#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_هفتادوهشت
بیا بهت آموزش بدیم که دیگه بچه دار نشی...
رضا در جوابم گفت: منم راضیم، خدا رو شکر حالا هم پسر داریم هم دختر ،پس دیگه تمام نعمت دنیا رو داریم ...
حالا هم دیگه فکرش رو نکن ،بریم خونه که باید استراحت کنی.ما با ماشین حاج خلیل به سمت خونه رفتم، اما همینکه جلو در خونه رسیدم ،حاج خلیل و یک سلاخ به همراه گوسفند کوچکی جلو در خونمون منتظر ایستاده بودن..
با تعجب گفتم: رضا حاج خلیل از کجا فهمید که ما الان میایم ؟
گفت: من از باجه تلفن نزدیک بیمارستان زنگ زدم و گفتم، ما تا یکی دو ساعت دیگه میایم خونه (یادش بخیر باجه تلفنهای دو زاری)من با احترام به حاج خلیل سلام کردم و گفتم: نمیدونم چطور از شما تشکر کنم..
گفت :هیچی دخترم من کاری نکردم ..
منکه هنوز شکمم درد میکردم ،دستم رو به زیر شکمم گذاشته بودم که یهو حاج آقا گفت: ای داد بیداد اصلا حواسم به شما نبود ،یالا زود باشید گوسفند رو سر ببُرید تا حبیبه خانم زودتر بره تو خونه ..وقتی گوسفند رو سر بریدن ،حاج خلیل به رسم خودش لکه کوچکی از خون رو به پیشانی من و ماه منیر زد، بعد گفت :برو دخترم برو استراحت کن..
با خجالت گفتم: حاج آقا میتونم یک روز وقتی حالم خوب شد شما رو به خونمون دعوت کنم ؟
گفت :چراکه نه ! من از خدام بود ومنتظر همچین فرصتی بودم، فقط یه خواهش ازت دارم، وقتی خواستی غذا درست کنی از همین گوشت برام آبگوشت درست کن ،خیلی وقته که آبگوشت نخوردم و واقعا دلم آبگوشت میخواد ...
گفتم :به روی چشمم ولی چرا آبگوشت ؟ گفت :خیلی داستان داره، حالا که خودت منو به این مهمانی دعوت کردی وقتی اومدم منم همه چیز رو برای تو تعریف میکنم !
من هم بی توجه به معنی این حرفش گفتم: قدمت روی چشمم حتما بهت خبر میدم..
وقتی بخونه رفتم سه تا پسرام به پاهام چسبیده بودن ،صغری بیگم برام غذا درست کرده بود و ورختخواب نرم و گرمی برام انداخته بود ..بمحض اینکه روی تشک دراز کشیدم خواب عمیقی منو گرفت، صغری بیگم گفت: خانم جان تو بخواب من مراقب بچه ها هستم ..
گفتم: این دختر کوچیکه رو چکار میکنی ؟
با خنده گفت خدا برکت بده به آب قند ..
اونا همشون به اتاق بغلی رفتن و من نفهمیدم چطور از بی خوابی بیهوش شدم ،بعد از چند ساعتی صغری بیگم آرام آرام گفت :خانم جان دیگه نمیخوای بیداربشی؟ هم خودت گرسنه ایی هم این بچه داره غش میکنه از گرسنگی، پاشو دختر پاشو ..
با سختی چشمهامو از خواب باز کردم ،دلم نمیخواست از جام بلند بشم ،دخترک زیبا با گریه های ضعیفی که از ته حلق کوچکش صداش می اومد ،گرسنگی خودش رو اعلام میکرد ..
حالا که میخواستم بچه رو شیر بدم درد سینه هام بقدری شدید بود که بی تابم میکرد، یادمه اون موقع ها بی بی جان میگفت: شیرت رو آرام بدوش وچربی روی شیر خودت رو به نوکسینه ات بزن ،هیچ پمادی بهتر از اون نیست ..یهو جای خالی بی بی رو حس کردم بغضم ترکید وشروع کردم گریه کردن، طفلک صغری بیگم با یه کاسه کاچی وارد اتاق شدو با دیدنم گفت: چیه خانم جان؟ چرا گریه میکنی ؟
گفتم :صغری بیگم جان میدونم که تو برام کم نمیزاری و مثل بی بی هستی، اما جای خالی بی بی بد جور اذیتم میکنه ..
صغری بیگم آرام کنارم نشست و گفت: خانم جان من دل ندارم ؟ نه میدونم پدرم کیه نه مادرم کیه ؟
گفتم :ای جان دلم واقعا دلم برات میسوزه، اما تو اونا رو ندیدی و نمیدونی کجا هستن، اما من چی ؟ محبتهای بی بی رو چطور فراموش کنم ؟
صغری بیگم دست نوازش ومهربونی روی سرم کشید وگفت: خانم جان افسوس گذشته رو نخور ،مگر به حرف مادرت ایمان نداری، انشالله دخترت بزرگ میشه و مونست میشه.. حالا پاشو کاچی که برات درست کردم رو بخور که پر از پسته و گردو با روغن حیوانیه ! بعد سرش رو پایین انداخت و گفت: این کاچی رو وقتی عشرت زایمان میکرد از مادرش یاد گرفتم، بعد آهی از ته دل کشید و گفت :چه روزهایی که من در اون خونه دیدم ،بعد اشکهاش رو گونه اش غلتید پاشدو از اتاق رفت بیرون !
طبق کاری که بی بی گفته بود شیرم رو دوشیدم و بعد خودم از کاچی بی نظیر صغری بیگم خوردم، آخ که چه طعمی داشت (دلتون نخواد)..
روزهای بعد از زایمانم گذشتن و من کم کم حالم خوب شد، به خواست من اسم دخترم ماه منیر شد .یکروز به رضا گفتم بهتره ببینی حاج خلیل چه موقع میتونه به خونمون بیاد تا براش آبگوشت درست کنم …
رضا بهش گفته بود و با مشورت با خود حاج خلیل قرارشداولین جمعه ناهار بخونمون بیاد، بهش گفتم هرکی رو دوست داره با خودش بیاره،اگه خانم داره، بچه داره بیاره ،اما روز جمعه که شد من ازصبح بلند شدم و آبگوشتم رو درست کردم و به صغری بیگم گفتم برو خرید کن که حداقل یکبار هم ما سنگ تموم بزاریم..
صغری بیگم وقتی خرید کرد اومد بعدش دیدیم زنگ در حیاط به صدا دراومد، علی اکبر فوراًدر رو باز کرد و حاج خلیل با یک عالمه خوراکی بخونمون اومد
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_هفتادوهشت
لبمو به دندون گرفتم که اروم گفت:به من بگو..
سرمو پایین انداختم:برادر کوچیکم دلش پیش دختری از ایل شما گیر کرده، اما به خاطر اون دختر هیچ حرفی نمیزنه،از اون ور هم دختره خاطرشو میخواد ،همه خواستگارهاشو رد میکنه،میشه کاری کرد؟؟
:شدنش که میشه چون اگه ما حرفی بزنیم اهل ایل قبول میکنن اما گوهر هیچ وقت کنار عموی تو خوشبخت نشد وخان هنوز که هنوزه خودشو مقصر میدونه بخاطر این وصلت،این ازدواج اگه سربگیره از اهالی ایل پایین سعی میکنن اذیتشون کنن برای همین برادرت باید زنشو توی خونه نگه کنه این یعنی دخترای آزاد ایل ما،اونجا براشون مثل قفس میشه....
بازوشو لمس کردم:منم همین شرایط داشتم همیشه مراقبم بودن،این مراقبت رو دویت دارم حتی حالا هم وقتی تو وساواش مراقبم هستین ته دلم خوشه به توجهتون...
دانیار گفت:زن توی چارچوب خونه پیر میشه آساره،حتی بچه هم از زندگی لذت نمیبره،وقتی وصلت صورت میگیره که مردم خودشون بخوان،به خودشون احترام بذارن وزیر بار زور نرن نه اینکه با محدود کردن بخوان از خانوادشون محافظت کنن.....
:چقدر همه چی پیچیده س،دلم میخواد از این خواب بیدار بشم هر لحظه اش یه داستان غریب داره که منو با خودش غرق میکنه،منی که همیشه رها وآسوده زندگی کردم حالا چه چیزهایی میشنوم وتجربه میکنم....
:خیلی چیزهارو ندونی بهتره،برای خودت وآرامشت هیچ وقت از این سوالها نپرس ،نگفتن چون نمیخواستن درگیر بشی...
هومی گفتم که با هم بلند شدیم...دانیار زمین بزرگی نشونم داد وکلبه چوبی که بالای زمین بود...انگشت اشارشو گرفت بالا وگفت:تا اون مرز تموم زمینها برای ماست...
ذوق زده گفتم:خودت خریدی؟؟؟
سینشو صاف کرد:بله اونم با پس انداز خودم....
به گندمها دستی کشیدم:چه خوبه که تهران زمین هم داره این مدت فقط خونه دیدم وشلوغی جاده...
گفت:خیلی خوشحالم که مال من شدی،خیلی میترسیدم نتونم دلتو به دست بیارم....ابروهامو بالا بردم،گفتم:البته خان بابا تاییدت کرد وگرنه دختر بهت نمیدادین.....
با خنده از روی مرز بین زمینها خودمون رو به کلبه رسوندیم.....همه امکانات بود خوراکی هم داشت....دانیار اشاره به پایین کلبه گفت:اونجا رو ساخته بودم برای مرغ وخروسها،دویستا شده بودن اما یه روز که اومدم همه پر پر شده بودن وشبونه روباه بهشون زده بود یه دونه سالم نذاشته بود بعد از اون دیگه مرغ نگه نداشتم....
