#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلزار
#قسمت_چهلودو
با زور نفس کشیدم و گفتم:میتونم صداتو بشنوم و گریه نکنم؟
_ من کجای دنیا دست کی رو گرفتم که خدا مهر تو رو توی دلم گذاشت...چرا جواب نمیدی...تو که میدونی یه نفر اینجا منتظرته...فردا اول وقت میام دنبالت...
با پایین پیراهنم صورتمو پاک کردم و گفتم:نه نیا...من تا روز رفتن حمیده پیششونم...تحمل کن...
همین فاصله هاست که دوست داشتن هارو محکمتر میکنه...همین با هم بودنا رو با ارزشتر میکنه...
_ کاش میشد الان اینجا بودی...بعد از رفتنت عمارت رو میخوام چیکار...تو نمیدونی چقدر این روزها برام عزیز شده...
تمام تنم میلرزید و گفتم:بقیه چطورن؟ خوبن؟
_ همه خوبن، همه یه دلخوشی دارن...
_ منم یه دلخوشی دارم...صدای تو.....
_ گلی سفارش دادم وسایل اتاقمون رو...
دستمو رو دهنم گذاشتم...داشتم میترکیدم...
عابد روبروم با فاصله ایستاده بود و نگاهم میکرد...
سالار سکوت کرد و گفت:حالت خوبه ؟گلی؟
لبم میارزید و اروم گفتم:جان گلی...
_ هنوز داری گریه میکنی؟
_ اینا اشک دوست داشتنه تو...ناراحت نشو، انقدر برام عزیز هستی که تا اخر عمرمم دوست خواهم داشت...امیرسالار تو تنها مردی هستی که دوستت دارم و خواهم داشت...
سالار نفس عمیقی کشید و گفت:دوستت دارم...
_ من خیلی بیشتر دوستت دارم...این روزا یکم سرم اینجا شلوغه ،دیر به دیر زنگ میزنم، ولی بدون دلیل نمیشه که نگرانت نیستم...
_ منتظرتم گلزار...
تلفن رو چنان کوبیدم که کم مونده بود بشکنه...به صداش حمیده اومد بالا و بهم خیره شد مثل ابر بهار اشک میریختم و روی پام میکوبیدم...
عابد تکون نمیخورد و حمیده با زور دستمو نگه داشت و گفت:چی شده؟
ناصرخان ناراحت اومد به طرفم و گفت:گلی چی شده؟
حمیده فریاد زد اب اوردن و جرعه ای نوشیدم و گفتم:نمیخوامش...من از اولم نمیخواستمش...
ناصرخان با تعجب گفت:کی رو نمیخوای؟
_ من از رو لجبازی از رو انتقام که مارو فرستادن یجای دیگه خواستم اونو عاشق خودم کنم...باید زندگیشون رو جهنم میکردم، همونطور که زندگی مارو جهنم کردن...پدرم سالها عذاب کشید...همین حمیده دست تنها مارو بزرگکرد، یبارم نیومدن دنبال ما...حالا بزار طعم سخت و تلخ بد بودن رو بچشن...
حمیده لبشو گزید و گفت:درست حرف بزنن چی میگی؟ حرفهات چه معنی میده؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:جلو همه گفتم هفت بار خواستگاری کن تا همه ببینن چطور غرورش میشکنه...من نمیخوامش ،من فقط الانم وقتی صداشو میشنوم بیشتر عذاب میکشم...
ناصرخان با تعجب گفت:پس تو کی رو میخوای؟ چطور باور کنم...اون همه عشق...
_ خودم خواستم...الانم میخوام وقتی بفهمه نیستم که دیگه دستش بهم نرسه...
_ تو داری چیکار میکنی ؟من که گیج شدم گلی...
_ من با نقشه رفتم تو زندگیش و به بهونه اومدن اینجا اومدمتا با شما بیام فرانسه...من خواستگاری عابد رو قبل از رفتن به عمارت قبول کرده بودم...همون شبی که فرداش پدرم مرد...همون شب...
ناصرخان با تعجب به عابد چشم دوخت و عابد گفت:درست میگه...
ناصرخان خندید و گفت:یعنی شما دوتا با هم نقشه کشیدین عاشق هم بودین...بعد سالار رو سرکار گذاشتین؟! با هیچی این موضوع کار ندارم، عابد چطور تونست ببینه که سالار ازت خواستگاری کرد...
حمیده لبه صندلی رو گرفت نشست و گفت:خدایا دارم دیووونه میشم...
