eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
463 عکس
802 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
اون روز امیر حسام سر کوچه ایستاد و من رفتم به دیدن خانواده ام ..ولی هر بار بیشتر از قبل نکبتی رو که دور اطراف اونا بود حس می کردم ..بابام یک گوشه افتاده بود و اصلا متوجه ی رفتن من نشد اما پسرا روز به روز بزرگتر میشدن و حالا از من خجالت می کشیدن و دیگه اون رابطه ی نزدیکی که قبلا داشتیم رو با من نداشتن ..مادرم می گفت تو نگران بابات نباش  از بس می کشه ..سیر مونی نداره ..چیزیش نیست یکی دوساعت دیگه بیدار میشه  ...باز از در اون خونه وقتی بیرون میومدم احساس می کردم بار سنگینی روی شونه هام حمل می کنم اوقاتم خیلی تلخ بود ...انگار یک مَن رفته بودم  و صد من برمی گشتم .. و در تمام طول راه تا خونه دلم نمی خواست یک کلمه حرف بزنم ..امیر حسام که می فهمیدم داره تمام تلاش خودشو می کنه تا  سر حرف رو با من باز کنه ..مدام سئوالاتی ازم می کرد که فقط با سر جواب می دادم یا خلاصه و مفید در یک جمله  ...چون من  می دونستم که اگر حد خودمو نشناسم جز اینکه کوچک بشم فایده ی دیگه ای برام نداره ..وقتی رسیدیم  خبر خوبی شنیدیم تلفن خونه وصل شده بود ؛؛اما برای اولین بار دیدم که امیر حسام بی حوصله شده و به محض اینکه ناهارشو خورد به آقا گفت : داداش گلنارم که امتحانشو داد پس اجازه بدین من برم خونه ی خودمون ؛؛ عزیزم تنهاست ..اگر کاری داشتین دیگه می تونیم با هم تلفنی حرف بزنیم ...و وسایلشو جمع کرد و خیلی سرد  خدا حافظی کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه رفت..با خودم گفتم : بهتر ..منم همینو می خواستم ..اصلا چه معنی داره ؟با اون مادرش که می دونم اگر بفهمه دمار از روزگارم در میاره..اصلا چه بهتر ..ولی دیگه بغضم ترکید و رفتم یک گوشه دور از چشم دیگران اشکهام پشت سر هم میومدپایین ..انگار دلم نمی خواست اون اینطور ازم جدا بشه...با همه ی این احوال می دونستم که بهترین کارو کردم ..و تا پایان امتحان نهایی ششم دبیرستان از امیر حسام خبری نشد ..اما تقریبا هر شب آقا از خونه با عزیز حرف می زد و حالشو می پرسید..و بین حرفای اونا من می فهمیدم که امتحان های امیر حسام  تموم شده ..عزیز از دست فرح خیلی ناراحته و شکایتشو به آقا میکنه ..اوایل تیر ماه بود و هوا گرم شده بود اما ما کرسی رو برای شیوا نگه داشته بودیم ولی فقط شب ها منقل زیرش می ذاشتیم تا پا های شیوا گرم بمونه و درد کمتری رو حس کنه ..اون از وقتی پایین زیر کرسی می خوابید حالش بهتر شده بود ..اما همچنان از درد رنج می برد ..و تازگی ها کمرش راست نمیشد و دولا ؛دولا راه میرفت ..تا یک شب که همه ی ما خواب بودیم تلفن زنگ خورد ..آقا بالا بود ..شیوا هم که نمی تونست از جاش تکون بخوره ..من گوشی رو بر داشتم ؛؛  امیر حسام با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت :  الو ..داداش ؟ گفتم : منم گلنار چی شده این وقت شب زنگ زدی ؟گفت : گلنار ..گلنار زود باش به داداشم بگو خودشو برسونه ..پرسیدم چی شده ؟ حرف بزن برای عزیز اتفاقی افتاده ؟گفت : نه فرح ..زود باش داداشم رو خبر کن فرح خودکشی کرده حالش خیلی بده نمیدونم زنده می مونه  یا نه؟میگه مرگ موش خوردم  ..داریم می بریمش  بیمارستان سینا ..و گوشی رو قطع کرد ..با سرعت دویدم بالا و زدم به در اتاق و گفتم : آقا ..آقا زود باشین بیدارشین ..فرح ..فرح ..آقا هراسون درو باز کردو پرسید چی شده ؟فرح چی شده ؟گفتم امیر حسام تلفن کرد و گفت خودکشی کرده بیمارستان سیناست ..زود باشین خودتون رو برسونین ..آقا منم میام ..نمی تونم اینجا نگران بمونم ...دستی به سرش کشید تا یکم هوشیار بشه و همینطوری که تند و تند لباس می پوشید پرسید : تو می دونی برای چی دست به این کار زده ؟ امیر نگفت ؟حتما باز با عزیز دعوا کردن ..اون یکبار دیگه ام این کارو کرده بود ...لعنت به تو دختر که اینقدر درد سر سازی .گفتم: آقا تو رو خدا بزارین بیام .. شیوا پایین پله ها صدا می زد گلنار ..چی شده ؟ بیا به منم بگو ...اون در حالیکه از درد خم شده بود با  نگرانی به بالا نگاه می کرد ... گفتم : شیوا جون  نترسین انشالله خوب میشه .. فرح خودکشی کرده ؛؛آقا در حالیکه هنوز داشت کتشو می پوشید از پله ها اومد پایین و گفت : شیوا بیدار نمون برو بخواب فردا حالت بد میشه ..شیوا گفت : عزت الله خان صبر کن یک چیزی بهت بگم فرح یک خواستگار داره که دنبالشه عزیز راضی نیست ...تو رو خدا سعی کن اون دختر رو درک کنی اذیتش نکنین تو بزرگتر اونی ازش حمایت کن ..براش برادری کن ...عزت الله خان همینطور که دنبال سوئیچ ماشینش می گشت و دستپاچه و هراسون بود  گفت : عزیز به من گفته بود ..این پسره ی چلغوز صد من ارزن بریزی سرش یکیش پایین نمیاد .. آخه چرا ما باید خواهرمون رو بدیم به اون ؟ شیوا گفت : باشه نده ولی با زبون خوش باهاش حرف بزن اذیتش نکنین ...فکر کن اگر خدای نکرده یک طوریش بشه چیکار می تونیم بکنیم ؟ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پس بزار از جای خوبش بگم، اون روزا به تنها چیزی که فکر می کردم رفتن از تهران بود، و آنا برای برگشتن بی تابی می کرد ،اما چون بمانی کوچک بود نمی تونستم با هر وسیله ای تن به این سفر بدم و از طرفی هم دل کندن از فخرالزمان و بچه هاش کار آسونی نبود و شایدم  تقدیرم طور دیگه ای رقم خورده بود. یک روز رفتم تصدیق ششم ابتداییم رو بگیرم که اگر رفتنی شدم همراهم باشه و چون نمراتم خوب بود و خط خوشی هم  داشتم ازم خواستن که برم اونجا و هر چی بلدم تا موقع امتحان ،که آخر خرداد بود به داوطلب های اون دوره یاد بدم ،پولش زیاد نبود و راهم دور ولی قبول کردم تا تهران هستم حتی شده یک در آمد کوچک داشته باشم ،چون واقعاً دیگه هیچ پولی نداشتیم و مونده بودیم با اندک مقرری که فخرالزمان از شازده می گرفت و چند تیکه طلا که اون