#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوچهلوهشت
آقا وسط حرف شیوا از در رفت بیرون وکمی بعد صدای ماشین رو شنیدم که دور شد .
به ساعت نگاه کردم حدود سه نیم شب بود حالا چه اتفاقی افتاده بود اصلا خبرنداشتیم ..من و شیوا دیگه خوابون نبرد ؛ اون در حالیکه پاهاش زیر کرسی بود من کنارش نشسته بودم هر دو با نگرانی منتظر موندیم ..شیوا گفت:دختر بیچاره نکنه بلایی سر خودش آورده باشه ؟گفتم:خدا نکنه به زبون نیارین انشالله طوریش نمیشه..گفت : حالا اگر فرح مَرد بود هر دختری رو دلش می خواست به زور هم شده می گرفت ولی دختر که باشی باید منتظر اجازه ی ده نفر باشی ..
گفتم: شیوا جون به نظرم این بار حق با عزیزه.. فرح داره دستی دستی خودشو بدبخت می کنه ...پرسید تو از کجا می دونی ؟ هر چند حدس می زدم که از موضوع خبر داشته باشی ..گفتم : نه به اون صورت فقط از دور اون پسر رو دیدم همین ..
گفت : باریکلا به تو که از من پنهون کردی ..چرا به من نگفتی ؟
گفتم : من با شما بی حسابم شما هم درد خودتو قایم می کنی و به ما نمیگی ..چرا ما باید ندونیم که کجای شما درد می کنه ...
اگر آه و ناله می کردی زود تر می فهمیدیم که چی شدین و معالجه تون آسون ترمیشد ...گفت : آخ پام ؛؛ آخ کمرم ..وای دارم از درد میمیرم حالا تو برای من چیکار می کنی ؟ غیر از اینه که دلتون رو خون کنم؟ ..به عزت الله بگم ؟ که چی بشه ؟ ..اونم ...؛؛شیوا یکم سکوت کرد ؛؛ و در حالیکه صورتش پر از غم شده بود با اون چشم های آبیش به من خیره شد و ادامه داد ..گلنار جونم اون بار ناله کردم و از دردهام و دلتنگی هام گفتم , ولی دیدی که چی شد ؛؛ منو فرستادن یک جای دور که صدامو نشنون ..گفتم : آقا که این کارو نکرد ..
گفت : ای چی بگم ؟ پس کی کرد ؟ مگه آدم با زن خودش به خاطر حرف دیگران این کارو می کنه؟ همینه که من عاشق عزت الله هستم وگرنه فراموش نکردم که می دونست که من خوب شدم و بازم منو برد اونجا گذشت و دیگه کم کم می خواست سراغم هم نیاد ..اگر خودم برنگشته بودم الان معلوم نبود چی به سرم اومده بود روزی هزار بار خدا رو برای داشتن تو شکر می کنم ..تو فرشته ی منی ..به خدا گاهی یادم میره که خودم تو رو نزاییدم ...پاشو نماز بخونیم و برای فرح دعا کنیم ..خدا کنه هر چی زودتر خبر خوب بشنویم ..نزدیک ساعت هفت صبح بود که تلفن زنگ خورد شیوا گوشی رو بر داشت آقا بهش گفته بود که فرح زنده مونده ولی امروز باید توی بیمارستان بمونه چون مرگ موش خورده ؛ حالش زیاد خوب نیست ..
اون روز آقا اصلا خونه نیومد و سر شب هم تلفن کرد و گفت : شب رو پیش عزیز میمونه ...تا فردا فرح رو مرخص کنن ...شیوا قرص هاشو خورد و همینطور که پاشو زیر کرسی دراز کرده بود تلویزیون تماشا می کرد بچه ها دور و اطرافش بازی می کردن ...دلم برای فرح شور می زد و نمی تونستم بهش فکر نکنم ..رفتم توی حیاط ..زیر درخت ها قدم زدم یک مرتبه با خودم گفتم : گلنار چرا تو باید این همه برای فرح دلشوره داشته باشی ؟ اون خودش راهشو انتخاب کرده ...یک مرتبه به فکرم رسید چرا من همش دارم غصه ی این و اونو می خورم ؟ چرا دیگه شادی داره از وجودم میره ؟احساس خستگی بهم دست داد ....دلم می خواست یک مدتی کسی کاری به کارم نداشته باشه ..یک روز بتونم تا لنگ ظهر بخوابم ..