عابد رو به برادرش گفت:داداش ازت مخفی کردم ببخشید...من اون رو نمیتونم اینجا بزارم...
ناصرخان دستی به صورتش کشید و گفت:هیچی نمیدونم هیچی...
ناصرخان ...نگاهم کرد و گفت:گلی چی داری میگی؟ تو چیکار کردی؟ اون پسر چه گناهی داره؟ اون بخاطر تو پا رو غرورش گذاشت و ببین چطور بخاطرت عوض شد..تو بازیش دادی ،بخاطر قانون و رسم و رسومات خانوادشون...اگه برعکس بود هم همین بود اونا باید میرفتن...
پدرتو دور کردن تا شماها تو سلامت باشید...وای باورمنمیشه .تو با زندگی و غرور و عزت اون پسر بازی کردی...به تو هم میشه گفت ادم؟! چنان سرم داد زد که نتونستم سرمو بلند کنم...
حمیده جلو اومد و گفت:گلی تو رو خدا این حرفا چیه آبروی مارو نبر...تو عمر داریم بهمون میگن نامرد...
از جا بلند شدم و ناصرخان رو که داشت پله هارو پایین میرفت صدا زدم و گفتم:از کسی حمایت نکن که به خونش تشنه ام...
ناصرخان از اون روز تا الان یه کلمه هم باهام حرف نزده...این همه سال گذشته و هنوز ناصر باهام قهره...
با اینکه زن برادرش شدم ولی به صورتمم نگاه نکرد...
حمیده باورش نمیشد و تو اون روزای تنهایی هیچ کسی نمیدونست چی میکشم...
عابد با چه ذوقی شماسناممو اورد و رفت دنبال کارهای عقد...
حمیده سر درد گرفته بود و مدام سرشو با روسری بسته بود...
چشم هام ورم کرده بود و قرمز شده بود...به اندازه یک عمر اشک ریختم...به اندازه یه زندگی حسرت خوردم...
من میدونستم امیر قبولم نمیکنه...
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایرانتاج
#قسمت_چهلودو
میگفت خوبن عزیز جان، اصل کار محسنه که خیلی خوبه و عزیز هم دلگرم میشد و بی خیال میشد... تا اینکه یکروز همون خانم زنگ زده بود و گفته بود که از اقوام دور شوهر یکی از دخترهای شمسی هست ...گفته بود دخترهاش هم مثل خودش خسیسن و پسر ماهم که میخواد خرج کنه دختره نمیزاره و در آخر پسر ما از خونه اینا جدا شد و الان دارن راحت زندگیشونو میکنن ....
شما هم دخترتون رو یاد بدید از اونجا پاشه بره ،و گرنه چند وقت دیگه یه اسکلت تحویلتون میدن...
عزیز هم بدجوری رفته بود تو سرش تا مهلقا رو یاد بده تا از اونجا بلند بشن...
اما آتا میگفت زن دخالت نکن، گزک دست شمسی نده ،بزار تا کاسه صبر مهلقا پُر بشه، خودش خودشو نجات میده... ما چرا بیفتیم وسط؟؟
ماهها گذشتن ،خیلی از بارداریم گذشته بود، اما دست از کارکردن نکشیدم ...
محمود دعوام میکرد میگفت ایرانتاج جان، چرا بخودت عذاب میدی مگر تو محتاجی ؟ میگفتم انسان تا روزی که توانایی داره باید کار کنه و در پیری استراحت کنه و خوش باشه...
موقع کارکردن انقدر بچه تو شکمم قوز میکرد که پوست شکمم کشیده میشد، اما اصلا به کسی نمیگفتم حتی عزیز ! چون میدونستم ناراحت میشه...
با گذشت زمان من پابماه شدم و عزیز برام سیسمونی گرفت.. خلاصه بگم همه جور تمام برام خرید کرد و سیسمونی رو به خونمون فرستاد...هرچی به لباسها نگاه میکردم دلم سیر نمیشد ..
تحت نظر پزشک بودم دکتر بهم گفت که تو فصل بهار بچم بدنیا میاد.. مثل الان نبود که سزارین کنیم، همه میگفتن زایمان درد و مرض رو از بدن زن زائو دور میکنه ،جنسیت هم تا موقع زایمان نمیدونستیم چیه...
یکشب بعد از شام احساس کردم کمرم درد گرفته، اول فکر کردم بخاطر خیاطی کمرم درد میکنه، اما این درد هر لحظه بیشتر میشد.. کم کم دردم شدید شد درد امانم رو بریده بود، گلنسا رو صدا زدم گفتم مظفر رو بفرست دنبال عزیز...بگو آب دستشه بزاره زمین بیاد دارم از درد میمیرم ...
