#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_نودووهفت
دستمو گرفت کشوندم ،بیرون یه حمام آراز زده بود و زنعمو شروع کردریختن آب روی سرم...لباس تنم بود وبا لباس حمامم میکرد...
خانجون سراسیمه خودشو توی حمام انداخت که زنعمو داد زد:امروز یا منو میکشه یا من هر دومون رو میکشم، دیگه طاقت ندارم مثل مجسمه ببینمش،کسی حق دخالت نداره،شوهرش مرده حق داره، اما مگه کم شوهر مرده توی ایل ریخته؟مگه زهرا دختر قربون همین یه هفته پیش نامزدشو توی رودخونه از دست نداد؟همه ش هم دو روز بوده نکاحش کرده بودن،میبینی زهرا چه راحت میاد سر رودخونه ظرف میشوره؟؟این دختره از بس لی لی به لالاش گذاشتیم دیگه حتی روی پای خودش هم بند نمیشه...زنعمو شکایت منو به خانجون میکرد ....
زنعمو سنگ پا رو پرت کرد که به در چوبی خورد...فارغ از هیاهوی درونم خندیدم...
یاد دانیار افتادم،یاد توصیه ها و اما و اگرها،یاد تکون دادنهای دستش وقتی سوار بر اسب دور میشد....آروم گفتم:بهم قول داده بود واسم سوغاتی بیاره، اما من گفتم از سفر میترسم،بهم گفته بود دل نباید بلرزه اما از بعد رفتنش فقط خودش میدونه چه بر من گذشته،گفتم اگه زنش بشم هر دو ایل آشتی میکنن تو،مادر هرروز به دیدن خانواده وبستگانش میره اما من شومم...جیغ زدم ...از حمام فرار کردم که بین راه به آراز رسیدم ،ترسیده بود وگفت:چی شده؟کی اذیتت کرده که جیغ کشیدی؟؟
نگاهش کردم، چشمای همیشه پر غم ونگرانش،آراز هم بخاطر من پیر شده بود آراز هم داشت عذاب میکشید...
گفت:مگه با تو نیستم؟چرا جیغ کشیدی؟؟ اون نباید به من نزدیک میشد نرگس و مادرش همه فن حریف بودن وهر کاری ازشون برمیومد...آراز نباید مثل من بدبخت میشد ،منی که از روز تولدم توی حصار خانواده بودم تا صدمه نبینم تا شکوفا بشم وبقیه خوشحال بشن از این امانتی که دستشون سپرده شد، اما من امانت نحسی هستم که به هرکسی نزدیک بشم حتما آسیب میبینه،حتما روح وجسمش ترک برمیداره....به اتاق پناه آوردم...خانجون بیحرف فقط دونه های تسبیحشو میشمرد وذکر میگفت...به سقف که نگاه کردم گفت:خان فرستاده دنبالت، بهش گفتم باید با خودت صحبت کنم....زجه های زنعمو زیور ونفرت مادر طلایه جلوی چشمام اومد وگفتم:نمیرم من به اون ایل برنمیگردم....
خانجون شروع کرد مالیدن پاهاش وگفت:میای بریم یه سر به پدر ومادرت بزنی؟؟؟
بلند خندیدم:همونا که تنهام گذاشتن ورفتن؟؟همونا که میدونستم دنیا تاریک وسیاهه اما منو دو دستی تقدیم کردن وپا پس کشیدن؟؟
خانجون چیزی توی چای حل کرد وگفت:بیا اینو بخور تو باید قوی باشی....
سرمو به دیوار تکیه دادم:هر وقت خواستم قوی باشم یکی با چماق زد به کمرم که دیگه نتونستم پا شم.....
خانجون با دستهای پینه بسته اش که بیشتر از سنش بود چای بهم داد...خواست بلند بشه که گفتم:پیشم بمون تا بخوابم،تنهام نذار اون زنه سیاهپوش بازم میاد....
سرمو روی پاهاش گذاشتم ،چشمامو که بستم قطره اشکش چکید روی لبم....دلم خواب میخواست، یه خواب راحت به دور از این همه ناملایمتی و درد وبدجنسی آدمهای رنگی رنگی...
با صدای پچ پچ چشم باز کردم خانجون داشت قرآن میخوند...زنعمو پایین پاهام نشسته بود داشت گریه میکرد....سرمو به پاهای خانجون فشردم:بعد از این همه مدت این اولین خوابی بود که نترسیدم...
به نظرتون چی میشه؟؟زن سیاهپوش کیه؟
خانجون قرآن رو بوسید روی صندوقچه گذاشت موهامو بالا داد:از اون زن کابوسهات بگو...
اول خواستم از بچه ام بگم، از اون پیرزن نابینا وحرفهاش اما لب گزیدم.اگه طلایه یا عمو میفهمیدندکه حامله ام حتما کینه شون بیشتر میشد وعمو بخاطر عابد خان و اینکه به ایل بالا بیشتر لطمه بی آبرویی بزنه ،منو با این حالم تحویل میداد.....به خانجون نگاه کردم:یه زن با پیراهن بلند مشکی،موهاش مثل موهای خودم فرفریه،حامله است وشکمش خیلی بزرگه، یه بچه کوچیک بغلش داره وتا چشمامو میندم میاد روی درخت با صدای بلند میخنده ومیگه:تو حامله ای؟؟پس کو بچه ات؟؟جیغ که میزنم دستشو طرف من دراز میکنه:تو نمیتونی مادر بشی اون بچه برای منه....
همین لحظه است که از خواب میپرم همه ش همین حرفهارو میزنه...
زنعمو فوری پرید بیرون رو نگاهی انداخت،در اتاق رو بست واز داخل قفل انداخت....نگاهی به خانجون کرد که خانجون گفت:به احتمال زیاد همزاد داری...
زنعمو قرآن کوچیکی کنار بالشتم گذاشت:نه همزاد نیست بچمو طلسم کردن تا دیونه ش کنن،آره میخوان بچمو از من بگیرن....
خانجون به فکر فرو رفت وزنعمو روی منقل اسپند میریخت که اتاق شد پر از دود که به سرفه افتادم...
خانجون موهامو نوازش کرد:آخرین بار کی بوده؟؟
رنگ از صورتم پرید که زنعمو با تعجب گفت:چی میخواید بگید؟؟؟
خانجون نگاهش به من بود وگفت:این دختر چندهفته با شوهرش زندگی کرده،وقتی اومد خونه حالش بد بود ،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