#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوچهلوشش
با خوشحالی آماده شد و با هم از در خونه بیرون رفتیم ..
به محض اینکه راه افتادیم بدون مقدمه پرسید : گلنار راستشو به من بگو مریضی زن داداش چیه ؟ چرا از ما پنهون می کنین ؟..
گفتم : برای اینکه به مادرت نگی ..نمی خوایم اون بدونه ..
گفت :راستی ؟ خوب چرا ؟
گفتم : تو نمی دونی ؟ عزیز خیر خواه شیوا نیست ؟؛
گفت : نه بابا اینطوریم که تو میگی نیست عزیز یکم زبونش تلخ هست ولی بد خواه کسی هم نیست چه برسه به شیوا ..من می دونم دوستش داره ..
گفتم : به هر حال ما نمی خوایم عزیز بفهمه .. ممکنه باز هوس کنه برای آقا زن بگیره بعد دوباره همه توی درد سر میفتیم ...
گفت : نمی دونم چی بگم ..حالا تو بگو مریضی زن داداش چیه ؟خطرناکه ؟ یا فقط یک کمر درد ساده است ؟..
گفتم : من زیاد نمی دونم چقدر خطرناکه ولی دکتر گفته غیر قابل علاج نیست ..اگر خوب مراقبت کنیم معالجه میشه ...الان داره دارو مصرف می کنه ..
دوره اش که بگذره حتما دردش هم کم میشه ..گفت : بهم بگو بیماریش چیه قول میدم به عزیز نگم ..
گفتم :نمیگم ..گفت : گلنار ؟ قول میدم به کسی نگم فقط نگرانم ..
گفتم : من و آقا بهم قول دادیم به کسی نگیم ؛ من زیر قولم نمی زنم ..خوب چرا از داداشت نمی پرسی ؟ شاید اون زیر قولش بزنه ..
خندید و گفت : تو مثل صخره سختی ..مثل نسیم ملایم ..
مثل آتیش گرم و مثل کوه دماوند همیشه سرد ..
مثل آینه پاک و مثل جلاد بی رحم ..آدم نمی دونه باهات چیکار کنه ..
یک وقت ها از سوارخ سوزن میری تو ..یک وقت ها از در دروازه تو نمیری ...
من احساس می کنم خودتو پشت یک سپر دفاعی قایم می کنی تو اون اوایل اینطوری نبودی ..مثل پرنده ها آزاد و بی ریا ؛ هرکجا دلت می خواست می پریدی حتی شده بود با خیال ؛؛ ولی حالا عوض شدی ..
گفتم : هیچکس مثل اولاش نمی مونه ..تو فکر می کنی چی باعث میشه یک نفر جلوی خودش سپر بگیره ؟
گفت : اگر کسی بهش حمله کرده باشه ..کسی به تو حمله کرده ؟ بگو من پدرشو در بیارم ..گفتم : موضوع خودم نیستم .. اینطوری برات بگم اگر ظالم دیده باشم و مظلومی که نتونسته حق خودشو بگیره ...
مظلومی که اولش سعی کرده در مقابل ظلم قد علم کنه ..ولی نشده ..سرکوبش کردن ..
دوباره سعی کرده بازم بیشتر سرکوب شده ..در نهایت مجبوره جلوی خودش سپربگیره و سکوت کنه تا عمر ظلم به پایان برسه ..
گفت از این حرفایی که می زنی من چیزی سر در نمیارم کی به تو ظلم کرده ؟
گفتم : من دست بر آتیش دارم کسی که بهش ظلم شده شیواس ..کسیکه من از دل و جون دوستش دارم ..
من که قصدم ندارم هرگز خودمو توی آتیش بندازم ...اینطوری که من زندگی شیوا رو شنیدم ؛ اون از اولش مثل من بود ..
مثل یک پرنده آزاد ..ولی بال و پرشو سوزندن .. حتی نوک اونم چیدن ...
