eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
460 عکس
794 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
هر قدم که به داخل برمیداشتم یه خاطره برام یاداور میشد و یه قطره اشک از چشم هام میریخت... نفسم بالا نمیومد و پاهام میلرزید... رو پله های پشت بوم بودم همونجایی که قرار بود راه پله خونه خوشبختیم باشه...عمارت بازسازی شده بود و تو تاریکی هم جلا و شکوهش مشخص بود...همه خواب بودن کفش هامو در اوردم و تو دستم گرفتم... به پیراهن گلی خشک شده و کثیف هم اهمیت ندادم... اروم رفتم بالا بهار بود و عطر گلها تو پشت بوم غوغا میکرد.‌.. اشکهام چنان میریخت که تحمل نداشتم و دلم میخواست فریاد بزنم... اشکهام چنان میریخت که تحمل نداشتم و دلم میخواست فریاد بزنم... پرده توری رو کنار زدم...اتاق چیده شده بود طبق خواسته خودم... آهی از ته قلبم کشیدم... اخ که تقدیر با من چه کرده بودی...امیرسالار روی تخت خواب بود .... نخواستم مزاحمش بشم،بهار هوا خوب بود،بیرون اتاق یه تخت چوبی بود،یه بالشت زیر سرم گذاشتم و تا صبح با فکر و خیال زیاد بلاخره خوابیدم‌...بعد از هجده نوزده سال برای اولین بار یه خواب اروم داشتم... صدای گنجشک ها و خورشیدی که از لابه لای پرده میتابید داخل...انگار بهشت همونجا بود...چشم هامو باز کردم ..... ناخواسته لبخند زدم و خداروشکر کردم‌ که اینجام..... امیرسالار از اتاق بیرون اومد،همونطور نگاهم میکرد...چشم هاشو باز و بسته کرد... اروم‌گفتم:بیداری... اخم هاش رفت تو هم گفت:اینجا چیکار میکنی؟ از جا بلند شدم و گفتم:برگشتم تا صحبت کنیم‌...به اندازه تمام این سالها حرف برای گفتن دارم‌... گفت:برو... خواستم حرفی بزنم که گفت:فقط برو...خواهش میکنم برو... اشک از گوشه چشمم چکید و به طرف پله ها...بهش حق میدادم اون حق داشت هر طور میخواد باهام حرف بزنه... برگشتم تو حیاط ....خدمه ها با تعجب نگاهم میکردن و باورشدن نمیشد من برگشتم... صدای ماهیه بود که منو به خودم‌ اورد و گفت:گلی تویی؟ به طرفش چرخیدم و گفت:کی اومدی؟ تند تتد پله هارو پایین اومد...به چشم های خیسم نگاه کرد و گفت:چرا بی خبر؟ بغلش گرفتم و گفتم:دارم میرم‌...دیشب رسیدم همه خواب بودید... بهم نگاه کرد و گفت:این چه سر و وضعیه...دستمو کشید و گفت:بیا ببینم... حموم رو اماده کنید و منو برد داخل حموم... همه چیز عوض شده بود...زیر دوش اب گرم منو نشوند و همونطور که موهامو شانه میزد گفت:سالار بیرونت کرد؟ نگاهش نکردم و گفتم:چه فرقی میکنه...این روزا حق منه... روبروم نشست و همونطور ‌که از لگن روی خودش اب میریخت... گفت:شیرین چرا مارو دعوت کرده بود؟تو چی رو از ما مخفی کردی؟اونطور دخترت میگفت اشتباه میکنی.‌..چی رو اشتباه کردیم؟ نامه ای که فرستادی یا اینکه سالار رو جلو همه تحقیر کردی...جلو همه کوچیکش کردی... آهی کشیدم و گفتم:من تحقیر شدم من کوچیک شدم نه اون... ماهی دستمو فشرد و گفت:بلند شو میچایی زیر اب ...بریم بیرون حرف میزنیم...لباس تنم کردم و رفتیم بیرون... تو اتاق مامان و بابا ماهیه و سلیمان زندگی میکردن...دختراش اومدن داخل و دور از من نشسته بودن و نگاهمون میکردن... لبخندی بهشون زدم و گفتم:منو نمیشناسید؟ یکیشون گفت:شما همون هستی که عمو رو ول کردی و رفتید؟ خجالت کشیدم خیلی شرمنده شدم و گفتم:اره من همونم... اونیکی به خواهرش اخم کرد و گفت:زشته مگه مامان نگفت نگو... _ خوب مادربزرگ گفته...الانم که همه دارن ازش حزف میزنن...ندیدی اول صبحی عمو چطور ناراحت بود...صبحونه نخورد...معده درد گرفته... دلم از جا کنده شد و گفتم:معده اش چرا درد میکنه؟ _به قول مادربزرگ از روزی که شما ولش کردی از بس حرص خورد که معده اش عصبی شده...الانم معده درد داره ،لجبازی هم کرده هیچی نمیخوره... لقمه نونی که زیر دندونم بود رو قورت دادم و رفتم تو اشپزخونه...همه جا عوض شده بود...خدمتکارا بهم نگاه میکردن و نبودن رباب رو حس کردم...شیشه عسل رو با یه قاشق برداشتم و داشتم میرفتم بیرون که رباب روبروم ایستاد...لبخند زدم، چقدر پیر شده بود... اشک از چشمش چکید و گفت:خانم برگشتی؟ خودشو تو بغلم انداخت و گفت:چشم انتظارتون بودم... سرشو بوسیدم و موهای سفیدش رو زیر روسری فرو برد و گفت:شما چه کردی با ما؟ سری تکون دادم و گفتم:حرف میزنیم...خان بزرگ کجاست؟ _ به بالا اشاره کرد و گفت:عصبیه... _ مهم نیست... _ دستور داده نزارم کسی بره بالا... _ بازم مهم نیست،دیگه هیچ کسی نمیتونه جلومو بگیره...به طرف بالا رفتم...‌زنعمو تازه منو دیده بود و بهم خیره بود و من فقط به جلو نگاه میکردم... پله هارو تند تند بالا رفتم و نفسم بند اومده بود...تو اتاقش نشسته بود،با مشت به میز میزد و درد داشت... ورودمو حس کرد و گفت:مگه نگفتم کسی نیاد؟ پرده هارو کنار کشیدم و گفتم:من از کسی اجازه نخواستم...با حرص به طرفم چرخید و قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:بچه بازیتو بس کن... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
آنا به خاطر ماهرخ خواهر کوچیک محمود نمیتونست زیاد بیاد وبهمون سر بزنه، اما مثل یک‌مادر برام دلسوزی میکرد... شیش ماه از مرگ عزیز گذشت تا ما خودمون رو پیدا کردیم من مغازه رو کاملا ول کرده بودم....حالا با دو تا بچه بیشتر گرفتار زندگی شده بودم...سعی ام بر این بود که کارم رو گسترش بدم و این بار یه تولیدی زدم و دیگه بلوز و شلوار زنانه هم به کارم اضافه کردم و بجز فاطمه و سکینه دو نفر دیگه هم به کارگرها اضافه کردم ...مرضیه برشکار بود و صدیقه هم برای دوزندگی اضافه شد... گسترش در کارم رو‌ دوست داشتم وسر خودم رو گرم کرده بودم …بعد از سال عزیز ،یکروز آتا منو صدا زد و‌گفت ایرانتاج بفکر دوتا برادرت هم باش، منهم دیگه آفتاب لب بومم، میخوام برای احمد و قاسم دوتا دختر خوب پیدا کنی، منهم اینهمه ثروت رو میخوام چکار؟ دوست دارم تا زنده ام با دست خودم نیمی از ثروتم رو بین بچه هام تقسیم کنم، هم به دخترام ببخشم هم به پسرها!!! از حرفش خجالت کشیدم گفتم آتا خدا شما رو صد سال واسه ما نگهداره ،این چه حرفیه؟ گفت صد سال تعارفه دخترم ،برادرهاتم دیگه هرچی زودتر باید سر و‌سامون بگیرن ... من واقعا نمیدونستم‌در جواب آتا چی بگم.. چون اسم تقسیم کردن مالش اومده بود اما خیلی زود گفتم من در فکر این هستم که دوتا دختر خوب براشون پیدا کنم... آتا برای برادرهام دو تا کارخونه خرید و هر کدومشون‌به یک شغل علاقه داشتن که مشغول به کار شدن... اما برای من و مهلقا تو شمرون دوتا خونه پونصد متری خرید که همه فامیل از سخاوت آتا انگشت به دهن مونده بودن... اما آتا مرد عمل بود،تا حرف زدن ! و همینکارهای آتا بود که همیشه زبانزد فامیل بود .مهلقا به خونه جدیدی که آتا براش خریده بود اسباب کشی کرد،حالا دیگه مهلقا بعد از اینکه آتا خونه رو بهش داد،به خونه جدید نقل مکان کرد... من سعی میکردم جای عزیز رو براش پر کنم، نصیحتش میکردم میگفتم دیگه بچه دار بشو تا سر گرم بشی ..محسن هم با پدرش کار میکرد و خدایی هوای مهلقا رو داشت ،حداقل همسر خوبی براش بود... چند وقت گذشت مهلقا باردار شد ،خودم دوتا بچه کوچیک داشتم که باید مواظب مهلقا میشدم... همیشه تو فکر برادرهام بودم که اونا هم سر خونه زندگیشون برن .