eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
464 عکس
801 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای زنگ در که اومد خاله رفت ایفون روبرداشت گفت کیه ‌‌‌‌و با تعجب به من نگاه کرد ... کی پشت اون در بود که خاله زری رنگ به صورتش نموند ؟؟ خاله زری پرده رو کنار زد و صدای کفش های زنونه بود که میومد ... داشتم به هدیه شیر میدادم بلند شدم و استرس گرفته بودم ... در باز شد و مهتاب اومد داخل ...شکمش به بزرگی یه توپ بود و چشم هاش قرمز شده بود ... خاله زری با اخم بهش گفت :کجا میری مهتاب اینجا رو چطور پیدا کردی ؟ مهتاب نگاهم کرد و به بچه هام خیره شد و گفت : ارمان بیرونم گرده ... دلم براش نمیسوخت و گفتم :چرا اومدی اینجا ؟ _ جایی رو نداشتم ... _ برو خونه پدرت ...اینجا نباید بیای ..یکبار چنان زندگیمو نابود کردی و خانواده امو ازم گرفتی که تا اخر عمرمم نمیتونم ببخشمت ... مهتاب گریه هاش شروع شد و رو به خاله زری گفتم : نمیتونم بزارم اینطور بمونه ...من زندگیمو بیشتر از هر چیزی دوست دارم ... خاله زری سکوت کرد و نگران به مهتاب خیره بود ... هدیه بد قلقلی میکرد و اونم از استرس و عصبانیت من داشت گریه میکرد ... خاله زری تو دستهاش گرفتش و هرچی تکونش میداد بچه اروم نمیشد ... به طرف مهتاب رفتم و گفتم :برو مهتاب ...من رسم بی احترامی به مهمون بلد نیستم ولی برو ... _ بخدا زنگ زدم به خانواده ات ...بخدا ازشون حلالیت گرفتم‌... دهبار زنگ زدم از ارش شماره تک تکشون رو گرفتم ...هزاربار زنگ زدم و گفتم که من مقصر بودم من دروغ گفتم ... نگاهش کردم و گفتم : تو بهشون زنگ زدی ؟ _ اره ...ارش شمارشون رو داده ...اونا تک و تک باهام حرف زدن ...به اقاجونت هزاربار گفتم که من شهادت دروغ دادم ... _ اقاجونم چی گفت ؟ _ حرفی نزد ولی من بهش گفتم ...من باری که رو دوشم بود رو برداشتم‌... گندم کمکم کنین من حامله ام بچه تو شکمم رو امروز فرداست به زمین بزارم، ولی ارمان عوض نمیشه ...اون منو کتک میزنه الانم بیرونم کرده ...من اگه جایی داشتم اینجا نمیومدم ...رفتم خونتون عمو حسن گفت اینجایین ...ابجی زری تو بدادم برس ...تو کمکم کن ...من حامله ام ...ببین چیکارم کرده ...وقتی فهمید دارم از خانواده گندم حلالیت میگیرم حسابی عصبی شد ... خاله من موقع زایمانم نمیخوام گناهی داشته باشم‌... جلوی پاهام به زحمت نشست و با گریه گفت: حلالم‌کن ...من یه پام اینور دنیاست و یه پام اونور دنیاست ...من معلوم نیست بتونم صورت بچمو ببینم یا نه ... دلم براش میسوخت بلندش کردم و گفتم : من حلالت کردم ...حالا برو ... نگاهم کرد و گفت : بزار بمونم ... ارش از سرکار اومد و کلی میوه خریده بود ...با تعجب خریدهاشو زمین گذاشت و نگران نگاهم کرد ... دستهاشو گرفتم بلندش کردم و گفتم: مهتاب من نمیتونم نگهت دارم...از تو کشو بهش یکم پول دادم و گفتم : برو خونه اقوامت ... ارش خواست حرفی بزنه که گفتم : ارش بیا تو اتاق کارت دارم ...دستهام دوباره میلرزید ...ارش در اتاق رو بست و قبل از اینکه چیزی بگه با عصبانیت گفتم : ارش چی داری میگی؟ کی رو تو خونم نگه دارم ..‌دشمنمو ..‌اون بود که با شهادت دروغش و شوهرش تونستن منو به این روز بندازن ... گفت : طلایی مگه من حرفی زدم؟ باشه هرچیزی دوست داری بکن ولی اینطور حال خودتو خراب نکن ...باشه بزار بره ...مگه من حرفی زدم ؟ با گریه گفتم : خسته ام ارش ...چرا میاد ...من تازه اون روزا رو یادم رفته ...میگه به اقاجونم گفته که دروغ گفتن ...ولی بازم بهم زنگ نزدن ... ارش گفت : شاید ازت شرمنده ان ...شاید روشون نمیشه تو صورتت نگاه کنن .. خاله زری به در زد و اومد داخل ...هدیه تو بغلش خوابیده بود ... خاله اروم گفت : ارش مهتاب رو برسون خونه مادرش ... دستمو جلوی ارش گرفتم و گفتم : نه خاله ...بگو با اژانس بره،من پولشو میدم‌... با عجله رفتم تو پذیرایی ..‌.مهتاب کنار کوروش نشسته بود ...بلندش کردم حتی به بارداریشم اهمیت ندادم ...از پسرم دورش کردم و گفتم : از ما دور بمون خواهش میکنم ...تلفن ارش رو گرفتم به اژانس زنگ زدم و گفتم :برو هر جا دوست داری برو ...فقط برو ...من حلالت کردم ،مگه همینو نمیخواستی ...از زندگیم دور باش از خانواده ام دور باش ... مهتاب به پهنای صورت اشک میریخت ...چنان عصبی بودم که اجازه نمیدادم خاله و ارش حرفی بزنن ... صدای بوق ماشین اومد و گفتم : برو به سلامت ...داشت میرفت که دستشو گرفتم به طرفم چرخید و گفتم : دیگه نیا ...مهتاب حلالت کردم ولی نیا ... مهتاب رفت، هرچند خیلی ناراحت بودم ولی دلمم میسوخت که اونطور داره عذاب میکشه ...پشت در هال رفتنشو نگاه کردم و یکبار دیگه هزاربار خدارو شکر کردم که زن ارمان نشدم ...اون واقعا انسان نبود ... آرش گفت : خانم بیا اینور رفت ... برگشتم طرفش با لبخند نگاهم کرد و گفت :بیا برو پیش کوروش ... خاله زری هدیه رو تو جاش گزاشت ... ادامه دارد...... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت والا رحم رو دادیم آزمایش سرطان، کاملا خوش خیم بوده و جای هیچ گونه نگرانی نیست ... محمود دست دکتررو‌بوسید و دکتر گفت بخدا معجزه شده ،جواب آزمایش قبلی چیز دیگه ایی بود و من همونجا معجزه خدا رو دیدم.... همونجا فهمیدم که هیچ غیر ممکنی وجود نداره و باید همیشه تو‌کل بخدا کرد... نمیدونم شادی اونروزم رو چطور وصف کنم که حال خوبمو براتون توضیح بدم... اما می تونم بگم عمردوباره تولدی دوباره،یا هرچی که اسمشو میتونی بزاری، فقط رو ابرها بودم... محمود اونروز چند تا گوسفند کُشت و همرو به پرورشگاهها و جاهاییکه می دونست نیازدارند بُرد.همه تو خونمون جمع بودن ،من رفتم جلو عکس عزیز و آتا گفتم الهی دورتون بگردم که شما بمن امید به زندگی رو تو خواب دادین واین عظمت خدا بود که بمن زندگی دوباره داد... اونسال خدا به مهلقا یک دختر داد و به دوتا زن برادرهامم پسر داد ،حالا جمعمون بزرگتر شده بود و من از این جمع لذت میبردم... شبهای جمعه خونه عزیز جمع میشدیم ،اشرف مثل قبل برامون غذا خوش عطر و بو‌ درست میکرد و ما هم دلخوش به با هم بودنهامون بودیم ...زندگی الحمدالله به روال عادی برگشت، کار من بیشتر گسترش یافت، بچه هام بزرگ شدن شیش سال گذشت ….. بهزادم کاملا زبان انگلیسی رو یاد گرفته بود با بهروز هم زبان کار میکردم...یکروز محمود که از سر کار اومد گفت ایرانتاج یکی از دوستام داره پسرش رو میفرسته امریکا، بنظرم ماهم بهزاد رو بفرستیم بره تا درسشو بخونه وبرای خودش کسی بشه‌‌.. تا این حرفو شنیدم انگار قلبم تیر کشید گفتم وای محمود من بدون بچه هام نمیتونم.... محمود گفت منهم همینطورم مثل خودتم ! اما جلو پیشرفتش رو نگیر بزار بره ...دو دل بودم ،مردد بودم که چیکارکنم گفتم نه محمود نمیزارم بره هنوز خیلی کوچیکه .... مراقب پسرهام بودم که مبادا توی خیابون برن یا اینکه دوستای ناباب داشته باشن چون کنترل پسرا سخت بود.‌.