران با یه سوزن رو پیچید لای پارچه بست به قنداقشون.... از کارهاش فقط میخندیدم که با خنده گفت:قربون خودت وخنده هات بشم که دلم واستون یه ذره شده بود... وسایلی که برای بچه خریده بود رو توی اتاق ما جا داد... خواستم حرفی بزنم که گفت:نمیدونی چه ذوقی داشتم وقتی واسه بچه ها خرید میکردم،کار خدارو ببین کی باورش میشه اون دختر کوچولویی که با خودم میگفتم هرگز شوهرش نمیدم، حالا دارم گهواره بچه هارو میچینم واسش،دخترم مادر شده،نوه هام.... اسم نوه هارو که آورد اشکهاش میریخت... نگاهی به شهریار انداخت:مگه باید حتما از پوست وخون خودم باشن؟؟ سرمو روی شونه هاش گداشتم:مگه نیستم؟مگه شبا تا صبح بالا سرم سر نمیکردین؟مگه ندیده نشناخته آغوش پر محبتتون رو به روی من باز نکردین؟مگه خوب وبد یادم ندادین؟حتی مدرسه فرستادین منو،تشویقاتون،دخترم گفتناتون....به چشماش نگاه کردم:خدا اگه یتیمم کرد اگه اول پدرم و بعد مادرمو ازم گرفت که حتی تصویری هم ازشون نداشته باشم ،اما خیلی آدمهای خوبی به زندگیم بخشیده که تا عمر دارم قدردانشون هستم... خاله برای سر زدن به غذا رفت ومن موندم و پنجره ای رو به باغ...چقدر آدمها خوب هستن وجای خدا هم مهربونی میکنن... دستی به صورتم کشیدم دم ظهر بود وسروصدا از بیرون میومد...عمو ابراهیم گوسفند گرفته بود در حیاط رو باز کرده بود وقصاب مشغول به کار... خاله یه لحظه بند زمین نمیشد وعمو جگر به سیخ میزد...گوشم بود به خاله میگفت یعنی بچه ها یه ذره هم نمیتونن ازش بخورن؟؟براشون خوب نیس؟؟ عمو حکم پدر داشت برای من،وقتی نگاهش میکردم جز حس پدرونه هیچی به رگهای من نمیداد... بچه هارو بیرون آوردم با ذوق گفتم: عمو بچه ها شکمو ان،نمیدونم به کی کشیدن... خندید وبرخلاف حرفهای خاله،سینی جگر رو کنارم گذاشت:با انگشت دهنشون بذار.... بچه ها چله شون نشده بود اما برای دلخوشی عمو ،با انگشت له میکردم روی لبشون میکشیدم...لباشون رو میمکیدن وبیشتر میخواستن،طعمش به دلشون نشسته بود، اونا هم میدونستن این مرد مهربون کنار ذغال‌ها وایساده تا دل مارو شاد کنه... خاله بچه هارو از دستم گرفت:روم سفید نگاه این دختر چه کارا میکنه،بچه ها رو چه به جگر آخه؟ عمو سری تکون داد وکنار قصاب شروع کرد بسته بندی گوشتها.... با صدای ماشین دانیار بلند شدم که ساواش رو توی چارچوب در حیاط دیدم... به دم ودستگاهی که راه انداخته بودن نگاه کرد وگفت:ببین چه خبره... گفتم:خوش اومدی ... نگاهم به در بود که گفت:برو کمکش،کلی خرید کرده من هم برم پیش بچه ها،دل توی دلم نیست تا الانش هم به زور منو نگه داشته... بسته شیرینی رو از دانیار گرفتم .خودش هم سبدهای میوه رو توی حیاط گذاشت که عمو شرمنده گفت:آقا شما چرا؟ دانیار دستهاشو تکوند:میدونم از صبح درگیری،فقط همین کارها از دستم برمیومد... خاله شست وهمه جا رو برق انداخت،عمو بسته های گوشت رو تقسیم کرد...ساواش سرش با بچه ها گرم بود... به عمو گفتم:بیشتر هوای عمو رو داشته باش، خاله از جیب خودش کلی وسیله برای بچه ها خریده،نکنه یه وقت از بابت خریدها دستشون تنگ بشه... دانیار گفت:یه حساب واسشون باز کردم که هروقت وهر چقدر بخوان میتونن برداشت بزنن، حواسم هست نگران نباش... به سر ووضعم نگاهی انداخت:الان دوست وفامیل همه میان،فقط اون گردنی رو آویز گردنت کن،همون که یادگار مادرم بوده آخه ارثیه خانوادگیه.... وبودنش لازمه..... آه از نهادم بلند شد...من گردنی رو فروخته بودم...چشمامو بستم ،بغضمو قورت دادم ... من اون لحظه بهترین کار رو کرده بودم برای همین چشم باز کردم:فروختمش، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