شیوا توی زندگی یاد گرفت که اگر دردی وحشتناک هم داشت از ترس ظالم ساکت بمونه نزاره کسی صداشو بشنوه ...
امیر حسام شیوا درد می بره و سکوت می کنه و من زجر می کشم ..بیشتر از سکوتش که می دونم برای چیه ..امیر حسام یکم سرعتشو بیشتر کرد و دنده رو با یک ژست خاص عوض کرد و گفت : میگی همش زیر سر عزیز منه ؟ تو اینقدر به عزیز بدبین شدی که بهش میگی ظالم ؟
گفتم : ظلم ؛ ظلمه ..عزیز حق نداشت به شیوا انگ بد پا قدمی بزنه ..
قصه از اونجا شروع شد ...
امیر حسام یکم سکوت کرد و رفت توی فکر ..و یک مرتبه گفت : من مثل داداشم نیستم ...نمی زارم کسی توی زندگیم دخالت کنه ...
صورتم رو برگردوندم رو به پنجره ..
مدتی سکوت کردم ..منظورش هر چی بود جوابی براش نداشتم ...
اما قلبم شروع کرد به تند زدن ...و این دیگه دست من نبود ..
گاهی فکر می کردم کاش اختیار قلبم رو داشتم ...کاش احساسم دست خودم بود ..یادمه امتحان توی یک دبیرستان نزدیک میدون حسن آباد بود ..و سه ساعت طول کشید ..
بعضی از سئوال ها رو بلد نبودم ولی دیکته مو خیلی خوب و بدون غلط نوشتم ..وقتی از جلسه اومدم بیرون امیر حسام توی ماشین خواب بود ..
زدم به شیشه فورا درو باز کرد و نشستم گفت : چی شد ؟
گفتم : نمی دونم فکر می کنم به جز دیکته بقیه رو خراب کردم ..تا ببینیم چی میشه ..
یک خواهش ازت دارم میشه منو ببری مادرم رو ببینم دلم خیلی تنگ شده ...
گفت : به چشم همین الان می برمت ..
وقتی راه افتاد پرسید : منم یک خواهش از تو دارم ..بهم میگی شاهزاده رو پیدا کردی یا نه ؟
در حالیکه می دونستم اون می خواد هر طوری شده سر حرف رو با من باز کنه طفره می رفتم و با یک لبخند گفتم : آره نفتی هنوز خواستگار منه؛؛ تو چی داری میگی ؟
آخه کسی دور اطراف من بوده که پیداش کنم؟ تازه پسر پادشاه توی قصه ها مونده ..هر وقت من واقعا دختر شاه پریون شدم پسر پادشاه هم پیدا می کنم ..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوچهلوشش
بعد شنیدین که ایل بیگی و پسرش توی زندان تیر بارون شدن ،باز توسط نامزدتون یک بار دیگه فرار کردین و برگشتی به ایل تون و اونجا ایلخان نامزد شما و برادراتون توسط نیروهای امنیه تیر خوردن که منجر به مرگ ایلخان قره جلو شد و این باعث شورش و نابسامانی در مردم چادر نشین و دامپرور کشور عزیز ما شد ، درسته تایید می فرمایید ؟
گفتم : البته که به این سادگی نبود ولی درسته به جز یک موردش من خیلی اتفاقی از پنجره افتادم و جمشید خان اون زمان اصلاً حضور نداشت .
گفت : چطور اتفاقی بود همون رو برامون تعریف کنید .
گفتم : خواهرها و مادر ایشون می خواستن منو به زور با جمشید خان ،چیزه یعنی به زور می خواستن وادارم کنن ، متوجه میشین ؟
گفت : ادامه بدین، گفتم : روی لبه ی پنجره نشستم تا تهدیدشون کنم ،خواهر ایشون می خواست منو بکشه پایین مقاومت کردم و پرت شدم .