یکروز دوتا دختر جوان به مغازه ام اومدن که ازم خرید کنن، خیلی دخترهای خوب و محجوبی بودن ..چشمم که بهشون افتاد مهرشون به دلم نشست ..خیلی مودبانه گفتم دخترای قشنگم از کجا تشریف آوردین ؟چه کسی مغازه منو بهتون معرفی کرده ؟ یکیشون که خیلی هم با نمک بود گفت ما خونمون همین نزدیکی هاست و میخواستیم بریم مهمونی که به هم گفتیم بریم یک بلوز از فروشگاه نزدیک خونمون بخریم ... گفتم چه کار خوبی کردین و شوخی شوخی سر حرف رو باز کردم و گفتم حالا بگین ببینم چه نسبتی باهم دارین ؟ گفتن ما دوتا دختر خاله هستیم و مثل دوتا خواهریم.. گفتم خیلی هم خوبه خوش بحالتون .. بعد یکشیون گفت آخه ما دوتامون هم خواهر نداریم . اون زمان خواستگاریها سنتی بود،باید اول میرفتی خونه دختر و بعد اگر مادر دوماد دختر رو می پسندید، پسرش رو میبرد... من‌ یک مرحله جلو بودم، چون جفتشون رو برای برادرهام پسندیده بودم ..چقدر دلم میخواست برادرهام سرو سامون بگیرن و بعد هم اینکه به وصیت عزیز جامه عمل بپوشونم واسه همین هم بهشون گفتم:من میتونم آدرس یکی از شماهارو داشته باشم.؟ یه دفه دیدم خجالت کشیدن و گفتن برای چی؟ گفتم والا میخوام به یه نفر معرفیتون بکنم برای امر خیر !!!بعد سریع گفتم راستی میشه اسم شماهارو بدونم ؟ یکشیون که یه کم میخواست شیطونی کنه گفت خانم ببخشید من‌اسم دختر خاله ام رو بهتون میگم آدرسش رو هم بهتون میدم... من خندیدم وگفتم باشه اول اسمشو بگو بعد هم آدرس بده ؛گفت اسمش ماه بانو هست... بعد با شیطونی گفت اسم خودمم بگم ؟ گفتم بله بله حتما .. گفت منم ماه سمن هستم... گفتم به به چه اسمای قشنگی ؛واقعا که هردوتون مثل ماه میمونین ،آدرسشون رو هم گرفتم و همونجا بخودم گفتم الهی به امید تو که بتونم وصیت عزیز رو انجام بدم تا روح عزیزم شاد بشه... قاسم از احمد بزرگتر بود ،اول صلاح دیدم که برای برادر بزرگتر خواستگاری برم و ماه بانو طوری بود که به قاسم بهتر میخورد... قاسم قدش کوتاهتر از احمد بود، ماه بانو هم از ماه سمن کوتاهتر بود و‌ مشخصات ظاهری ماه بانو به قاسم بیشترمیخورد... غروب وقتی به خونه اومدم ماجرا رو برای مهلقا تعریف کردم ،بعد بهش گفتم تو هم بامن میای بریم خواستگاری ؟ میدونی که آرزوی عزیز دوماد کردن این دوتا پسر بود... اونم با عشق و علاقه گفت ای قربون داداشام برم چرا که نه میام... یکروز هر دومون بهترین لباسمون رو‌پوشیدیم، چون عزیز خیلی به تمیزی عقیده داشت و به آدرسی که ماه سمن بهمون داد رفتیم... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم من بگم فروغ دستور داده حرفهام رو باور میکنی ؟ با تعجب بهم خیره شده بود ؛از سکوتش دل و جرات گرفتم "کار فروغه ،نیت و قصد و غرضش رو خبر ندارم ولی اگه صفیه رو تحت فشار بذاری لو میده ... ریز نگام کرد "چرا باید خالم بخواد اینکار و انجام بده بپ،خانوم چه ازاری براش داشته ؟ گفتم :منم نمیدونم ... نزدیکتر اومد و با تمسخر گفت "به خاطر سیماس ؟؟به خالم تهمت میزنی چون خیال میکنی بین منو سیما چیزیه ؟سیمارو مانع باهم بودنمون میدونی ؟؟ فرهاد خیال میکرد به خاطر اینکه سیمارو از چشمش بندازم به فروغ تهمت میزنم ؛ترجیح دادم حرف نزنم سکوت کنم ؛تا بیشتر از این خوار نشم ‌‌‌ فرهاد گردنش رو کج کرد که گفت وسایلت رو جمع کن باید از عمارت بری ،بعد این حق نداری سالارو ببینی ،دسته ای اسکناس روی طاقچه پرت کرد .... خواست از اتاق بیرون بره ؛با گریه نالیدم "فرهاد اینکارو با من نکن ،منو از دیدن بچم محروم نکن ؛تورو خدا منکه کاری نکردم برام پاپوش درست کردن... گفت: گوهر عجز و ناله نکن ،دوست ندارم تو این حال ببینمت ،ولی همه چی رو خراب کردی گوهر ؛صبوری نکردی ؛سیما فقط دخترخاله من بود ؛هیچ احساسی بهش ندارم، هر چی بوده برای گذشتس، میخواستم دستت رو بگیرم و با یه عقد صوری بگم ناموس برادرم ناموس منه ؛هر کی کمتر از گل بهت میگفت دندوناش رو خورد میکردم ؛ ولی الان دیگه نه ،فقط برو دیگه نمیخوام ببینمت ؛ مجازتت اینه برای همیشه از دیدن سالار محروم بشی ...اگه به خان بابا باشه خودش حسابت و میرسه،ولی چه کنیم تف سربالا شدی، مادر وارث خانی پس فقط برو ؛ دستپاچه بریده بریده گفتم باشه فرهاد خان، میرم ولی امروز نه ،بذار امشب کنار سالار باشم ،برای سالهایی که نمیبینمش سیر نگاش کنم ... فرهاد سکوت کرد و صورت درهم و ناراحتش رو به نشونه باشه تکون داد ،... بعد رفتن فرهاد ،روی زانوهام فرو اومدم و صورتم رو با دستام پوشوندم و زار زدم ؛،حرفهای آخر فرهاد بیشتر دلم رو سوزونده بود ؛تمام این مدت راجب فرهاد اشتباه میکردم و سیمایی توی دلش نبوده‌.‌ نمیدونم چقدر گذشته بود، هوا رو به تاریکی بود ؛از بس اشک ریخته بودم صورتم خیس اشک بود، با گوشه چارقدم اشکام رو پاک کردم ؛بقچه رو باز کردم چنگ انداختم و پولهای روی طاقچه رو برداشتم یکی دو دست لباس برای خودمو سالار برداشتم ؛ اگه از جونم میگذشتم از سالار نمیتونستم بگذرم .... گره ای بقچه فشردم و با تقه ای که به در زده شده،دستپاچه بقچه رو زیر تخت فشار دادم ...سریع بلند شدم ... شیدا دست سالارو گرفته بود ،سالار دستاش رو باز کرد و به سمتم دویید ... شیدا گفت "بی قراریت رو میکرد، اوردمش حالا فرهاد خان چی گفت ؟ _گفتم هیچی....گفته از اینجا برم جونمو بخشید به شرطی که از عمارت برم‌.... بهت زده گفت "سالار چی میشه پس؟؟" _باید از سالار بگذرم، امشب و رخصت داده با سالار باشم .... گفت "کجا میخوای بری؟؟ با بغض نالیدم "نمیدونم شیدا، فقط میدونم نباید تو آبادی باشم پیش خاله هامم نمی تونم برم ،باید برم و گم و گور بشم تا سالار هیچوقت منو نبینه ... شیدا با چهره ای گرفته روی تخت نشست "ننه خدیجه از صبح داره اشک میریزه ،همش دل نگرون توهه" گفتم شیدا من از پس خودم برمیام... اینو به ننه خدیجه بگو پس نگران من نباشه " شیدا از توی جورابش کاغذ مچاله شده ای در اورد و گفت "آدرس دایی حجته ،ننه خدیجه گفت بدم بهت گفت حتما برو پیش دایی اون کمکت میکنه ،اینجوری ماهم دلنگرونت نیستیم، خیاله ننه هم راحته ...کاغذ و از دستش گرفتم... شیدا زیر چشمی نگام کرد و گفت "فرهاد خان صفیه رو تو طویله زندونی کرده ...به خاطر بچه ی تو شکمش فعلا زندست " گفتم شیدا ساده ای ،فروغ نمیذاره تو طویله بمونه فراریش میده حالا ببین .... بعد رفتن شیدا همش از پنجره بیرونو میپاییدم ،مملی توی حیاط انگار نگهبانی میداد ؛میدونستم فرهاد خان فکر همه جاش رو کرده ،حوالی نصف شب بود مملی سمت طویله رفت و منم سریع بقچه رو برداشتم و سالارو روی دوشم انداختم ؛ درو که باز کردم صدای جیغ در بلند شد .... پا ورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم ؛توی تاریکی نگاه کردم و دور و برم رو پاییدم ؛ به محض اینکه از عمارت بیرون رفتم با تمام توان دوییدم هرازگاه سر به عقب میچرخوندم و پشت سرم را نگاه میکردم ... به قدر کافی دور شده بودم ؛نمیدونستم چیکار کنم و کجا برم ، تک و تنها توی هوای گرگ و میش ، بچه بغل راه میرفتم صدای زوزه شغالها وحشتم رو افزون میکرد دیگه از نفس افتاده بودم ؛باید تا روشنایی هوا خودم رو به شهر میرسوندم... دو ساعتی راه رفته بودم پاشنه پاهام گزگز میکرد و سالار هنوز خواب بود ...به یه سه راهی که رسیدم ، از دور صدای ماشین شنیدم ؛نزدیکتر که شد تیز نگاه کردم زن و مرد جوانی تو ماشین بودن معلوم بود اشراف زاده ان ... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
