#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوچهلونه
همینطور که زیر درخت ها راه می رفتم رسیدم به انتهای باغ .حال عجیبی داشتم یک حال بی تفاوتی میون اسارت و آزادی ..صدای در خونه بلند شد ..در ایوون باز شد و پریناز که از باز کردن درحیاط لذت می برد دم پایی هاشو پوشید و دوید طرف در ..
من توی تاریکی از دور نگاه می کردم ..آقا که گفته بود نمیاد پس کی می تونست باشه ..
امیر حسام رو دیدم در حالیکه پریناز رو بغل کرده بود پرسید ..خوبی عمو ..مامانت کجاست ؟
گفت زیر کرسی ..پرسید گلنار جونت کجاست؟ ..گفت توی حیاط بود ..نمی دونم ...رفته قدم بزنه اون ته ؛ ته ها ..مکثی کرد و گفت : تو برو تو عمو جون من الان بر می گردم ..برم گلنار جونت رو بیارم ...
از پشت شاخ و برگ های درخت ها می دیدمش ..از جام بلند شدم و تکیه دادم به دیوار ..قدم هاشو روی قلب من می ذاشت چون با هر قدم انگار نفس توی سینه ام حبس میشد ..دلم می خواست مثل یک پرنده ی آزاد می دویدم و سرمو میذاشتم روی سینه اش و های های گریه می کردم ..از نا برابری ها می گفتم و فاصله ی زیادی که بین من و اون بود ..اونقدر می گفتم تا این فاصله رو از بین می بردم ..نزدیک که شد بازم منو ندید و آهسته صدا زد گلنار ..گلنار جونم ..گفتم : من اینجام ..اومد جلو تر و گفت : خواهر ما خودکشی کرده تو چرا غمبرک زدی ؟نبینم گلنار شاد و سر زنده غمگین باشه ؛؛گفتم : خودمم تو همین فکر بودم ..برای چی من اینقدر به خاطر فرح ناراحتم ؟تو راست میگی اصلا به من مربوط نیست ..رسید به من و جلوم ایستاد و با تعجب گفت : بهت بر خورد ؟ وای ببخشید منظورم این نبود؛؛ شوخی کردم ..گفتم : ولی من جدی میگم دیدم خیلی برای فرح ناراحتم اومدم بیرون و این فکر به سرم زد من کیم ؟اصلا به من چه ؛ این همه دلشوره داشته باشم ولی دست خودم نیست ..فرح چطوره ؟
گفت : خوبه بهتر شده ولی باید شب بیمارستان بمونه ..من بهت بگم تو کی هستی ؟ تو یک دختر مهربونی ؛ خوش قلبی ؛ به خاطر این صفاتت از خودت مایوس نشو ...
وجود تو برای ما باعث دلگرمیه ..مخصوصا من..گلنار بدون تو دیگه نمیشه زندگی کرد..یک چیزی بگم ؟ هر جا میرم صورت تو رو می ببینم ..همش یاد تو و کارات میفتم ..تو خودتو دست کم نگیر و فکر هیچی رو نکن ..خودتو نباز ..من همیشه باهات هستم تنهات نمی زارم ؛؛ ما با هم درس می خونیم و با هم میریم جلو ..گفتم : اینا گول زنکی بیشتر نیست ..گفت : اول اینکه همه تو رو دوست دارن بعدم که ..من از همه بیشتر ...در حالیکه منقلب شده بودم و می دونستم یک روز اون این حرفا رو بهم خواهد زد گفتم : من و تو ؟ فکرشم نکن ..من می خوام آزاد باشم می خوام پرواز کنم خیلی آرزو ها دارم که باید بهش برسم ..می خوام بند کسی نباشم ..راهمو تنهایی میرم ...حالا بگو فرح چرا خود کشی کرده..