گفت : من سئوالی ندارم
و رو کرد به قاضی که اونم لباس نظامی تنش بود ادامه داد :این مورد بیست و پنجم از این پرونده ی خلافکاری و سوءاستفاده از مقام و پست نظامی ازمتهم این پرونده بود که با حضور شاهد بررسی شد ،من دیگه حرفی ندارم.
یک مرد دیگه که وکیل جمشید بود سئوالاتی از من کرد که همش مورد اعتراض دادستان بود و جواب دادم و بهم گفتن می تونی بری
حرفایی که توی دادگاه از جانب من مطرح شد همون هایی بود که به شاه گفته بودم و غیر من کسی نمی دونست .
وقتی از دادگاه اومدم بیرون پاهام می لرزید و دستهام یخ کرده بود ،دوباره همه ی اونچه که به سرم اومده بود برام یادآوری شد و کاملاً بهم ریخته بودم ،ماجون اومد جلو و با التماس پرسید : چی شد ؟ چی گفتی ؟ جمشید رو فرستادی پای چوبه ی دار ؟ خدا ازت نگذره .
گفتم : ماجون کاش قبل از اینکه در مقابل دادگاه عدل خدا قرار بگیرین خودتون یکبار خودتون رو محاکمه کنین ،از خودتون بپرسین به جز جون پسر من آیا کس دیگه ای توی این دنیا حق زندگی داره یا نه ؟
پسر شما حق داشت جون آدم های بی گناه رو برای رسیدن به هوا و هوس خودش بگیره ؟واقعا ًحق داشت ؟ پسر شما عزیز قبول دارم ، ولی پدر و برادر و شوهر من هم عزیز من بودن ،اما توی پرونده ی پسر شما بیست و پنجمین خلاف از کارای بد اون نوشته شده بود.
شما بهتره یکبار خودتون رو محاکمه کنین و همین طور که میرفتم به طرف فخرالزمان و شازده زیر لب گفتم کاش همه ی ما آدم ها می تونستیم خطاها و اشتباهات خودمون رو ببینم و همیشه حس کنیم در مقابل دادگاه خداوند ایستادیم و یک قاضی عادل شاهد و ناظر اعمال ماست.
اون روز محاکمه ی جمشید تموم شد و رای دادگاه با دو درجه تخفیف برای خدماتی که کرده بود صادر شد و جمشید به بیست سال زندان و خلع لباس و درجه محکوم شد.
این رای فخرالزمان رو که فکر می کرد حتما جمشید رو اعدام می کنن خوشحال کرد و شاید ماجون رو ،اما همه ی ما با حال بدی از دادگستری بیرون اومدیم.
ماجون دوباره اومد سراغ فخرالزمان و خواهش کرد که آدرس بده بیاد بچه ها رو ببینه ،اما با غضبی که شازده کرده بود جرات نکرد و سوار ماشین شدیم و اونا هم با درشکه رفتن و تمام طول راه شازده با حرص و غضب از جمشید بدگویی کرد و باعث شد بغضی که فخرالزمان توی گلوش نگه داشته بود بترکه و های، های گریه کنه ،شازده عصبانی تر شده بود و می گفت : تو اونقدر ساده و احمقی که داشتی راضی می شدی به اون زن آدرس بدی ، مگه مدتی که بچه ها پیش اون بودن فکر کرد که شاید مادرشون هم دلتنگ پسراش شده باشه ، کرد یکبار التماس کنه وآدرس بخواد ؟بچه ها تو بیاره تو ببینی ؟ دیگه بس کن و دلت جز برای خودت برای کسی دیگه ای نسوزه !
اما زندگی ادامه داشت ،حالا دیگه تکلیف همه ی ما معلوم بود ، و هر کس می تونست دنبال زندگی خودش بره و من تصمیم داشتم با آنا برگردم به ایلم .
دیگه نزدیک صبح بود و هر دو خسته شده بودیم حتی مارال هم روی مبل خوابش برده بود ای سودا ساکت شد، ولی با نوع نگاهی که به من می کرد احساس کردم هنوز خوابش نمیاد .