داشت و چندتا  من که ازشون خاطره داشتیم و دلمون نمی خواست از دستش بدیم . تا یک شب وقتی  کلاسم تعطیل شد، رفتم توی میدون و منتظر یک درشکه کنار خیابون ایستادم ،یک ماشین از جلوم رد شد و بوق زد و دنده عقب گرفت و جلوی پام ترمز کرد و صدای علیرضا رو شنیدم که گفت : ای سودا سوار شو من می رسونمت. راستش من همیشه از دیدن علیرضا خوشحال می شدم ، ولی دلم نمی خواست بهش نزدیک بشم سرمو خم کردم و گفتم سلام ممنونم خودم میرم ،با تندی گفت : برای چی ؟ من دارم اونطرفی میرم دیگه سوار شو . به ناچار رفتم و نشستم روی صندلی جلو کنار دستش،بلافاصله گفت : این وقت شب تو اینجا چیکار می کنی ؟ گفتم : قول بده بی خودی سرزنشم نکنی یک کار موقتی گرفتم تا موقعی که می خوام برم، همین . گفت : حالا این چه کاری هست ؟ گفتم : اکابر درس میدم به یک عده مرد و زن که به عشق یادگرفتن سواد میان توی کلاس می شینن و فکر می کنن من علامه ی دهرم ، خندید و گفت : حالا بگو چرا باید تو رو سرزنش کنم ؟ کجای کارت عیب داره ؟ گفتم : خب چه می دونم فکر کردم شاید این کار به چشم تو بد بیاد. گفت : به چشم من ؟ چشم من توی این دنیا هیچ کس رو به جز یک نفر نمی ببینه و دنیا برام در همون یک نفر خلاصه شده . به روی خودم نیاوردم و گفتم : آره تو رو می شناسم و می دونم چه آدم انسانی هستی ولی پولش خیلی کمه شاید برای همین این فکر رو کردم . گفت : می خوای برات یک کار خوب پیدا کنم ؟ گفتم : نه دیگه کارم توی تهران تموم شده آنا هم دیگه برای رفتن  صبر نداره ،مرتب میگه کی میریم ؟ اون نمی تونه بعد از یک عمر زندگی توی ایل اینجا موندنی بشه.گفت : خودم میام می برمشون. یکم بهم فرصت بده کارامو روبراه بکنم . گفتم : می برمش نیست منم می خوام باهاش برم. گفت : تو جایی نمیری ! یعنی من نمی زارم. گفتم: بله ؟ می فهمی چی داری میگی ؟ یک مرتبه بدون مقدمه و سریع گفت : زن من میشی ؟ قول میدم خوشبختت کنم . کاری می کنم که بمانی کمبود پدر نداشته باشه . ای سودا با من ازدواج کن ،صورتم داغ شد و قلبم به تپش افتاده بود ، خجالت کشیدم و دلم نمی خواست علیرضا فرصتی پیدا کنه تا عشقش رو به من ابراز کنه... گفتم : واقعا که تو دیوونه شدی ؟ هزار تا مشکل هست اولا من هنوز ایلخان رو دوست دارم ،دوم مادر تو ملک خانم رو میگم ، حتی سرهنگ و خواهرات دلشون نمی خواد یک زن بیوه با یک بچه رو برای تو بگیرن و خودت می دونی که منم آدمی نیستم که زیر بار تحقیر و توهین برم ، من دیدم که مردم این شهر این کارو می کنن. گفت : خب این مشکل ها که تو گفتی دو سه تا بیشتر نبود و تا هزار تا خیلی راهه . گفتم : اگر شوخی رو بزاری کنار و منو برسونی ممنون میشم. گفت : جواب می خوام . زن من میشی ؟ گفتم : علیرضا منو اذیت نکن ،بزار یک جا که تو رو می ببینم معذب نشم ، نشنیدی چی گفتم ؟