#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_هفتادوپنج
با جواهر خداحافظی کردم و گفتم :من دیگه طاقت اومدن به خونه آقاجان روندارم
تورو خدا تو سراغم بیا ..
دست بچه هامو گرفتم و با صغری بیگم و رضا به شهر رفتیم، بعد از رسیدنم به خونهاحساس میکردم دیگه جونی ندارم،
دلم نمیخواست کار کنم ،سفارشهام تلنبار شده بود،همه سراغ سفارششون رو میگرفتن، اما جونی برای کار کردن نداشتم..
یکروز که بی حوصله تو خونه نشسته بودم، دیدم رضا با حاج خلیل به خونمون اومدن، حاج خلیل مرد بزرگی بود، از همه مهمتر دنبال آدمهای صاف و صادقی بود که روشون حساب باز کنه...
با خوشرویی ازش پذیرایی کردم گفت: منو ببخش که دیر اومدم بهت سر سلامتی بگم، خدا رحمتش کنه ..
گفتم: تقدیر منم این بوده حاج آقا...
گفت: دختر ناشکری نکن ،پدرو مادر برای هیچکس موندنی نیست ،داغشون سخته میدونم اما تو هم باید زندگیتو بکنی، این دلیل نمیشه که کارهاتو ول کنی …
گفتم :چشم حاج آقا شروع میکنم ..
بعد با خنده گفت :اصلا یه ژاکت برای من بباف تا روزهای سرد زمستون تنم کنم...
با خوشحالی گفتم به دیده منت !!! حتما می بافم، بلند شدم متر رو آوردم دادم دست رضا، گفتم :رضا جان اندازه حاج آقا رو همینطور که بهت میگم بگیر و من یادداشت میکنم..
خلاصه اندازه حاج آقا رو گرفتم و از فردای اونروز شروع ببافتن کردم ،هی بافتم و بافتم تا کمتر به پدرو مادرم فکر کنم ،اول بلوز حاج آقا رو بافتم ،بعد سفارشهای دیگه ام رو .
رضا که اومد خونه گفتم: رضا جان این بلوز رو ببر بده به حاج آقا تا هوا سرده ازش استفاده کنه..
فردای اونروز وقتی رضا به کارخونه رفته بود و ژاکت رو به حاج آقا داده بود، انقدر خوشش اومده بود که چهل تومن داده بود،به رضا گفته بود: اینو بده حبیبه خانم تا دلش گرم بشه و بتونه بیشتر ببافه..
اون پول خیلی زیاد بود ،حداقل پول چهار تا ژاکت بود، اما از حاج آقا این کارها بعید نبود، چون خیلی مردم دار بودو میخواست هم صفت خودش رو نشون بده ،هم منو دلگرم به کار کنه..
روزها میگذشتن، یکشب در عالم خواب بی بی رو دیدم، با گریه و گلایه گفتم: بی بی جان چرا رفتی ؟چرا منو تنها گذاشتی ؟
بی بی بغلم کرد گفت :حبیبه تو دیگه تنها نیستی،کم غر بزن ،مگر من کجا رفتم دختر ! پاشو داره برات همدم میاد...
گفتم: ای بی بی، من کی رو دارم که بیاد ؟
گفت: همینکه من بهت میگم یه نفر میاد و تورو از تنهایی در میاره..
از خواب پریدم تنم خیس عرق بود، بخودم گفتم: وای چرا اینطوری شدم؟ چرا انقدر عرق کردم؟ همون موقع پاشدم ورق و خودکار آوردم: یه نامه نوشتم واسه جواهر !
گفتم :جواهر جان خیال نداری به دیدنم بیای؟ تو رو خدا بیا من خیلی تنهام ،شما همتون دور هم هستین، بعد کلی ناله زدم از تنهایی و بی کسی و در آخر براش نوشتم؛ خواب بی بی رو دیدم که گفته برات داره همدم میاد ،ولی من فقط شک به تو کردم وهی نوشتم …
بعد رفتم نامه رو پست کردم ،وقتی بخونه اومدم صغری بیگم با بچه ها خونه بود، اینم بگم علی اکبر مدرسه میرفت و دوتا بچه ها پیش صغری بیگم بودن ،منم شروع به بافتن کردم ،اما هرروز حالم بدو بدترمیشد ..یکروز همینطور که داشتم بافتنی می بافتم ،سرم گیج رفت و دیگه چیزی نفهمیدم ..
بعد از مدتی باصدای جیغ جیغ صغری بیگم به خودم اومدم ،گفتم :چیه چه خبره ؟ چی شده ؟
صغری بیگم گفت: وای خانم جان از حال رفتی !
اصلا باورم نمیشد اولش ترسیدم و خودمو باختم، ولی بعد گفتم چرا باید بترسم .
صغری بیگم گفت :ببین خانم جان، فردا صبح که علی اکبر رو بمدرسه بردم، میام باهم بریم همون درمانگاه دور میدون..
منم قبول کردم، فردای اونروز با صغری بیگم و دوتا بچه ها به مطلب دکتر درمونگاه رفتیم، دکتر کمی ازم سوال کرد که جواب دادم، بعد دکترگفت خانم بار دار نیستی .
گفتم: وای نه اقای دکتر ،مطمئنم ..
گفت: یه آزمایش واسه بارداریت میدم و یکی هم آزمایش خون میدم تا بهتر دردت رو بفهمم ...
گفتم باشه برگه ها رو دستم گرفتم و بسمت آزمایشگاه رفتم، که یهو حالت تهوع گرفتم، سریع رفتم اول آزمایش بارداریمو دادم، میخواستم مطمئن بشم که باردار نیستم آزمایشگاه بهم گفت دوساعت دیگه جواب رو میدم، به صغری بیگم گفتم: همین جا بشینیم تا جواب آماده بشه، همونجا به انتظار نشستم ، پرستار که با جواب آزمایشها اومد، گفتم: خانم جواب منم حاضره ؟
گفت: بله..
گفتم :تورو خدا ببین جوابش چیه ؟
در پاکت رو باز کردو گفت :به به مثبته ! شما بارداری..
همونجا خشکم زد به صغری بیگم گفتم: وای ننه از کجا آخه؟
چنان رو دستم کوبیدم که صغری بیگم با خنده گفت: ای وای خُب اونجور رو دستت نزن بیچاره !!!بعد غش غش خندیدو گفت: چنان میگی آخه از کی ! خب از من بارداری !!!
گفتم: صغری بیگم اذیتم نکن، بخدا من چطور با این دل تنگم ،با این روزگارم با این غصه هام دو باره بچه داری کنم؟اونم یه پسر دیگه ! کاش دختر بود ...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_هفتادوپنج
سفره پهن بود وخاله داشت آب ماهی رو عوض میکرد توی آشپزخونه،سبزه بود وهفتسین به آیین ما ایرانی ها ،چقدر قشنگ بود، اما توی ایل خانجون نمیذاشت ماهی توی آب باشه وگندم توی ظرف میگفت، حیفه برای گندم که جاش تنگ باشه و ماهی در قفس،خانجون برای عید از درختها قلمه میگرفت هر کدوم از ما باید یه قلمه رو با دستهای خودمون مینشوندیم به زمین...ماهی پر رودخونه بود و دم عید بازیشون میگرفت، بالا پایین میپریدن انگار اوناهم تحویل سالشون بود....
اما اینجا شهر بود و همه چی فرق داشت...
خاله ماهی رو توی ظرف دیگه انداخت که از پشت بغلش کردم:منو فراموش کردی؟؟؟
با شنیدن صدام جیغ خفه ای کشید وغرق بوسه های مادرانه ش شدم...
کنار سفره نشستیم که عمو گفت:مرغ بزنم به سیخ واست؟؟؟
از شیرینی های خاله پریچهر برداشتم:نه فقط بمونید من نگاهتون کنم...
عمو خندید وبلند شد:مگه این خانم بنده دیگه میذاره از این خونه بیرون بزنی،همینجا زندونت میکنه تا کنار خودش بمونی....
عموی مهربون من،اونقدر خوبه که مهرش به دلم نشست از همون روز اول...
خاله دستی به شونه ام کشید:چی شد رفتی؟؟چرا اینهمه موندی؟؟آقا چطور اجازه داد این همه بمونی پیش خانواده ات؟؟؟
دستمو روی دست خاله گذاشتم ونمیدونستم چی بگم واز کجا بگم که از من دلخور نشه....
سرمو روی پاهای خاله گذاشتم:از اینجا که رفتم با التماس بود تا اقا راضی شد، اما وقتی رسیدم ایل همه چی فرق داشت،حرفهایی شنیدم که اولین بار بود به گوشم میخورد...
خاله گفت:اذیتت کردن؟؟
با انگشتهام بازی کردم:همه چی فرق کرده بود، هیچی اونجور که من میخواستم نبود، وقتی رسیدم برادرهام زن گرفته بودن ،بدون من رفته بودن پی زندگی خودشون، اما حق هم داشتن، آخه فکر میکردن من توی رودخونه غرق شدم...
خاله دستشو روی دهنم گذاشت:پناه بر خدا این چه حرفیه؟؟؟
دستشو روی گونه ام گذاشتم:آقا پسر عموی مادرمه،ایلدا مادربزرگمه....
خاله شوکه گفت:چی گفتی؟؟
بلند شدم چهار زانو نشستم وهمه چی رو از اول واسه خاله تعریف کردم که متعجب گفت:پس بگو اونهمه بیتابی خانم بزرگ برای چی بود ....
خاله دستمو کشید:باید بیشتر به خودت برسی...