گفتم : بقیه اش ؟
گفت : همین دیگه تموم شد ،من مدت ها بود دلم می خواست این ماجرا رو که تا حالا به کسی نگفته بودم برای اولین بار تعریف کنم، تموم شد. گفتم : نه بابا من اینطوری ولتون نمی کنم ،دوست دارم بقیه زندگی شما رو بدونم و حتم دارم که جالبتر هم هست
گفت : راستش منم خیلی دلم می خواد ولی به خاطر اینکه داره صبح میشه گیج شدم و نمی تونم تمرکز کنم، شما بهم قول بده فردا هم مهمون ما باشین تا من همشو براتون تعریف کنم.
گفتم : چشم ، می خواین کمکتون کنم برین بخوابین ؟گفت : نه خودم می تونم ،فقط مارال رو صدا کنم جای شما رو آماده کنه.
و روز بعد نزدیک ظهر در یک محیط دوستانه تر با هم نشستیم ،نسبت به هم احساس نزدیکی می کردیم و ای سودا این بار درحالیکه چشمهای زیباش برق می زد با یک لبخند شروع کرد.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوچهلوشش
با صدای ساواش،دستی به موهاش کشید و پسرامون رو بوسید..
کنار زنعمو ایستادم و کاسه آب رو پشت سرشون خالی کردم...
ایلدا دست روی شونه ام گذاشت:آخر هفته برمیگردن دخترم...
میدونستم برمیگرده چون به کم طاقت بودنم ایمان داشت...
همراه مادرگلی،زنعمو وایلدا راه افتادیم سمت خونه ما...از دور که چشمم به خونمون افتاد،از ذوق مردم و سرعت اسب رو بیشتر،میتازیدم ودل توی دلم نبود..
بوی نون تازه میومد وداشتن لباس هاشون رو میتکوندن...آردی بودن وبا دیدنمون فوری دست وصورتشون رو شستن...
عاطفه بچه به بغل خودش رو بهمون رسوند وشبنم خانجون رو صدا زد...
بقچه هارو دستم گرفتم، با همه احوالپرسی کردم...بچه ها دست ایلدا وزنعمو زیور بودن...حامین اتاقش جدا بود وتازه متوجه تغییر خونمون شده بودم...
پسرها رفته بودن دشت...سفره پهن کردم وگلی سر راست نمیکرد...
همه مشغول صحبت بودن که بیرون زدم...
خودمو به چاه رسوندم که شبنم کنارم نشست...لقمه ای که دستم داد رو گرفتم وگفتم:از نرگس چه خبر؟چرا از اتاقش بیرون نمیاد؟؟
شبنم زل زد به در اتاق:حالش هرروز بدتر میشه،مثل دیونه ها خودزنی میکنه و موهاشو میکشه،معلوم نیست خودش ومادرش چه وردی خوندن که به خودشون برگشته ،ولی مادره هفت جون داره ،مگه جون به عزرائیل میده؟؟از وقتی پروانه خُل شده مادره از ده متری اینجا هم عبور نکرده، تازه پیغوم هم داده دخترم هرچی شده پیش شما شده به ما ربطی نداره نون خور اضافی نمیخوایم....
آهی کشیدم که ادامه داد:از اولش گوششو داده بود به مادرش،مادره راه وچاه نشونش میداد ،هرچه خانجون جلو گرفت اما باز هم نرگس یه راهی پیدا میکرد و در ارتباط بود با مادرش،حالا بفرما،حتی همون مادرش هم زیر بارش نرفته ونمیاد دیدنش...
از سطل مشت آبی به صورتم زدم:اما آراز حقش نیست...مشتمو پی در پی پر از اب میکردم وبه این بهونه میخواستم گرمای بدنمو پایین بیارم ،اما حالم خوب نبود بخاطر آراز،به خدا که حقش جز آرامش وآسایش نبود...