من زن تو نمیشم ، یعنی زن هیچکس نمیشم. گفت : مشکل اولت که هیچی ، چون  ایلخان توی این دنیا نیست و من به اون حسودی نمی کنم و براش احترام قائل هستم ولی آدم ها می تونن دوباره عاشق بشن تو هنوز نوزده سال بیشتر نداری و با این همه زیبایی که داری نمی تونی تنها بمونی ،مشکل دوم ، ملک خانم که عزیز من هست قبل از اینکه بدونه تو بارداری موافق بود و خودش فهمیده بود که من خاطر تو رو می خوام ، ولی تو راست میگی بعد از اینکه فهمید می گفت دیگه نمیشه ، اما اون با من .اگر دیدم کسی یک کلام گفت بالای چشمت ابروست با من طرفه.قول میدم . گفتم : علیرضا من تو رو دوست ندارم ، دل آدم که دروازه نیست یکی بیاد و یکی بره ، باور کن اگر کس دیگه ای این حرف رو به من زده بود باهاش برخورد بدی می کردم ولی خب به تو مدیونم ،اونقدر محبت و فداکاری کردی که نمی تونم طوری بگم که دست از سرم برداری ولی لطفاً اصرار نکن ،من به زودی با آنا میرم. گفت : می تونی برو ، من تصمیم خودمو گرفتم و اگر نتونستم تو رو نگه دارم کار و زندگیم رو ول می کنم دنبال تو میام اونقدر میام تا دلت نرم بشه ، ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به هر حال من یه دختر عمو هستم وبرای داشتنشون باید خیلی جاها پا روی دلم میذاشتم تا بتونم کنارشون بمونم وداشته باشمشون ،بدون اینکه زنشون اذیت بشه ودلخور از دیدن من رو بگیره.... بهرود گفت:نیم وجبی کی اومدی؟؟ گفتم:صبح اومدم حالا حالا ها هم میمونم ور دلتون... گفتم :خیلی نمیتونم باهاتون بگو بخند کنم،نمیخوام زناتون ناراحت بشن.... به گلی نگاه کردم که توی چارچوب در بود وگفتم:نمیخوام گلی هم فکرای دیگه کنه،نمیخوام دوباره از داشتنتون محروم بشم این مدت خیلی دلتنگ شدم اما..‌. گفت:اما قرار نیست دور بمونی از ما،قرار نیست اینجا کسی بد برداشت کنه از خوشحالیه خواهرم،یه عمر سختی کشیدم وبزرگت کرد،دختر خوب به پدر زحمت کشت احترام بذار،حداقل قدر تکه نونی که روی سفره گذاشتم رو بدون... خندیدم و گفت:در مورد گلی اینجوری فکر نکن ،هم خیلی دوستت داره هم دیشب باهاش قول و قراری گذاشتم که تا همیشه باید آویزه گوشش باشه.... بهرود اومد جلو...چشماش رو بست وخیالمو از بابت داشتنشون راحتتر کرد... سفره پهن شد وهمه توی حیاط نشستن... زنعمو بچه هارو گرفت:آساره تو غذاتو بخور خودم حواسم هست... خواستم مخالفت کنم اما مگه حریفش میشدم... آراز مجمع کوچکی پر کرد وسمت اتاقش رفت...با چشمام دنبالش کردم ،در اتاق قفل بود وبا کلید بازکرد...یعنی نرگس اینقدر حالش بده؟ اهی از دلم بلند شد که صدای ظرفها بلند شد...جیغ میکشید نرگس وهیچ کس سمت اتاق نرفت...بیتوجه به صداهاشون خودمو به اتاق رسوندم ،آراز بود که میگفت:بیا ناهار بخور،فردا میبرمت شهر دکتر،حالت خوب میشه...نرگس اما مادرش رو میخواست وآراز تاکیید میکرد مادرشو میاره دیدنش ‌... نرگس با خودش وآراز چه کرده بود؟؟