eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
465 عکس
802 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
سمارو روشن می کردم میرفتم توی ایوون و تا نزدیک بیدار شدن آقا درس می خوندم چیزی به خرداد نمونده بود ... یک روز صبح که من  طبق معمول ناشتایی رو آماده می کردم آقا زود تر از همیشه اومد پایین ..به محض اینکه دیدمش ؛ فهمیدم که حال و روز خوبی نداره چشمهاش قرمز شده بود و ورم داشت ..با دستپاچگی سینی استکان ها رو گذاشتم روی میز و رفتم جلو و پرسیدم : آقا اتفاقی افتاده شیوا جون خوبه ..سری تکون داد ونشست روی مبل و  گفت : گلنار,  خوب نیست ..شیوا حالش خیلی بده ..چیکار کنم ؟ تا صبح از درد ناله کرد ..من درد کشیدن اونو نمی تونم تحمل کنم ...صبر نکردم حرفش تموم بشه هراسون شدم و رفتم به طرف پله ها ..گفت :گلنار  نرو , برگرد ...تازه خوابش برده ..ولی من چشم رو هم  نذاشتم .. گفتم : خوب ببریمش دکتر ..گفت : تازه دو روز پیش بردم ..چه فایده ای داره همونو میگی .. از ناراحتی منم نشستم روبروش و گفتم : ای خدا ببین چقدر درد داشته که پیش شما ناله کرده ..گفت : آره دیگه طاقت نداشت ..التماس می کرد دست و پاشو بمالم تا شاید یکم آروم بشه ..متوجه شدی مدتیه که کمرش راست نمیشه و درست نمی تونه راه بره ؟ گفتم : بله ..مگه میشه متوجه نشده باشم ..هنوز نمی زاره کرسی رو جمع کنیم , شما که میری سرکارمسکن می خوره و  اون زیر دراز می کشه تا نزدیک هایی که می خواین برگردین ..به خاطر شما بلند میشه و به خودش میرسه ..ولی با درد ...گفت : چرا بهم نگفتی ؟ فکر می کردم داره بهتر میشه ..یکمرتبه بغضم گرفت و اشک توی چشمم جمع شد و گفتم : همش تقصیر شماست آقا..اون می ترسه ..از اینکه شما رو از دست بده خیلی می ترسه ..گفت : من ؟ من که کاری نکردم حتی با صدای بلند باهاش حرف نمی زنم ..از چی می ترسه ؟ گفتم : از خیلی چیزا ..از مادرتون ..از اینکه دوباره ترکش کنین .. اون می ترسه که شما وقتی بفهمی مریضه دوستش نداشته باشی ..گفت : نه؛؛ تو اشتباه می کنی  ..اینطور نیست چون شیوا خودش می دونه که من چقدر دوستش دارم ...می دونی روزی که برای اولین بار اونو سر خاک مادرش دیدم فقط بیست سالم بود ..تا الان به جز اون به هیچ زنی فکر نکردم ...اون همه ی دنیا ی منه حتی از بچه هام بیشتر دوستش دارم ..خودشم می دونه ...از همون بار اولی که چشمم بهش افتاد سرجام میخکوب شدم ..انگار دیگه چیزی توی این دنیا نمی دیدم ..برگشتم تهران ولی  دلمو گرگان جا گذاشته بودم ..توی این سیزده سالم هنوز دلم پیش اونه  ..تو نمی دونی خیلی سختی کشیدم تا پیشم بمونه ..یک سد بزرگ و غیر قابل نفوذ مثل عزیز جلوم بود ..ولی من هیچوقت شیوا رو از دلم بیرون نکردم اصلا نتونستم ..اینا رو شیوا می دونه ...گفتم : خدا می دونه که توی دلش چی میگذره که اصلا در مورد مریضیش هیچی نمیگه ..حتی وقتی من می پرسم طفره میره ...گفت : کلا لجبازه ..اینطوری بیشتر من و تو رو ناراحت می کنه ..خوب حرف بزن برای چی پنهون می کنی ..بهش میگم اینجا دوره باید برگردیم تهران یک خونه می خرم و نزدیک عزیز زندگی می کنیم ..میگه من این خونه رو  دوست دارم ....آخه چی اینجا رو دوست داره ؟ من به خاطر اون این همه راه رو هر روز میرم و برمی گردم ..چون می خوام خوشحال باشه ....نمی دونم باهاش چیکار کنم دیگه که بفهمه دوستش دارم ...فقط از دستش  حرص می خورم ..باید یک خط تلفن برای اینجا بکشم ..تقاضا دادم هنوز جوابش نیومده امروز میرم و پیگیری می کنم ..گفتم : آقا یک چیزی بهتون بگم تو رو قران ناراحت نشین ..من می دونم که عزیز مادرتونه ولی بهش بگین وقتی میاد اینجا زخم زبون به شیوا جون نزنه ..