روزها از پی هم درگذر بودن و خداداد تقریبا یک ساله شده بود،انقد سفید و خوشگل بود که جدای از بدی هایی که مادرش بهم کرده بود دوسش داشتم و هروقت چشمم بهش میخورد لبخند روی لبم می‌نشست...... یه بار که توی رختخوابش خواب بود و زیور هم از اتاق بیرون رفته بود لحظه ای کنارش نشستم و به قیافش چشم دوختم‌....اگر این پسر مال من بود هیچوقت زندگیم اینجوری خراب نمیشد،بچه های من همیشه لباس های کهنه تنشون بود و خداداد همیشه لباس های نو و قشنگ.....اونروز کنارش نشسته بودم و بدون منظور دستمو روی پیشونیش کشیدم... همون لحظه زیور در اتاق رو باز کرد و وقتی من رو دید که کنار خداداد نشستم و دستم توی صورتشه، سریع جلو پرید و گفت از اونجا بلند شو ببینم مگه نگفتم وقتی من توی اتاق نیستم حق نداری نزدیک بچم بشی ها؟زود بلند شدم و گفتم ببخشید بخدا کاری باهاش نداشتم فقط داشتم نگاش میکردم.... زیور با خشم دستمو گرفت و گفت بیا برو بیرون ببینم تو از حسادت همه کاری ازت برمیاد..... با بغض از اتاق بیرون رفتم و توی مطبخ چپیدم.....بایدم انقد مغرور باشه ... کمی که حالم سر جاش اومد توی اتاق خودمون رفتم و با بچه ها سرگرم شدم......دم غروب بود و قباد تازه اومده بود که صدای حرف زدن و گریه کردن به گوشم رسید،سریع بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم تا از ماجرا مطلع بشم.....وقتی توی حیاط رفتم متوجه شدم صدا از اتاق زیور و قباده و در هم بازه.....آروم توی در ایستادم و سرکی کشیدم.....خدیجه خانم و زبور بالای سر خداداد ایستاده بودن و گریه میکردن.....با ترس به بچه زل زدم و فکر کردم اتفاقی براش افتاده .‌‌همون لحظه زیور نگاهش به من برخورد و از سر جاش بلند شد،با خشم غرید همش تقصیر توئه بچم خوب بود، امروز که تو بهش دست زدی حالش بد شد، اگه اتفاقی واسه پسرم بیفته یه بلایی سر تو و دخترات میارم...... خدیجه خانم دستشو گرفت و گفت آروم باش زیور، قباد الان با طبیب برمیگرده، هرجوری شده تبشو پایین میارن..... پس خداداد تب کرده،از ترس زیور زود توی اتاق چپیدم و پشت پنجره منتظر اومدن قباد نشستم....... دو ساعتی گذشت و قباد با مرد مسنی وارد حیاط شد،دلم میخواست برم و مطمئن بشم بچه حالش خوبه.....با تمام بدی هایی که زیور در حقم کرده بود دلم نمی‌خواست هیچ اتفاقی برای خداداد بیفته.....اونشب بدون هیچ خبری گذشت و با خودم گفتم حتما طبیب تونسته تبش رو پایین بیاره..... روز بعد صبح زود بود که در اتاق به صدا در اومد،سریع بلند شدم و جلوی در رفتم....با دیدن قباد که با اخم غلیظی پشت در ایستاده بود یک لحظه جا خوردم اما به خودم اومدم و به هر سختی بود گفتم خداداد چطوره خداروشکر حالش خوب شد؟ قباد دندون قروچه ای کرد و گفت به تو ربطی نداره،دیروز چکار پسرم کردی که هنوز توی تب میسوزه ها؟بیگم بخدا قسم یه تار مو از سر خداداد کم بشه حسابت با منه،خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم اگه خداداد چیزیش بشه که حسابت با کرام الکاتبینه، اگرم خوب بشه وسایلتو جمع کن با دخترا قراره بفرستمتون جای دیگه برای زندگی دیگه، موندنت توی این خونه صلاح نیست..... با دهن باز جلوی در ایستاده بودم و به قباد چشم دوخته بودم.....خدایا یعنی انقد ازم متنفره؟میخواد از این خونه بیرونم کنه چون زیور دستور داده؟من چطور با سه تا دختر بیرون از این خونه بدون شوهر زندگی کنم؟به سختی دهن باز کردم و گفتم قباد بخدا من کاری با خداداد نداشتم فقط دست کشیدم توی صورتش.....توروخدا با ما این کارو نکن....چطور میتونی بچه هاتو از اینجا بیرون کنی؟ قباد با اخم گفت همون که گفتم ،تمام وسایلتو جمع کن انشالله که تا فردا خداداد خوب میشه و تورو هم رد میکنم بری،موندنت توی این خونه همش دردسر شده‌.... تا اومدم دوباره التماسش کنم سریع پاتند کرد و توی اتاق زیور رفت... دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید، حاضر بودم برای همیشه کلفت زیور بمونم، اما از این خونه نرم.....ناامید در اتاق رو بستم و دوباره اشک مهمون چشمهام شد...روز بعد نزدیکی های ظهر بود که قباد اومد و گفت تا غروب وسایلتو جمع کن قراره ببرمتون توی خونه ی جدید....دوباره گریه کردم ،دوباره التماس کردم اما فایده نداشت مرغ قباد یه پا داشت...با دل خون و دست و پای سنگین به کمک دخترها وسایل اندکمون رو گوشه ی اتاق جمع کردیم...حتما زیور توی گوش قباد خونده که مارو از این خونه بیرون کنه..فکر کرده من به پسرش صدمه میزنم و برای همین این کارو کرده... وسایل گوشه ی اتاق چشمک میزد و من و دخترها هم غمگین و ناراحت روی زمین خالی نشسته بودیم...انقد دلم پر بود که فقط دنبال بهانه ای میگشتم تا مثل ابر بهار زار بزنم، اما خب اگر میدونستم که رفتن از اون خونه انقد اینده ی من و دخترها مو تغییر میده، همون روز دست قباد و زیور رو بخاطر بیرون کردنمون میبوسیدم... ⁩ ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پروین کمی جلوتر رفت تا قشنگ متوجه حرفهای خدارحم و ایزد بشه من هم آروم پشت سرش رفتم و کناری ایستادم... ایزد که برعکس زنش قیافه ی آروم و مهربونی داشت با تعجب از خدارحم پرسید کی اومدین؟چرا انقدر بی خبر، حداقل یه جوری بهم اطلاع می دادین،تا میومدم سراغتون،حالا چرا دارین برمیگردین،خونه من که توی همین کوچست،نکنه خونه رو پیدا نکردین؟خدارحم نگاهی به پروین کرد و رو به ایزد گفت والا ما تا در خونه هم رفتیم،اما انگار خانومت زیاد میونه ای با مهمون نداره،خونت هم کوچیک بود و تعداد ما زیاد،دیگه گفتیم مزاحم نشیم فقط اگه لطف کنی و آدرس یه مسافر خونه رو بهم میدی ازت ممنونم... ایزد با عصبانیت گفت بیخود کرده مگه حرفی زده؟اصلاً اون چه کاره ست،خونه مال منه و هر کسی رو که دلم بخواد دعوت می کنم... خدارحم دستی پشت کمرش زد و گفت میدونم برادر،محبت تو به ما ثابت شده، اما باور کن ما خودمون هم اینجوری راحت نیستیم... ایزد سریع توی حرفش پرید و گفت خدارحم به خدا قسم اگر بخوای بذاری و بری دیگه تو صورتت نگاه هم نمیکنم،مگه من خودم بهت نگفتم بیا تهران برات کار پیدا میکنم ،تو چکار به زنم داری،من پسر عموی توام،الانم سریع دست زن و بچتو مهموناتو بگیر و بیا.... پروین که تا حالا ساکت بود،زود جلو پرید و گفت آقا ایزد دستت درد نکنه اما ما نمیونیم بیایم،اگه نمیتونی برامون مسافرخونه پیدا کنی خودمون میگردیم و یجایی رو پیدا میکنیم‌‌.... خدارحم و پروین هرکاری کردن که ایزد رو منصرف کنن فایده ای نداشت،گوشش به این حرف ها بدهکار نبود و اخر سرهم مجبور شدیم برخلاف میلمون دنبالش راه بیفتیم........وقتی پشت در رسیدیم ایزد کلید انداخت و در رو باز کرد،نمیدونستیم زن ایزد چه رفتاری باهامون می‌کنه و از استرس رنگ و روی هممون پریده بود... ایزد همینکه پاشو داخل خونه گذاشت بلند بلند شروع کرد به صدا زدن خانومش،طولی نکشید که زن توی چهارچوب در پیداش شد و با دیدن ما گفت باز رفتی مهمون دعوت کردی!؟مرد مگه اینجا چند متره که اینهمه آدم با خودت برداشتی آوردی؟ ایزد با عصبانیت گفت به تو ربطی نداره چرا پسر عمومو به خونه راه ندادی ها؟