#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گندم
#قسمت_پنجاهوپنج
نشستن برام راحتر شده بود و نشستم و گفتم : ارش باید براشون اسم انتخاب کنیم امشب هشت روزه بدنیا اومدن ...
ارش لبخند تلخی زد و همونطور که موهای دخترمون رو با انگشتش بازی میداد گفت : از قدیم رسم داشتیم همچین شبایی پدر من یا پدر تو اسم هاشون رو تو گوششون صدا میزد ...
ارش نگاهشون کرد و گفت : شبیهه منن، میبینی بینی هاشون ...چشم هاشون ...
گفتم : یادمه بچه های مهناز که بدنیا اومدن بعد از بیمارستان مامانم میبردشون حموم ما هنوز این دوتا رو حموم هم نبردیم ...
ارش کف پای دخترم رو به قلب خودس فشرد و گفت : پاشو گزاشته درست روی قلبم ...از بس کوچولو هستن که میترسم لباس تنشون کنم ...طلایی اگه ناراحت نمیشی میخوام زنگ بزنم مامان بیاد اینجا ...
یه لحظه خشکم زد ...ارش تعجب رو تو صورتم دید و ادامه داد :ما نمیتونیم حموم ببریمشون ...میخوام بهشون خبر بدم که بچه دار شدیم ...میدونم در حقت بی انصافی کردن ...حتی در حق خود من ...ولی دلم میخواد بیان و ببین این دوتا با من و دل من چیکار کردن ...
نگاهی به صورت پسرم کردم و گفتم : من هیچ وقت نخواستم مادر و پسری از هم جدا باشن ...من خودم بچه دارم و میدونم مادر بودن چقدر سخت ...ولی من هیچ وقت ادمهایی که بهم زخم زبون زدن رو نمیبخشم ...از مادر و برادر خودم تا ارمان و مهتاب ...
ارش سکوت کرد ...
چشم هامو بستمو اشک از گوشه چشمم میچکید ...
ارش گفت : من دنیا رو با یه تار موت عوض نمیکنم ...من نمیخواستم ناراحت بشی ...
چشم هامو باز کردم و گفتم : انقدر این خونه و ارامشش تو و بچه هامو دوست دارم که هیچ چیزی نمیتونه ناراحتم کنه ...زنگ بزن مادرت ولی من میدونم که نمیاد ...اون همه چیزش شده برادرش و زنش ...خداروشکر شبیه تو شدن ...الان سه تا ارش دارم تو دنیا ...
_ هیچ قدرتی نمیتونه تو دنیا منو از تو جدا کنه ...رابطه ما انقدر محکم که تضمینش این دوتا کوچولو شدن ...
به بچه ها نگاه کردم خداوند اونا رو به ما هدیه داد ...زیباترین هدیه ...
گفتم : اسمشو میزارم هدیه ...
به پسرم نگاه کردم و گفتم تو رو هم میزارم ...
ارش گفت : نگو ...بزار من انتخاب کنم ...
اسماشون رو من میخوام بزارم ...
گفتم : خوب بزار ...
_ اسم دخترم همون هدیه باشه ،اون برای من هدیه است ...
ارش اسم پسرمون رو کوروش گذاشت ...
هیچ هماهنگی بین اسم هاشون نبود ...
ولی دیگه اسم داشتن ...میدونستم ارش دلتنگ مادرش ...منم دلتنگ خانواده بی محبتم بودم...ارش برام ابمیوه اورد و اروم گوشیشو برداشت و رفت تو حیاط ...هوا یخبندون شده بود و همه جا سرد و برفی بود ...
یه تیکه نون روی بخاری گزاشتم تا گرم و تازه بشه و از پشت پرده به ارش که از سرما زیپ رو تا زیر گلوش کشیده بود و با گوشیش حرف میزد خیره بودم...میدونستم به خانواره اش زنگ زده ...نتونستم نگاه کنم ...دلم شور میزد وقتی با اونا حرف میزد ...دلم نمیخواست اون خونه و زندگی شیرینم از هم بپاشه ...
برنج رو دم کردم ،ارش برای ناهار چندتا تیکه مرغ سرخ کرده بود و تو سسش داشت میپخت ...بچه هام اروم خواب بودن و هیچ اذیتی نداشتن ...
صدای بسته شدن درب خونه منو از اشپزخونه بیرون کشید و روبروی ارش ایستادم ...
صورتش میخندید و با خوشحالی گفت : اگه صدای جیغ های مامان رو میشنیدی ...اگه خوشحالیشو میدیدی ...گفت همین الان میان ...
تو چشم هاش حلقه اشک رو دیدم ...
لبخند زدم و گفتم : چه خوب ...خواستم از کنارش برم که با اخم گفت : ناراحتی ؟
_ نه ...ولی ناراحت بودم ...دلخور بودم...بدجور باهام بد رفتار کرده بودن...
ارش گفت : به مادر تو هم زنگ زدم، همون روز که زایمان کردی ...به برادرت به خواهرت ...فکر میکردم میان ...ولی نیومدن ...
بهش خیره بودم و ادامه داد ...اقاجونت بهم زنگ زد ،گفت گندم برای ما مرده حق ندارم دیگه مزاحم خانواده اش بشم ...گندم من فقط به خانواده خودم خبر ندادم ...
همون اندازه که مادرم عزیز و دوستش دارم تو هم برام عزیزی ...تو اولویت زندگی منی ...
اون دوتا بچه سرمایه منن ...دستم خالیه تو بودی که به روم نیاوردی ...حاملگیت با سختی گذشت ...دستم خالی بود ولی مثل کوه پشتم بودی ...
گفتم : کاش خانواده ام میفهمیدن ...
هنوز برنج دم نکشیده بود که ارش گفت : دلم ترشی میخواد برم بخرم ؟
_ امسال خانمت حامله بود، سال بعد خودم میزارم ...
صدای زنگ درب حیاط هر دو به در خیره نگه داشت ...اومدن ...یعنی خاله زری بود ...دستهام شروع به لرزیدن کردک و بدنم یخ کرده بود ...
ارش کاپشنشو تنش کرد و گفت : اومدن دیدی با عجله ...
چقدر خوشحال بود ...دلم میخواست مادر منم میومد ...صدای خوش و بششون میومد و در پذیرایی باز شد و خاله زری با خنده و اشک قاطی اومد جلو و گفت : خدای من چرا الان بهم زنگ زدین ...؟ من بمیرم برای اینا ؟ ارش کدوم دختره ؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلزار
#قسمت_پنجاهوپنج
ابروشو بالا داد و گفت : شما کجا میری؟
به بالا اشاره کردم و گفتم : کلی کار نصفه نیمه با اون خان بزرگ دارم ...
به طرف بالا میرفتم که رباب با سینی غذای امیر بالا میرفت از پشت سر صداش زدم و رو پله ها سینی رو ازش گرفتم و گفتم : من میبرم ...
_ نمیشه خانم ...به زحمت میوفتی ...
_ زحمتی نیست ...
لبخندی زد و گفت : همه میدونن چی به سرتون اومده که ارباب رو ول کردی و رفتی ...
با تعجب گفتم : همه از کجا میدونن ؟
_ اینجا عمارت خانم ...هر دیوارش هزارتا گوش پشتشه ...
_ امان از این عمارتی ها ...دعا کن رباب بتونم دوباره دلشو نرم کنم ...
_ اون دلش همیشه با شما بوده و هست فقط یکم فاصله بینتون افتاده و باید درست بشه ...من تمام مدت بودم و دیدم چقدر غصه خورد ...اونا باید جبران بشن ...
حق داشت امیر سالار بیشتر از من درد کشیده بود ...
رفتم بالا رو مشت بوم نشسته بود رو صندلی و با دیدنم گفت : قرار نیست دست از سرم برداری ؟
سینی رو روی میز گذاشتم و گفتم : خارج که بودم دلم لک زده بود برای این خورشت قیمه های اینجا ...گوشت گوسفندی و عطر زعفرونش ...همونه که من روز به روز لاغر شدم و تو چاق .
با تعجب به خودش نگاه کرد و کفت : چاقم ؟
_ یکم..
گفت: چهل و خورده ای سن دارم .....
روبروش نشستم دستهامو زیر چونه ام زدم و گفتم: من میخوام همه اینا واقعیت باشه ..دیگه برای دیدنت ناامید شده بودم ...
هزاربارم خدارو شکر کنم بازم کمه که اومدم که قسمت شد ببینمت ...
سرمو پایین انداختم و گفتم : امیر من اونقدر دیگه انرژی ندارم بتونم دنبالت بیام...من رو نبین سرپام از درون داغونم ..
بین حرفم پرید و گفت : دخترت اومده دنبالت ؟
_ نه اومده کنارم باشه، اومده کمکم کنه ...اومده دلگرمی باشه برام ...
_ میدونه چه پدری داره ...
سرمو پایین انداختم جواب ندادم ...
گفت : هر روز نبودت مثل هزار روز گذشت ...
هر روزش مثل یه سال ...بهم خبر رسید اومدی ایران برای دیدنت نفهمیدم چطور خودمو رسوندم بهت ......تو که بهم بد کرده بودی ولی من دلم طاقت نداشت نبینمت ...
برای دیدن یه لحظه ات ....تو با دل من چه کردی گلی ؟باور داشتمبالاخره یه روزی میرسه که میای ...
اشکهامو پاک کردم و گفتم : چقدر خوبه که داری باهام حرف میزنی ...چقدر خوبه که هنوز دارمت ...
_ چیکار کنم ؟ مگه میتونم حرف نزنم ...دردی نبوده که بهم نداده باشی .....
