eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
461 عکس
798 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
اونم گفت داروهات هم خوبه اما منم یه قرص دیگه اضافه میکنم و بعد گفت اینکاروبکن ..اینجوری کن و…در آخر گفت ناامید هم نباش کی میگه احتمالش اصلا نیس بار دار بشی فقط تو یک کم ضعیفی ..انقدر بهم امید داد که سر از پا نمیشناختم گفتم یعنی امیدی هست دکتر هم گفت همیشه امید هست ..انقدر خوشحال شده بودم که میخواستم صورت دکتر رو بوس کنم  با یه شادی غیر قابل توصیف به خونه برگشتیم بچه ها رو از خونه خواهر زهرا خانم برداشتیم تا اومدم تو کوچه منوچهر رو دیدم که تو کوچه جلو در منتظرم بود دلم هُری ریخت گفتم وای زهرا خانم چکار کنم ؟ گفت کاریت نباشه وایسا کنار …فقط مدارک پزشکی و نسخه ات رو‌بده بمن .منم سریع از زیر چادرم همرو دادم زهرا خانم اونم گرفت زیر چادرش .تا رسیدم منوچهر گفت کجابودی ملیحه؟ سلام کردم گفتم با زهرا خانم بودم رفته بودیم !!!!زهرا خانم گفت آقا منوچهر جان سلام خوبی داداش ؟ اونم گفت سلام ممنون زهرا خانم‌بعد زهرا خانم گفت والا ما اول میخواستیم بریم سینما بعد گفتیم ولش کن مارو چه به سینما ! رفتیم خونه خواهرم نشستیم تعریف کردن که یهو دیدیم دیر شد دیگه سریع اومدیم بعد رو‌کرد به دخترش گفت مگه نه زینب جون (دختر زهراخانم زینب بود )بعد اونم گفت آره مامان کاش بیشتر میموندیم تا من بیشتر بازی میکردم زهرا خانم فوری با حرف زد تو دهن زینب و گفت خُوبه برو تو ببینم اگر هر روز بری خونه خاله ات سیر نمیشی ..من نفس عمیقی کشیدم یهو منوچهر گفت من از سینما خوشم نمیاد هیچ وقت نری زهرا خانم گفت نه بابا منم الکی گفتم ..خلاصه بخیر گذشت با منوچهر اومدم تو اتاق ،آروم گفت ملیحه هیچ وقت تنها سینما نرو من تا مامان بهم گفت زود اومدم خونه. بعدش گفت تو کی از من اجازه گرفتی ؟ که به مامانم گفته بودی اجاره دارم .گفتم منوچهر منم دلم تنگ بود الکی گفتم تو ببخش .اونم هیچی نگفت ولی من مونده بودم طلعت خانم کی گزارش رو داده بودمنوچهر تا رفت تو آشپز خونه چیزی بخوره لباسهای خونه رو پوشیدم و طوری وانمود کردم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.بلاخره اونروز بخیر گذشت منوچهر هم بی خیال شد زهرا خانم فردای اونروز اومد پایین مدارکای پزشکیم رو دادنسخه رو برداشت وگفت بده من برم قرصتو بگیرم بیام ،گویا خطرناکه باهم بریم  تو بچه هامو نگهدارمن الان میرم  میام .دختر پسرش رو‌بردم تو اتاق و با پسرش که کوچیک بود بازی میکردم گفتم ای خدا چی میشد این بچه الان بچه من بود منم به مراد دلم میرسیدم بی اختیار اشکم اومد بعد از نیمساعت زهرا خانم با قرص برگشت گفت بیا ملیحه جان اینم قرصت فعلا اینارو بخور ببین خدا چی میخواد مبادا ناامید بشیا فقط خدا !!!! بعد دست دخترو پسرش رو‌گرفت و رفت بالا ،من با خودم‌گفتم خدایا این زن فرشته اس چقدرمهربونه  گفتم خدایا شکرت که من رو تو این خونه فرستادی من که خواهری ندارم از طرفی مامان خودش اسیر خانم جونه  من چطوری برم و‌اونجا درد و دل کنم خانم جون خیلی حساس بود هر وقت میرفتم خونه مامان میگفت ملی ننه بچه مچه نداری ؟ و این سوأل بیشتر اعصابمو خورد میکرد دلم میخو‌است  داد بزنم بگم بخدا اگه من بچه دار بشم خبرش رو تو بوق کرنا میکنم  روزهای باهم بودن من با منوچهر بسرعت میگذشتن انقدر کار منوچهر خوب شد که ماشین خرید منوچهر به پاقدم و خونه خیلی اعتقاد داشت میگفت این خونه پاقدمش برای ما خوب بوده منوچهر دیگه عین یه مرد جا افتاده شده بودسرش شدیدا ً تو کارش بودخیلی پول جمع کرده بود.اما میگفت فعلا دوست ندارم از این خونه برم منم تا میگفت از اینجا بریم غم دنیا دلم رو‌میگرفت اخه من با زهرا خانم خیلی اُخت شده بودم یکروز غروب که رفتم خونه  مادرشوهرم آقا جان درو باز کرد سلام کردم دیدم آقاجان خوشحال گفت خوش آمدی عروس جان بیا که تو این خونه امشب جشن داریم منم ساده گفتم تولدکیه ؟ گفت هنوز دنیا نیومده اما بزودی میاد یهو طلعت خانم گفت مَرد بزار بیاد تو بعد بگو انگار اجاق کورت روشن شده من یه چیزایی حس کردم اما نمیخواستم قبول کنم که عزیزجون گفت ماشاالله مهین حامله است و تا چهار ماه خودشم خبر نداشته انگار پاهام شل شدن دستگیره در رو گرفتم شاید باورتون نشه اما وجودم پُر از حسادت شد نه به مهین به اون بچه توی شکمش! هیچکس درد منو نمی فهمید که من با دنیایی از حسرت زندگی میکنم بناچار وارد اتاق شدم وخیلی مصنوعی به مهین تبریک گفتم یهو عزیزجون گفت غصه نخور خدا دامن تو رو هم سبزمیکنه. آرام کنار اتاق نشستم آقاجان  پسر بزرگ مهین رو بغل کردو‌گفت بیا ببینم‌بیا بغل آقا جان دیگه نری بغل مامان دلش درد میگیره ، من‌عین شمع داشتم آب میشدم خجل یه گوشه نشسته بودم که عزیزجون گفت آقا جان بیا بریم بالا مهین هم میخواد شام درست کنه بزار با ملیحه تنها باشه تا آقاجان رفت بالا ؛ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وسرش رو به عقب تکیه داد و چشماش رو بست .... خيلي از حالتاش ترسيدم ..به اطراف نگاه كردم  که لیلا رو دیدم خواستم برم سمتش تا نیم خیز شدم ارباب دستم رو گرفت و همینطور که چشماس بسته بود گفت کدوم گوری میری ؟؟؟ آروم اسم لیلا رو زمزمه کردم که گفت تو هیچ جا نمیری با این سر و وضع ....امشب نامردم اگه تکلیف تو رو مشخص نکنم..پاتو از گليمت دراز تر كردي..بزار این جشن مسخره تموم بشه ... از تهدیدش ترسيددم ...خودم رو لعنت کردم که این حماقت رو انجام دادم .... باز ارباب خدمه رو صدا زد و از اون نوشیدنی ها برداشت .... دستش هنوز با فشار روى مچم بود و من حس میکردم لحظه به لحظه داغ تر میشه ....بالاخره نیمه شب شد و این جشن مضخرف تموم شد ....از ترس حتی موقع شام هم نتونسته بودم چیزی بخورم ..دعا میکردم ارباب  زود خوابش ببره و منو بیخیال بشه ..حس میکردم ارباب یک جوریش باشه ..مثل همیشه نبود چشماش جوری بود و با حالتی منو نگاه میکرد ...... بالاخره به اتاقمون رفتیم .......البته با ارباب ....... تا وارد شدیم ارباب کلید قفل رو چرخوند و من اونجا اشهدم رو گفتم با حالت خاصی گفت: حرف منو گوش نمیدی اره ... سرم رو به نشونه نه تکون دادم که خندید ..