خندیدم که وایساد:طلایه خانم میدونه؟؟؟
نگاه منو که دید ادامه داد:خودت هم میدونی آقا چشم دیدن این زن رو نداره ،اما طلایه خانم روی آقا حسابی حساب باز کرده....
شونه هامو بالا دادم:نه نبود تازه از سفر برگشته....
خاله در اتاق اقا رو باز کرد همه وسایلش تغییر کرده بود، روی تخت نشستم که خندید:پس از قبل دلباخته شده بود این پسر مغرور...
دستامو روی گونه هام گذاشتم: خاله نگو مغرور،خیلی مهربونه....
خاله خندید:خدا حفظ کنه،خدا برای هم نگهتون داره....
پرده رو کنار زدم:هوا تاریک شده اما هنوز نیومده....
خاله پشت سرم وایساد:حتما مهمون از فرنگ داره که طول کشیده....
با صدای در ذوق زده گفتم:خودش گفت زود میاد...
خاله خندید:دختر اینقدر هول؟؟
با شوق در اتاق رو باز کردم که با دیدن طلایه جا خوردم، این اومده بود اینجا چیکار؟؟؟
اونم با دیدن من ابروهاشو توی هم کشید:توی اون اتاق چیکار میکردی؟؟؟
میخواستم بگم صاحب اتاقم ،اما خاله با چشمهاش اشاره کرد سکوت کنم وگفت:بفرمایید خانم الان سفره شام رو میندازم....
طلایه چشم از من برنمیداشت، چقدر فرق داشت با دخترای ایل،طلایه اصلا از ما نبود ،نه رفتار ونه پوشش....
خاله سفره روانداخت و من از روی مبل تکون نخوردم چون از طلایه خوشم نمیومد....با صدای ماشین خوشحال گفتم:دانیار اومد...طلایه بلند شد اما تاخواست حرفی بزنه درهال باز شد ،اول ساواش وبعد دانیار وارد شدن...
به طرف دانیار رفتن و سلام گرمی کردم...
طلایه تعجب زده گفت اینجا چه خبره؟؟
دانیار گفت:من و آساره با هم ازدواج کردیم ،الان خسته ام اما قبل برگشت به ایل یه شب دورهمی میگیرم با بچه های شرکت و به همه اطلاع میدم....
طلایه لباش سفید شد انگار نفس کم آورده بود، دستشو روی لبه مبل گذاشت وبه زور سر پا شد:خدمتکار خونه ت شده خانم خونه ت؟؟؟.
ساواش دستی به موهاش کشید ونشست:خدمتکار نیست،حدست درست بوده که همیشه میگفتی چهره این دختر اشناست، آساره دختر سیدای خان عموئه....
آساره وا رفت روی مبل که ما هم نشستیم...بی حس نگاهم میکرد ودر آخر خودشو جمع کرد وبلند شد:چه جالب،پس دانیار دست کسی رو گرفته آورده اینجا که لکه خون پدرش به گردنشه....
با حرفی که شنیدم لرز افتاد به تنم ،اما با مشت شدن دست دانیار ،ساواش جواب داد:عمو به خاطر حفظ حرمت خاندان جونشو داد ،این وسط دست سیدا هرگز به خون آلوده نشده که اساره بابتش خجالتزده بشه....
طلایه کیفشو توی دستش فشرد دو قدم رفته رو برگشت:این دختره همچین هم پاک نیست، هم اینکه توی ایل عابدخان قد کشیده ومابین پسرعموهایی بوده که همه میدونن بسته بودنش به ریش پسر بزرگه وهم اینکه چندسال اینجا بوده ،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_هفتادوپنج
چشم هامو دوباره
بستم، یعنی همه چی تموم شده..دارم به آرامش نزدیک می شم؟؟
دلشوره افتاد توی دلم، نکنه سهراب بره پیشه آیسا...تو ذهنم درگیر بودم که با صدای جیغی هراسون چشم هامو باز کردم،نگاهم به دختر جوان افتاد....
روی زمین افتاده بود و با درد به خودش
میپیچید... نگران به سهراب نگاه کردم....
_چی شده؟!
سهراب شونه ای تکون داد:_نمیدونم..
از جام بلند شدم تا برم جلو ببینم چی شده که
سهراب مانع شد گفت:_کجا میری ساتین؟؟
نگاه متعجبی کردم :یعنی چی کجا میری؟ دارم میرم ببینم چی شده...
_به ما چه...
سری تکون دادم و رفتم کنار همون زن مسن کناره دختره ،روی زمین نشستم:_چی شده؟!
زن با گریه گفت:نفس تنگی داره، هوای بسته ی اینجا باعث شده تا اینطوری بشه، اگه بیرون نبرمش میمیره...
_صبر کن.
از جام بلند شدم، رفتم طرف سهراب :_این درو باید باز کنن...
_شوخی میکنی؟؟
_یعنی چی؟!حالش بده میمیره...
_میگی چیکار کنم؟!این درو باز نمیکنن حتی اگه بمیره..
رفتم سمت در با مشت محکم به در زدم اما انگار نه انگار...یه نگاهم به دختره بود، یه نگاهم به در که آیا باز میشه یا نه...اما بی فایده بود،تمام بلاهای که توی زندان ساواک سرم آوردن جلو چشم هام اومد...مرگ مریم..درد زایمان ......اشک از چشم هام سرازیر شد ،با هق هق به در کوبیدم...
سهراب کنار گوشم گفت:حالت خوبه ساتین؟!
هق زدم:یه کاری کن، نذار بمیره خواهش میکنم...
_آروم باش، اون دختر مرده.....
شوک زده سرم و بلند کردم و نگاهی به دختر ۱۳ ساله کردم.....
نذار بمیره خواهش میکنم ،نگاه به اون دختر که حالا دیگه تکون نمیخورد انداختم،خواستم برم سمتش که سهراب نذاشت.
_بذار برم.....
_کاری ازت برنمیاد ساتین ،تو از این چیزا زیاد دیدی و این اولین و آخرین باری هم نیست که میبینی...
احساس ضعف کردم ،چشم هامو با درد بستم لب زدم:مگه مرگ انقدر راحته؟!صنا توی دستای خودم تموم کرد، مریم و حالا این دختره ،اگه مرگ انقدر راحته چرا من زیر اون همه شکنجه جون سالم به در بردم و هنوز زنده ام؟؟
سهراب گفت:دیگه راجب مرگ حرف نزن
و آروم بردم سره جای اولمون رفتیم....
صدای هق هق و جیغ و داد زدن توی گوشم زنگ میزد و خاطرات بد جلوی چشمم رژه میرفت..
دلم میخواست بخوابم و دیگه بیدار نشم ،از این همه سختی و درد خسته شده بودم...
چشم هام بسته شد..
یک روز کامل جنازه توی اتاقک کشتی و کنارمون موند ،با هر بار دیدنش حس خفگی بهم دست میداد،با داد و فریاد بقیه، دو تا مرد وارد اتاقک شدن و خواستن جنازه رو ببرن که زن خودشو انداخت رو جنازه
و با هق هق گفت:_نبرینش ترو خدا نبرینش..
اما بی توجه به زجه های زن جنازه ی دختر و بردن...ِ
از روی ساعت توی دست سهراب می فهمیدم که چند ساعته روی آب معلق در حرکت هستیم....
بالاخره در اتاقک باز شد و صدای زمخت مردی که گفت رسیدیم...
با شنیدن رسیدیم مرد، اشک شوق توی چشم همه جمع شد هیچ کدوم امید به سلامت رسیدن نداشتیم،همین که از اتاقک تاریک بیرون اومدیم، هوای آزاد و با شوق بلعیدم.. نگاهی به ستاره های درخشان آسمون انداختم،هوا کمی سوز داشت ..
سهراب گفت:_بالاخره به خوشبختی نزدیک شدیم .....
حرفی نمیزنم، هم خوشحالم، هم دل نگران.. سمت ساحل میریم ،انگار از قبل ماشین اونجا منتظره..با دیدن ما در ماشین و باز میکنه
و سوار میشم ،نگاهی به شهری که توش هستیم میندازم،اصلا نمیدونم کجا هستیم ،
فقط میدونم گرجستانیم... راننده کنار هتلی نگه میداره ،پیاده میشم،با دیدن مرد خندونی
که به اسقبالمون اومد، متعجب نگاهش میکنم، توی دو قدمیمون می ایسته،نگاهی بهمون میندازه :_سلام بر بانوی روسی و شجاع ،بنده رو که شناختین؟؟
لبخندی میزنم:_دوست سهراب درسته؟!
_احسنت به این هوش
خودمم و خیلی خوشحالم که دوباره این بانوی زیبا رو می بینم...
سهراب سرفه ای میکنه که سام میگه :دوست شفیق و رفیق بنده هم که اینجاست و هر دو صمیمانه یکدیگرو بغل میکنن:_میدونم خیلی خسته هستین، براتون اتاق رزرو کردم و لباس آماده گذاشتم...
_ممنون پسر ایشاالله جبران کنم...
_نه داداش نمیخواد جبران کنی ،فقط دردسر
جدید درست نکن....
با هم وارد هتل میشیم، سام با مسئول اونجا صحبت میکنه، کلید میگیره،و با هم به سمت ته راه روی هتل میریم،کلید و میذاره کف دست سهراب :_برین استراحت کنید ،فردا حرف میزنیم...
بعد از خدافظی میره...اما من هنوز کنجکاوم
بدونم موضوع از چه قراره... با هم وارد اتاق شیک و تمیزی میشیم،نگاهم به لباس های
روی تخت میوفته ،سهراب میره سمت اتاقی که احتمالا سرویس بهداشتی و حموم باشه:_من اول برم دوش بگیرم...
