eitaa logo
داستان های واقعی📚
38.2هزار دنبال‌کننده
258 عکس
492 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
و اونطور خودشو ذلیل و علیل نمی دید ...قدرت و شور حال زندگی در اون بیدار شده بود ...ما هر روز بیشتر از قبل منتظر آقا چشم براه موندیم  ... سه روز من توی رختخواب افتادم و شیوا ازم مراقبت کرد ..در حالیکه مدام برف می بارید .. تا یک روز صبح سر حال از خواب بیدار شدم شیوا کلبه رو گرم نگه داشته بود برام آش درست می کرد و بهم جوشونده می داد ..وقتی منو دید با یک لبخند گفت ..مثل اینکه بهتری ؟ گفتم : بله خوبم دست شما درد نکنه .. گفت : زود باش ناشتایی بخور بشین مشق هاتو بنویس می ترسم بریم و من دیگه فرصت نکنم بهت درس بدم ..آخه گرفتار بچه داری میشم ..این بار می خوام حسابی همون طور که تو گفتی دست و پای عزیز رو جمع کنم ..دیگه نمی زارم بهم زور بگه ؛ و انگ نحسی بهم بزنهگفتم : شیوا جون شما هیچ با خودت فکر کردی چرا هیچ کس نمیگه یک مرد پا قدم بدی داره و نحسه ؟ چرا به زن ها این وصله رو می چسبونن ..در حالیکه عزیز خودش زنه ..من فکر می کنم یک روزی ؛ یکی  این کارو با خودش کرده  و حالا داره اینطوری تلاقی می کنه ...به نظرتون  آدم هایی مثل عزیز خودشون هیچ وقت احساس خوشبختی می کنن ؟ ..هر چقدر هم که ذات آدم بد باشه وجدانش نمی زاره راحت زندگی کنه ...مادر بزرگ من نمی دونم با مادرم چیکار کرده بود ولی موقع مردنش ازش حلالیت می خواست ..پس حتما خودش می دونسته چیکار می کنه ...من می خوام زنی باشم که هیچ وقت منتظر یک مرد نباشم ..می خوام اونو منتظر خودم بزارم ...خندید و گفت : باریکلا ..خوشم اومد ..ولی دیگه ما زن ها مجبوریم ..به حرف ساده میاد ..گفتم : شما می دونی چی باعث میشه ما زن ها اینقدر وابسته به یک مرد باشیم که با رفتنش عزا بگیریم و با برگشتنش خوشحال بشیم ..و در نبودنش انتظار بکشیم ؟..این چه داستانی داره ؟ما چرا اینطوری هستیم ؟ اما آقا با اینکه مهربونه و شما رو این همه دوست داره با خیال راحت میره و با خیال راحت بر می گرده ..میگه توضیح میدم ولی نمیده ..اصلا هر کاری دلش می خواد می کنه و برای شما تصمیم می گیره .. شیوا گفت : عاطفه ..قلب ما زن ها وقتی برای یکی می تپه دیگه اختیارمون دست خودمون نیست ..این ما هستیم که یک طناب می بندیم دور گردن مون و  میدیم دست مردی که دوستش داریم و اونم  ..هر کجا می خواد ما رو با خودش می بره ..گفتم : به نظر من اینطور نیست ..ما ضعیفیم ...همین الان چرا منتظر آقا شدیم ..مگه ما دست و پا نداریم ؟ چرا اون باید بیاد و ما رو ببره دکتر؟ مگه  خودمون چمونه ؟ عقل نداریم ؟ یا دست و پا ؟ میریم و به کسی هم احتیاج نداریم ...گفت :نه ؛؛ نمیشه ,,  واقعا بریم ؟نه بابا سخته ؛؛یکم صبر می کنیم این برف موندگار نیست ..آب که شد حتما عزت الله خان میاد ..گفتم : اگر نیومد ؟ با تردید سری جنبوند و گفت : اگر نیومد یک فکری می کنیم ...گفتم : موافقم ..اقلا یکی دو روزی راحت میشیم ...گفت : باید برای یخ زدنش هم یک فکری بکنیم ...گفتم دور بشکه آتیش روشن می کنیم آب میشه   ..گفت : آره فکر  خوبیه ؛؛ پس راه بیفت شیرین زبون  ..و دو بار دیگه ما آب آوردیم  تا بشکه پر شد ..در حالیکه اونقدر بهمون خوش گذشته بود و خندیده بودیم که اصلا احساس خستگی نمی کردیم  ..حتی شروع کردیم به برف بازی ..حالا کوچیک هم از لونه اش بیرون اومده بودو با خوشحال بالا و پایین می پرید  ..که یک مرتبه شروع کرد به پارس کردن .. باز بهم نگاه کردیم نگاهی که هر دو می دونستیم چه معنایی داره ..من می ترسیدم جلو تر برم چون سرازیری بود و ممکن  بودسر بخورم و  نتونم خودمو کنترل کنم  ..گفتم : نکنه آقا باشه ...شیوا در حالیکه دستشو گذاشته بود روی قلبش و دماغش از سرما قرمز شده بود گفت : فکر نمی کنم ماشین نمی تونه تا اینجا بیاد ...برف زیاده ..نباید منتظرش باشیم ..که سر و کله ی یونس پیدا شد ..اینبار شیوا همون جا ایستاد .. یونس در حالیکه یک بقچه بغلش بود از اون دور پیداش شد ..گفتم : شیوا جون دیدی خدا چقدر ما رو دوست داره نون هم رسید .. اما یونس که از دیدن شیوا متعجب شده بود سلام کرد و بقچه رو داد دست من و از جیبش یک نامه در آورد و گفت : خانم فرهاد یوسفی رفته بود پست خونه نامه ی شما رو هم آورده بود آقام گفت بیارم شاید خبر مهمی باشه ...شیوا نامه رو گرفت و گفت : آقا یونس شما هر وقت می تونی بیا این بشکه رو پر کن برای ما سخته ...گفت : خانم من که از خدا می خوام گلنار خانم گفتن این طرفا نیام ...شیوا گفت : نه بیا ما به کمکت احتیاج داریم ..گفت پس اگر اجازه میدین من دور کلبه رو پارو کنم ..و بعد آب بیارم ..گفتم : امروز خودمون پر کردیم ...یونس مشغول پارو کردن بود و ما رفتیم توی کلبه ادامه ساعت ۲ ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
میره جای دیگه بگو همه دنبال تو بیان و کافی بود که حرف رو به مهین بسپری خودش همه رو خبر دار میکرد و اونم به همه گفته بود دنبال ماشین ما بیاین سیاوش دوباره حواسش به منوچهر بود و منوچهر هم به همراه سیاوش رفت. تو راه وقتی امیر حسین از جلو ماشین منوچهر رد میشد منوچهر با صدای بلند میگفت دورت بگردم من ،یواش برو ….بعد از مدتی به جلو در هتل استقلال رسیدیم  همه تعجب کردن بعد گفتن اینجا چکار دارید ؟ مریم خانم و حاج رسول پیاده شدند و در ماشین عروس رو باز کردن. مریم خانم دستش رو دور دست حمید انداخت وحاج رسول زیر بازوی  مریم رو گرفت و هردو بسمت لابی هتل رفتن کارها از قبل انجام شده بود اونجا بود که بخودم گفتم پس منم بیخبر بودم .بعد مریم خانم  با صدای بلند اعلام کرد که چون بچه ها در خونه من مهمان هستن و بعد از مدتی به خارج از کشور میرن بهتر دیدم که امشب اینجا باشن و فردا بخونه ما بیان بعد گفت ساناز جان البته  از فردا هرجا تو دوست داری میتونی بری ! خونه من و مامانت فرقی نداره همونجا اشکم سرازیر شد آخه یک زن انقدر فهمیده بود داشتم گریه میکردم بخاطر دوری از ساناز ،که بعدا میخواد پیش بیاد یهو دیدم منوچهر رفت جلو و ساناز رو بغل کرد شروع کرد گریه کردن بعد جلو مهمونها گفت ساناز من بابای خوبی برات نبودم من در حق تو …..یهو سیاوش رفت جلو گفت منوچهر چی داری میگی و دستشو کشید که ببره یهو همونجا منوچهر از حال رفت و روی زمین ولو شد .