روی صندلی چوبی کنار در کلبه نشستم:کار پر ریسکی انجام دادی آخه اینجا و مرغ وخروس؟؟ طفلکی ها توی خونه هم امنیت ندارن بعد تو آوردی این بیابون نگه داشتی؟؟؟
دانیار آتیشی درست کرد:بهار شده، هر لحظه داره سرد تر میشه بهار وزمستونش به هم ریخته...
باخنده هیزم دستش میدادم که گفت:امشب اینجا بمونیم؟؟؟.میدونستم فردا قرار داره اما قبل مخالفت گفت:ساعت ده باید شرکت باشم،برمیگردیم...
عید بلند شدیم زدیم بیرون...
با تاریک شدن هوا وارد کلبه شدیم منقل پر از ذغال بود قل قل آب کتری وصدای قورباغه ها از جوی آب سکوت رو میشکست..
پس فردا برمیگردیم ایل،تا سیزده میمونیم اما،یه مدت باید برم دبی،باید خودم برم وساواش نمیشه جای من باشه،شاید دو هفته ای طول بکشه دقیق نمیدونم اما تموم تلاشم رو میکنم زود همه رو راست وریست کنم برگردم پیشت...
ته دلم شور افتاد وگفتم:نمیشه نری؟؟یا من هم ببر....
:نمیشه عزیز دلم،برای خودمم سخته اما زود تموم میشه تو هم این مدت بیشتر کنار خانواده میمونی تا بیام دنبالت...
دلم نمیخواست بره اما میدونستم مخالفتم فقط اذیتش میکنه واینو نمیخواستم...لحاف رو تا گردنم بالا کشیدم گفت:اگه الان بخوابی از گرسنگی بیدار میشی....میخندیدموگفتم:نه بیدار نمیشم تا سحر....
لحاف رو کنار زد سیب زمینی ذغالیا رو پوست گرفت وتخم مرغ آبپز رو نمک زد:خوبی اینجا به اینه که ساواش همه امکانت رو محیا میکنه،خودش که میاد سرمیزنه همه خوراکی هم میاره که دستش بند باشه...
از طعم هیچ کدوم چیزی نفهمیدم...دانیار با حرفهاش مثلا میخواست قضیه رفتنش رو یادم ببره، اما من حتی حالا هم دلتنگش بودم....
بشقاب و سینی رو کنار زدم:آساره؟؟
هیچی نگفتم وبیشتر خودمو بهش چسبوندم ..هیچ کدوم حرفی برای زدن نداشتیم...اولین شب غربتم بود
تا صبح چشم ازش برنمیداشتم وبیصدا اشک میریختم....
صبحونه اماده کردم وبعد صبحانه راه افتادیم سمت شهر....
تا رسیدیم اول دوش گرفت وبعد به شرکت رفت....
پکر توی سالن نشسته بودم که خاله پریچهر اومد...با دیدنم ترسیده گفت:چرا گریه میکنی؟؟؟
اشکهامو با پشت دست کنار زدم:دانیار بعد سیزده میخواد تنهایی بره سفر....
خاله لیوان آبی دستم داد:به سلامت بره وبرگرده حالا کو تا سیزده،جلوی خودش از این کارها نکنی که مردد بشه....
بغض داشتم گفتم:من از سفر میترسم،خیلی وقته از دوری متنفرم...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_هفتادوهشت
وقتی بلندگوی فرودگاه پرواز و اعلام کرد، استرس افتاد به جوونم ،از سالن فرودگاه خارج شدیم و رفتیم سمت باند پرواز هواپیمایی...
کنار سهراب روی صندلی نشستم و کمربندم و بستم....چشم هامو بستم تا از طولانی بودن سفر خسته نشم.... تمام این دو سالی که گذشت جلوی چشم هام اومد ،دلم برای خواهرکم تنگ شد،قطره اشکی از چشمم
بستم روی گونم سر خورد.. باورش برام سخت بود که چنین روزایی رو پشت سر گذاشته باشم ..نجات جونم و مدیون آبتین بودم ...کاش میشد دوباره ببینمش ازش بابت کمک هاش تشکر کنم ،نمیدونم چقدر
تو فکر و خیال بودم که با صدایی که رسیدنمون رو اعلام کرد چشم هامو باز کردم.....
نگاهی به سهراب انداختم،انگار از نگاهم حرفم و خوند که گفت:_نگران نباش فعلا کسی منتظر ما نیست..میخواستم سوپرایزشون کنم..
سری تکون دادم و از هواپیما خارج شدیم
افتاد....
بعد از رد شدن از قسمت امنیتی نگاهی به شهری که پدر و مادرم داشتن توش نفس میکشیدن انداختم و با لذت هوای پاکشو نفس کشیدم... سهراب تاکسی گرفت..با اینکه چندین سال پیش روسیه اومدم.. اما برام
نا آشنا بود همه جا ....طاقت نیاوردم:_الان کجا داریم میریم؟!
_خونه ی پدر و مادرت، گفتم شاید بخوای هر چه زودتر ببینیشون...
سری تکون دادم...
از خیابون های بزرگ و سرسبز عبور کردیم...
ماشین کنار خونه ای کوچک و زیبا ایستاد دوباره قلبم شروع به تند زدن کرد..از ماشین پیاده شدم و نگاهی به خونه ی رو به رو انداختم ...احساس میکردم قدم هام سنگین شدن و نمیتونستم از جام تکون بخورم..
قدمی برداشتم....
سهراب زنگ در و زد زنی به روسی گفت : کیه ؟؟؟
سهراب به انگلیسی گفت:درو باز کنید..
دهنم قفل شده بود، در آروم باز شد میترسیدم
سرم و بلند کنم.... با فریاد زن به خودم اومدم،
باورم نمیشد این زن رنجور و ساده پوش مادر
دردانه ی من باشه...قدمی برداشت که خورد زمین ...تند رفتم سمتش و کنارش رو زمین زانو زدم ...دستش اومد بالا، صورتم و لمس کرد با صدای لرزونی گفت:_باور کنم رویا نیستی ؟باور کنم دخترک خودمی و اشک هاش روان شد....
بغضم شکست ..مادر بغلم کرد و با صدای بلند زد زیر گریه... میون گریه_کجا بودی دخترکم این دو سال نه شب داشتیم نه روز..خدا دوباره تو رو به ما برگردوند...صورتمو تو دستاش گرفت بوسه ای روی پیشونیم زد.. طاقت نیاوردم محکم بغلش کردم عطرشو عمیق بو کشیدم...چقدر اون روزا دل تنگ این آغوش میشدم.. اما افسوس که نبود..
.با صدای سهراب به خودمون اومدیم مادر و کمک کردم ،تا بلند شه نگاهی به سهراب انداخت و گفت:تو باید همسر ساتین باشی..
سهراب قدمی جلو برداشت دست مادر و گرفت وگفت:_بله من همسرشم..
_خوشبختم پسرم،ممنون از اینکه دخترم و
دوباره برام برگردوندی..
سهراب فقط لبخندی زد...
_مادر؟؟؟
_جانم..
_پدر کجاست؟!حالش خوبه؟!
گفت:_خوبه دخترم، بریم داخل الآن پیداش میشه...
با مادر وارد خونه زیبا و جمع و جورشون شدیم.. هرچند اون عمارت کجا و این خونه کجا ...اما اینجا بوی زندگی میده، روی مبل نشستیم ..مادر خواست بره چیزی بیاره که دستشو سفت چسبیدم:_نرو مادر..
دوباره اشک های مادر روان شد ،دستی به صورتم کشید...
سهراب گفت:کجا میتونم استراحت کنم؟؟
فهمیدم میخواد منو مادر تنها باشیم، مادر اتاقی رو نشون داد و سهراب رفت سمت اتاق با رفتن سهراب نفسم و بیرون دادم..مادر و دوباره بوسیدم، مادر دست هامو نوازش کرد:
_تعریف کن مادر از این دو سال زندگیت.. میدونم چقدر سخت برات گذشت، دلم نمیخواست مادر از همه چیز با خبر بشه ،
دیگه هر چی بوده گذشته،فقط غصه اش مونده،مادر و پدر به اندازه کافی غصه خوردن
با سانسور خیلی چیزها از دو سالی که گذشت برای مادر گفتم و با هر حرفی که میزدم اشک هاش روان میشد...با یاد اوری صنا اشک های خودمم روان شد، مادر بغلم کرد...
_مادر دلم براتون خیلی تنگ میشد ،چه شب و
روزایی که آرزو داشتم مثل الان بغلم کنی
_مادر فدات بشه بعد از شنیدن خون بس شدن تو و صنا دیدی که اومدم ،اما اومدنم بی فایده بود، کار شب و روزم گریه کردن شد...
اینکه برای پدرت پاپوش درست کردن و ما با
کمک آبتین و چند تا از دوستای پدرت از ایران خارج شدیم، اومدیم روسیه پیش دایی هات ،اما تمام شب و روز به فکر و یاد تو بودیم، پدرت بعد از شنیدن مرگ صنا شکست، برای اولینبار اشکشو دیدیم، انگار گرد مرگ پاچیدن به زندگیمون... شاهین برادرت ایران برگشت و شنیدم با دختر خان ازدواج کرده...
پدرت نمیخواست شاهین با گلناز ازدواج کنه، اما خوب اونم عاشق بود و به حرف پدرت گوش نکرد...
_مادر....
_جانم عزیزکم...
_مادر صنا کجاست؟!
من و شهربانو تو همین خونه زندگی میکنیم..
اما شهین تاج جدا از ما و با شهباز چند خیابان بالاتر زندگی میکنن..