گلنسا پیامم روبه مظفر داده بود وخودش به اتاقم اومد برام گل گاو زبان دم کرد بهم گفت منتجربه زایمان ندارم ،اما اینکارهارو از مادرم دیده بودم که برای زائوها دم کرده گل گاوزبان میداد... بعد گفت ایرانتاج خانم بهتر نیست بری حمام یه دوش بگیری ؟؟
گفتم گلنسا جان بزار عزیز بیاد ببینم چکار میکنه !
مظفر بعد از نیمساعت با حاج قربان و عزیز وارد خونه شدن ...عزیز سراسیمه وارد اتاق شد و گفت دخترم کجایی ؟ننه ات بمیره خیلی درد کشیدی ؟
گفتم نه عزیز جون تازه شروع شده، اما نمیدونم چرا انقدر یهو شدید شد ...عزیز لبخندی زد و گفت تو کدوم ناحیه درد داری؟ گفتم کمرم خیلی درد میکنه..
گفت ایرانتاجم ؛مطمئنم بچه ات پسره..
گفتم عزیزجان هرچی باشه ،باشه فقط سالم باشه ..
درد امونم رو بریده بود، عزیز دمنوش های زیادی بهم داد، ساک لباس بچه رو بسته بودیم ،من میخواستم برم بیمارستان ... زایمان کنم، دکترم اونجا بود، عزیز گفت بریم میترسم دیر بشه ...
چهار صبح بود که به بیمارستان رفتم... محمود به بیمارستان زنگ زد ،دکترم گفته بود اتفاقا زائو دارم و بیمارستان هستم ...
محمود نگرانم بود، از چشماش نگرانیش رو میفهمیدم... تا به بیمارستان رسیدم دکترم گفت سریع به اتاق زایمان برم ،اون لحظه رو هیچ وقت فراموش نمیکنم ،چقدر درد هام شدید بود تو لحظه درد انگار استخونهام میخواست بشکنه....
بلاخره صدای گریه پسرکم بلد شد و من اشک شوق ریختم .
گفتم خانم دکتر تمام شد ؟
گفت آره عزیزم پسر گلت رو الان در آغوشت میزارم تا خستگیهات در بره..
وقتی پسرم رودیدم انگار محمود رو کوچولو کرده بودن .. همون موقع سرش رو بوس کردم ...
خانم دکتر گفت عه ؛عه صبر کن بشورمش بعد …
گفتم خانم دکتر من همینطوری هم می بوسمش ؛محمود تو بیمارستان از مُشتُلق دادن کاری کرده بود کارستون .به هرکس رسیده بود پول داده بود و دل همرو شاد کرده بود...
من مجانی زایمان کردم و بعد از چند ساعت مرخصم کردن ،عزیز با دیدنم اشک شوق ریخت و گفت خدایا شکرت که اولین نوه ام رو تجربه کردم ...
با پسر کوچیکم به خونه اومدیم و همونروز عزیز حاجقربان رو دنبال مهلقا فرستاد که بیاد ودر کنار ما باشه... میگفت میدونم بچم الان دلش اینجاس !
محمود برای بچمون گوسفند قربونی کرد و کلی خرید کرد تا همه دورم جمع باشند...
زنگزدیم آنا با دخترها بیان تهران و اونا هم با خوشحالی قبول کرده بودن...
اون موقع ها رسم بود که همه برای دیدن نوزاد به خونه زائو میرفتن ...عزیز به مهلقا گفت بگوشمسی هم بیاد، بخاطر اینکه میترسم اجازه نده تو هم بیایی...
مهلقا به شمسی گفته بود،اونم خوشحال شده بود گفته بود اتفاقاً من انقدر از خونه زائو خوشم میاد، بوی نوزاد میده ..
اونروز مهلقا با شمسی به خونمون اومد، اما مهلقا ناراحت و گرفته بود و کمی زیر چشماش گود رفته بود..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_چهلودو
به عمارت که رسیدم ؛فرهاد توی حیاط بود قصد بیرون رفتن داشت ؛زیر لب سلام دادم ؛جواب سلامم رو داد و سالارو از بغلم بیرون کشید و صورتش را بوسید ....
با دلخوری گفتم چهل روزه سراغی ازم نگرفتی ؟
سالارو توی بغلم چپوند "حیاط جای این حرفها نیست برو خونه ...