چطور بهت پشت کنم وقتی انقدر دوستت دارم ...هنوزم دوستت دارم همیشه داشتم ...تو منو گذاشتی رفتی و یبار به این فکر کردی من بدون تو چیکار میتونستم بکنم؟...حق داشتی گلزار اگه اونموقع میومدی نمیدونم میتونستم قبول کنم ،میتونستم باهات کنار بیام یانه ...
_ انقدر خوب میشناختمت که میدونستم قبولم نمیکنی ...
_ خدا شاهد که همیشه تو قلبم بودی و هستی ....
گفت : این یه خوابه یا بیداری ؟
_ بیداری ...بیداری ...
گفت : نه به همین راحتی ها نیست خانم ...هفت بار منو مجبور کردی جلو همه ازت خواستگاری کنم ...
_ خوب؟ چیکار کنم اگه خواستگاری نمیکردی که بله نمیدادم...
ابروشو بالا داد و گفت : حالا تو هم هفت بار ازم باید خواهش کنی تا ببخشمت ...
خنده ام گرفت و گفت : شوخی ندارم خانم، برو خوب فکر کن ببین میتونی ...
اخم کردم و گفتم : داری شوخی میکنی باهام امیرسالار ؟
_ نه کاملا جدی هستم ...
گفتم : اذیتم نکن اقا ...خان بزرگ داری باز بدجنس میشیا؟
خندید و گفت : باورم نمیشه گلی ...باورم نمیشه گلی ..دیگه هیچ وقت نرو ...
نفس عمیقی کشیدیم هر دو باورمون نمیشد....
گفت : نمیزارم دیگه یه قطره هم از چشم هات پایین بریزه ...
گفتم : میرم پیش شیرین میخوام بهش بگم که امیرم دلش با من صاف شده ...
داشتم میرفتم که گفت : گلی یدیقه صبر کن ...
یکم جدی شد و گفت : یه روز قبل عروسی دخترت ...
بهم گفتن مهمون دارم ...
وقتی رفتم تو اتاق مهمون باورم نمیشد اول فکر کردم خود تویی ...ولی اون خیلی جووونتر بود ازتو ...شیرین اومده اینجا ...بخاطر تو و بخاطر دل مادرش اومده بود ...همه چیز رو بهم گفت ...دخترت با گریه از پدرش گفت ...با شرمندگی از پدرش گفت ...دخترت یه فرشته است ...کاش دختر من بود ...چقدر خوبه که اسمشم همونی گذاشتی که رویاشو با تو داشتم ...
با تعجب گفتم : شیرین اومده بود اینجا ؟
_ اره با دامادت اومدن ...با عابد ...
چشم هام داشت از حدقه بیرون میزد و گفتم : عابد اینجا بود؟
گفت : اره گلی عابد اومد ...فکر میکنی راحت بود رودر رویی باهاش ... بهش حسودیم شد، اون از منم بیشتر دوستت داره ...
ولی گناه من اینکه تو هم منو دوست داری ....
خجالت زده گفتم : عابد چرا اومده بود ؟
_ اومد باری از رو دوش تو برداره ...عابد همه چیز رو گفت ...اون بهم از سادگی و پاکی تو گفت ...
باورم نمیشد و بهش خیره بودم و ادامه داد...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایرانتاج
#قسمت_پنجاهوپنج
اما بقیه ثروتم رو بین خودتون تقسیم کنید از کارخونه ها و اموالی که داشت از زمینهای زیادی که داشت برام گفت که چکارکنم ...بعد گفت مراسم خوبی برام بگیرید، به کسی بدهی ندارم ،نه حقم رو خوردن نه حق کسی رو خوردم ..کار خیر زیاد انجام دادم که بین خودم وخداست ،مواظب خواهر وبرادرهات باش و یک مقدار از دارایی هامو به یتیم ها بدید، تا همیشه دعای خیرشون دنبالم باشه.
گفتم آتا جان بس کن من تو رو به دکتر میبرم علاج میکنم و نمیزارم اتفاقی برات بیفته.از فردای اونروز به دنبال دکتر متخصص قلب رفتم خودم تنها عکسها و آزمایشهای آتا رو نشون دکتر میدادم... گفتن باید قلبش رو عمل کنید و گرفتگی رگ رو باز کنید ...
گفتم هر کاری که از دستتون میاد انجام بدین.. دوباره گفتن چون فشارش بالا هست و قند هم داره نمیشه بیهوشش کرد ..
با محمود تصمیم گرفتیم آتا رو به فرنگ ببریم، تا دکترای اونجا براش کاری بکنن... من با محمود و آتا راهی آلمان شدیم، توسط یک دکتر متخصص در ایران به آلمان رفتیم، پسرهامو پیش گلنسا گذاشتم و با شیرین و آتا و محمود به آلمان رفتیم... مدارک پزشکی آتا همراهمون بود، از طریق یک ایرانی برامون هتل گرفتن و به یک بیمارستان که دکتر ایران گفت رفتیم...
اونها هم گفتن نمیشه عمل کرد ،چونهم قند داره، هم فشار خون، ولی مدتی تحت نظر باشه تا ببینیم چکار میتونیم براش انجام بدیم .
آتا تحت درمان بود،منهم امیدوار بودم اما بعد از سه هفته مرخصش کردن و گفتن به ایران برگردین نگران نباشید با دارو یک مقدار گرفتگی باز شده...
ما بعد مدتی به خونه برگشتیم ،همه دورمون جمع شدن، اما از استرس من چیزی کم نمیشد....
به آتا گفتم پیش خودم بمون ،نمیزارم بری خونه ات ،چون میترسم شب و نصف شب اتفاقی برات بیفته....
گلنسا در خدمت آتا بود... سه ماه گذشت، برادرهام می اومدن به آتا سر میزدن، میگفتن بزار آتا رو ببریم خونمون... میگفتم نه خودم داروهاش رو به موقع میدم ،میترسم داروش دیر و زود بشه...
تا اینکه سر انجام یک شب زمستونی سرد، آتا صدا زد ایرانتاج بیا حالت تهوع دارم... سریع بالای سرش رفتم رنگش پریده بود گفتم دورت بگردم آتا جان چی شده ؟
گفت دارم میمیرم ،نفسم تنگه، بالا نمیاد ...سریع مظفر رو فرستادم دکتر بیاره... حاج قربان هم در اختیار خودمون بود، آتا حتی نمیتونست عق بزنه، دستش رو دور گردنش گرفته بود رنگش به سیاهی میزد... محمود گفت ایرانتاج برو پیش بچه ها ! شیرین گریه میکرد ..گفتم نمیرم...
گفت بهت میگم برو..
سماجت میکردم ،اما بزور بیرونم کرد و در رو بست ...بعد صدای قفل کردن در اومد ،گوشمو به در چسبونده بودم صدای آتارو می شنیدم که میگفت:اشهد ان لاالله الاالله...
من پشت در داشتم خودم رو میکُشتم محمود در رو باز نمیکرد،...
با التماس گفتم محمود جان در رو باز کن،قول میدم حرفی نزنم... شاید ده دقیقه هم نشد محمود در رو باز کرد گفت :ایرانتاج جان تسلیت میگم، آتا از دنیا رفت...
دیگه نفهمیدم چیکار کنم ،جیغ میزدم خودم رومیزدم صدا میزدم آتا جان آتا جانم !!!همه در عرض یکساعت خبر دار شدن ..برادرهام اومدن و دور آتا حلقه زدیم و اشک ریختیم،
آتا کسی نبود که مردم بخوان براحتی ازش بگذرن ...وقتی فردای اونروز برای تدفین همه خبر دار شدن،خدا میدونه چه جمعیتی برای خاکسپاری آتا اومدن...تمام کساییکه تو کارخونه کار میکردن اومده بودن و
بهتره بگم سیل جمعیت به خونه آتا روان شد،
بخدا نه اینکه بخوام تعریف پدرم رو بکنم ،اما کنترل مهمان از دستمون خارج بود....
آتا در نهایت غم و اندوه بخاک سپرده شد.... گلنسا بچه های من و بچه مهلقا رو تو خونه نگهداشت ...مهلقا میگفت خوب نیست که شاهد دفن عزیزمون باشن، وقتی ازخاکسپاری اومدیم من فقط یه جسم بیجونی داشتم که بزور میکشیدمش .احمد و قاسم برای آتا سنگ تمام گذاشتن ...عروسها حالشون بهتر از ما نبود ..ماه بانو میگفت بخدا پدرم بود ،ماه سمن از اون بدتربود .شاید هفت شبانه روز مامهمان داشتیم و بهترین مراسم رو برای آتا گرفتیم ...بعد از مراسم ها وقتی به عمارت پدری نگاه میکردم ،فقط خاطرات بود..
خاطرات زمان کودکی، نوجوانی و جوانیم ...یاد سماجتم به خاطر محمود افتادم، چقدر آتا و عزیز اول مخالف بودن . عزیز و آتا پر کشیدن و از کنار ما رفتن، اما خاطراتشون تا ابد در قلب ما میموند...
بعد از چله با برادرهام و مهلقا نشستی گذاشتیم و من همه حرفهای آتا رو به گوششون رسوندم... اولا تصمیم گرفتیم که خونه پدریمون رو به هیچ عنوان دست نزنیم و به یادگار نگهداریم و اشرف و شوهرش همانجا در خانه سرایداری خودشون بمانند و پنجشنبه ها همگی بیاد عزیز وآتا اونجا جمع بشیم و خیراتی براشون بدیم و تکلیف اموال آتا هم که مشخص بود
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_پنجاهوپنج
خیاط خونه رو تمیز کردم و پرده انداختم و حاج خانوم چند تا خیاط برام فرستاده بود ،
هر کدومشون مشتریهای خودشون رو داشتن، روز به روز خیاط خونه رونق میگرفت ؛دیگه خودمم پا به پاشون کار میکردم و توی خیاطی ماهر شده بودم ،منتظر زایمانم بودم ...