_پدر کجاست؟!
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_هفتادوهشت
قلبم زیر رو شد.میلی به غذا نداشتم ..حالم خوب نبود، دلم برای غیاث تنگ شده بود..
هیچی از شام نفهمیدم، تمام حواسم به فاصله ی کمی که به غیاث داشتم بود....
بعد از شام همه توی سالن جمع شدن. آیناز همش پیش غیاث بود و اگر کسی نمیدونست فکر می کرد که غیاث و آیناز زن و شوهر هستن.دیگه تحمل نداشتم، از جام بلند شدم. عمو گفت:- جایی میری؟
لبخندی زدم و گفتم:- بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.
غیاث سر بلند کرد و نگاهی بهم انداخت. ماهور گفت:- تازه سر شبه!
- نه دیگه برم، از فردا میخوام دنبال کار برم.
عمو متعجب گفت:-مگه ميخواى برى دنبال كار؟
-بله، نميتونم همه اش خونه بمونم.
عمو سرى تكون داد. از زن عمو تشكر كردم و ماهور و بوسيدم كه گفت:-از فرداشب ميام پيشت.
لبخندى زدم:-خيلى خوبه .. منتظرم.
زيرلب با غياث و آيناز هم خداحافظى كردم كه از هيچ كدومشون صدايى نيومد. در آپارتمان عمو اينا رو باز كردم. همين كه پام رو توى راهرو گذاشتم نفسم رو بيرون دادم. هواى خونه برام خفه كننده بود. با قدم هاى سنگين پله ها رو بالا رفتم. در خونه رو باز كردم. با بسته شدن در زانوهام خم شد و روى زمين پشت در زانو زدم. بغض داشت خفه ام مى كرد. اشك هام روى گونه هام جارى شدن. زانوهام و بغل گرفتم و اشك ريختم. تمام خاطراتم جلوى چشم هام مثل يه فيلم در حال نمايش بود. اینکه آيناز و غیاث با هم بودند، قلبم از درد و بغض فشرده ميشد.
زانوهام بى حس شده بود. به ناچار از روى زمين بلند شدم و سمت اتاق خواب رفتم.خسته بدن رنجورم رو روى تخت انداختم و توى خودم مچاله شدم. كم كم چشم هام گرم شد. دوباره كابوس اومده بود سراغم و چهره ى غرق در خون عمو بهم نزديك و نزديك تر مى شد. با صداى بهم خوردن چيزى ترسيده از خواب پريدم.
باد پرده ى اتاق رو به بازى گرفته بود. ترسيده گوشه ى تخت مچاله شدم. همه جا توى تاريكى فرو رفته بود. جرأت تكون خوردن نداشتم!بالشت و بغل كردم. از ترس تمام تنم مى لرزيد و عرق سرد روى پيشونيم نشسته بود. با هر تكونى كه باد به پرده مى داد احساس ميكردم الان يه نفر وارد اتاق ميشه. حس از دست و پام رفته بود و توانايى اينكه بلند شم و پنجره رو ببندم نداشتم. خيره به پنجره گوشه ى تختم كز كردم. انقدر نگاهم رو به پنجره دوختم تا كم كم هوا روشن شد. با روشن شدن هوا آروم شدم و چشم هام گرم خواب شد. نميدونم چقدر خوابيده بودم كه با احساس تشنگى از خواب بيدار شدم.
نور آفتاب تمام اتاق رو روشن كرده بود. از تخت پايين اومدم. هنوز بدنم گرفته بود و احساس كسالت مى كردم. وارد حموم شدم. دوشى گرفتم تا حالم بهتر بشه. آب كه به بدن خسته ام خورد، احساس كردم كسالت از بدنم رفت. صبحانه ى مختصرى خوردم. لباس پوشيده از خونه بيرون اومدم. هوا كمى سرد بود. بايد مجله مى خريدم و دنبال كار تو صفحه نيازمندى هاش ميگشتم. از سوپرماركت سر كوچه مجله خريدم و قدم زنان سمت خونه اومدم. با ديدن ماشين غياث كه با فاصله از در خونه زير درخت پارك بود تعجب كردم و قلبم شروع به تپيدن كرد.
غياث اينجا چيكار مى كرد؟ فكر كنم از آينه منو ديد كه در سمت راننده باز شد و غياث پياده شد. بلوز خاكسترى با شلوار مشكى پوشيده بود و عينك دودیش رو روى موهاى ژل زده اش گذاشته بود.
قدم هام يارى همكارى نمى كرد و انگار به زمين ميخ زده بودن پاهام رو. توانم رو جمع كردم و قدمى برداشتم.اومد سمتم و روبه روم ايستاد . كمي سرم رو بلند كردم تا حالت چهره اش رو واضح ببينم .
پوزخندي زد گفت :_شنيدم دنبال كار مي كردي ؟!
مجله رو توي دستم فشردم با صداي كه سعي داشتم نلرزه لب زدم :_ بله درست شنيدي ....
_ تو بیخود میکنی دنبال كار باشي ....
نگاه متعجبم رو بهش دوختم گفتم :_ نميدونستم بايد اجازه مي گرفتم ... !
_ هه ... اجازه ؟! كي به يه ادم سابقه دار كار ميده ؟
با اين حرفش احساس كردم قلبم شكست و هزار تيكه شد ...اما حرفش حقيقت بود و من به اينجاش فكر نكرده بودم كه به ادم معمولي به سختي كار گير مياد ، چه برسه به مني كه پرونده دار هستم .....
سكوتم رو كه ديد گفت : _ از فردا مياي داروخونه ...
رفت سمت ماشينش كه گفتم : _ اما من اونجا نميام .
راه رفته رو برگشت ، گفت :_منم دلم نمي خواد هر روز نگاهم به نگاه قاتل پدرم بيوفته ، اما چكار كنم دل رحمم و اجازه ميدم بياي سر كار ؛ تو كه نميخواي دستت جلوي اطرافيانت دراز باشه .....!
نگاهم رو به ماشينش دوختم كه هر لحظه دور تر مي شد .وقتي ماشينش از ديدم محو شد . با گام هاي اروم به سمت خونه رفتم ...در حياط و باز كردم وارد حياط شدم .
بدون هيچ سر و صداي سمت واحد خودم رفتم ...در و باز كردم وارد سالن شدم ؛مجله رو روي ميز پرت كردم حالم خوب نبود دلم گريه مي خواست .....
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_هفتادوهشت
-تو داری از من تقاص چیو میگیری؟؟من مقصرم؟! چه کاری از دستم برمیومد و نکردم؟؟
من به عالم و ادمتعظیم میکردم حالا چی به من گذشته بود تو این مدت که وقتی خسرو جوابمو نمیداد احساس خفت و خاری میکردم؟؟
-گفتم !اگه جواب ندی همین امشب از اینجا میرم.وقتی بی تفاوتیش رو دیدم گفتم :میرم که میرم! یه خورده دیگه نشستم! نه مثل اینکه قرار نبود حرف هام جواب داشته باشه! با حرص از جا بلند شدم، از گوشه اتاق ساک کوچیکی که طلعت داده بود برداشتم هر چی لباس و وسایل داشتم ریختم داخلش، پا تند کردم سمت در اتاق و بازش کردم...
_کجا؟؟
+هر جا به غیر از اینجا!
_یعنی انقد غیر قابل تحمل شدم!
+خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی!
از جا بلند شد و سر جاش نشست و گفت: _این بچه بازیا چیه؟؟ ساکو بذار کنار ، نصف شبی به سرت زده ؟
+نمیام! من ترجیح میدم شب تا صبح بیرون از سرما بلرزم، اما یه دقیقه کنار مردی که حتی نمیگه دلیل رفتارش چیه بمونم!
از جا بلند شد اومد سمتم ساکو گرفت:بدش به من:خدا خسته ام! گیجم میفهمی؟؟ باید بخوابم!
+ده روزه خوابیدی! ده روزه منو ندیدی! چرا آنقدر سرد شدی !
کلافه پوفی کشید و گفت :گفتم ول کن این کیفو!
+نمیخوام! ول نمیکنم!ساک رو با حرص رها و شروع کرد به قدم زدن، مدام دستاشو تو موهاش فرو میکرد:الان میگی چیکار کنم؟؟+هیچی! من داشتم میرفتم!
_تو آخه کجا بری؟؟ کجا بذارم بری؟؟؟گلچهره فکر میکنی دیدن چشمای بی فروغت،این تن نحیفت، رنگ و روی پریده و گودی زیر چشمات برای من خیلی راحته؟؟ آره؟!! آخه اگه من نمیرفتم دنبال کلثوم اون بیچاره الان زنده بود! من عذاب وجدان دارم گلچهره! حالم بده دارم میمیرم! فکر کردی من نمیدونم چه غمی تو صداته؟؟
-ساکو انداختم روی زمین و گفتم :فقط محبت تو میتونه حال منو بهتر کنه خسرو!
سرجاش ایستاد:شرمندتم گلچهره! شرمنده ام .ببخشید که زیر قولم زدم! میدونم هیچوقت نمیتونم درد مرگ کلثوم رو تسکین بدم! هیچوقت نمیتونم حتی جای خالیش رو با هیچ چیزی برات پر کنم!
گفتم :خسرو؟؟ چرا خودتو ملامت میکنی؟! من با تو بریاداولین بار احساس خوشبختی کردم... همه بهم از پشت خنجر زدن، تو رفیقم بودی . تو به من اعتماد رو یاد دادی،عشق رو یاد دادی،من هیچوقت تا حالا ازت نرنجیدم من مدیون توام خسرو منمدیون توام.