یه خنده شل و وار رفته به سمتم اومد و طبق معمول یه سیلی بهم زد .. روی تخت افتادم...از شدت درد اشکام ریخت ... کنارم نشست و گفت نه امشب نباید گریه کنی حیف این چشمات نیست .... واقعا گریه ام گرفته بود ..تا حالا حال ارباب رو اینجوری ندیده بودم ..... با صداي لرزون گفتم ارباب حالتون خوب نیست ....ارباب بازم خندید و گفت نه از همیشه بهترم .... . صبح با تنی دردناک از خواب بیدار شدم ..احساس خفگی میکردم که متوجه شدم دستان ارباب دورم حلقه شده ... با یاداوری دیشب احساس ناراحتی بهم دست داد و اشکام دوباره جاری شد ....هیچ وقت تو این زندگی به خواسته من احترام گذاشته نشد ... در همین موقع ارباب چشماش رو باز کرد تا منو دید مثل کسى که چیزی یادش نیاد سرش رو محکم گرفت و با صدایی گفت اه چقدر سرم درد میکنه ..چه اتفاقی افتاده؟؟؟؟ جوابش رو ندادم و تنها اشکام بود که میریخت ....تازه نگاهش به چشمای خیسم افتاد ... بدون توجه بهش از جام بلند شدم ... خوبی این اتاق این بود که یه حموم داخلش داشت ... وقتی زیر دوش قرار گرفتم اجازه دادم اشکام تنم رو بشوره ...تمام روز ارباب  هروقت باهام حرف میزد تنها جوابش رو میدادم و دیگه حرفی نمیزدم ....بی حوصله بودم و دلم میخواست جایی برم که هیچ کس نباشه ... ارباب بادیدن رفتارم کلافه میشد اما چیزی نمی گفت ... قرار بود غروب برگردیم و این منو خیلی خوشحال می کرد . حتی لیلا متوجه شده بود اتفاقی افتاده که چند بار دلیل ناراحتی و بی حوصلگیم رو پرسید اما تنها با بهانه اینکه دلم تنگ شده جوابش رو دادم .. غروب موقع رفتن رسید لیلا منو محکم بغل کرد و با محبت گفت:خیلی از دیدنت خوشحال شدم امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم ... از مهمان نوازیش تشکر کردم و با اقا داریوشم خداحافظی کردم ... اربابم بعد از خداحافظی سوار ماشین شد و حرکت کردیم ... چند ساعتى بود حرکت کرده بودیم و من بی حوصله تنها به جاده چشتم دوخته بودم با توقف ماشین به خودم اومدم ،ارباب از ماشین پیاده شد و بعد از مدتی با ابمیوه برگشت..یکی رو طرفم گرفت که سرد زمزمه کردم نمیخورم ......با کلافگی گفت  معلومه از صبح چه مرگته ؟؟؟خانم برای من پشت چشم نازک میکنه .....حالا خوبه دختر شاه نیستی ... بغضمم رو قورت دادم و بازم ساكت شدم ...حتی دلم نمیخواست لحظه ای باهاش هم کلام بشم ...ارباب که دید حرف زدن با من فایده نداره كلافه ماشين رو روشن کرد و حرکت کرد ... در همون حال گفت اگه میبینی چیزی بهت نمیگم مراعاتت رو میکنم فکر نکن عاشقتم ...من خیال میکردم لیاقت داری اما الان پشيمونم از اینکه انتخابت کردم لیاقت تو اینه که تو سختی زندگی کنی حرفاش قلبم رو بدرد اورد اهی کشیدم ...کاش این کابوس تموم میشد ..با رسيدن به روستا لبخند کم جونی روی لبم اومد ..هیچ کجا برای من این روستا و اب وهواش نمیشد ...