گفت : تو هر چی می خوای بگو من دست از سرت بر نمی دارم ..مثل داداشم که از شیوا نگذشت ...گفتم : امیر حسام بس کن دیگه؛ نمی خوام در این مورد چیزی بشنوم ..من پا جای پای شیوا نمی زارم ..اینو می فهمی ؟تازه من با تو فرق دارم ..اینکه اینجا به عنوان دخترشون زندگی می کنم یک خیاله ..ولی واقعیت رو که نمیشه انکار کرد ..در واقع من برای کار کردن اینجا اومدم ..هنوز حرفای تحقیر آمیز عزیز توی گوشم هست ..
آره متاسفانه عزیز چشمم رو اون روز باز کرد ..حرف وقتی از دهن بیرون بیاد اومده و دیگه نمیشه فراموش کرد ..خودمون رو گول نزنیم بهتره ..من از قصه های دختر فقیر و پسر پولدار بدم میاد..از قصه های دختر پولدار و پسر فقیر هم بدم میاد..که عاقبت شون میشه مثل فرح..حالا می خوای من و تو چه آینده ای با هم داشته باشیم ..و راه افتادم و با سرعت رفتم بطرف ساختمون ...قاه قاه خندید ودنبالم اومد و گفت : تو مثل فلیسوف ها حرف می زنی ..ول کن بابا این حرفا رو ؛من احمق نیستم و اینو می دونم ولی کسی توی این دنیا برای من مثل تو نمیشه ..حالا خواهی دید ..این خط اینم نشون گلنار جونم ولت نمی کنم ..حالا بازم ازم فرار کن ..شیوا خودشو کشونده بود دم پنجره و نگران به باغ نگاه می کرد ..گفتم : از فرح بگو ..شیوا اونجاست داره ما رو می ببینه ..
گفت : ترسیدی ؟ اون می دونه که من خاطر تو رو می خوام ..می خوای همین امشب تو رو خواستگاری کنم ؟گفتم : هیس ..تو رو قران ساکت باش ..یک کلمه دیگه در این مورد حرف بزنه من می دونم و تو ..امکان نداره فهمیدی ؟شیوا صدا زد کجایین شما ؟ گلنار ؟گفتم اومدم شیوا جون ...امیر حسام رفت توی اتاق و منم مثل آدم های دستپاچه و گناهکار رفتم آشپزخونه تا شیوا متوجه ی صورت سرخ شده و خجالت زده ی من نشه ..ما دو نفر اونقدر بهم نزدیک بودیم که با کوچکترین تغییر حالت توی صورتمون دستمون برای هم رو میشد ...سفره رو پهن کردم و امیر حسام تعریف می کرد که ..از صدای عق زدن فرح بیدار شدم و رفتم ببینم چی شده که دیدم افتاد توی دستشویی ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوچهلونه
با شرمی که بدنم رو داغ و صورتم رو قرمز کرده بود از ماشین با سرعت پیاده شدم و رفتم در زدم و تا نزاکت خانم در رو باز نکرده بود و وارد خونه نشده بودم،سنگینی نگاهش رو حس می کردم، و با اینکه آدمی نبود که زود تحت تاثیر قرار بگیرم ولی طوری منقلب شده بودم که فخرالزمان در حالیکه بمانی توی بغلش بود و با صدای در اومده توی حیاط چشمش به من افتاد نگرانم شد و پرسید : چی شده کسی اذیتت کرده ؟
فوراً بمانی رو ازش گرفتم توی بغلم و همین طور که سر و روی بچه ام رو می بوسیدم تا آروم بشم نگاهی به دور اطراف آنا و ننجون و نزاکت خانم توی مطبخ کنار حیاط داشتن سه تایی شام درست می کردن و اردشیر و جهانگیر هم بازی می کردن،بمانی سرشو توی سینه ام تکون می داد و دهنشو باز کرده بود یعنی شیر می خوام. گفتم : یک طورایی آره ،با نگرانی پرسید : کی ؟ حرف بزن ببینم چی شده ؟
دوباره بمانی رو دادم بغلشو و دستم رو توی حوض شستم و نشستم روی پله و گفتم : بدش به من شیرش بدم و همینطور که بمانی شیر می خورد براش تعریف کردم ، فخرالزمان در همون حال بی تابی می کرد و بین حرفای من می گفت : آره خوب کردی ، قبول نکن به خدا برات درد سر میشه من کشیدم و می دونم خانواده ی سرهنگ تا خوبن که هیچی اگر با یکی چپ بیفتن واویلاست ،تو دختراش رو نمی شناسی از قوم جمشید بدترن ،یک وقت گول نخوری وبه علیرضا جواب بدی ، ملک خانم هم اگر زیر بار بره ،که نمیره ، دختراش نمی زارن، نه فکر کنی تو عیب و ایرادی داری ،زن بیوه اونم با یک بچه برای اونا یعنی سرشکستگی تو سر و همسر و فک و فامیل.