_منو. ببخش اگه سرت داد زدم .خیلی دوست دارم گلچهره!نمیتونم این غم رو تحمل کنم .
+ خسرو ما نمیذاریم خون کلثوم پایمال بشه مگه نه؟؟انتقامش رو از اون امیر بهادر میگیریم! بزرگترین آرزوی کلثوم ازدواج ما بود! میدونم الان شرایط سخته!
میدونم که احساس خفگی میکنی!بو گفت:
میدونم که عاقلی!!
-فردا صبح زود باید از این محله بریم! بذار یکم سر پا بشم! جوری امیر بهادر رو میزنم زمین که نتونه دیگه هیچ وقت از جا بلند بشه! زخمی که من بهش میزنم کاریه! بهش نشون میدم نزدیک خانواده من شدن چه عواقبی در پیش داره!
+لبخند زدم! چه کلمه قشنگی! خانواده! چیزی که هیچوقت نداشتمش! هیچوقت نتونستم درکش کنم: چشمات خیلی قرمز شده!
سری تکون داد و گفت: آره! فقط بگو که منو بخشیدی و ازم دلخور نیستی؟؟
+معلومه که نیستم عزیزم! تو همسر منی! آدم مگه با همسرش هم قهر میکنه و ازش دلخور میشه؟؟
صبح زودتر از همیشه بیدار شدم! بوی نون تازه تو مشامم پیچید! معدم قار و قور کرد، از جا بلند شدم!قبل از اینکه از اتاق برم بیرون موهامو شونه کردم لباسامو عوض کردم نمیخواستم بخاطر مرگ کلثوم بیشتر از این خسرو رو عذاب بدم...دیشب من یه چیری فهمیدم اینکه حال خسرو به من بستگی داره، من اگه خوب باشم چشمام بخنده خسرو هم خوبه....وای به وقتی که من حالم خراب باشه!
کلثوم عزیزم برای همیشه تو یاد منو خسرو باقی میمونی....به خسرو میگم که چه مادر مهربونی داشت! !برای آخرین برای بخاطر کلثوم اشک ریختم! موهامو بالای سرم جمع کردم و روسری مشکیم رو روی سرم انداختم!یکی از لباسهای تمیزمو پوشیدم! به خودم توآینه نگاه کردم سعی کردم لبخند بزنم..احتمال میدادم که امروز از اینجا بریم، پس لباس هامو مرتب تو ساک جمع کردم!
همهچیز مرتب بود! از اتاق بیرون اومدم با دیدن خسرو که سفره نشسته بود لبخند زدم و گفتم :سلام..
با دیدن قیافه بشاشم اون هم خوشحال شد و گفت :سلام صبح بخیر!کنار خودش برام جا باز کرد و گفت: خیلی وقته بیدار شدم منتظر توبودم که باهم صبحانه بخوریم!همینطور که کنارش مینشستم گفتم:خب بیدارم میکردی...
_اخه خیلی خسته بودی دلم نیومد!لقمه نون و پنیر و گردو رو گرفت سمتم و گفت:وسایلت آماده است؟ امروز باید از اینجا بریم ...
سه جلت یادت نره..
سراسیمه از جا بلند شدم و دویدم تو اتاق ساک رو برداشتم خسرو هم رفت سر خیابون به دنبال عنایت،
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایرانتاج
#قسمت_هفتادوهشت
آی عزیز دلمممم …بی وفا چطور دلت اومد مارو تنها بزاری مرد بزرگ زندگیم !
دیگه به کی افتخار کنم ؟ به کی بگم که محمود توتونچی بابای منه ….اما من که شوک سختی بهم وارد شده بود از حال رفتم.... نمیدونم چه قدر بود که بیهوش شدم که شیرین میگفت خدایا مادرم رو بمن برگردون ،سکینه بیچاره نمیدونست مواظب کی باشه .من شماره تلفن مهلقا رو به سکینه گفتم...
بهش گفتم بگو زود خودشو به اینجا برسونه، نمیدونستم چکار بکنم ...تو اوج کرونا بودیم که هر کسی از ترسش در خونه خودش حبس بود ،از هیچ کس نمیتونستم توقع کنم... چندین دوست صمیمی محمود داشت که در زمان زنده بودنش بهم گفته بود اگر موقع تنگدستی احتیاج پیدا کردی به اینها زنگ بزن.. بهتر دیدم که از اونها کمک بگیرم ،چون تا دلت بخواد فامیل داشتم، اما میدونستم که کسی نمی اومد... جنازه محمود روی تخت بود، شوهر سکینه حسن ،ملحفه سفیدی روی محمود کشید و من خیره خیره به جنازه محمود نگاه میکردم و با خودم میگفتم آیا تو محمود منی ؟ همونکه سالها در کنار هم زندگی میکردیم ؟
دوستای محمود که پنج نفر بودن همگی به خونمون اومدن، مهلقا بر سر زنان وارد خونه شد و گفت ایرانتاج واقعا بی همسری درد بدیه ! مخصوصا محمود که عاشق تو بود.. بعد دوستاش دکتر رو خبر کردن و دکتر برای آخرین بار تشخیص داد که قلب محمود از کار افتاده و جواز دفنش رو صادر کرد.. آقای پرهام که از دوستان صمیمی محمود بود گفت خانم توتونچی شما میدونی که محمود در نجف قبر داره و بارها بمن گفته بود اگر من زودتر از تو مُردم، چون بچه هام نیستن جنازه منو نجف بخاک بسپار...
با گریه گفتم آره میدونم، هر کاری از دستتون بر میاد انجام بدین..
گفت پس فعلا محمود رو به سردخانه ببرید تا تکلیفش رو مشخص کنیم ...
کم کم وقت رفتن محمود از خونمون برای همیشه فرا رسید ،دوستای محمود جنازه محمود رو بردوش گذاشتن و چه غریبانه محمود از این دنیا واین خانه پر کشید... منو شیرین دنبال جنازه در حیاط عمارت می دویدیم، انگار جنازه برای رفتن شتاب داشت،
بلند بلند میگفتم چه خبرته ؛محمود جان به این زودی ازم خسته شدی ؟ بی معرفت منو به کی سپردی ،آخه مگر نه اینکه میگفتی دوستم داری ؟
انگار تنم درد میکرد،همه جام بیحس و بی جون بود ..جنازه به سمت سردخونه برده شد چه غمگین بود اون روزها ...
من از هیچکس گِله ندارم چون بیماری بود و هیچکس بر سر مزار محمود حاضر نشد .آقای پرهام و دوستای محمود خواستن از طریق مرز زمینی محمود رو به نجف ببرن، اما اون زمان بخاطر کرونا ویزا داده نمیشد، هر چه تلاش کردن بیهوده بود... شیرین گفت آقای پرهام پدرم را در بهشت زهرا به امانت بخاک بسپرید و مطمئن باشید که برادرهام پدرم رو به نجف منتقل میکنن ...
بهزاد و بهروز هرچه تلاش کردن نتونستن بخاطر کرونا به ایران بیان، بچه هام اونور داغون شده بودن ،علی هم بچه هاشو در کانادا مراقب میکرد، فقط منو شیرین بودیم که اینجا حضور داشتیم ...خلاصه که محمود فقط با حضور پنج تا از دوستانش بخاک سپرده شد... خیلی غم تو دلم بود ،حالا تنهای تنها شده بودم ...میدونستم که شیرین هم بزودی به کنار خانواده اش بر میگرده ...بچه هام بعد از مرگ محمود بهم گفتن که بیا و با ما زندگی کن ،اما مگر میشد من عشقم، رو تنها کَسم رو که به اندازه تمام دنیا دوستش داشتم اینجا دفن شده بود ،رو ول کنم و برم؟ باید میموندم ضمن اینکه من عاشق کشورم ایران بودم ...
شیرین بعد از مرگ محمود به خونه اش برگشت...
من موندمو خونه تنهایی هام ،با دنیای خاطره از محمود و زندگی که باهم سالها در کنار هم ساختیم ..سکینه و حسن کنارم بودن …
گاهی با حسن سرخاک محمود میرفتم و ساعتها گریه میکردم، باهاش صحبت میکردم، دیگه نه عید برام معنی داشت نه تابستون نه زمستون ..
مهلقا گاهی پیشم می اومد و دوتایی ازغم تنهایی ناله میزدیم و گریه میکردیم...
برای مغازه ام مشتری اومد، با اینکه دلم برای کارکنان اونجا میسوخت ،اما مغازه رو فروختم ،چون دیگه توان ماندن در اون مغازه رو نداشتم ،جای خالی محمود آزارم میداد....
بچه هام بیشتر از هر وقت دیگه بهم اصرار میکردن که به امریکا برم، اما مگرمیشد محمود روول کنم و از ایران برم ؟؟
روزها بسرعت برق و باد میگذشتن... یکروز با مهلقا نشستیم و به این ثروتی که از قبل شوهرهامون برام گذاشته بودن فکر کردیم.. گفتم مهلقا بیا هرچی داریم روبفروشیم و همه این ثروت بی حدرو به دست صاحبانشون بدیم ..ما هردومون پیر شدیم، الان بچه ها بیشتر به این پول احتیاج دارن، هرچند که خودشون وضع مالیشون بد نیست و هردومون با این کار موافق بودیم..ثروت ما که از قبل تعیین شده بود،همه رو برای فروش گذاشتیم،من وکالت داشتم که بتونم اموال محمود رو هم به تصرف خودم در بیارم ،هم بنام بچه ها صلح عمری ٰکنم،اما روش دوم رو انتخاب کردیم..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادوهشت
بعد زیر چشمی نگاهم کرد و ذوق زده گفت تابستونم عروسی میگیرم..