شیرین در کنار خودم بود هرجا میخواستم برم با خودم‌ میبردمش و مشکلی هم نبود... بهزاد هیجده ساله شد ،درسش تموم شد ،فوق العاده درسش خوب بود... محمود دوباره به این فکر افتاد که‌ بهزادرو‌ به امریکا بفرسته گفتم تو رو خدا دست از سر بهزاد بردار.... ولی فکرام و کردم و به پسرم گفتم پدرت میخواد تو رو بفرسته امریکا تو باید درس بخونی..... شب که محمود اومد گفتم محمود کارهای بهزاد رو بکن بفرستش بره،محمود از خدا خواسته کارهای سفر بهزاد رو خیلی زود انجام داد دیگه به همه جا چنگ می انداخت تا هرچه زودتر بره و از طرفی من دل تو دلم نبود نمیدونستم چطوری می تونم از بهزاد جدا بشم.... پسری که همش تو اتاقش بود، یا درس میخوند یا پیش خودمون بود ،بلاخره کارهای بهزاد به سرعت انجام شد و‌ بلیطش هم گرفته شد و در یکروز سرد زمستونی پسرم برای همیشه به امریکا رفت... روزیکه به فرودگاه بردمش دم گوشش بهش گفتم بهزاد مثل یک مرد میری و درسِت رو میخونی، هیچ وقت کاری نکن که به شأن و شخصیت خانواده ما نخوره ،هر چند که من به تو ایمان دارم برادرهام با پسرهاشون و مهلقا با بچه هاش و آنا همه فرودگاه بودیم.... کم کم بلند گو‌ همه رو برای سوار شدن به هواپیما صدا میکرد وقت خداحافظی فرا رسید تو بغلم گرفتمش انقدر گریه کردم که اشک همرو درآوردم مهلقا گفت ایرانتاج بچه رو اذیت نکن بزار راحت بره ... گفتم آخ مهلقا یک تیکه از قلب منم با خودش برد.... بهزاد اول باید میرفت ترکیه بعد از اونجا میرفت واشنگتن .همه مقدمات کار فراهم بود تا بهزاد سالم به مقصد برسه .امکانات اونزمان فقط در حد یک تلفن بود مثل الان برنامه های موبایل نبود که از حال و روزش خبر داشته باشیم ...وقتی به خونه برگشتم مثل ادمایی شده بودم که دور از جون عزیزی رو از دست داده باشه .بی حوصله و بی طاقت .محمود هم حال و روز خوشی نداشت روزهای از پی هم میگذشتن مثل برق و باد.... این عمرمون بود که میرفت، کم کم تارهای سفید مو‌روسر هممون خودنمایی میکرد و با گذر زمان ما فقط چیزهایی رو با این دوچشم ریزمون دیدیم به بزرگی یکدنیا.... بهزاد در رستوران مشغول به کار شده بود‌‌‌‌‌، هم درس میخوند هم کار میکرد ،هیچکس فکرش رو‌نمیکرد که روزی بهزاد کارگری کنه ...موقعیکه تلفن میزد میگفت مامان من اینجا ظرفشویی میکنم تا بتونم خرج خودمو در بیارم .من اما لوسش نمیکردم، میگفتم آتا خدا بیامرز میگفت برای بهتر زندگی کردن باید تلاش کرد... اونم با تایید حرفم میگفت مامان مهم اینه که من درسم تموم بشه و شما ببینید که من تلاشم رو کردم.. درست سه سال بعد از همون طریق که بهزاد رفت بهروز رو هم فرستادیم ! سال شصت و‌دو ‌بود که بهروز رفت، دقیقا تو همون سال آنا سکته کرد‌و بعد از چند روز از دنیا رفت... آنا که برای من مثل یک مادر بود ،هیچ وقت منو اذیت نکرد و حرف درشتی نزد... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با خودم گفتم آخ شیرین تو با خودت چه کردی، بچه خواهرم مثل دسته گل بود... بعد آروم گفتم خاله جون قسمت نبوده، اما من از همینجا تو رو برای بهروزم خواستگاری میکنم.... نمیدونم چرا انقدر زود حرفمو زدم ،حس کردم که میخوان مهگل رو از دستم در بیارن ...یک آن مهگل سرخ شد گفت وای خاله جون یه مقدمه ایی میگفتی ،بعد خواستگاریتو میکردی... مهگل خیلی دوستم داشت و مطمئن بودم که اونم از بهروز خوشش می اومد ،خیلی زود سرو ته حرف رو جمع کردیم ،بعد همگی وارد اتاق شدیم، خواهر شوهرهای شیرین لباسهای نامناسبی پوشیده بودن،وقتی چشمشون به شیرین افتاد ،جلو منو مهلقا گفتن خدا بده شانس، آدم دارا گونی هم بپوشه بهش میاد... مهلقا فوری در جوابش گفت نه خانم، آدم خوشگل هرچی بپوشه بهش میاد،چه ربطی به دارایی داره ،بهشون اشاره زدم که هیس ! هیچی نگید ...اما اونها با پررویی گفتن ؛وا ما حرف بدی نزدیم ،ما واقعییت رو گفتیم.... مهلقا هر لحظه کنجکاوتر میشد ،گفت چه واقعیتی ؟ اونا هم گفتن همینکه ما نداریم و از محله …اومدیم و‌ اینا دارن و به ما نمی خوردن ... من عرق سردی به بدنم نشست... مهلقا گفت ایرانتاج اینا چی میگن ؟ از رفتارهاشون بغضم گرفته بود، کاش این دو خواهر هیچوقت به خونه من نمی اومدن... شیرین وقتی فهمید طاهره این حرفها رو زده، خیلی عصبی شد گفت مامان غصه نخور، اینها هیچ وقت دیگه به خونه تو نمیان، این بار آخرشونه ،خلاصه اونروز سخت ،البته برای من‌ ! اما گذشت و دخترم به عقد علی در اومد ...علی سرویس ظریف طلا رو به دست و‌.گردن شیرین انداخت ....همون لحظه تمام فامیلهای ما به شیرین طلا میدادن که دیدم مظفر با سه جعبه طلا وارد اتاق شد ،سمت محمود رفت و‌گفت بفرمایید آقا.... محمود جعبه های طلا رو بسمت شیرین گرفت و گفت دخترم اینهارو باز کن، یکی از طرف منه یکی از جانب بهزاد و خانمش، یکی هم از جانب بهروزه …همه مهمونها دست زدن و از اینکه جای دو برادر در کنار خواهرشون خالی بود غصه میخوردن .. محمود سه تا سرویس جواهرات حسابی برای شیرین گرفته بود، خواهر علی با لحن بدی در جمع گفت:خدا بده شانش، مال میره رو مال... محترم گفت آره ‌والا ،اگه مای بدبخت بودیم، هیچ کس بهمون هیچی نمیداد... علی با اخم آرام گفت ساکت باشید بسه و‌ از من عذر خواهی کرد... اونشب اصغر آقا پدر علی بعد از شام همشون رو جمع کرد و سریع از خونه ما خارج کرد، اگر بدونید چه آبرو ریزی موقع خوردن شام کردند ! ظرف های کوچکی آورده بودند که برای شوهرهاشون غذای فرداشون رو ببرند... مهلقا خیره خیره نگاه میکرد و بمن میگفت ایرانتاج تو با زندگی شیرین چه کردی؟ گفتم مهلقا امشب پیشم بمون، باید همه چیز روبرات تعریف کنم، وگرنه دق میکنم .... علی شب خونمون موند و مهلقا هم نزاشتم بره ،من همه چیز رو برای مهلقا تعریف کردم... مهلقا گفت چی بگم خواهر، دیگه الان نمک به زخمت نمیزنم... اونشب محمود به علی گفت ما از تو مراسمی نمیخواهیم، فقط درس بخو،ن تلاش کن و عنان زندگی رو دستت بگیر و سعی کن بهترین باشی .روزها گذشتن و‌ یکشب محمود به اصغر اقا گفت که بهتره این دو نفر برن سر زندگیشون و شیرین ،دختر دُردانه و یکدانه ام بی سرو صدا به خونه خودش رفت و اونشب منو مهلقا و محمود و اصغر آقا شیرین رو به خونه اش گذاشتیم و من تا خود صبح برای شیرینم اشک ریختم ،چه ازدواج‌غریبانه ایی کرد.... اونشب کسی به عنوان همراه پیش شیرین نموند...محمود شیرین رو بغل کرده بود و اشک می ریخت، بعد با اشک گفت چرا کسی نیست برات بخونه، نون و پنیر آوردیم دخترتون رو بردیم بابا جان.... اون شب یک شب غریبی بود ،احساس میکردم نصف تنم نیست... وقتی به خونه اومدم با خودم کلنجار میرفتم تا عادی باشم، اما نمیشد ،محمود هم مثل من تا صبح بیدار بود ...صبح مهلقا رو به خونه شیرین فرستادم تا براش صبحانه ببره... مهلقا وقتی صبحانه رو برده بود میگفت شیرین خیلی از اینکه در کنار علی بوده خوشحال بوده... بعد گفته به مامانم بگو منو علی دو روز دیگه به خونشون میایم .. محمود از قبل یخچال شیرین رو‌ پُر کرده بود و مهلقا سفارش کرده بود مادرت گفته بخودت برس و نزار سختی بکشی ... دوروز که گذشت ،شیرین بخونمون اومد و از همه چی راضی بود ... هرچه میگفتم اخلاق علی چطوره زیر یک سقف ؟ میگفت خوبه و خیلی از علی خوب تعریف میکرد میگفت مامان درسته محترم و دختراش اخلاق خوبی ندارن ،اما علی مثل اونا نیست ... دو‌سال گذشت شیرین و علی درسشون تموم شده بود و علی در یک‌شرکت خصوصی دست به کار شد ،شیرین هم کار جدید گرفت و از زندگی خودش راضی بود ... محترم و دخترهاش خیلی رفت و آمدی با شیرین نداشتن، اونها هم متقابلاً از ما بدشون می اومد، چون اصلا ما باهاشون رفت آمد نداشتیم .... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هوا داشت تاربک میشد و کوچه کاملا خلوت بود، چند قدمی راه نرفته بودم ؛احساس کردم کسی داره تعقیبم میکنه ... قدمهام رو تندتر کردم ،هرازگاه و پشت سرم رو نگاه میکردم سریع پشت دیوار خودش رو پنهون میکرد . به سر خیابون که رسیدم وارد یکی از مغازه ها شدم ... چشمم خورد به اصلان ،نفس زنان تا جلوی مغازه اومد ،یه نقطه ایستاد و به دو رو برش نگاه کرد انگار دنبال من بود.... مغازه دار گفتم خانوم چیزی میخواستین ؟ بدون اینکه جوابش رو بدم،از مغازه بیرون اومدم، پشت سر اصلان بودم و با حرص گفتم "چیزی میخوای سایه به سایه داری دنبالم میای ؟؟" بی هوا سمتم چرخید و گفت چی میگی خانوم حالت خوشه ؟ دندونام رو روی هم فشار دادم و غریدم "برای چی دنبال من راه افتادی ؟؟ خندید و دندونهای زرد و سیاهش بدجوری تو ذوق زد "برای جایزه خانوم ،جایزه ...!! گفتم از کی میخوای جایزه بگیری که خودت رو به درو دیوار میکوبی ؟ گفت " فرهاد خان برای پیدا کردن و تو و پسرت جایزه گذاشته ،اونقدر هست که بتونم خودم رو از این فلاکت نجات بدم ... چادرو به دندون گرفتم و میدونستم این ول کن من نیس ،برای پولم که شده سایه به سایه دنبالم می اومد تا خونه ام رو پیدا کنه .... فکری توی ذهنم جرقه زد شروع کردم به داد و بیداد کردن "خجالت نمیکشی خودت ناموس نداری که دنبالم راه افتادی،چی از جونم میخوای ؟ دستپاچه به دور و برش نگاه کرد و گفت " چه خبرته؟ این کارا برای چیه ؟؟؟ دوباره داد زدم مگه خودت زن و بچه نداری که مزاحم زن شوهر دار میشی !! یه پسر جوون با سیبیلهای تا خورده و با پاچه شلوار گشاد نزدیکتر اومد و یقه اصلان رو گرفت "مرد گنده واسه چی افتادی دنبال زن مردم ،؟خجالت نمیکشی بزنم دندونات رو خورد کنم ؟؟ تا خواست از خودش دفاع کنه چند نفر ریختن سرش ... سریع از مهلکه گریختم.... سه سالی از به دنیا اومدن گلبرگ میگذشت ،دیگه هیچوقت سعی نکردم از عمارت خبر بگیرم ،ولی همیشه یه خلع توی وجودم بود، انگار تیکه ای از قلبم توی همون عمارت جا مونده بود ... سعی میکردم فراموشش کنم ولی مگر میشد لحظه به لحظه خاطرات فرهاد توی ذهنم نقش بسته بود ،با همه دل شکستگی هام هنوز هم دوستش داشتم ،سالار بزرگ شده بود و راجب باباش پرس و جو میکرد.هر بار یه جوری دست به سرش میکردم ... شب سردی بود، سوپ داغ بار گذاشته بودم ننه کلثوم مریض احوال بود ،تازه از بیمارستان آورده بودمش ،ساعت را روی زنگ میذاشتم تا داروهاش رو سر وقت بدم ... شب با سرفه های پی در پی ننه کلثوم، از خواب پریدم ... حالش خوب نبود ،میخواستم ببرمش دکتر ...پرده رو کنار زدم ؛ برف سنگینی می اومد و زمین سفید پوش شده بود... کلافه دور اتاق میچرخیدم ،منتظر بودم صبح بشه .... ننه کلثوم انگار نفسش بالا نمی اومد، کمی دارو توی دهنش ریختم ...اب گرم بهش دادم سرفه هاش هی بدتر میشد ؛... چادرو سر کردم و با عجله از خونه بیرون رفتم.... پاهام توی سرما یخ زده بود با مشتهای پی در پی در همسایه ها رو می کوبیدم ... یکی از همسایه از پنجره گردن کشید چیشده نصف شبی درو می کوبی؟؟ با نگرانی گفتم "به دادمون برسید ننه کلثوم حالش بده باید ببرمش بیمارستان !! از همون پنجره داد زد امادش کن میام پایین .... سریع توی خونه رفتم و لباس گرم تنش کردم... بی رمق و بی جون به سقف زل زده بود ... اقای نوروزی و نسرین خانوم سریع خودشون رو رسوندن ... آشفته نالیدم نسرین خانوم امشب پیش بچه ها میخوابید من باید برم بیمارستان نمی تونم تو این حال تنهاش بذارم ... گفت "برو من پیش بچه هام نگران نباش ..." صندلی عقب ماشین نشستم و سر ننه کلثوم روی پاهام بود ... با گازی که راننده داد ماشین از جاش کنده شد ،طوری با سرعت میرفت انگار ماشین پرواز میکرد .... با نگرانی توی راهرو میچرخیدم و تا دکتر معاینش کنه ... وقتی دکتر بیرون اومد ... با قدمهای تند سمتش رفتم و دستپاچه گفتم "چیشد اقای دکتر ،حالشون چطوره، خیلی حالش بد بود الان چطوزه میتونم ببینمش؟ دکتر با انگشت اشاره عینکش رو بالا داد و گفت مادرتون هستن " اشک توی چشمام پر شده بود با گریه نالیدم "اره مادرمه ." سرش رو متاسف تکون داد و زیر لب گفت "متاسفم خیلی حالشون بده فک نکنم تا چند روز دیگه دووم بیاره ... انگار به یکباره اب سردی روی سرم ریخته شد .. . پاهام به زمین چسبیده شد.... پشت در اتاقش که رسیدم از دیدن صورت بیجونش ،اشکام سرازیر شد، تو این چند سال شده بود همدمم ،مادرم، همه کسم ... جلوتر رفتم و دستهای چروکیده اش را بین دستام گرفتم، چند باری از ته دل بوسیدم ... از لای چشمهای بی جونش نگام کرد و لبای خشکیده و ترک خورده اش را روی هم جنباند "ملیحه پسرت کجاس گشنه نمونه... خنده ای رو لبم نشست گفتم ننه نگران نباشه اون خوبه...دوباره چشمهاش رو بست نزدیکهای ظهر بود...بغل تختش نشسته بودم .. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من مثل یه مترسک وسط حیاط ایستاده بودم و به حرفاشون گوش میدادم......این همون مامانی نیست که تا چند ساعت پیش به منو بچه هام حرف بد میزد؟الان دیگه دلش واسه منو تنهاییم میسوزه؟ سالار صورتشو با استین لباسش خشک کرد و گفت چند روز دیگه میریم وسایلتو میاریم همینجا پیش خودمون،خونتو هم میفروشیم و پولشو می‌دیم یه زمین کشاورزی ،که دیگه واسه مردم کار نکنیم و دستمون تو جیب خودمون باشه،چند وقت بعدشم که کارمون راه افتاد یه خونه ی بزرگتر توی همین ده برات میخرم ...... همین جمله ی سالار کافی بود تا مثل اسپند روی آتیش گر بگیرم،پس بگو چرا محبتشون قلمبه کرده بود اینها برای خونه من دندون تیز کرده بودن...... خدای من این آدمها دیگه کی بودن که حتی به دختر و خواهر خودشون هم رحم نداشتن......حاضر بودن من برای همیشه آواره و بی خانمان باشم، اما خودشون توی راحتی و رفاه باشن..... نادون نبودم و میدونستم که اگر این خونه رو بفروشم و پولش رو جای زمین بدم تا قیام قیامت نه چشمم‌به زمین میفته و نه خونه...... سالار بهم نگاه کرد و گفت خوب نظرت چیه موافقی مگه نه؟ اینقدر عصبانی و خشمگین بودم که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با حرص گفتم همین مونده بود تو یه الف بچه برای من تعیین و تکلیف کنی مگه خودم بی دست و پام که افسار زندگیمو دست شماها بدم؟این خونه مال من نیست و حق بچه هامه.....قباد اون رو به اسم من کرده تا برای خودمون سرپناهی داشته باشیم و زیر دست آدم هایی مثل شما نیفتیم.....چی شده مامان تو که تا صبح داشتی منت نون و ماستی که من و بچه هام پیشت خوردیم رو میدادی ،حالا دیگه مهربون شدی و به فکر تنهایی منی؟این پنبه رو از گوشتون بیرون بکشید من این خونه رو نمی فروشم و همین فردا صبح هم دست دختر هامو میگیرم و برمیگردم همونجا.....شما اگه غیرت داشتیم که توی این چند سال سراغی از من می گرفتین..... پس بگو چی شده بوی پول به دماغتون خورده ها؟خب سالار اگه راست میگی ،همین خونه رو بفروش و به جای زمین کشاورزی بخر،گوشه ی زمین هم دو تا اتاق برای خودتون درست کن تا راحت زندگی کنین....... مامان که فکر نمی‌کرد اینجوری جوابشون رو بدم دستشو به حالت تهدید بالا گرفت و گفت میام گیساتو می‌چینم ها ،خجالت نمی‌کشی با داداشت اینجوری حرف میزنی؟