پرسید : مثلا چه زخم زبونی ؟گفتم : من یکی شو میگم ..نمی خوام خبر چینی کنم فقط برای شیوا جون نگرانم ..هر وقت عزیز میره حالش بدتر میشه ..مثلا اون بار که متوجه شد شیوا جون درد داره گفت خدا به آدم های گناهکار درد میده که گناهش پاک بشه ..تو رو قران خدا رو خوش میاد با این زن اینطوری حرف بزنه ؟ آقا دستی به صورتش کشید و با ناراحتی گفت : نمی دونم ؛ نمی دونم از دست این عزیز به کجا پناه ببرم ...واقعا گفت ؟ با سر تایید کردم ...بلند شد و گفت : یک چایی به من میدی ؟ بخورم برم,  امروز خیلی کار دارم ...گلنار می خوای بگم فرح چند روز بیاد کمک تو ؟ گفتم : نه آقا خودم از پسش بر میام ..گفت : اصلا چطوره یک نفر رو پیدا کنم بیااینجا کار کنه ... ببینم چی میشه ..این روزا تو خیلی خسته میشی من می فهمم ..ولی خوب چیکار کنم ؟..صدای ناله ی شیوا رو شنیدیم و هر دو با سرعت خودمون رو رسوندیم بالا ...آقا اونو بغل کرد و گفت : الان می برمت پایین ..زیر کرسی گرم میشی ..دردت آروم میشه ناراحت نباش ... و من شاهد بودم که این بار شیوا مثل پر کاهی توی بغل آقا جا گرفت ..درست مثل این بود که پریناز رو بغل کرده ..لاغر و رنجور شده بود دیگه نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم ... ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و داشت کم کم فارسی یاد می گرفت تا بتونه با ننجون که همش با ایما و اشاره حرف می زدن ارتباط بر قرار کنه ولی من از لحظه لحظه های بودنش کنارم غرق در شادی بودم ،خب چیزی هم به عید نمونده بود و ما همگی رفتیم به باغ شازده ، البته توی همون عمارتی که قبلاً بودیم و شازده و صوفیا توی عمارت بزرگی که با ما کمی فاصله داشت،شب ها دوستان شازده  جمع می شدن و بزم راه مینداختن و مهمون ها همه از  از اعیان و اشراف شهر بودن و اون مواقع  ما از عمارت بیرون نمی رفتیم و همون جا برامون ناهار و شام و به خصوص کباب میاوردن ،کم اتفاق میفتاد که مهمون ها  شب رو بمونن و اگرم کسانی موندگار می شد توی عمارت وسطی می خوابیدن و کاری با ما نداشتن و فخرالزمان به همون دلایلی که می خواست از حرف مردم دور باشه خودشو توی عمارت حبس کرده بود و بیشتر سرشو به بازی با بمانی گرم می کرد که حالا همه رو می شناخت و فخرالزمان رو به همه ترجیح می داد. باغ غرق شکوفه بود ولی من  دیگه هنوز هر وقت چشمم به اون گلهای قشنگ میفتاد دلم می گرفت از وقتی ایلخان رفته بود این حس رو نسبت به شکوفه پیدا کرده بودم... روزهایی که شازده مهمون نداشت  بمانی رو بغل می کردم و با فخرالزمان و بچه ها توی باغ زیر اون شکوفه ها که با هر نسیم گلبرگ هاش توی  هوا پخش می شدن راه می رفتم و با هم  حرف می زدم. تا اینکه یک روز شازده اومد و فخرالزمان رو صدا کرد که قراره سرهنگ میر عبدالهی با ملک خانم و سرگرد میر باقری با فروزان خانم و شازده کاووس میرزا و همسر آلمانیش که گروهی بودن که اومده بودن به ایل ما برای ناهار و شام میان باغ . می گفت تو و ای سودا هم باید باشین ،خب من به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که حتما علیرضا هم خواهد اومد و از روبرو شدن با ملک خانم می ترسیدم ،حتما اونا می دونستن که علیرضا کار و زندگیش رو به خاطر من رها کرده و رفته آنا رو آورده. این بود که وقتی سر ظهر فخرالزمان آماده می شد بره برای استقبال از مهمون ها بمانی رو و آنا رو بهانه کردم و نرفتم ،فخرالزمان هم که زن عاقلی بود فوراً متوجه شد و به من گفت : باشه عزیزم خودم یک بهانه ای براشون میارم،ظهر شد و من از پشت پنجره  اومدن چهار تا ماشین رو دیدم و حتی علیرضا رو که پیاده شد دیگه مصمم شدم از اتاقم بیرون نرم