گفتم انشالله به میمنت و مبارکی ، فقط حواست باشه میری شهر مغازه بخری سرت کلاه نذارن... ادم اشنا سراغ دارم اگه بخوای آدرسش رو میدم دستت رو میگیره، کمکت میکنه تا جای مناسب پیدا کنی ...
گلاب طلاهارو از روی زمین جمع کرد و قولنامه زمین رو دستم داد و گفت بعد این زمین مال خودته،ما حقی بهش نداریم ... اینم سندش دستت باشه ....
بعد مراد رو صدا زد و گفت :برو ببین فرهاد از شکار برگشته، بهش بگو گوهر برای دیدن پسرش اومده ...
مراد دستش رو تو هوا ول داد و با بی تفاوتی گفت "باشه بابا،حالا چه عجله ای میرم دیگه ،با چشم غره ی گلاب کلافه گفت "باشه بابا میرم ...
گلاب توی تشت خمیر درست کرد و تنور را روشن کرد ... یه جورایی خودم رو با کمک به گلاب سرگرم کرده بودم ،ولی همش چشمم به در بود،منتظر بودم با هر صدایی که از کوچه شنیده میشد، بی هوا سرم سمت در میچرخید ....
نونهای پخته شده رو جمع کردم و لای سفره پارچه ای گذاشتم ...گفتم به نظرت فرهاد برگشته ؟
گلاب در حالیکه خمیرو از لای انگشتهاش پاک میکرد گفت "اره بابا شکاره، سفر قندهار که نیست ."
همان حین در حیاط باز شد، توی چهار چوب در چشمم خورد به سالار که دست توی دست فرهاد گذاشته بود ...هیجانزده بلند شدم و سمت در دوییدم ،سالار با دیدنم دستش را از دست فرهاد بیرون کشید سمتم پرواز کرد ... روی زمین زانو زدم دستانم را گشودم...
سالار و بغل کرده بودم سرو صورتش رو با بوسه های ریز و درشت پر میکردم ..
_سالار امروز پیش مادرت بمون، بعدا میام دنبالت...
با صدای فرهاد سرم رو بالا چرخوند با قدر دانی نگاهش کردم و زیر لب گفتم :ممنون که سالار و پیشم اوردین "
فرهاد بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو تکون داد و بیرون رفت
...
نگاهم بی اختیار پشت سر فرهاد کشیده شد،بلند شدم تکیه به در چوبی با نگاهم بدرقه اش کردم ...
دلم میخواست جلوش رو بگیرم،تمام ناگفته های دلم را بگویم، ولی ترس درونم ،مانع گفتن حقیقتها میشد،اون هم ترس از دست دادن گلبرگ بود و ترس اینکه فرهاد دوباره با بی مهری و بی اعتمادی اش نامیدم کنه...
پس فقط نگاش کردم و نگاش کردم تا اینکه از جلوی نگاهم ناپدید شد...
با کشیده شدن لباسم به خودم اومدم... گلبرگ گوشه دامنم رو گرفته بود و یه بند زیر لب تکرار میکرد "داداش که دیگه نمیره ،میخواد پیشم بمونه مگه نه ؟؟"
گفتم اره عزیزم نگهش میدارم حسابی باهاش بازی کنی ...
اون روز تا شب بچه ها توی حیاط بازی کردن و فرداشم فرهاد دنبالش نیومد.. با محبتی که فرهاد در حقم میکرد ،من بیشتر متوجه اشتباهم میشدم ...من خیلی سنگدل بودم که فرهاد رو از دیدن پسرش محروم کرده بودم ...
تصمیم گرفتم چند روزی توی روستا بمونم ،تا بیشتر پیش سالار باشم ،صبح خروس خون گلاب بیدارم کرد و گفت بیا مراد میخواد بره شهر، آدرس اون یارو رو میخواد همونی که میخواد کمکش کنه ... خواب زده بیدار شدم و از روی طاقچه قلم و کاغذ برداشتم و ادرس را روی کاغذ خط خطی کردم ....
دوباره سرم را روی بالش گذاشتم ... چند روزی گذشته بود ؛از فرهادم خبری نبود ... توی حیاط نشسته بودیم با شنیدن صدای ماشین ،مضطرب نگاه گلاب کردم و لبهایم را روی هم جنباندم "فرهاد اونده دنبال سالار ...!!
گلاب با تعجب صورتش رو جمع کرد "فرهاد خان توی روستا که با ماشین اینور اونور نمیره..."
با کوبیده شدن در حیاط گفتم خودشه ...
سالار دوان دوان سمت در دویید با باز شدن در صدای اشنایی به گوشم رسید که بی اختیار بلند شدم و زیر لب اسم محمود رو تکرار کردم ... محمود !!!!! حینی که با عجله سمت در می رفتم با خودم حرف میزدم "آدرس رو از کی گرفته ،کی گفته بیاد اینجا !!!
به جلوی در که رسیدم چشمم خورد به محمود با لبخندی که رو لبانش بود
با تعجب گفتم شما اینجا چیکار میکنید؟ آدرس رو از کی گرفتید ؟؟؟
زیر چشمی با لبخند نگام کرد و گفت "میخواین دم در نگهم دارین ؟؟
از جلوی در کنار رفتم و گفتم بفرمایید داخل ؟
با یاالله یاالله وارد حیاط شد ...
گلاب که خیال میکرد شوهرم اومده لنگ لنگان سمتمون اومد :خوش اومدی پسرم بفرمایین خونه ...
با تعارف گلاب محمود پشت سر گلاب راه افتاد...
گلاب گفت "شما بفرمایین بشینین تا من چایی بیارم...
به محض اینکه گلاب از اتاق بیرون رفت،
با دلخوری گفتم "اومدنتون اشتباه بود ،اینجا تو ابادی همه منو میشناسن، وجود شما بدتر به حرف و حدیثهایی که پشت سرم گفته میشه دامن میزنه ...
گفت "آدرس رو از مراد گرفتم ، باید با شوهرت حرف بزنی تا از بلاتکلیفی خلاص بشی ، تا کی باید منتظر بشینیم، با دست روی دست گذاشتن که چیزی حل نمیشه !!
بهش بگو طلاقت رو بده، حالا که خیال میکنه گلبرگ دختر منه ،مطمئنا به طلاق هم راضیه ....
گفتم محمود خان من کی با شما قول و قرار ازدواج گذاشتم ؟؟
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گیله_لار
#قسمت_هفتادوهشت
دو ماهي گذشت... ماجان دیگه وجود شیرین رو پذیرفته بود.ماجان ميگفت از طرز راه رفتنش و ويارش و حالت شكمش معلومه كه بچه اش دختره و من همش تو دلم آرزو ميكردم بچه پسر باشه ..ميترسيدم از اينكه بچه دختر باشه، چون در اينصورت شيرين باز بايد اينجا ميموند و پسر مياورد..از وقتي شيرين حامله شده بود انوش باهاش خيلي خوب شده بود و هواشو داشت و اين باعث شده بود كه من حسودتر بشم ...تو عمارت همه خانم كوچيك صداش ميكردن ..شيرين هم كم نمياورد و هر روز ويار يه چيزي ميكرد.. ارسلان پاش رو تو يه كفش كرده بود كه فرشته رو بايد برام بگيرين ..حتي انقد داد و بيداد راه انداخته بود که آقاجاني كه از فاطمه بيزار بود راضي شده بود بياد خواستگاري..انوش هم زياد راضي نبود، اما فرشته كه فكر ميكرد ارسلان عاشقشه، ميخواست زنش بشه ..هر چي با فرشته و ارسلان صحبت كردم كه بيخيال اين ازدواج بشن قبول نميكردن ...ولي ميدونستم سرانجام خوبي نداره.
شیرین وماجاني كه تا دیروز شیرین رو رعیت صدا می کرد. اما حالا قربان صدقه اش می رفت. آزارم ميداد ..
شیرین هم کم نمی اورد.از هر روشي براي ادا اومدن استفاده ميكرد و هر روز هوس یه چیزي می کرد ..البته هنوز احترام ویژه ایی براى من قائل بود و جرات نميكرد حرفي به من بزنه ..اما چه فایده انوش رو داشت از من ميگرفت ...دل من محبت انوش رو فقط براى خودش می خواست..شب شده بود، صدای زوزه گرگ های گرسنه خوب شنیده می شد، دلم هزار پاره شده بود اما تمام تلاشم رو برای حفظ ظاهرم می کردم ..انوش دراتاق رو باز کرد، بلند شدم و گفت. چرا نشستی اینجا غم برک زدی؟
گفتم توی خونه خودم نشستم انتظار داری برم جلو عروست شادی کنم.
پوفی کشید گفت تو چته ناری مگه خودت نخواستی زن بگیرم؟مگه نگفتي؟ حالا چی شد؟ تا این دختر باردار شر،حسادت مسخره زنانه ات اوج گرفت. من بچه اين زن به دنيا بياد صيغه رو باطل ميكنم، حالا بچه هر چي ميخواد باشه ..
چشمام گرد شده بود گفتم انوش خان من حسادت کردم؟ تو یادت رفته بچه من بخاطر تو ،بخاطر لج و لج بازی تو افتاد ؟بچه من بخاطر تو مرد من زیر دست پای تو ناقص شدم ..اصلا طلاقم بده دخترم رو بر می دارم و می رم پناه می گیرم خونه امان الله خان ..
انوش در بست و گفت :ساکت باش، همینم کم مونده بود بری خونه دشمن خونی من و پدرت ..به خداى محمد يه بار دیگه بشنوم جان سالم توی تن ات باقی نمی گذارم.
با اخم بهش نگاه کردم گفتم تو عادت داری جان سالم برام باقی نگذاری.
