eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
461 عکس
802 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
صغری بیگم گفت: خانم جان چه مطمئنی که پسر میاری؟ گفتم: آخه این سه تا که پسر شدن ! کمی مکث کردم یهو یاد خوابم افتادم ، خواب بی بی که دیده بودم گریه کردم گفتم: وای صغری جان بخدا که راست میگی ! صغری بیگم گیج شده بود گفت :تو چی میگی خانم جان؟ گاهی میگی دختره، گاهی میگی پسره... منم خوابم رو‌براش تعریف کردم گفتم :بی بی راست میگفت، پسر که مونس نمیشه ، این دختره که میاد وهمدمم میشه دیگه... آزمایشهای دیگه رو ندادم،اومدم خونه و دوباره نشستم پشت دستگاه بافتنی و بافتم ..شب شد رضا از سر کار اومد ،جریان دکترم رو براش تعریف کردم و گفتم باردارم ! وای نمیدونی چقدر خوشحال شد، گفت: تو از اینکه خدا دوباره میخواد بهمون بچه بده ناراحتی ؟این بچه ها نعمت خدا هستن نا شکری نکن زن!!!خدارو شکر که خدا بهمون بچه داده …ومن از اینهمه شادی رضا جا خورده بودم، بلاخره من بچه چهارمم رو حامله بودم ،ماههای بارداری من بسرعت برق و باد میگذشتن، فقط تنها شانسی که داشتم این بود که صغری بیگم با من زندگی میکرد و این خواست خدا بود ..راستی میخوام براتون از زندگی صغری بیگم بگم ،که داستان زندگیش چی بوده ؟ صغری بیگم دختر سر راهی بوده که پدر کلحسین بخاطر ثوابش اون رو به سر پرستی قبول میکنه، تو این دنیا هیچکس رو نداشته و مادر بزرگ رضا اونو نگهمیداره... بعد از سالها که دختر بزرگ‌و‌عاقلی میشه و پونزده ساله بوده، درست زمانی که کلحسین ازدواج میکنه ،مادر کلحسین اونو شوهر میده، شوهرش کارگر بوده، اما بیچاره از بخت بدش، شوهرش تو ده موقع کندن دیوار آوار میاد رو سرش کشته میشه و دوباره به خونه پدر رضا برمیگرده، وقتیکه کلحسین ازدواج میکنه، از بس که عشرت دختر تنبل و بی مسئولیتی بوده، صغری بیگم رو میفرستن تا کارهای عشرت رو بکنه، اون زمان صغری بیگم شونزده ساله بوده ،مادر کلحسین میگه اگر کسی ازش خواستگاری کرد بما بگو، اما انقدر عشرت بد جنس بوده که اجازه ازدواج بهش نمیده وبخاطر اینکه کارهای خودشو بکنه و بچه هاشو بزرگ کنه به هیچکس نشونش نمیده... صغری بیگم بیچاره از شونزده سالگی در خونه عشرت بوده و کارهای عشرت رو انجام میداده ..صغری بیگم برام تعریف میکردکه گاهی اوقات عشرت چه کتکهایی بهش میزده، میگفت هرسه تا بچه هاش تو بغل من بزرگ‌شدن ، گاهی گرسنه میزاشتتش یا لباس نمیخریده، اما جلو پدرکلحسین خوب فیلم بازی میکرده که صغری اینجا خوبه ! خوشه ! از اون روزها تا الان سی و هفت سال میگذره و یه روز خوش باعشرت ندیده و حالا که یک زن پنجاه و دوساله است، تازه یکساله که از شر عشرت خلاص شده . وقتی من عروسشون شدم از بی مهری های عشرت در مورد من دلش به درد میاد و همین شد که همراه من به شهر اومده …… داشتم میگفتم روزهای بارداری مثل برق و بادمیگذشتن ،دیگه مثل قدیم جون و بُنیه نداشتم ،درسته که سنی نداشتم و فقط بیست و هفت سال داشتم، اما مثل گذشته هم نبودم... دسته سخت و‌سنگین ماشین بافتنی عجیب کتفم رو درد می آورد، اما غیرت داشتم و دوست داشتم کار کنم .یکروز غروب بود دیدم در میزنن ،خودم رفتم در رو باز کنم دیدم رضا پشت در بود با خنده گفت حبیبه بیا ببین کی دَم دره … دیدم حاج خلیل ماشین خریده بود ،یه ماشین فولکس خریده بود و با ماشین رضا رو دم خونه آورد... بعد رو کرد بمن و گفت حبیبه خانم دوست داری از این ماشینا داشته باشین؟ فوری گفتم: ای حاج آقا مارو چه به این ماشین ها ! گفت :خودتون رو دست کم نگیرید ،شما لیاقت همه چیز رو دارید، آخه دیگه تعداد شما هم زیاد شده و احتیاج به یه ماشین دارید ... من با خنده گفتم :حالا کی رانندگی کنه ؟ گفت: رضا رو میفرستم تعلیمی تا یاد بگیره و شما هم از این بی ماشینی خلاص بشید …باورم نمیشد تا چه حد می تونست یه آدم دلسوز باشه ! مگه میشد ؟ در جوابش گفتم: نمیدونم والا حاج آقا ! از شما این کار بعید نیست.. از اون روز ببعد رضا رو تو آموزشگاه تعلیم اتومبیل ثبت نام کرد و رضا هم هر روز آموخته تر میشد، منم هر روز تو رویای ماشین دار شدن بودم، میگفتم اگر رضا رانندگی یاد گرفت ،اول جایی که میرم ده‌هستش. تا همه ببینن ما چقدر ترقی کردیم، بیشتر هدفم عشرت بود، چون فقط اون بودکه دوست داشت خواری مارو ببینه و منتظر بود که ما به خونه اش برگردیم، اما زهی خیال باطل ... ماههای آخر بارداریم بود ،سخت راه میرفتم، با سه تا بچه قدو نیم قد که خودم هم دیگه جونی نداشتم ،باید زندگیم رو میچرخوندم. حاج خلیل به رضا گفته بود که هروقت خواستی حبیبه خانم رو ببری بیمارستان بیا ازمن ماشین بگیر ،نکنه یه وقت با تاکسی ببریش بیمارستان ! اون مرد یه تیکه جواهر بود که خدا سرراهم قرار داده بود...یکشب نیمه های شب بود که شکمم درد بدی گرفته بود،از دردش بی تاب شده بودم ،درست زمانیکه دردم گرفته بود، یادمه اول ماه بود ،از درد بخودم می پیچیدم، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
این یعنی بی خاندان بودن دختری که معلوم نیست چطور بزرگ شده وروی چه سفره ای قد کشیده.... ساواش بلند شد که دست دانیار رو گرفتم:اگه با این حرفها کینه قدیمی شما از مادرم پاک میشه با دل وجون تهمت هاتون رو به خودم میشنوم.... ساواش نگاهم کرد که طلایه با نفرت نگاهم کرد:باز تو میخوای چه به روز ایل بیاری دختره چی چی شده... طلایه در ساختمون رو باز کرد، اما قبل بیرون زدن دانیار گفت:دختری که از نسل خان عمو باشه نیاز به اثبات نداره والبته باعث افتخاره که دستش توی دست منه.... طلایه در رو محکم بست وبیرون زد....ساواش عصبی چرخید:دانیار میشه توضیح بدی چرا این دختره.... با پا محکم زد زیر گلدون که ترسیده توی خودم جمع شدم.... دانیار گفت:رعایت کن، ساواش مگه نمیبینی آساره ترسیده.... ساواش چنگی به کتش زد:من میرم بیرون یه هوایی بخورم.... گفت:نه ،بمون پیش ما ،حالت خوب نیست خطر داره... ساواش نفس عمیقی کشید:بابت حرفهاش معذرت میخوام، طلایه حالت نرمال نداره خصوصا که همیشه هرچی میخواست همون میشت... خندیدم به دانیار اشاره کردم:داشت میسوخت که عشقشو صاحب شدم... ساواش کتش رو پرت کرد روی مبل وسمت آشپزخونه رفت:وقتی ما نیستیم راهش نده،با این خط ونشونهایی که کشید جنگی در راهه... دانیار هم بلند شد:جدی نگیرید ،طلایه فقط حرفه وگرنه هیچ کاری ازش برنمیاد... دستهاشون رو شستن که سفره رو چیدم،خاله رو فرستاده بودم استراحت کنه...بشقابهارو پر کردم از برنج ومرغ توی کاسه میذاشتم که ساواش قاشقش رو برداشت:از فردا با خودمون میای شرکت ،اونجا هم با کسی خودمونی نمیشی،طوری برخورد میکنی که پاشونو از گلیمشون دراز تر نکنن.... قاشق به دهن گفتم:چوب هم با خودم بیارم؟؟ ساواش اخمی کرد:بچه منو مسخره میکنه... با پشت دست صورتمو خشک کردم:اخه جوری که تو گفتی،خواستم با تجهیزات بیام.... ساواش چشماشو ریز کرد که دانیار خندید:دیگه باهاش کل ننداز.... شام که خوردیم ساواش کیفشو برداشت:من دیگه باید برم،فردا خودم از اونور میام شرکت ،شما هم باهم بیاید... دانیار کش وقوسی به خودش داد:آساره یه مدت بمونه خونه... دانیار در رو باز کرد:بمونه نداریم،از فردا شروع میشه وظایفش.... ساواش رفت که دانیار گفت:بابت حرفهای طلایه ناراحت نشو،از بچگی همینجور بوده، اما دختر ساده وخوبیه، فقط زبونش تنده... گفتم: طلایه با وجود فامیل بودن اما از همون روز اول به دلم ننشست، انگار از دماغ فیل افتاده همه رو از بالا نگاه میکنه.... دانیار گفت:از فردا میای شرکت،به عنوان خانم من پشت میز میشینی،فعلا منشی هستی تا به وقتش یه میز کنار میز خودم واست درنظر بگیرم که کنار خودم باشی... گفتم:تا کی میخوای نگران من باشی،ما که دیگه دور شدیم از ایل پس چرا همه نگرانن.... اونشب دانیار اونقدر خسته بود که بعد دوش تا سرش به بالش رسید چشماش بسته شد....نگاهش میکردم با تموم غرورش اما گاهی از رفتارهای من ناراحت میشد، رفتارهایی که دست خودم نبود وناخواسته دلشو میرنجوندم..چشمامو بستم دانیار مرد زندگی منه،ایلدا میگفت ازدواج یعنی یکی شدن یعنی دو روح در یه جسم...من باید محکم باشم تا هم زندگیمو حفظ کنم هم راه رو برای دل جوونهایی مثل خودم باز کنم.... صبح با تکونهای دستش چشم باز کردم.. از اتاق بیرون زد هوا هنوز گرگ ومیش بود ، وقتی بیرون زدم با دیدن دانیاری که مشغول نماز خواندن بود جا خوردم.... چه حس خوبی بود وقتی میدیدم داره با خدا راز ونیاز میکنه... وضو گرفتم پشت سرش به نماز ایستادم...سلام که دادم از اشپزخونه سرکی کشید:قبول باشه‌.. لبخند زدم:از شما هم قبول باشه... کنارش نشستم که لقمه نون وپنیر دستم داد... لقمه رو قورت دادم:خوشحالم که دارمت... دانیار چای ریخت:واین احساس به توان دو میرسید.... لباس پوشیدیم وراه افتادیم....مثل همیشه اولین نفر بودیم رئیس شرکت قبل از کارمنداش میرسید.... پشت میز نشستم که دانیار دفتر بزرگی جلوم گذاشت:اسامی بچه ها وشماره اتاقشون،لیست مهمونا وساعات مراجعه شون،اولش سخته اما راه میفتی...دفتر رو ورق زدم ... کارکنان شرکت یکی یکی وارد میشدن وبا امضا جلوی اسم وفامیلیشون ورودشون رو ثبت میکردن...شرکت شلوغ وپر رفت وآمدی بودی.... با ورود چند مرد غریبه که از پوششون معلوم بود عرب هستن دانیار رو خبر دادم...وقتی پشت میز نشستم متوجه نگاه یکی از اون مردها شدم اما به خیال اینکه همیشه با منشی قبلی هماهنگ میکردند و با دیدن من تعجب کردن خودمو مشغول کردم... از اتاق هیچ سر وصدایی نمیومد برعکس پرجمعیت بودن شرکت اما همه در سکوت خاصی به کارهاشون مشغول بودن...ساواش از اتاق دانیار بیرون زد وبا دیدنم گفت:برو اتاق خانم یوسفی...گیج نگاهش کردم اما جوری اخم کرد که ناخوداگاه بلند شدم به اتاق ته راهرو رفتم... هیچ وقت از کسایی که دوستشون داشتم همچین اخمی ندیده بودم.... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعد از اینکه منم دوش گرفتم سهراب یه نگاه به خم دستم کرد:_خداروشکر عمیق نیست فقط باید روشو باند کوچکی پوشوند‌‌‌‌‌... خسته ای شام سفارش دادم باید استراحت کنیم، فردا روز پر کاری داریم... بعد از خوردن شام هر دو روی تخت دراز کشیدیم،دل تو دلم بند نبود شوق دیدن مادر و پدرم رو داشتم، هم استرس از دست دادن سهراب رو ...اگه برای همیشه پیشه آیسا بره چی؟!به خودم که نمیتونم دروغ بگم من این مرد و دوست دارم ،با دل نگرانی چشم هامو روی هم گذاشتم و همه چیز و موکول کردم به وقتش، گذر زمان همه چیز رو روشن میکنه.. با تابش نور آفتاب چشم هام رو آروم باز کردم.اول کمی گیج شدم ، که اینجا کجا ست؟ اما با یادآوری،نفس آسوده ای کشیدم. صبح بخیر خانووم،پاشو آماده شو بریم ببینیم سام چیکار کرده، باید کی بریم روسیه.. سری تکون دادم از جام بلند شدم و هر دو آماده از اتاق بیرون رفتیم.سام رو دیدم که روی صندلی توی رستوران هتل نشسته و با دیدن ما دستی تکون داد.رفتیم سمتش از جاش بلند شد. -سلام به خانوم و آقای محتشم صبحتون بخیر. -صبح تو هم بخیر بشین. هرسه نشستیم. -خب تصمیمتون چیه؟ سهراب نشونه ای بالا انداخت :-معلومه اول روسیه می ریم. لحظه ای نگاهش و بهم دوخت و ادامه داد :-از اونجا هلند می ریم... سام متفکر گفت : خوبه اما رفتنتون چند روزی طول می کشه..‌ -عیب نداره. از جام بلند شدم ... -چی شد ساتین؟ -می‌تونم تا محوطه هتل برم. سام تند گفت : آره آره برو، ولی زود بیا برای صبحانه. -باشه و از میزشون فاصله گرفتم‌..رفتم سمت محوطه باز هتل ..نفس عمیقی کشیدم نگاهی به آسمون آبی که تک و توک ابرهای سفید داشت انداختم...بی حوصله لبه سکوی نشستم. ...یهو دلم گرفت‌.. سهراب هیچی راجب زندگیمون و اینکه آیسا کجاست بهم نگفته...اصلا کجای زندگیش هستم؟؟؟از جام بلند شدم، آروم رفتم سمت رستوران هتل، اول صبح خلوت بود تک و توک کسی دیده می‌شد. سهراب پشتش به من بود و سام داشت چیزی بهش می‌گفت ، نگران شدم آروم رفتم و پشت نزدیک ترین ستون به میزشون ایستادم. قلبم از استرس تند تند می‌زد. صدای سام به گوشم خورد:-پس می‌خوای چیکار کنی سهراب ؟ -می‌گی چیکار کنم نمی‌تونم زن و بچه ام رو ول کنم. -من نمی گم زن و بچه ات رو ول کنی اما ساتین الان داره می ره پیش خانواده اش و هر تصمیمی میتونه بگیره برای زندگیش. -اما ساتین زنمه پس من شوهرشم. چی می‌گی تو ، آیسا باعث و بانی تمام بلاهایی که سر ساتین اومده هست ، نگو که می خوای هر دوشون تویه خونه زندگی کنن... با شنیدن حرف های سام و سهراب چیزی توی دلم ریخت‌‌‌ بغض نشست تو گلوم.. همش صدای سهراب تو گوشم اکو می‌شد زن و بچه ام ..آیسا براش بچه آورده، پس من رو دیگه نمی‌خواد...اگه نمی خواست چرا اومد دنبالم؟؟ هوای بسته ی رستوران طاقت نیاوردم و آروم سمت در خروجی سالن رفتم، با خروجم از سالن اصلی، اشک هام گونه هامو خیس کرد.. هنوز تو شوک حرف های سام و سهراب بودم، پس آیسا براش بچه آورده، با یادداوری بچه دستی به شکم تختم کشیدم ،یه روزی منم بچه داشتم ،به امیدش تمام شکنجه ها رو تحمل کردم،اما هیچ وقت ندیدمش..کاش میتونستم همین حالا از پیش سهراب میرفتم‌‌ بدون مقصد از هتل بیرون زدم و توی پیاده رو شروع به قدم زدن کردم... دلم از عالم و آدم گرفته، تا دیشب فکر میکردم سهراب دوستم داره ،اما حالا هیچ امیدی ندارم، نباید بذارم بفهمه دوستش دارم ....بعد از کلی الکی راه رفتن تصمیمو گرفتم ...با احساس ضعف و خستگی به خودم اومدم نگاهی به جایی که برام نا آشنا بود انداختم ،ترس افتاد توی دلم، اصلا حواسم نبود از هتل دور شدم،با استرس گوشه ی لبم و به دندون گرفتم اصلا نمیدونستم ساعت چنده و کجا هستم.... نگران و پریشون نگاهی به اطرافم انداختم، از چند نفر به زبان روسی سوال پرسیدم ،اما حرفامو نفهمیدن،همینطور راه رفته رو برگشتم ..شاید به هتل برسم،اما بی فایده بود دیگه خسته شده بودم،رفتم سمت مردی که چند قدم ازم جلوتر به دیواری تکیه داده بود... اینبار به فارسی ازش سوال پرسیدم همین که دهن باز کرد فهمیدم حالش خوش نیست... قدمی به عقب برداشتم که خیز برداشت طرفم و تا اومدم بفهمم چی شده،پرتم کرد تو کوچه باریکی که به دیوارش تکیه داده بود... از ترس تمام تنم میلرزید از جام بلند شدم که دوباره اومد....شروع کردم به داد و فریاد کردن...