یکی برام ناشتایی آماده کنه و ظهر هم ناهارم حاضر باشه و بالافاصله وقتی خوردم پامو دراز کنم و یک بالش بزارم زیر سرم وبخوابم ...وقتی بیدار شدم یک استکان چای جلوم باشه ...اما من بدون اینکه خودم متوجه باشم و حتی اسم کاری رو که می کردم با خودم حمل کنم ..از صبح تا شب کار می کردم و مراقب همه بودم ..دیگه هیچکس بدون من آب نمی خورد ..به محض اینکه تشنه می شدن صدا می زدن گلنار جونم ...و من بدون چون و چرا لیوان آب رو دستشون می دادم ..حتی شب ها از مراقب بچه ها می کردم و حالا هم مدتی بود که شیوا پیش من می خوابید و تا صبح حواسم به اون بود ...مسئولیت ناهار و شام تمیز کردن خونه ..شستن لباس ها اطو کردن اونا و حمام کردن بچه ها ...احساس می کردم دیگه در توانم نیست ..یاد حرف امیر حسام افتادم می گفت فرق کردی تو مثل پرنده ای بودی که هر کجا دلت می خواست می رفتی ..اون نمی دونست که خودمم اینو می فهمیدم .. بال و پرم بسته شده بود چون شیوا و آقا رو دوست داشتم بچه ها رو دوست داشتم ..و عشقی که به امیر حسام پیدا کرده بودم هر روز بیشتر توی دلم ریشه می کرد و نمی دونستم باهاش چیکار کنم ..از طرفی اینم می دونستم که مجانی کار نمی کنم به خاطر مادرم هم بود ...اما این داشت از من گلناری دیگه می ساخت که دوستش نداشتم ..من گلنارِ اسیر و پابند رو نمی خواستم ..با خودم فکر کردم من یک روز به راحتی از پدر و مادرم بریدم چرا حالا نتونم ؟ به هر حال من دختر اینا نیستم و علنا دارم نقش یک کارگر رو بازی می کنم و شاید دارم سر خودمو کلاه میزارم .
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوچهلوهشت
چون می دونم که توام یک روز منو دوست خواهی داشت ، به خدا اگر نمی خواستی بری تا اون روز صبر می کردم ، من تحملم زیاده ، ولی خودت مجبورم می کنی که عجله کنم...
در حالیکه اصلاً انتظار همچین حرکتی رو از جانب علیرضا نداشتم گفتم : نمی خوام دیگه چیزی بشنوم، لطفاً ساکت باش بسه دیگه،
گفت : خواهش می کنم بهم جواب رد نده ! ای سودا دیگه نمی تونم طاقت بیارم ، می دونی من از کی عاشق تو شدم ؟ خیلی صبر کردم ، اما دیگه صبر ندارم، بدون تو نمی تونم زندگی کنم ، همین و والسلام ، قول میدم زندگی برات بسازم که دوست داشته باشی ، یک زندگی برات درست می کنم که آب توی دلت تکون نخوره.
با بی تابی سرمو تکون دادم و گفتم : میشه منو پیاده کنی ؟ نگه دار ! علیرضا بهت میگم نگه دار ، مثل اینکه تو حرف حالیت نمیشه، هرچی میگم حرف خودت رو می زنی ،سرعتشو بیشتر کرد و با صدای بلند گفت : پیاده ات نمی کنم ، تو باید بفهمی که من چقدر دوستت دارم .