انوش اومد جلوترو زل زد تو چشمام وگفت چی شد اون ناری مهربان من. گفتم ناری رو کشتی ،مدت هاست ناری تو مرده، صدای خند هات با اون دختر تو اتاق مجاور گوش فلک رو کر می کنه،مگه قرار نبود شیرین فقط برات بچه بدنیا بیاره.
انوش گفت بذار اين بچه بياد تموم ميكنم اين قائله رو ..
من نباید فراموش بشم هر طور که شده باید خانم خونه من باشم تمام. این عمارت از من حرف شنوی داشته باشن.
چند ماه گذشت وشيرين بارداريش رو سپري ميكرد.. با زور ارسلان آقاجان برای فرشته دختر فاطمه طبق پیشکش فرستاده بود ،اما انوش راضی به وصلت نبود اما چاره ایی جز پذیرفتن نداشت .. فرشته دختر زیبایی بود ..رابطم با فاطمه بهترشده بود ..فاطمه هم دوست نداشت كه اين ازدواج سر بگيره، اما انگار فرشته و ارسلان تصميم خودشون رو گرفته بودن و به هيچ صراطي مستقيم نبودن .. محمد پسر فاطمه شهر بود و ازش يكسالس بود خبري نبود ..ميدونستم كه اصلا اينجا رو دوست نداره و دلش نميخواد پيش مادرش باشه ..هر چي فاطمه ميگفت محمد اگه بياد بفهمه كه تو با ارسلان ازدواج كردي خيلي عصباني ميشه ..اما بازم فرشته قبول نكرد..آقاجان همون روز اول كه اومد خواستگاري با خشم به فاطمه نگاه ميكرد و رك و پوست كنده گفت به اين ازدواج راضي نيست و هنوز فاطمه رو مسبب مرگ جهان خانم ميدونه ..
اما به خاطر اينكه ارسلان تهديد كرده كه نيام خواستگاري بلايي سر خودش مياره و اونم ديگه تحمل داغ ديگه اي رو ندارم قبول كرده ..ارسلان هم انقد خوب رفتار ميكرد كه گاهي وقتا فكر ميكردم ارسلان نميخواد انتقام بگيره و واقعا عاشق فرشته هست .ولي هر كاري ميكردم سر از كارش در نمياوردم ..خلاصه روز عروسي فرشته و ارسلان رسيد.. دلشوره عجيبي داشتم ،ياد جهان خانم ميوفتادم كه چطور عروسيش به عزا تبديل شد..و چطوري بدبخت شديم ..اما از طرفي شنيده بودم كه امان الله خان پيرشده و توانايي نداره، حال مادرم هم خيلي بدشده و دوباره فرستادنش دارالمجانين، بيچاره هيچي از زندگيش نفهميد و سرنوشت تلخي داشت ..آقاجانم عروسی اي برای پسرش گرفته بود كه نظير نداشت ..لباس سفید پفی که برای عروس خریده بودن تمام روستا رو انگشت به دهن گذاشته بود ..
از رعیت تا خان زاده توی عروسی دعوت بودن..دیگ های غذا و سیخ های کباب به راه بود.يزدان و زنش هم اومده بودن ..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رخشنده
#قسمت_هفتادوهشت
بی اختیار بلند شدم تا منو ببینه سمتم بیاد ؛چشمش که بهم خورد سمتم راه افتاد ؛خودم معنی رفتارم رو نمیفهمیدم،
دلم میخواست خوشحالیم رو باهاش شریک بشم ....
دستاش دو توی جیبش فرو برده بود با لبخند نگام کرد :هوا واقعا سرده ؛چی بی خوابتون کرده خانوم سالاری ؟
از لفظ خانوم سالاری ناخوداگاه خندم گرفت :فردا قراره دخترم رو بیارم ؛از خوشحالی خواب به چشمام نمیاد ؛اومدم بیرون تا هوا بخورم ...
گفت میخوای قدم بزنیم ؟
با تکون دادن سرم باهاش همراه شدم ؛ راه میرفتیم ،جز صدای قدمهامون صدایی شنیده نمیشد ...
صداش تو گوشم زنگ خورده :چند روز دیگه بهاره ؛امیدوارم شماهم تو این سال جدید یه جواب قطعی بهم بدی و اینکه امیدوارم جوابتون "بله "باشه...
سکوت کردم حرفی نداشتم، فعلا تنها دغدغه ام دخترم بود ؛ولی به خودم که نمیتونستم دروغ بگم ؛ منم دوسش داشتم، شاید کمی گیج بودم و احساسم گنگ بود ؛ ولی میدونستم که چه حسی بهش دارم ...
کلافه نگاش کردم :صبور من بهت جواب میدم ،منتهی بذار اول دخترم رو بیارم ؛الان دخترمم هست ؛تو مشکلی با وجودش نداری؟چون خودت که میدونی من حتی حاضرم تمام عمرم رو پای دخترم بذارم و لحظه ای آزرده شدنش رو نبینم ...
صبور ابرو توهم کشید و صورت مردونه اش درهم شد و با گلایه گفت :افسون بعد اینهمه مدت منو نشناختی ؛دختر تو دختر منم هست ؛ سعی میکنم خودم رو تو دلش جا کنم ! لبخندی زد و گفت :همونجوری که تو دل مادرش جا باز کردم ...
زیر درخت بید نشستیم ؛درست مثل اون دوره ها ......
صدای صبور تو گوشم پیچید صداش با بغض عجین شده بود انگار میلرزید.... جاخوردم گفتم چی شده صبور؟
اه سوزناکی کشید و با چشمهای اشکبارش گفت:افسون من سالها حسرت این لحظه رو داشتم ؛دوباره اون دوره ها برام تکرار بشه؛وقتی فهمیدم چی به سرت اومده منم سوختم،اومدن دخترت برام مثل معجزس ؛چون افسون رو به من برگردوند، دوباره اون لبخند و اون شادابی رو تو چهره ات دیدم ...
چقدر حرفهاش شیرین و دلچسب بود ...ساعتها زیر درخت بید نشستیم....
صبح که بیدار شدم پر هیجان و پر شور لباس پوشیدم ... مامانم لیوان شیر داغ رو دستم داد ،با اصرار مامانم چند جرعه ی خوردم ؛بیرون که اومدم صبور با لبخند جلوی در منتظرم بود...
با خجالت نگاش کردم گفتم:چرا سر کار نرفتی ؟
تای ابرویش بالا پرید و با گلایه گفت :مگه میشه خانومم رو تنها بذارم ؟نا سلامتی دارم میرم دخترم رو بیارم ...
متعجب تیز نگاش کرد ؛خندید و گفت :اونجوری نگام نکن گیسو بعد این دختر منم هست ...
چقدر با وجود صبور به خودم میبالیدم ؛
چشمم خورد به رخشنده که هیجان زده نگامون میکرد ؛انگار اونم از خوشحالی صبور خوشحال بود ...راه افتادیم پشت در خونه که رسیدیم دلشوره داشتم و دست و پاهام می لرزید ...
پشت در بودیم زنگ درو فشردم ؛خانوم جوونی درو باز کرد ...گفتم خونه هستن ؟
گفت اره چیزی میخواین؟
به کنار هلش دادم و داخل خونه شدم، دخترم رو صدا زدم ؛مادر شوهرم ؛تو چهارچوب در ظاهر شد و عصاش رو به زمین کوبید :سر اوردی افسون ؟حقا که خون کلفت تو رگهاته؛با این اداها چی رو میخوای ثابت کنی ؟
گفتم دخترم رو میخوام ؛ این حقه دخترمه که پیش مادرش باشه ...
عصبی داد زد :کی گفته نوه ام رو دست تو میدیم ؟برو هر کاری دلت میخواد بکن ،من نمیذارم گیسو پیش تو بزرگ بشه !!
دندونام رو به هم سابیدم:من اگه کاری کردم برای دخترم بوده ؛پس بدون تا چه حد رو دخترم حساسم ؛نه مث پسرت که به خاطر تفریحش دختربچم رو دست غریبه داده...
بحث بالا گرفت ؛صبور سعی داشت ارومم کنه جلو رفت و باهاش صحبت کرد ...ولی حرفش یکی بود ؛چشمم خورد به گیسو که بالای پله ها ایستاده بود و بی صدا گریه میکرد... دلم برای مظلومیت دخترم کباب شد ؛صبور رفت دستش رو گرفت برد توی حیاط تا شاهد دعوای ما نباشه ...
صدای کاوه از توی اتاق به گوش رسید، یه نگاه به مادرشوهرم کردم و سمت اتاق دوییدم ،دلم میخواست دق دلی این یه سالی که منو از دیدن دخترم محروم کرده بودو روی سرش خالی کنم ؛درو با حرص باز کردم ... متعجب بهش خیره شدم، کاوه مثل یه تیکه گوشت رو تخت افتاده بود،با چشمهای ترش نگام کرد ؛نمیدونم چرا هیچ کلمه ای رو زبونم نچرخید تا بهش بگم، نه گلابه نه غضب...بیشتر قابل ترحم بود ...
زیر لب نالید :چیشد افسون با توپ پر اومدیچرا از دیدن حال و روزم جا خوردی!!اره من عوض اینکه پشتت در بیام ، تو اون حال تنهات گذاشتم ؛الان میخوام اشتباهم رو جبران کنم، امیدوارم منو ببخشی ؛گیسو رو با خودتت ببر، اون بهت احتیاج داره...
مادرش که صدای کاوه رو شنیده بود با حرص گفت :چی میگی کاوه دخترت و میدی دست این زن ...خودم بزرگش میکنم ...