آرامش همه بهم ریخت و همه با تعجب نگاه میکردن حاج رسول جلو اومد و گفت طوری نیس فشارش افتاده نگران نباشید و ساناز زار زار گریه میکرد که حاج رسول گفت سخت ترین لحظه برای یک پدر همین الانه که جلو چشم خودش دخترش رو ازش می دزدن ! همه خندیدن اونم گفت والا بخدا راست میگم الحق که خوب بلد بود ماستمالی کنه. سیاوش با زدن سیلی  های پیاپی میخواست منوچهر رو بهوش بیاره بعد آروم گفت پاشو منوچهر فیلم بازی نکن ،بصورتش آب زدن انگار جدی جدی حالش  بد شده بود اما حناش دیگه برای کسی رنگ نداشت امیرحسین با کمک سیاوش و برادرها زیر بغلش رو گرفتن و بعد از خداحافظی با ساناز منوچهر رو به بیمارستان بردن ،حالا نوبت من شده بود که  از دوری ساناز ناراحت باشم جلو رفتم دست  ساناز رو تو دست حمید گذاشتم گفتم حمید جان. جانِ تو جانِ ساناز ! من همین یدونه دخترو داشتم و تمام هستی من بود اما به احترام شما و عشقی که به دخترم داشتی و دخترم به شما داشت قبول کردم که ازش دور باشم مبادا از گل خوشتر به دخترم بگی امیدوارم سالیان سال در کنار هم خوشبخت و عاقبت بخیر باشید در حین حرف زدن بودم که یهو ساناز پرید تو بغلم و گفت وای مامان جان قربونت دستات برم خیلی برام زحمت کشیدی.بعد هق هق گریه سر داد و منهم  دیگه کنترل اشکامو نداشتم وای خدا دلم آروم نمیشد نه بخاطر اونروز که ساناز داشت عروس میشد بخاطر دوری که قرار بود از دخترم داشته باشم هردو مون مثل بارون اشکامون می اومد .. دیدین یه وقتایی آدم وقتی یه چیزی رو میخواد از دست بده یا ازش دور بشه و جدا بشه خاطرات اون شخص از سالهای اول جلو چشمش میاد تا اااا اون زمان ؟ دقیقا اون من بودم .خاطرات تنهاییام با بچه هام التماسهای پیاپی به منوچهر و گوش نکردن منوچهر به زجه هام!! ای خدا !! چی کشیدم من ! مریم خانم جلو اومد آروم دم گوشم گفت ملیحه جان میدونم که روزگار سختی برتو گذشته اما جلو مهمونها خوبیت نداره گریه نکن شاد باش. گفتم آخه مریم خانم ….گفت هیچی نگو میدونم.و من ساکت شدم جاریهام گریه میکردن همشون دلشون بحالم میسوخت .میدونید چرا؟؟چون اونها با چشم خودشون دیده بودند که من چی کشیدم وچه روزگاری سختی بدون پدرو مادرم دیده بودم .ثریا جلو اومد دستم رو گرفت گفت ملیحه جان بریم قربونت برم مردم رو سر پا نگه نداربیا بریم ،بزار ساناز هم استراحت کنه از صبح زود آرایشگاه بوده خسته اس ! مریم خانم هم گفت راستی ملیحه جان فردا از صبح بیا خونمون که باهمدیگه خیلی کار داریم ،در اصل میخواست منو آروم کنه  خلاصه که از بچه ها خداحافظی کردیم و هرکس بسمت خونه خودش رفت ساره دختر ثریا گفت عمه جان امشب رو بیا بریم خونه ما ، گفتم نه دخترم منو دم در خونه ام پیاده کنید امیرحسین کنارم هست غصه نخورید عمه پوستش کلفتر از این حرفاس. دیگه میدونستم ساناز برای همیشه از پیشم رفته بود واین حقیقتی بود که باید می پذیرفتم  اما خدارو شکر میکردم که جای خوبی افتاد .شب محمد‌و ثریا منو دم در خونمون پیاده کردن هرکاری کردند برم خونشون نرفتم گفتم میخوام تنها باشم اوناهم پذیرفتن و رفتند ،وقتی وارد خونه شدم لباسهامو عوض کردم صورتمو شستم و وضو گرفتم سجاده نمازم رو آوردم و شروع کردم نماز خوندن بعد از نمازم گریه کردم از خدا خواستم که هیچ وقت هیچ دختری به سرنوشت من دچار نشه  و صدقه سر همه ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
-خبر دادن حال آقام خوب نیست، شاهرخم نیست که کمک حال باشه، باید برگردم و باشم. -ای وای! چش شده احمد خان؟ اونسری که اومده بود خوب بود حالش! -نمیدونم! فقط جمع کن که وقت نیست، زیاد بار و بندیل نبندی ها! چشمی گفتم و رفتم تو اتاقمون، از هر لباسی چند تا برداشتم و بقچه پیج کردم، حسابی به شهر و شهر نشینی عادت کرده بودم و دلم نمی‌خواست برگردم به عمارت و پیش یکی مثل خدیجه خانوم!فردای اون روز راهی شدیم، دیار تمام راه رو اخم کرده بود، از اون اخم نه من جرأت جیک زدن داشتم نه افشار! جفتمون ساکت نشسته بودیم، بین راه که واسه استراحت وایساد افشار جرأت خرج داد و گفت: چیه؟ با اون اخمت ارث باباتو طلب داری؟! دیار:خفه، وقتی عصبانیم ساکت باش! -تو کی عصبانی نیستی؟ بیچاره اینی که باهات زندگی میکنه، با ده من عسل هم نمیشه خوردتت مرتیکه! وا کن اون سگرمه رو قالب تهی کردیم! دیار کلافه پوفی کشید و گفت: چی میگی تو؛ کارام مونده، اینهمه درس نخوندم که تهش برم سرکشی کنم از زمین این و اون و دعوا سر آب رو فیصله بدم! افشار: خیله خب پسر! بابات هم چیزیش نیست یه چند وقت دیگه رو به راه میشه توأم برمیگردی سر کارت، اصلا همونجا کمک مردم کن، مگه کم مریضی دارن؟ الان من چیم که راه افتادم دنبال تو؟! اون آدما خیلی بیشتر از شهریا به امثال من و تو نیاز دارن حالا وا کن اخماتو! بریم یه کباب و ریحون تازه بخوریم و راه بیوفتیم، به حساب من! موقع غذا خوردن نگاهم به دیار بود، هنوزم کلافه و ناراحت بود و کاری از دستم برنمیومد! وقتی رسیدیم، عمارت ساکت تر از همیشه بود، صدای ماشین باعث شد چند نفری بیرون بیان، دیار ازشون در مورد حال احمد خان پرسید که خیلی خوب به نظر نمیومد! آهو بدو بدو اومد پیشم و با لبخند گفت: خیلی خوش اومدی خانوم، ماشاالله هزار ماشاالله آب رفته زیر پوستت رنگ و رو گرفتی! لبخندی بهش زدم و گفتم: دلتنگت بودم آهو، چخبر از اهل عمارت؟ -از چی بگم خانوم! بعد رفتن دیار خان و شاهرخ خان احمد خان هم حال و اوضاع خوبی نداره انگار گرد مرده پاشیدن به عمارت باز خوبه شما برگشتین. باهم رفتیم تو خونه، مهتاج خانوم و خاتون اومدن استقبال، بغلشون کردم و بعد احوال پرسی رفتم تو اتاقمون! بیشتر از همه دلم واسه پنجره اش تنگ شده بود! مثل همون روزی که رفته بودیم مرتب بود و فقط یه چراغ گذاشته بودن که گرم بشه، سر و وضعم رو مرتب کردم و برای سر زدن به احمد خان راهی شدم! احمد خان برای مریض شدن جوون بود، یه لحظه از ترس نفسم بند اومد، نکنه نفر سوم طالع نحس من احمد خان باشه؟! افشار و دیار بالا سرش بودن و بهش رسیدگی میکردن، صدای بلند خدیجه خانوم باعث شد برگردم سمتش: برو کنار دختر... خدیجه خانوم با زن عجیبی که رو چونه و پیشونیش با زغال خالکوبی کرده بود اومد تو اتاق، مهتاج خانوم با تعجب گفت: این کیه مادر؟!_آسیه است، دعا نویسه! گفتم دعای شفای احمد خانو بنویسه از ج‍ن و انس هم شده کمک بگیره که حالش رو به راه بشه! مهتاج خانوم چشم گرد کرد و گفت: این کارا چیه؟ خدا قهرش میگیره! لازم نکرده پای جن و پری به خونه ام باز کنی! مهتاج خانوم و خدیجه در حال بحث بوده و تمام وقت نگاه اون زن به من بود، طوری که حسابی ترسیده بودم! بدون اینکه نگاه ازم بگیره گفت: عمارت بوی مرگ میده، از حرفش چشمام گرد شد، منتظر بودم با جمله بعدیش همه چی رو بندازه گردن من که خدیجه خانوم گفت: زبونت رو گاز بگیره! چه مرگی؟ آسیه از تو بقچه رنگ و رو رفته اش وسایلش رو درآورد و همون‌طور که نگاهش به من بود گفت: تا سه روز دیگه بخاطر قدم یه زن یه نفر تو این خونه میمیره! چشمای خدیجه خانوم چرخید سمت من! مهتاج خانوم هم چند لحظه ای نگاهم کرد! ترسیده بغض کرده بودم! حتما از نفر سوم طالع نحسم می‌گفت!