چقد پررو شدی،بخوای رو حرف منو سالار حرف بزنی حسابتو میرسم بیگم، پس دهنتو ببند و مثل بچه ی آدم خونه رو بده داداشت تا بفروشه....... سالار شونه ای بالا انداخت و گفت خیالت نباشه مامان من تا چند روز دیگه اون خونه رو پول میکنم...... دوباره با حرص غریدم تو بیخود می‌کنی،باید اول از روی جنازه ی من رد بشی.....فک کردی من میذارم تو هر کاری که دلت خواست بکنی؟تو نمیتونی تنبونتو بکشی بالا ،بعد میخوای واسه من تعیین تکلیف کنی؟ سالار با خشم جلو اومد و تا اومدم کاری کنم با پا محکم توی زانوم کوبید.....از درد جیغ بلندی کشیدم و روی زمین نشستم......این دیگه چه موجود بی رحمی بود خدایا......چه کاری کردم اومدم سراغ اینا ،داشتم واسه خودم زندگیمو میکردم ها......سالار چشماشو ریز کرد و گفت من بی هنرم ها؟نشونت میدم بیگم،وقتی که مثل چی پرتت کردم توی انباری و خودم رفتم خونه رو فروختم بعد میفهمی......دلم میخواست دهن باز کنم و دوباره جوابشو بدم، اما ترسیدم از کتک خوردن دوباره ترسیدم....... مامان دست سالار رو توی دست گرفت و عقب کشید ،جوری که من متوجه بشم گفت ولش کن سالار یه کاری کرد، مطمئن باش با پای خودش میاد و خونه رو میفروشه...... سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم.....با جواب دادن من و دهن به دهن گذاشتن با این آدما چیزی درست نمیشد، باید یه فکر اساسی میکردم..... دوباره اشک هام جاری شده بود انگار قسمت نبود توی این دنیای بزرگ من تکیه گاهی داشته باشم......اون از شوهرم و این هم از خانوادم......وقتی مامان و سالار داخل خونه رفتن.. آروم بلند شدم و لنگان لنگان توی خونه رفتم.......دخترها گوشه ای کز کرده بودن و با دیدن من به سمتم پرواز کردن.....همشونو توی بغل گرفتم و سعی کردم گریه نکنم.....من که خودم خیری از خانوادم ندیدم ،اما خب باید برای دخترهام جبران میکردم...... کمی که گذشت مامان با توپ پر توی خونه اومد و گفت ببین بیگم من حوصله ی دعوا و دردسر ندارم،وقتی داداشت یه چیزی که مثل بچه ی آدم بگو چشم بخوای چموش بازی دربیاری بخدا برات گرون تموم میشه..... چند روز دیگه با داداشت برو خونه رو بفروش و برگرد بیا همینجا قدم خودتو دخترات هم روی چشممون اصلا فکر و خیال نکنی ها....... سریع اشکامو پاک کردم و گفتم باشه مامان قبوله،من که بجز شما کسی رو ندارم ،هرچی بگین من نه نمیگم، شما که بد منو نمیخواید...... مامان لبخندی روی لبش نشست و گفت آفرین حالا شدی دختر خوب، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
امان الله خان پدربزرگ من بود، اما کسی بود که شوهر شوهر فاطمه رو از بی برده بود. پس دست دوستي با هم چین ادمی جایز نبود. اون خيلي بيشتر بهش ظلم كرده بود و بچه هاش رو يتيم كرده بود .. يه روز كه دلم خيلي گرفته بود ..نشستم و به كاراي فاطمه فكر كردم كه احساس كردم دارم ديوونه ميشم .. از جام بلند شدم و دستم رو به كمر گرفتم و تصميم گرفتم به سمت اتاق فاطمه برم ..بالاخره بعد از چند دقيقه رسيدم به در اتاقش و وارد شدم .با ديدنم اول جا خورد، ولي بعد نگاهي به شكمم انداخت و پوزخندي زد و با حالت تمسخر گفت بله امری باشه بانو اول عمارت ... بدون توجه به حرفايي كه ميزد يه گوشه رو پيدا كردم و نشستم ..گفتم فاطمه بايد باهات حرف بزنم .. فاطمه با همون لحن مسخره اش گفت :من با فامیل اصلان خان هيچ حرفی ندارم خان زاده. داد زدم و گفتم فاطمه كفر من و در نيار ..درست جواب بده ... .. فاطمه كه تا الان منو آرم ديده بود از برخوردم جا خورد .. با حرص نگاش كردم و گفتم چرا با امان الله خان کسی که شوهرت و از بین برد هم دست شدی ؟ تو كه هميشه ازش متنفر بودي ..تو آبروی آقاجان من رو یک جا از بین بردی..آقاجاني كه از جونش براي برادر تو يزدان مايه گذاشت .. خودت ميدوني يزدان براي آقاجانم يه چيز ديگه بود و هست ....اما تو چكار كردي...؟چرا باعث مرگ خواهرم شدی؟چه جوري دلت اومد؟ يكم ياد قيافه مظلوم جهان بيوفت ..چه جوري دلت اومد عروسيش رو بهم زدي .فاطمه تو تا اخر عمرت بايد زجر بكشي و از عذاب وجدان نابود بشي .. فاطمه گفت تند نرو خان زاده ،من از امان الله خان متنفرم امااز پدر تو صد برابر بیشتر، اصلان خان باید تنبيه می شد ..اما من دلم به مرگ جهان بی نوا رو نمی خواست ،بخدا نميخواستم اينجوري بشه ..من ميخواستم اصلان خان ضربه بخوره و خرد بشه..به خیالت اگه اصلان خان پانزده سال پیش پشت محمد شوهر من رو خالی نمی کرد،امان الله خان جرات می کرد كه قشون بکشه عمارت روح الله خان (شوهر ماجان )و روح الله خان و شوهر من محمد رو از بین ببره ...دایی تو پسر امان الله خان ،تو اون جنگ به من نظر داشت.. اما همین انوش تو این اتاق خدمتش و رسید.. اما ماجان گفت به هيچكي حق نداريد بگيد كه كار انوش بوده ..ميگيم محمد خدابيامرز كشتش ..انوش بچه ایی بیش نبودكه تفنگ دستش گرفت و برای نجات من دستش به خون آلوده شده .. ناري من به انوش ميديونم، نترس هيچوقت از من به تو گزندی نمی رسه ،بخاطر انوش خان چون جونم و حیثیتم رو مدیون انوشم...ناري می دونی چي شد كه آقاجانت پشت محمد رو خالی کرد ؟چون آقاجان ميخواست من رو به همسري خودش در بياره تا هميشه دهنم بسته بمونه .. آقاجان من رو که همسن دخترش بودم خواستگاری کرد ..وقتي مهوش موضوع رو فهميد نامه اي نوشت برای محمد خدابیامرز ..محمد هم چون خواهان من بود ،.منو فراری داد بعد هم انبار برنج آقاجانت رو آتش زد و بعد بينشون دشمني افتاد .. از حرف های فاطمه داشتم شاخ درمی اوردم. چه گذشته ایی، چه داستان ها که من بی خبر بودیم.چه گذشته عجيبي ...از اتاق فاطمه بيرون اومدم ..هرشب انوش يك ساعت قربون صدقه بچه مون میرفت..گاهي وقتا از درد استخوون كلافه ميشدم .. .. چند هفته بعد مادرم با کلی بار بندیل برای بچه اومد پیش من و گفت اين روزا بايد پيشت باشم ..انوش سپرده بود خدمه برام بهترين غذا ها رو درست كنن و حواسشون به خرد و خوراكم باشه...تقريبا روز های اخر بود كه من چنان سنگین شده بودم که نای راه رفتن نداشتم. پاهام بدجور ورم کرده بود و به قول خانم بزرگ دماغم قد بادمجان گنده شده بود ..انوش همش نگرانم بود به خاطر همين چند روز زودتر ،زرین ماما رو اورده بود توی عمارت.. تا هر موقع كه من دردم گرفت،پیش من باشه و درد زيادي از بابت دير اومدن ماما نكشم ..روز های اول تابستان بود و گرمي هوا تو اين روز سخت اذیتم می کرد ،اما در عوض شب ها از سرما یخ می بستیم ،کار به کشیدن لحاف دور خودمون می کشیدیم‌‌‌... ماه اول تابستان به نیمه نرسیده بود که يه روز صدای رعد برق و باران هوا رو مثل زمستان یخ کرده بود، از درد به خودم می پیچیدم. از صبح حالت خوبى نداشتم .... ترسيده بودم اما به خودم ميگفتم كه بايد تحمل كنم .. زوده الان ..تو اتاق نشسته بودم و در حال صحبت با مامان بودم ..نگاه به صورتش كردم، صورتش بعد ازمرگ جهان پير و شكسته شده بود و همش يه غمي تو چشماش بود... با آقاجانم هم رابطه اش بد شده بود و يه جورايي اون رو مسبب مرگ جهان ميدونست و دل خوشي ازش نداشت .. همونطور كه محو تماشای ماجان و صحبت كردن باهاش بودم ..از درد شدیدی یکدفعه ای جيغ كشيدم .. مادرم با صداي جيغم رنگش پريد و اومد سمتم و گفت خوبي ناري جان چي شد ؟ وقتشه مادر فك كنم.. از صداي جيغ من ماجان و انوش هم اومدن تو اتاق .. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