روی صندلی نشسته بودم ؛لباس عروسی که سفارش گرفته بودیم رو منجق دوزی میکردم ...هر از گاه کمرم تیر میکشید و صورتم از فرط درد چروک میشد ...
زینب لباس رو از دستم بیرون کشید و گفت "گوهر دیگه لازم نیست این روزهای اخر و بیای خیاط خونه ،زایمانتم نزدیکه ،بهتره بری خونه ،پاشو چادرت رو سرت کن و برو ...ما هستیم ماشالله چند نفریم، نیازی نیست حتما خودت باشی ...!!
دست به کمر بلند شدم و از مغازه بیرون اومدم ...سوز سرما تا نسج استخونم نفوذ کرد و لرز به بدنم افتاد ؛چادرو محکمتر از قبل دور خودم پیچیدم...
قدم زنان راه میرفتم که ماشینی جلوی پام ترمز کرد ،سر چرخوندم و نگاش کردم ؛محمود پسر حاج خانوم بود، سرش رو خم کرد و شیشه ماشین رو پایین داد "گوهر خانوم سوار شید برسونمت مسیرمون یکیه ،میخوام به عمه سر بزنم...
با اکراه سوار شدم ...
هر از گاهی از توی اینه نگام میکرد ؛نگاهم رو ازش دزدیدم و به بیرون دوختم قطرات بارون روی شیشه ماشین فرود می اومد ...
صدای محمود توی گوشم زنگ خورد " شما منو یاد یکی میندازین ؛سرسختی و وقار و پشتکارتون ...
بی هوا نگاهم سمتش چرخید ،صداش رنگ غم گرفته بود، همونطوری که نگاهش به روبرو بود نالید "یاد ملیحه ... "
کنجکاوی مثل خوره توی ذهنم و میخورد،بی اختیار گفتم "خیلی دوست دارم داستان زندگیتون رو بشنوم ،شایدم داستان زندگی ملیحه ! منم شدم ملیحه ننه کلثوم، خیال میکنه دخترشم "
پایش را روی پدال ترمز فشار داد و بغل خیابون ایستاد ... منتطر بودم حرف بزنه از ملیحه بگه ...
_منو ملیحه عاشق هم بودیم ؛خیلی راحت به هم رسیدیم ؛خیال میکردم خوشبخت ترین مرد روی زمینم ،مخصوصا با وجود پسرم محسن و حاملگی دوباره ملیحه، زندگیم بهشت شده بود با خودم فکر میکردم حتی بهشت هم به قشنگی زندگی من نیست...
محمود ماشین رو بغل خیابون پارک کردو صداش از بغضی که تو گلویش گیر کرده بود میلرزید ... گفت "داشتم زن و بچم رو میبردم پابوس امام ، یهو یه کامیون جلوم در اومد رانندش خواب الود بود ، با حرکتی سریع فرمون ماشین رو چرخوندم و ماشین از جاده منحرف با شدت تمام به کوه برخورد کرد ...
دیگه نفهمیدم چی شد ،خودمم بیهوش بودم ، وقتی چشمام رو باز کردم توی بیمارستان بودم سراغ زن و بچم رو که گرفتم همشون میگفتن خوبن اونا هم بستری شدن ؛ولی میدونستم دارن دروغ میگن ... تا اینکه عمه کلثوم بالای سرم اومد و با عجز و ناله نفرینم کرد که دخترش رو ازش گرفتم ...به یکباره زندگیم سیاه شد ،اسمون و تمام غصه های دنیا رو سرم اوار شد ... از همه چی فاصله گرفتم ......هر کاری بود میکردم، تو محل ابروی برای حاجی نمونده بود ،شده بودم اولاد ناامیدی....
محمود نفسش رو کش دار بیرون داد و صورتش رو سمتم چرخوند تمام صورتش خیس اشک بود ...
صدای رگ دار غمگینش توی گوشم زنگ خورد " از وقتی دیدمتوت انگار ملیحه برام زنده شده ، یه ادم دیگه شدم ، نمیدونم چطور بگم ولی بدجوری بهتون علاقه مند شدم ...راجب شما هیچی نمیدونم، ولی از مادرم شنیدم همسرتون رو ترک کردین ...دلیلش برام مهم نیست، مهم خودتونی که شناختمت نجیبی، پاک و معصومی...
دستم رو روی دستگیره فشردم و گفتم خواهش میکنم دیگه ادامه ندید ،دلم نمیخواد یه کلمه دیگه بشنوم ... کلافه دستش را روی صورتش کشید "گوهر خانم قصد جسارت نداشتم ،شاید برای این حرفها خیلی زود بود، ولی درکم کن اگه نمی گفتم خفه میشدم، باید حرفهام رو میزدم ...
از ماشین پیاده شدم و درو کوبیدم... محمود با ماشین پشت سرم میومد ،ازم میخواست سوار بشم ؛زیر باورن با قدمهای تند راه میرفتم ...
تو فکرو خیالم با خودم حرف میزدم ، اصلا نفهمیدم کی پشت در رسیدم محمود جلوی در منتطرم بود ...
ابروهام رو تو هم گره دادم کلید و چرخوندم ...
پایم را که توی حیاط گذاشتم کمرم درد گرفت ،ناخواداگاه دستم را روی کمرم فشار دادم ...
محمود گفت "حالتون بده ؟برسونمت دکتر ؟؟
از فرط درد صورتم رو جمع کردم و با صدای خفه ای گفتم نه ممنون من خوبم ،سعی میکردم حال خرابم رو نشون ،سالار که صدای درو شنیده بود دوان دوان سمتم دوید و دستاش رو باز کرد....
محمود که فهمیده بود حالم خوب نیس سریع سالارو بغل کرد و از جیبش شکلات دراورد بهش داد ... با خودم فکر میکردم حتما محمود پدر مهربون و دلسوزی بوده ؛طفلک پسرم سالار هیچوقت طمع داشتن پدرو نچشید ...
دست به کمرم وارد خونه شدم ؛ننه کلثوم پارچه قندشکن جلوش بود و قند حبه میکرد ...
زیر لب سلام دادم و نشستم ...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجاهوپنج
چطور نفهمیدی من مادر میخوام،من خانواده میخوام ها؟
مامان منو از خودش جدا کرد و با چشم های اشکی گفت تو مارو نخواستی بیگم،توبرامون پیغوم فرستادی که دیگه نمیخوای مارو ببینی.....
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم من کی گفتم این دروغا رو کی گفته بهتون ها؟
مامان با دست اشکشو پاک کرد و گفت خالت گفت ....گفت بیگم بهم گفت چون منو به زور شوهر دادین و از شوهرم راضی نیستم دیگه حق ندارین بیاین دیدنم......
با حرص گفتم تو هم که برات مهم نبود راست یا دروغ این حرفارو ها؟نگفتی بذار خودم برم سراغ دخترم هرچی باشه بچمه شاید بهم احتیاج داشته باشه.....
مامان دوباره چشماش اشکی شد و گفت بیگم یه سال بعد از ازدواج تو اقات یه شب تو خواب سکته کرد و مرد......من همون موقع خالتو فرستادم تا بیاد و بهت خبر بده تا برای مراسمش بیای ،اما خالت تنها برگشت و گفت بیگم گفته من نمیام، چون آقام به زور شوهرم داده دل خوشی ازش ندارم و سر جنازش هم نمیام.......
چشمام از دروغ هایی که خالم از زبون من گفته بود گرد شده بود،این چی داشت میگفت؟من کی گفتم من حتی خبر نداشتم آقام مرده......وقتی یاد آقام افتادم دوباره گریم شدید شد،هرچی باشه آقام بود.....من دخترش بودم، درسته بداخلاق بود و محبتی ازش ندیده بودم، اما بازم ناراحت شدم و شروع کردم به گریه کردن.....با ناله گفتم مامان بخدا من اصلا نمیدونستم آقام فوت شده ،خاله دروغ میگه ،من اصلا این حرفارو نزدم، من تمام این سالها از درد دوری شما سوختم و ساختم.....هروقت که زایمان میکردم خون گریه میکردم، چون کسی نبود تا بهم راه و چاه بچه داری رو یادم بده.......
مامان اخمی کرد و گفت چی داری میگی،اخه خالت چرا باید این دروغا رو بگه اونکه دشمنت نیست.....
به مامان نگاه عمیقی کردم و گفتم مامان اگه من واقعا این حرفارو گفته بودم الان چرا باید میومدم دنبالتون ها؟میدونی من چقد راه اومدم تا به اینجا رسیدم، اصلا برو خاله رو خبر کن بیاد ببینم من می این حرفارو گفتم بهش.......
مامان که انگار با حرفام توی فکر کرده بود به سالار نگاهی کرد و گفت زود برو خاله طلعتتو بردار بیار اینجا ،فقط بهش نگی ماه بیگم اومده ها......
سالار کمی غرغر کرد و بالاجبار به سمت در راه افتاد.....
خونه همونجوری بود و حتی یه آجر هم بهش اضافه نشده بود،دوباره با یادآوری مرگ آقام اشکام سرازیر شد ای کاش کمی باهام مهربون تر بود......