شونه ای بالا میندازم و سهراب وارد حموم میشه.. نیم ساعتی طول میکشه که از حموم میاد بیرون....
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_هفتادوپنج
با سردترين صداى ممكن گفت:-بهتره فكرات رو بكنى و بهم خبر بدى.
-خوبه.
-فقط زودتر.
حرفى نزدم و از كافى شاپ بيرون اومدم اما تمام وجودم درد ميكرد. درد حقارت ... درد حرفهاى تلخ غياث ...
بغضم سر باز كرد و گونه هام خيس شد. راهم رو به سمت پياده رو كج كردم. سرم رو پايين انداختم. تمام حرف هاى غياث توى سرم بالا و پايين ميشد. تصميم گيرى سختى بود. با احساس خستگى توى پاهام به خودم اومدم و ماشين گرفتم. به خونه برگشتم. در واحدمون رو باز كردم. مامان با ديدنم لبخندى زد و اومد سمتم. گفت:-خوش گذشت؟
-ممنون. خوب بود. ميرم لباس عوض كنم. عزيز نيست؟
-رفت خونه اش. ميدنى آخر هفته است و امشب همه خونه ى عزيز جمع هستن.
آهى كشيدم. به اينجاش فكر نكرده بودم. وارد اتاق شدم و عصبى كيفم رو روى تخت پرت كردم. اگر جدا ميشدم كجا بايد زندگى ميكردم؟ تو اين جامعه ى پر از گرگ ..با صداى گوشيم سر بلند كردم. دست توى كيفم كردم. شماره ى ناشناس بود. اول خواستم رد بدم اما پشيمون شدم و دكمه ى اتصال رو زدم.
صداى عمو تو گوشم پيچيد:خوبى دریا؟
-سلام عمو، شمائيد؟
-تو كه منو كشتى دختر.
گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم:_ببخشید عمو نخواستم به زحمت بندازمتون.
_ایرادی نداره،حرفاتو با غیاث زدی؟؟
_بله...
_نتیجه چی شد؟؟
اهی کشیدم:_فعلا هیچی.
_فکراتو بکن دخترم،شاید اگه خونه من بیای بتونی دوباره غیاث رو بدست بیاری.
_نمیدونم عمو ،تا کی بلاتکلیف زندگی کنم.
_میدونم سخته اما یه بار شانستو امتحان کن بعدش هر تصمیمی که بگیری من پشتتم.
_چشم.
کمی با عمو صحبت کردم،این مرد واقعا منبع ارامش بود.
تصمیم گیری سخت بود،اینکه ندونی آینده ات چی میشه.
با صدای مامان از جام بلند شدم،مامان در اتاقو باز کرد:_پاشو عزیزم بابا منتظره.
دلم میخواست بگم :میتونم نرم؟اما میدونستم مامان ناراحت میشه و فکرش همه اش پیش منه.
لبخندی زدم:_الان اماده میشم.
مامان از اتاق بیرون رفت...
نگاهی به لباسام انداختم و با همون لباسا از اتاق بیرون اومدم.همراه مامان و بابا سمت خونه عزیز رفتیم.تو راه مامان راجب ازدواج سامان و هیوا با بابا صحبت میکرد اینکه هرچه زودتر مراسم رو بگیرن.نگاهم رو به سیاهی شب دوختم.بابا ماشین رو کنار خونه عزیز پارک کرد و پیاده شدیم.مامان زنگ و زد،صدای خنده بچه ها به گوش میرسید مثل اینکه زودتر از ما رسیده بودند.
سامان درو باز کرد گفت:_دیر کردید.
_بابات دیر اومد.
سامان خندید گفت:_گفتم به دریا باشه از همه اول میاد،یادته قدیما اولین نفر تو بودی؟؟
چه سخته تظاهر به خوشی کردن،تظاهر به اینکه حالت خوبه و هیچ مشکلی نداری.
لبخندی زدم و گفتم:_این یه بارو شما برنده شدین......
صداى هلنا اومد. -چه خبره كنار در؟ بياين تو ديگه ...
وارد حياط عزيز شدم. نگاهى به حياط انداختم و ياد خاطرات بچگيمون افتادم.
با اينكه هوا سرد بود اما عزيز حوض رو پر از آب كرده بود و همه روى تخت توى حياط نشسته بودن.بچه ها داشتن توپ بازى مى كردن. با همه سلام و احوالپرسى كردم. كنار عزيز روى تخت نشستم.
هلنا گفت:-دریا برو وسط ببينم.
-نه.
-چى چى و نه؟ من كه بار شيشه دارم.
خنديدم و آروم به بازوش زدم:-چه خودش و تحويل مى گيره!
ريز خنديد. يهو چهره اش جدى شد. گفت:-دریا از غياث چه خبر؟ اصلا نيست!
واقعاً نميدونستم چى بگم؟ چه حرفى بزنم؟ دلم نميخواست بگم غياث منو نخواسته. از اينكه اطرافيانم بهم ترحم كنن بيزار بودم.
-بخاطر اين اتفاقات كمى ناراحته اما درست ميشه.
هلنا لبخندى زد گفت:-خيلى خوبه ... همه اش مى ترسيدم نكنه جدا بشين.
-نه بابا جدائى چيه؟
هلنا سرى تكون داد. دلم خون بود. هلنا از دلم چه خبر داشت؟
تا دير وقت خونه ى عزيز مونديم. نگاههاى معنا دار و سنگين سیاوش اذيتم مى كرد.
بابا بلند شد تا بريم. بلند شدم و از عزيز و بقيه خداحافظى كردم سمت در رفتم كه سیاوش گفت:-دریا.
ايستادم. سیاوش اومد سمتم و تو دو قدميم ايستاد. منتظر نگاهش كردم كه گفت:-از وقتى اومدى غياث رو نمى بينم، اتفاقى افتاده؟
-نه، چه اتفاقى؟
-پس چرا نيست؟
كمى كار داره. البته قراره فردا بياد دنبالم و بريم خونه.
سیاوش نگاه خيره اى بهم انداخت. هول كردم و سرم و پايين انداختم.
-چرا احساس مى كنم دارى دروغ ميگى؟!
سريع سرم و بلند كردم. اخمى كردم گفتم:
-نيازى به دروغ گفتن نيست.
شونه اى بالا داد و راهشو كج كرد. نگاهى به رفتنش انداختم. نفسم رو سنگين بيرون دادم. ميدونستم اينطورى نميتونم دووم بيارم.
گاهى عجيب دلم تنهايى مى خواست. بدترين حس دنيا حسادت كردن به نزديكان خودت باشه و بشينى حسرت بخورى چرا قسمتم اين شد... چرا زندگيم خراب شد؟؟ ما افسوس به هيچ نتيجه اى نميتونى برسى.
بابا اومد و سوار ماشين شديم. فكرم خيلى درگير بود. چه راهى درسته و چيكار كنم؟
خسته وارد اتاق شدم.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_هفتادوپنج
حتی حوصله نداشتم از جا بلند شم. امشب هزاران بار مردم و زنده شدم! دلم برای خسرو تنگ شد، از جا بلند شدم نمیتونستم تواون اتاق بمونم فکر و خیال داشت دیوانم میکرد. همین که درو باز کردم با دیدن زن تپل و قد کوتاهی که داشت با چشم های اشکی با روسریش بازی میکرد با صدای لرزون گفتم:طلعت خانوم؟؟
با شنیدن صدام سر بلند کرد و با دیدنم از جا بلند شد ،آغوشش رو برام باز کرد فاصله بینمون رو پر کردم سرمو گذاشتم رو سینه اش و تا میتونستم هق زدم! گلوم خراش برداشت!
دستشو نوازش وار رو موهام کشید! هیچی نگفت! اجازه داد که من خودمو خالی کنم!
بعد از مدتی طولانی ازش جدا شدمو اشکامو پاک کردم و گفتم :ببخشید که شما رو هم ناراحت کردم ...
دستی به موهاش کشید و با صدای تو دماغی گفت :نه قربانت برم این چه حرفیه که میزنی مادر جان.مرگ کلثوم خیلی ناراحتم کرد، خدای بالا سر شاهده از وقتی فهمیدم خون گریه میکنم براش! اما چه فایده؟ با گریه کردن ما اون زنده نمیشه دورت بگردم! میدونم بهش وابسته بودی دوسش داری اما تقدیر این بوده! یادته کلثوم طاقت نداشت حتی یه لحظه اشکتورو ببینه؟؟ روحش با این همه بی تابی تو عذاب میکشه مادر!
لبمو به دندون گرفتم گونم خیس از اشک هام بود!
_آقا خسرو کجاست؟ حالش بهتره؟
مکثی کردم و گفتم : فعلا که بیهوشه.
چنگی به گونه اش زد و گفت :وای خدا مرگم بده! رفتی ملاقاتش؟؟
+نه! اجازه نمیدن! ؟سری تکون داد چیزی نگفت!
دستمو گرفت و گفت :تواین درمونگاه یه نماز خونه هست. بریماونجا تو یکم بخوابی، چشمات شده دوکاسه خونه مریض میشی خدای نکرده!
بدون اینکه حرف بزنم پشت سرش راه افتادم، در وجود من چندین گلچهره مختلف وجود داشتن که همه با هم دعوا میکردن ،هر کدوم اون یکی رو مقصر میدونست و من مغزم داشت از این اتفاق متلاشی میشد!
.دهروز بعد.......
دوباره به عنایت نگاه کردم و گفتم :میدونم این چند وقته بخاطر ما خیلی عذاب کشیدی تو زحمت افتادی! میشه منو ببری اون امامزاده ای که مادرت تعریف میکرد؟! بدون معطلی گفت :بله خانوم جان چشم! همین الان میریم!