قلبم تند تند میزد و لبام از بغض می‌لرزید! خدیجه خانوم سریع گفت: کی هست این زن؟! آسیه چند تا وسیله از آهو خواست براش بیاره و شروع کرد عود دود کردن و زیر لب ورد خوندن و نگاه از من نمیگرفت، از نگاهش وحشت زده بودم؛ نکنه منظورش منم! مهتاج خانوم اخم کرده بود و دیار کلافه گفت: اگه قرار بود با این چیزا خوب بشه واسه چی منو کشوندین اینجا؟! بسه دود نکن! از کی تا حالا پیش گو شدین؟! ورد خوندن زنه متوقف شد! دیار وسایل پزشکیش رو گذاشت کنار و گفت: امشب مهمون مایید خانوم! خیلی خوش اومدین. آسیه نگاهی به دیار انداخت و بی حرف وسایلش رو جمع کرد، خدیجه خانوم شاکی گفت: تو چیکار آسیه داری؟ میدونی چقدر گشتم تا پیداش کردم؟ تو کار خودت رو بکن اون کار خودش! حتمی یه چیزی می‌دونه که میگه تو چرا داغ کردی وجوش آوردی! نباید بدونم این زن کیه؟! دیار: الان بهترین کار اینه که همه بریم بیرون تا آقام استراحت کنه!چشمم رو آسیه بود تا ببینم چیکار میکنه، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت راستش من به نرگس خانوم یه پولی داده بودم تا هر وقت این دختره سارا رو آورد تو خونه به من زنگ بزنه وخبر بده ولی تا الان هیچ وقت زنگ نزده بود منم با خودم میگفتم الکی به پسر مردم شک کردیم.. الانم من راه میافتم میرم به سمت تهران وحسابشونو میرسم.. گفتم نه آقاجون اصلا تونرو سراغش خواهش میکنم بذار ببینیم خودش میاد چی میگه.. مادرم برامون صبحانه ی مفصلی آماده کرد وهی زیر لب مرتضی رو دشنام میداد نمیدونم چرا بااینکه بهم خیانت کرده بود ولی دوست نداشتم کسی بهش فحش بده.. سه روز تمام سرجام نشسته بودمو به زور مادرم چند لقمه غذا میخوردم پسرم دیگه فقط شیر خشک میخوردواینم به غصه هام اضافه شده بود.. بعد ازسه روز آقاجونم اومد گفت مرتضی اومده بود پیشم..بااینکه درظاهر طوری نشون میدادم که انگار برام مهم نیست ولی خیلی دوست داشتم بدونم برای چی اومده.. آقاجونم گفت مرتضی میگفت بخدا من باسارا رابطه ای نداشتم،وقتی پروین و بچه ها ازپیشم رفتن خیلی حوصله ی خونه رفتن نداشتم برای همین زیاد میرفتم درمانگاه تااینکه یک روز سارا گفت میره مهمونی با دوستاش وازم خواست اگه دوست دارم باهاش برم منم خریت کردمو رفتم،منو به دوستش به عنوان نامزدش معرفی کرد ومن حسابی جاخوردم به حساب اینکه من نامزدشم خیلی به من نزدیک میشدمنم عصبی میشدم تااینکه یروز گفت اگه نگران محرم نامحرم بودنشی منو صیغه کن،به شدت عصبی شدمو قبول نکردم ولی چون اون مدت مهمونی ها خیلی بهم چسبیده بود نتونستم جواب رد بهش بدم قبول کردم... مرتضی گفته بود سارا رو صیغه کردم چون خیلی تنها بودم... یک شب که باهم رفته بودیم مهمونی موقع برگشت توی حال خودش نبود ،من به خیال اینکه کمکش کنم و نذارم تنهایی به خونشون بره بردم خونمون... بردم تو خونه.....خودم رفتم اون یکی اتاق خوابیدم ولی .... شنیدن این حرف ها داشت آتیمش میزد میدونستم که آقاجون نمیدونه من دارم میشنوم ولی اونقدر حالم خراب بود که درو باز کردم و با عصبانیت رفتم تو اتاق و گفتم آقا جون نکنه بهش گفتی من برمیگردم من هیچ وقت برنمیگردم حشمت هزارتا بلا سرم آورده بود ولی زن اول آخرش من بودم،تا حالا نشده بود حتی تو بازار به یکی نگاه بد بکنه من نمیتونم با مردی که خیانت کرده و با یک شب خودشو باخته زندگی کنم.. آقاجونم گفت دخترم اینجا خونه ی خودته قدم خودتو بچه هات رو چشمه ام تا هر وقتی که دلت میخواد اینجا بمون،من فقط حرف هاشو گفتم خودمم ازش خوشم نمیاد بدون هیچ حرفی ازمغازه انداختمش بیرون.. این وسط پسرم خیلی اذیت می‌شد می‌دیدم که نصف شب یواشکی میره تو حیات گریه می کنه ،بعضی شب ها می رفتم پیشش و نمیذاشتم گریه بکنه ولی بعضی شبا هم نمی رفتم می گفتم بذار خودشو خالی کنه .. یه روز به من گفت چرا ما مثل بقیه نیستیم چرا زندگی آرومی نداریم اون از بابام که رفت و پیداش نشد اینم از آقا مرتضی که فکر می‌کردیم که خوبه ولی تو زرد از آب درآمد... دخترمم ناراحت بود پسرم غیرتی میشد و میگفت من حساب مرتضی رو می‌رسم ،ولی من بهش میگفتم تو حق نداری چیزی بگی همون طور که تواین چند سال از شما نگهداری کرده به حرمت این چند سال باید ساکت باشی می‌گفت مادر چرا ساکت باشم چرا رفته یه زن دیگه گرفته ؟می گفتم که زن نگرفته یه خانمی گولش زده..این حرفهارو برای آروم کردن پسرم میگفتم ولی خودم آتیش میگرفتم.. خلاصه زندگی من کنار پدر و مادرم ادامه داشت انگار قسمت بود که من کنار اونا باشم مادرم هیچ چیزی برامون کم نمیذاشت،نگهداری از بی بی و من و بچه ای که شبا فقط گریه میکرد خیلی سخت بود و مادرم واقعاً ناتوان شده بود جلوی چشماش سیاهه ای افتاده بود ولی باز هم گلایه نمی‌کرد.. من آنقدر اعصابم ضعیف شده بود که با هرگریه ی پسرم به هم میریختم ،برای همین مادرم فقط از پسرم مراقبت می کرد وروز به روز مادرم لاغرتر میشد...بی بی حالش بدترشده بود آقا جونم خیلی ناراحت بود آخه خیلی مادرشو دوست داشت البته من خودمم خیلی ناراحت بودم ولی کاری از دستم بر نمیومد یک ماهی گذشت... یک ماهی که هر روزش برای من مثل جهنم بود به این فکر میکردم که قرار بود بچه هامو بردارم برم تهران خونه ی خودم و در آرامش زندگی کنم ولی الان یک عفریته و از خدا بی خبر اومده بود کل زندگیمو بهم ریخته بود و من مجبور بودم خونه ی مادرم زندگی کنم.. مرتضی صدها بار پیام می داد چندین بار اومد در خونمون ولی حتی مادرم بدون اینکه از من بپرسه ردش کرده بود من خودم هم خوشحال بودم و به مادر میگفتم کار خوبی کردی..مرتضی به مغازه ی آقاجونمم رفته بود و به آقا جونم گفته بود که من مطمئنم اون بچه، بچه ی من نیست اگر پروین همراهم باشه من ثابت می کنم که بچه ی من نیست اصلا معلوم نیست که حامله است یا نه... ولی اصلا حامله بودنش برای من مهم نبودهمین که مرتضی اون کارو کرده برای من تموم شده بود.. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت توی اتاق روبروی شما.. پرسیدم کلیدش دست کیه ؟ گفت : من باید آب و غذا براش ببرم ولی آقا گفته تا صبح حق نداریم در اتاق رو باز کنیم . گفتم : فخرالزمان فهمید که آقا منو عقد کرد ؟ گفت : نمی دونم والله دیگه صداش در نمیاد گفتم به خدا که هیچکدوم شما بویی از آدم بودن نبردین برو ببین چه حال و روزی داره اصلاً کلید رو بده به من یا به ماجون بگو یک سر بهش بزنه به خدا گناه داره، اصلاً من اون زن رو طوری که شما ها برام گفتین ندیدم والله فکر می کنم اشکال از این خانواده باشه .. جاروش که تموم شد کمر راست کرد و گفت : می ترسم خانم آخر شما منو  از نون خوردن بندازین .