من خودم بهش گفته بودم بیاد اینجا،وای به حالت محترم،اگر به فامیلام بی احترامی کنی.... چه حس بدی بود این که مجبور باشی جایی بمونی که آدمای اونجا هیچ علاقه ای به موندنت ندارن،قرار شد روز بعد صبح زود خدارحم و ایزد برای پیدا کردن خونه برن و مارو از این بلاتکلیفی نجات بدن....... اونشب رو به هر سختی که بود صبح کردیم....صبح زود بود که خدارحم و ایزد از خونه بیرون رفتن تا بلکه خونه ای پیدا کنن و از اونجا خلاص بشیم.‌‌...بچه ها یکی یکی بیدار میشدن و از ترس محترم گوشه ای کز کرده یودن،اونا هم میدونستن این زن اخلاق درست و حسابی نداره.....از صبحانه که خبری نبود، اما برای نهار دختر محترم چندتا دونه سیب زمینی آب پز و نون آورد و گفت مامانم گفته این نهارتونه.... پروین چشم غره ای بهش رفت و آروم به من گفت این ایزد هم چشم همه رو درآورده با این زن گرفتنش آخه اینو از کجا پیدا کرده،من همچین آدمی رو یک روز هم نمیتونم تحمل کنم..... من آهی کشیدم و گفتم کاش امروز خدارحم هرطور که شده یه خونه پیدا کنه بریم واسه خودمون زندگی کنیم...... ماکه فکر میکردیم تهرانم مثل روستاست و راحت خونه پیدا میشه منتظر بودیم غروب بشه و خدارحم با کلید خونه برگرده ‌‌...کمی از غروب هم گذشته بود که خدارحم خسته و کوفته به همراه ایزد به خونه برگشت... پروین سریع جلوش رفت و گفت چی شد خدارحم خونه پیدا کردین؟فردا از اینجا میریم؟ ایزد با صدای بلند خندید و گفت پروین خانم نکنه فکر کردی اینجا هم مثل ولایته که صبح میگردی دنبال خونه شب توش خوابی؟اینجا تهرانه خونه ها گرونن و کم هم پیدا میشه‌.. پروین با لب و لوچه ای آویزون گفت توروخدا یه کاری بکن آقا ایزد،ما بیشتر از این که نمیتونیم سر بار شما باشیم.... از وقتی فهمیده بودم خدارحم جایی رو پیدا نکرده حسابی به هم ریخته بودم،توی اون خونه اصلا راحت نبودم و انگار توی یک قفس زندانیم کرده بودن.. سه روز دیگه هم گذشت و هنوز موفق نشده بودیم خونه ای پیدا کنیم،بلاخره یک روز غروب خدارحم با خوشحالی اومد و گفت توی یه کوچه دوتا خونه نزدیک هم پیدا کردیم و قراره فردا بریم قولنامه کنیم خونه هارو.. منو پروین از خوشحالی روی پای خودمون بند نبودیم، فکر اینکه از فردا میریم و توی خونه ی خودمون زندگی میکنیم حسابی سرحالم آورده بود... قیمتی که خدارحم برای خونه گفته بود نصف اون پولی که من با خودم آورده بودم و میتونستم با پول باقی مونده کمی وسیله برای خونه بخرم و بقیش رو هم برای خورد و خوراکمون کنار بذارم تا کار مناسبی پیدا کنم..میدونستم پیدا کردن کار برای زن بی سوادی مثل من کار راحتی نبود اما خب باید تلاشمو میکردم... ادامه ساعت ۹شب ⁩✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وارد اتاق شديم ..از دست ماجان راحت شديم كه اينبار نوبت فاطمه بود.. از اتاقش بيرون اومد و شروع كرد با عصبانيت به ناله و نفرين ..! و به انوش گفت .:انوش خان حاشا بهت ..حالا برو باافتخار به همه بگو با اوتی که عموت و پسرعموت و از بین برده، ازدواج کردی. حیف که بی پناهم والله ..همين مونده بود دختر اصلان بشه جاری من و خانم عمارت. انوش با حالت وحشتناكي رفت سمت فاطمه و داد زد تو ساکت شو ديگه و برو داخل اتاقت ..اگه ديدي به ماجان چيزي نگفتم اون قضيش فرق داره، اون حكم مادرم رو داره ،نزديك سي سال برام زحمت كشيده، اما براي حرفهای تو انقد صبور نيستم ..از اين به بعد ناري زنه من و خانم اول اين عمارت ميشه ..تا اون نخواد برگ از درخت نميوفته ،پس مواظب رفتارت باش و بهش احترام بذار ..تودر حدي نيستي كه بخواي به زن من توهين كني ..من كه دليل اين همه عصبانيت رو ميدونم ،الكي شوهرت محمد رو بهونه نكن ...چيه ناراحتی كه تو رو نگرفتم ..چند بار خودت رو جلوم بزك و دوزك كردي و گفتي من رو بگير ،بذار بچه هام زير دست طايفه شوهرم بزرگ شن ، پس بيشتر از اين آبروت نرفته و دهن من بيشتر باز نشده برو تو اتاقت .. فاطمه صورتش سرخ شد و به اتاقش رفت ..بعد از رفتن فاطمه انوش منو گرفت و برد به اتاق خودش و گفت ناراحت نباش، بخدا همه چی درست می شه ناری سرت رو بگیر بالا و لبخند بزن .. با ناراحتي گفتم انوش بي فايده هست ...اینجا هم کسی من رو نمی خواد. زندگی خيلي وقته بهم زهر شده .. انوش سعي كرد كه آرومم كنه .. صد ..از برخوردي كه انوش با فاطمه كرد احساس كردم يه مرد قوي پشتمه و خوشحال بودم ..دلم آروم گرفته بود..انوش وقتي كه مطمئن شد حالم خوبه گفت من بايد برم سر زمين ها خيلي كار دارم و رفت ...بعد از رفتن انوش از اتاق بيرون رفتم و رفتم وايسادم رو ایوان ..ماجان تا من رو دید اومد کنارم و گفت : ناري چه کنم كه برخلاف میل همه شدی عروس این خونه ، چه بخوام چه نخوام تو زن انوش شدی ..درسته انوش پسر من نيست، اما بيست و خورده اي سال ازش محافظت كردم و خدا خودش شاهده برام با محمد خدا بيامرز هيچ فرقي نداره .. حالا یه کلمه راستش رو بگو بهم ناري . از لحن حرف زدنش بدم اومد، اما بايد خونسرد خودم رو نشون ميدادم.. نشستم روی زمین و گفتم :ماجان بشینید و بعد دستش رو گرفتم و گفتم ماجان بخدا قسم، اون روز بین من و انوش هیچی اتفاق نیوفتاد،الكي انقدر بزرگش کردن، خبر دروغ بردن برا آقاجانم.. دهن به دهن چرخید ،اما برو یه قابله بیار .. نميدونم چطوري ميخوان اون دنيا جواب بدن، اونايي كه به من تهمت زدن و تو روستا پشت سرم حرف زدن .. نميدونم چي شد كه ماجان يهو مهربون شد ..شايد دلش برام سوخت ..دستی روی سرم کشید وگفت می دونستم تو شیر پاک خورده ایی، چون اگه نبودی اول به خودم شک می کردم، برا تربیت چنین دختر و پسری، تو هم هرچی باشه زیر دست مهوش من بزرگ شدی و مهوش دختر ناخلف بار نمياره ..من از اول ميدونستم، چون هم تو رو ميشناختم هم انوش، اما چی بگم بخاطر آقاجانت با اين ازدواج مخالفت كردم ...روی دیدن آقاجانت بعد اون همه خوبی درحق من و انوش روندارم ..آقاجانت بعد مرگ شوهرم خيلي هواي مارو داشت ..وقتی مخالف این وصلت بود ما چه می کردیم جز اطاعت ..اما کار دل این حرف ها حالیش نیست .. انوش بدجور عاشقت شده بود ميدونستم بلاخره تو رو مال خودش ميكنه... همونطور كه داشتيم با ماجان حرف ميزديم .. ماجان گفت باشه ناري دلم رو باهات صاف ميكنم و به عنوان عروس تو اين خونه معرفيت ميكنم، فقط بخاطر خوشحالي انوش .. ماجان خدمه عمارت رو كه هفت نفري ميشدن رو صدا زد و گفت از اين به بعد ناري هم خانم اين عمارته و زن انوش خانه احترامش واجبه و هر حرفي زد اطاعت ميكنيد . . همونطور كه ماجان داشت حرف ميزد ..فاطمه با تندي از اتاق بيرون اومد و وقتي كه دست ماجان رو تو دست من ديدو ديد كه ماجان من رو خانم عمارت صدا كرد، رنگ صورتش قرمز شد، انگار آتيش گرفته بود و جلز ولز ميزد .. با طعنه رو به ماجان كرد و گفت : دست درد نكنه ماجان ،بذار برسه بعد، .تا ديروز كه هزارجور خط و نشون ميكشيدي ناري بياد تو اين عمارت اينكار و ميكنم اونكارو ميكنم .. چي شد حالا عروس جديد برات شيرين شد ؟؟ ماجان الله اكبري زير لب گفت اين موضوع به تو ربطي نداره فاطمه ..بزرگتر از دهنت حرف نزن .و رفت تو اتاقش .. خدمه هم همونطور هاج واج مونده بودن و نگاه ميكردن .. فاطمه روش رو از من برگردوند و با يكي از خدمه راهي حمام شد .بعد از رفتن فاطمه بلند شدم رفتم سمت حياط، مئ دونستم كه زندگی با فاطمه عاقبت خوشي نداره و به كامم زهر ميشه .. اونقدر زیر بارون نشستم و گریه کردم به حال خودم تا يكم دلم سبک شد. و دوباره به عمارت برگشتم .. تمام لباسام خيس شده بود .. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تا به خودم اومدم بابام دستام رو گرفته بود.‌‌ داد زد :صبور چیکار داری میکنی چه بلایی سر خودت اوردی؟ از پشت دستام خون چکه میکرد ؛دستام میلرزید به همراه صدایم که بغض داشت، دستام رو از دست بابام بیرون کشیدم :ولم کن ولم کن ... با حالی خراب و داغون بی هدف راه افتادم ؛صدای بابام رو از پشت سرم میشنیدم:صبور پسرم کجا میری با این حالت .... فقط میخواستم بروم، دور بشم،روی نیمکت پارک نشستم ؛زهگذران با تعجب به دستهام خیره میشدن و پچ پچ میکردن ؛صداشون تو گوشم زنگ میخورد :نگاه کن ببین چه بلایی سرش اومده ... به یکباره تمام بغضی که وسط گلویم جا خوش کرده به همراه غرور مردانه ام شکست ؛مثل یک پسر بچه زار زدم ، حتما اگر گریه نمیکردم به سرم میزد.. تصمیم گرفتم مثل خودش باشم ،حالا که منو مثل چی دور انداخته بود، باید میرفتم تا بیشتر از این نشکنم ... ساعت سه بامداد بود که به خونه رسیدم ؛رو کنده ای درخت نشسته بودم نگاهم به پنجره اتاق افسون دوخته شده بود ؛هنوز نمیتونستم حرفاش رو باور کنم ؛ نگاهم سمت خونمون چرخید، مامانم دم در ایستاده بود ؛کلافه و نگران به نظر میرسید ؛همیشه تو فکرو خیالم همه عشقهارو مثل عشق پدرو مادرم میدیم ؛همه زنهارو مثل مادرم میدونستم، ولی اشتباه میکردم ؛ بلند شدم ؛سمت خونه راه افتادم‌‌‌ مامانم با دیدنم دستپاچه جلو اومد :صبور جان کجا بودی مادر ؟نمیگی دل نگرونت میشیم ... با صدای خفه ای گفتم من خوبم ...هنوز بغض داشتم، بابام بیدار بود سلام دادم و زیر لحاف خزیدم ؛حال بدم رو درک میکردن ؛ صبح تو جام غلتی خوردم و نگاه خوابزده ام به مامانم که بالای سرم نشسته بود دوختم‌‌‌ گفت پسرم یه چند روزی برو روستا خونه ی خالت؛اینجا نباشی بهتره ‌‌‌‌ بلند شدم تو جام نشستم و گفتم چیشده مگه چرا باید برم ؟ نگاش رو سمت در خروجی چرخوند: سرو صدارو که میشنوی ؛عروسی افسونه ... بلند شدم و گفتم :هیچ جا نمیرم ؛درسته عاشقش بودم ولی انتخابش من نبودم ؛دیگه برام مهم نیست .‌‌ سریع لباس پوشیدم ؛دستپاچه دور خودم میجرخیدم ؛کتابام رو زیر بغلم زدم؛حینی که از در بیرون میرفتم گفتم :کلاس دارم همین الانم دیرم شده... مقابل نگاه نگران مامانم از خونه بیرون اومدم ؛ نگاهم رو دور حیاط چرخوندم همه توی تکاپو بودن.... حوض وسط خونه پر بود از میوه ؛ داشتم فرار میکردم نمیتونستم تحمل کنم ،انگار یه وزنه ای سنگین روی سینه ام گذاشته بودن ،حتی نمیتونستم نفس بکشم سریع از خونه بیرون زدم... نه کلاسی داشتم نه درسی ؛حتی سر کارم هم نرفتم بیهوده چرخیدم و چرخیدم تا اینکه هوا تاریک شد.... به ناگاه خودم را توی کوچمون دیدم ؛توی تاریکی کوچه یه گوشه ایستاده بودم ،با صدای موسیقی و بزن و بکوبی که از حیاط شنیده میشد اشک میریختم ؛ افسون با لباس عروس سفید ؛مثل یک توی ماشین تزیین شده نشست ‌.‌ چشمهایم با اشک مزین شده بود نگاهم دنبال ماشین کشیده شد ؛تا ماشین از توی کوچه ناپدید شد ؛ سرو صدا ها که خوابید توی خونه رفتم ؛مامانم هنوز بیدار بود و دل نگرون نگام کرد :کجا بودی پسرم چرا دیر وقت اومدی ؟ توی جام دراز کشیدم :پیش دوستام بودم بیرون از شهر رفته بودیم ... چند ماه از ازدواج افسون میگذشت ؛فراموش نکرده بودم ،ولی به نبودنش عادت کرده بودم ؛دم ظهر همه دراز کشیده بودیم با تقه ایی که به در خورد درو باز کردم ... کبری دستپاچه گوشه ای روسریش رو دستش گرفته بود و گفت :از روستا براتون مهمون اومده... سرم را داخل بردم و گفتم مامان بابا بیدار شین انگار مهمون داریم... دایی داوود و زنداییم رو از ته حیاط دیدم که نزدیک میشن ؛باورم نمیشد پسرداییم حسابی قد کشیده بود، یه لحظه ایی نشناختمش... تعارفشون کردیم همه دور اتاق نشسته بودیم ؛زن داییم فرخنده نگاه تحسین آمیزی به زیبنده کرد:ماشالله ؛مثل پنجه ی افتاب میمونه ... پسر داییم پیشونیش عرق کرده بود، از خجالت سر در گردن فرو برده بود ... داییم گفت :والله رخشنده، غرض از مزاحمت اومدیم خواستگاری زیبنده؛نعمت که جلوی چشای خودت بزرگ شده ؛بچه های منم که میدونی اهل هیچی نیستن ؛تو زمین پیش خودم کار میکنه ،یه خونه تو حیاط خودمون ساختم که برای پسرم و عروسمه ... زیبنده صورتش از خجالت سرخ شده بود ؛مامانم که حسابی جاخورده بود ؛نگاه بابام کرد:حبیب تو چی میگی ؟والله بچه ی داداشم مث بچه ی خودمه، میدونم بچه ی سر به زیریه، کی بهتر از نعمت ؟ بابام گفت:رخشنده جان منو تو چیکاره ایم ؛اگه زیبنده دلشه من حرفی ندارم ‌... زیبنده سریع بلند شد و توی اتاق رفت ؛ مامانم دنبالش راه افتاد ؛بعد ده دقیقه ایی بیرون اومدن؛مامانم صورتش میخندید ذوق زده گفت :زیبنده حرفی نداره راضیه ؛صداای کِل کشیدن زنداییم تو اتاق پیچید، قند قندون را روی سر زیبنده خالی کرد مبارک باشه .... شیرینی رو چرخوند... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تايماز رو به استاد گفت : خوب من تنهاتون مي ذارم تا به کارتون برسين و اونجا رو ترک کرد. به چه جرأتي بدون در نظر گرفتن من ، خودش رو همسرم معرفي کرد؟ با وجود اعصاب داغوني که تايماز برام ساخته بود ، سعي کردم تا حد توان با دقت به حرفهاي استاد گوش کنم . من و استاد قرار بود روزي پنج ساعت با هم درس بخونيم . کلي کتاب برام آورده بود که قرار بود به مرور با هم بخونيم. اون روز چون جلسه ي اول بود ، سه ساعت بيشتر اونجا نموند و بعد از چند تا سرمشقي که بهم داد ، اونجا رو ترک کرد . باهاش تا دم در رفتم و خدا حافظي کردم ... وقتي داشتم برمي گشتم داخل ساختمان ، چشمم به اتاق تايماز افتاد . بيرون نرفته بود . تعجب کردم چرا براي بدرقه ي استاد پايين نيومد ، اما بهتر . بايد تکليفم رو روشن میکردم ..کنار پنجره بود . با ديدنش واقعا عصبلین شدم... با سرعت به طرف اتاقش رفتم . بايد باهاش اتمام حجت مي کردم، اون کار خيلي بي ادبانه ای کرده بود و بايد جواب قانع کننده اي به اين کارش مي داد.با اجازه اي که داد ، وارد اتاقش شدم. پشت ميزش نشسته بود . سرش پايين بود و مثلا داشت مي نوشت . سرش رو بالا آورد و گفت : چطور بود خانوم محصل ؟ از اين همه بي خياليش بيشتر حرصم گرفت ...با صداي نسبتاً بلندي گفتم : ت تايماز خان لطفا توضیح بدهین؟ به صندلیش تکیه داد و گفت :در چه مورد؟ رفتم سر اصل مطلب و گفتم:من از کی همسر شما شدم که خودم بی خبرم؟؟ خنديد و گفت : مشکل همينه ؟ اين موضوع کوچيک باعث شده اينطوري عصباین بشي؟ از اينکه مسخرم مي کرد بيشتر کفري شدم ...گفتم : من اجازه نمي دم بهم توهين کنين و مسخرم کنين ، چرا يه همچين چيزي به استاد گفتين ؟ گفت : تو دقيقاً از چي اين جمله اينقدر ناراحت شدي؟ گفتم : من همسرتونم ؟ من دوست ندارم دروغ بگم ...چرا بايد اين رو مي گفتين ؟ مثل اهل اين خونه مي گفتين دختر دوستتون هستم ديگه . رگه هايي از عصبانيت رو مي تونستم به وضوح تو صورت تايماز ببينم.... گفت : چيه نکنه بهش علاقه مند شدی که ناراحت شدي ؟ اگه اينطوره برم حرفم رو پس بگيرم ... البته زن داره، محض اطلاع . از تصوري که راجع به من کرده بود اعصابم خراب شد.... من از دروغ بي موردي که گفته بود ناراحت بودم و دليل مي خواستم . شايدم ته دلم مي خواستم اون دليلي که دوست دارم بشنوم . اما تايماز همه تصوراتم رو خراب کرد. گفتم :چي راجع به من فکر کردي خانزاده ؟ عصبی دستش رو لای موهاش برد و گفت :پس چی؟؟چرا با یه دروغ مصلحتی انقد بهم ریختی .. گفتم : من اومدم دقيقاً مصلحت عنوان کردن اين دروغ رو بدونم که شما اينطوري شلوغش مي کني ؟ گفت : مصلحتش اينه که نمي خوام با با وجود اعتمادي که بهش دارم،دلم نمیخواد برای خودش خيالاتي داشته باشه .. مصلحتش اينه.. گفتم مگه بهش اعتماد نداری؟مگه به من اعتماد نداری؟چرا همرو با یه چوپ میزنی؟درضمن اگه این طور شد به شما چه ارتباطي داره ،من که هميشه اينجا موندگار نيستم .... عصباین شد ،من نادون نبودم ،فهميده بودم اون چرا باهام خوب رفتار مي کنه. اون نسبت به من تعصب خاصی داشت..این حس میتونست نشات گرفته از یه احساس باشه . گفتم : بلاخره بايد با يه بنده خدايي ازدواج کنم ... من دوست ندارم پشت سرم حرف باشه . رفتار من هميشه سنگين و متين بوده و دلم نمي خواد وقتي واقعاً اسم کسي روم نيست ،متاهل فرض بشم ...اين کارتون يه جور توهين به من هست . من نمي خواستم تو رو زير سوال ببرم . هدف من از اين کار فقط حمايت از تو بود . تو که انتظار نداشتي بذارم بي هيچ تضميني با يه مرد درس بخوني . اگه تو رو علاقه مند ميکرد چي؟دوستم متاهله ولی دلیلی نمیشه به یه دختر خانم علاقه مند نشه...اما اونقدر نجيب هست که به يه زن شوهر دار نظری نداشته باشه ... من نمیخوام تو رو ازدست بدم نقره.!! این ها چه معنی ای میداد ؟اون چرا نمیخواست من رو از دست بده.... تايماز صرفاً به خاطر حمايت از من ایم همه کار برام انجام نمیداد .. باورم نمي شد پسري تا همين چند ماه پيش ازش بدم مي اومد،حالا دارم بهش فکر میکنم ‌‌‌... از اتاقشرفتم . تايماز به حسي که داشت به زيباترين طريق اعتراف کرد . هيچ فکر نمي کردم عاقبت من اينطوري بشه، اونم به اين زودي. شايد براي من زود بود .... نه اگه اينطور بود چرا اينقدر خردم مي کرد . . هجوم کلي افکار بد و زيبا مغزم رو به تسليم وا داشته بود . آخرش در حالي که از زور خستگي خواب داشت مهمون چشمام مي شد ، اين بيت شعر به يادم اومد . اگر با من نبودش هيچ ميلي چرا ظرف مرا بشکست ليلي. شب با صداي ضربه هايي که به در مي خورد بيدار شدم . خيلي خوابيده بودم و حسابي منگ بودم . اکرم بود که واسه شام صدام مي کرد . . حالا با اين اعتراف زير پوستي تايماز من چطور چشمم بيفته تو چشماش. درضمن کنار اين حس ، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بيچاره فكر ميكرد كه من ميخوام تا ابد پيش داداشش بمونم،خبر نداشت داداشش چه آدمیه... بهرام باز هم اجاره اينجا رو نميداد، صاحبخونه رو هم مثل من عصبی كرده بود بهش ميگفتم خوب وقتی ميبينی نميتونی خرج دوتا زن رو بدی، چرا داری هم به من هم به خودت فشار مياری .. ولی اين حرفا حاليش نبود و ميگفت: فکر کردی، تو میخوای با اين حرفا منو از سر خودت باز كنی! تا اينكه يه روز تلفنی با رها حرف زدم و با خوشحالی بهم گفت:با یه دختر سنندجی داخل تهران آشنا شده و دختره بهش گفته كه ميخوام برم كردستان (عراق) ،رها رو هم وسوسه كرده بود بيا باهم بريم... از اونجايی كه زندگی با خانواده داييم براش سخت بود و آينده اي نداشت گفت:من ميرم تو هم بعد از من بيا هرچند ريسک خیلی بزرگی بود؛ ولی از دست رو دست گذاشتن بهتر بود. رها بعد از يك ماه از ايران خارج شد و با همون دختر تو يه رستوران داخل سليمانيه مشغول به کار شدن. چند روزی از رفتن رها گذشته بود که روناک بهم خبر داد بارداره، از اين بابت خیلی خوشحال بود چون چند سالی بود ازدواج كرده بود و بچه دار نشده بود، منم كه يه زندگی میون زمین و هوا داشتم گاهی حتی توان خرید نان خالی را هم نداشتم ؛ بهرامم عين خيالشم نبود تا اينكه با خودم گفتم اينجور زندگی کردن فقط تباه کردنِ عمرمه و تصمیم گرفتم برم همون آرایشگاهی که رها قبلاً کار میکرد... بهرام ناراضی بود و هر کاری که از دستش برمیومد میکرد تا منو منصرف کنه اما من دیگه نمیتونستم بیکار بمونم ، باید خرج خودم رو در میاوردم برای همین مصمم بودم تا برم سرکار ... یه روز که بهرام اومد پیشم دوباره قضیه ی سرکار رفتن رو بازگو کردم بهرام هم عصبانی شد و شروع کرد به نه آوردن اما من دیگه توانی برام نمونده بود صدام رو بالا بردم و با عصبانیت گفتم : ببین بهرام، الان دارم بهت هشدار میدم اگه اجازه ندی برم سرِکار به خدا ازت شكايت ميكنم ! نگاه کن منو گوشت توی تنم نمونده ،شکمم چسبیده به کمرم ،همه شاهد هستن که تو هیچ خرجی بهم نمیدی ، پس حواست باشه این وسط فقط تو توی دردسر میوفتی نه من .. بهرام وقتی اسم شکایت رو شنید ترسید و به اجبار اجازه داد تا برم سرِ کار ... طی این مدت زن بهرام "آسو" هم باردار شده بود و ماه های آخرش بود و خدا رو شکر نمیتونست زياد منو اذیت کنه ... کار کردن تو آرایشگاه رو دوست داشتم‌ و همون روزای اول با يكی از شاگردهای اونجا که اسمش "ژیلا" بود دوست شدم ، ژیلا تنها كسی بود كه بهش اعتماد داشتم و با خیال راحت از شرایط زندگیم براش تعریف میکردم .. همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه پسر آسو "شایار" به دنیا اومد و بعد از به دنیا اومدن شایار دوباره زندگی روی بدش رو بهم نشون داد ، بهرام مجبورم كرد تا برم كلفتی زن و بچه اش رو بكنم... تقريبا دو هفته اونجا بودم ; ولی هر دقیقش يک سال برام گذشت ... آسو خیلی برام قیافه میگرفت، اخلاقش بد بود... منم شرایطش رو درک میکردم و زیاد پاپیچش نمیشدم ... تو این مدت يكی دو بار هم با رها صحبت کردم و رها بهم گفت هر چی زودتر برو برای پاسپورتت اقدام كن:درسته اينجا هم همچين چنگی به دل نمیزنه ،ولی چاره ای نیست... يه روز از ارايشگاه رفتم دنبال كارای پاسپورتم ، خدا رو شکر چون اسم بهرام تو شناسنامه ام نبود اجازه ی اونو دیگه نميخواستن ، فَرشم رو هم تازه تموم كرده بودم و دست مُزدم رو برای همچين روزی نگه داشته بودم .‌‌ آسو همش دعوا راه مينداخت و ميگفت من اينو اوردم خونه ام تا كارام رو بكنه، نه اينكه تا غروب بره پی خوش گذرونی ! يه روز كه بهرام نبود به آسو گفتم تو چرا حرف سرت نميشه با عذاب دادن من ، نه من از اين بدبختي نجات پيدا ميكنم نه تو از دست من خلاص میشی...الان چند هفته اس که با هم زندگی میکنیم، اصلاً ديدي من به بهرام يه روی خوش نشون بدم ؟ به جای این کارا بيا كمكم كن تا بهرام زود تر دست از سرم برداره ...با این کارایی که تو میکنی هر دوتامون به سختی نجات پیدا میکنیم ... اما بازم توجهی به حرفام نکرد و هزار تا حرف ديگه هم رو حرفام گذاشت و تحویل بهرام داد ، اون روز بهرام با دسته آهنیِ جارو برقی به جونم افتاد و آسو هم با چهره ای خشنود بهم زل زده بود و ميخنديد .. با گریه و صدای بلند رو به بهرام گفتم : به خدا ميرم ازتون شكايت ميكنم و مهریم رو ميذارم اجرا ! هر چی دارید و نداريد ازتون میگیرم ! آسو كه تا اون روز نمیدونست مهریه ی من ١١٠ سكه است ، وا رفت و با تعجب به بهرام گفت : تو ١١٠ سكه تا مهرِ اين دختره کردی ؟ حالا نوبت من بود كه از حرص خوردن آسو لذت ببرم ! با خوشحالی گفتم بله که ۱۱۰ تا سکه مهرمه ! تا حالا به زبون خوش ميگفتم دست از سرم بردايد و بذاريد برم پی كارم ولی گوش نکردین ؛ اما حالا ديگه به سادگی از دستم راحت نميشيد... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پیش از ظهر بود که ارباب به عمارت برگشت، قشنگترین لباسی که داشتمو پوشیدمو به استقبالش رفتم... -خوش اومدی! مهران سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد:چقدر قشنگ شدی جوانه! هنوز هم وقتی ازم تعریف میکرد، لپام گل مینداخت ... به اتاقمون رفتیم سفره رو با وسواس خاصی چیده بودم نگاهی به مهران کردمو گفتم:امروز حتی نون ها رو هم خودم پختم .. +دست خانومم درد نکنه و با اشتها شروع به خوردن کرد! داشتم با خودم کنجار میرفتم که قضیه حال بدمو بهش بگم یا نه، که باز بوی غذا حالمو بد کرد، سریع از سر سفره بلند شدمو خودمو به حیاط رسوندم، مهران هم بدون مکث پشت سرم دویید .... مهران نگاهی بهم انداخت:چت شده جوانه؟ از شدت اضطراب مردمک چشم هاش میلرزید ..با بغض کمی من من کردم، وقتی مکثم طولانی شد ارباب با کلافگی گفت:جون به لبم کردی ،کسی باز چیزی به خوردت داده؟! سرم رو پایین انداختم و با صدای ضعیفی گفتم:من بار دارم مهران... جرات نمیکردم به چشم هاش نگا کنم، وقتی سکوتش طولانی شد سرم رو بالا اوردم اشکی از گوشه چشمش چکید ،بالاخره به حرف اومد:راست میگی جوانه؟ با بغض سرمو پایین بالا کردم ... گفت: جوانه این بهترین خبری بود که میتونسی بهم بدی، از امروز خودم حواسم بهت هست،حواسم به هر دوتون هست‌‌‌‌.. ازصدای منو مهران خورشید خانوم از اتاقش به ایوان اومد... خیلی سریع و آروم گفتم:مادرت نمیدونه ،توراخدا چیزی بهش نگو فعلا.. -خیر باشه پسرم انگار سر دماغی! ارباب با تردید به منی که پشت به خورشید و روبروش ایستاده بودم نگاهی کرد ،گفت:چی بیشتر از دیدن همسر و مادرم میتونه منو سردماغ کنه؟ دلتنگتون بودم! خورشید خانوم ابرویی بالا انداخت و باطعنه جواب دادحالیت نیس که برای یه کلفت نطور ذوق میکنی ... برگشت و در اتاقش رو محکم به هم کوبید... ارباب گفت:تو تاج سر منی جوانه ....همه زندگی منی... خودم مواظبتم! از حرفای ارباب دلم گرم میشد. قرار شد تا وقتی شکمم بالانیومده کسی چیزی ندونه... چند ماهی میگذشت ،دیگه داشت توی ظاهرم مشخص میشد که بارشیشه دارم. * آخر شب جاهارو انداختم و از خستگی دراز کشیدم ،ارباب اومد...گفتم:مهران! +جانم‌.. -دیگه نمیشه بیشتر این بارداریمو مخفی کرد ... +چرا؟چی شده؟ -امروز مادرت بهم گفت شبیه زنای حامله شدم... ارباب نفسش رو صدا دار بیرون داد و گفت :تو به این چیزا فکر نکن بسپارش به من * (روز بعد) جلو آینه نشسته بودم و موهامو شونه میکردم که در با شدت زیادی باز شد، از ترس بالا پریدم که دیدم خورشید خانوم توی چارچوب ایستاده:همش نقشه توعه آره؟!! با تعجب بهش زل زدم:از چی حرف میزنین؟ به طرفم حمله کرد و گفت:تو میخوای منو از خونم بیرون کنی ... ها؟! با حرص هولش دادم عقبمو گفتم:بهت میگم نمیدونم از چی حرف میزنی، درست بگو ببینم چی شده؟ -آره .... نمیدونی، خوب بلدی خودتو به مظلومیت بزنی... دوباره به سمتم حمله کرد که خاله و ملیحه با شنیدن سر وصدا وارد اتاق شدن:بسم الله، چی شده خانم جان .. خورشید موهامو که توی پنجه اش گرفته بود رها کرد :این دختر رو تو توی کاسمون گذاشتی بتول !دستش رو بالا اورد و سیلی محکمی توی صورت خاله کوبید... با دیدن جای انگشتاش توی صورت خاله دیگه نفمیدم چی شد ،فقط یادمه ملیحه و اکبر آقا بزور از روی خورشید بلندم کردن.... غروب با برگشت ارباب همه توی اتاق بزرگ جمع شده بودیم ... خاله کنار دیوار نزدیک در ایستاده بود و اشک هاشو با گوشه چارقدش پاک میکرد.. ارباب رو تا به امروز انقدر عصبانی ندیده بودم، جرات نداشتم بهش نگاه کنم.. خورشید کناری نشسته بود ، زیر لب چیزی زمزمه میکرد و رو پاهاش میکوبید.. فریاد ارباب که توی اتاق پیچید لرزه ای به تنم افتاد:جلو یه مشت نوکر و کلفت افتادین جون هم؟ -جوانه...! تو خجالت نکشیدی؟ مادر منو گرفتی زیر کتک؟ +مادر مگه من نگفتم جوانه چیزی از این قضیه نمیدونه! تا کی میخوای به این کینه و دشمنیت ادامه بدی؟اون عروس این خونس چه بخوای چه نخوای! سکوت سنگینی اتاق رو گرفته بود هیچ کس جرات حرف زدن نداشت... هنوزم نمیدونستم خورشید خانوم چرا میگفت میخوام از خونش بیرونش کنم! که ارباب دهن باز کرد:دیگه پنهون کاری بسه.. درحالی که مادرش رو مخاطب قرار میداد گفتم چند ماهی بری مشهد خونه برادرت، هم زیارتی میکنی هم به اون سر میزنی،براش پیغوم هم فرستادم که میری!هیچ کس شما را بیرون نکرده !میری و بعد از چند ماه بر میگردی... خورشید خانوم در حالی که روی پاش میکوبید گفت:چرا برم؟ نمیخوام برم ! اگه اسم این بیرون کردن نیس پس چیه؟این زنت پرت کرده... ارباب دستش رو به نشونه سکوت بالا اورد :جوانه بارداره !نمیخوام مثل دفه قبلی بچه ام از بین بره! ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چون خوب می دونه حتی اگر اهانتی بدتر از اینم به تو می کرد، تو همچنان علاقمندش می موندی! از این فکر احساس انزجار کردم، مگر من آدم نبودم؟ - عزیز دلم می دونم که هنوز هم پر احساسی،می دونم علی رغم اتفاقاتی که افتاده هنوز هم مهرش رو به دل داری، اما دختر گلم آزموده را آزمودن خطاست. هومن گفت:همیشه همین طور بوده... قدر اونچه رو که ساده و راحت به دست میاریم نمی دونیم و تا وقتی که برای داشتنش زجر نمی کشیم، از تصور از دست دادنش هم وحشت نمی کنیم بذار صادقانه بهت بگم منصور دوستت داشته و داره، اما برای داشتن کتی سختی کشیده، درست به عکس تو که همیشه کنارش بودی و حتی اگه فرصت هم دست داده حاضر نشدی ازش جدا بشی،قصدم ناراحت کردن تو نیست، ولی تو این میون تو هم مقصری. در هر حال حالا که فرصتی دست داده تا بعد از مدت ها کنار هم بودن ،به دور از منصور به خودت و زندگیت فکر کنی، فرصت رو از دست نده،ناامید هم نباش! دو روز بعد سر میز صبحانه به لاله جان گفتم:لاله جان اگه اجازه بدید میخوام زحمت رو کم کنم! فنجان چایش را رو میز گذاشت و با نگاهی پرسشگر گفت: چرا؟ خانم ازت خواسته یا اینجا احساس راحتی نمی کنی؟ - نه لاله جان هیچ کدوم،خودم تصمیم گرفتم برم، البته نه عمارت به اهواز. - اهواز؟ حالا چرا اونجا؟ - چاره ای ندارم ،دیگه نمی تونم به عمارت برگردم.تو این مدت هم خیلی شما رو اذیت کردم، برای همه چیز ازتون ممنونم. دستانم را در دست گرفت و با صدای لرزانی گفت: این حرف رو نزن عزیز دلم،این منم که باید از تو ممنون باشم که تو این چند سال جای دختر نداشته ام را پر کردی ا،ما در مورد رفتنت....شاید فکر کنی خودخواهیه، اما دلم نمی خواد هیچ وقت اینجا رو ترک کنی. - نه این خودخواهی نیست لاله جان، لطف بی حدّ شماست به من،منی که این همه باعث ناراحتی تون شدم. لاله جان معلوم بود که بغض دارد.... دل خودم هم گرفته بود ،وابستگی های زیادی در تهران داشتم. از روزی که پیشنهاد هومن را رد کردم، احساس غریبی داشتم.دلم عجیب آرام گرفته بود و در مقابل سرنوشت سر تسلیم فرود آورده بودم.دیگر نمی خواستم موجودی قابل ترحم و دلسوزی باشم و اطرافیانم را نگران خودم کنم.زندگی من بود، انتخابی بود که خودم کرده بودم ،پس باید تا به آخر پای بد و خوبش می ایستادم. به این نتیجه رسیده بودم که تصور افتادن یک اتفاق خیلی تلخ تر از زمانی ست که رخ دهد.