از خونه طلعت بیروناومدم و بدون اینکه به اون خونه نگاه کنم سوار ماشین شدم، سرموبه صندلی تکیه دادم....ده روز از این اتفاق شوم میگذشت! ده روز بود که من آواره شده بودم ،سه روز بیمارستان میموندم و سه روز خونه طلعت خانوم! ده روز بود که خسرو رو تخت بیمارستان خوابیده بود علایم حیاتیش فرق چندانی نکرده بود!
عنایت میگفت که رفته و اون خونه رو دیده، ولی خبری از امیر بهادر و جنازه کلثوم مظلوم نبوده! احتمالا خودش یه جایی بردتش!از اون روز تا حالا دیگه جرئت نکردم به اون خونه برگردم! حتی خونه ی طلعت هم از کوچه پشتی و از پشت بوم همسایه میرفتم مبادا که کسی تعقیبم کنه..
دکتر ها در مورد وضعیت خسرو میگفتن که خیلی خداروشکر کن که زنده مونده! افراد کمی هستن که بعد از همچین اتفاقی زنده میمونن!
ولی من کم اورده بودم! من بدون خسرو دیگه نمیتونستم زندگی کنم! عذاب میکشیدم! از اینکه باید مدام اینجوری ببینمش در حالی که کلی دستگاه مختلف بهش وصله خسته شده بودم!
طلعت خانوم میگفت اگه بری امامزاده اونجا حاجت روا میشی و حالا من داشتم با عنایت میرفتم اونجا، اگه طلعت خانوم و پسرش نبودن من باید چیکار میکردم؟؟ تو این شهر غریب از کی کمک میگرفتم!
طلعت خانوم مثل یه مادر مهربونبود، برام صبح تا شب بهم محبت میکرد ،برام غذا درست میکرد لباسامو عوض میکرد ولی هیچکس واسه من کلثوم نمیشد!
کلثوم همه کس من بود و جای خالیش از هر وقت دیگه ای بیشتر اذیتم میکرد و هر چقدر زمان میگذشت بدتر و بدتر میشد! صدای عنایت منو از فکر و خیال بیرون کرد:اینجاست خانوم!سرمو از صندلی بلند کردم و به دو تا گلدسته ی آبی رنگ نگاه کردم .
_مادرم میگه هر کس بیاد اینجا حاجت روا میشه، خانوم جان به حق امام حسین انشالله که خسرو خان هم به زودی از روتخت بیمارستان بلند میشه!
بغضمو قورت دادم و گفتم:دستت درد نکنه آقا عنایت خیلی زحمت کشیدی خدا از برادری کمت نکنه!
_ممنون خانوم!
من همینجا منتظر میمونم!
باشه ممنونم...سری تکون دادم ،چادر گل گلی که طلعت بهم داده بود رو روی سرم انداختم و با قدم های بلند وارد صحن امامزاده شدم همونجا یه گوشه نشستم و خالی کردم این قلبموکه باز هم پر از درد شده بود!
خدا جونم این مرد رو به من ببخش! اگه خسرو نباشه من چیکار کنم؟ کجا برم؟ پیش کی بمونم؟ پیش طلعت خانوم؟؟ آخه چند روز؟ آخرش که چی؟؟
باز هم تنها میمونم! آنقدر اونجا نشستم و با خدای خودم خلوت کردم که کمکم هوا رو به تاریکی رفت ،از جا بلند شدم به امامزاده ادای احترام کردم و گفتم :من خسرو رو از تو میخوام!بعد از اونجا خارج شدم و به همراه عنایت به درمونگاه برگشتم!دیگه پرستار ها منو شناخته بودن .
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایرانتاج
#قسمت_هفتادوپنج
عروسهای خوبی داشتم و ازشون راضی بودم ،ما هیچ وقت به هم بی احترامی نکردیم .هروقت میرفتم خونه هاشون با روی خوش ازمن پذیرایی میکردن...
دامادم علی هم پسر خوبی بود و هرگز بما بدی نکرد... شیرین تو تمام سالهاییکه کانادا بود با خانواده علی ارتباطی نداشت ..علی هم هر وقت ایران می اومد به پدرو مادرش سر میزد میگفت نمیشه از پدر و مادرم بگذرم و کمک مالی هم بهشون میکرد تا در آسایش باشن ...گاهی به شیرین میگفت هرچه باشن پدر و مادرم هستن و نمیتونم رهاشون کنم.. شیرین هم با این موضوع کاری نداشت...
سال نود بود ،یکشب تو خونه بودیم محمود گفت راستی ایرانتاج چقدر زمان زود میگذره، ما از این دنیا هیچی نفهمیدیم و هی داشت از دنیا شکوه وگلایه میکرد ...
گفتم دنیا تا بوده همین بوده.. بعد شروع کرداز عشق و عاشقی قدیممون حرف زدن، میگفت چقدر حرص خوردیم که بهم برسیم حالا که رسیدیم شد چی ؟
گفتم چه میدونم والا و در ادامه گفتم شد اینکه بچه های به این خوبی داریم، الحمدالله همشون خوشبختن ،بعد داشت سر به سرم میزاشت که بروووو ….تو خیلی عاشق من بودی، بخاطرم افتادی تو زیر زمین پدرت تنبیه کرد یادته !!!
هی میگفت و میخندید ...
گفتم نیست که تو بخاطرم تاجر نشدی ؟
گفت راست میگی واقعا، خدا آتا رو رحمت کنه اگر اون سختگیریها نبود من الان همون شاگرد صحافی بودم .یهو تلفنمون زنگ خورد محمود گوشی رو برداشت و با خوشحالی گفت ای وای چه حلالزاده بودی خواهر، الان داشتم یادتون میکردم ! یاد قدیم و خاطراتمون افتاده بودیم ….
پشت تلفن خواهر کوچیک محمود بود ؛محمود داشت صحبت میکرد که یهو گفت عه کی؟ و رنگش پرید ..
من گفتم محمود چی شده ؟
گفت خواهر بزرگم فرخ از دنیا رفته و ماهرخ میگه بیاین تبریز !
هردومون خیلی ناراحت شدیم، همون موقع محمود گفت من همین الان میرم !
گفتم محمود منم با تو میام و هردومون شبانه رفتیم و نزدیکای صبح به تبریز رسیدیم و خودمون رو برای مراسم دفن فرخ رسوندیم... خیلی غم انگیز بود بچه های فرخ بی تابی میکردن و من دلم بحالشون میسوخت از خانواده محمود حالا فقط یک خواهرش مونده بود و محمود خیلی غصه میخورد،
بمن میگفت ایرانتاج اشتباه نکنم همین امروز و فردا نوبت ما میشه ....
ازحرف محمود دلم لرزید، بخدا نه برای خودم ! برای محمود ناراحت شدم ،چقدر ما بهم علاقه داشتیم ..حتی تصور نبودن محمود منو دیوانه میکرد، دلم نمی خواست حتی فکرش رو بکنم ….
بعد از ختم فرخ به تهران برگشتیم... سکینه هنوزبچه دار نشده بود و همیشه غصه دار بود، اسم منو خانم تاج صدا میکرد ،یکروز دیدم با گریه بسمتم اومد وبا ناراحتی گفت خانم تاج فهمیدی چی شد ؟مادرِوحید کار خودشو کرد! میخواد برای وحید زن بگیره، گفته تو نازا هستی و ایراد از تو هست ،من برای بچه ام میخوام زن بگیرم، تو هم اگر ناراحتی طلاقت رو بگیر برو ، بعد گریه اش بیشتر شد گفت آخه خانم تاج جان من چه جوری طاقت بیارم؟شما منو راهنمایی کن ؟
گفتم سکینه جان زندگی هر کسی داستان خاص خودشو داره و این برمیگرده به خود طرف ! توخودت خوب فکر کن ببین طاقت داری ؟ بعد هم ،همیشه هر مردی با اون زنی بیشتر گرمتره که ازش بچه داره ، بچه به نوعی گرمیه زندگیه ….
بعد از چند روز گفت خانم تاج فکرامو کردم با وحید صحبت کردم ،گفتم اگر با من میمونی که هیچ ،اگر نمی مونی من طلاقمو ازت میگیرم...
صحبت سکینه با وحید نتیجه نداد و بعد از دوماه سکینه طلاق گرفت و در خونه خودمون ساکن شد.. من دیگه تنها نبودم، اما با سکینه صحبت کردم گفتم سکینه جان تو جوانی ،هروقت بخت خوبی برات باز شد ازدواج کن و اگر دوست داشتی در خانه ام بمان، اگرهم نه برو پی زندگیت، تو حیف هستی که از الان تنها بمونی..روزها میگذشتن یکروز با محمود از فروشگاه بخونه برگشتیم و برای ناهار بخونه اومدیم ،سکینه خورش قیمه پخته بود و من همیشه از تبریز برام روغن حیوانی می آوردن ،اونروز سکینه روی برنج طبق معمول روغن حیوانی داده بود، محمود گفت سکینه جان بابا بما رحم کن ما پیر شدیم کمی کمتر روغن حیوانی مصرف کن برامون ضرر داره...
منو سکینه هردو با هم گفتیم بخدا که این
روغن های نباتی ضررش بیشتره و محمود به حرف ما میخندید.. اما وقتی که ناهارش رو خورد یکساعت بعد ما دیدیم رنگ محمود سرخ شد،بعد گفت ایرانتاج بدادم برس دست چپم داره از درد میترکه....