کاوه غضبناک غرید بس کن مامان تو چطور میخوای برای دخترم مادری کنی، اصلا خونه پیدات میشه؟
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نقره
#قسمت_هفتادوهشت
کلفت خونم از نوه منو بارداره ! اين آبروریزی رو چطور پاک کنم ؟
تايماز با خشم گفت : نقره کلفت خونه ي شما نيست ،خانوم خونه ي منه ، زن منه . جوري حرف نزنين که انگار خلافی انجام شد.اون بچه ،بچه منه.
خان که حسابی عصبانی شده بود از جاش بلند شد و رو به تایماز کرد و گفت :نقره ی تو ،از خونه من فرار کرده .هنوز هم کلفت خونه ي منه. اگه اون بچه برات مهمه و مي خواييش ، مي ذارم تا دنيا اومدنش پيشت بمونه . هر چند بچه ي يه کلفت چي مي تونه باشه ؟ بعدش بچش مال تو ،خودش کلفت خونه منه . اگه نمي خواي به زندگي کلفتي برگرده ، بايد هر کاري مي گم بکني . تو بايد با اوني که من مي گم ازدواج کني وگرنه ، کلفت خونم رو ازت مي گيرم . اين يه تهديد نيست تايماز، يه دستوره. اگه قبول نکني ، همين الان با خودم ميبرمش. اون قبل از اينکه زن تو بشه،کلفت خونه من بوده، حالا که فرار کرده پس مجبوری منو راضی کنی تا قبول کنم زن تو باشه . منم فقط با ازدواج تو با دختر جهانگير خان ميبدي ، راضي مي شم نگهش داري، وگرنه با خودم میبرمش و کاری میکنم بچش بیوفته ..هر چی منتظر جواب تایماز موندم جز سکوت چیزی نشنیدم..انگار اونم چاره ای براش نمونده بود و باید به خواسته های خان تن میداد حس ميکردم اونقدر بلند نفس ميکشم که الان همه ميشنون.خداي من رذالت تا چه حد؟خان بابا تو هم خان بودي.تو هم اينقدر بد بودي؟تو هم راجب آدمها،مرگ و زندگيشون، بود نبودشون، بچشون، اينطوري با قصاوت مثل چی برخورد مي کردي ؟کجايي ببيني که با نقره دارن چيکار مي کنن؟ دستم رو بردم سمت شيکمم و گفتم : بابک من چقدر نيومده بدبختي مادر !!! هنوز دنيا نيومده مطرودي . من حداقل چند صباحي مثل آدم زندگي کردم، اما تو چي ؟ديگه برام مهم نبود تايماز چه تصميمي مي گيره . هر کاري مي کرد بازنده ي ماجرا من بودم . يا بايد بدون بچم و شوهرم برمي گشتم به کلفتي ،يا وجود يه زن اشرافي رو به عنوان هوو قبول مي کردم..
من نقره يوسف خان هيچ کدوم رو قبول نداشتم . مردن بهتر از زندگي با اين خفت و خواري بود .مردن بهتر از این همه تحقیر بود..بايد ميرفتم، بايد دور ميشدم از اين آدمهایی که هيچکس رو آدم حساب .میترسیدم انقد زیر پای تایماز بشینن و بعد از به دنیا اومدن بچم ..برای تایماز زن بگیرن و بچو رو ازم بگیرن ..این فکرا داشت حالم و خراب میکرد..اونا تایماز رو تهدید کردن بخاطر وجود من از ارث محرومش میکنن و این خونه رو هم ازش میگرن ..با حال خراب رفتم بالا تو اتاق. بايد فکر مي کردم . اما مگه مي تونستم ؟ مغزم کلاً از کار افتاده بود . مي دونستم تايماز به اين زودي ها بالا بيا نيست . کليد رو تو در چرخوندم . تصمیم خودم رو گرفتم ..رفتم سراغ گنجه ي مدارک . شناسنامه و قباله ي ازدواج و مدرک نهمم رو برداشتم . از زير تشک هم سکه هام رو برداشتم . يه کم هم لباس و خرت و پرت ورداشتم و همه رو ريختم تو بقچه .از تو پنجره نگاهي به حياط کردم . سيد علي تو حياط نبود .چادرم رو زدم به کمرم و آروم از پله ها اومدم پايين . اکرم و صفورا هم لابد مشغول تدارک غذا بودن . کسي متوجه من نبود . من نمي تونستم اجازه بدم بچم رو ازم بگيرن . وجود يه زن ديگه کنار شوهرم رو نمي تونستم تحمل کنم . بايد با بابکم ، يادگار تايمازم ، از اين اینجا مي رفتم . هنوز تو اتاق مهمونخونه بودن . صداي فرياد تايماز تنم رو لرزوند که از باباش خواهش میکرد که اینکار رو نکنه باهاش .
با خودم گفتم : فرياد نکش مرد تنهاي من ، در برابر اين قوم هيچ کاري ازت برنمي ياد . سريع خودم رو رسوندم به در حياط . چادرم رو سر کردم . با چشمایی گریون دوباره برگشتم و يه نگاه به خونه اي که کلي خاطرات خوب توش داشتم انداختم وگفتم : برمي گردم . يه روز دوباره برمي گردم . اينبار با قدرت برمي گردم، اینبار میرم حقمو میگیرم و به عنوان یه خانزاده بر میگردم ..سريع از در زدم بيرون.
دو سال بعد نقره ...
با استيصال گفتم : حالا من چيکار کنم خاله ؟
والا چي بگم ؟خود من که جرأت نمي کنم برم بيرون . نائب هم از اين وضعيت ناراضيه...
مداد رو از دهن بابک گرفتم و گفتم : من سرم بره اين حجابم نمي ره. نمي تونم بي چادر يا اقلاً روسري برم تو کوچه. مجبورم قيد درسو بزنم . ديگه کارم نمي تونم بکنم. همه ي زحماتم با دستور اين مدیر به هدر رفت.آخه يکي نيست بگه به تو چه مربوط!!! تو اختیار دار زن و بچه خودتی .اصل بگو به دين وايمون وآخرت زن وبچه ي مردم چيکار داري آخه!!! فخرتّاج بابک رو بغل کرد و گفت : حالا اينقدر حرص نخور . همه چي دُرس مي شه . . بايد خوشحال باشي داییت رو پیدا کردیم . اون اگه بياد ، مي تونه کمکت کنه مال و اموالت رو از عموت پس بگيري.
البته من بارها بهت گفتم،بازم ميگم؛رو من و نائب هم حساب کن.نائب دوست و آشنا زياد داره.ميتونه خيلي کمکت کنه...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یگانه
#قسمت_هفتادوهشت
مرجان به سمت پنجره رفت گفتم :وای ، نه ! مرجان پرده ها رو نکش ، این اتاق عجیب آفتابگیره .
_پس خودت مثل یه دختر خوب از رخت خواب بیرون بیا .
_از دست تو ... تسلیم !
با چشم های پف کرده مقابل اینه نشستم و شانه ای به موهایم زدم .
_اون بیرون چه خبره ؟
امن و امان، هیچ کس هم خیال نداره کم بیاره ،تو که امروز سر کار نمی ری ؟ به هومن گفتم امروز هم باید از خیر داشتن این پرستار دلسوز منضبط و پر کار بگذره .
_هومن رفت ؟
_آره ، صبح زود هم رفت .
پشت سرم ایستاد و در آینه به چشمانم زل زد :منصور از صبح چند بار سراغت رو گرفته ، نمی دونم چرا ! ولی حس می کنم فیلش بدجوری یاد خندوستان کرده که پا شده اومده ، امروز وقتی یه سر رفتم بالا دیدم در اتاقت بازه ، منصور اونجا بود ازم پرسید : اینجا بلا استفاده اس ؟
گفتم : آره ، یگانه دو سالی می شه به یکی از اتاق های پایین اسباب کشی کرده .
به مرجان گفتم :فکر بد نکن ، اینها همه اش به خاطر علاقه ی منصور به مرور خاطراتشه .
با چهره ای متفکر گفت :می دونی یگانه ما زنها موجودات خوشبختی هستیم ،چون خوشی رو تو اون چه داریم می بینیم و همیشه سعی می کنیم زشتی های زندگی رو به قشنگی هاش ببخشیم، اما این مردها نه ، موجودات مفلوکی هستند که هیچی تو این دنیا راضیشون نمی کنه حتی بالاترین خوشبختی ها رو گاهی از سر زیاده خواهی پس می زنند !
جمع بچه ها در اتاق نشیمن جمع بود فرخنده به سویم آمد و گفت :بگم میز صبحانه رو براتون آماده کنند ؟
_نه ، فقط یه لیوان شیر به من بدید ، عجله دارم .
منصور پرسید :کجا با این سرعت ؟
_باید برم بیمارستان یه سر به بخش بزنم و برگردم .
اما خودم هم خوب می دانستم این فقط یک بهانه است . دل نگران هومن بودم، او که دوباره نقاب آن سالها را بر چهره زده بود و باز خدا می دانست چه در قلبش می گذرد !
لیوان شیر را سر کشیدم و با عذرخواهی از بقیه از جا برخاستم...
بعد از ظهر می بینمتون .
منصور گفت :صبر کن منم همراهت می یام ، می خوام یه سری به بیمارستان بزنم .
در اتومبیل سکوت سنگینی میانمان حکمفرما بود و تلاش من هم برای شکستن بی نتیجه . بالاخره خودش گفت :دست فرمون خوبی داری .
با لبخند بی رنگی تشکر کردم .
_مرجان می گفت سرت تو بیمارستان خیلی شلوغه !
_ بله ....