تو روستا هر كس ماشین ارباب رو میدید سلام میداد و اربابم طبق معمول سری تکون میداد ... وقتى وارد خونه اربابی شدیم چند نفری که توی حیاط بودن همراه مباشر ارباب به سمت ماشین اومدن و شروع به چاپلوسی كردن مباشر اومد جلو و گفت سلام ارباب ...رسیدن بخیر ..خوش امدید....این مدت که نبودید روستا لطفی نداشت ..انگار چیزی کم بود !!با شنیدن حرفاش پوزخندی زدم و تو دلم گفتم اره چیزی کم بود یه وحشی که اومد .....ارباب به یکی از خدمتکارا دستور داد ساك لباس ها رو از پشت برداره و به من گفت بریم پیش خاتون پوفى کشيدم و با ارباب به سمت اتاق خاتون رفتیم .. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ولی ناخودآگاه صدام بلند شد و عمه سریع از سر جاش بلند شد... به قدری درد داشتم که نمیتونستم حرف بزنم ولی عمه با دستای چروکیدش صورتم رو ناز کرد و خودش بلد بود بچه دنیا بیاره... بدو بیرون رفت و تشت پر از آب گرم رو آورد داخل چند تا دستمال تمیز هم کنار دستش بود... راستش خجالت میکشیدم عمه بچمو دنیا بیاره اما چاره ای نبود... انقدر جیغ زدم و به خودم فشار آوردم که عمه گفت: اعظم بیشتر بیشتر، داره خفه میشه تلاشتو بکن... آخر سر تمام زورمو زدم و با گریه بچه بیحال روی بالش افتادم و به سقف زل زدم... دیگه درد نداشتم... لحظه ای فکر کردم بچم مرده که صدایی ازش نمیاد اما بعدش وقتی عمه گفت: به به دختر سفید و خوشگل خوش اومدی... پس بچم دختر بود... یاد حرفای اقدس افتادم... نکنه دخترم تقاص پس بده؟ اونکه گناهی نداشت... مطمئن بودم اقدس هم با دیدن دخترم نظرش عوض میشه و عاشقش میشه... تو همین فکرا بودم که عمه بچه رو دورپیچ کرده تحویلم داد و گفت: مامان کوچولو دختر نازم گشنشه... وقتی بچمو گرفتم و تو یه لحظه دیدمش تمام اجزای صورت اقدس برام زنده شد... دخترم دقیقا مشابه اقدس بود... شباهت در این حد غیرممکن بود... با اینکه هنوز تو شک بودم ولی تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم... اسم دخترم رو حوریه گذاشتم چون مثل حوری سفید و زیبا بود... تو این اوضاع شده بودم سربار عمه... عمه ای که مادرم همیشه یقین داشت من شبیهشم حالا که دقت میکردم زشت هم نبود... ولی از بس از کودکی سرکوفت زشت بودنم رو خورده بودم احساس میکردم زشت ترین دختر زمین منم... عمه به تنهایی ازم پرستاری کرد تا بچه از آب و گل دراومد... خودم که حالم بهتر شد عمه گفت: دخترم بهتره که دیگه بری... استرس تمام جونمو گرفت کاش میشد تا آخر عمرم پیش عمه میموندم... بالاخره بعد از چهل روز اصرار عمه و خواستن خودم راهی شهرمون شدم... دلم برای عمه تنگ میشد چقدر بی مهری هایی که ندیده بودم اینجا جبران شده بدد چقدر عمه برام از عشق قدیمی و از دست دادنش گفته بود... چقدر پا به پای من اشک ریخت و مادر دومی بود برای بچه من... تمام طول مسیر به رفتار خانوادم فکر میکردم اینکه قراره چه رفتاری با من داشته باشن... نفهمیدم چه موقع رسیدیم و مینی بوس نگهداشت... پیاده شدیم و مستقیم به خونه خودم و فرهاد رفتم... هنوز سر کوچه بودم و حوریه رو توی بغلم گرفته بودم که ماشین فرهاد رو از دور دم خونه پارک بود دیدم... خواستم به