گفتم کلید رو بده به من تو برو توی مطبخ اگر کسی پرسید میگم از جیبت برداشتم و تو نفهمیدی ، یکم مردد شد و فکری کرد و کلید رو داد و گفت : تو رو خدا بی سر و صدا باشین که ماجون هم نفهمه ،ازجام بلند شدم که برم سراغ فخرالزمان که دو  ضربه ی آهسته و پشت سرهم خورد  به پنجره ،قلبم فرو ریخت .بیرون تاریک بود و چیزی نمی دیدم ،دست و پام یخ کرده بود و با هراس پرسیدم کیه ؟ و یک ضربه دیگه ،میز رو کشیدم گذاشتم پشت در، در حالیکه حس می کردم دوباره دارم غش می کنم رفتم آروم پنجره رو باز کردم .. حدس می زدم احمد باشه اونو از بچگی می شناختم و یک طورایی دوست و جون فدای تکین بود، آروم اما هراسون گفت : ای سودا ایلخان پیغام داد بهت بگم آماده باش فردا شب می خوایم تو رو با خودمون ببریم . گفتم :نه احمد این کارو نکنین خوب گوش کن ببین چی میگم : به ایلخان بگوبه خاطر من  صبر کنه من نمی تونم جون آتا و تکین رو به خطر بندازم ، تازه جمشید خان گفته اگر دست از پا خطا کنم ایل رو قتل عام می کنه . گفت: باور نکن همچین کاری نمی تونه بکنه ،تو اگر با ما نیایی همه ی مردم ایل شورش می کنن، الان به امید ایلخان ساکت موندن ، نمیشه که دختر ایل بیگی رو به همین سادگی دزدید، مگه این جمشید خان کیه ؟یک قزاق که بیشتر نیست،اینطور که فهمیدم و رفتیم شهربانی هیچ کس از دزدیده شدن تو خبر نداره  ، اصلاً معلوم نیست آتا و تکین رو کجا بردن ؟ ما هنوز ردی ازشون پیدا نکردیم ، به حرفای اون مرد اهمیت نده ما از جنگیدن باکی نداریم ،مرد ایلاتی رو با این چیزا نمیشه ترسوند ، توام از این تهدید ها نترس،ایلاتی که در مقابل ظلم زانو خم نمی کنه تا حالا شم  که صبر کردیم به خاطر تو بوده که بلایی سرت نیارن ،گفتم : بسه دیگه من نمی خوام خون کسی ریخته بشه ، الان موقع این حرفا نیست به ایلخان بگو من به عهدو پیمونی که با هم بستیم پابندم . اجازه نمیدم کسی بهم دست بزنه ، زن اون هستم و تا ابد می مونم مگر مرده باشم ، بهش بگو ای سودا اینطور صلاح می دونه . توام مراقب باش گیر نیفتی، اینطور بی پروا نیا به دیدن من ،اگر احساس خطر کنم بهت خبر میدم. به ایلخان بگو همین که تنهام نذاشته دلم گرمه . گفت : باشه اگر پیغامی داد برات میارم ،برم تا کسی منو ندیده . گفتم : احمد ؟ اینم بگو که  لباس قشقایی بدون گیوه نمیشه  برای روزی که بخوام با اون برگردم به ایل گیوه لازم دارم . سرشو تکون داد و با سرعت رفت . پنجره رو بستم و کلید رو توی مشتم فشار دادم باید با فخرالزمان حرف می زدم ،بی پروا از اتاق بیرون رفتم چراغ راهرو خاموش بود و توی نور کمی که از بالای پنجره های دوتا اتاق می تابید به اطراف نگاه کردم اما دقیق نمی دونستم فخرالزمان توی کدوم اتاق حبس شده ولی  اینو می دونستم که یکی از اون اتاق ها  مال ماجون هست و اگر اشتباه می کردم گیر میفتادم . یکم بلاتکلیف موندم و فکر کردم و یادم اومد یکبار که ماجون  عصبانی بود وارد یکی از اون اتاق ها شده بود پس اتاق پهلویش رو انتخاب کردم و پاورچین رفتم جلو. با گفتن بسم الله کلید رو انداختم توی قفل و چرخوندم و در باز شد قلبم ، به شدت به تپش افتاده بود و دستم می لرزید فخرالزمان رو دیدم که روی زمین دراز کشیده و با صدای باز شدن در  نیم خیز شد..یک نفس راحت کشیدم و رفتم توی اتاق و در و بستم و گفتم : شما خوبین ؟ با بغض گفت :تو چطوری اومدی اینجا ؟  اون مرتیکه کار خودشو کرد ؟ عقدت کرد ؟ دست بهت زد ؟ زانو زدم جلوشو دستشو گرفتم توی دستم و به گریه افتادم واقعاً دلم براش سوخت،از فخرالزمان  برام یک غول ساخته بودن ، در حالیکه من داشتم اونو زنی  بدبخت و در مونده می دیدم . گفتم:فخرالزمان من به شما چی گفتم ؟ محاله بزارم دست  به من بزنه .تو رو خدا اینقدر ناراحت نباشین ،اینطور که من فهمیدم خودشم اصلاً اصراری نداره و فقط می خواد توجه شما رو داشته باشه ،بعد از اینکه منو عقد کرد از خونه رفت بیرون ،به خدا قسم حتی نگاه بدی هم بهم نکرد. فخرالزمان جمشید خان شما رو دوست داره ولی میگه بهش بی احترامی می کنین ،خوب اگر دوستش دارین باهاش خوب باشین اونم همینو می خواد بعد دست از سر من بر می داره. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ازخدا خواسته منم بلند شدم و گفتم : _منم اتفاقا میخوام بخوابم و پشت سرشون راه افتادم که گفت :_تو مگه قراره پیش من بخوابی ؟ یکه خوردم‌و بعد از مکثی خنده ی مصلحتی کردم و گفتم : _اگه اجازه بدید بله دیگه حالا شما کم اینجا پیش مایید من کنارتون باشم اگه چیزی لازم‌داشتید بیارم‌براتون ... اخمی کرد و گفت :_لازم‌نکرده هنور خودم‌ فلج نشدم که یکی‌دیگه بخواد کارای منو انجام بده ... مصطفی میدونه من باید تو اتاق تنهای بخوابم و مصطفی از پشت سرم حرفش رو تایید کرد.. کم‌مونده بود دیگه گریه کنم ،انگار این پیرزن قرار بود تو این‌چند شب رسما ما رو عاشق و معشوق کنه !مهلت و اجازه ی حرف زدن بهم نداد و وارد اتاق شد و با شب بخیری در رو بست ... مستأصل وسط سالن ایستادم و روبه مصطفی آروم گفتم :_خب چاره چیه من امشب اینجا میخوابم فقط برم رخت و تشک بردارم از اتاق بیام ...خواستم برم که با حرفش از حرکت ایستادم ... _نرو! متعجب بهش خیره شدم که کلافه دستش رو پشت گردنش کشید و گفت :_نرو داخل اتاق الان بری کلی سوال پیچ میکنه تا مارو کنار هم نخوابونه هم ول نمیکنه ! پوفی کشیدم و لبخندی مصلحتی زدم و گفتم :_خب اشکال نداره حتما یه بالشت و پتو اضافه تو اتاق شما هست دیگه ... پتو هم نبود مشکلی نیست همونو برمیدارم ... ابرویی بالا انداخت و ادامه داد :_نه اینجوری نمیشه بیا تو اتاق من رو زمین میخوابم تو روی تخت ... به هر حال یجوری کنارمیایم ! من مادر بزرگم رو میشناسم شبا اگه خوابش نبره میره تو حیاط راه بره،، حالا اگه تو رو هم اینجا ببینه دیگه نور الانور میشه .. بیا بریم ، و به اتاق اشاره کرد ... پاهام‌ یاری نمیکرد برم داخل اتاق ... سری پیش تو خال خودش نبود میشد باهاش کنار اومد و خجالت نکشیدم ... اما اینبار کاملا نرمال و طبیعی هست !وقتی مقاومتم رو دید گفت : _قراره مثل دو تا انسان عاقل و بالغ فقط تو اتاق بخوابیم ...!