در واقع علیرضا رو مثل یک برادر دوست داشتم و نمی خواستم با اون همه محبتی که به من کرده بود از خودم برنجونم و یا امیدی بهش بدم،اما طرفای بعد از ظهرفخرالزمان و صوفیا به همراه  ادی و فروزان خانم و ملک خانم و علیرضا برای دیدن آنا اومدن به عمارت ما و دیگه راه گریزی نبود و همه ی اونا شنیده بودن که من بمانی رو به دنیا اوردم   و براش رو نمایی آورده بودن. من از رفتار ملک خانم فهمیدم که یا بویی از این ماجرا نبرده یا داره تظاهر می کنه که چقدر دلتنگ ما شده بود. علیرضا یکم نشست و چون مجلس زنونه بود رفت ،ولی در همون لحظات هم متوجه ی  نگاه های  مشتاقانه وهیجان زده ی اون شدم .اما سعی کردم به روی خودم نیارم و موضوع رو عادی جلوه بدم ،خوب ما زن ها دور هم خوش بودیم و اخر شب هم همه رفتن تهران و من دیگه علیرضا رو ندیدم. دهم اردبیهشت  ماه بود و ما دو ،سه روزی بود که تازه از باغ برگشته بودیم که شازده خبر داد که روز بعد دادگاه جمشید هست و منم برای شهادت خواستن  وگفت صبح میام دنبالت و با هم میریم و ازم خواست لباس قشقایی بپوشم. اونشب فخرالزمان سخت دلگیر بود،وقتی شام خوردیم و آنا داشت بمانی رو می خوابوند، دیدم یک گوشه ی اتاق  گز کرده، حدس می زدم برای چی اینطور غمگین و ناامید شده . رفتم کنارش بوسه ای روی گونه اش زدم و پرسیدم : برای جمشید نگرانی ؟ گفت : نه عزیزم برای خودم نگرانم ،تو اینو بهتر از هر کس می فهمی که چرا دلم نمی خواد جمشید رو اعدام کنن . گفتم : حالا کی گفته می خوان اعدامش کنن ؟ گفت : به هر حال باید خودمو آماده کنم که جواب پسراشو بدم ،ای سودا می خوام فردا باهات بیام و از نزدیک خرابه های زندگیم رو تماشا کنم و سرشو تکیه داد به دیوار و در حالیکه نفس نفس می زدن گریه کرد ،ننجون که جون و عمرش فخرالزمان بود گفت : الهی قربونت برم تو رو خدا این کارو با خودت نکن اون شوهر دیگه برای تو شوهر بشو نیست دل بکن و برو دنبال زندگی خودت ، به دنبال حرف ننجون گفتم : بازم اگر تو فکر می کنی که من از جمشید شکایت نکنم ؛به خدا به خاطر تو و بچه هاش این کارو می کنم ،دوست ندارم تو غصه بخوری . گفت : شما ها چی دارین میگین ؟ مگه دست توست ؟ یک پرونده براش درست شده که نمی تونه ازش فرار کنه ،کارش تمومه ،من دارم غصه ی زندگی خودمو می خورم ،خب بهم حق بدین !خودتون رو بزارین جای من بعد از من ایراد بگیرین،خیلی برام سخته ،ولی اینم می دونم که باید تحمل کنم. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دل از بچه ها نمیکند وکنارمون نشست:نمیخواید برگردید تهران؟والا خجالت هم خوب چیزیه،کار وبارتون رو انداختین روی دوش من ،خودتون اومدین سیزده به در... :میایم فقط قبلش داداشم زن بگیره خیالم راحت بشه... دانیار وساواش از ایل وشرکت میگفتن... همراه زنعمو، سمت بهرود و عروسها رفتم، بار بسته بودن که برگردن ایل... زنعمو دلنگران گفت:بهتر نیست من بمونم پیشت؟؟ افسار اسب رو گرفتم:مادر داماد باید به فکر چیزهای دیگه باشه، مگه نه مادر جان؟؟ پیشونیم رو بوسید:تا ظهر برمیگردم مراقب خودت وبچه هام باش... چشمی گفتم که از همه خداحافظی کردن و رفتن...به رسم ایل باید با ریش سفیدها برمیگشتن برای نکاح گلی... دنبالشون قدم برمیداشتم که دستی روی شونه ام نشست...