منو سکینه هول شده بودیم، سکینه سریع زنگ زد به اورژانس و بعد از یکربع بالای سر محمود رسیدن ،دکترها گفتن تکونش ندید که بخواد بلند بشه و با پای خودش حرکت کنه... ما سریعاً به بیمارستان منتقلش میکنیم، اما به احتمال زیاد همسرتون سکته کردند ...
از اون شب به بعد محمود دیگه قلب سالمی نداشت …بله درسته !محمود سکته کرده بود و چند روز در بیمارستان بستری بود...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادوپنج
گلبرگ دست و پا میزد از بغلم پایین بیاد... روی زمین گذاشتمش و سمت فرهاد دویید و گفت "عمو منم میبری اسب سواری ؟ "
فرهاد با حسرت و اندوهی که توی چشماش موج میزد دستش را روی موهای گلبرگ کشید و گفت اره مامانت اجازه بده تورو هم میبرم ...
توی خونه رفتم و سرم را روی طاقچه گذاشتم و زار زدم ...
صدای محمود توی سرم زنگ خورد "گوهر این از کجا پیداش شده ؟سالارو کجا میخواد ببره چرا کاری نمیکنی برو شکایت کن !!! چرا خودشو عموی بچه ها معرفی کرد ؟؟؟
با گریه سمتش چرخیدم ،محمود خان لطفا چیزی نپرسید توضیحش برام سخته الان !!
محمود از شرم سر در یقه فرو برد و گفت "فکر میکنه من با شما نسبتی دارم چرا چیزی بهش نگفتین ؟
با درموندگی زار زدم "چی میگفتم بهش ؟؟؟ اگه بفهمه گلبرگ دختر خودشه ، اونم میبره تنها میشم ،سالار بزرگه ،دو روز بره پیشش دلش هوامو میکنه مجبورش میکنه دوباره بیارتش پیشم ...ولی بدون گلبرگ میمیرم من ...
محمود گفت "اینجوری راجبتون فکر بد میکنه ... به نظر من واقعیت رو بهش بگین، حالا که خودش اومده طلاقتونم بگیرین ...
همون لحظه سیما در و باز کرد، نگاه معنی داری کرد و پوزخند زد و گفت ببخشید خلوتتون رو به هم زدم !! میخوایم با سالار بریم بیرون ،بعدا بر میگریدم وسایل شخصیش رو میگیریم ...
بعد رفتن فرهاد بی قرار توی خونه
می چرخیدم و همش چشمم به در بود ...
تحمل دوری چند ساعته سالارو نداشتم.... نمیدونستم بعد این با نبودش چجوری سر کنم ... یکم خونه رو مرتب کردم و فرشهارو پهن کردم کارتونها هنوز باز نشده، کنج خونه افتاده بود دل و دماق کار کردن نداشتم ..شب شده بود شام گلبرگ رو دادم و خوابوندمش ...
توی حیاط راه میرفتم و منتظر سالار بودم... با شنیدن صدای ماشین سمت در دوییدم و دستم را روی دستگیره فشردم ...
سالار با خنده از ماشین پایین پرید و گفت"عمو یادت نره صبح بیا ،حتما باید منو ببری اسب سواری ... بعد دست تکون داد و سمتم دویید .... ماشین از سر کوچه پیچید و رفت....
با نگرانی بغلش کردم و سالار ذوق زده گفت مادرجان خیلی خوش گذشت، کاش گلبرگم می بردیم ،عمو منو برد باغ وحش ،از اونجا هم رفتیم شهربازی ،کلی خوراکی خوشمزه خوردیم ...
لبخند تصنعی روی لبم نشست و داخل خونه رفتیم .. براش تشک پهن کردم ؛ زیر لحاف خزید و سرش رو بیرون اورد و گفت "فردا صبح زود بیدارم کن، عمو میاد دنبالم قراره منو ببره آبادی ...
گفتم عمو ازت چیزی نپرسید راجب منو و گلبرگ ؟؟؟
گفت "نه چیزی نپرسید چطور مگه ؟
گفتم هیچی همینجوری پرسیدم....
بعد تو فکر فرو رفت و انگار چیزی به ذهنش رسیده بود" آهان چرا تازه یادم اومد ،گفت اینهمه سال تنها زندگی کردین ؛اشنایی فامیلی نداشتین ؟
_ بهت زده گفتم خب تو چی گفتی ؟
_هیچی چی میخواستم بگم راجب حاج خانوم و حاح آقا ،آقا محمود و گفتم ...
تمام شب خواب به چشمام نیومد، به چهره ای سالار زل زده بودم و میخواستم سیر نگاهش کنم ... صبح زود با کوبیده شدن در حیاط،سالار هیجانزده توی حیاط دویید و درو باز کرد .... از پشت پنجره نگاشون میکردم، سالار بغل فرهاد پرید و صورتش رو بوسید، چشم چرخونوم ولی سیمارو ندیدم ... ساک سالار اماده کنج خونه بود ،ساک رو برداشتم و توی حیاط رفتم ...
فرهاد ساک رو از دستم بیرون کشید و گفت :میتونی برای دیدنش بیای آبادی ،من مثل تو نیستم بچه رو از دیدن عزیزش محروم کنم ،دستی به سر سالار کشید و گفت "آقا سالار هر وقت لب تر کنه دلتنگتون بشه میارمش ...
گلبرگ با گریه دست فرهاد رو کشید و گفت "عمو منو نمیبرید ؟
فرهاد نگاه معنی داری بهم کرد و بعد رو به گلبرگ گفت "هر وقت مادرت خواست به دیدن داداشت، بیاد توام بیا ...
به داخل خونه اومدم و قران رو برداشتم و کاسه اب رو پر کردم و سالارو از زیر قران ردش کردم اب و پشت سرشون پاشیدم ... ماشنین که از امتداد کوچه گذشت بغضم شکست و با صدای بلند زار زدم تا اون لحظه به خاطر سالار خودم رو کنترل کرده بودم ...
دو هفته ای از رفتن سالار گذشته ،هر روز بیشتر از قبل دل تنگش بودم ... گلبرگ هر روز بهانه ای داداشش رو میگرفت ...
توی خیاط خونه روی چرخ خیاط چنبره زده بودم و مشغول دوخت پارچه زیر چرخ بودم و همینجوری یه ریز اشک میریختم ....زینت دستم رو کشید و گفت "چرا خودت رو آزار میدی؟ برو آبادی دیدنش،همه چیز رو به فرهاد بگو بذار بفهمه گلبرگ دخترشه ...
با بغض نالیدم بفهمه دخترشه که ازم بگیرتش ؟
گفت نه شاید کامل بر عکس بشه ،اگه بفهمه اینهنه سال بهش وفادار بودی، ببخشتت و دوباره باهم باشید ...
گفتم چی میگی زینت!!!بین منو فرهاد دیگه چیزی نمونده، اون به عالم و آدم اعتماد داره جز من ،همین سیما بگه ماست سیاهه میگه سیاهه ولی من بگه سفیده میگه داری دروغ میگی !!
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گیله_لار
#قسمت_هفتادوپنج
دوباره يه نگاهي بهش كردم و گفتم نه چیزي نيست و دختر نذريش رو گرفت و رفت..
رو به نازك خانم كردم و گفتم چند نفر بفرست این دختر سایه به سایه دنبال کن. هرکاری کرد بیان به من بگن، فهمیدی نازک خانم؟
نازک خانم گفت بسم الله خانم با این رعیت بیچاره چی کار داری ؟؟
جوابی ندادم و اومدم داخل ...
بنظرم شيرين انتخاب خوبی بود برای انوش ،صورتی معمولی ،البته خانواده ایی فقیر داشت و يه بارم ازدواج كرده بود ..بزرگترین ترسم انوش بود ،واکنش انوش. از اینکه یه رعیت براش در نظر داشتم چه بود ،حتما ناراحت می شد اما باید زودتر از بقیه دست به کار می شدم، حالا از همه ترس داشتم. اوضاع عمارت به خوبی پیش می رفت... رادیو خبر عید فطر داد ،هرسال مثل همیشه فطریه عمارت دست به دست چرخید تا دست خورشيد خانم که کوچیک ترین عضو خانواده بود. خانم جان نگاهی به انوش کرد، با گوشه روسری اش گوشه چشمش که مثلا داره گریه می کنه پاک کرد گفت: خدا کنه سال بعد خورشيد کوچیک این خونه نباشه، پسرت و بغل کنی مادر.. اخم انوش در هم رفت.. ابروها بهم گره خورده بود گفت این خط، این نشون من زن بگیر نیستم، يكسال ديگه هم گذشت وميديدم كه فاطمه هم كم كم داره به انوش نزديك ميشه ..
ماجان هم كه ديگه علني روزي صدبار ميگفت ..انگار خودم هم ديگه نرم شده بودم و ميخواستم دودستي به شوهرم زن بدم..به نازك خانم گفته بودم حواسش به شيرين باشه ..ديدم تو اين يكسال هيچ خواستگاري نداره ،چون شوهرش گذاشته بودش رفته بود و بعد هم خبر آورده بودن كه شوهرش مرده و بيوه شده..هيچكس خواهانش نبود ..من نميخواستم يه دختر كه هزار جور خواستگار داره رو براي انوش بگيرم كه بدبخت بشه ..تازه با گرفتن شيرين خونواده اش رو هم از فقر نجات ميدادم...
يه روز كه دور هم نشسته بودم و انوش هم بود ماجان باز شروع كرد ..با تمام قدرتم گفتم: برات یکی زیر نظر دارم... ماجان با خنده گفت قربون عروس خوشگل و اصیلم بشم. البته که خانم خونه تویی همیشه، اما انوشم وارث می خواد ..حالا بگو کیه ؟پدرش کیه ؟
گفتم پدر نداره ..