کلافه موهاش رو از جلوی صورتش کنار زد :وای صبور ؛وقتی چشمم به صورت سوخته و چروک بابات میوفته اشتهام کور میشه ... چشمام رو ریز کردم :کبری واقعا فکر میکنی کی هستی؟ برای کی قیافه میگیری ؟تا حالا اگه لب نزدم به کسی چیزی نگفتم، فکر کردم خوبی، خواستم عیبت رو جار نزنم، کاری نکن به همه بگم ... عصبی شروع کرد به خندیدن ؛ صدا در گلو انداخت و داد زد از کدوم ایراد حرف میزنی از ایرادی که ندارم ؟یه عمر به خاطرش سرکوفت شنیدم، یه عمر توسط ننم خوار شدم، ولی نمیذارم کسی خوارم کنه... متاسف سرم رو تکون دادم و زیر لب گفتم :تو مشکل داری ‌... باز شروع کرد به داد زدن، من مشکل دارم ،آره ‌‌‌‌‌سرش رو محکم به دیوار میکوبید... از خونه بیرون زدم ؛دم در خونه ی شوکت رفتم ،دیگه نمیتونستم تحملش کنم ؛چند تقه که به در زدم ؛؛شوکت جلوی در ظاهر شد ؛اابروهام رو جمع کردم و گفتم بیا این دخترت رو جمع کن ؛عیبش رو ازم پنهون کرده بودی ؛اخلاقش رو چی ...بیا ببین چه اداهایی در میاره !!! دستپاچه دمپایی پوشید و دنبالم راه افتاد ؛ به خونه که رسیدیم صدای داد و بیداد کبری هنوز به گوش میرسید شوکت با حرص توی خونه رفت ؛روی ایوون ایستاده بودم، از لای در نگاهم خورد به شوکت ؛موهای کبری رو توی دستش گرفته بود و میکشید ؛بدن کبری ؛ مثل خمیر ورز داده شده زیر مشت شوکت له میشد ؛کبری رو از زیر دستش بیرون کشیدم و گفتم با کتک خوب نمیشه ... بیرون رفتم ؛صدای شوکت به گوش میرسید: وای به تو با این اداهات طلاقت بده، میدونی پات به خونه ی من برسه ،راحتت نمیذارم، تازه از دستت راحت شدم یه عمر اینه ی دقم بودی ... دیگه حالم از خودم و زندگیم به هم میخورد ؛خواستم برم بیرون یه هوایی بخورم ؛مامانم با نگرانی روی ایوون ایستاده بود ؛اشاره کرد برم پیشش... گفت :صبور این دختر چشه ؟چرا هر شب جنجال به پا میکنه الانم که صداش کل خونه رو برداشته !! گفتم والله نمیدونم ،فقط موندم چرا اینهمه سال متوجه نشدیم ... دلسوزانه نگام کرد :پسرم منو ببخش، من نباید اصرار میکردم باهاش ازدواج کنی ،چه میدونستم که اخلاقش عوض میشه ،دختر ساکتی بود ؛به ندرت با ادم حرف میزد ،همیشه میذاشتم پای متانت و سنگینیش ‌.. اه کشداری کشیدم ،رو لبه ی ایوون نشستم ‌‌. مامانم نگاهش رو سمت خونمون چرخوند و گفت :شوکت اونجاس؟ سرم رو به نشونه ای بله تکون دادم ‌.. گفت والله مادر جرات نمیکنم بیام، میترسم خیال کنه دارم تو زندگیش سرک میکشم ... گفتم :راستی اقای سالاری ازم خواسته حسابدار شرکتش بشم ؛موندم چیکار کنم ؟ گفت :وای مادر کی بهتر از اقای سالاری حتما قبول کن پسرم ... بلند شدم و کمی توی حیاط قدم زدم ؛دل و دماق رفتن به خونه رو نداشتم ؛روی ایوون نشسته بودم ؛از سوز سرما تو خودم مچاله شده بودم ؛بلند شدم درو باز کردم ؛کبری دستپاچه چیزی رو زیر بقچه قایم کرد ؛خودم رو به ندیدن زدم ؛ دراز کشیدم تازه چشمام سنگین شده بود ؛ احساس کردم کسی بالای سرم نشسته ،از لای پلکهام نگاه کردم چشمم خورد به کبری که بالای سرم نشسته بود ؛ خودم رو به خواب زدم ؛چیزایی نامفهموم زیر لب نجوا میکرد که متوجه نمیشدم چی میگه ؛چشمام رو باز کردم سریع وحشتزده عقب رفت :گفتم بالا سر من چرا نشستی چیکار میکردی؟ سریع زیر لحاف خزید و گفت کاری نمیکردم ،اومده بودم پتو روت بندازم، دیدم تو خودت جمع شدی گفتم لابد سردته ... پتو رو با حرص کنار زدم گفتم چی داشتی با خودت میگفتی ؟ گفت وا چیزی نمیگفتم ‌‌‌ صبح که بیدار شدم کبری نبود ؛بقچه رو کنار زدم ؛یه بسته قرص زیر بقچه بود همون حین، سایه اش پشت پنجره افتاده سریع قرص را زیر بقچه فرو بردم ؛ حتی باهاش حرف نمیزدم‌‌‌‌‌.. صبحونه نخورده حاضر شدم و از خونه بیرون زدم ؛یه سر به شرکت اقای سالاری رفتم ؛باهاش صحبت کردم قبول کردم تا تموم شدن دانشکده ام ؛تو شرکت کار کنم ... از شرکت بر میگشتم چشمم خورد به کبری که چادرش را دور صورتش پیچیده بود و با عجله از خونه بیرون رفت ؛بهش شک کردم انگار مخفیانه یه کارایی میکرد ؛ وقتی خونه رسیدم ؛قرصهارو از زیر بقچه برداشتم ؛قرصهای قوی اعصاب و روان بود ؛ قرصهارو برداشتم و خونه ی شوکت رفتم ؛خونه نبود سمت مطبخ رفتم چند باری به در کوبیدم و صداش کردم .. شوکت سراسیمه اومد بیرون ؛قرصهارو جلوی چشمش گرفتم ،نگاهش به قرصهای توی دستم افتاد ؛رنگش پرید و گفت اینارو از کجا اوردی ؟ پوزخندی زدم از من میپرسی واسه دخترته ‌‌. نگاهش رو ازم گرفت :بهم گفتن از اینا بخوره حالش خوب میشه؛چند ساله بهش دارو میدادم خوب بود ؛از وقتی عروسی کرده دیگه داروهاش رو نمیخوره ... چشمام از تعجب گشاد شده بود ،اب دهنم رو قورت دادم :یعنی سرخود بهش دارو دادی ؟تجویز دکتر نبوده ؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اينا شايد اينطوري بزرگ شده باشن که جلوي پسرعموشن خيلي راحت با یه مرد غریبه بگو بختد کنند، اما من ياد گرفتم جلوي ديگران دست شوهرم رو هم نگيرم، پس نشون بدين يه آذري با غيرتين و به اعتقادات من بي اهميت نباشين . لبخندي زد و گفت : باشه . قول مي دم . ممنون که قبول کردي... گفت: میرم لباسم رو عوض کنم تو هم آماده شو بگم شام رو زودتر بیارن گشنمه خیلی.......... يک هفته از اقامت ويکتوريا و آلن تو خونه ي تايماز مي گذشت . ويکتوريا هم ظاهراً من رو به عنوان همسر تايماز پذيرفته بود ، ولي حس مي کردم اگه پاش مي افتاد یه بلایی سرم میاورد.با وجود اينکه مي دونست من همسر تايماز هستم ، از هیچ ادایی کم نمي ذاشت و منم که حرفاشو متوجه نمي شدم بيشتر عصباین میکرد .شده بود يه مزه اي بپرونه و تايماز رو بخوندونه .اينطور وقت ها عصبيم مي کرد .خيلي از این آلن هم خوشم نمیومد یه چند باری از نگاهش بدم می‌اومد . ويکتوريا جلوي تايماز ، آلن و حتي استاد ، بد لباس مي پوشيد ، که اين موضوع عصبيم مي کرد . من جلوي تايماز از اينطور بد لباس بودن ويکتوريا خجالت مي کشيدم ..اون شب از عصر تايماز کلافه به نظر میاومد. هي اسمم رو صدا مي کرد بعد مي گفت هيچي. بلاخره طاقت نياوردم و گفتم : چي مي خوايين بگين؟ اتفاقي افتاده ؟ کلافه نگام کرد و گفت : چيزي نيست!!! يه کم کارم زياد شده خستم . گفتم : شما مي خوايين يه چيزي بگين اما نمي دونين چطوري شروع کنين.بگين چي شده ؟ لبخند کم جوني زد و‌ گفت:تو هم باهوشيها!!! گفتم : طفره نرين !!! از پشت ميزش بلند شد و رفت کنار پنجره دستش رو کرد تو‌ جيب شلوارش‌ و‌ نفسش رو با صدا بيرون داد و گفت : نمي دونم مطرح کردنش درسته يا نه !!!با استيصال برگشت طرفم و گفت :يه چيزي مي خوام بهت بگم اما نمي دونم چطوري بگم و از کجا شروع کنم. مي ترسم از دستم دلخور بشي.اضطراب پيدا کردم . نمي دونستم چي مي خواد بگه !هنوز رو به پنجره ايستاده بود. ناگهان برگشت طرفم و نگاه نگرانم رو غافلگير کرد .نشست،ديگه داشتم پس مي افتادم. اين چش بود؟ با تشويش و اضطراب گفتم: تو رو خدا بگين چي شده ! چرا اينجوري مي کنين ؟ تايماز گفت : نه نه نگران نباش . چيز بدي نيست . راستش.... راستش...ام...