او را تا اتاق هومن همراهی کردم و با ذهنی پریشان به بخش برگشتم .
پیمان خواست به اتاقش بروم . کلافه به نظر می رسید پرسید :تو می دونستی چه اتفاقی برای منصور افتاده ؟
_بله ، کیمیا بهم گفته بود .
با نگرانی گفت :اون به خاطر تو برگشته ، می خوای چی کار کنی یگانه ؟
_من تصمیمم رو گرفتم ، بهم فرصت بده ، به موقعش بهت می گم .
سری تکان داد و گفت :هر طور که راحتی، فقط امیدوارم تصمیم عاقلانه ای گرفته باشی .
با قولی که به او دادم تا حدی آسوده اش کردم .
کیمیا برایم همه چیز را گفته بود، اما دل من که شاد نشد ؛ فقط برایش نگران شده بودم و از اینکه وقتی خوشبختی به من رو کرده او به بن بست رسیده بود ؛ ناراحت .تا قبل از آمدنش با خودم در ستیز بودم و سوالی که خودش از من پرسیده بود هزاران بار در ذهنم جان گرفته بود : اگر تو جای من بودی به گذشته بر نمی گشتی ؟
از خودم می پرسیدم کجای این قصه ام ... یگانه ی کدام دوره از زندگی ام هستم ؟ یگانه ای که منصور و دوست داره، یا این یگانه که ارزوی یک زندگی آرام را در کنار هومن داشت ؟ هومنی که شاید جایگاه ان وقت های من را پیدا کرده بود . داشتم می شدم منصور قصه ؟ تاریخ داشت تکرار می شد، اما به نحوی دیگر ؟ اما من که هومن را دوست داشتم ، دو ماهی از برگشتنم از شمال می گذشت . دو ماهی که در آن سرنوشت صفحه ای دیگر پیش رویم گسترده بود و در نهایت خودم با تصمیم او برای علنی شدن جریان موافقت کرده بودم و در آخرین لحظه ...
اعتراف می کنم می ترسیدم و از این که با دیدن منصور تردیدم برای پذیرفتن دوباره اش به یقین تبدیل شود . می ترسیدم از نگاهش که دوباره کارگر شود . می ترسیدم از یاد دوست داشتنی که زمانی به عرش و زمانی دیگر به فرشم نشانده بود . اما همه ی اینها تا لحظه ی دیدنش بود . اتفاق بالاخره افتاد . زمانی که ... او آمد . من مقابلش قرار گرفتم . نگاهش گرم بود و لحنش مهربان آن وقتها را به یادم می آورد .
اما نه نگاهش قلبم را لرزانده بود و نه لحن مهربانش در دلم احساسی را بیدار کرده بود و من در یک آن و در نهایت حیرت به این باور رسیدم که دیگر او را دوست ندارم.. در این میان حقایق دیگری را هم با شم زنانه ام حس کردم . توجه خاص کیمیا به منصور ،حتی از دید لاله جان هم در مراسم سالگرد خان پنهان نماند . این را چند روز بعد که به دیدنش رفتم ، فهمیدم .
پرسید :یگانه نظرت راجع به کیمیا چیه ؟
بی آن که منتظرش بذارم گفتم :به نظر می رسه توجه خاصی به منصور داره نه ؟
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_هفتادوهشت
پرستار در حین درآوردن ماسک از پشت گوش هاش گفت دختره،حال هردوشونم خوبه.
با شنیدن اسم دختر ناباورانه پشت سر پرستار چند قدمی رفتم و گفتم مطمئنی دختره؟
به طرفم برگشت و با دیدن ذوق و بهت من گفت بله مطمئنم ،مگه چند تا پسر داری که این یکی دختر شده؟
بشکنی زدم و گفتم دوتا پسر دارم...خدایا شکرت پس دختره.
پرستار قهقهه ای زد و گفت خیال کردم بعد از هفت تا پسر دختر دار شدی که این همه خوشحالی.پرستارای دیگه با تماشای این صحنه شروع کردن به خنده کردن که من شتابون از بیمارستان خارج شدن و با چندین جعبه شیرینی توی بغل که دیگه چشمم روبروم رو نمی دید برگشتم.
اون روز برای تولد دخترم تمام بیمارستان رو شیرینی دادم و از خوشحالی سر از پا نمیشناختم.
مارجان توی خونه مراقب مهران و یزدان بود و ترنج هم با کمک خواهرش دخترمون رو روی تخت بیمارستان توی آغوشش گرفته بود و شیر می داد که با ورودم به اتاق گفت اسمش رو بزاریم میترا...
با شنیدن حرفش کمی مکث کردم و بعد خودم رو جمع و جور کرده و با لبخندی گفتم چشم.
وقتی ترنج از بیمارستان مرخص شد و به خونه برگشتیم ،قصاب خبر کردم و زیر پاشون قربونی کرد و قطره خون گوسفند رو مثل خال هندی روی پیشونی دختر سفید چون ماهم مالیدم و اون شب به تمام دوست و اشنا سور دادم...
بعد از چند روز با سجلدی توی دست وارد خونه شدم،ترنج توی رختخوابش نیم خیز شد و گفت گرفتی؟ببینمش...
سجلد رو به دستش دادم و دخترمون رو بغل کردم.با انگشتم چونه اش رو بالا پایین می دادم که ترنج با باز کردن لای سجلد بهت زده رو به من گفت مهلا؟!
مارجان آفتابه و لگن بدست وارد اتاق شد و با شنیدن اسمش گفت مهلا چه؟
ترنج با خنده ای رو به مارجان گفت مهلا اسم دخترمونه مارجان،رضا اسمشو گذاشته مهلا...
مارجان با شنیدن این حرف آفتابه لگن به دست ایستاده خشکش زده بود و مهران و یزدان هم خودشونو پشت سرش به داخل خونه انداختن و پریدن رو کول من.
مهلای کوچولو تو بغلم بعد از باز کردن چشماش کش و قوسی به بدنش داد ...
مارجان بغضش رو فرو داد و آفتابه لگن رو روی زمین گذاشت و رو به ترنج گفت، بده اول بشورمش جانش خنک بشه.
ترنج بچه رو تحویل داد و گفت شانس آوردم مارجان که اسمت بالقیس نبود، وگرنه رضا اسم بچمو میذاشت بالقیس.
مارجان حین دراوردن لباس بچه خنده ای کرد و رو به من گفت همان اسمی که ترنج گفته بود را میذاشتی روی بچه ام.
در حال کشتی گرفتن با مهران و یزدان بودم که گفتم نگران نباشین بعدیو میذاریم میترا.
مارجان چشم غره ای اومد و گفت پاشو خودت را جمع کن، این پسراتم ببر بیرون،می خوام بچه رو بشورم خوبیت نداره دخترمو ببینن.
در میون خنده هام یزدان رو بغل کردم و دست مهرانو گرفتم و به حیاط رفتیم.
یه عمر آرزو داشتم صاحب دختری بشم و برای سپاس گذاری از زحمات مادرم اسمش رو مهلا بزارم، فقط از عکس العمل ترنج می ترسیدم که خداروشکر عکس العمل بدی نداشت.
برای تعطیلات به همراه سه تا بچه ی قد و نیم قد به روستا رفتیم.وارد خونه نشده خاله پرگل مثل همیشه با شنیدن سر و صدامون به دیدنمون اومد.
مهران پنج سال داشت و یزدان سه،مهلا هم یک ساله درست شبیه مادرم با چشمایی سبز و صورتی سفید چون برف.
خاله پرگل مهلا رو از بغل ترنج گرفت و گفت خدایا شکرت،ندادی ندادی یهو سه تا دادی ماشالله بعدی هم که تو راهه...
ترنج با شنیدن این حرف خنده رو لبش ماسید و نگاهی به من کرد که گفتم نه خبری نیست..
مارجان حین پاک کردن شیشه ی چراغ گردسوز خیره شد به صورت ترنج برای کشف اینکه آیا حق با خاله پرگله یا نه.
خاله پرگل با مهلا بازی می کرد و بالا و پایین مینداختش که ترنج گفت خاله گفتی بعدی تو راهه؟
خاله پرگل نگاهی به قد و بالای یزدان و مهران که مشغول شیطنت روی رختخواب های کنج اتاق بودن کرد و گفت آره عروس شهری،چشمات داد میزنه شکم داری،مگه خودت نمی دانستی؟
ترنج آب دهانش رو قورت داد و بعد با لبخندی گفت حتما اشتباه می کنین ،من که باردار نیستم.
خاله پرگل پوزخندی زد و گفت منو اشتباه!بشین تا اشتباه باشه،چهار صباح دیگه میفهمی که پرگل اشتباه نمیکنم.
ترنج دستی به شکمش کشید و مارجان گفت به سلامتی مادر، چرا ترسیدی؟ خودم بزرگشان می کنم مگه من مردم؟
ترنج با مظلومیت نگاهی به مهلا کوچولوی توی بغل خاله پرگل انداخت و گفت آخه بچه ام هنوز شیر خوره گناه داره،تازه می خواستم برگردم مدرسه.
خاله پرگل سریع گفت عووو دختر یه سال شیر بخوره بسشه،بیشتر بخوره دهانش بو می گیره.
بعد رو به مارجان کرد و گفت رفتی که رفتی ،نگفتی ماهم آدمیم دلمان تنگ میشه؟
مارجان یزدان رو که می خواست دست به سماور بزنه بغل کرد و گفت درگیر بچه ها شدم پرگل،این ها واجب تر بودن ،خدا بعد از این همه سال گوشه ی چشمی نگاهمان کرده، از آب و گل باید دربیان، عروسم دست تنهاست،معلم هم هست، دوباره باید بره مدرسه.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