زنعمو وایلدا بیرون زدن وپشت بندش مادر گلی هم اومد...صبحانه عروس رو آورده بودیم وباید برمیگشتیم اما دلم میخواست بمونم...
پوست لبمو با دندون میگرفتم که ایلدا گفت:میخوای بمونی پیش مادرت؟؟
مادرت رو با آرامش خاصی گفت...حتی ایلدا هم میدونست زنعمو گوهر مادر واقعی منه وهیچ زنی منو اندازه زنعمو دوست نداره...
زنعمو زیور خواست مخالفت کنه که ایلدا گفت:حق هر مادریه از یه هفته قبل زایمان دخترش کنارش باشه،الان هم این گوهر خانم هست که باید بچه داری یاد آساره بده،این مدت از کار وزندگیش زده هر روز اومده ایل ما،اما الان که ما اومدیم بهتره آساره بمونه...زنعمو زیور مخالف بود اما حرف روی حرف ایلدا نیاورد...
وقتی رفتن خانجون گفت:خیلی هواتو دارن...
پلک زدم:هواخواه زیاد دارم...
خندید وبا هم به اتاق رفتیم که زنعمو با مجمع پر اومد...با تعجب نگاهش کردم که تشر زد:فکر نکن حواسم نبود بهت ویه لقمه هم دهنت نذاشتی...
بچه ها دست خانجون بودن وداشت وارسیشون میکرد...صبحانه دوم هم خوردم:دانیار قبل از اینکه بره باهم صبحانه خوردیم الان واقعا از سیریه که باز میخورم...
زنعمو در صندوقشو باز کرد پر از لباس بود وگفت:نمیدونستم جنسیت بچه هارو اما مرتب واسشون لباس میخریدم،دخترونه،پسرونه،اونقدر خوشحال بودم که خدا میدونه...
مجمع رو کنار زدم خودمو رسوندم به لباسها،چقدر زیبا بودن...دخترونه ها رو کنار گذاشتم ،چند دست هم پسرونه جدا کردم که زنعمو اخم کرد وخانجون گفت:برا بچه ها هم جدا خریده خیالت از بابتشون راحت،اینا سهم بچه های توئه...
به لباسهای دخترونه نگاهی انداختم:من که دختر ندارم پس اینا بمونه برای...
زنعمو حرفمو برید:میمونه برای دختر خودت به امید خدا...
با دهن باز غر زدم:نه نمیخوام،همین یه جفت شبا نمیذار بخوابم ،اونا نق نق نمیکنن وشما وزنعمو هستین، اما باز هم سر یه ساعتی خود به خود بیدار میشن ،من دیگه بچه نمیخوام...
زنعمو لباس دخترونه هارو توی بقچه پیچید:من چیکار تو دارم،من نوه دختر میخوام،خودت یه دونه ای، دخترت باید خواهر هم داشته باشه تا بشن همدم همدیگه...
لبام آویزون شد وخانجون میخندید اما زنعمو جدی جدی حرف میزد...
بوی ناهار میپیچید ودم ظهر با صدای گله بیرون زدم...پسرا برگشته بودن،ذوق زده پای برهنه دویدم که زنعمو داد زد:مگه هزار بار نگفتم بدون دمپایی ندو؟؟
سر جام وایسادم وبا خنده گفتم:هنوز هم که حواست به همه چی هست مادر بداخلاق من...
خانجون بچه رو روی پاهاش تکون میداد وگفت:از دست شما ها...
در قاش رو باز کردم، گوسفندا راه بلد بودن
حامین دستی تکون داد حتی امروز هم نموند خونه و راهی صحرا شده بود ....
به خاطر زن هاشون هم که شده باید رعایت میکردم، شاید خوش نداشته باشن وهرگز منو خواهر شوهر خودشون ندونن،شاید هرگز قبول نکنن من این چهار پسر رو خوهرانه دوست دارم،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