که البته شرعا زن و شوهرم هستیم که من کلا بهش کاری ندارم ... اگه هم کسی قرار باشه تو سالن بخوابه اون منم نه تو پس دیگه.... میون حرفش پریدم و گفتم :_باشه ! شما برید من آشپزخونه رو چک کنم میام ... سرش رو تکون داد و وارد اتاق شد و در رو بست ،به در اتاق بسته نگاه کردم و کلافه پوفی کشیدم .. داخل آشپزخونه رفتم و از داخل پارچ یک لیوان آب خوردم و کمی‌منتظر موندم تا حالم خوب بشه ،میدونستم مصطفی مرد خیلی خوبیه و سر حرفش هست اما ناخودآگاه استرس شدیدی داشتم .... بیشتر موندن رو جایز ندونستم و همه ی چراغ ها رو خاموش کردم و سمت در اتاق رفتم قبل از ورود نفس عمیقی کشیدم و داخل رفتم ،دیدم‌که روی زمین خوابیده و دستش رو روی سرش گذاشته.. فکر کردم خوابیده و مجبورا خواستم در اتاق رو ببندم که گفت :_اگه دوست داری در رو نبند .. برگشتم و دیدم که دستشم رو از روی صورتش برداشته و نظاره گر من هست ،تو تاریکی سرم رو تکون دادم و گفتم :_نه مشکلی نیست _هر جور راحتی! در اتاق رو بستم و به سمت تخت رفتم و روش نشستم کمی معذب بودم و در کنارش احساس گناه میکردم که من اومدم تو اتاقش و جاش رو گرفتم علاوه بر اون خودش روی زمین خوابیده، وقتی دید همینطور نشستم یک از پریزهای برق که بالای سرش بود رو روشن کرد و گفت :_چیزی شده ،جات راحته ؟ با کلی سبک سنگین کردن در نهایت گفتم _جام خوبه ممنون ، جای شما رو هم‌اومدم گرفتم ... تخت که بزرگه اگه میدونید روی زمین راحت نیستید بیاید رو تخت بخوابید ... بقول خودتون دیگه دو تا انسان عاقل و بالغ هستیم! کمی بهم نگاه کرد و گفت: _باشه اگه اذیت شدم میام رو تخت! لبخندی به روش زدم که شب بخیری گفت و چراغ بالای سرش رو خاموش کرد ... منم خوابیدم‌و پتو رو تا گردن روی خودم‌کشیدم ... صبح روز بعدش با خواب بدی که دیدم پریدم ... خواب دیده بود راشد غرق در خون جلوی پاهام افتاده و هرچی به سمتش قدم بر میدارم نمیرسم... انقدری تو خواب ترسیده بودم که حتی توان حرف زدن نداشتم .. به دور و برم‌نگاه کردم و متوجه شدم مصطفی داخل اتاق نیست دستم رو به صورت عرق کردم کشیدم و خواستم بلند بشم که همونموقع مصطفی وارد اتاق شد .. با دیدن من تعجب کرد و پرسید :_خوبی ؟چرا رنگت پریده ؟ آب دهانم رو قورت دادم و گفتم :_خواب بد دیدم ... اخمی کرد و از پارچ روی زمین کمی آب ریخت و بهم داد تا بخورم ،یک نفس آب رو سر کشیدم بلکه از التهاب گلو و بدنم‌کم بشه ! وقتی آب رو خوردم بهم نگاهی انداخت و گفت :_خوبی الان ؟ خواب چی دید؟ چی‌ میگفتم بهش ؟ میگفتم ازدواج کردم اما هنوز دلم‌پیش شوهر سابقمه؟ میگفتم شب رو تو اتاق شوهر قانونیم صبح کردم اما خواب شوهرد سابقم رو میدیدم؟ اصلا با چه رویی میخواستم این حرفا رو بهش بزنم ،لبم‌ رو داخل دهنم فرو بردم و بعد آزادش کردم و گفتم :_چیزی نیست ... یه کابوس بود فقط ... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
_:با برادرش شریک بودم. .ولی یهو بد.هکارش شدم، دقیقا اون وقتی که برادرام اومدن ارث و میراثشون رو بخوان ..خود برادرش بهم پیشنهاد داد. گفت یه خواهردارم کرو لاله ..خواستگار نداره ..بیا بگیرش ..برای ثوابش. .فقط یه بچه .یه بچه داشته باشه. .تا وقتی پیر شد تنها و بی کس نباشه. .بلند تر داد زد_:برای ثوابش گرفتم . .میفهمی. ازقتی هم حامله شد دیگه پیشش نرفتم ..این خونه رو هم با پول برادرش که بهم داد گرفتم برات ...فکر میکنی برای منی که عاشق زنم هستم خیلی راحت بود ،بودن با یه زنه دیگه ؟هااا ؟ تو این همه سال تو نفهمیدی که من فقط و فقط عاشق توام .. به هق هق افتادم،اومد سمتم .. اون خوب بلد بود ..آروم کردن منو .. ..اون شبم رامش شدم . ..و باز هم همه چیز آروم شد باورکردم حرفهاشو تا کمتر عذاب بدم خودمو تا اینکه خبر اومد گلی بچش دنیا اومده ... اینکه این رفتن برای من خیلی تاوان داشت. .شب شد،نیومد ..دوشب شد نیومد ..دلواپس شدم،از ترس آبروم به کسی نمیتونستم بگم تا اینکه یه شب وقتی بچه هارو خوابوندم ..دلم برای مییکایل تنگ شد! هواش بد جوری زد به سرم،خب شوهرم بود از وقتی دوازده سالم بود همه کس و کارم شده بود چظور میتونستم به نبودنش به این راحتی عادت کنم ! چادرمو انداختم رو سرمو رفتم خونه رو به رویی ..دست و پام داشت میلرزید..اولین بارم بود میاومدم سراغ گلی ..در زدم.. چون گلی کر و لال بود، یه طناب بیرون از،خونه بود که وقتی اونو میکشیدم داخل خونه یه چیزی به سقف آویزیون بود که حرکت میکرد و گلی میفهمید در میزنن ..تو سرما داشتم به خودم میپیچیدم که درشون باز شد. .انتظار داشتم گلی رو پشت در ببینم، ولی میکاییل با یه نوزاد تو بغلش درو برام باز کرد .شوک زده ..در حالی که از دیدن این صحنه تو خودم شکستم چند ثانیه همینجوری نگاش کردم . میکاییل خشک و سرد گفت_:کاری داشتی ؟ اشکهام بارید_:دلتنگم ..بچه ها دلتنگتن ..نمیای خونه ؟ _:میاممم ..ولی یه شرط دارم. . آب دهنمو بلعیدم. ._: شرط ؟ شرط،چی ؟ _:شرط ؟ شرط چی ؟ _:گلی و پسرم سهیل با ما زندگی کنن. .چون شرایط گلی جوریه که دست تنهایی نمیتونه از پس بچه بر بیاد. هرچند کل دنیا اون لحظه مثل پتک خورد فرق سرم ..هرچند تو یه لحظه هزار بار مردم و زنده شدم ..ولی نزاشتم غرورم بشکنه، نزاشتم بیشتر ازاون خورد بشم .. پوزخندی زدم و گفتم_:به بچه ها میگم دیگه نیستی ...رفتی یه شهر دیگه...میگم باباشون دیگه نمیاد ! وقتی اینو گفتم صدام میلرزید ..میکاییل میدونست من بسختی جلوی اشکهامو گرفتم ..ولی بی تفاوت سری تکون دادو درو به روم بست. .اون در آهنی رو به روی من بست. منم دلمو برای همیشه برای اون بستم ..من عاشقش بودم. دیوانه وار میخواستم جای پدرم،برادرم. .همسرم ..جای همه عزیرانم میکاییل رو میخواستم ولی تو یه لحظه برام تموم شد یعنی خودش خواست که تموم بشه ! درمونده بودنم ولی به خودم دلداری میدادم و میگفتم ..من هنوزم جوون م برو رو دارم ..چرا باید التماس عشق این پیرمرد رو بکنم ! قانع شدم آروم شدم ! یعنی باید آروم میشدم ! راهمو کشید مو اومدم خونه..سرمو انداختم پایین و زندگی کردم. .برادرشوهرام و اقوام هرکی میپرسید حقیقت رو میگفتم ..میگفتم میکاییل مارو ول کرد و رفت. کاش میرفت حداقل یه شهر دیگه. .ولی صبح به صبح از پنجره میدیدم از خونه میاد بیرون. .شب به شب بر میگرده. .یه جور عادت کرده بودم به مخفیانه دیدنش. .آخه سخت بود یهو فراموش کردن کسی که همه زندگیت بود! من به ظاهر فراموش کرده بودم ولی داشتم تو خفا و خلوت خودمو گول میزدم ..نزدیک هفت ماه این شکلی گذشت. ..میکاییل خرج و مخارج خونه رو از جاری هام یا برادرشوهرام میفرستاد ..الیاس و بابک رو تو کوی و بازار میدید. .ولی شهناز و شاپور رو نههه !! نمیذاشتم اونارو ببینه. .منتظر بودم ببینم این دل بی مروتش کی به رحم میاد تا بیاد بچه هاشو ببینه ...که بلاخره به رحم اومد ...چهارشنبه سوری بود تازه بچه هارو از حموم دراورده بودم. لباس نو به تنشون کرده بودم. خودمم که خیس شده بودم رفتم حموم کنم و طبق رسممون لباس نو بپوشم و تو حیاط برای بچه ها آتیش درست کنم. ..آخرای کارم بود. خواستم برم حولمو بردارم که یهو با دیدنش دستپاچه شدم،هول کردم ولی اون برام لبخند زد... _:بچه ها.بچه ها _:فرستادمشون حیاط _:چرا اومدی ؟ _:حتما دلم برات تنگ شده.. _:دل ؟ تو دل داشتی هفت ماه زنو بچتو به هوای یه پیردختر ول نمیکردی بری ! نگاهی پر از التماس بهم کرد_:خواستم کمی تنبیه بشی ! کمی اخلاقتو بهتر کنی ! _:خب پس اشتباه کردی اومدی،چون من اخلاقم شاید بدتر بشه ولی بهتر نمیشه. بعد از اون شب میکاییل برگشت خیلی سعی کرد من دوباره باهاش مثل قبل بشم ولی فایده نداشت.باهاش کم حرف میزدم.اتاقمو جدا کرده بودم. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