گفت پدر نداره ؟برادرش خان کجاست ؟گفتم خان نیست.
انوش نگاهی به من کرد، انگار داشت ذهن منو می خوند ..
ماجان گفت خوب بگو کیه ؟
گفتم شیرین دختر اوستا غفور.
ماجان گفت :اون كه بيوه هست ،بيوه بگيرم براي پسرم ؟؟منه ساده لوح باش فکر کردم فکر آبروی پسرم رو کردی نگو. بدتر شیپور برداشتی دور می گردی که آبروی پسر روح الله خان و ببری ..حیف اون همه زحمت كه دختر خدابیامرزم برای تو کشید ..
انوش گفت هیس مادر تموم کن ..گفت خوب ادامه بده ناری خانم.
گفتم چند وقت زیر نظر دارمش، کج نرفته. تازه از خداشه زن خان بشه.
با انوش گفتم اگه شما بخواي می رم خواستگاری ،هم دل ماجان آروم بشه، هم عمرت با من اجاق کور تلف نمی شه ..خسته شدم از اين همه بد خلقی...
اينبار جالب بود انوش هيچ مخالفتي نكرد و گفت حالا که خودت اصرار داری منم قبول می کنم. اما به یه شرط...
گفتم چه شرطی؟
گفت عقد دائم نمی کنم.
گفتم اینجور نگو، زن بیچاره با هزار امید می یاد ..
گفت حرفم تمام نشده..
گفتم چه حرفی ؟
گفت می یاد یه پسر می یاره بعد می ره پی زندگی اش ،اصلا خودم به یه آدم خوب شوهرش می دم.
درظاهر قیافه ادم ناراحت رو گرفتم، اما در باطن از این پیشنهاد خیلی خوشحال بودم..اما ميترسيدم .. ميدونستم شيرين در ازاي پول مياد و اينكار رو در حق من ميكنه و بعد انوش يه شوهر خوب از خدمه براش پيدا ميكنه و زندگي خوبي براي خودش و خانوادش درست ميكنه و منم بهش اجازه ميدم هر وقت دلش خواست پسرش رو بياد ببينه..اما بازم ترديد داشتم و نگران بودم ..چون ميترسيدم همونطور كه آه رقيه زندگي آقاجانم رو گرفت ..آه شيرين هم زندگي منو بگيره..ماجان قهر کرده بود و با هیچ کس حرفی نمی زد و ميگفت برم دختر بيوه غفور رو بگيرم مردم چي ميگن ..اما من بهش بيتوجه بودم، واقعا ديگه هيچ راهي برام نمونده بود... من انوش رو دوست داشتم و مجبور بودم كه خودم براش زن بگيرم كه وارث داشته باشه..یه طبق بزرگ وسایل اماده کرده بودم، با نازک خانم و صنم راهی خونه شيرين شدیم ...
وقتی رسیدیم یه کلبه گلی کوچیک با یه ایوان که دوتا گوساله بسته بودن. از دیدن گوساله توی خونه چندشم شد ..وقتي داخل خونه شدیم،مادر شیرین سر از پا نمی شناخت تا شنید برای چی اومدیم سريع شیرین رو صدا زد.
چون دخترش بيوه بود و ظاهر زياد قشنگي نداشت براش رويا بود كه دخترش زن خان بشه ..
وقتي شيرين اومد،گفتم همتون برید بیرون می خوام با شیرین تنها باشم ..
نازک خانم در رو بست و منو شيرين تنها شدیم..خواستم قضيه بچه رو و متاركه بعدش رو تعريف كنم ،اما وقتي به چشم های نگرانش نگاه کردم دلم ریخت از ترس..
با خودم گفتم اگر انوش تورو بعد یه سال طلاق بده،نفرینت دامنمون می گیره ..
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رخشنده
#قسمت_هفتادوپنج
سرش رو تکون داد و گفت :باشه هر چقدر بخوای صبر میکنم ،ولی منو غریبه ندون، خواستم بدونی همون آدم سابقم...
راه افتادیم به بیمارستان که رسیدم ؛کارهای ترخیص مامانم رو انجام دادم و به اتاقش رفتم ؛با دیدن من چشماش براق شد ؛از توی ساکش لباسهاش رو دراوردم کمکش کردم تنش کنه ...
با مامانم دم در عمارت که رسیدیم حبیب براش گوسفند زمین زد و رخشنده اسفند دور سرش چرخوند ؛مادرم مدام اشک میریخت و تشکر میکرد ؛با تردید وارد حیاط شد، مضطرب و نگران به نظر میرسید ،نگاهش دور حیاط میچرخید، دستاش رو گرفتم ؛وارد خونه که شدیم ؛ نگام کرد و گفت :مادر جون اینجا تنهایی ؟
گفتم نه سیمین خانوم هستن ؛فک کنم تو اتاقشه...
یکی از اتاقهارو از قبل براش اماده کرده بودم،کمک کردم روی تخت بخوابه سمت مطبخ رفتم و رخشنده از خواستم ؛غذای مامانم رو بکشه تا توی اتاقش ببرم ...سوپی که براش اماده کرده بود رو توی کاسه کشید ،سینی به دست به اتاق مامانم رفتم، پشت پنحره نشسته بود به حیاط خیره شده بود ؛نگاهش راه گرفته بود انگار تو خاطرات گذشته غرق بود ...
سینی غذا رو روی میز گذاشتم کنارش ایستادم ؛ گفت :من سنی نداشتم، خیلی بچه بودم که بابات خاطرخواهم شده بود ؛سیمین خانومم جوون و زیبا بود ؛منم بهش دل باختم ،می گفت ازدواجش با سیمین به خاطر مصلحت ایل و تبارشه ؛معنی حرفاش رو نمیفهمیدم ؛وقتی از پدرم خواستگاریم کرد، اونا از خدا خواسته ؛میگفتن کی بهتر از ارباب ؛ محرمیت خونده شد و بعد چند ماه سیمین خانم پی به ازدواجمون برد ؛روزگار بابات رو تیره و تار کرده بود که باید افروز رو طلاقش بدی...
باز به خاطر مصلحت طلاقم دادن ؛ولی چون تورو باردار بودم اجازه داد اینجا بمونم ؛همون شبی که به دنیا اومدی بابات دور از چشم سیمین به اتاقم اومد، یه گردنبد گردنم انداخت و یه گردنبد هم گردن تو انداخت...
سیمین خانم ،همون شب با حال بدی که داشتم از خونه بیرونم کرد و گفت اگه پی دخترت رو بگیری حسابت با منه...
بابات هیچ حرفی نزد ،هیچی نگفت ،انگار نه انگار که من زنش بودم ...
از اون روز به بعد بلاتکلیفی منو بابام شروع شد ...به روستا برگشتیم ،رو زمینهای مردم کار می کردیم ؛بابام که فوت شد دوباره به شهر برگشتم ؛صبح تا شب دور و بر عمارت می پلکیدم ؛تا اینکه مدینه رو دیدم ؛ ازت برام خبر میاورد ؛می گفت مثل تخم چشماش ازت محافظت میکنه ؛دیگه خیالم راحت شده بود ؛تو خونه های مردم رخت چرکاشون رو میشستم ...
هیچوقت تن به خفت و خواری ندادم ؛ فقط به عشق تو نفس میکشیدم....
دلم برای مامانم میسوخت، تمام جوونیش حروم شده بود،به خاطر مامانم سعی میکردم رو به راه باشم ؛مدتی از اومدن مامانم میگذشت ؛روحیه منم بهتر شده ،ولی دوری گیسو داغونم میکرد ؛اونم دیگه سر پا شده بود ،نمیتونست تو اتاق بشینه ؛همش تو مطبخ پیش رخشنده میرفت و اشپزی میکرد ، یا سعی میکرد تو باغچه با کاشت سبزی و رسیدن به گل و گلدون خودش رو سرگرم کنه....
با مامانم زیر الاچیق نشسته بودیم؛همون لحطه صبور از خونه بیرون اومد با دیدن مامانم لبخندی روی لبش نشست و سمتمون اومد و زیر لب سلام داد و یه سری سوال از مامانم پرسید تا مطمئن بشه حالش بهتره ،میخواست برگرده که مامانم ازش خواست کنارمون بشینه ؛روی صندلی رو بروم نشست ؛مامانم پرسید :شنیدم ؛با دختر شوکت ازدواج کرده بودی؟
صبور انگشتای دستش رو توهم قفل کرده بود :بله ولی زندگیمون به جدایی کشید ...
مامانم اه کشداری کشید و گفت :شوکت بچه دار نمیشد، اونموقع دست به دامان دعانویسها شده بود ؛تا اینکه حامله شد ؛خودش یه مدت مریض بود، همش با خودش حرف میزد میگفت :اونا دخترم رو میخوان ؛میخوان با خودشون ببرنش...
خلاصه زن بیچاره خونه رو پر کرده بود از ابنرچیزا؛نمیدونس که یه روزی بلای جون دخترش میشن ،عوض اینکه به خدا متوسل بشه به این چیزا توسل کرده بود ...
مامانم نگاهی به منو صبور کرد : شما جفتتون سختی کشیدین و شکست خوردین ؛از نگاهتون میفهمم تو دلتون چی میگذره ؛فرصتی که برای جبران دارین رو از دست ندیدن که بعدا غبطه بخورین ؛بلند شد و لنگ لنگان سمت خونه راه افتاد ....
صبور زیر چشمی نگام کرد و گفت :حق با مادرجانه افسون خانوم...
زیر لب گفتم:صبور تو از زندگی من هیچی نمیدونی !!