خوب من يه سفر کاري در پيش دارم و شايد يه ده روز نباشم. اصلاً دوست ندارم وقتي اينا اينجا هستن تو رو تنها بذارم ،اما مجبورم . مطمئن بودم داره دروغ مي گه، ته چشاش دروغ موج مي زد ،اين برنامه ي سفر همين دو دقيقه پيش به ذهنش رسيد.. بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم :همین؟من کم مونده بود رو به قبله بشم ..!اخه خبر یه سفر رو اینجوری میدن ؟ از عصر تا حالا اونقدر نگران نگاهم کردين و هي اين پا و اون پا کردين ،فکر مي کردم حتماً حامل خبر ناگواري‌ هستين . شما موظف نيستين از کنار من جم نخورين که مثلاً مسئولين ،بايد به کار و زندگيتون برسين . اينا هم که با من کاري ندارن.ميرن مييان،چيکار من دارن! اطمينان داشتم، يه چيز ديگه هم ته دلش مونده که نگفت ، هنوز چشماش حرف داشت ...با ترديد پرسيدم : بازم چيزي هست ؟ گفت نه نه چیز دیگه ای نیست، فقط همین .. از اتاق بيرون رفتم و يه سر وگوش آب دادم ،ظاهراً خوابيده بودن اين فرنگيا . برگشتم تو اتاق و گفتم : شب بخير.من ميرم تو اتاقم. تايماز لبخند غمگيني زد و گفت : باشه برو ،شبت بخير. تا صبح خوابم نبرد ، حس اينکه من رو نادون فرض کنه عذابم مي داد...دوست داشتم واقعا همسرش باشم، از زبون تایماز.... نقره دورادور با سکوتش ،با شرمش ،باغرورش من رو بیشتر به خودش علاقمند میشد . اگه همسرم مي شد ..... اما ترسيدم .. ترسيدم از دستش بدم . ترسيدم بهش بربخوره و فکر کنه دارم تو منگنه میذارمش .اگه يکم فقط یکم ،کمتر مغرور‌ بود، اگه میذاشت یکم‌ بیشتر از خودم و علاقم براش حرف بزنم ، شايد مي تونستم اميدوار باشم، اما نقره غير قابل پيش بيني بود و اين من رو از عواقب کارم مي ترسوند. پس بهترين کار فرار بود . اگه ده روزش رو فرار مي کردم ، مي موند ده ، دوازده روزش ... هر شب اضطراب بهم چیره میشد که یه بار بهش بگم دوست دارم نقره.. درست نمي دونم از کي؟ تو اين يه هفته ويکتوريا خيلي سعي کرد خودشو به منزدیک کنه ...خوبه خودش مي دونست وقتي تو تنهايي ، تو غربت، با وجود دختراي رنگارنگ دست از پا خطا نکردم اما حالا از من چه انتظاري داشت ؟ حالم از بعضي حرکتهاش و حرفاش بد نیشد ،دلم مي خواست اين ميزباني اجباري تموم بشه و از اینجا بره . من ويکتوريا رو اينطوري نشناخته بودم ...آلن هم بعضي وقتها نگاه های بدی به نقره میکرد که اعصابم و خراب میکرد.. جالب بود نمي دونستم مي خوام کجا برم، شايد مي رفتم شاه عبدالعظيم . فقط مي خواستم يه کم از نقره و همينطور ويکتوريا دور باشم . ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هر جوری شده خونه رو رديف كن و برو سر کار ،منم هر جوری شده دوباره برميگردم و به همکارم سپرد كه مواظبم باشه ... حالم بد بود، خيلی بد... تو يه كشور غريب ، بی پول، بی خونه ، من باید چيكار ميكردم ؟ همکار رها كه يه پسر جوونِ تقريبا ٢٤ ساله بود كه اسمش آراس بود بهم گفت : صلاح نيست تو اون هتل بمونی، چون اونجا رو پاسپورت رها بوده و ممكنه تو رو هم ديپورت كنن... با گریه بهش گفتم ؛ولی من جايی ديگه ای رو ندارم ‌‌‌.. آهی از سر کلافگی کشید و گفت : صبر كن ببينم ميتونم جایی رو واست پیدا كنم ،دويست دلار هم پول بهم داد و گفت اينم فعلا پيشت باشه ،یه وقت نیازت میشه ، با اینکه ۲۰ هزار بیشتر پول نداشتم خجالت زده گفتم نه ! نميخوام پول دارم . اما آراس گفت : هیچ اشكالی نداره، اينم پيشت باشه به جایی بر نمیخوره ... هر چی پول داشتم تو راه اقامت و قولنامه خونه رفته بود ،اون شب رو تا صبح تو ماشين آراس خوابيدم ،حق با آراس بود نميتونستم ريسک كنم و برم هتل .. با خودم گفتم فردا ميرم بنگاه شاید دلشون سوخت و تا اتمام مراحل قانونی بهم خونه دادن... اما وقتی رفتم بنگاه، بهم گفتن تنهایی نمیتونی خونه اجاره کنی بايد دو يا چند نفر ديگه هم همراهت باشن تا بتونی صلاحيت رو بگيری‌‌‌... اون همه بدو بدو اون همه خواهش و تمنا اخرشم بی فایده بود ... وقتی نا امید از بنگاه اومدم بيرون و تو ماشین آراس نشستم... بی اختیار زدم زير گريه، به خاطر بی كسيمون به خاطر در به دریامون .. آراس که سعی داشت با حرفاش آرومم کنه گفت : اشكالی نداره رها كه برگشت، یه خونه با هم بگیرید و تا اون موقع که رها بر میگرده من هواتو دارم... آراس پسر خوب و نجيبی بود، حتی یک بار هم مستقيم تو چشمام نگاه نکرد .. آراس بهم گفت تو يه شركت كار ميكنه و يه اپارتمان دارن كه در حال حاضر كارمنداش برای عید فطر رفتن تركيه و تا يه جايی رو برای موندن پيدا ميكنی میتونم اونجا بمونم... منم که چاره ای نداشتم مخالفتی نکردم و باهاش رفتم مجتمع های مسكونی بزرگی که تو سليمانيه بود .‌‌ از ظاهر آپارتمان و وسایلی که داخلش بود کاملا مشخص بود که شركت مالِ یه آدم درست و حسابیه ... آراس يه مقدار وسايل خوردنی هم واسم آورد و گفت : من ديگه بايد برم مادرم منتظرمه ، ديشب هم نرفتم خونه و کلی نگرانم شده، تو هم اگه چیزی لازم داشتی بهم زنگ بزن .. ازش تشكر كردم و بهش گفتم امیدوارم بتونم جبران کنم .. خدا رو شکر اگه یه در به روم بسته میشد يه در دیگه به روم باز میشد ... دو روزی بود که از رها بی خبر بودم ، دلم مثل سير و سركه ميجوشيد كه كجا رفته و چيكار كرده ‌‌‌...شماره ای هم ازش نداشتم ، آخه روز قبلش با يه شماره غریبه بهم زنگ زد که گفت از يكی گرفته تا به من خبر بده ، ذکر لبم شده بود آیت الكرسی تا بلكه يه خبری از رها به دستم برسه ... دیر وقت بود و خیلی گرسنم بود ، با خوراکی هایی که آراس واسم خریده بود يه املت درست کردم و مثل نخورده ها نشستم خوردم ...چند وقتی بود که غذای خونگی نخورده بودم ،تو این چند ساعت آراس يه بار بهم زنگ زد و حالمو پرسید، منم ازش تشكر كردم و گفتم خیلی خسته ام و ميخوام بخوابم .. اونشبم با بی خبری از رها گذشت و بلاخره بعد از چند روز بهم زنگ زد و گفت :رفتم خونه ی باران ،همون دختر سنندجی كه تهران باهاش آشنا شدم و امكانش هست ٦ ماه یا يک سال طول بكشه تا بتونه پاسپورتش رو بگيره و مهر ديپورت رو باطل بكنه ، با شنیدن اين حرفا هر دوتامون زار زار و گريه ميكرديم ... زار و زار گریه میکردیم ، يعنی از ما بی شانس تر رو کره ی زمین نبود ... به رها گفتم حالا باید چيكار كنيم؟ خندید و گفت : نگران نباش یه جوری میام... بهش گفتم كار اشتباهی نکن...گفت دیگه نميتونم تو ايران زندگی کنم‌ ... خانوادم در به در دنبالمون بودن، حتی شنيدیم كه گفتن اگه پيداشون كنيم زندشون نميذاريم ... منم با صاحب كارم حرف زدم و ازش خواستم چند روزی كسی رو استخدام نكنه تا كارای اقامتم رو رديف كنم... آراس بهم گفت خودت تنهایی دنبال كارای اقامت نرو و يه وكيل بگير و يه پولی بهش بده تا بی هیچ دردسری کارتو انجام بده ،اگه بخوای هر روز بری اونجا میشناسنت و مثل رها یکی باهات لج ميکنه و ديپورتت ميكنن ... تنها جایی که من تنهایی رفتم ازمايش خون و گرفتن كارت اقامتم بود و همه كارا رو دوست آراس انجام داد ، و من آخرش تونستم اقامت ٦ ماهه بگيرم ، رها بعد از ١١ روز دوباره به سليمانيه برگشت ... صاحب كار قبليش يكی ديگه رو جايگزينش كرده بود و بخاطر همين رفت کافه ای که رو به روی رستورانی که من كار ميكردم مشغول به کار شد . بعد از کلی گشتن بلاخره تونستيم يه واحد اطراف محل کارمون با ماهی ٥٠٠ هزار دينار پیدا کنیم ، پول پیش زیادی نميگيرفتن ، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
