eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
461 عکس
802 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
علیرضا نمی دونی چقدر به من کمک کردی و من  تا چه اندازه ازت ممنونم و بهت مدیونم. در حالیکه دیگه به من نگاه نمی کرد و حال خوبی نداشت آروم و مظلومانه گفت : هر کاری کردم برای دل خودم بود و نمی خواد احساس دین کنی. حرفی برای گفتن نداشتم و با ناراحتی از اینکه همچین اتفاقی افتاده رفتم توی خونه،چند روزی فخرالزمان حالش بد بود و یکبارم شازده اومد و بردش مریض خونه و توی این مدت من از بچه ها مراقبت می کردم و بیشتر وابستگی اونا به من باعث می شد که نتونم ازشون دل بکنم. هنوز جهانگیر منو سوس صدا می زد و این سوس توی دهن همه افتاده بود،حتی گاهی ننجون هم هر وقت می خواست شوخی کنه بهم می گفت سوس و چون  هر بار یاد ایلخان می افتادم نا راحت می شدم. اون زمان امتحانات اکابر در دو نوبت بهمن ماه و خرداد برگزار میشد، تجدیدی و از این حرفا هم نداشت  یا قبول یا امتحان دوباره، نیمه های بهمن بود  توی یک روز برفی و بشدت سرد با فخرالزمان سوار درشکه شدیم  و رفتیم میدون توپخونه جایی که قرار بود من  امتحان بدم،یخ بندونی بود نگفتی طوری که درشکه به زحمت جلو می رفت و مرتب توی چاله ؛چوله ها میفتاد و ما که تاکسی گیرمون نیومده بود کلی لباس گرم پوشیده بودیم با این حال بشدت سردمون شده بود. سر جلسه که نشستم از همون اول  احساس کردم درد دارم و فکر کردم به خاطر  تکون های راه بوده ،ولی این درد ها ادامه پیدا کرد و تمام مدتی که امتحان می دادم ولم نکرد .. طوری که دیگه حس می کردم بچه داره میاد،  ولی ازبس ذوق داشتم که توی اون امتحان قبول بشم هیچی نگفتم و مدام باهاش حرف می زدم. قربونت برم یکم دیگه صبر کن آخه این چه موقع اومدنه ؟ خواهش می کنم مامان جان بزار امتحانم رو بدم و در حالیکه از درد به خودم می پیچیدم تا آخر طاقت آوردم،وقتی تموم شد و از سر جلسه بیرون رفتم،فخرالزمان روی یک نیمکت توی راهرو منتظرم بود از حال و روزم و رنگ پریده ی من فوراً فهمید . فقط بهم نگاه کرد و گفت : وای وای  وقتشه ،خدایا رحم کن و دوید تو خیابون تاکسی گرفت ودر حالیکه زیر بغلم رو گرفته بود و کمک می کرد راه برم  منو برد سوار کرد امیدی نداشتم که توی تاکسی بچه بدنیا نیاد دیگه تحملم تموم شده بود و  بی اختیار فریاد می زدم .. و فخرالزمان در میون گریه سرزنشم می کرد که جون بچه ات واجب تر بود یا این امتحان لعنتی ،به خدا اگر بچه طوریش بشه نمی بخشمت ،با همون تاکسی رفتیم سراغ قابله و که ببرمش خونه. ولی دیگه فرصتی نبود اون زن وقتی اومد و حال و روز منو توی تاکسی دید گفت : بیاریش تو همین جا بزاد ... نمی دونم چطوری خودمو به تشکی که توی خونه ی اون قابله که خیلی جای تمیزی هم نبود رسوندم  ؛زن میون سالی که بهش حاجیه بیگم قابله می گفتن ،به محض اینکه دراز کشیدم با چند فریاد دلخراش بچه بدنیا اومد ..و تا شنیدم که یک دختر سالم و سفید و چاق دارم سرمو گذاشتم روی بالش و چشمم رو بستم و بی اختیار اشک از گوشه ی چشمم جاری شد،هر زنی بدون هیچ استثنایی دوست داره در این طور مواقع شوهرش و پدر بچه اش کنارش باشه و یاد آنا افتادم  که دیدن اون حسرت اون روزای من شده بود ،احساس خستگی شدیدی می کردم، تنها چیزی که می خواستم این بود که بخوابم  , حاجیه بیگم خودش یک چیزایی مثل لباس و قنداق داشت موقتا تن بچه کرد و یک ساعتی من اونجا موندم .. فخرالزمان با همون تاکسی  رفت خونه و وسایل بچه رو  آورد و به ننجون خبر داد که نگرانمون نباشه .. و ما مجبور بودیم توی اون برف شدید که دست بر دار هم نبود بچه رو بر داریم و بریم خونه .. نمی دونم فخرالزمان چیکار کرد که تونست توی  اون هوا راننده تاکسی رو راضی کنه که ما رو برگردونه  .. از همه بیشتر اردشیر و جهانگیر خوشحال بودن ؟  خودمم سعی می کردم بازم مثل همیشه شکر گزار  خدا باشم که با وجود خطری که متوجه ی من و بچه ام شده بود جون سالم بدر بردیم .. برای همین اسم دخترم رو بمانی گذاشتم تا همیشه برای من بمونه .. دختر چشم آبی و مو بور من شده بود باعث شادی اون خونه , که اون روزا در یک حالت و غم و انتظار برای آینده ای نامعلوم رنگ شادی ندیده بود ..و هر وقت که بغلش می کردم حس می کردم ایلخان داره ما رو نگاه می کنه .. اونشب در حالیکه ننجون و فخرالزمان مثل پروانه دور من و بچه ام می گشتن به خواب عمیقی فرو رفتم و برای اولین بار ایلخان رو درست و واضح توی خواب دیدم .. اونقدر روشن بود که حتی لمس بدنشو حس می کردم و دچار هیجان شده بودم .. تا اینکه به اعتقاد ننجون چهل روز که از بدنیا اومدن بمانی گذشته بود بقچه ی حمام بستیم تا آب چله سر من بریزه .. من و فخرالزمان هنوز در حال فروختن طلا بودیم ..که البته مال من کم نبود راستی اینو نگفتم که توی بقچه ای که مادر ایلخان بهم داده بود مقداری هم سکه و النگو و خفتی که ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