مثل دیوونه ها قهقهه ای سر داد ... از فرصت استفاده کردم و لگد محکمی بهش زدم تند از دستش در رفتم و شروع به دویدن کردم ،صدای قدم هاش از پشت سرم به گوش میرسید،نفسم به شماره افتاد ،همینطور دویدم که با برخورد به کسی خوردم زمین، هراسون بدون اینکه بفهمم کی هست به فارسی ببخشیدی گفتم و خواستم بلند شم که صدای عصبیش باعث شد نگاهش کنم: ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بدون روشن كردن لامپم مانتومو درآوردم و روى تخت دراز كشيدم. دستمو روى پيشونيم گذاشتم و چشم هامو بستم. تمام اتفاقات امروز مثل يه فيلم از جلوى چشم هام رد ميشد. نمى تونستم خونه ى بابا اينا بمونم.حال و حوصله ى شلوغى رو نداشتم. دلم براى مدتى تنهائى مى خواست. گوشيم رو از روى عسلى كنار تخت برداشتم و شماره ى عمو رو پيدا كردم. ديروقت بود. پيامى نوشتم و send رو زدم. نگاهى به محتواى پيام انداختم. "سلام. من موافقم تا خونه ى شما زندگى كنم فقط كسى از اين موضوع چيزى نفهمه". گوشى رو خاموش كردم. درسته روزهاى شايد بدتر از الانم منتظرم بود اما تكليفم روشن ميشد. صبح زودتر از هميشه بيدار شدم. دوشى گرفتم. دستى به اتاق كشيدم. چيزى براى بردن نداشتم. صبحانه رو با مامان اينا خوردم. مامان نگاهى بهم انداخت گفت:-چيزى شده دریا؟ لبخندى زدم گفتم:-حقيقتش غياث خواسته برگردم. مامان چشمهاش برقى زد گفت:-واقعا؟ از اينكه داشتم دروغ مى گفتم از دست خودم ناراحت بودم اما چاره ى ديگه اى نداشتم. بابا دستى به موهام كشيد گفت:-خدا رو شكر دخترم. اينجا خونه ى خودته اما مى ديدم خوشحال نيستى. دلت خونه و زندگيت رو ميخواد. ممنون بابا كه دركم مى كنيد. -غياث مياد دنبالت؟ لحظه اى هول كردم. چى بايد مى گفتم؟ -نه، عمو مياد. كمى كار داره خودش. مامان بابا نگاهى بهم انداختن اما حرفى نزدن. از روى صندلى بلند شدم:-من برم آماده بشم و سمت اتاقم رفتم و لباسامو پوشيدم. گوشيم زنگ خورد. عمو بود. آماده از در اتاق بيرون اومدم. -عمو اومده دنبالم. بابا گفت:-ميگفتى مى اومد بالا. -نه ديگه كار داره. مامان گونه ام رو بوسيد:-مراقب خودت باش. سر بزنى. -چشم حتماً. شما هم حتماً بياين. -باشه عزيزم. با مامان بابا خداحافظى كردم و كفشام رو پوشيدم. سوار آسانسور شدم. به بدنه ى فلزى آسانسور تكيه دادم. به نظرم بهترين تصميم رو گرفته بودم. دلم مى خواست راجب گذشته بيشتر بدونم. اينكه ساتین توى گذشته چه اتفاقاتى براش افتاده و چرا من و به عنوان دختر مريم به خانواده ام دادن؟ آهى كشيدم و از آسانسور بيرون اومدم. عزيز و بقيه هنوز نمى دونستن من دختر مريم نيستم. عمو كنار ماشين منتظرم بود. رفتم جلو:-سلام. سلام دخترم. در جلو رو برام باز كرد. روى صندلى نشستم. عمو ماشين رو دور زد و سوار شد. ماشين و روشن كرد گفت:-بهترين تصميم رو گرفتى عزيزم. -اما اينطورى مزاحم شمام. -تو مزاحمتى براى ما ندارى، تو واحد خودت هستى. -اما من وسيله ندارم! -خونه مبله است. اميدوارم از دكورش خوشت بياد. ديگه حرفى نزديم. نگاهم رو به خيابونهاى شلوغ دوختم. عمو ماشين و تو كوچه ى بزرگى نگهداشت گفت:-اينم از خونه ى ما. از ماشين پياده شدم. نگاهى به خونه كه آجر نماى قرمزى داشت دوختم. عمو در حياط و باز كرد گفت:-بفرما عزيزم. قدمى برداشتم و ... نگاهى به حياط كوچك رو به روم انداختم. يه حياط كوچك و جمع و جور و يه باغچه گوشه ى حياط. سر بلند كردم. نگاهم به خونه ى دو طبقه اى افتاد كه نماى آجريش زيباش كرده بود. عمو گفت:-طبقه ى بالا رو برات آماده كرديم. اميدوارم توش راحت باشى. لبخندى از روى ناچارى زدم گفتم:-لطف كردين. خيلى هم عاليه. با هم به سمت خونه رفتيم. سه پله رو بالا رفتيم كه به در چوبى رسيديم. -اينجا خونه ى ماست. سمت پله ها رفت. پشت سر عمو راه افتادم. بعد از طى كردن چند تا پله كنار در چوبى قهوه اى رنگى ايستاد و با كليد توى دستش در رو باز كرد:-بفرما تو. با ترديد وارد خونه شدم. -اينجا هم خونه ى شماست. نگاهى به سالن نسبتاً بزرگ رو به روم انداختم. يه سالن ال بزرگ كه سمت راستش يه آشپزخونه با نماى زيبا قرار داشت و سمت چپش راهروى كوچكى كه به دو تا در اتاق ختم مى شد. پنجره ى بزرگ سالن باعث شده بود تا خونه از نور كافى برخوردار باشه. چيدمان خونه امروزى و لوكس بود. چرخيدم و رو به روى عمو قرار گرفتم:-خونه ى دنج و زيبائى هست. ممنونم. -خوشحالم كه پسنديدى. همه چى تو خونه هست، نيازى نيست چيزى بخرى. -شما خيلى مهربونين. عمو اخمى كرد گفت:-تو عروسمى پس وظيفه ام هست. -راستى من لباسام ... -همشون رو غياث آورده. ماهور لباس هاتو توى كمدت چيده. ماهور؟ -آره، دخترم. حتماً با هم آشناتون مى كنم. دختر خوبيه، اميدوارم هم صحبت خوبى برات باشه. -حتماً. عمو رفت سمت در آپارتمان گفت:-استراحت كن اما شب خونه ى ما دعوتى. اما ... -اما و اگر نداريم. طهورا و ماهور دلشون ميخواد تو رو ببينن. متعجب به عمو نگاه كردم. انگار معنى نگاهم رو فهميد كه خنديد گفت:-طهورا همسرمه و ماهورم كه وروجك بابا.شب منتظريم و در سالن و بست و رفت. چرخى توى سالن زدم. خونه آرامش خاصى داشت. سمت اتاق ها رفتم. در اولين اتاق و باز كردم. اتاقى كوچك كه انگار براى مطالعه بود. در اتاق كناريش رو باز كردم. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ازبیرون اتاق به خسرو نگاه کردم و لبخند زدم و گفتم :سلام عزیزم! من برگشتم! امروز حالت بهتره؟ اشکامو پاک کردم و ... تو خیال خودم داشتم باهاش حرف میزدم که با دیدن دست خسرو که داشت تکونش میداد حرف تو دهنم خشک شد!چند ثانیه هم خیره به دستاش موندم....حتما توهم زدم آره؟؟ ولی با تکون خوردن دوباره ی دستش از فرط خوشحالی جیغ کشیدم، خنده و گریه م باهم قاطی شد ،دویدم سمت دکتر و‌گفتم :کمک! آقای دکتر.. پرستار...به هوش اومد! خسرو اسدی همین الان به هوش اومد! پرستار و دکتر با عجله دویدن داخل اتاق و پرده ی اتاق رو کشیدن! دیگه نمیتونستم خسرو رو ببینم‌! ضربان قلبم رفته بود بالا! مثل بچه بالا و پایین میپریدم باورم نمیشد . خدایا برای هزارمین بار التماست میکنم از عمر من بگیر و به عمر خسرو اضافه کن! شروع کردم طول و عرض اونجا رو راه رفتن! میخواستم از شدت استرسم کمتر کنم! باز هم شروع کردم به کندن ناخونام! با صدای باز شدن در از افکارم دست کشیدم به پرستاری که بی توجه به من بود نگاه کردم و گفتم :خانوم؟؟ببخشید خانوم؟؟! با شنیدن صدام از حرکت ایستاد، دویدم. سمتش و گفتم :چیشد؟؟ با اون چهره زیبا و آرومش گفت :عزیزم چشمت روشن! مریضت به هوش اومد و علایم حیاتیش تا به این لحظه خوبه! ولی زمان میبره سر پا بشه . نگاهش کردم و گفتم :حال خسرو خوبه خانوم؟؟ _بله خانوم من که گفتم بهتون! حالش خوب میشه نگران نباشید؟ سری تکون دادم و گفتم:میتونم ببینمش؟! _فعلا شما دارو ها رو تهیه کنید ،وقتی به بخش منتقل شد بله میتونید برید ببینیدش! بدون اینکه منتظر جوابم بمونه ازم دور شد! حرف هاشو تو ذهنم حلاجی کردم...خسرو ...خسرو به هوش اومد؟؟؟ همسرم.. سایه سرم... رفیقم...همه کسم به هوش اومد! خندیدم و واسه خودم و بلند گفتم شکرت خدایا ،عاشقتم شکرت! _هی خانوم ما اینجا مریض داریماا چه خبره اینجا رو گذاشتی رو سرت؟؟ لبخندم رو جمع کردم و با خجالت گفتم :ببخشید معذرت می‌خوام.. با خوشحالی رفتم داروخانه و با یک کیسه بزرگ پر از و‌قرص و آمپول برگشتم‌.... من دیگه اون دختر روستایی خونه نشین که فقط تا جلو پاهاشو میبینه نبودم! دختری که هنر اصلیش فقط لباس شستن و ظرف شستن بود نبودم! دختری که تمام آرزو هاشو دفن کرده بود ونتونه یه کلمه حرف بزنه و مدام سرش پایین باشه، نبودم اون خیلی وقته که مرده! حالا دختری هستم که راحت قدم برمی‌داره ،همیشه سرش بالاست! از هیچکس ترس نداره! سن زیادی نداره ولی به اندازه یه زن مسن بلا سرش اومده! ..... من همه اینا رو به خسرو مدیونم! با دیدن دارو ها غم دنیا تو دلم نشست! این آمپول ها خیلی درد دارن!