گفتم : علیرضا اینو توی گوشت فرو کن من نمی خوام با تو ازدواج کنم و دوست ندارم دلت رو بشکنم ،تو واقعاً می خوای برای اینکه مدیون تو هستم منو وادار کنی به کاری که نمی خوام ؟مثل جمشید ؟
با ناراحتی گفت :این حرف نزن منو با اون مرتیکه مقایسه نکن ، خیلی حرفت بد بود. ای سودا من نمی خوام بهت زور بگم برای همین این همه صبر کردم.
به خدا کاری می کنم دوستم داشته باشی، چیکار کنم ؟ منه بیچاره چیکار کنم فکرت از سرم بره بیرون ؟ نمیره آقا جان، می فهمی ؟نمیره، شب ها خواب ندارم ، صبح با یاد تو بیدار میشم روزا هرکجا میرم صورت تو جلوی نظرمه.
آخه اگر میشد که این طور بهت التماس نمی کردم، خواب و خوراک و از من گرفتی ، تو بگو اگر جای من بودی چیکار می کردی؟
بیشتر از این طاقت ندارم رنج های تو رو ببینم و ازت دور باشم، می خوام در کنارت باشم تا کسی نتونه تو رو اذیت کنه، تو نمی تونی یک زن تنها اونم این همه زیبا توی این شهر راحت زندگی کنی ،خب بد میگم حالا که من عاشق تو شدم بزار با هم خوشبخت بشیم.
گفتم : تو رو خدا علیرضا بهم زور نگو ،مشکل من، تو نیستی، مشکلم اخلاق خودم، مال این شهر نیستم آدم های اینجا رو نمی شناسم درکشون نمی کنم ،رفتار های ناهنجار و دور از ذهن، مدام تو چی گفتی و من چی گفتم صبح رو شب کردن های بی فایده تنبلی و خودخواهی، من نیستم،از این نوع زندگی کردن بدم میاد ،من یک زن تو سری خور و مطیع نیستم.
نمی دونم توی ایل خودم چقدر می تونم آدم مفیدی باشم و اونطور که آتا بهم اعتماد داشت می تونم برای ایلم مفید باشم یا نه ؟ولی اینو می دونم که دلم نمی خواد شهری باشم، به قشقایی بودنم افتخار می کنم و می خوام قشقایی بمونم.
گفت : ای سودا به خدا کاری می کنم که همین جا هر طوری که دلت می خواد زندگی کنی مانع هیچ کارت نمیشم ، خواهش می کنم قبول کن که زن من بشی ،بعد ببین چه زندگی برات درست می کنم!
گفتم : نمی خوام ، من دارم با آنا بر می گردم برم به ایلم، توام منو فراموش کن .
گفت : من نمی زارم تو بری، حالا ببین ،اتفاقاً چند روزه می خوام بیام تو رو از آنا و فخرالزمان خواستگاری کنم.
گفتم : خب ؟چرا نیومدی ؟ اما من می دونم چرا و مشکلت چیه ، نمی تونی ملک خانم راضی کنی! درسته ؟ وگرنه خیلی وقته این کارو کرده بودی ،ببینم نکنه می خوای تنهایی بیای ،یا با زور اونا رو میاری ؟
علیرضا من خسته ام خیلی زیاد و تاب تحمل این طور مشکلات رو ندارم، خواهشاً دست از سرم بردار همین جا نگه دار من پیاده بشم مثل اینکه تو داری منو توی شهر می گردونی ، بمانی الان گرسنه شده و بهانه ی منو می گیره .
گفت : ای وای خدایا این زن چقدر سرسخته ،من تو رو پیاده نمی کنم.
گفتم : پس میشه لطف کنی و منو برسونی در خونه ؟بچه ام وقت رو می شناسه این موقه که میشه بی تابی می کنه و شیر می خواد،
من الان کلافه شدم و دلم شور می زنه باشه بعداً حرف می زنیم، مثل اینکه نمی تونم منظورم رو به تو بفهمونم.