مامان نگاهی با سرتاپام انداخت و گفت خب دیگه چه خبر چند تا بچه داری؟از زندگیت راضی هستی؟شوهرت مرد خوبیه؟
پوزخندی زدم و گفتم اره خیلی خوبه انقد خوشبختم که دوره افتادم تو خیابونا دنبال ننه بابام میگردم، دلت خوشه مامان؟تو اصلا میدونی خواهر عزیزت چه اشی واسه من پخته بود؟اره دیگه بایدم بیاد اون حرفارو بزنه ،میخواست هرجووری که شده نفهمه چه بلایی سر زندگی من آورده ،هرچند شما که براتون مهم نبود....
مامان اخم ریزی کرد و گفت بسه دیگه از وقتی اومدی یه ریز داری تیکه بارمون میکنی......خب تو میومدی سراغ ما ،من یه زن بیوه بودم که واسه سیر کردن شکم بچه هام مجبور بودم کلفتی مردم رو بکنم،فکر کردی از کجا خرج این بچه هارو میارم ها؟اون یکی خواهراتو چطور شوهر دادم؟اقات که هیچی نداشت، تازه کلی هم از این و اون قرض کرده بود و بعد از مردنش همه رو من دادم......
نگاهی به دست های پینه بستست کردم،راست میگفت مشخص بود که این دست ها زحمت زیادی کشیدن.....
قبل از اینکه خاله بیاد همه ی ماجرا رو از زن دوم بودنم تا اومدن زیور و بیرون کردنمون از خونه و تنها زندگی کردنمون رو برای مادرم تعریف کردم.....
وقتی شنید قباد مارو از خونه بیرون کرده و با دخترهام تنها زندگی میکنم، دوباره اشک چشم هاش جاری شد و گفت خدا ازشون نگذره، چطور تونستن باهات این کارو بکنن،مگه تقصیر تو بود که بچه هات دختر شدن خب خواست خدا بود دیگه......
مشغول حرف زدن با مادرم بودم که در خونه باز شد و خاله پشت سر سالار وارد خونه شد.....وقتی بهمون نزدیک شد و چشمش به من افتاد با تعجب گفت ماه بیگم تویی؟اینجا چکار میکنی ها؟
خنده ی عصبی کردم و گفتم چیه چرا ترسیدی خاله؟نکنه ترسیدی دروغ هایی که از جانب من گفتی لو برن ها؟
خاله اخمی کرد و گفت این چه طرز حرف زدنه دختر، نا سلامتی من از تو بزرگترم ها.....بشکنه دست من که انقد به تو خوبی کردم.....اگه من شوهرت نداده بودم که تاحالا داشتی اینجا از گرسنگی میمردی......
خودم عصبی بودم و با حرفای خاله عصبی تر شده بودم ......بخاطر این زن زندگی من اینجور به هم ریخته شده بود......
نفس عمیقی کشیدم و گفتم کاش میذاشتی همینجا بمونم و از گرسنگی بمیرم، اما منو به عنوان زن دوم به اون خونه نمیبردی، مگه من چند سالم بود که این لقمه رو واسه من گرفتی؟
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گیله_لار
#قسمت_پنجاهوپنج
امان الله خان خنديد و گفت فقط مسئله تو نيستي دختره گستاخ، من نوه اي مثل تو نميخوام ..
اهای مردم این اصلان خان که می بینید از این کارها خیلی کرده.امان الله خان داد زد و گفت بیارید اون دختر بدبخت رقيه رو .
با ديدن ملكه خواهر فاطمه افتادم رو زمين، اين اينجا كنار امان الله خان چي ميخواست از جون ما ..
آقاجان نگاهی به ملكه کرد وگفت دختر رقیه رو چرا اینجا اوردی ؟
امان الله خان گفت :پس خوب می شناسی دختر رقیه رو حالا هم بگو پسر رقیه بیاد.
آقاجان داد زد حرف بیخود نزن مرد.پسره رقيه ديگه كيه ..
امان الله داد زد ملکه بگو.
ملکه با ته ته پته گفت:سالها پیش این مرد و زنش مهوش مادر من درحالی که باردار بود بردن شهر و منو فاطمه هم بردن ،اما بعد بدنیا اومدن برادرم بچه رو خریدن از مادرم و به عنوان پسر خودشون معرفی کردن...
اقا جان داد زد ساکت شو انقد دروغ نگو...
فاطمه از روی ایوان گفت ملكه بذار بقیه اش من می گم ،خسته شدم این همه سال سکوت کردم و بعد رو كرد به آقاجان و گفت مادرم رو تو از بین بردی و انداختي تو آب ..
مادرم بی تاب یزدان بود.
مادرم داد زد بس كنيد آبروي ما رو برديد ،بريد به سلامت ..اينجوري كه شما ميگيد نيست ،رقيه بيتاب يزدان نبود، رقيه دنبال قدرت بود ..رقيه ميخواست زن اصلان بشه، من خودم شاهدم ...
جهان خانم با گریه رفت به سمت اتاقش ودر رو محكم بست .. قشون داماد از راه رسیده بود ،هرکی یه حرفی می زد و همه پچ پچ ميكردن ..
امان الله خان داد زد این خان جز دروغ و ریا، ضعیف کشی چیزی بلد نیست.
پدر داماد صورتش سرخ شد و رو به آقاجان كرد و گفت اينجا چه خبره؟ چی می گه اصلان خان این امان الله خان؟آقاجان داد زد بیخود ميگه خودش شهره ي آفاقه ..
پدر داماد سرش رو انداخت پايين و گفت اون مرد بیخود ميگه، اين دوتا دختر چي ميگن ..
آقا جان كه حسابي عصباني بود گفت :منت شما رو نمی کشم بیایید دختر منو به عنوان عروسی ببرید، فراق می خوایید به سلامت ر،اه باز برگردید و بريد هنوزخطبه خونده نشده .پدر داماد هم داد زد معلومه كه فراق ميخوايم ،ما دختر از خانواده مظلوم كش نميگيريم وبه همين راحتي عروسي بهم خورد و خانواده داماد دسته به دسته از عمارت رفتن ..
امان الله خان هم وقتي به هدفش رسيد شرش رو كم كرد و رفت ..
يزدان گوشه حياط نشسته بود و اشك ميريخت و سرش رو با دو دستش گرفته سكوت كرده بود و گاهي سرش رو بالا مياورد و به فاطمه زل ميزد ...
دو ساعتي تو اين وضع گذشت ..تا مردم رفتن ..اوضاع بدي بود كه صدای فرياد يكي از زن ها توی سرم پچید كه فریاد می کشید وکمک ميخواست ... صداي همهمه و گريه از داخل عمارت ميومد .....دو دستي زدم رو سرم و زير لب خدا رو صدا كردم و خواستم برم داخل انوش در حالي كه اشك تو چشماش جمع شده بود دست منو گرفته بود..
داد زدم انوش چي شده؟ تو رو خدا حرف بزن ..
انوش گفت چیزی نیست ناری جان آروم باش ..
داد زدم ولم كن ..با پاهايي كه توش حسي نبود به زور از پله ها بالا رفتم، ماجان جلو در وايساده بود و مانع من ميشد كه وارد بشم و ميگفت چيزي نيست ..
با صداي مادرم كه با گريه داد زد وگفت : يا ابوالفضل دخترم از دست رفت پاهام سست شد ..به زور ماجان رو زدم كنار و افتادم داخل اتاق ..كاش ميمردم و اون صحنه رو نميديدم از چيزي كه ميديم وحشت كرده بودم باور نميشد خواهرم جهان خان افتاده بود رو زمين و جسم بی جان جهان تو دست ارسلان بود .
نگاه به جهان كردم ..چقد زيبا و معصوم خوابيده برود .. موهای پریشونش که با آب قند حالت داده بودن و تاب می خوردن، و لباس سفیدي كه حالا از خون سرخ شده بود و ارسلان و مادرم بالا سر جنازه خواهر خوشگلم زار ميزدن ...مات مونده بودم ..جهان تا چند ساعت پيش لبخند زيبايي به لب داشت و ميخواست عروس بشه..
عروسی كه اينهمه منتظرش بودم به عزا تبدیل شد... جهان برای آبروی رفته اش به زندگیش پایان داد. بهم خوردن ازدواج یک دختر، اون هم با اين آبروريزي و رفتن آبرو حکم مرگ تدریجی داشت.. جهان خيلي مظلوم بود و نميتونست كنار بياد با اين موضوع ..
مثل ديوونه ها فرياد ميكشيدم و خدا رو صدا ميكرد.. خودم رو انداختم رو جسم بي جون جهان و تكونش ميدادم و التماسش ميكردم كه بلند بشه صداش ميزدم و ميگفتم جهان تو رو خدا بلند شو تو رو خدا با ما اينكا ر رو نكن خواهر خوشگلم ..
چشمات رو باز كن ..انقد خودم چنگ انداخته بودم از صورتم خون ميومد ..داد ميزدم و به خدا ميگفتم اين چه سرنوشتيه ....جنون بهم دست داده بود و فرياد ميزدم فاطمه ميكشمت ..امان الله خان ميكشمت .. چطور دلتون اومد اين بلا رو سر اين دختر بياريد ..
مادرم يه گوشه كز كرده بود و ميزد تو پاهاش و براي جهان لالايي ميخوند و ضجه ميزد ..
ارسلان و يزدان هم پاهاشون رو جمع كردن بودن و يه گوشه اشك ميريختن ..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رخشنده
#قسمت_پنجاهوپنج
گفتم نه مامان شوکت هستش نیازی نیس شما بیاین !