از پرستار آدرس اتاقی که خسرو رو منتقل کرده بودن پرسیدم، اولش بهم یه شماره گفت، وقتی بهش گفتم من سواد ندارم با دستش اتاق رو بهم نشون داد! دارو ها رو همون جا تحویل دادم و با پاهای لرزونم به سمت اتاق رفتم، تقه ای به در زدم و وارد شدم! با دیدن چشم های نیم باز خسرو آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :خسرو؟؟ سرشو خم کرد و بهم نگاه کرد! انگار چند ثانیه طول کشید ک بفهمه کجاست و چه اتفاقی افتاده! آروم گفت:گلچهره! بغضم شکست دستمو رو دهنم گذاشتم و گفتم: توروخدا ببخش منو!با صدای بلند هق زدم که گفت :من‌نمردم دختر ‌‌‌ گفتم :اگه چیزیت میشد منم میمردم! دستاشو مشت کرد و گفت :اون که دستش بهت نرسید؟؟ سری تکون دادم و گفتم :ولش کن! درموردش حرف نزن! رگ گردن کبودش باد کرد و خواست ادامه بده که ... _گفتم اون .... در مورد تو پرسیدن که جواب ندادم، به ادعای خودشون با من کاری نداشتن، فقط تورو میخواستن!موی بدنم سیخ شد!! تو یک لحظه حالم از این رو به اون رو شد! _که من گفتم یه کلمه درمورد اینکه تو کجایی و چیکار می‌کنی حرف نمی‌زنم! تهدید به قتلم کردن که برام مهم نبود! خواستم چیزی بگم که دستشو به نشونه سکوت بالا اورد و گفت :آره می‌دونم چی میخوای بگی! من تورو از اون روستا اوردم بیرون و در برابر تو مسئولم و نباید به همین راحتی این حرفو بزنم، اما انتخابی بین بد و بدتر بود! سر جاش نیم خیز شد ! نگاهی به سرم تو دستش کرد و گفت :بهت قول میدم که دیگه نذاررم انقدر استرس بکشی!میفهمی؟ دیگه نمیذارم! دیگه پامونو هم‌تو اون خونه نمی‌ذاریم! من از طریق چند تا از آشنا هام یه خونه دیگه اجاره می‌کنم! فقط باید از اینجا دور باشیم! حرفاشو‌ تایید کردم .پرستار داخل اتاق شد، چند تا دارو دیگه هم زد تو سرمش ،چشم های خسرو کم کم گرم شد به خواب فرو رفت! از اتاق اومدم بیرون! از اینکه متوجه عمق ناراحتیم نشد خوشحال بودم ! کوچیکترین شوک عصبی یا استرس می‌تونست حالش رو خراب کنه! باید ازش مخفی کنم که کلثوم مرده تا اینکه سر پا بشه کم کم بهش بگم ! ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دکترها میگفتن سکته اول رو رد کرده و باید مراقب باشیم که دومی رخ نده... محمود از اینکه سکته کرده بود راضی بود میگفت این دعامم مستجاب شد، از خدا خواسته بودم که مرگ تو رو نبینم، مثل اینکه این لطف رو هم خدا در حقم کرده ... اما من آی گریه میکردم میگفتم محمود تو فکر منو نکردی که همچین دعایی کردی ؟ خُب هیچ میدونی منهم بدون تو میمیرم ،تو خیلی بی انصافی و اشکام دونه دونه روصورتم می غلتید... محمود گفت خوبه ایرانتاج دختر چهارده ساله که نیستی جانم !!! میدونید چرا محمود همه دعاهاش مستجاب میشد ؟ بنظرم چون از جوانیش مومن و نماز خوان بود، با خدا بود و همیشه ساعتها با خدای خودش رازو نیاز میکرد و خدا هم به حرفهای دلش گوش میکرد .بهزاد در اولین فرصت به ایران اومد،تا خودش بیماری محمود رو بررسی کنه... محمود با دیدن بهزاد کلی خوشحال شده بود میگفت چی از این بهتر که طبیبم پسرم باشه .. بهزاد باهاش شوخی میکرد میگفت پهلوون نبینم رو تخت باشی، تو قهرمان زندگی همه ما شما هستی .. با بررسی های کاملی که بهزاد کرد متوجه شد که فشار محمود بالا بوده و این اتفاق یهو افتاده و پیش زمینه ایی هم نداشته، به محمود گفت پدر جان همیشه باید غذاهای رژیمی و بدون نمک بخوری و دارو هم براش گرفت.. گفت اینایی رو که خودم بهت میدم رو بخور، بعد گفت سعی کن پیاده روی کنی، خلاصه از اون ببعد بچه هام بیشتر به ایران می اومدن که زود به زود محمود رو ببینن.... محمود کمتر به فروشگاه می اومد و سکینه در اختیار محمود بود، اما هرچه میگذشت محمود یه بیماری به بیماریهای قبلش اضافه میشد... تنگی نفس ، لرزش دستاش ، فشار خون ، وقند …. من بعد از مدتی که محمود رو تو اون حال میدیدم از فرط ناراحتی خودم ناگهان معده درد بدی گرفتم که بطور کل غذا نمیخوردم، نه اینکه نخوام بخورم اصلا نمی تونستم بخورم .حالا خودم تحت درمان بودم ،روز به روز ضعیفتر میشدم.. بهزاد بچه ام بعد از اینکه دائم بخاطر محمود در حال رفت و آمد بود، اینبار بخاطر من به ایران اومد و نگران منو به دکتر برد، اما بعد از کلی آزمایش که انجام شد بهزاد گفت مادر این بیماری شما بیشتر ریشه عصبی داره و‌ چیز خاصی نیست .بهزاد درست تشخیص داده بود،حالا این من بودم که ترس از دست دادن محمود رو داشتم، همش لاغرو لاغر تر میشدم ،چون میدیدم که محمود جلو چشمام داره آب میشه و خنده های زورکی محمود بیشتر دلم رو به درد می آورد... محمود از من هفت سال بزرگتر بود،سال نود و یک محمود به این بیماریها دچار شد، سکینه در کنار ما زندگی آرامی داشت ...یکروز همونطور که داشت کار میکرد گفت خانم تاج ... گفتم بعله... گفت تازگیها یک پسر جوان از من خوشش اومده، اونهم کسی رو نداره،راننده آژانسه و یه پراید داره و از من خواسته باهاش ازدواج کنم، بنظرتون من اینکار و‌ بکنم ؟ گفتم عزیزم تو میدونی که مشکل داری و بچه دار نمیشی و این یک معضل بزرگی برای زندگی آینده تو هست، خوب فکراتو بکن که دوباره مثل وحید نشه .. سکینه داشت با انگشتای دستش ور میرفت و گاهی صدای شکستن انگشتت گوشتم رو میریخت گفتم وای سکینه نکن !!! میخندید میگفت خانم تاج عصبانیم ،که این کارها رو میکنم ! واقعا راست میگی ،نکنه اینم ازمن بچه بخواد ؟ گفتم شک‌ نکن هر مردی بلاخره بچه میخواد اما …اما اگر ایراد از خودش باشه اونوقت قضیه فرق میکنه ،ما زنها سازش میکنیم ، میگذریم ، وفادارتریم و …به هزار و یک دلیل ،بخاطر بچه طلاق نمیگیریم خوب فکراتو بکن . گفت شما راست میگی خانم جان باید سنگهام و‌باهاش وا بکَنم... خلاصه که سکینه با حسن که خواستگارش بود صحبت کرد و شرایطش رو گفت، اونهم قبول کرده بود که باهاش زندگی کنه ...قرار شد یه عقد محضری بکنن و برن سر زندگیشون …دوباره من پیشنهاد دادم که خونه گلنسا و مظفر رو به اونها بدم، اول قبول نکردن اما با خواهش من بخاطر محمود به خونه ما اومدن و زندگیشونو شروع کردن... سالها گذشت محمود بیماریهاش بیشتر شد … من دیگه به هیچ وجه تنها نمیزاشتمش ،راه رفتن براش سخت شده بود ...یکشب گفت خانم جان وقت داری یه ساعتی با هم دردو دل کنیم؟؟ نمیدونم چرا تا میخواست باهام حرف بزنه گریه ام میگرفت ... گفتم نه من وقت ندارم.‌ گفت خانم جان پشیمون میشی ها ،بیا که برات کمی حرف بزنم. ایرانتاج جانم !خودت که میدونی دنیای من تو هستی، اما ازت میخوام اگر اتفاقی برام افتاد صبور باشی و خودت رو اذیت نکنی ..بعد با خنده گفت فکر نکنی که تو عمر نوح داری، بزودی با هم در اون دنیا ملاقات خواهیم کرد ،فقط من طاقت دوری تو رو نداشتم...