گفتم : نه بابا مگه دیوونه ام ؟ با اجازه ات تا آخر این ماه مهمون شهر شما هستم و بعد با آنا میرم ،توام بر می گردی خونه ی پدرت می دونم به خاطر من اینجا موندی.
گفت : خواهش می کنم حرف رفتن رو نزن ، تازه من و تو می خوایم با هم کار کنیم ، دارم روی پیشنهاد تو فکر می کنم ، با هم مدرسه تاسیس می کنیم و میشیم خانم خودمون و آقای خودمون ،یک چیزی بگم آی سودا باورت نمیشه، حالا منو بگو :می خواستم از علیرضا بخوام که یک وقت ملاقات برام بگیره جمشید رو ببینم ،خوب شد نگفتم.
با تعجب پرسیدم: تو می خوای جمشید رو ببینی ؟
گفت : آره باید باهاش طی و تموم بکنم ، اصلاً ببینم حرفی برای گفتن داره یا نه ؟ می دونم توی دلت سرزنشم می کنی ولی دست خودم نیست هنوزم فکر می کنم شوهرمه . گفتم : نه من چرا باید تو رو سرزنش کنم ؟حتماً صلاح کار خودت رو بهتر می دونی ولی اینو می دونم که اگرشازده بفهمه روزگار هر دومون سیاه میشه و به این سادگی از علیرضا هم نمی گذره .
گفت : نه دیگه با حرفایی که به تو زده دیگه وارد زندگی ما نشه بهتره ،اصلاً یک فکر دیگه می کنم ، بگذریم ، حالا بهم قول بده تنهام نمی زاری.
آی سودا من می دونم اگر بری خودتم دلت برای من تنگ میشه، خواهش می کنم دیگه حرفشم نزن.
گفتم : ولی آنا اینجا بند نمیشه ، هر روز ازم می پرسه کی می میریم فکر نمی کنم بدون من و بمانی هم طاقت بیاره بره ،با اینکه دلم پیش توست ولی خودمم می خوام برم ،این شهر رو دوست ندارم ،آداب و رسوم مردمش بی رحمانه است .
با اومدن آنا و ننجون از مطبخ حرفمون قطع شد ولی من بازم می دیدم که فخرالزمان اوقاتش تلخ شده.
روز بعد باز وقتی از کلاس اومدم بیرون از دور ماشین علیرضا رو دیدم ،راهم رو کج کردم و از پیاده رو رفتم و میدون رو دور زدم تا از خیابون باب همایون برم طرف ارگ خونه ی ما قسمت جنوب ارگ بود، که دیدم علیرضا نفس زنون خودشو رسوند به من و صدام کرد، ای سودا صبر کن باهات کار دارم ،ایستادم و برگشتم و گفتم : اگر فکر می کنی من تو رو ندیدم اشتباه کردی ، دیدمت ،ولی نمی خواستم باهات روبرو بشم میشه دست از سرم بر داری ؟ تو داری با زندگی من بازی می کنی.