برای همین تهیه ی لباس مناسب برای جشن عروسی چند روزی وقت ما را پر کرد.بالاخره دو هفته مانده به مراسم سهراب خان آمد.تنها.... شب قبل از آمدنش مرجان شدیدا هیجان زده بود.پنج سال از آخرین باری که پدرش را دیده بود می گذشت. - وقتی در فرودگاه گریان پدرش را در آغوش کشید و غرق بوسه کرد چشمان مهتاب از آن همه صمیمیت بین پدر و دختر گرد شده بود، مثل روزهای اولی که خودم به عمارت آمده بودم.در گوشم زمزمه کرد:اگر ده سال هم پدرم رو نبینم، محال ممکن اینطوری دست دور گردنش بندازم. در شب جشن عروسی مرجان احساس عجیبی داشتم، انگار در خلا بودم. راه رفتنم ، حرف زدنم ، خندیدنم، همه گویی در خواب بودند، آنجا توی قلبم غوغایی به پا بود که نمی توانستم حریفش شوم.دستان گرم لاله که بر دستان سردم نشست بی اختیار گفتم: دارم خفه میشم لاله جان! - - آروم باش عزیز دلم! - - اما چگونه؟بغض به سختی گلویم را می فشرد و هر دم از یادآوری شب عروسی سالی و حضور منصور در آن شب عصبی میشدم.کلافه و گیج از سویی به سویی دیگر می رفتم . گویی از خودم هم می گریختم! * وقتی هومن گفت سوزان وزیری به ایران بازگشته است ،اولین سوالی که به ذهنم رسید این بود که : به همون زیبایی قبل شده؟ با لبخند محوی گفت: هنوز ندیدمش، ولی حدس می زنم جوابت مثبت باشه.خودش که خیلی راضی به نظر می رسید، اینو از صداش فهمیدم. فردا یه سر میاد بیمارستان می تونی ببینیش. از فکری که در ذهنم جوشید شادی به چهره ام نشست. شادی ای که ریشه خصم و کین بود.چشم دوختم به خیابانی که پیش رویم بود و غرق در رویاهایم شدم.رویاهایی که دیگر نمی داستم تلخ بود یا شیرین....از علاقه بود یا نفرت....انتقام جویی های بچگانه، از بالا نگاه کردن به آنهایی که زمانی ما را، احساسمان را کوچک شمردند.نمی دانم که هومن از سکوتم و لبخند از سر رضایتم چه برداشتی کرد. فکرم را خوانده بود یا نه که به حرف آمد:یگانه! - بله! - هیچ چیز توی این دنیا به اندازه ی یه دل سبک و تهی کینه، نمی تونه آدم رو به آرامش برسونه.آرامشی که اگه از آن تو باشه، توی بدترین شرایط باز هم خودت رو مالک تام خوشبختی می دونی!تو که نمی خوای از این سعادت محروم بشی؟ مثل همیشه دستم را خوانده بود.شرمزده سرم را به زیر انداختم و گفتم:حق با شماست، اما متاسفانه با اینکه ذاتا آدم کینه ای نبودم اما.... - خودت رو ملامت نکن.فقط سعی کن این بار سنگین رو از روی قلبت برداری.مطمئن باش دنیا قشنگی های زیادی داره، فقط کافیه چشماتو خوب باز کنی و اجازه ندی هیچ پیش آمد ناخوشایندی خدشه ای توی ایمانت به وجود بیاره،هوم؟ و من ایمان داشتم به اینکه زندگی از آن من است و هر لحظه که از گذشته ام دورتر می شوم قدمی به سوی آرامش برمی دارم و غمی که به دل دارم سبک تر می شدم.چقدر باید خدا را شکر می کردم به خاطر لطف بی نهایتی که به من داشت! هومن راست می گفت. تا کی این بار به قلبم سنگینی می کرد؟باز هم باید از خدا کمک می کردم مثل همیشه....یک بار برای برگشن دوباره اش،بار دیگر رای فراموش کردنش، این بار هم برای بخشیدنش. باید از خدا یاری می جستم ولی آیا می توانستم؟ می توانستم هم او را که حتی قشنگ ترین خاطرات سه ساله مان را تحت الشعاع قرار داده و مرا از یادآوری شان بیزار کرده بود نادیده بگیرم؟ اصلا او لایق بخشش بود؟ اما باید می گذشتم،.حداقل برای دل خودم ... ** وقتی به مدیریت پیج شدم، حدس می زدم که سوزان آمده باشد. بی نهایت دلم ی خواست چهره ی تازه ی او را ببینم، آنقدر هیجان زده شده بودم که حتی فراموش کردم در بزنم.وقتی در را گشودم تازه به صرافت افتادم و خواستم عذرخواهی کنم که با دیدن خانم جوانی که روبرویم ایستاده بود آن هم فراموشم شد.لبخندی به نشانه ی آشنایی بر لبش نقش بست:سلام خانم یگانه. - خدای من باورم نمی شه.... هومن پرسید:نمی خوای بیای تو؟ دست سوزان را به گرمی فشردم. چهره ای متفاوت،اما زیبا داشت، سوزان دیگری به نظر می رسید. - تو این چند ماه همیشه به یادتون بودم.خیلی خوشحالم، خیلی زیاد! - ممنونم،شما خیلی بامحبت هستید.... امروز اومدم تا رسما از شما و هومن برای مهمونی ای که هفته ی آینده برگزار می کنیم دعوت کنم. هومن اکی رو داده فقط می مونید شما! با نگاهی به هومن گفتم:خب....غافلگیرم کردید مثل دفعه ی قبل.هومن خان چیزی از مهمونی به من نگفته بودند. - چه ایرادی داره! حالا من میگم، واقعا خوشحالم می کنید! با تامل لبخندی زدم و گفتم :فکر می کنم دلم می خواد دعوتتون رو قبول کنم .ممنونم . و رو به هومن گفت :خوب ، اگر اجازه بدی من فعلا برم ، می دونی که این روزها سرم خیلی شلوغه . _متوجه هستم ، ممنونم که اومدی . یگانه جان تو مهمونی می بینمت . میهمانی که آقای وزیری ، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با پولی که داری اگر خانه گیرت بیاد، اگر نیاد...تا کی مزاحم مردم و سربارشان باشم؟کم زحمت تورا به دوششان انداختم که حالا خودم هم بیام. با اشتها لقمه ی بعدی رو بزرگتر برداشتم و گفتم تو همه چیو بسپار به من،لابد حساب کتاب همه جایش را کردم که آمدم دنبالت.فردا گاو رو می برم به صاحبش پس میدم،تو هم فقط چیزهای ضروریت را جمع کن و دم دست بزار. روز رفتنمون رسید... با بقچه ای از لباس های مارجان و آیینه ی گرد کوچیکش و قرآن و چمدان من،بعد از رد شدن از زیر قرآن خاله پرگل و اشک هاشان راه خاکی روستا رو طی کردیم. مارجان عادت به سفر کردن نداشت، تا تهران بارها حالش بد شد و از نشستن توی ماشین و لنگر خوردنشان توی راه های پرپیچ و خم وحشت زده می شد. به تهران پر سر و صدا رسیدیم...به خاطر پوشش شمالی مارجان، همه بهمون خیره می شدن و با تعجب نگاه می کردن.مارجان صورتش را با روسری سفید بلندش پوشوند و چشم های رنگیش بیرون موند که خودش به تنهایی برای جلب توجه همه کافی بود. به در خانه ی دائی جان رسیدیم و با استقبالشان روبرو شدیم.زن دائی فهیمه با دیدن مارجان به آغوشش کشید و گفت واقعا هم زیبا و شبیه تعاریف رضایی...هزار ماشالله. آن شب در بین بساط چای و نخودچی کشمش رو به دائی گفتم یک اتاق دیدم که با اجازه ی شما می خوام اجارش کنم و رفع زحمت کنیم... زن دائی فهیمه دکمه ی پنکه را زد و در بین تکان مارجان که از ترس بود ،گفت به اتاق باشه که همون اتاق خودت برای مارجانت هم جا داره پسرجان، پولت زیادی کرده؟ سرمو پایین انداختم و گفتم من خوبی شمارو حالا حالاها نمی تونم جبران کنم زن دائی،برام مادری کردین،یه اتاق میگیرم هم ما مستقل باشیم، هم شما گاهی که بچه هاتون میان جاتون تنگ نباشه. روز بعد به همراه دائی برای اجاره کردن اتاق دوازده متری توی چند کوچه پایینتر راهی شدم و بعد از صحبت با صاحبخانه با مقدار وسایل دست دو دائی جان که توی انباری داشتن زندگیمون رو توی تهران شروع کردیم. خونه ی بزرگی بود ،توی کوچه ای تنگ که وقتی وارد دروازه اش میشدیم چند پله می خورد به حیاط.حوض بزرگی وسط حیاطش داشت و دور تا دور اتاق های بزرگ و کوچک که هر کدام یک مستاجر داشتن.