سمت خونه قدم بردارم که اقدس و فرهاد دست تو دست و خندون از خونه خارج شدن... سوار ماشین فرهاد شدن و به سمت خروجی کوچه اومدن... سریع رومو برگردوندم اما با حلقه ای که توی دست اقدس به چشمم خورد دلم ریخت... با اولین تاکسی که گرفتم سمت خونه پدرم حرکت کردم... در رو که زدم مثل همیشه پدرم در رو باز کرد... به محض دیدن من با تعجب نگاهم کرد... سکوت سنگینی بین ما برقرار بود... با اخم و سوال نگام میکرد... نمیتونستم چیزی بگم که خواست درو به روم ببنده... مانعش شدم و با التماسی که توی صدام موج میزد گفتم: آقاجون... پدرم کمی مکث کرد و بعد گفت: برو همون گوری که بودی... گفتم: آقاجون بخدا توضیح میدم... آقاجونم داد زد: چیو توضیح میدی تمام آبروم رو بردی این بچه مال کیه ها؟ از توی همون آشغالدونی پیداش کردی هان؟ دیگه پدرت نیستم از اولش هم اشتباه کردم لیاقت تو فرهاد نبود... اقدس لایق فرهاد بود... با اشک و ناله گفتم: اقدس کجاست؟ پدرم شونه ای بالا انداخت و گفت: خونه شوهرش... با تعجب گفتم: ولی... ولی... من با فرهاد دیدمش... پدرم شونه ای بالا انداخت و گفت: خودم بهش کمک کردم غیابی طلاقت بده... دختری که بی اطلاع غیبش بزنه گم شدنش بهتر از اومدنشه... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از طلا تا هرچی لباس که داره ،بعدم ببریدش توی ماشین تا ببرنش پیش خانوادش ... نگاهم کرد و گفت : وقتی برگشتم اینجا نباشه... زبونم لال شده بود ،انگاری آخر دنیا بود و مرده بودم ،وسایلمو جمع کردن و گذاشتن توی ماشین ،مثل مرده ی متحرک همراهشون رفتم و سوار ماشین شدم ...هر لحظه منتظر اومدن حسن بودم ،ولی انگار خبری نبود ... اشکام در نمیومد توی شوک بودم . توی یک سال به اندازه ی یک زن هفتاد ساله عذاب کشیدم ،پیر شدم . ماشین حرکت کرد و رفت سمت خونه یی که به هیچ وجه دوست نداشتم، برای ثانیه یی کنارشون باشم... ماشین حرکت کرد و من روح از بدنم میرفت .... فقط توی فکر بچه م بودم ، بچه یی که معلوم نبود چه بلایی سرش میاد ... ماشین میرفت و هرلحظه نزدیک میشدیم به خونه یی که شاید از بودن توی خونه ی خان بدتر بود ... ماشین پیچید توی کوچمون ،من که نفسم بند اومده بود نمیدونستم چه رفتاری نشون میدن، حالم بد بود، نفس کم آورده بودم ..راننده که فهمید رو بهم گفت : دخترم خدا بزرگه ،توکل کن به خدا ، یه روزی خدا حقتو ازشون میگیره ... سرمو پایین انداختم نمیخاستم حرف بزنم ... ماشین رسید جلوی خونه و ایستاد ، هنوز کوچمون همون شکل بود، پیاده شدم ،راننده در زد، وسایلمو گذاشت زمین و گفت : دخترم من دیگه باید برم، اگر تونستم خبری از پسرت واست میارم، اما قول نمیدم . دل خوش کردم به حرفش ،ایستادم جلوی در که صدای زن عمو روشنیدم : کیه ؟ کیه ؟ اما من سکوت کردم ... وقتی در وباز کرد و من و دید انگاری که خیلی تعجب کرد ،نگاهی پر از خشم بهم کرد و در و محکم بست و رفت. پیش خودم گفتم این تازه اولشه ، در زدم، اما بازم باز نکردن ، صدای داد و بیداد توی حیاط به گوشم رسید، صدای مادرم بود که میگفت : مگه فقط اینجا مال شماست ؟ شوهر من ، برادر تو هم توی این خونه سهم داره ، ستاره دخترشه، شما به این روز انداختینش، باید منتظر همچین روزی هم میبودین .دلم پر میکشید برای مادرم، برای بغلش، دوس داشتم در باز شه برم توی بغلش تا میتونم گریه کنم . صدای جیغ های زن عمو که میگفت : اگه این دختر پاشو تو خونه ی من بذاره ،من اینجا نمیمونم . مامان هم بلند میگفت : دختر من از شما پاکتر از شما دلش صاف تر ، خدا یه روزی جواب بدی هایی که درحقش کردین و بهتون میده ، نمیدونم چه جوری میخاین جواب پدرشو بدین،من حرفاشون و میشنیدم و سکوت کرده بودم.. همسایه ها بیرون اومده بودن تااین حد حقیر نشده بودم. مامانم داد میزد ستاره مادر، در و برات باز میکنم میارمت پیش خودم ، ولی یهو صدای مامانم قطع ش،د دیگه صدایی ازش نیومد ،حتما عمو برده بودش داخل، چون صدای زن عمو میومد که هنوز داشت به من ناسزا میداد . ناامید پشت در نشسته بودم مثل مرده ها و کاری نمیتونستم بکنم ، انگاری قفل کرده بودم. پسرم و ازم گرفتن ، حسن ولم کرد و تنهام گذاشت...عموم من ونمیخاست،همسایه هاپشت سرم پچ پچ‌میکردن ومادری که درتلاش بود تا من و نجات بده.تنها جایی که میخاستم بغل مادرم بود،بغل مادری که یکسال ازم دور بود، اما با صد سال تجربه برگشتم پیشش،با صدسال بدبختی. به درتکیه داده بودم که در باز شد افتادم توی حیاط،عمو کمک کرد بلند بشم،نگاهش کردم ...با ترس نگاهم کرد و سرش و پایین انداخت ، نفهمیدم چرا ترسیده، رفت کنار تا برم داخل، پا شدم و به سمت خونه حرکت کردم ، به سمت خونه که میرفتم تمام صحنه های دوران بچگیم پدرم و برادرام و سعید میومدن جلو چشام، چند قدمی اتاق، زن عمو اومد بیرون، اونم ترسیده بود، با وحشت نگاهم میکرد، فهمیدم خبریه که اینجوری نگاهم میکنن ،سرعتمو بیشتر کردم رفتم سمت اتاقی که کنار پدر و مادرم توش زندگی میکردیم ، خبری از رضا و علی و سمانه و سعید نبود، نمیخاستمم بدونم کجان. رسیدم به اتاق و در و باز کردم ،اما با چیزی که دیدم شوکه تر شدم و ناباور نگاه میکردم... جسم مادرم بی جون و رنگ پریده افتاده بود وسط اتاق ،سمتش رفتم و کنارش نشستم باورم نمیشد این مادرم باشه ، اون لحظه توی شوک رفتار خانواده ی حسن بودم و الان شوک بدتری بهم وارد شد ،نه اشک ریختم نه داد زدم،نمیتونستم هیچکاری کنم ، من تحمل این همه شوک رو نداشتم، قلبم تحمل نداشت... برای چند لحظه فقط میدیدم اطرافم پر شده از آدم که همه دارن خودشون و میزنن و گریه میکنن ، زن عمو رو میدیدم که داره خودشو میزنه و وقتی نگاهش به من میفتاد ترس و توی چشماش میدیدم .... انقدر مادرم و عذاب دادن که حتی بهش نرسیدم تا بغلش کنم ، بوش کنم . نه حسن و نه خانوادش، نه عموم و زن عموم نه برادرام و نه سعید که یه زمانی این همه واسم مهم بودن نمیتونستن حالم و خوب کنن و تا آخر عمر نمیبخشیدمشون ... پارچه ی سفیدی آوردن و روی مادرم پهن کردن ،ناباور نگاهشون میکردم و توانایی نشون دادن هیچ واکنشی رو نداشتم ، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