همینطور وسط پیاده رو داد زد، بسه دیگه تو چرا داری با زندگی من بازی می کنی ؟ بیا بریم سوار شو باهات کار دارم ، چیز مهمی هست که باید بهت بگم .
در همون موقع یک درشکه از اونجا رد می شد صداش کردم و با سرعت رفتم و سوار شدم قبل از اینکه بتونه کاری بکنه ،دور شدم.
از خدا پنهون نیست از شما هم پنهون نباشه راستش از خودم ترسیدم ،داشتم در مقابل عشق بی ریای اون سست می شدم ،این بود که فرار کردم ،درشکه که می رفت مدام به اطراف نگاه می کردم ببینم دنبالم میاد یا نه ، شب قبل همش به حرفای اون فکر می کردم و کاملاً ذهنم رو در گیر کرده بود، انگار در وجود خودم احساسم رو جستجو می کردم ،در واقع چیزی توی دنیا برای من مهم تر از احساسم نبود.
ولی هر چی به ماشین هایی که از کنارمون رد می شدن نگاه کردم علیرضا رو ندیدم ، اینطوری خیالم راحت شد و می دونستم که اگر مدتی از این ماجرا بگذره فراموش می کنم و از ته قلبم می خواستم علیرضا از زندگیم بره بیرون
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوچهلونه
نالیدم:نیم ساعت نیست که شیرشون رو دادم،بچه هام گریه نمیکردن هیچ وقت...
خودش نشست وشهریار رو خوابوند روی پاهاش، اما شهریار شبنم رو هم پس زد که فوری لباسهاشون رو درآوردم ونگاه بدنش کردم،ترسیدم از جک وجونور که بچه هامو اذیت کرده باشه اما هیچی نبود...با صدای اسب خودمو بیرون انداختم به خیال اینکه زنعمو وپسرا برگشتن اما با دیدن دانیار وخانواده ام جا خوردم...
دانیار از اسب پایین اومد که دستشو کشیدم...
زنعمو زیور فوری گفت:صدای گریه بچه هامه؟؟؟
روی بچه ها حساس بود ،خودشو زودتر از بقیه به اتاق رسوند....اهل ایل هم اومده بودن...
شبنم وعاطفه فوری بیرون زدن واهل ایل رو راهنمایی کردن به چادربزرگ...
با دانیار به اتاق رفتیم، حتی زنعمو هم نتونسته بود بچه هارو آروم کنه...
دانیار جفت بچه هارو روی سینه اش گذاشت،نمیدونم چی توی گوششون خوند که گریه شون بند اومد...
خانجون صلواتی زیر لب فرستاد ...زنعمو گوهر نفس راحتی کشید:بچه هام دلتنگ باباشون بودن خدارو شکر که سالمن...
رفت ودر هم پشت سرش بست...
کنار دانیار نشستم:خدا رو شکر که اومدی داشتم دق میکردم وقتی نمیتونستم آرومشون کنم...
گفت:نتونستم دووم بیارم وساواش غرغر کنان بیرونم کرد، البته به شرطی که با خودم ببرمت،خاله پریچهر وعمو ابراهیم هم میخواستن بیان که قول دادم باهم برگردیم...
گفتم:بچه ها زود تر از من این عطر زندگی رو تنفس کردن،یادمه اول های بارداریم قبل از اینکه سفر بری واون جدایی پیش بیاد، نفسم به نفست بند بود،اونموقع نمیدونستم باردارم،نمیدونستم که قراره در غربت بمونی و من اینجا به عشق بچه هات کم نیارم...
گفت:به اندازه کافی دلتنگم،دیگه اذیتم
به مجمع اشاره کرد:لب نزدی؟
شونه بالا انداختم که اخم کرد...
فوری مجمع رو جلو کشیدم لقمه برداشتم:خودت خوردی؟ابرو بالا انداخت: تازه رسیدم که شنیدم چه اتفاقی افتاده ،برای همین استراحت نکرده همراه خانواده راه افتادم،خانبابا میخواست مانع بشه اما از چشمام بیتابیمو خوند وعقب کشید...