یعنی من هم مقصر این احوالاتش بودم ایاس گفت:تو مقصر نیستی،تو خودت طعمه این گرگ صفتها بودی پس حلالشون کن،شاید توقع زیادی باشه اما بگذر ازشون وچشم ببند به گذشته دردناکمون.... آراز بیرون زد وبا دیدن ما گفت:این دو روزه آب هم نخورده مادرشو میخواد... خانجون بلند شد:مادرش نمیاد اما میتونی نرگس رو ببری ایل پیش مادرش،اونوقت جلوی در همسایه هم که شده کوتاه میاد... اراز آماده شد:باید الان ببرمش،لباش سفید شده از تشنگی وگرسنگی،نا نداره فقط خودزنی میکنه این دو روزه... خانجون بلند شد:پس باهات میام مگه میتونی دست تنها ببریش... با گاری حرکت کردن ونرگس میون اغوش خانجون بود که مبادا کاری کنه... وقتی رفتن زنعمو دلشوره بدی گرفت که بلند شدم:منم میرم... بهرود اخم کرد:بری چیکار؟مگه نمیشناسی اون زن رو؟ نگران گفتم: نکنه اتفاقی بیفته؟؟ کلافه دستی به گردنش کشید وبلند شد: حامین تو برو پی اسد خان،من هم میرم ایل... خودمو به بهرود رسوندم وبا کلی خواهش راضی شد همراهش باشم...اما کاش نمیرفتم واون حرفها وصحنه و نمیدیدم... صدای جیغ و بدو بیراه میومد ،همه اهل ایل جلوی خونه پدر نرگس جمع شده بودن و روی دست خودشون میزدن... آراز هر کاری میکرد نمیتونست نرگس رو از مادرش جدا کنه... نرگس داد میزد:تو گفتی آساره میخواد زندگیتو ازت بگیره،تو گفتی باید بندازیمش به عابد خان،تو منو بردی قبرستون و اونوقت شب شروع کردی ورد خوندن وچال کردن مرغ زنده،تو منو به این حال انداختی... موهای مادرش دستش بود میکشیدش توی حیاط پر از سنگ... خانجون هم حریفش نمیشد ونمیتونست جداشون کنه که با داد اسد خان همه ایستادن... نرگس حالت طبیعی نداشت ومجنون وار فریاد زد:میخوام ببرمش پیش عابد خان،این زنشه و شبا میره دیدنش، اما من الان میخوام ببرمش...بلندتر خندید که مادرش توی یه حرکت سنگی برداشت و محکم زد توی سر نرگس... از سرش خون میومد ‌که اراز مادره رو هول داد ودست نرگس رو گرفت، اما نرگس فقط نگاه میکرد وبا این کار مادرش چقدر آروم گرفته بود... لباس آراز سرخ شده بود از خون ونرگس آروم گفت:من میدونستم آساره تو رو از من نمیگیره، اما مادرم مجبورم کرد کارهایی انجام بدم که خودم نمیخواستم ،چون عابد خان رو دوست داشت وحرف حرف اون پیرمرد بود توی خونه ما... به مادرش نگاه کرد ودیگه پلک نزد، دیگه داد وبیداد نکرد...آراز تکونش میداد اما کلامی از زبون نرگس بیرون نیومد.... نفسم به شماره افتاده بود که بهرود گفت بشینم روی زمین...همه خشکشون زده بود، جز آراز که نرگس رو تکون میداد وصداش میزد...نمیدونم چقدرگذشت که باران جمعیت رو کنار زد و اومد بالاسرنرگس ،اما بعد یه سری کارها که انجام داد سرشو تکون داد به معنی تموم شد همه چی.... مادر نرگس اما زبونش کوتاه نشد به همه بدوبیراه میگفت وهجوم آورد سمت آراز... زمین رو لگد کردم نمیدونم چطور خودمو بهش رسوندم وتا تونستم این زن پلید رو زدم ،تموم مظلومیت آراز،دردهایی که کشید،تموم بیگناهیش وقلب پاکش همه وهمه جون شد توی دست وپاهای من وفرود میومد توی سر وصورت مادر نرگس... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