یک توالت مشترک گوشه ی حیاط بود برای همه و شیر آب کنار حوض برای شستن ظرف ها و لباس ها. خوبیش این بود مارجانم تنها نبود و اینجا بین سر و صدای همسایه ها و ولوله ی بچه ها احساس غریبی نمی کرد. چند سالی در آن خانه بودیم و مارجان گهگاهی برای رفتن به ولایت و زادگاهش دلتنگی می کرد.ناگفته نماند که توی تهران هم خواستگار در خونمون رو می زد، ولی حالا که من عاقلتر شده بودم و مانع ازدواجش نمیشدم،خودش رغبتی نداشت و از شروع زندگی جدید با آدم های جدید می ترسید.همیشه میگفت وقتی عروس آوردم و خیالم از بابتت راحت شد برمیگردم روستا،من آدم تهران زندگی کن نیستم. هجده ساله بودم که بعد از سه سال دوری تصمیم گرفتیم سری به خونه و روستامون بزنیم.وقتی رسیدیم متوجه شدیم خونه تغییراتی کرده.با گِل و سنگ تیغه ای وسط حیاط کشیده شده بود و انگار کسی می خواسته به دو قسمت تقسیمش کنه. مارجان در خونه ی خاله پرگل رو زد که خاله با دیدن ما ظرف دانه ی مرغ هارو به کناری انداخت و مارجان رو در آغوش کشید. مارو به داخل خونه اش برد و وقتی ماجرارو ازش پرسیدیم گفت هی خواهر، هر کاری کردم نتونستم مانعش بشم،رفتم سراغ ملا احمد و اوردمش شاید جلوی این زن رو بگیره ،ولی ملا عاجز موند.این خونه به اسم ممدلی خدا بیامرزه،یه دست خطم که ظاهرا نداری...شهرناز هم می گفت نصف خانه حق یتیم های اونه،ملا هم که دید قانونن حق با شهرنازه سکوت کرد و کاری نتونست بکنه. مارجان چشمه ی اشکش جوشید و با گریه گفت خدا یه آدم شبیه خودش سر راهش بزاره تا با چشم هام ببینم زجر کشیدنش را...من از دارایی کدخدا دلم به همین خانه خوش بود، شهرناز بیاد تنگ دلم، دیگه اینجا جای زندگی نیست. با مشت های گره کرده ام از حرص،گفتم میرم شهر و با وکیل برمیگردم، یا این خانه را پس میگیرم، یا زمین رو از چنگ مش رمضون درمیارم. خاله پرگل دستمو کشید و گفت کجا پسر جان ،از راه رسیدی خسته ای مگه الان زیر باران ماندین که اینقدر عجله داری؟بزار خستگیتان در بره بعد هر کار خواستی بکن. بعد از استراحتی توی خونه ی خاله پرگل به خونه ی خودمون رفتیم.از جلوی در ورودی تیغه ای کشیده شده بود تا روی پله ها و داخل خونه و اون رو به دو قسمت تقسیم کرده بود. خرت و پرت هامون رو قسمت خودمون گذاشته بود و ظاهرا سهم خودشون رو هم از علف و کاه پر کرده بود. قبل از رفتنمون، خونه نیاز به تعمیر داشت و الان هم که دیگه بدتر شده بود.برای گذراندن چند شبی در آن کمی آب و جاروش کردیم و اون شب با هزار فکر و خیال و دلداری به مارجانم خواب رفتیم. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عمو کریم رفت تو اتاق مهمون.. خاله فاطی جعبه‌ی شیرینی رو داد دست مادرم و صورتشو بوسید و پشت سر عمو کریم رفت تو اتاق.... سردار یه سبد گل دستش بود... کت شلوار پوشیده بود.. پیراهن سفیدی که پوشیده بود، پوست گندمی صورتش رو هزار برابر جذاب‌تر کرده بود... گل رو داد دست مادرم و دستش رو گذاشت روی سینشو تعظیم کرد.. مادرم لبخند زد و بهش تعارف کرد... سردار چشم چرخوند سمت من که پشت پنجره بودم و با لبخند وارد اتاق شد... پرده رو انداختم و از خوشحالی دست‌های یخ کردم و کشیدم تو صورت سرخ و آتیش گرفتم... با خودم تکرار کردم: بیداری شهلا... سردار و خواستگاری امشب واقعیه... نگار خندان اومد تو اتاق و آروم لب زد: وای شهلا چقدر خوش‌تیپه... چقدر آقاست... خیلی خوشحالم برات... فقط ته دلم... دستمو گذاشتم روی لبشو گفتم: امشب فقط حرفای خوب بزن نگار.... دلمو نلرزون... من دوسش دازم، پس پیِ همه چیزو به تنم می‌مالم... نگار گونمو بوسید و گفت: پاشو چای بیار... اگر بدونی چه حالیه،تند تند عرق روی پیشونیشو پاک می‌کنه... پاشو گناه داره بیچاره، از بس در اتاقو نگاه کرد ،الان قیچ میشه... لبمو گاز گرفتم و گفتم: آجی دلم زیر و رو میشه، از ترس... راه افتادم، چادرمو درست کردم، سینی چای رو گرفتم تو دستم، نفسمو دادم بیرون و رفتم تو اتاق مهمون.... لبخند روی لب‌هامو نمی‌تونستم کنترل کنم... واقعا انگار دهنم از خوشحالی بسته نمی‌شد و لب‌هام تند تند از هم فاصله می‌گرفتن و به ذوق وا می‌شدن، سلام کردم.... همه بهم نگاه کردن... مادرم بهم اشاره کرد چای رو به عمو کریم تعارف کنم... دستام به وضوح می‌لرزید و نمی‌تونستم لرزششون رو کنترل کنم.... عمو کریم چای رو برداشت و گفت: ببر برای سردار خان... سردار کنارش نشسته بود... سینی رو جلوش نگه داشتم.. چای رو برداشت و به چشمام نگاه کرد... گفتد: ممنون... زحمت کشیدین... زود از جلوش رد شدم.. داشتم.. می‌ترسیدم سینی چای رو روی یکیشون واژگون کنم... چای‌ها رو زود چرخوندم و کنار مادرم نشستم... سرمو پایین انداخته بودم... توان نگاه کردن به سردار رو نداشتم... حسن با شوخی گفت: شهلا چای‌ها رو با شیرینی خودمون بخوریم؟ یهو یادم اومد که قندون رو نیاوردم... همه به شوخی حسن خندیدن و نگار قندون رو آورد... سر شوخی و خنده باز شد و یخ مجلس شکست... حسن نمک می‌ریخت و همه می‌خندیدن... کم کم صحبت‌ها کشیده شد به سمت خواستگاری و قرداد ازدواجی که شب گذشته بزرگای طایفه نوشته بودن.. طبق رسم و رسوم دادن به سردار تا بخونه و امضاء کنه... سردار قرار داد رو خوند و امضاش کرد... همه دست زدن و خاله فاطی کل کشید... سردار دست پدرم رو بوسید... پدرم بغلش کرد و به این صورت خواستگاری سردار پذیرفته شد... عمو کریم صلوات فرستاد و گفت: سردار خان نظرشون اینه که هر چه زودتر عقد رو جاری کنیم و شهلا جان رسما زن عقدیش بشه...البته، سردار خان آدم سرشناسیه و دشمنم زیاد داره..زمان عقد رو فعلا به طایفه اعلام نکنید... یه عقد محضری خونده بشه.. بعد که خیالمون راحت شد و آب‌ها از آسیاب افتاد، جشن رو تو آبادی می‌گیریم... پدرم از فکر و رفتار سردار خوشش اومده بود و دیگه از غضب و اخم تو صورتش خبری نبود... موافقت خودش رو اعلام کرد...خاله فاطی اجازه خواست و تحفه‌هایی که سردار به عنوان هدیه بله برون برام آورده بود رو تقدیم کرد‌... کلی سوغاتی از لباس و کفش و کله قند و طلا به همراه انواع تخفه ....با نگاهام ازش تشکر می‌کردم. سردار عکس‌العملم رو دید، لبخند زد و سرش رو انداخت پایین... تا نزدیکی‌های سپده صبح بیدار بودم و تو رختخواب شونه به شونه می‌شدم. فکرهای زیادی توی سرم می‌چرخید... از افسون و مادر سردار می‌ترسیدم و نمی‌دونستم اگه این قضیه رو بفهمن چه عکس‌العملی نشون میدن... ترس به جونم افتاده بود، اما وقتی به سردار فکر می‌کردم تمام دلواپسیم از بین می‌رفت... آهو دستای کوچولوشو تو صورتم کشید... با شیرین زبونی گفت: خاله شهلا پاشو عمو اومده... سرمو کردم زیر پتو و گفتم: آهو بذار بخوابم... نگار پتو رو از روم کشید کنار و گفت: پاشو شهلا، سردار خان تو اتاق مهمون منتظرته.. یادم اومد که قرار بود امروز با سردار بریم خرید.. قلبم ریخت، زود نشستم و لب زدم: یا خدا... به این زودی اومده؟ نگار گفت: پاشو دست و صورتت رو بشور .. مادرم کنار سردار توی ماشین آخرین مدلش نشست... من و خواهرام تو صندلی‌های پشتی نشسته بودیم ... سردار هر چند دقیقه یکبار از تو آینه منو نگام می‌کرد.. هنوز باور نکرده بودم که داریم برای خرید عقد می‌ریم...دست آهو تو دستم بود و روی پام نشسته بود.. یهو، با شیرین زبونی گفت: خاله شهلا، عمو از تو آینه نگات کرد... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