زیر لب غرید :فردا پاتختیه والله روم نمیشه بگم عروس بیمارستانی شده ..
غرولند کنان سمت خونمون راه افتاد ؛لباسها رو توی مشما چپوندم و سریع خودم رو به بیمارستان رسوندم ؛کبری روی تخت نشسته بود ..
شوکت با خوشحالی گفت :الان دکترش اینجا بود گفت مرخصه ..
لباسها را روی تخت گذاشتم و گفتم الان خوبی سرگیجه نداری ؟سرش رو به نشونه ای "بله" تکون داد...
از اتاق بیرون رفتم تا شوکت لباساش رو تنش کنه ، حاضر که شدند از اتاق بیرون اومدن توی راهرو میرفتیم شوکت با نگرانی پرسید :کسی که چیزی نفهمیده ؟
گفتم :فقط مامانم ،میدونم خیال دیگه ای میکنه...
اون روز مامانم پاتختی گرفته بود ...کبری با یکم سرخاب سفیداب توی مجلس حاضر شد
بعد اینکه همه ای مهمونها پراکنده شدن، توی اتاق با کبری نشسته بودیم جفتمون سکوت کرده بودیم ،حرفی برای گفتن نداشتیم ،هنوز فکرم درگیر بود ؛با صدای تقه ایی که به در خورد مامانم وارد اتاق شد و با خوشحالی گفت :صبور جان دیگه احتیاجی نیست از اینجا برید ؛اقا امروز به بابات گفته پسرت دستش خالیه ،فعلا تا سرو سامون بگیره ؛تو خونه ی خالی مدینه بشینه ...
کبری انگار زیاد خوشحال نشد ..
گفتم خب اینکه خوبه ،فعلا همین جا میمونیم ...
کبری با قیافه ای درهم گفت :نمیشه از اینجا بریم اصلا دوست ندارم تو این عمارت باشم ؟
مامانم نگاهی معنی داری بهم کرد و گفت:دخترم خودتون میدونید ؛ولی شوهرت فعلا دستش خالیه ،چند ماه بشینید تا بتونه پول جمع کنه ...
شوکت که انگار صدامون رو شنیده بود ؛سریع توی اتاق اومد و گفت :حق با مادرشوهرته ؛اینجا نزدیک مایید ...
جهاز مختصری که مامانم و شوکت خریده بودن رو توی اتاق چیدن ؛ رو پله ها نشسته بودم، نگاهم به برگهای زرد درخت دوخته شده بود ؛کبری کنارم نشست :هنوز بهش فکر میکنی ؟
نگاش نگاهش کردم ..خنده محوی زد اون شب رو میگم ...
اه سردی کشیدم :چی بگم ،مگه میشه بهش فکر نکنم ؛تو باید از اول واقعیت رو بهم میگفتی
_خب نگفتم که از دستت ندم، میدونستم دنبال بهونه ایی، برای نخواستن منی...
بلند شدم و گفتم :میرم خونه ی مامانم گفته شام اونجا باشیم
چند قدم که برداشتم سمتش ،برگشتم :کبری فردا صبح باید بریم دکتر ؛باید تحت نظر دکتر باشی .
سمت خونه ی مامانم راه افتادم ؛بابام توی حیاط نشسته بود ؛کنارش نشستم :گفت صبور کبری چش بود ؟؛اگه دلت نمیخواد نگو ،ولی برام سوال شده به مادرتم چیزی نگفتم که نگران نشه .
گفتم بابا واقعا گفتنی نیست ...
سرش رو تکون داد و گفت :هر کی برای خودش رازهایی داره ،بذار راز بمونه ،منم ندونم بهتره؛تو پسر عاقل و خوش قلبی هستی ؛این دختر یه دردی داره هواشو داشته باش ...
همون لحظه صدای مامانم تو گوشم رنگ خورد :شما پدرو پسری چی به همدبگه میگین ؟
بابام گفت :رخسنده حرفهای مردونس ؛مگه تا صبح با زیبنده جیک جیک میکردین من پرسیدم چی میگین ؟
گفتم راسی زیبنده کجاس رفته؟
بابا گفت :نه بابا خونس، شوهرش چند روز گذاشت اینجا بمونه؛حرفهاش با مامانش تمومی نداره
متعجب نگاهم رو سمت مامانم چرخوندم و گفتم :مامان طوری شده ؛رحمت نمیذاشت زیبنده بمونه !!
لبخندی زد و گفت :خیره پسرم نگران نباش "
بوی ابگوشت تو فضای خونه پیچیده بود ؛زیبنده یه گوشه دماقش رو با چارقدش گرفته بود ...
مامانم سفره انداخت و دور سفره نشستیم ؛و مامانم کاسه های ابگوشت رو پر کرد و جلومون گذاشت ؛حواسم به زیبنده بود، فقط با غذاش بازی میکرد ،یه قاشق تو دهانش چپوند و دستش رو جلوی دهنش گرفت سراسیمه بیرون دویید ...
شب کبری دو تا تشک بغل هم انداخت، دستم رو زیر گردنم قلاب کردم و به سقف خیره شده بودم ؛کبری پشت بهم کرد و خودش رو به خواب زد میدونستم بیداره ....
صبح زود بیدار شدم ؛چشمم خورد به کبری که سفره انداخته ؛با لبخند سلام داد و گفت:منتظر بودم بیدار شی باهم صبحونه بخوریم ...
خوابزده بلند شدم، ابی به سرو صورتم زدم ؛بعد خوردن صبحونه گفتم:حاضر شو ببرمت بیمارستان، بعدشم باید برم سر کلاسم ...
روی صندلی بیمارستان نشسته بودم، کبری داخل اتاق بود؛بعد ده دقیقه دکتر صدام کرد داخل شدم.
دکتر گفت خوشبختانه زخمشم خوب جوش خورده ؛مشکلی نداره ،فقط راجب اون خال که ته زائده ی گوشتیه جای نگرانی نداره خوش خیم بوده..
کبری با نگرانی نگام کرد :چی خوش خیم بوده؟
دکتر گفت مگه خبر ندارین ؟پرستار راجبش با همسرتون صحبت کردن، سرطان پوستی ،خوشبختانه از نوع بدخیمش نیست ...
با حرفهای دکتر خیالم راحت شد و کبری رو به خونه رسوندم ؛سریع به دانشکده رفتم ؛بعدشم درگیر کارهای ثبت احوال بودم ؛دنبال کار دوم بود یا کاری که شیفت شب باشه ...
از خونه فراری بودم ،هیچ ذوق و انگیزه ای برای برگشت به خونه نداشتم ؛
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نقره
#قسمت_پنجاهوپنج
چشمي گفت و منم سريع برگشتم تو اتاق. موهاي بافته شدم رو باز کردم و بعد از شونه کردن پخششون کردم دورم . اين کار من رو ياد دايه مي نداخت . چقدر دوست داشت اين کمند مشکي رو ، البته از وقتي از تبریز اومده بودم موهام بلند تر شده بودن ،بايد مي دادم يکي پايين هاشو کوتاه کنه که موخوره نداشته باشه ... با همون موهاي باز رفتم تو تختم . خيلي اينجور نمي خوابيدم چون همش زيرم گير مي کردن ،اما دلم ميخواست به ياد وقت هايي که خان بابا موهامو نوازش ميکرد و منم مي ريختم دورم که خودمو بیشتر لوس کنم، اينطوري بخوابم .
از زبون تايماز....
قدم زدن تو هواي پاييزي تو حياط مصفاي خونه حسابي حالم رو جا آورده بود. پام خيلي درد نمي کرد، اما کتفم هنوز هم موقع حرکت دادن عذابم مي داد و حس مي کردم يه تيکه از چاقو توش مونده و اين دکتر متوجهش نشده، اما حُسني که اين همه زخم برام داشت و از باعث و بانيش هم بابتش ممنون بودم ، توجه و رسيدگي نقره بهم بود . رنگ نگاه مهربونش و دلسوزي و نگرانيش..من بدجور به اين دختر لجباز و در عين حال نجيب و مهربان دلبسته بودم . من بايد از احساس نقره به خودم خيالم راحت مي شد. مي خواستم من رو به خاطر خودم بخواد، نه لطفهايي که در حقش کردم . مي خواستم من رو انتخاب کن،ه نه از سر بي کسي و ناچاري . تو اين مدت که اينطوري کنارم بود ، حس مي کردم بهم بي علاقه نيست . خنده هاي محجوبانه و گاه و بي گاهش ، مواظبت و دلسوزيش و چمشهاي نگرانش وقتي براي حفظ آبرو جلوي دردي که مي کشيدم لبم رو مي گزيدم و صدام در نمي اومد . همه من رو به مورد توجه نقره بودن دلخوش مي کرد .اين زخم ها هر چند دردناک من و نقره رو بهم نزدیک کرد .
از پياده روي خسته شدم ..گرسنه هم بودم . رفتم اتاق ناهار خوري براي غذا که اکرم گفت : نقره خواسته بيدارش نکنيم چون سردرد داره ...نگرانش شدم، اين چند وقته به خاطر پرستاري از من خواب و خوراک نداشت . امروز هم کارش با امين طول کشيده بود و مطمئناً خسته بود .غذام رو جوييده نجوييده قورت دادم . بدون اون هيچي بهم مزه نمي داد. بلند شدم تا برم تو اتاقم .