خدا رو شکر که خدا حرفم رو شنید‌.. من تا اشکم افتاد روی گونه ام محمود گفت ای بابا ول کن منکه الان حالم خوبه ... من از حرفهاییکه بوی وصیت میداد متنفر بودم، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یه جور خاص نگام کرد و گفت :خودت رو گول نزن گوهر تو دوستش داری چرا با خودت و دلت میجنگی ... با حرص بلند شدم و گفتم "اشتباه میکنی دیگه دوستش ندارم ،هر چی بوده مال گذشتس، الانم تنها چیزی که بهش اهمیت میدم بچه هام هستن نه چیز دیگه ... " خیلی بی تفاوت گفت :خب با محمود ازدواج کن، اینجوری هم فرهاد رو سوزوندی، هم میتونی خیلی راحت به دیدن سالار بری ... بی هوا نگاش کردم و تیز تو چشماش خیره شدم و لب جنباندم "من هنوز زن فرهادم، عقدمون باطل نشده ؛ بعدشم دلم نمیخواد ازدواج کنم و بدتر فرهاد رو سر لج بندازم ... زینت شونه بالا انداخت و گفت خودت میدونی ،باز ولی اگه نظر منو بخوای خودت رو از بلاتکلیفی در بیار ... گفتم میخوام برم دیدن پسرم ،ولی جراتش رو ندارم جرات روبرو شدن با آدمهای اونجارو ندارم، مخصوصا با وجود گلبرگ... کسی خبر نداره که من زن فرهادم حالا نمیگن گلبرگ از کجا اومده ؟ زینت چشماشو ریز کرد و توی فکر فرو رفت و گفت اینجوری که بهتره ،فکر میکنن توی شهر ازدواج کردی ... بعد کلی کلنجار رفتن تصمیم گرفتم به آبادی برم ... صبح زود با صدای اذون بیدار شدم و گلبرگ رو بغل کردم سمت ایستگاه مینی بوس راه افتادم ... مضطرب بودم، نمیدونستم بعد اینهمه سال چجوری باهاشون روبرو بشم معلوم نبود چه فکرهای ناجوری راجبم بکنن ...سرم را به شیشه تکیه داده بودم ... ار لحظه که به ابادی نزدیکتر میشدیم نگرانیم بیشتر میشد... تو میدون شهر از مینی بوس پیاده شدم ... صورتم را با چادر پیشوندم و دست گلبرگ رو گرفته بودم و پشت سرم میکشیدم... پیرمردهای ابادی دور میدون قوز کرده بودن ...سمت خونه ای پدریم راه افتادم ... از کوچه پس کوچه های کاهگلی گذشتم و به پشت در خونه که رسیدم ،با تردید درو کوبیدم پسر سبزه و قد بلندی پشت در ظاهر شد و با تعجب نگامون کرد.... هیجانزده گفتم مراد تویی ؟؟ گفت اره نشناختی ؟ بعد این همه سال چی میخوای ؟ گفتم "میخوام بیام داخل اجازه میدی ؟ از جلوی در کنار رفت و صداش رو تو هوا ول داد ننه؛ ننه گلاب بیا مهمون داریم .... _کیه مراد ،خواهرت سودابه اومده ؟ با شنیدن صدای گلاب از روی ایوون، سرم رو بالا چرخوندم.‌.. موهای سفیدش از زیر چارقدش بیرون زده بود ،صورت لاغر و استخوانی اش ،پیرتر به نظر می رسید ... دستانش را سایبان چشمانش کرد و تیز نگام کرد و زیر لب اسمم را هجی کرد ....لنگ لنگان از پله ها پایین اومد .. نگاه متعجبش بین منو گلبرگ در گردش بود و با تعجب گفت "گوهر تویی ؟ " سرم را به نشونه بله تکون دادم ... دستانش را دور شونه هام حلقه زد و صورتم رو بوسید :خوش اومدی دختر جان ،اینهمه سال کجا بودی چشمم به در خشکید ... از برخورد گرم گلاب جا خورده بودم ... بهت زده گفتم قضیش مفصله، براتون تعریف می کنم ... گفتم بچه ها کجان چرا نیستن؟ والله مراد و دیدم ماشالله قد کشیده نشناختمش .. گلاب دستم رو گرفت و سمت خونه کشید ، بچه ای نمونده ازدواج کردن سرخونه زندگیشونن... مرادم نشون کرده داره ،دختر شهری گرفته قراره بره همونجا کار کنه ... نگاهم دور حیاط میچرخید ؛ از پله ها بالا رفتم و چقدر دلتنگ این خونه بودم ...چقدر دلتنگ بابام بودم ... گلاب سینی چایی رو جلوم گرفت و گفت "دخترته ؟" سرم رو تکون دادم و گفتم بله دخترمه.... گفت پس ازدواج کردی شوهرت کیه؟ چیکارس ؟ گفتم بماند حالا بعدا براتون تعریف میکنم، وقت زیاده ،صفیه چیکار میکنه ؟ اسم صفیه رو که آوردم چشماش پر شد گفتم" چیشده ،اتفاقی براش افتاده ؟ زیر لب نالید :صفیه در حقت بد کرد، خیلی هم بد کرده ،موقع زایمانش همه چی رو با آه و ناله برام تعریف کردم، ازم خواست وقتی دیدمت ازت حلالیت بگیرم ... پوزخندی زدم حلال کنم که چی بشه !!؟باعث اوارگی و بدبختیم شد، گناه خودشو اون فروغ رو من انداخت ... گلاب با افسوس بهم خیره شده بود غم خاصی توی چشماش موج میزد.... گفتم چیشده من نبودم اتفاقی افتاده ؟ با صدایی که از بغض میلرزید گفت "صفیه سر زا از دنیا رفت، قبل مرگش ازم خواست پیدات کنم و ازت حلالیت بگیرم ... متاثر لب زدم واقعا خبر نداشتم من چیکاره ام خدا بیامرزتش .. گفت : میدونم خیلی سخته ولی حلالش کن کل عمرشو با بدبختی سر کرده ، فروغ بهش وعده و وعید داده بوده گفته اگه بگی از گوهر دستور گرفتم توی شهر خونه بهتون میدم ... خیال میکرد سرو سامون میگیره ،ولی فلک زمینش زد.... گفتم بعد فرار من چه اتفاقی افتاد با صفیه چیکار کردن ؟ سرش رو با ناله تکون داد فرهاد خان از عمارت بیرونش کرد ،گفته بود بعد اینکه بچت به دنیا اومد مجازات میشی، با مملی پیش من زندگی میکردن ،فروغ گفته بود فراریش میده ولی روزی که صفیه بچش به دنیا می اومد کسی سراغش رو نگرفت...رفتم پی قابله ، ولی راضی نشد بیاد گفت فروغ تهدیدش کرده.... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یاد ماجرای رقیه افتادم ،برادرم یزدان. اخ که چقدر درداور بود این خاطرات. جسد جهان خانم .. نگاه شيرين كردم و گفتم می دونی چرا اینجام؟ سری تکان داد و جوابي نداد... با اين كه عادت نداشتم بد صحبت كنم اما بايد جدي برخورد ميكردم كه از همون اول حساب ببره .. كه با تشر گفتم وقتی خدابهت زبان داده ازش استفاده کن. گفت بله خانم ولي من يه زن بيوه هستم، چرا من رو انتخاب كرديد بهترين ها رو ميتونيد براي انوش خان بگيرين .. گفتم شيرين من ازت ميخوام تو همسر انوش بشي و يه پسر به دنيا بياري و ما خانوادت رو تامين ميكني ..من دلم نميخواد يه دختر بچه رو زن دوم كنم و زندگيش رو تباه كنم، به خاطر همين اين پيشنهاد رو به تو دادم و می یای بچه بیاری برا ارباب فقط بچه ..قبول ميكني ؟ شيرين لبخندي زد و گفت من خيلي خوشحال ميشم اگه وارث انوش خان رو به دنيا بيارم ... با تحكم گفتم اون مرد فقط شوهر منه می فهمی ..اینم كه راضی اش کردم تو رو بگیره کار سختی نبوده برام. پس بدون هرکاری بتونم می تونم بکنم، کج بری روحرفم حرف بزنی کاری می کنم نتونی زندگی کنی. مثل دختر خوب گوش کن، این رخت و لباس برمی داری فردا حسابی به خودت می رسی دلم نمی خواد نامرتب به نظر بياي فهمیدی ؟فردا می فرستم دنبالت بیایی عمارت تا همسر موقت خان بشی ؟ این بار با خوشحالي گفت چشم خانم . وقتی به عمارت برگشتم انگار کوه کنده بودم، از خودم متنفر بودم ،این آدمی اینجا ایستاده بود راحت ادمی رو به تمسخر گرفته بود ،مثل پایین دست بهش نگاه کرده بود ..ترس وجودم رو گرفته بود و اتاق زاويه رو خودم آماده کرده بودم ...حسابی استرس داشتم... ماجان به سرش دستمال بسته بود و دائم بهم بدوبيراه ميگفت و ميگفت آبرمون و داري ميبري، اين چه عروسيه؟ دلش ميخواست عروسش دختر يكي از خان ها باشه ..كه زبونش سر من دراز باشه و بتونه رو من و خوشيد تسلط داشته باشه ،اما فکر کرده بود ..بالاخره فردا شد و عروس به عمارت اوردن ...توی اتاق نشسته بودم،یاد عقد خودم افتادم یاد روزی آقاجان ارسلان برای عقد فرستاده بود ،یاد خونه حاج رسول افتادم. این عروس حتی از منم بدبخت تر بود ،هیچ کس از نزدیکانش دورش نبودن ..انوش کنار شیرین نشسته بود و اخماش حسابي آويزون بود ..کمی نگذشت که محرمیت بین دونفرشون خوانده شد ..انگار قلبم رو دو پاره کرده بودن ..اما انگار تقدیر من هم مثل مادرم شده بود .‌‌...