براش لقمه گرفتم ،که لبخند زد...
باهم صبحانه خوردیم...بچه ها خواب به چشمشون نمیومد و فقط دانیار رو نگاه میکردن که بچه هارو بوسید ودستم داد:برم پیش اهل ایل،خوبیت نداره از وقتی رسیدیم جا خوش کردم اینجا...بلند شد دستی به گردنش کشید:ببین چیکارم کردی که به کل از خواب وخوراک که هیچ،از رسم واحترامات هم افتادم...
لبمو گاز گرفتم که خنده ام بیرون نره...
رفت ونق نق بچه ها شروع شد...
پفی کشیدم:نمیشه که بمونه پیش ما،باید یه سر به مردم هم بزنه قربونتون برم که از خودم کم طاقت ترید که...
با صدای در سر چرخوندم خاله گیسیا با یه سبد وارد اتاق شد...
خواستم بلند شم که فوری دست روی شونه ام گذشت .کنارم نشست،اول منو بعد بچه هارو بوسید:چی شد که گریه میکردن والان هم کم طاقتی میکنن؟
دستی به سرم کشیدم:دانیار رو میخوان،تا بغلشون گرفت آروم شدن،الان که رفت باز شروع کردن وگرنه سالمن وطوریشون نیست...
خاله دانیال رو بغل گرفت:جون دلم بابا رو میخوای ؟؟الان میگم بیاد قشنگ ایلم،خان کوچولوی شیرینم...
شهریار توی آغوشم بود که گفتم:خوبیت نداره اونوقت میگن خان دو روز نیست رفته از ایل وحالا هم که برگشته از اتاق زنش بیرون نمیزنه به هوای بچه ها موندگار شده...
خاله شونه هاش تکون خورد :همین هم هست،کی باور میکنه دانیارخان دلتنگ دو الف بچه شده و بچه ها بیتاب پدر،خودت بودی میپذیرفتی این حرفا رو؟؟؟
بلند شدم:پس بریم پیش بقیه بشینیم ،خوبیت نداره این همه راه رو برای تسلیت گفتن به ما اومدن،اونوقت من حتی وقت نکردم درست وحسابی باهاشون سلام علیک کنم....
با بچه ها بیرون زدیم ،زنعمو وپسرا هم رسیده بودن و داشتن پذیرایی میکردن ،آراز کنار اسد خان نشسته بود اما خانجون نبود ومیدونستم رفته به عمو سر بزنه که به سر و وضعش برسه ،چون دیگه حتی اختیار خودش هم نداشت درست مثل کودکی که باید حواسمون جمعش باشه....
زنها گرم حرف بودن ومردها از کشاورزی حرف میزدن،خانبابا درباره شرایط پیش رو میگفت وتلاش همه برای آبیاری راحت تر....
یک ساعتی موندن اما هر چه اصرار کردیم ناهار بمونن گفتن کلی کار دارن...ایلدا جلو اومد رو به خانجون و زنعمو گفت:میدونم این حق شماست که آساره رو تا چله کنار خودتون نگه دارید ومراقب خودش وبچه هاش باشید اما....به دانیار که داشت با آراز صحبت میکرد نگاهی انداخت: اما راستشو بخواید صاحبشون اومده ومیخواد زن وبچه هاشو باخودش ببره، گوش گیر هیچ کس هم نیست...
خانجون با روی باز گفت:مرد هرجا که باشه زن هم باید باشه الان وسایلشو جمع میکنم....
وسایلمون رو جمع کردیم به گفته دانیار عصر حرکت میکردیم ومستقیم میرفتیم خونه خودمون....
از در اتاق که بیرون زدم یه گونی بزرگ برنج بود، یه گوسفند درسته بود که فقط پوستشو کنده بودن و شسته بودنش ،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