خاله گیسیا بود و گفت:دیگه جای خالی مادرتو حس نمیکنم ،ایمان دارم خدا سیدا رو در تو افرید وبه ما برگردونده،هر چه بیشتر میگذره بیشتر شبیهش میشی ،با اینکه هرگز ندیدیش اما رفتارت انگار که خود سیدایی میون ایل... دست روی دستش گذاشتم:از وقتی مادر شدم دلم برای مادرم تنگ میشه،حتما خیلی سختی رو تحمل کرد تا من به دنیا بیام،میدونم همیشه دلواپس من وزندگی منه... خاله آهی کشید:چقدر این روزها رو دوست دارم، دقیقا شده دوران کودکی ما وخوشحالی ایل،آساره از نادونی مردم گذشت کردی، ازگناه زنعمو و دخترش هم چشم پوشی کردی،هر کس دیگه جای تو بود همه رو رسوا میکرد ،اما تو حتی به مردم هم اجازه ندادی جواب بدی های زنعمو رو بدن... بین دستاش چرخیدم:خدا هم لحظه ای دستمو گرفت که مرگ رو با چشمام دیدم.من هم خطا زیاد داشتم اما همیشه شماها هوامو داشتین،همیشه بهم اعتماد داشتین وهرگز تنهام نذاشتین... خاله دستی به صورتم کشید:خواهر داماد که نمیخواد با این صورت بی اصلاح بالای سر سفره عقد برادرش باشه؟ قند ته دلم آب شد از دامادی حامین... خاله دستمو کشید وارد چادر خودش شدیم که دخترش ذوق زده گفت:خاله بچه ها بیدارن برم ببینمشون؟؟ خندیدم:خاله این بچه ها که خواب ندارن،برو عزیز دلم... خاله اخم کرد:دیگه پیش کسی این حرف رو نزدن مردم چشم ندارن،اون بچه ها هم معصوم... لبامو توی دهانم بردم که با نخ افتاد به جون صورتم...سرخ شده بودم مور مورم میشد... آینه داد دستم چقدر تغییر کرده بودم...دم ظهر شده بود، باهم به چادر ایلدا رفتیم همه جمع شده بودن سفره پهن شد وزنعمو زیور مراقب بچه ها... دانیار بعد ناهار گفت:پس فردا با ساواش راه میفتیم این مدت خیلی زحمت دادم... زنعمو زیور با تشر گفت:آساره تازه زایمان کرده،بچه ها چله شون هم نشده، نمیذارم تکونشون بدی،تو برو مراقب خودت هم باش، اما آساره وبچه ها میمونن پیش خودم... ایلدا خندید که دانیار سکوت کرد، اما عمو رشید گفت:نمیشه که دانیار اونور و آساره اینور باشه،شما هم باهاشون برو تا خیالت از بابتشون راحت باشه... میدونستم زنعمو عادت به این زندگی داره برای همین گفتم:من میمونم تا چله بچه ها.... ساواش سرشو پایین انداخت که خندشو کسی نبینه، اما دانیار زیر چشمی نگاهم میکرد... طرفای عصر بود که خانجون واسدخان همراه بقیه اومدن...تموم مردم ایل،پیر وجوون اومده بودن...با دیدن خانجون بال دراوردم...منو بغل کرد:خوبی مادر؟؟ دلخور گفتم:چرا این مدت نیومدین پیشم؟؟؟ غم نشست توی چشماش که فوری گفتم:میدونم باید میموندین خونه وقتی زنعمو اومد پیش من... لبخند تلخی زد ،نمیدونم چرا اما حس کردم چیزی شده ولی نمیخواد به زبون بیاره... مردها قالی هارو پهن کردن،متکا گذاشتن وپذیرایی میکردن... خانجون با احترام نشست وباران کنارش... آروم به زنعمو گفتم:خانجون طوری شده؟؟زنعمو ناراحت گفت:عموت حالش بده،تا سالم بود چشم دیدن ما رو نداشت ،حالا که از پا افتاده این ماییم که شب وروز بالای سرش بیداریم... آب دهنمو قورت دادم که ادامه داد:خانجون مثل بچه چله ای تر وخشکش میکنه،عموت بد کرد اون قدر بد کرد که خود خدا از بالا گفت دیگه بسه.... با درد به خانجون نگاه کردم ،یه عمر برادر وپسرش اذیتش اما باز هم مادری میکنه برای هر دو اونا،برای عابد خان هم از اسدخان خواهش کرده که نذاره این دم آخری بهش سخت تر از اینی که هست بگذره...عموم رو میگفتن یه درد نامعلوم افتاده به جونش ،دکتر ها هم جوابش کردن،عابدخان اما اه ونفرین مردم از اول دنبالش بود ،آه دخترا و زنا....آه مردم جمع شد وجمع شد تا اینکه وقتی توی امامزاده میخواست از چنگ مردهای ایل فرار کنه از کوه پرت میشه ،اما نمیمیره شاید عزرائیل هم خجالت کشیده که این نامرد رو راحت بکشه ،ولی عمو خیلی وقت بود با این درد دست وپنجه نرم میکرد تا اینکه زمینگیر شد.... دستام لای دستای زنعموم فشرده شد...سرمو روی شونه ش گذاشتم نگاهم به خانجونی بود که هر بار میخواست نفس راحتی بکشه، یه درد افتاد به خانواده ش،چقدر مادر بودن،بزرگ بودن سخته... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