عمارت غرق سکوت بود، انوش توی ایوان توی اتاق نميرفت... ماجان رفت سمت ایوان، از کنار درز پنجره شاهد مجادله ماجان و انوش بودم... انوش بعد چند دقیقه بلند شد و در و باز کرد و من با انوش رو در رو شدم .سرش پایین بود و انگار خجالت ميكشيد... گفتم به سلامت مبارکت باشه، قدمش خیر باشه. گفت کنایه نزن، اگه قبول کردم با ابروی خودم بازی کنم تو روی مادرم بایستم، بخاطر تو بود. این و بدون خانم خونه تویی ناری ..اين زن براي من جز آوردن وارث هيچ ارزشي نداره و تا اخر عمر دستبوس تو هستم .. دراتاقم رو بستم و پشت در نشستم هق هق گریه کردم ..خورشيد رو امشب خواستم با دايه اش تو اتاق خودش باشه، ميخواستم تنها باشم ..درسته خودم اينكار رو كرده بودم، اما خوب من يه زن بودم و نميتونستم حس حسادتم رو كنترل كنم ...تمام فکرم پیش انوش بود.قلبم تکه تکه شده بود از این تقسیم..انگار با دو دست ..خودم رو توی قبر گذاشته بودم و همه داشتن روی سرم خاک می ریختن. انوش حتي اونشب تو اون اتاق تا صبح نموند و رفت تو اتاق خودش در رو محكم بست .اون شب منم همونجا جلوی در روی زمین خوابیدم ..صبح زود باصدای ماجان بلندشدم، انگار دلش به رحم امده بود و دستور داده بود برای عروس تازه صبحانه ببرن تو اتاقش . از لای در نگاهی کردم ،اره درست بود یه طبق پر خوردنی بود، انقدر حالم بد بود دلم می خواست مثل بچه ها پا بکوبم گریه کنم اما الان وقت گریه کردن نبود. بادی به غبغبم انداختم. رفتم بیرون، ديدم خدمه دارن ميرن تو اتاق شيرين . گفتم چه خبره ؟چرا انقد سرو صدا ميكنين برید کنار. در رو باز کردم. شیرین گوشه اتاق نشسته بود و زل زده بود به من .رفتم داخل گفتم :بهت یاد ندادن خانم خونه اومد بایستی و سلام كني ؟یه وقت جلو اقا این کارا رو نکنی. ماجان هم پشت سر من وارد اتاق شد بادقت به اتاق نگاه کرد تا به طبق رسید و نگاه شيرين كرد و گفت مبارکه... شيرين با يه لحني خودش رو لوس كرد... دلم می خواست بمیرم این لحظه ها رو نبینم ،دلم مي خواست از موهای این دختر بکشم از روی ايوون پرتش کنم تو حياط ..اما اونم تقصیر نداشت ،من خودم خواسته بودم. انوش از صبح پیداش نبود و خودش رو گم و گور كرده بود ..نزدیک غروب بود كه شازده گفت از صبح اسبش برداشته زده به کوه. می دونستم وقتی از چیزی ناراحت به کوه می ره ..خودم دو دستی فرستاده بودمش به سمت زن دیگه ایی، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وقتی از شرکت بابام بیرون اومد شد بلای جون من ؛به طرق مختلف با حرف و کتک ازارم میداد ....دخترم اوایل هفت سالگیش بود ؛باهاش دعوای سختی داشتم ؛میخواستم از خونه بیرون بزنم دخترم رو بغل کردم ؛به زور بچه رو از بغلم بیرون کشید و خودم رو بیرون انداخت ؛دو روزی بود از دخترم خبر نداشتم ؛مثل مرغ سر کنده خودم رو به درو دیوار میکوبیدم ؛هر چقدر شماره خونه رو میگرفتم جواب نمیدادن؛تا اینکه ساعت چهار غروب بود ؛قمر زن سرایدار زنگ زد و گفت :اقا رفته ماموریت بیا خودت پیش گیسو باش؛خواهرم زایمان کرده منم دارم میرم روستا ؛سریع حاضر شدم و از خونه بیرون زدم تا خودم رو به خونه رسوندم ؛ به خونه ی سرایداری رفتم، انگار قمر رفته بود ؛وارد خونه که شدم صدای گریه و جیغ گیسو رو شنیدم، دست و پام رو گم کرده بودم سریع رفتم بالا، در اتاق باز بود ؛حسن شوهر و تو اتاق دخترم دیدم ، دیگه نفهمیدم چیکار کردم... دخترم رو بغل کردم ؛خدارو شکر میکردم که زود رسیدم ... صبور چشم بهم دوخته بود ؛شاید باورش نمیشد عشق پاکش ادم یه آدم و از بین برده باشه... دیگه تحمل نداشتم و اشکام جاری شد و با یاد اوری اون روز زار زدم ؛حمله عصبی بهم دست داد و خودم رو میزدم و گریه میکردم ؛صبور ازم خواست اروم باشم ؛ولی مگر میشد .... گفت :افسون،ادامه نده میدونم عذابت میده ... بابغض نالیدم:نه باید بدونی چیشده ؛این ادمی که عاشقشی منم؛کسی که زندون بوده .... دوباره با گریه ادامه دادم: بعد اون تلفن رو برداشتم مامورا رو خبر کردم ؛ بعد بازسازی صحنه ؛دستبند به دستم خورد ؛وقتی به گوش شوهرم رسید بلافاصله در خواست طلاق غیابی داد و دخترم رو از ایران خارج کرد ؛افتادم زندون ؛تو این مدتی که تو زندون بودم بابام به اندازه ده سال پیر شد ؛با پرداخت دیه از قمر رضایت گرفت،و از زندون ازدام کرد ... برای صبور که حرف زدم ،اروم شدم ؛انگار یه سنگینی از رو قلبم برداشته شد ... صبور قول داد پرس و جو کنه تا بتونم دخترم رو پیدا کنم.... بهش اعتماد داشتم ؛بعد بابام؛ تنها کسی که بهش اعتماد داشتم صبور بود ... اونشب بعد مدتها با کمی ارامش و اعتماد برای پیدا کردن دخترم سرم را روی بالش گذاشتم ؛صبح که بیدار شدم سیمین چمدون به دست تو سالن نشسته بود ؛حینی که نگاهم بین چمدان و سیمین در گردش بود با تعجب نگاش کردم گفتم :کجا میخواین برین چرا چمدون بستین؟ بلند شد و دسته چمدون رو گرفت :امروز پرواز دارم ؛باید برم ؛منتظر موندم بیدار شی تا ازت خداحافظی کنم ؛دستاش رو دور شونه هام حلقه زد و گفت :دخترت رو پیدا میکنی غصه ی اونو نخور ؛بابت کاری که کردی عذاب وجدان نداشته باش ،اون ادم حقش بود! بعد مدتها این تنها دلداری بود که از زبون سیمین میشنیدم ؛خودم رو ازش جدا کردم، مامانم بالای پله ها ایستاده بود ؛سیمین نگاهش رو سمت مامانم چرخوند و بدون هیچ حرفی سمت در خروجی قدم برداشت ؛صدای مامانم تو سالن پیچید دسیمین خانوم حلالم کن!!! لحظه ای ایستاد دوباره با تردید راه افتاد ؛سوار تاکسی شد، سمتش رفتم، شیشه رو پایین کشید دولا شدم و گفتم :سیمین جان ؛هر وقت برگشتی ایران برگرد عمارت ؛ اینجا خونه ی توام هست ‌.. سرش رو تکون داد و لحظه ای بعد ماشین از جاش کنده شد با نگاهم تا سر پیچ کوچه بدرقش کردم... چند روزی گذشته بود ؛گوشی خونه زنگ خورد؛ گوشی رو برداشتم صدای صبور تو گوشی پیچید :افسون خانوم خبرای خوشی براتون دارم ؛پرس و جو کردم ؛دخترت دوماهی میشه ایرانه .... از هیجان دست و پام میارزید ؛چشمام پر اشک شده بود ؛با صدای لرزون لب جنباندم :صبور مطمئنی دخترم ایرانه ؟؟ صبور با خوشحالی که توی صداش موج میزد ؛بله مطمئنم ایرانه، قبلش فرانسه بودن ؛شوهر سابقت،بیماری ام اس گرفته ؛نمیتونه راه بره، برگشته ایران ، خونه ی پدرشه ،همونجا ازش مراقبت میکنن...‌ گوشی رو قطع کردم ؛هیجانزده دور خودم میپیچیدم ؛ باید میرفتم پیش دخترم ؛ اشک میریختم گریه میکردم و میخندیدم ... مامانم با تعجب گفت :چیشده مادر جان از دخترت خبر گرفتی ؟ سرم رو تکون دادم مامان دخترم ایرانه ؛صبور بهم خبر داد باید برم پیشش ؛دلم پر میکشه برای دیدنش ؛مامانم دستاش رو بالا برد و خداروشکر کرد....گفت میخوای چیکار کنی الان ؟ _میرم دخترم رو میارم پیش خودم ؛اون باید پیش مامانش باشه ! مامانم بازوهام رو گرفت و توی چشمام خیره شد:افسون مادر ؛با عجله تصمیم نگیر شاید راهش این نباشه ! تیز تو چشماش نگاش کردم:مامان آهم گرفتش ،فلج شده دیگه نمیتونه مانع من بشه ؛دخترم رو میارم پیش خودم .. مامانم جلو دار رفتنم شد ،دستام رو گرفت و روی مبل نشوند ،نگاه دلسوزانه مادرانه اش رو بهم دوختم :افسون جان مادر ؛الان تک و تنها پاشی بری اونجا ،دخترت رو نمیدن که هیچ، حتی نمیذارن ببینیش ؛برو از طریق قانون بچتو ازش بگیر ، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اين اسلان هم چون پاي خودش گيره تا حالا بروز نداده، وگرنه تا حالا آجانا منو گرفته بودن . البته به خاطر خودم اينکار رو کردم و سر تو هيچ منتي نيست ، اما مهم اينهکه به خاطر حفظ خودم یکیو از بین بردم ، ولي تو با چند خط نامه از طرف يه آدم معلوم الحال مثل اسلان ،اينطوري نابود شدي .