علیرضا یکم ساکت شد و احساس کردم خیلی ناراحته، نمی دونم چرا یک حسی در درون من بود که دلم نمی خواست اونو برنجونم، شاید برای اینکه آدم خوبی بود و یا شاید منم ته دلم نسبت به اون حسی داشتم که فخرالزمان هم متوجه شده بود و گاهی منو سرزنش می کرد ، ولی خودم نمی فهمیدم ،چون هنوز ایلخان رو دوست داشتم دلم می خواست بهش وفادار بمونم.
هر چی بود دلم نمی خواست از علیرضا با دلخوری جدا بشم ، این بود که وقتی در خونه نگه داشت یکم مکث کردم و گفتم : خواهش می کنم از دستم ناراحت نشو اگر خودتم درست فکر کنی می فهمی که من چی میگم و چرا نمی خوام با تو ازدواج کنم ، شدنی نیست ،برگشت طرف منو با نگاهی که تا عمق وجودم رخنه کرد و یک لبخند محبت آمیز گفت : دست و پای بی خودی نزن ،تو زن من میشی، چون بعد از تو هیچ زنی رو قبول ندارم ، نمی خوام ، فقط تو رو دوست دارم..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوچهلوهشت
اونقدر زدمش که دستهام بی حس شد نفسم رفت...
آراز اومد جلو ،رو بهش با گریه گفتم:خیلی از دردهامون از این زنه،از خیلی آدمهای دیگست که هر جا ما رو دیدن سنگ انداختن به سر وصورتمون،مگه ما چیکار کردیم؟مگه پدر ومادر من سالها قبل نمردن؟اونا حتی نتونستن منو توی آغوششون بگیرن،اما تو داستانت با همه فرق داره،تا بوده تو بودی،تا یادم میاد همیشه پشتم بودی،همیشه مراقبم بودی،چرا هیچ کس نمیفهمه من تو رو خیلی دوست دارم؟چرا من باید از شماهایی که همه زندگیم هستین دور باشم تا بتونم داشته باشمتون؟مگه من چه گناهی کردم که باید شاهد دردهاتون باشم؟چرا نباید خوشحالیاتون،عروسیاتون رو ببینم وحق ندارم باهاتون حرف بزنم بخندم؟؟؟
به خدا که حقمون این نبود،حق آراز به این خوبی نیست که یه عمر بخاطر من سختی بکشه،لعنت به من که با به دنیا اومدنم درد انداختم به دل عزیزانم....چشم که باز کردم توی اتاق خودمون بودم
از بیرون سروصدامیومد...
زنعمو گوهر در اتاق رو باز کرد وبادیدنم گفت:کی بیدار شدی؟
خودمو بالا کشیدم:چی شد؟نرگس؟مادرش؟من کی اومدم خونه؟؟
اخم کرد بچه هارو نگاهی انداخت و کنارم نشست:حیف نام مادر که وصله زدن بهش،هرچه کاری کرد یه جا بهش دراومد،لعنت خدا به هرچی ادم پلیده...
به در اشاره کردم:این سروصدا؟؟
آهی کشید:نرگس هرچی بود بلاخره عروس این خونه بود، ما وظیفه داریم مراسمی واسش بگیریم و آبرومندانه به خاک بسپاریمش...
بغضمو قورت دادم:کاش نمیرفت،کاش مادرش اون کار رو نمیکرد اصلا یکدفعه نمیدونم چی شد...
زنعمو بغلم گرفت:از بس آه کشیدم همه آه هام درد شد وبرگشت به خودم،یه عمر از خدا چه ها خواستم وزنده موندم وچه ها دیدم...
دستامو دور کمرش انداختم:دا؟؟؟
با گریه گفت:جون دا،عمر دا،دلخوشی دا،قربون دا گفتنت....