کمی به جلو متمایل شد گفت: خب افسون حرف بزن باهام ؛تو خودت یه حصار اهنی دور خودت کشیدی نمیذاری کسی سمتت بیاد ....
گفتم چی بگم از ازدواجم که باب میلم نبود، همیشه به خاطر اینکه دختر کلفت بودم تحقیر شدم ؛یا زندگی مجردیم که همیشه مثل یه موجود اضافی باهام برخورد میشد !!!بدون اینکه نظرمم رو بپرسن شوهرم دادن ؛اونم با یه ادم مربیض و عصبی،در مقابل بابام ایستادم تا زن برادر سیمین نشم ؛گیر بدترش افتادم ،تا حرف میزدم دست روم بلند میکرد؛
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نقره
#قسمت_هفتادوپنج
درسته که ازش کينه داشتم ، اما نمي خواستم اين به دست من باشه . بدنم شروع کرد به لرزيدن . حالم به اندازه ي کافي بد بود . با اين خبر بدتر شد.خدای من ،باورم نمیشه همچین کاری کرده باشم...
آيناز نگران پرسيد:تو از کجا ميدوني؟بعد يه نگاه نگران به من کرد و با ترديد پرسيد:حالا چي ميشه؟ حالم دست خودم نبود . حس مي کردم فشارم افتاده . چون بي حس و سرد شده بودم . انگار يه لحظه متوجه حال خرابم شدن . چون تايماز سريع از پشت ميز بلند شد و اومد طرفم. و گفت : خوبي؟ چرا اينقدر سردي؟
از همون جا داد زد : صــــفورا ؟؟؟
صفورا خانوم فوري خودش رو رسوند و گفت : بله آقا؟ تا چشمش به من افتاد سريع دوييد طرفم و گفت : واي . چي شده خانوم ؟
آيناز گفت : برو سريع به سيد علي بگو ؛ بره دکتر علوي رو با خودش بياره .
صفورا به چشمي گفت و رفت .
تايماز گفت : بلند شو ببرمت تو اتاق . سرم شديدگيج مي رفت . نمي دونم چطوري رفتم بالا و اصلاً يادم نيست چطور خوابيدم و کي دکتر معاينم کرد . وقتي چشمام رو باز کردم ، ديدم کسي تو اتاق نيست . اما صداي حرف زدن تايماز رو با يه مرد شنيدم . حتماً دکتر بود . حرفاشون واضح نبود . منم اونقدري حالم خوب نبود که بتونم دقت کنم . ناخودآگاه چشمام روهم افتاد. اما بيدار بودم .ناي باز کردن چشمام رو نداشتم . در اتاق باز شد . حتماً تايماز بود . خواستم چشمام رو باز کنم اما انگار يکي بهم گفت : بذار بسته باشه .
چند لحظه گذشت که دوباره در باز و بسته شد .
تايماز گفت : چطور اومدي بالا؟ آيناز گفت:چرخ رو سيد علي آورد.منم صفورا و اکرم کمک کردن.
تايماز با صداي دلخور گفت : خوب مي گفتي خودم مي آوردمت .
آيناز چرخش رو حرکت داد و اومد نزديکتر و گفت : تو از کجا فهميدي علی از بین رفته؟
تايماز بعد از چند لحظه سکوت گفت : اسلان واسم يه نامه فرستاده .تو نامه گفته بود. در ضمن .... در ضمن... آيناز با نگراني پرسيد: در ضمن چي ؟ اون چيه که اينطوري پريشونت کرده ؟
گفت: نوشته که علی نقره رو اذیت کرده، بعدش نقره اینکارو کرده.
آيناز با صداي جيغ مانندي گفت : نـــه!!! اين امکان نداره ، نقره گفت ؛ هيچ اتفاقي براش نيفتاده ...
تايماز با صدايي که استيصال توش موج مي زد گفت : نمي دونم آيناز . گيجِ گيجم . من حرف نقره رو باور دارم . اما اين اسلام شک رو کاشته تو دلم . يعني واقعاً تو اون سه روز اتفاقی نیوفتادهحق بده شک کنم !!! خيلي پريشونم. اين حرف دکتر هم ديگه بدتر داره دقم مي ده. الان بدترين موقع واسه اين اتفاق بود .
آيناز با ترس و ترديد پرسيد : کدوم حرف ؟چه اتفاقي ؟
سکوت بود سکوت . دلم ميخواست حالم خوب بود و شجاعت اينو داشتم که بلند شم و با فرياد بگم: چرا حرف من نبايد به اندازه ي نامه ي اون ، سنديت داشته باشه . يعني من دروغ مي گم و لسلان راست ؟مي دونستم من اينقدر ها هم خوش شانس نيستم که يه همچين اتفاقي برام بيفته و من بتونم بي هيچ مشکلي اونو پشت سر بذارم . چقدر دلم از قضاوت تايماز گرفت .پس بگو چرا از سر شب اينقدر کسله !!! تازه يادش اومده بايد به اون سه روز شَک کنه . همه ي اون يه ذره توانم هم ازم گرفته شد. خيلي تلخه مردت بهت اعتماد نداشته باشه .حالا که طوري نشده ، اون اينطوري بي اعتماده ، واي به روزي که واقعاً برام اتفاقي می افتاد...
مردي که بايد مأمن درد و رنج من باشه و اگه برام مشکلي پيش بياد ، بياد جلوي جماعت سينه سپر کنه و بگه من به زنم ايمان دارم ،با يه نامه از طرف کسيکه همه به نيتش آگاهن، از اينرو به اونرو شده.چقدردلم گرفت .چقدر دلم شکست. تايماز بعد يه سکوت طولاني بلاخره ، لب از لب باز کرد و گفت : دکتر گفت؛ امکان داره حالات امروز نقره مربوط به بارداری باشه . اين همه شُک تو يه روز برام خيلي سنگين بود . بغض بدجور نشست تو گلوم ،بگو چرا اين بدتر شده . ديگه نتونستم جلوي اشکام رو بگيرم و اونا بي صدا غلطيدن رو گونم .
آيناز گفت : نقره اهل دروغ و دغل نيست . با شناختي که ازش دارم،ميدونم اگه اتفاقي مي افتاد، مرد و مردونه ميگفت.ما که ميدونيم اين اسلان از نقره خوشش نمي ياد . ديده نقششون نقش برآب شد و نتونستن کاري بکن و در ضمن علی زنده نیست ، گفته ؛ يه سنگه تو تاريکي ميندازم، شايد به هدف خورد، اون ميخواد زنت رو پيش چشمت حقير کنه.به نقره شکنکن داداش!!!
باز گلي به جمال آيناز که حداقل اگه هم شک داشته باشه ، بازم دهنش به تهمت باز نمي شه . خدايا ببين کارم به کجا کشيده که خواهر شوهرم بايد ضمانت د من رو پيش شوهرم بکنه و بچم، بچه اي که هنوز نمي دونم هست يا نه ،رو به تایماز گفتم:تماممدتي که اسير بودم،دلم به اميد تو روشن بود اما تو با يه فوت،شمع اميد من رو خاموش کردي. من به خاطر حفظ خودم ،یه آدم و از بین بردم...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یگانه
#قسمت_هفتادوپنج
کتی هم کسی رو وارد زندگیش کرده بود، پس اونها بی اینکه بدونند با هم بی حساب می شدند و برای شروع زندگیشون بهتر بود که نه کتی در مورد تو چیزی بدونه و نه منصور در مورد مارک .
همون شب کتی باهام تماس گرفت هیجان زده گفت : کیمیا حقیقت داره ؟
گفتم : آره ... کتی تو خوشحالی ؟ گفت : نمی دونم ! منصور که خیلی خوشحال بود ، اما من اونقدر متعجب بودم که حتی نمی تونستم حرفی بزنم .
همه چیز اونقدر سریع اتفاق افتاد که کتی حتی نتونست درست فکرهاش رو بکنه . خان بر خلاف تصور ما شرایط پدرم رو پذیرفت و منصور روانه ی انگلستان شد، در حالی که کتی هنوز بین احساسش به مارک و منصور مردد بود . به مارک دلبستگی خاصی داشت، به خصوص که تو شرایط بدی هم بهش رسیده بود و با کمک اون زخم های کهنه رو از یاد برده بود . مارک ، کتی رو بی نهایت دوست داشت،اما منصور هم بود ؛ کسی که کتی سالها به خاطرش جنگیده بود و چند سالی هم به انتظارش مونده بود .
واقعا انتخاب سختی بود، اما اومدن منصور مثل صادر شدن یه حکم بود . حکمی که خواسته یا ناخواسته باید بهش تن می داد . کتی تازه به صرافت افتاده بود ،از منصور خواست چند ماهی بهش مهلت بده ، با همه ی دلایلی که آورد این خواسته به منصور خیلی برخورد ! دو ماه بعد از رفتن منصور ،من هم دوباره راهی لندن شدم و تازه متوجه آشفتگی روحی کتی شدم . دلم براش می سوخت، نتونسته بود با مارک قطع رابطه کنه ... اتفاقاتی که ظرف سه ماه افتاده بود غافلگیرش کرده بود، اما بالاخره چند ماه بعد نزدیک به سال نو میلادی از مارک برید ،در حالی که قلبا به این کار راضی نبود . من از کارهاش تعجب می کردم، یه روز بهش گفتم : مگه تو نبودی که حاضر بودی همه ی دنیا رو بدی تا منصور رو داشته باشی، پس حالا که به خواستت رسیدی ، این همه تردید برای چیه ؟
گفت : خودمم نمی دونم،واقعا نمی دونم ! این طوری بود که همه ی وقتش رو با منصور پر کرد ،هر چند قرار ازدواجشون رو به هزار بهونه به تعویق می انداخت . منصور هم برای راحتی اون اعتراضی نکرد، شاید هم با شناختی که از کتی و علاقه اون به خودش داشت، هیچ وقت به ذهنش نمی رسید که دلیل اون همه تعلل چیه ؟ تا این که عید نوروز از راه رسید . شب عید ، تا نیمه های شب تو جشن بزرگی شرکت کردیم و نزدیک صبح بود که از منصور جدا شدیم و به خونه برگشتیم . بیرون آپارتمان متوجه کسی شدیم که توی خودش مچاله شده بود ،یک لحظه به هم نگاه کردیم و صدای جیغ کتی بلند شد، حدسش درست بود .