سر شام بي صدا نشسته بود و آروم غذاشو مي خورد . چون ناهار درست و حسابي نخورده بوديم ، گفتم شام رو زدتر بدن . مي دونستم اونم گشنشه . بي صدا و سر به زير غذا مي خورد .تا خواستم دهن باز کنم،با گفتن ممنون من سير شدم از سر ميز بلند شد. منم نتونستم حرفي بزنم . تمام طول شب کابوس ديدم و حتي نتونستم يه لحظه چشم رو هم بزارم . خواب مي ديدم، يکي اومده ونقره رو با خودش برده . به چشمم اسلان بود و به يه چشمم پسر عمو نقره. تا صبح به جاي خواب جنگ اعصاب داشتم . . سر میز صبحونه دیرتر از من اومد و زیر لب سلام کرد و نشست یا میز رو نگاه میکرد یا نگاهش کشیده میشد طرف پنجره و زل میزد به حیاط.. منتظر شدم تا اکرم ميز رو جمع کنه . مي خواست بلند شه که گفتم: لطفاً بشين . مي خوام باهات حرف بزنم .
نگاه دلخوري به من کرد و گفت : چيزي رو جا انداختين؟
گفتم : مي خوام .... مي خوام بگم...
تانقره دهن باز کرد حرف بزنه ، اکرم اومد تو همزمان سرمون رو برديم طرف در . اکرم گفت : آقا ، آقاجانم مي گه يه خانوم و آقا دم در کارتون دارن.
گفتم :الان؟کي هستن؟
يه نيگا به نقره انداخت و گفت : مي گن از فرانسه اومدن . خانوم ويکتوريا ...
از زبون نقره..
ا حساسات ضد و نقيضي بهم هجوم آوردن. هم میخواستم برم بالا و خان زاده رو با مهمون فرنگيش تنها بذارم و بگم به من چه!!! اما از طرفي دلم مي خواست اين ويکتوريا خانوم رو ببينم ،هر کي بود مربوط مي شد به گذشته ي اين پسر . همين موضوع کنجکاوم مي کرد ببینمش...
احتمالاً اونجا خيلي با هم خوب که يه اومده اينجا.
چهره ي تايماز رو نگاه می کردم که ببينم چه حالي داره . خوشحاله ؟ ذوق زده ست ؟ يا حتي ناراحته؟ ولي اون بيشتر متعجب نشون مي داد.
به اکرم گفت : بگين بيان داخل . تو اتاق پذيرايي مي بينمشون.
اينطوري نمي تونستم بفهمم خانوم واسه چي اومده ! بلند شدم و راه افتادم برم تو اتاقم که تايماز گفت : نمي خواي چیزی بگی؟
گفتم:چي بگم؟
گفت : اين بخشش رو نمي خوام . گفتم : خوبه که براي خودم و شخصيتم از اين به بعد حرمت قائل ببخشيد . سربه زيرگفت : قائلم ... بلند شد و اومد رو به روم ايستاد و با اشاره
گفت : نمي ياي مهمونم دارم. بیخیال گفتم ادب این رو حکم میکنه که به مهمون خوش آمد بگم .:
خوشحال شد و خنديد گفت:اول شما. با هم رفتيم به اتاق پذيرايي که متراژش دو برابر اتاق ناهار خوري بود و توش با مبل هاي عاج دار و پرده هاي حرير و ترمه و کلي وسايل زيبا، تزئين شده بود .
تا خواستم بشينم ، در باز شد و يه دختر باريک و قد بلند با لباسهاي فرنگي و يه مرد فوکل بسته ي اتو کشيده ، به همراه اکرم وارد شدن.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رستا
#قسمت_پنجاهوپنج
تو هم برو تو حمام یکی از اتاقا و دوش بگیر ، اولین اتاقی که به چشمم خورد خودمو رسوندم بهش و در حمام رو باز کردم !
با دیدن حمامش دهنم باز موند ، یه حمام به بزرگی استخر ! جكوزی و وان حمومش اندازه ی سه تا از اتاق های هتلی که رها زندگی میکرد بود ...
خلاصه زندگی مجللی كه من تو خوابم نديده بودم رو بلاخره تو واقعیت دیدم ...
من حتی نمیدونستم چطوری باید شیر آبش رو باز کنم،که بلاخره بعد از نیم ساعت تونستم آب رو باز کنم ...
وقتی از حمام اومد بيرون خونه ديگه گرم نبود ،تازه سردم شده بود...
رها رو يكي از مبل ها نشسته بود و به سقف سالن زل زده بود ، منم رفتم كنارش نشستم و با حسرت گفتم ميبينی مردم چه زندگی هایی دارن ؟
رها نیش خندی زد و گفت : خواهر جان، همه كه مثل من و تو تیستن، اين مرده چند سال سوئد بوده و تازه برگشته اينجا، خيلی پول داره من و تو ربعشم ندیدیم !سرمو رو شونه ی رها گذاشتم و گفتم واقعاً خوش به حال بچه هاش ما كه از بچگی فقر و نداری كمرمون رو خم كرد از وقتی يادمون مياد هميشه كار كرديم كه يه لقمه نون بخوريم،تازه كتك كاری و توهين هاشونم پا برجا بود ...تو دلمون حسرت های بزرگ و کوچیکی بود، كه تا كسی مثل ما زندگی نميكرد دردمون رو نمیفهمید ...
فردای اون روز صاحب خونه كه اسمش احسان بود اومد دنبالمون و رفتیم بیرون صبحانمون رو خورديم ..
احسان بهم گفت : ملا گفته ساعت يازده میام،اما اين بهرام همه رو عصبانی از بس حرف بیخود زده !
از احسان خواهش کردم ازشون بخواد چند ساعت ديگه هم تحملش كنن، میدونستم با رفتن بهرام بیچاره میشم..
احسان گفت اینقدر نگران نباش خدا بزرگه .
بعد از چند ساعت بلاخره ملا زنگ زد و گفت بیاین دنبالم، صاحب كار رها هم بدون معطلی رفت و آوردش ..
بهرام بازم سعی داشت با چرب زبونی شرايط رو عوض كنه و با چاپلوسی با ملا و احسان صحبت میکرد و با لحن مظلومانه ای میگفت :
رستا زنمه و من خیلی دوستش دارم و به خاطر اون از زن و بچم گذشتم و نمیخوام طلاقش بدم ..
اونا هم کم کم داشتن خامش ميشدن که ديگه صبرم تموم شد و با صدای بلند به بهرام گفتم ، بسه دیگه هر چی زودتر اين كارو تموم كن، من دوست ندارم مگه زوره ؟
به دست و پام افتاد كه نكن رستا ،من دوست دارم !
با حرص بهش گفتم اگه اينجا عقدمون رو باطل نكنی، خیلی راحت با اون فيلم و عكسها هم ازت طلاق میگیرم، هم آبروتو میبرم و هم مهریمو تا ریال آخر ازت ميگيرم ...
بعد از کلی تهدید کردن ،بخاطرمجبور شد ، عقد رو باطل كنه ....
بعد از طلاق بدون خداحافظی راهشو كشيد و رفت ..
هنوز چند ساعت از رفتش نگذشته بود ، که تازه رسيده بود مرز باشماق و زنگ زد به رها و شروع كرد به تهديد كردن كه اين كاراتون بی جواب نميمونه حساب داداشاتو میرسم تا بفهمین با كی در افتادين ..
دقيقاً ميدونست نقطه ضعفم چيه ، سریع گوشی رو از دست رها کشیدم و گفتم : بهرام جان،ببين با زبون خوش دارم بهت میگم دست از سر من بردار ،به خدا قسم اگه يه تار مو از سر برادرام كم بشه ،خودت میدونی،ديگه هم به رها زنگ نزن....
حرفامو زدم و گوشی رو قطع کردم ...
رها شبا از ساعت ٦ عصر تا ١٢ شب سر کار بود و من اون شبم مجبور شدم با رها كافه بمونم، نه جایی رو بلد بودم و نه كسی رو ميشناختم، زبونشونم از ده تا جمله دو تا شو ميفهميدم ..
صاب كار رها بهش گفته بود اگه رستا محیط کافه رو دوست داره ،اونم میتونه از فردا مشغول به كار بشه ، اما رها بهم گفت من مجبور شدم اينجا كار كنم، چون كار ديگه ای بلد نبودم و با وضعيت هتل و خرج مجبورم اين كارو بكنم ،ولی تو كه كار بلدی ،به صاحب كارم ميگم با همون دوستش كه بهرام اين مدت پیشش كار ميكرده صحبت کنه كه تو به جای بهرام بری اونجا ...
با خوشحالی قبول کردم و گفتم خودمم تو این فضا راحت نیستم ...
صاحب كار رها بعد از شنيدن اينكه من نميخوام تو کافش کار کنم یکم رفتارش باهام عوض شد، ولی اصلا برام مهم نبود، خوشبختانه شركتی كه بهرام كار ميكرد نزديک كار رها بود و از اين بابت خيلی خوشحال بودم ...بعد از حرف زدن با مدير شركت و گفتن شرایط قرار شد من کارای فتوشاپ و دیزاین تبلیغاتشون رو انجام بدم و در قبالش ماهانه حقوق بگیرم،و با اقامتی که از طرف شرکت برام میگیرن مشغول به کار بشم ...
يک ماهی ميشد كه تو شرکت مشغول به کار بودم تا اينكه يه روز يه خانم برای بنر تبليغات آرايشگاهش اومد شرکت ...
زن خيلی حساسی بود و خيلی ادا و اصول داشت كه : وای نه اينجوری نباشه، اونجوری نباشه.. از اون دسته آدمایی بود كه از همه چیز ایراد ميگرفت ..