تصور من این بود که بی منصور حتی یک روز هم دوام نمی آوردم، اما حالا او رفته بود، آن هم به بدترین نحو ممکن و با خواست قلبی خودش،اما من زنده بودم و زندگی می کردم. حتی از بی تابی وحشتناک روزهای اولم هم خبری نبود،پس نبودش هم پایان زندگی نبود! شاید گذشت زمان غصه ای را که حالا در دلم ته نشین شده بود می زدود و غمم را کم رنگ تر می کرد.در هر حال باید صبوری بیشتری به خرج می دادم. با قدم های سنگینی راهی عمارت شدم تا راجع به رفتنم با خانم صحبت کنم...عمارتی که برایم آن مامن سابق نبود.خانوم مثل همیشه روی صندلی ننویی در تراس نشسته بود.تا رسیدن به او ،سنگینی نگاه خدمتکاران را حس می کردم.با تک تکشان سلام و احوالپرسی کردم، اما مجال پرسیدن هیچ سوالی را بهشان ندادم.نگاه خانوم اما رنگی دیگر داشت.وقتی گفتم آمده ام تا راجع به رفتنم با او حرف بزنم زمزمه کرد: -پس بالاخره تصمیمت رو گرفتی؟یگانه... با اومدنت چراغ این خونه رو روشن کردی و با رفتنت... - متاسفم، برای همه چیز... - چرا تو ؟ من باید متاسف باشم که از عهده ی مسئولیت تنها یادگار پوری برنیومدم. - برای رفتن باید منتظر اومدن خان بمونم؟ - نه عزیزم،همه ی اونچه که در مورد تو باشه مربوط به منه، منم دلم نمی خواد بیشتر از این باعث رنجت بشم، می تونی بری و وسایلت رو جمع کنی. وارد تالار طبقه ی دوم که شدم همه ی وجودم می لرزید ،حتی جرات نکردم نگاهی به در بسته ی اتاق منصور بکنم.حتی در حین جمع کردن وسایلم چند بار دست از کار کشیدم و قصد ترک عمارت را پیدا کردم، اما بالاخره چهار چمدان بستم و کنجی گذاشتم.چمدان هایی که روزی ذوق زده با آرزوهای در سر برداشته و راهی پایتخت شده بودم! وقتی به تراس برگشتم ،صورت خانم از هیجانی پنهان سرخ بود. اصرار داشت جوادی مرا برساند.گفتم:میخواهم کمی قدم بزنم! با تامل گفت: برات یه کوپه تو قطار رزرو می کنم و سر وقت جوادی رو می فرستم دنبالت. بعد چند قدم به سویم برداشت و زمزمه کرد:بذار تا سیر نگاهت کنم،تا نیومده بودی غصه ی پوران رو داشتم، ولی حالا غصه ی هر دوتون داره از پا درم میاره! - - این حرف رو نزنید،دلم نمی خواد هیچ وقت به خاطر من ناراحت باشید، چون حالم خوبه و مطمئنم با رسیدن به اهواز بهترهم می شم. - با حال پریشان از باغ خارج شدم. همان شب هومن تماس گرفت و با تردید پرسید:خانوم بزرگ درست میگه یگانه؟واقعا قصد داری به اهواز برگردی؟ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
در راه برگشتن به حجره ی حاجی بودیم که حلاج علی توی راه نشسته بود و پنبه هارو حلاجی می کرد.با دیدن حاجی کلاه نمدیش رو برداشت و بعد از سلام علیکی گرم،وقتی از حاجی نسبت من رو پرسید، حاجی شرح ماوقع داد و این شد که حلاج علی با اشتیاق گفت حالا که شما تاییدش می کنی اگر راضی باشین بمانه وردست من،هم کار یاد بگیره هم مزدش را میدم و کمک حالم میشه. حاجی بعد از شنیدن حرف های حلاج علی به من خیره شد که گفتم می مانم حاجی،فکر نکنم کار سختی باشه. دستش رو روی سرم کشید و گفت باشه پسرم بمان، فقط قبل از بستن در حجره بیا که باهم بریم و راه خانه را یاد بگیری. چشمی گفتم و از هم جدا شدیم.حلاج علی که پیرمردی با قد متوسط و صورتی گرد با ته ریش های سفید بود کلاه نمدیش رو روی سر مثل صابونش گذاشت و گفت بپر پسرجان اون دو تا کیسه، حلاجی شدن.تا من یه لقمه نان و پنیرم رو می خورم، باید ببری به صاحبشان تحویل بدی،همین کوچه را بگیری پرسان پرسان به در خانه شان می رسی...به هر کی بگی خانه ی قنبر مس گر کجاست نشانت میدن. با کیسه ها یکی روی دوش یکی کشان کشان راهی شدم.از فرط گرسنگی پاهام توان راه رفتن نداشتن، با هر بدبختی بود کیسه هارو تحویل دادم و به حجره ی حاجی برگشتم.... به در خانه رسیدیم، حاجی یالله یالله گویان اهل خانه را باخبر کرد و گفت مهمان داریم.همسر حاجی زن فربه ای بود که گوشه ی چادرش را به دندان گرفته بود و به پیشواز آمد.با دیدن من با ایماه و اشاره سعی داشت به حاجی بفهمونه که اینو چرا آوردی؟ سرمو پایین انداختم که صدای دختر کوچکتر از خودم به گوشم رسید که با اشتیاق حوض وسط حیاط رو دور زد و بغل حاجی پرید و گفت سلام حاجی بابا. حاجی بعد از بوسه ای رو بهش گفت برات هم بازی آوردم زهراجان،اسمش رضاست ،ازین به بعد رضا مثل یک برادر عضو این خانه است. دختر بزرگتری بیرون اومد که زهرا از بغل حاجی پایین پرید و رو به خواهرش گفت ببین آجی فاطمه، بابا برامان داداش آورده. فاطمه با نگاه سرسنگینی به سرتاپام ،به حاجی سلام کرد و وارد شدیم.سفره پهن شد و من که دیگه از فرط گرسنگی طاقت نداشتم با بوی آبگوشت مدهوش شدم.شام رو زیر نگاه های اهل خانه به زور خوردم و توی اتاقی که حاجی دستور داد رختخوابی برام پهن کردن. توی رختخوابم دراز کشیده بودم که رباب خانم رو به حاجی گفت ان شالله که همین یه شبه. حاجی گفت یواشتر میشنوه زن...یتیمه جا و مکان تو این شهر نداره، به من پناه آورده،فکر کن یک پسر هم داریم،ماشالله این خانه برای یک ایل هم جا داره،جای کسیو تنگ نمیکنه. رباب خانم جدی تر گفت آخه چرا اینقدر بی فکری مرد ،دو تا دختر توی خانه داریم،فکر عاقبتش را کردی؟ حاجی لا اله الا اللهی گفت و بلند شد.بعد از چند قدمی که از صدای جیرینگ جیرینگ تسبیحش پیدا بود،گفت خدا بزرگه، این فکر ها را هم بریز دور.فردا که شاگرد و فرستادم برای نهار،سهم رضا یادت نره. صبح همراه حاجی راهی بازار شدیم که سفارش کرد آفتاب وسط آسمون رسید بیا حجره برای نهار.... اون روز کارم زودتر تموم شد و نزدیک غروب بود که وقتی به حجره رفتم حاجی گفت دیگه اینجا نمان ،منم یک ساعت دیگه حجره را میبندم،راه را هم که یاد گرفتی، با این پول هندوانه بگیر و به خانه برو... با خجالت هندوانه بدست به در خانه رسیدم.رباب خانم در رو باز کرد و با نگاهی چپ چپ گفت ببرش بنداز توی حوض. سر به زیر بعد از انداختن هندونه، منتظر تعارف به داخل خونه بودم که فاطمه با سینی بزرگی از ظرف های نشسته گفت اونجا نمان بیا این ظرف هارا بگیر کنار حوض بشور، کارت را برای مردم می کنی نانت را از ما می خوای؟ با ظرف ها کنار حوض نشستم و مشغول سابیدنشون بودم که زهرا کنارم نشست و گفت کمک می خوای داداش رضا؟ به صورت سفید مظلومش نگاه کردم و گفتم نه آجی ،خودم تنهایی از پسش برمیام،می دانی منم یک خواهر داشتم که اگه بود الان هم سن تو بود؟ با ذوق گفت جدی؟مگه الان کجاست؟اسمش چیه؟ +ترنج... رباب خانم قابلمه ی توی دستش رو روی حوض گذاشت و رو به زهرا گفت اینجا نمان دختر،پاشو بیا داخل الان پدرت میاد هنوز تکالیفت را انجام ندادی. دو نفره رفتن و من هم در حین شستن ظرف ها بودم که همانجا خوابم برد. با صدای حاجی از خواب پریدم...رضا جان پاشو پسرم پاشو بریم داخل بخواب. رباب خانم بیرون پرید و گفت ای وای کی آمدی حاجی. حاجی با عصبانیت لگدی به ظرف ها زد و گفت این خانه زن نداره؟که این پسر باید ظرف بشوره؟براتان کلفت که نیاوردم، آوردم؟ازین به بعد شبا که به خانه میاد فقط با زهرا کتاب می خوانه،نه چیز دیگه. اهل خانه از ترس لال شده بودن که حاجی دستش رو به روی کمرم گذاشت و به جلو هولم داد.در اتاقمو باز کرد و اونقدر خسته بودم که نفهمیدم شامی که حاجی توی سینی برام آورد خوردم یا نه و دوباره خوابم برد. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