منم خان زاده هستم . منم تو ناز و نعمت بزرگ شدم اما مثل تو بي طاقت نيستم . حالا فهميدم که با وجود زن بودنم ، از تو تحملم بيشتره . اگه مدرکي داشتي ، اگه چيزي ديده بودي يا حتي اگه يه آدم مطمئن و قابل اعتماد چيزي بهت گفته بود و اينطوري بهم مي ريختي ، بهت حق مي دادم. اما اسلان ؟ تحمل ارجحيت دادن به حرف اسلان دربرابر حرف من ، برام هزار بار سخت تر از مردنه . تايماز بي صدا گوش مي کرد . همه حرفام رو زده بودم . بلاخره بعد از چند ساعت خفقان ، تونستم نفس بکشم . ازم معذرت مي خواست . دلم گرفته بود و به اين آسوني ها وا نمي داد . هي معذرت مي خواست و حق رو بهم مي داد که دلگير باشم . بعد از اینکه کلی مادرت خواست، بخشیدمش ... وسط حرفاش يه دفعه گفت:تو فکرميکني دختره يا پسر؟ نتونستم خندم رو جمع کنم ،عين يه بچه شده بود . گفتم : هنوز که معلوم نيست باردارم !!! گفت : دکتر خيلي مطمئن حرف مي زد، مي گفت ؛ اين حالت ها علائم بارداريه. تايماز با اين حرفها مي خواست ذهن من رو منحرف کنه، مي خواست يادم بره چقدر غصه دار بودم و تا حدي هم موفق شد، کاری کرد ديگه بلند نشم . با اينکه دلم هنوز ترميم نشده بود ،اما از خستگیه زیاد خوابيدم. با صداي ضربه هاي وحشتناکي که به در حياط مي خورد بيدار شديم . هر دومون گيج بوديم . تايماز با نگاه نگران گفت:يعنی کيه اينوقت صبح؟ در و باز کردند و چند ثانیه نشد که مادر و پدر تایماز اومدند دم در اتاق ...بانو با چشمهای خشمگین سمت من اومد..دستش و بلند کرد و یکی تو گوشم زد،چشمام برق زد ... گفت تو چه فکری پيش خودت کردی؟مگه تو در شان پسر منی؟ تايماز اومد جلو و دست مادرش رو گرفت و کشيدش اونطرف و گفت : بهش دست نزن مادر !!! به چه حقي رو زن من دست بلند ميکني؟ بانو غريد : همين نادونیت باعث شده روزگارت اين باشه ، دختر قحط بود ؟ارزشت رو به اندازه کلفت خونه پايين آوردي ؟سیما رو رد کردی این رو بگیری؟؟ چقدر توهين بده ! چقدر زمين زدن شخصيت يه آدم بده ! بانو وسط اتاق نشست رو زمين و دستش رو برد سمت قلبش . خان که تا اون لحظه ساکت ولي با چهره ي درهم و عصباني ايستاده بود ، طرفش دويد و کنارش نشست . پوزخندي اومد رو لبم . به چه حربه هايي که متوسل نمي شد اين زن . تايماز گفت : نگران نباش ،من کنارتم .هيچ کس نمي تونه تو رو ازم بگيره،مک مواظب هر دو تونم‌.. بانو ناله مي کرد، ناله هاي اون باعث شد خان عصبانی بشه و حمله کنه سمت تايماز . تا تايماز خواست به خودش بجنبه ،با سیلی پدرش روبرو شد.تايماز با پشت دست گوشه لبش رو پاک کرد و گفت : نذارين حرمت شکني کنم، از خونه من خودتون برید بیرون .. خان با شنيدن اين حرف عصباني تر شد و با مشت کوبيد تو دهن تايماز . دلم به حالش سوخت. دلم به حال خودم سوخت .به حال بچم سوخت. حالم داشت بهم مي خورد . باز هم تهوع ،باز هم سرگيجه .آيناز به کمک اکرم و صفورا اومد بالا . اون بيچاره ها با ترس فرار کردن . آيناز خودش رو رو صندليي که سيد علي براش بالا آورد جا به جا کرد و گفت : اينجا چه خبره ؟شماها اينجا چيکار مي کنين؟ بانو تا چشمش به دخترش افتادشروع کرد به ناله کردن ،هرچیزی رو که لایق خودش بود به دختر و پسرش نسبت داد که به کسی مثل من که کلفت بودم پناه داده بودن. دخترش رو به خاطر با خبر بودن از اين اشتباه تايماز و سرپوش گذاشتن روش به شدت دعوا کرد . تايماز که ساکت ايستاده بود ، ديگه طاقت نياورد و گفت : مادر حرفي نزن که بعدا ًپشيمون بشي .حواست هست که داري با دختر خودت حرف مي زني ؟ بانو يه دفعه مثل چی حمله کرد طرفم و گيس بافتم رو گرفت تو دستشو منو از رو تخت کشيد پايين و گفت : آره حواسم هست به خاطر اين دارم به دخترم چيا مي گم !کل زندگیمون رو بهم ریخته ..کاش از اول انقد بهش رو نمیدادم..بانو موهام رو فشار میداد و مدام تحقیرم میکرد ،حالم خوب نبود وگرنه مگه زورش به من مي رسيد ؟ تايماز خيز برداشت سمت ما و منو از دست مادرش گرفت... رو به بانو با فرياد گفت: ازخونه ي من برو بيرون!!!به چه حقي دست رو زن من بلند مي کني ؟ آيناز مهربون و دلرحم از اين همه بلبشور ترسيده بود و داشت اشک مي ريخت . مثل چی وسط اتاق بودم . تايماز بازومو گرفت تا بلندم کنه اما تو يه لحظه نتونستم در برابر هجوم مايع معدم مقاومت کنم و رو فرش وسط اتاق بالا آوردم . به زحمت نگاه نادمي به تايماز انداختم و چشام سياهي رفت . چشمام رو که باز کردم ، همه جا سفيد بود ... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما به شدت از در مخالفت در اومد . یه روز عصبانی شدم و گفتم : می خوای اونقدر دست رو دست بذاری که یه تجربه دوباره تکرار بشه ، یه وقت به فکر برگشتن بیفتی که یگانه هم علاقمند به یکی دیگه شده باشه ؟ به حرفم پوزخند زد و گفت : تو یگانه رو نمی شناسی ، وقتی ترکش می کردم، بیشتر از این ناراحت بودم که نمی تونه کسی رو جایگزین من کنه، تا راحت تر فراموشم کنه. کیمیا سکوت کرد و من بهت زده به او خیره ماندم . با مکث ادامه داد :یگانه خانوم من شما رو از طریق منصور شناختم و این طوری بود که نظرم درموردت تغییر کرد و به این باور رسیدم که به حتم تو هم حقی داشتی ، حقی که ازش گذشتی ، آخرین باری که با سالی حرف زدم مطمئن شدم هنوز کسی رو جایگزین منصور نکردی و بالاخره منصور رو قانع کردم به ایران برگرده و همه چیز رو از نو بسازه ... خانم یگانه می خوام به عنوان یه دوست ازتون خواهش کنم ...ببینید منصور تو این دو سال به اندازه ی کافی زجر کشیده ، باهاش رفتاری نکنید که بیشتر از این خرد بشه ، اگر می تونید فرصت جبران اشتباهات گذشته رو ازش نگیرید، وگرنه همون طوری که ازتون انتظار می ره مثل یه دوست نه مثل کسی که ازش کینه به دل دارید، بهش جواب منفی بدید . پوزخند تلخی زدم . کیمیا از چه نگران بود ؟ این که او را خرد کنم و برای برگشتنش به باد شماتتش بگیرم ؟ مگر از من ساخته بود ؟ با گیجی پرسیدم :اون داره بر می گرده ؟ _بله ، فقط چند روز دیگه ، برای مراسم سالگرد خان اینجاست .زمزمه کردم : فقط چند روز دیگه ! اتومبیلم را فقط چند خیابان ان طرف تر از منزل کیمیا پارک کردم و پیاده به سمت عمارت به راه افتادم . چقدر قدم زدم و چقدر فکر کردم ! مثل همان روز که با مرجان ساعت ها بی اینکه حرفی بر زبان آوریم خیابانهای شهر را زیر پا گذاشتیم و من خاطره ی سه ساله ی با او بودن را مرور کرده بودم حالا ... من بودم و خاطرات رنج دو ساله ای که خردم کرده بود . احساسم را ، باورم را ، اعتمادم را نابود کرده بود . من بودم و قلبی که هنوز هم میسوخت نه از رفتنش ، نه از نداشتنش ، نه ... دیگر جایی برای این احساسات نمانده بود . تلخی اهانتی که در حقم روا شده بود ،یادآوری ساده به بازی گرفته شدنم و ساده تر از ان طرد شدنم بود که ویرانم می کرد . چقدر انتظار کشیده بودم ! چقدر در رویاهای دور و بعیدم چنین روزی را تصور کرده بودم ! حالا داشت می آمد با کوله باری از تنهایی . حسی داشتم که حضمش حتی برای خودم هم سنگین بود . وقتی به خودم آمدم، چند ساعتی از تاریک شدن هوا گذشته بود و من به جای عمارت در منزل لاله جان بودم . سر به زیر و متفکر مقابل او نشسته بودم . از همه ی حرفهایی که از کیمیا شنیده بودم فقط یک جمله بر زبان آوردم :اون داره بر می گرده لاله جان ، تک و تنها ... لاله جان منتظر توضیح بیشترم بود اما با سکوتم خودش پرسید :کی عزیزم ؟ کی داره بر می گرده ؟ _منصور ، لاله جان ، منصور داره بر می گرده . بی اینکه به آرزوی دیرینه اش رسیده باشه، بی اینکه ... لاله جان حیرت زده و مبهوت زمزمه کرد :چطور ممکنه ؟ _اون طوری که هیچ وقت حتی یک لحظه هم به ذهنم نمی رسید . آن شب نزد او ماندم، اما وقتی به اتاق اختصاصی ام هم رفتم، با همه ی خستگی خواب به چشمانم راه نیافت . نیمه شب وارد حیاط شدم . کنار حوض نشستم و سر و صورتم را خیس از آب کردم . _خوابت نمی بره ؟ سرم را برگرداندم لاله جان روی یکی از پله های تراس نشست و گفت :منم پاک بی خواب شدم ! روی لبه ی حوض نشستم و با شرمندگی گفتم :همیشه با غم و غصه هام رو سرتون خراب می شم . /قربونت برم این چه حرفیه ؟ تو که خوب می دونی چقدر برام عزیزی . سکوت طولانی میانمان را خودش شکست :بهت گفته بودم خداوند خود عدله ، نگفته بودم یگانه ؟ با پوزخند تلخی گفتم :ولی حالا دیگه چه اهمیتی داره ؟ یه روزی من همه جوره منتظرش بودم . منتظر که برگرده و بگه بی من دووم نیاورده اما حالا ... _این هم از حکمت خداست عزیز دلم ، شاید این اراده ی خدا بوده که اون زمانی برگرده که تو بتونی در موردش یه تصمیم عاقلانه بگیری هوم ؟ سری به علامت تایید حرفش تکان دادم و به فکر فرو رفتم . صبح قبلا از رفتن به عمارت با بیمارستان تماس گرفتم :سلام هومن جان . _سلام عزیزم ، حالت چطوره ؟ _خوبم ، معذرت می خوام که دیروز نتونستم بیام بیمارستان . _مهم نیست ! هنوز پیش لاله جان هستی ؟ _آره ، ولی دیگه دارم بر می گردم عمارت . _باشه ، شب می بینمت ، مواظب خودت باش پرنسس من . گوشی را که گذاشتم احساس بدی داشتم به لاله جان گفتم :هومن دیروز می دونست می خوام به دیدن کیمیا برم ،اما هیچی ازم نپرسید ، فکر می کنم از همه چیز خبر داره . _بعید نیست اما ... تو واقعا می خوای چی کار کنی ؟ بی پریشانی گفتم :نمی دونم لاله جان ف واقعا نمی دونم ! ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مارجان با متانت همیشگی و خاص خودش گونه های هر دومون رو بوسید و بعد از انداختن انگشتر به انگشت ترنج، دست هامون رو توی دست هم گذاشت. با همراهی همه به طرف خونه جدیدمون که کوکب خانم گوشه ای از حیاطش آشپزی می کرد و نهارمون رو دم گذاشته بود راه افتادیم. کوکب خانم چادر گل دار به دور کمرش،تلو تلو خوران با دود کردن اسفند و صلوات فرستادن ازمون استقبال کرد و ما وارد خونه شدیم. یک اتاق زن ها و یک اتاق مردها همه با کمک هم سفره انداختیم و نهار عروسی رو خوردیم. بعد از خداحافظی خانواده ی ترنج و اشک ریختنش توی بغل مادر و خواهرش همگی رفتن.مارجان بعد از شستن حیاط و پاشیدن آب شیلنگ به روی گلدون های کنار حوض که درونشون گل کاشته بود از فرط خستگی به اتاقش که زیر پله ها بود رفت. ترنج همچنان معذب بود و ایستاده با لباس سفید ساده و بلندش خودش رو با کتاب های من که روی تاقچه ی گچ کاری شده چیده بودم مشغول کرده بود. پرده ی در ورودی بزرگی که بالا تا پایینش شیشه بود رو کشیدم و به طرفش رفتم. با شنیدن صدای قدم هام در نزدیکیش سرش رو به کتاب نزدیک تر. دیوان حافظ رو برداشتم و گفتم من عاشق اشعار بزرگانم.تا جایی که مغزم اجازه داده حفظ کردم... ترنج با نگاهی به کتاب توی دستم گفت میشه یه فال بگیری؟ لبخندی زدم و چشم هام رو بستم و بعد از نیت کتاب رو باز کردم. با دیدن شروع شعر به نگاه به چهره ی گل انداخته ی ترنج از بر خواندم.. ‌‌‌. ** اون روز آفتاب غروب نکرده زندگی مشترک من و ترنج شروع شد و ما رسما زن و شوهر شدیم.بوی کاچی مارجان توی خونه پیچیده بود .دخترک هجده ساله ای که شد مونس من زجرکشیده و رنج سفر برده... مدتی از شب عروسیمون گذشته بود که توی حیاط حین پوشیدن کفش هام روی پله ها با صدای بلند گفتم ترنج بیا دیر شد،کجا موندی پس؟ مارجان از اتاق هاش بیرون اومد و در حالی که خمیازه می کشید گفت هولش نکن ،حالا که اول صبحه پسرجان.ناشتایی خوردین؟نخوردی سماور جوشه... کمرمو صاف کردم و گفتم قربان تو بشم من،آزمون داره، سر ساعت باید آنجا باشه ،وگرنه عقب می مانه،تا آنجا خیلی راهه. مارجان چشم هاشو ریز کرد و گفت آزمون چیه دیگه؟ به حق چیزای ندیده و نشنیده. قهقهه ای سر دادم و گفتم میریم اداره چند تا سوال ازش می پرسن، اگه درست جواب داد دیگه مشکلی نیست و دیپلم که گرفته و میشه معلم همین مدرسه ی سر کوچه،دیر برسیم خوبیت نداره. ترنج یه لنگه کفش توی پاش و دیگری توی دستش لنگان لنگان روی ایوان اومد و بعد از سلام صبح بخیر به مارجان،حین بستن روسریش رو به من گفت من حاضرم بریم. مارجان سریع به طرف اتاقش راه افتاد و گفت صبر کنین قران بیارم از زیرش رد بشین، ان شالله با خبرای خوب برگردین. بعد از رد شدن ترنج از زیر قرآن راهی اداره شدیم و بعد از کاغذ بازی و این اتاق اون اتاق رفتن،ترنج معلم رسمی مدرسه ی ابتدایی شد و با پاکت شیرینی به خونه برگشتیم. بوی قیمه ی مارجان توی کل خونه پیچیده بود و با دیدن ما شروع به دود کردن اسفند کرد و مدام ذکر می گفت و صلوات می فرستاد. بالاخره پاییز رسید و من دوباره توی دبیرستان و ترنج توی مدرسه ی ابتدایی مشغول به کار شد.صبح ها بعد از خوردن صبحونه کنار سماور همیشه جوشان مارجان با لقمه هایی که برامون میگرفت تا توی مدرسه ضعف نکنیم به سر کارمون می رفتیم. هنوز چند ماهی از معلمی ترنج نگذشته بود که تلفن دفتر با صدای گوش خراشش زنگ خورد.گوشیو برداشتم که صدای خانمی توی گوشم پیچید؛خانمتون حالش بد شد، بردنش بیمارستان، به من گفتن به شما خبر بدم. با شنیدن کلمه ی بیمارستان زبونم بند اومد. به سختی اسم بیمارستانو پرسیدم و کتم رو از روی چوب لباسی برداشتم و راهی شدم. نفس نفس زنان توی پذیرش سراغ ترنجو گرفتم که پرستار با روپوش سفید آستین کوتاه و کلاه مکعبی شکل سفید به سر گفت اون خانمی که سقط کرده بود رو میگی؟ته سالنه. با شنیدن این حرف شوکه شدم...مگه ترنج باردار بود؟! زانوهام دیگه رمق راه رفتن نداشت،بچه ای که من سال ها منتظرش بودم بی خبر اومد و بی خبر رفت.به طرف اتاق به سختی قدم برمی داشتم،توی چهار چوب در قرار گرفتم،ترنج صورتش به طرف دیوار به خواب رفته بود و همکارش خانم سعیدی با دیدن چهره ی وحشت زده ی من سریع از روی صندلی بلند شد و با تته پته سلام کرد. بی توجه به سلام بالا سر ترنج رفتم که از صدای قدم هام چشم هاش رو باز کرد.با دیدنم بغضش ترکید و سیل اشک بود که روی گونه هاش می غلطید. خانم سعیدی از اتاق بیرون رفت و مارو تنها گذاشت.با تردید پرسیدم تو حامله بودی؟ به طرفم به سختی غلطید و با مظلومیت گفت خودمم نمی دونستم، امروز که توی مدرسه صندلیارو جا به جا می کردن، منم همراه شاگردام کمک می کردم که سرم گیج رفت و نقش زمین شدم. با خنده گفتم شکر خودت سالمی‌‌. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