صاحب كارم که از دستش کلافه شده بود اين كارو به من سپرد و بهم گفت : خانم ها بيشتر همدیگه رو ميفهمن ...
منم با زبون خوش خیلی خوب تونستم از پس مشتری بر بیام و راضیش کنم ،
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یگانه
#قسمت_پنجاهوپنج
اونقدر خجالتی که حتی پیشنهاد ازدواجش رو یکی از دوستان مشترکمون از طرفش مطرح کرد . از اون همه شرم و وقاری که تو وجودش بود خوشم می اومد، از این که مثل بقیه ی کسایی که سر راهم قرار می گرفتند ، پررو و گستاخ نبود و رعایت خیلی از مسائل رو می کرد . به دستمون گفتم برای یک بار هم شده باید باهاش حرف بزنم . قبول کرد و چند وقت بعد با هم به یه کافه تریا نزدیکی دانشگاه رفتیم . خیلی منتظر شدم تا شروع به حرف زدن کنه و همه چیز رو از زبون خودش بشنوم ،
یه پسر جوون شهرستانی کم رو و خجالتی و البته متین و سنگین ، اونقدر خجالتی که حتی پیشنهاد ازدواجش رو یکی از دوستان مشترکمون از طرفش مطرح کرد . از اون همه شرم و وقاری که تو وجودش بود خوشم می اومد، از این که مثل بقیه ی کسایی که سر راهم قرار می گرفتند ، پررو و گستاخ نبود و رعایت خیلی از مسائل رو می کرد . به دستمون گفتم برای یک بار هم شده باید باهاش حرف بزنم . قبول کرد و چند وقت بعد با هم به یه کافه تریا نزدیکی دانشگاه رفتیم . خیلی منتظر شدم تا شروع به حرف زدن کنه و همه چیز رو از زبون خودش بشنوم ،
اما اون از خجالت عرق می ریخت . بالاخره حوصله ام سر رفت با خودم گفتم : نکنه دوستم سر به سرم گذاشته و همچین دروغی رو سر هم کرده .
با این فکر گفتم آقای ملایری اگر حرفی ندارید من برم ؟ شتابزده گفت : نه خانم وزیری ، خواهش می کنم بشینید .
بعد بی اینکه نگاهم کنه گفت :باور کنید از روزی که شما رو دیدم زندگیم از این رو به اون رو شده، نمی دونید چقدر دل دل کردم تا بالاخره تصیم گرفتم بهتون پیشنهاد ازدواج بدم ، یعنی راستش رو بخواید جراتش رو نداشتم ،ولی بالاخره دل به دریا زدم . فکر می کردم اگر بشنوید من بهتون علاقمندم عصبانی می شید حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم بخواید یه همچین قراری با من بذارید . خب من بچه ی شهرستانم ،خوب می دونم که به هیچ وجه در شان شما نیستم و تفاوت ما زمین تا اسمونه، چقدر تو این چند ماه با خودم کلنجار رفتم اما نتونستم خودم رو قانع کنم که از فکرتون بیرون بیام .
_گفتم آقای ملایری اون چه که شان و شخصیت ما رو تایید می کنه انسانیت ماست نه اهلیتمون . حرفم اشکارا تاثیر خوبی بر او گذاشت و کمی از آن آشفتگی بیرون آمد...
_ گفت خوشحالم از این که شما دید باز و روشنی دارید ، همه این طوری نیستند ...
تورج برام از خونواده اش گفت، از این که خواهر و برادرای زیادی داره و خودش ته تغاری خونه اس ،گفت تنها دارایی اش سه هکتار زمینه که میتونه بفروشه و یه خونه ی نقلی باهاش بخره ، از رشته ی تحصیلی اش و اینکه آینده ی خوبی در انتظارشه گفت و قول داد با کمی صبر و تحمل منو به زندگی که در شانم باشه ، برسونه .
یه آشنایی ساده ، خیلی ساده که مدتها ادامه پیدا کرد و من رو به این نتیجه رسوند که واقعا می خوام باهاش ازدواج کنم . اونقدر قاطعانه که درموردش بدون واسطه قرار دادن مادر ، با پدرم صحبت کردم . پدرم مرد روشنفکری بود و رابطه ی عاطفی عمیقی با من که تنها فرزندش بودم ، داشت ... با این تفاسیر شدیدا از در مخالفت دراومد و مخالفتش با دیدن تورج و صحبت با اون شدت گرفت . البته نه اینکه بخواد اونو پیش من تحقیر کنه نه ، حتی برخورد خوبی هم با تورج داشت، اما می گفت شما به درد هم نمی خورید . هر کدوم تو یه شرایط و با فرهنگ متفاوتی بزرگ شدید . پدرم عقیده داشت اختلاف فرهنگی به مراتب تاثیر بدتری روی زندگی مشترک می ذاره تا اختلاف طبقاتی . بگذریم از اینکه چقدر طول کشید تا برخلاف میلش رضایت داد . تورج هم با مشکل من مواجه بود،...بالاخره مجبور شد به دیدن پدرم بیاد تا رسما و به تنهایی منو از پدرم خواستگاری کنه ، پدرم جشن نامزدی بزرگی برامون گرفت . وقتی بین بچه های دانشکده شیرینی پخش می کردم، هر کس با شنیدن اسم داماد شیرینی به دست مات و مبهوت می موند و با ناباوری می پرسید : تو واقعا با این پسره ازدواج کردی ؟
وقتی نگاه ملامت بار من رو متوجه خودشون می دیدند با لبخند ساختگی بهم تبریک می گفتند . حرف و حدیث پشت سرم زیاد بود، حتی گاهی مورد تمسخرم قرار می دادند، ولی هیچ حرفی باعث نشد به انتخابم شک کنم و از بابت تورج احساس خجالت و سرشکتگی کنم ،چون عاشق سادگی تورج بودم .وقتی بهار از راه رسید برای فروش زمینش به شهرستان رفت، دلم می خواست همراهش برم تا بلکه تصور بدی که خونواده اش از من داشتند از بین بره اما مخالفت کردند ، هم اون و هم پدرم .
به ناچار موندم و منتظر شدم تا برگرده . سوزان ساکت شد و من عجولانه پرسیدم :برنگشت ؟
چرا ولی خیلی دیر ! دوستی داشتم که تو خوابگاه زندگی می کرد . هر از چند گاهی می رفتم پیشش و تا صبح باهاش می موندم . اون شب هم یکی از همون شبها بود، خوابگاه دچار حریق شد و ما وقتی متوجه شدیم که دیگه راهی برای فرار نبود .
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_پنجاهوپنج
خاله همراه دخترش راضیه خودش رو توی حیاط انداخت و بلند بلند گفت خوش آمدین،مهلا چرا اینجا نگهشان داشتی بفرمائید بریم داخل بفرمائید.
دائی جان با راهنمایی من وارد خونه شد و خاله هم شروع کرد با هیزمایی که آورده بودم توی حیاط آتیشی برپا کرد برای جوش اوردن آب برنج.
مارجان ذغال ها رو با میله ای آهنی تک
تک توی سماور ذغالی میذاشت که دائی جان گفت سر راه یسر به ملا احمد زدم،آنقدر از سواد و ادب رضا گفت که سربلند شدم.می گفت این پسر حیفه اینجا بمونه و بشه یه چوپان.
بعد رو به من گفت چند سالته پسرم؟
پاهام رو جمعتر کردم تا پارگی های شلوارم پیدا نشه و سر به زیر گفتم چهارده سال دائی جان.
دائی جان ماشالله گویان رو به مارجان کرد و گفت چند صباح دیگه باید براش آستین بالا بزنیم.توی این آبادی هم که کار درست و حسابی پیدا نمیشه،برای سوادشم حیفه،اگه تو راضی باشی با خودم می برمش تهران هم کار کنه هم درس بخوانه.
مارجان که نمی دونست از این حرف خوشحال باشه یا ناراحت ،هنوز حرفی نزده بود که خاله پرگل وارد شد و گفت بجنب مهلا برنج رو بیار ،آب جوش آمد.
مارجان اشاره کرد به برنجی که از دیشب توی آب خیسانده بود و شروع کرد به ریختن چای خاکی و کم رنگمان توی استکان های لب پریده.
دائی جان کتش را درآورد و روی زانویش گذاشت و گفت خودت تا کی می خوای تنها بمانی مهلا،هنوز سی سالت هم نشده،هنوز جوانی،چرا شوهر نمی کنی؟این پسر هم امروز من نبرم ،فردا باید زن بگیره و از پیشت خواه ناخواه بره.داری سنت میشکنی ،شنیدم هرکس در خانه ات را زده دست رد به سینش زدی.
مارجان آهی کشید و گفت بعد از ممدلی دلم رضا به ازدواج نیست دائی جان.
دائی جان که مشخص بود روی زمین سرد و نمور و روی زیلوی خشک خانه ی ما معذبه،این پا اون پا کرد و گفت اگه دلت باهاش بود پس چرا پاپس کشیدی و زندگیتو دو دستی تقدیم کردی دختر؟
مارجان سرشو پایین انداخت و گفت فرشته ها خبر نبرن،ننجان با زیرکی خاله را بست به ریش ممدلی،بعد از سوختن بچه ام توی تنور هم دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم.تنها دلخوشیم توی این دنیا رضا بود که با خدا خدا کردن تا به اینجا رساندمش و از دید شهرناز دور نگه داشتمش،رضا آینده دار باشه، منم سربلند میشم،دیگه از خدا چیزی نمی خوام دائی جان.