امیدوارم توی این چند روز توهم فکراتو خوب بکنیو باهام راه بیای.......سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم،چرا فکر میکرد دست خودمه؟کاش دست خودم بود تا کل گذشته رو از ذهنم پاک میکردم...... مامان پلاستیک های توی دستمو که دید چشماش برق زد و گفت دیدی گفتم آدم حسابیه؟واسه منم چیزی خرید یا نه؟کیسه ها رو روی زمینی گذاشتم و گفتم قراره چند روز دیگه که واسه عقد رفتیم هدیه ی تورو بده،مامان رو ترش کرد و گفت اینم از دامادای من،اگه میخواست بخره خب همین الان می‌خرید چرا گذاشت چند روز دیگه؟لباس های بچه ها رو که از کیسه درآوردم توی خونه غوغا به پا شد،اولین باری بود که همچین لباس هاییی رو به چشم میدیدن و کلی ذوق زده شدن.......یکی دو روز گذشت و همون‌جوری که ارش گفته بود هیچ خبری ازش نبود،مامان که فهمیده بود ارش قراره توی ده واسشون خونه بخره یه لحظه روی زمین نمینشست و همون وسایل اندکمون رو گوشه ی اتاق جمع کرده بود تا به محض پیدا شدن سر و کله ی ارش به قول خودش به ولایتش برگرده.......درست ده روز از رفتن آرش گذشت و بلاخره یه روز ظهر در خونه به صدا دراومد و اسماعیل با عجله توی اتاق اومد و گفت مامان مامان آقا آرش اومده داره میاد داخل.......سریع اتاقو جمع و جور کردم و بچه ها رو فرستادم توی حیاط تا سر و صدا نکنن،ارش دوباره با دست پر اومده بود و کلی وسیله برای بچه ها گرفته بود،مامان که چشمش به خوراکی ها افتاد گل از گلش شکفت و چنان پسرم پسرمی راه انداخت که بیا و ببین........ مامان با چشم و ابرو اشاره کرد چای آماده کنم و خودش درست کنار دست آرش نشست،یعنی همین امروز قرار بود عقد کنیم؟کاش چند روز دیگه هم صبر میکرد،واقعا از لحاظ روحی امادگیشو نداشتم.....چند دقیقه ای که گذشت ارش شروع کرد به صحبت و از مامان اجازه گرفت تا فردا صبح عقد کنیم و از همون طرف هم چند روزی برای ماه عسل راهی شمال بشیم........خیال مامان رو هم راحت کرد که براشون توی ده خونه خریده و هر موقع که بخوان میتونن برن اونجا،باورم نمیشد از فردا توی مسیر جدیدی قدم برمی‌دارم و زندگیم به طور کلی تغییر می‌کنه........مامان کلی از آرش تشکر کرد و براش دعای خیر کرد،قرار شد بعد از اومدن ما از شمال مامان هم وسایلشونو جمع کنه و راهی ده بشن،ارش چایی رو که خورد دستشو توی جیبش کرد و بلاخره هدیه ی مامان رو داد،نگم از ذوق مامان و خنده های سر مستش،کمی بعد آرش بلند شد و ازم خواست فردا صبح زود آماده باشم.. با رفتن آرش حال و هوای خونمون انقد دلگیر شده بود که نتونستم تحمل کنم و رفتم سراغ سیده خانم تا بلکه کمی آرومم کنه،در که زدم مثل همیشه با صدای ارامشبخشش به داخل دعوتم کرد،پامو که داخل گذاشتم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه،سیده خانم با مهربونی ازم خواست کنارش بشینم و براش تعریف کنم که چی شده......با صورتی خیس کنارش رفتم و با صدایی لرزون همه چیزو واسش تعریف کردم،از عشقم به مصطفی و پیدا شدن آرش و اتفاق هایی که توی این مدت واسم افتاده بود،سیده خانم همه ی حرفامو با حوصله گوش داد و بعد از اینکه ساکت شدم با محبت دستشو روی دستم گذاشت و گفت دختر جون دلتو بسپار به اون بالایی،من مطمئنم دل شکستت نمیکنه،دلتو بسپاربهش ببین چطور ارومت میکنه،چرا غصه ی گذشته رو میخوری؟چیزی رو که از دست دادی دیگه ارزش نداره واسش عزاداری کنی،اون پسر اگه واقعا تورو میخواست آسمون رو به زمین می‌دوخت اما پیدات میکرد،به فکر آینده ات باش عزیزم،شاید این پسر انتخاب تو نباشه اما همینکه به فکر خانوادت هم هست خودش یه دنیاست،تا کی میخواستی بری رخت بشوری و خودتو عذاب بدی واسه گذروندن زندگی؟الان دیگه خیالت از بابت مادر و خواهر برادرت هم راحته،میرن توی خونه ای که متعلق به خودشونه زندگی میکنن و آرامش دارن.......اونروز سیده خانم کلی باهام حرف زد و ازم خواست دل بسپارم به قسمت و دیگه فکر گذشته رو نکنم،اه عمیقی کشیدم و با خودم عهد بستم به محض خوندن خطبه ی عقد دیگه به مصطفی فکر نکنم،حتی اگر دلم با آرش صاف نشه........ یکم دیگه پیش سیده خانم نشستم و آروم‌تر که شدم بلند شدم و راهی اتاق خودمون شدم،مامان و بچه ها خودشونو با خوراکی هایی که ارش آورده بود مشغول کرده بودن و منم سعی کردم زود بخوابم تا فردا صبح زود بیدار شم و دستی به صورتم بکشم،سعی میکردم به ارش فکر کنم تا بلکه بتونم دلمو باهاش صاف کنم،مامان غر میزد و میگفت فردا زودتر پاشی بریم حموم اینجوری نری پیش پسر بدبخت،منکه میدونم توهم مثل اون زری خرت که از پل گذشت دیگه یادت میره ننه داری اما خب اشکال نداره فردا خودم میبرمت حموم میگم همه کاراتو انجام بدی‌‌‌....اونشب برای اولین بار بعد از مدت ها راحت خوابیدم نه خواب اقام و مرتضی رو دیدم و نه مصطفی و سکینه، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با خجالت سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم که عمه ادامه داد نمیدونم چی بگم ولی خب راستم میگه برادر هاش همین سن و سال بودن که زن گرفتن تو هم دیگه ماشاالله بززگ شدی. چشم های طوطی چهارتا شده بود و گفت ننه بتول تو یعنی موافقی که گلی زن احد بشه اونم بعد از این ماجراها و دو سه باری که توی جنگل با فهیمه دیدشون؟ بعد چینی به دماغش داد و گفت ادم دل چرکین میشه همچین چیزی تو ذهنش باشه. احد برادرمه ها ولی خب گلیم جای ابجی من ادم باید حرف حقو بزنه‌ عمه اخم هاشو برای طوطی توی هم کشید و گفت چه اشکالی داره؟ پسرم سرش به سنگ خورده حالا هم که سر عقل اومده تو رای این دخترو بزن تا اگه خودشم بخواد با حرف های تو دیگه قبول نکنه زنش بشه. با تعجب رو به عمه کردم و گفتم عمه جون یعنی شما موافقی؟ عمه جواب داد چرا موافق نباشم دسته گلی که همخون خودمه و چند سال پیش خودم بزرگ شده عروسم بشه؟ اگه تورو براش نگیرم یکی مثل همون فهیمه زنش میشه که دمار از روزگار ادم در میاره. خیلی متعجب شده بودم و با خودم فکر میکردم عمه هم مثل شوهرش مخالف باشه ولی انگار بدش نمیومد من عروسش بشم و خودش اومده بود که نظرمو عوض کنه. طوطی نفسش رو با شتاب بیرون داد و گفت چی بگم والا من جای شما بودم این کارو نمیکردم همینقدر که به فکر احد هستین به فکر گلیم باشین به قول اقام اگه یه روزی فیلش یاد هندسون کنه چی؟ عمه گفت ول کن این حرفارو دختر پاشو بیا یه کم نخود پاک کن ابگوشت بار بذارم پسرم گفت چند روزه چیزی نخوردم یه کم جون بگیره. طوطی با دلخوری از جاش بلند شد ... و همینطور که به سمت در میرفت برای من چشم و ابرویی اومد که هیچ جوره قبول نکن. خودمم دلم با احد نبود و تمام فکر و ذکرم این بود که شوهر عمه نذاره چنین اتفاقی بیوفته و هر طوری هست نظر عمه رو هم عوض کنه. از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم اون روز اصلا دست و دلم به کار‌ نمیرفت و با این که دیدم عمه و طوطی توی مطبخ کلی کار دارن اروم اروم از گوشه ی دیوار خودمو به در رسوندم و از خونه بیرون رفتم. البته شایدم دلم نمیخواست دوباره با عمه رو به رو بشم و حرف های تکراریش رو بشنوم. کمی از در خونه فاصله گرفتم و لپ پله های سنگی نشستم به مردم که رفت و امد میکردن خیره بودم و گه گاهی به اسمون چشم میدوختم و حرکت ابر هارو نگاه میکردم توی حال و هوای خودم بودم و اصلا حواسم به سر و صدا های اطرافم نبود که یک دفعه با گل زردی که جلوی دیدم رو گرفت بالا پریدم. این طرف اون طرفمو نگاهی انداختم و با نیش باز احد مواجه شدم. نفسمو با شتاب بیرون دادم و گفتم معلوم هست چیکار میکنی؟ زهرم ترکید. احد خنده ی کوتاهی کرد و کنارم نشست و دستش رو جلو اورد که گل رو پشت گوشم بذاره ولی من خودم رو عقب کشیدم و گفتم ای بابا انگار تو حالت خوب نیست. رفتی توی جنگل سنگی چیزی توی سرت خورده پاک عقلتو از دست دادی فکر کنم. احد یه کم خودش رو جمع و جور کرد و نیش تا بناگوش بازش رو بست و گفت بده برات گل چیدم؟ تقصیر منه که به فکر تو بودم. بیا اصلا دست بهت نمیزنم خودت بزنش پشت گوشت و گل رو به سمتم گرفت. با اکراه گل رو ازش گرفتم و همینطور که بین دوتا انگشتم میچرخوندم به رو به روم خیره شدم. احد گفت چیکار‌ کنم که خوشحال بشی؟ میدونم خیلی از دستم دلخوری و دلت هیچ جوره باهام صاف نمیشه ولی گلی هرکاری میکنم که مثل قبل بشی مثل اون روزی که توی گاری سرت رو روی شونه ام گذاشتی و خوابیدی. نگاه گذرایی بهش انداختم و گفتم هیچوقت دلم اونجوری باهات صاف نمیشه هیچوقت حرف هایی که اون روز توی جنگل بهم زدی و گفتی از روی حسادت اینارو میگی یادم نمیره. احد قیافه ی مصممی یه خودش گرفت و گفت ولی من درستش میکنم همه چیزو درست میکنم دوباره دلت رو به دست میارم. سرم رو پایین انداختم فکرم خیلی درگیر شده بود ولی چیزی نگذشت که هر دومون با صدای شوهر عمه به سمت در خونه برگشتیم. شوهر عمه اخم هاشو توی هم کشیده بود و احد رو صدا میزد. احد از جاش بلند شد و منم از خجالت گلی که دستم بود توی لباسم انداختم و به سمت خونه راه افتادم. شوهر عمه رو به احد کرو و گفت کار‌ نکرده نذاشتی... حالا هم با این دختر نشستی وسط ده که پس فردا هزار و یک حرف براش در بیارن احد با پررویی به سمت اقاش راه افتاد و گفت کدوم حرف اقا گفتم میخوام دختره رو بگیرم. شوهر عمه همینطور که وارد خونه میشد گفت منم گفتم این دخترو به تو نمیدم باید بری یکیو بگیری مثل خودت دو سال با اون دختر که بدنام شده میگشتی و معلوم نیست که چکار ها نکردی حالا اومدی دست گذشتی رو این دسته گل؟ که غیر از چشمه جایی نرفته؟ نه نمیشه باید یکیو بگیری بهت بخوره یکی مثل خودت. باورم نمیشد که شوهر عمه اینطوری رفتار کنه هرچی بود احد پسر خونیش بود و من دختر برادر زنش و اون از من طرفداری میکرد. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فرهادخان سری تکون داد و بدون اینکه بمن چیزی بگه گفت:تبریک میگم شاپورخان...و بعد نگاهشو ازم برداشت... دهنم خشک شده بود...نمیتونستم زبون باز کنم...دلم میخواست زمین دهن باز کنه و همون لحظه برم تو زمین...بدترین حس دنیا رو تجربه کردم...جلوی فرهادخان کسی که عاشقش بودم... شونه به شونه مرد دیگه ای بودم و اون مرد داشت منو نامزدخودش معرفی میکرد...دلم میخواست فـریاد بزنم که دروغه...دلم میخواست فریاد بزنم فرهـــاد داری اشتباه میکنی من نامزد این مرد نیستم...اما از عاقبتش میترسیدم... همه ی نگاهم پیِ فرهادخان بود...داشت به بقیه سلام میکرد اما دیدم نگاهش من و شاپورخان قفل شده...فرهاد مگه خودت نبودی که از عمارت بیرونم کردی؟ مگه خودت نبودی که منو اینجا فرستادی؟ حالا چرا نگاهات اینجوریه؟به جای اینکه من تو رو سرزنش کنم تو چرا داری منو با نگاهات متهم میکنی؟شیرین حسابی دستپاچه بود و تند تند به اطراف نگاه میکرد و گاهی نگاهش رو روی من می انداخت...جوری که سعی میکرد من متوجه نشم...اما من همه ی حواسم اونجا بود و همه چیزو زیرنظر داشتم...تقریبا همه ی مهمون ها اومده بودن...تعدادی روی صندلی ها نشسته بودن و داشت ازشون پذیرایی میشد... وتعدادی ایستاده بودن و داشتن باهم خوش و بش میکردن...شاپورخان هرجا میرفت منو باخودش میبرد...فرهادخان و شیرین هم روی صندلی کنارهم نشسته بودن...توی دلم گفتم:حتما باهم ازدواج کردن که باهم به اینجا اومدن...یه جورایی حس میکردم که فرهادخان باشیرین ازدواج کرده وگرنه چرا باید شیرین رو توی همچین مهمونی باخودش بیاره؟ سعی میکردم خودمو آروم جلوه بدم... اما نمیتونستم،توی دلم غوغایی بود!!! هرچندثانیه به فرهادخان نگاه میکردم... وگاهی میدیدم اونم داره بمن نگاه میکنه اما سریع نگاهش رو میدزده...شاپورخان اونقدر حواسش بمن بود که هیچ جوره نمیتونستم ازش فاصله بگیرم و توی اون مهمونی منو به همه معرفی کرد... گاهی دخترهایی رو میدیدم که از این معرفی اخماشون میره توهم و بانفـرت به من نگاه میکنن...انگار خیلیا توی اون مراسم به شاپورخان چشم داشتن و شاپورخان میخواست بااین کار همشون رو از خودش دور کنه...خدمتکار ها داشتن میزهای شام رو آماده میکردن...میزهایی پراز غذا و دسر و نوشیدنی...غذاهایی رنگارنگ و اربابی که فقط اینجورجاها پیدا میشد...از شدت استرس سرم درد گرفته بود و توی اون فضای بسته حالم واقعا بد شده بود...سرمو نزدیک شاپورخان بردم و گفتم:آقا میتونم برم بیرون یه هوایی بخورم؟شاپورخان که سرش حسابی گرم صحبت کردن بود،بهم نگاه کرد و گفت:برو ریحانِ من...حالم از اون لحن حرف زدنش به هم میخورد... رفتم سمت در،نزدیک در چشمم به سمت فرهاد چرخید که داشت بمن نگاه میکرد...رفتم توی حیاط و به زمین و زمان لعنت فرستادم...حالم بد بود و هیچ چیزی حالمو خوب نمیکرد...دیدن فرهاد اینجا و توی این وضعیت حسابی داشت اذیتم میکرد...توی عمرم اینطور عذاب نکشیده بودم...حتی با آزار های عمو و زنعمو...گاهی آزاررهای جسمی تحملش راحت تر از آزار های روحیه‌...