مارک بود که توی برفها ، توی خودش مچاله شده بود، در حالی که جعبه ی کادویی که به حتم به عنوان عیدی برامون اورده بود پوشیده از برف شده بود... با عجله به بیمارستان رسوندیمش، می تونم قسم بخورم زنده موندنش بیشتر به یه معجزه شباهت داشت . بعد از اون شب کتی رو دربایستی رو با خودش و منصور کنار گذاشت .
فهمیده بود نمی خواد به هیچ قیمتی مارک رو از دست بده . می گفت اشتباه از خان بوده که دوباره این مسئله رو پیش کشیده ، چهار سال دوری مدت کمی نیست ، منصور چطور تصور کرده می شه همه چیز رو به جای اولش برگردوند و این فاصله ها رو از یاد برد ...
این طوری بود که اونها فقط چند ماه تونستند گذشته ها رو زنده کنند، اما بعد حقیقت از پس ابر بیرون اومد . هیچ وقت اون شبی رو که منصور وارفته و پریشون از خونمون رفت از یادم نمی ره ، براش ناراحت بودم، چند بار از کتی پرسید : داری شوخی می کنی مگه نه ؟ و کتی خیلی صریح گفت : نه منصور، من دارم جدی بهات حرف می زنم ، نمی تونم از مارک جدا بشم .
وقتی منصور رفت من هم به دنبالش از خونه بیرون اومدم و بی هیچ حرفی کنارش راه رفتم ،هرچند اون انگار منو نمی دید . تا خود صبح کنارش راه رفتم و راه رفتم ... اما نتونستم حتی کلمه ای برای تسلی خاطرش به زبون بیارم من ... بین اون دو تا مونده بودم . هم به کتی حق می دادم که نتونه از مارک ببره و هم به منصور که به خاطر کتی از همه چیز گذشته و به اونجا اومده بود، به خصوص که جریان تو هم در بین بود . برای همین به تلافی کار خواهرم به منصور نزدیک شدم .
تو این دو سال ما دوستان خوبی برای هم بودیم . در مورد شما از منصور زیاد شنیدم . نمی گفت اشتباه کرده ، نمی گفت که پشیمونه،اما خب همه ی این دردها رو می شد از نگاهش ، از حرفهاش و از رفتارش فهمید . وضعیتش رنجم می داد . از طرفی دختری رو که به قول خودش تو سخت ترین شرایط با حضورش به زندگیش گرمی دوباره بخشیده بود، به راحتی از خودش رونده بود و از طرفی از دختری که به علاقش ایمان داشت طرد شده بود . اما موندش تو انگلیس هم دردی رو دوا نمی کرد . بهش گفتم : برگرد ایران ، یگانه ای که تو ازش حرف می زنی اون قدر گذشت داره که بتونه از سر اشتباهت بگذره .
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_هفتادوپنج
مارجان تمام سعی اش برای کنترل خودش و اشک نریختن بی فایده بود و بعد از ریختن مروارید های سفیدش از چشم هاش گفت الهی عاقبت بخیر بشی رضا ،که من جز این آرزویی ندارم...
این را گفت و شروع کرد های های گریه کردن و من هم متعاقبش سرم رو به پایین انداختم و اشک ریختم.
صبح روز بعد درهارو قفل و زنجیر کردیم و بعد از سپردن خانه به خاله پرگل راهی تهران شدیم.
به خونه رسیدیم،مارجان بعد از دادن سوغاتی های محلی کوکب خانم و استراحتی کوتاه میل رفتن به خونه ی دائی جان رو کرد.به اونجا رفتیم، قرار شد ساعتی رو هماهنگ کنم و به خونه ی ترنج بریم.با بقچه ای از نان گرد محلی دست پخت مارجان و پاکت شیرینی که گرفتم چهار نفره راهی شدیم.
این دفعه مراسم خواستگاری رسمی تر از قبل با حضور دائی ترنج انجام شد.ترنج روسری قرمزی که براش خریده بودم سر کرده بود و با سینی چای رو به روی مارجان قرار گرفت.مارجان چای رو برنداشته بعد از دیدن صورت ترنج نگاهی رضایت مندانه به من انداخت و چای رو برداشت.
شمسی خانم که از اول هم مشخص بود راضی به این وصلته، بدون سخت گرفتن و سنگ انداختن گفت توی این خونه ی درندشت اینقدر وسیله هست که برای جهاز دختر بزرگم از همین وسایل دادم و برای ترنج هم باقیشو میدم،خواستین جشن بگیرین، نخواستین نگیرین، ولی یه مثقال طلا بیارین،هم برای شگونش هم مهرش و بدین و ببرین.
مارجان در حالی که از نگرانی نزدیک بود بغضش بترکه در گوشم گفت حالا از کجا یک مثقاااال طلا بیاریم رضا؟!
هنوز حرف نزده بودم که زن دائی گوشه ی پیراهن گل گلی بلند مارجانو به طرف خودش کشید و گفت یک مثقاله مهلا جان،یک کیلو که نیست،گوشواره ای که توی گوشته یک مثقال طلاست.
مارجان متعجب دست به داخل روسری سفید بزرگش که همیشه شل روی سرش میبست و گوش هاش پیدا بود برد.
مارجان دستی به گوشش کشید و در بین نگاهای شمسی خانم و برادرش و پسر و دومادش آروم در گوش زن دائی گفت جداً یک مثقال اینقدره؟
زن دائی آروم گفت اره مهلا جان، همین گوشوارت یک مثقاله.
مارجان ناباورانه و بعد با خوشحالی سریع گوشواره ی یادگار آقاجانم رو از گوشش درآورد و جلوی چشم شمسی خانم با کلی طلایی که به سر و گردن داشت توی کف دستم گذاشت و گفت بیا پسرم ،اینم مهر زنت...الهی به پای هم پیر بشین.
دستشو توی دستم فشردم و گفتم براش می خرم مارجان این یادگار آقاجانه.
دستشو از دستم کشید بیرون و گوشواره های گل پنج پر شکل نازک رو دو دستی روی میز گذاشت و گفت نگهش داشته بودم برای یه همچین روزی،قابل دخترتان را نداره.
برادر شمسی خانم که مرد جا افتاده ای بود احسنتی گفت، شروع کرد به دست زدن و مبارک باد گفتن.
بعد از دست زدن،دائی جان یه شیرینی از ظرفی که خواهر ترنج در حال تعارف کردنش بود رو برداشت و گفت چه بهتر که تا جمعیم یه تاریخی مقرر کنیم که اون روز ما عروسمون رو تحویل بگیریم و این دو تا جوان برن سر خونه زندگیشون.
برادر شمسی خانم تابی به سیبیلش داد و گفت بهتره این یک ماه رو هم تحمل کنیم تا ترنج درسش تموم بشه و دیپلمشو به سلامتی بگیره ،بعد مختارید هر زمان شما فرمودین ماهم حاضریم.
شمسی خانم در حین جویدن شیرینی رو به من گفت آقا رضا خونت کدوم محله است؟
لب های خشک شده ام رو تر کردم و گفتم راستش خونه ام یه اتاق زیر زمینیه مجردیه،ولی تو این فاصله می گردم و یه جای بزرگتر و بهتر پیدا می کنم که اگه خدا بخواد مادرمم پیشم بمونه.
برادر شمسی خانم یک پاش رو رو دیگری انداخت و گفت احسنت،شیر مادرت حلالت،پسر باجنمی هستی،ازون مرد های خوب روزگار که دیگه مثلش کمتر پیدا میشه...
جلسه ی اون روز تموم شد و من با تمام داراییم موفق به اجاره ی خونه ی بزرگ حیاط داری شدم که اتاقای زیرزمینیش رو با اسباب اثاثیه ی خودم فرش کردیم برای مارجان و چیزی نگذشت که شمسی خانم با مقداری از وسایل خونه ی خودش به عنوان جهاز،اتاقای روی ایوان رو فرش کرد.
نه من توان عروسی آنچنانی گرفتن داشتم و نه مادر ترنج و نه آشنایی توی تهران داشتم که برای همراهیم دعوتشون کنم.
مراسم عقد من و ترنج بعد از پایان سال تحصیلی توی محضر خیلی ساده و خودمونی با حضور مارجان و دائی جان و زن دایی و محمد از طرف من و خواهر و برادر و خانواده ی دایی ترنج برگزار شد.
آیینه و شمعدان ساده ای خریده بودیم و چادر حریر با گل های ریز آبی که ترنج به سر کرده بود.شیک و اتو کشیده کنار صندلیش نشسته بودم.بعد از شنیدن بله از زبان ترنج در جواب عاقد که می گفت آیا بنده وکیلم؟انگار به دومین هدف بزرگم که اولیش معلمی بود رسیده بودم.
نقل و نبات بود که به سرمون ریخته میشد و زن ها کل می کشیدن.محمد مدام سر به سرم میگذاشت و ترنج که در حضور معلم و مدیرش معذب تر از همیشه بود.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