دائی جان دستی به موهای سفیدش کشید و گفت خدا رحمت کنه خواهرمو...پیرزن لابد فکر کرده اینجوری دو تا دختر یه جای خوب شوهر میده...ولی شهرناز حجب و حیا سرش نمیشه و تاوانش را هم پس داد.
چایی رو جلوی دائی جان کشیدم و گفتم بفرمایید دائی سرد میشه.
مارجان بلند شد و گفت تا شما چاییتان رو بخورید من یه سر به پرگل بزنم.
مارجان که خارج شد دائی گفت خب پسرجان تصمیمت چیه می خوای چه کنی؟
در قندان رو برداشتم و جلوی دائی گرفتم و گفتم راستش...دلم نمیاد مارجانمو تنها بزارم اون جوانیشو پای من گذاشت...بیام تهران شما به زحمت میوفتین.
دائی جان هورتی به چاییش کشید و گفت مزاحم چه؟بچه هامو که سرانجام کردم،من و زنم تک و تنها توی خانه دق کردیم،تو هم که نمی خوای ور دل ما بشینی قراره بری کار کنی،شبانه هم میری مدرسه،یه اتاق هم اضاف داریم شبا آنجا بخواب.
استکانش را که تا ته سرکشید توی نعلبکی گذاشت و گفت مارجانتم اینجا کاری نداره، اگه بیاد قدم جفتتان سر چشمم.
مارجان به اتفاق خاله پرگل و راضیه وارد شدن و خاله در حالی که سرآستین هایش را پایین می کشید با خوش رویی گفت الان برنج دم می کشه دائی جان،خیلی صفا آوردین.
بعد رو به راضیه که تازه نشسته بود گفت پاشو دخترجان، اینجا نشین ،چهار تا بزرگتر نشستیم داریم حرف می زنیم، پاشو برو ببین آقاجانت نیامده.
راضیه با نگاهی به من و بعد سر بزیر چشمی گفت و بلند شد و رفت.
دائی جان رو به مارجان گفت خب دخترم چه میگی؟من باید زودتر برگردم...رضا بدون تو پاهاش نمیاد،میگه تو هم همراهش بیای تهران.
خاله پرگل به میون حرفش پرید و گفت کجا؟به خدا اگه بزارم برید، امشبو توی کلبه ی درویشی ما سر کنین یه لقمه نان و بوقلمون داریم بزاریم جلوتان.
دائی جان با متانت گفت خدا صاحب خانه تانا نگه داره،اینجا هم خانه ی شماست،همینقدر که هوای فامیل مارو داری شرمندم کردین،باید برگردم عیال توی خانه منتظره.
بعد از تیکه پاره کردن تعارفات مارجان گفت همین که رضا میاد و مزاحمتان میشه شرمندم،نگران من نباشین،توی تهران سختمه روز رو شب کنم،نه سواد دارم نه جاییو بلدم،اینجا حداقل با زندگیم مشغولم.
بغضی که گلوم رو می فشرد قورت دادم و گفتم مارجان میرم ،ولی کار می کنم و با پولش خانه میگیرم و با خودم می برمت.
مارجان با پر روسریش قطره اشک حلقه زده توی چشمش رو پاک کرد و گفت برو خدا پشت و پناهت،پولاتو هم جمع کن که وقتی خواستیم توی خانه ی دختر داری بریم روسیاه نباشیم،فکر من نباش.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شهلا
#قسمت_پنجاهوپنج
خاله فاطی به پشتی تکیه داد و گفت: فرشته، شیراز از آبادی گرمتره....
خاله فرشته سینی چای و باقلوا رو گذاشت جلومون و گفت: خوش اومدین خواهر جان...
اشرف چایش و سر کشید و گفت: ننه، میشه با شهلا بریم یه دور تو بازار بزنیم...
خاله فاطی گفت:حوصله کن دختر.. بزار یکم خستگی در کنیم، با هم میریم... شهلا امانته دستم... نمیتونم بذارم تنها برید...
فرشته لبخندی به روم زد و گفت: ماشالا به شهلا... خیلی وقته ندیدمت... چقدر خوشگلتر شدی...
اشرف پاشد و گفت: ننه بذار بریم دیگه... مستقیم میریم، مستقیمم برمیگردیم..
خاله فرشته گفت: چیکارشون داری فاطی، بذار برن خب...
خاله فاطی دودل شد و گفت: تا یه ساعت دیگه باید خونه باشین...
خاله فرشته: شانس دخترا معصومه خونه نیست ،و الا باهاشون میفرستادمش بازار...
زیر لبی به اشرف گفتم: زود باش بریم تا یکی رو همراهمون نفرستادن...
بالاخره تونستیم دوتایی به طرف بازار و جایی که اشرف با سردار قرار گذاشته بود بریم...
اشرف بهم نگاه کرد و گفت: شهلا من به جای تو بودم ،هر جور شده، زن سردار میشدم...نمیدونی چقدر دوست داره... من امروز وقتی بهم التماس میکرد تا یه جوری تو رو بیارم شهر تا ببینتت ،فهمیدم که چقدر دوست داره..
دست اشرف و گرفته بودم تا گم نشم... بازار شلوغ بود و همه تند از کنار هم رد میشدن...
به اشرف گفتم: سردار اومد آبادی؟
اشرف گفت: مثلا اومده بود به ماشیناش سر بزنه، اما فقط بخاطر دیدن تو اومده بود... من بهش گفتم تو آبادی همه روی شهلا و تو زوم هستن و اینجا نمیشه باهاش حرف بزنی... اونم گفت بیارمت شهر...
تقریبا به آخرای بازار رسیده بودیم که اشرف پیچید تو یه کوچه.... به دور و برش نگاه کرد و در یه مغازه که بسته بود رو زد...
بهش اشاره کردم چیکار میکنه؟
اشرف گفت: اینجا حجرهی سرداره..
چند ثانیه بعد سردار در رو باز کرد...
دستمو گرفتم به دیوار...
اشرف به سردار نگاه کرد و گفت: من نیم ساعت دیگه میام دنبال شهلا....
سردار یه لحظه به اشرف نگاه کرد و گفت: جبران میکنم....
اشرف سریع رفت... سردار بردم داخل مغازه، گفت:دلم برات تنگ شده بود،به سمت صندلی راهنماییم کرد.
اشکم چکید رو صورتم.....
غمگین گفت: شهلا، مادرم باهام نمیاد....به هر ترفندی چنگ زدم، اما اون همراهم نمیشه.. امروز اومدم آبادی تا ببینمت... میخواستم ببینمت و بهت بگم فقط یه راه مونده
بغضمو با تلخی قورت دادم و گفتم: چه راهی؟ چیکار باید بکنیم؟
سردار ولو شد کف حجره و گفت: باید با هم فرار کنیم... من همه جا آشنا دارم.. میتونم مدارک برات جور کنم و ببرمت خارج....اونجوری دیگه دست هیچ کسی بهمون نمیرسه...
چی داشتم میشنیدم، یهو ترسیدم و ناراحت بلند شدم ...
سردار هول شد و گفت: شهلا... چی شد؟ چرا ناراحت شدی ...
جدی شدم و اشکامو با پشت دستم پاک کردم، گفتم: سردار من خیلی دوست دارم...ولی حاضر نیستم با آبروی پدر و مادر بیچارم بازی کنم...
سردار با مشت کوبید به دیوار و گفت: پس چه کنم، خودت یه راهی بهم نشون بده، آخه چطوری مادرمو راضی کنم؟ کلافه گفتم: من نمیدونم، ولی فرارم راهش نیست....
گفت: چیکار کنم شهلا...
یهو فکری به سرم زد گفتم: بیا خونمون و پدرم رو تهدید کن که اگه منو بهت ندن...
بهش بگو یا شهلا رو به زبون خوش بهم بدین یا میدزدمش...بگو میبرمش خارج از ایران تا نه دستتون به شهلا برسه نه به من...
سردار،امید اومد تو چشماش و گفت: فکر میکنی قبول کنن؟
گفتم: برای خانواده و طایفهی من آبرو از همه چیز مهمتره... مطمئن باش قبول میکنن...
سردار خوشحال شد و گفت: هر کاری بگی میکنم...
باید برمیگشتم، اشرف پشت در حجره منتظرم بود... وقت رفتن بود...
سردار یه جعبه کوچیک داد به اشرف و گفت: ناقابله... کاری که تو خواهرانه برای من کردی، با هیچ کادویی جبران نمیشه اما امیدوارم این تحفهی ناقابل رو از من پذیرا باشی...
اشرف سرخ شد و جعبه رو از دست سردار گرفت و گفت: شرمنده کردین سردار خان...
از سردار خدافظی کرد و گفت: بیرون منتظرتم شهلا...
سردار گفت: من فردا شب میام منتظرم باش...
فقط نگاش کردم و گفتم: من پشتتم،
دیگه برام فرقی نداره مردم چی میگن...
اشرف یکم جلوتر جعبه رو باز کرد، دوتا النگوی طلا تو جعبه بود... ذوق زده گفت: وای شهلا اینا طلاست...
بادی به غبغبم انداختم و گفتم: پس فکر کردی سردار بخاطر من چیزی غیر از طلا هزینه میکنه؟؟هردو با هم خندیدیم...
غروب با مینی بوس به آبادی برگشتیم...
شاد و بلند میخندیدم..
اشرف گفت: شهلا هر وقت دلت برای سردار تنگ شد، من خودم هماهنگ میکنم تا شما همدیگه رو ببینید... معاملهی خوبی بود... نیم ساعت ملاقات... دو تا النگو....
به فردا شب که فکر میکردم، یهو دلم میریخت....
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