چنددقیقه ای اونجا موندم و مثل همیشه خودمو دلداری دارم...اما اینبار باهمیشه فرق داشت و بااین دلداری هاهم حالم خوب نمیشد...بهتر بود برگردم داخل...وارد عمارت شدم و مهمونا کم کم داشتن برای شام آماده میشدن...کنارِ شاپورخان دور میزی نشستم...خداروشکر که با دخترای دیگه سرش گرم بود و بمن توجهی نداشت‌...چشمم به فرهادخان و شیرین افتاد..‌‌.فرهادخان داشت برای شیرین غذا می کشید و زیر چشمی به سمت من نگاه میکرد...شیرین هم که از خوشحالی داشت بال درمیاورد...اینو از چهره اش میشد فهمید...حالا که منو از عمارتت بیرون کردی و با شیرین ازدواج کردی و اینجوری هواشو داری...پس اون نگاه ها برای چیه؟از حرص لـبامو میجـویدم و دلم میخواست اون مهمونی لعنتی سریعتر تموم بشه...تا نه مجـبور باشم کنارِ شاپورخان باشم...نه حرکات ضدونقیضِ فرهادو تحمل کنم!!!همه مشغول خوردن شام بودن و منم سرمو به خوردنِ غذا گرم کردم و سعی میکردم کمتر به اونطرف نگاه کنم..میلی به غذا نداشتم‌ بیشتر میخواستم چیزی باشه که سرمو بهش گرم کنم..از دیدن فرهادخان و شیرین کنارِهم دلم میخواست بشینم و زار زار گریه کنم..برای بیچارگی و بدشانسی خودم...برای اینکه اگر منم اربابزاده بودم...شاید من الان کنارِ فرهادخان بودم،نه شیرین...همونطور که سرم به غذا گرم بود...صحبت دونفر که نمیشناختمشون توجه منو به خودش جلب کرد... +قراره یه سری از اربابزاده ها امشب اینجا بمونن تا فردا به همراه شاپورخان برن برای سرکِشی زمین هایی که به شاپورخان داده شده..همین حرف کافی بود تا حالِ من ازاون چیزی که بود خراب تر بشه...یعنی فرهادخان و شیرین هم قراره امشب اینجا بمونن؟حتی فکرش هم دیوونه ام میکرد... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
 باید فکر اینجا رو میکرد که تو روستا انگشت نما شدیم،نجمه برای همه ی ما مُرده و ما کسی رو به اسم اون نداریم، نجمه صورتش خیس از اشک شد و زن عمو هم آروم گریه میکرد، ارسلان گفت ماهور همیشه از بزرگی و مهربونی و خیرخواهی شما صحبت میکنه ، شما ستون و بزرگ این خونه هستید و از قدیم هم گفتن بخشش از بزرگانِ،شما مثل همیشه بزرگی کنید و نوه تون رو ببخشید با حرفهای ارسلان انگار ننه باورش شده بود که مهربونه ،کم کم نرم شد و رو به ارسلان گفت اگه حرفی میزنم به خاطر خودشونه،الانم به خاطر شما حرفی ندارم میتونه پیش مادرش بمونه، نجمه بلند شد سریع دست ننه رو بوسید و بعد دستهای عمو رو بعد پرید تو آغوش مادرش و های های گریه کرد بالاخره بعد از چهار سال نجمه تونست برگرده خونه، خیالمون از بابت نجمه که راحت شد از همگی خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه... ارسلان فردای اون روز ماجرای مرضیه و برادرش رو برای خان بابا تعریف کرده بود و اونم بدون هیج مخالفتی به تصمیم ارسلان احترام گذاشته بود و قرار شد اگه راضی به اومدن شدن توی اتاق آقا معلم زندگی کنن... آخر هفته ارسلان به خاطر کاری که توشهر داشت دوباره رفت شهر که هم کارش رو انجام بده هم به خاطر خوبی هایی که مرضیه در حقم کرده بود بره دیدنشو از تصمیمش با خبر بشه، یک شب رو تهران موند و فردا بعد از ظهر با مرضیه و برادرش حسین برگشت روستا، چقدر از دیدن مرضیه خوشحال شدمو راضی،بالاخره تو این خونه یه نفر همدمم میشد و من تنها نبودم... اتاق آقا معلم رو با مرضیه حسابی تمیز کردیمو قرار شد تا بهتر شدن حال حسین اونجا بمونن... مرضیه اوایل احساس غریبی میکرد ولی کم کم تونست خودش رو با شرایط وفق بده ،حسابی با زری دوست شده بود و کوروش و شهین رو هم خیلی دوست داشت ،اونا هم به مرضیه علاقه مند شده بودن و دور و برش میومدن، از اینکه خان ننه هم کاری به کار مرضیه نداشت و به چشم مهمون نگاش میکردم خیلی راضی بودم و خودمم هر کاری میکردم تا خدایی نکرده احساس غریبی نکنن و بهشون خوش بگذره... هفتمین ماه بارداریم بود و شش ماه از اومدن مرضیه و حسین گذشته بود و حال حسین هم حسابی خوب شده بود و اصرار به رفتن داشت، ولی حس میکردم مرضیه به این محیط عادت کرده و دلش با رفتن نیست،از ارسلان خواستم با حسین صحبت کنه که برای همیشه اینجا بمونن،ولی نمیدونم چرا حسین پا کرده بود تو یه کفش و از خر شیطون پایین نمیومد، ولی مرضیه میگفت تا به دنیا اومدن بچه ماهور بمونیم و بعد برگردیم...   بالاخره با کلی اصرار و خواهش قرار شد بعد از به دنیا اومدن بچه ی من برگردن شهر... تو اون مدت مرضیه حسابی بهم میرسید و کلی هوامو داشتو هم صحبت و دوست خوبی برام بود، گاهی بین صحبت هامون از اهالی خونه می پرسید ،درمورد برادرهای ارسلان ،کیوان و کیان و اردلان ،درمورد ثروت خان و اینکه بعد از مرگش هر کدوم از پسرهاش صاحب ارث زیادی میشن و میتونن با خیال راحت از روستا برن و تو شهر زندگی کنن ، وقتی این حرفها رو میزد کلی سرزنشش میکردم ،دوست نداشتم برای خان بابا مرگ آرزو کنه ، اونم با اخم ریزی که میکرد میگفت خُبه خُبه حالا خدارو شکر زیاد آدمهای خوبی نیستن که انقدر سنگشون رو به سینه میزنی ،اگه خوب بودن تکه تکه ام میکردی، هر کس به جای تو بود یه باره دیگه برنمیگشت تو این خونه.. تو اون مدت هر چقدر به مرضیه نزدیکتر میشدم اما زری روز به روز ازم فاصله میگرفت و انگار از یه چیزی ناراحت بود ،هر وقت میخواستم باهاش صحبت کنم و دلیل حال بدش رو بپرسم یا فرصت نمیشد یا مرضیه پیشم بود و زری با گفتن خوبم و چیزی نیست از کنارم رد میشد ،دیگه با مرضیه هم زیاد دمخور نمیشد و بیشتر تو لاک خودش بود ،نزدیک به زایمانم بود و هفته های آخر رو میگذروندم که مرضیه با خان ننه رفتن امام زاده برای زیارت و زری اومد تو اتاقم،خیلی ناراحت بود و از چهره اش کاملا معلوم بود، بعد از یه سکوت طولانی دهن باز کرد و گفت ماهور تو رو خدا یه کاری کن مرضیه از اینجا بره ،میشه دیگه اصرار به موندنش نداشته باشی ؟همینطور که نگاش میکردم ،پرسیدم چرا مگه چی شده، چکار کرده ؟؟ جواب داد واقعا ماهور نمی بینی یا خودت رو زدی به کوری؟ مرضیه داره خونه خرابم میکنه ،تو این مدت به چیزی مشکوک نشدی ؟ گفتم نه بخدا من متوجه چیزی نشدم آخه بگو ببینم چی شده جون به لبم کردی؟ ادامه داد واقعا نمی بینی از وقتی اردلان مرضیه رو دیده بیشتر ساعت ها رو تو خونه اس، نمی بینی دیگه با دوست و رفیقاش نمیره شب نشینی و شکار و تفریح،نمی بینی چطور دورو وَر مرضیه میاد و حواسش بهش هست؟نمی بینی مرضیه چطوری قاپ بچه هام و دزدیده و مدام کوروش رو میبره پیش خودش یا به بهانه دلتنگی کوروش میاد تو اتاق ما؟ زری حرف میزد و من ناباورانه به لبهای خشک و صورت زردش نگاه میکردم و چیزی برای گفتن نداشتم ... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