با صدای نق نق های بچه ها،پیشونیم رو بوسید وخودش رو به گهواره رسوند:بچه هات چله شون نشده ،حق نداری بیرون بزنی،هیچ کس هم راه نمیدی وارد این اتاق بشه،لازم باشه راهیت میکنم بری،نمیخوام طفل معصوم هام صدایی بشنون،به همه هم گفتم بچه کوچیک دارم کسی صداشو بالا نبره که بچه هام ترس برندارن.....
برای عزیز از دست رفته چهل شبانه روز مراسم میگرفتن ومردم در رفت وآمد، اما برای نرگس فقط خاکسپاری بود، خود مردم راضی به اومدن نبودن،اونقدر مادرش بد کرد به همه اهل ایل،اونقدر دختراشو سمت خودش کشید و تفرقه انداخت به زندگی ها وتباهی شد سهمشون ،که مردم نخواستن حتی به مرگ این خانواده براشون فاتحه بخونن...
نرگس خاکسپاری شد ومراسمش شد همون روز،حتی کسی برای شام نیومد واز سرخاک هرکی رفت خونه خودش....
بیرون نشسته بودم که شبنم کنارم نشست:بیا یه چیزی بخور،بچه شیر میدی..
بلند شدم:آراز کجاست؟؟
دستمو گرفت:بذار تنها باشه...
دستمو از دستش کشیدم:از تنهایی متنفرم،من تنهایی کشیدم،آراز نباید تنهایی بکشه....
به قاش که رسیدم دست به جیب داشت قدم میزد...قدم اول رو برداشتم اما با دیدن فانوسی چشمامو بازتر کردم...باران بود که با مجمع غذا کنار آراز وایساد...بدون اینکه بفهمم چیکار میکنم عقب عقب رفتم وبه اتاق برگشتم...
باخودم گفتم:چرا نرفتم پیش آراز؟چرا با دیدن باران عقبگرد کردم؟
چندبار زیر لب زمزمه کردم...
بچه هارو شیر دادم وکنارشون خوابیدم....
صبح زود بیدار شدم ،خانجون کنار بچه ها بود مجمع صبحانه آماده...صورتمو با آب چاه شستم ،خبری از زنعمو نبود که شبنم گفت:با پسرا رفته سرخاک،اسپند وذغال برده باید دود کنن...
سری تکون دادم به اتاق برگشتم...خانجون برای بچه ها لالایی میگفت...
اروم گفتم:بچه ها اهل گریه نیستن، بهونه نمیگیرن ،بیاید صبحانه بخوریم...دلش با بچه ها بود ،مجمع رو دم دستش گذاشتم واسش لقمه گرفتم که گفت:همه دلخوشیم شمایید،خوشحالم سروسامون گرفتین، اما چشمم که به آراز میفته خودمو نفرین میکنم وچاره ندارم،بچه ام با چشم باز این دختر رو به خونه اش راه داد،میدونست دختره گوشش به دهن مادره است، اما به ما هیچی نگفت،یعنی من اشتباه کردم؟؟خدا از سر تقصیراتم نگذره که حالا بچه هام چوب ندونم کاری منو میخورن ودلشون حونه....
لیوان شیری دستش دادم:باید ببینیم خدا چی میخواد...
لیوان شیر رو زمین گذاشت:خدا خوب خواست،من مانع خوشبختی بچه هام شدم...
دانیال شروع کرد گریه کردن که بغلش گرفتم...اولین باری بود که گریه میکرد،بچه ام آروم بود،توی اتاق میچرخوندمش اما آروم نمیگرفت، شیر نمیخورد،پسم میزد...
خانجون لبشو گاز گرفت،شهریار رو زمین گذاشت ودانیال رو بغل گرفت:لال بشم به حق علی اگه بخوام گلایه کنم از خدا،خدایا توبه....
دانیال گریه ش بند نیومده شهریار شروع کرد...
عاطفه وشبنم خودشون رو رسوندن وگلی پشت بندشون وارد اتاق شد...شبنم فوری شهریار رو از من گرفت:صبحانه خوردی که بتونی بهش شیر بدی؟؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