گفتم اخه فرهاد خسته شدم، دیگه سال رضاقلی هم گذشته ؛بهتره اقدام کنی به خان بابا بگی قصدت چیه ؟
متعجب نگام کرد "گوهر تو زن منی ،حالا چه فرقی میکنه پنهانی باشه یا اشکارا ؟ "
با گلایه نالیدم " بخدا گاهی وقتا از تنهایی دیوونه میشم ؛شبها از ترس سالارو بغل میکنم و میخوابم "
ابرو تو هم کشیدم " تو حتی اگه اشکارا هم زن من باشی خیال نکن هر شب میتون ور دلتن ؛اونموقع فرنگیس نمیذاره تکون بخورم "
اشکام جاری شد "فرهاد چیشده ؟تو دیگه دوستم نداری ،همه این حرفها بهونس !!
عصبی غرید "استغفرالله ،بعد چهل روز برگشتی که ابغوره بگیری؟ بس کن "
افسار اسبش رو کشید و بیرون رفت ...
با حسرت نگاهش کردم "فرهاد عوض شده بود ؛اینو به وضوح از نگاهش میخوندم "
سمت مطبخ راه افتادم ؛ننه خدیجه یه ابکش بزرگ جلوش بود و پیازها رو توش خورد میکرد "
سلام که دادم ؛با خوشحالی سمتم اومد و بغلم کرد "گفت دختر خدا مش قربان رو بیامرزه ، تو که نیستی عمارت سوت و کوره، چشمم به در بود که برگردی ؟
اه کشداری کشیدم " میخواستم برگردم ؛ولی دلم نمی اومد خواهر برادرم رو تو اون حال تنها بذارم "
بعدش رو زمین نشستم و سالار و روی زمین گذاشتم گفتم از خانوم چه خبر خوب نشده ؟
گفت" والله چی بگم ؛بنده خدا از جاش تکون نمیخوره ؛صبح تا شب زل زده به سقف با اون هیکل ،با اون ید و قواره شده یه تیکه گوشت ؛علاوه بر کاراهای پخت و پز ؛به خانومم باید برسم؛بخدا دیگه برام کمر نمونده "
گره ای بین ابروهام انداختم "به صفیه بگه بیکار و بی عار برای خودش میچرخه، هیچکاری هم نمیکنه "
سرش رو تاب داد و گفت "صفیه آبستن نبود سوارمون بود ؛چه برسه به الان ،انگار زن زائوهه رو زمین دراز میکشه،از ترس اینکه بچه سقط بشه "
چشمام تا حد امکان گرد شده بود "واقعا ابستنه ؟چند ماهشه ؟
گرم صحبت با ننه خدیجه بودم ؛که در مطبخ بی هوا باز شد و فرنگیس توی مطبخ اومد ،حالت خاصی نگام کرد و بعد صورتش رو کج کرد و کلافه گفت" خدیجه یه گل گاو زبون برام دم کن ...تو این خونه اعصاب برام نمونده،یه ساعت دیگه بیار برام،خونه ی خودمم ...
بعدش سریع از مطبخ بیرون رفت...
نگاه ننه خدیجه کردم و ابروهام رو جمع کردم "فرنگیس چش بود دوباره ؟؟"
دست به زانو بلند شد از توی کیسه ای پارچه ای که از سقف اویزون بود یه مشت گل گاو زبون توی قوری ریخت و گفت "فردا فروغ خاله فرهاد از شهر میاد ؛از وقتی شنیده دمقه.،..
متعجب گفتم "وا خب بیاد چه ربطی به فرنگیس داره ؟
گفت "والله چی بگم دخترش سیما هم باهاشه ؛عشق دوره نوجونی فرهاده ؛دختره رفت فرنگ ؛فرهاد بدجوری خاطرش رو میخواست ؛یه مدت خیلی داغون بود ؛عشق این دو تا زبون زده !!
یه لحظ انگار اب سردی روی سرم ریخته شد ؛حالا دلیل بی محلیای فرهاد رو فهمیدم ؛
مث کسی که تو خواب حرف بزنه نالیدم " فرهاد از کی خبر دار شده سیما برگشته ؟؟؟"
ننه خدیجه اب جوش را توی قوری خالی کرد و گفت "دقیق یادم نیست، فکر کنم یه ماه پیش بود یه سر خانوم رو برده بود پیش دکترش اونجا خبردار شده "
بغض سنگین مثل یک گردوی بزرگ وسط گلویم گیر کرده بود ،انگار داشتم خفه میشدم، حتی نمیتونستم اب دهانم را قورت بدم،ننه خدیجه یه ریز از فرهاد و عشقش میگفت"والله جونم برات بگه ننه ،فرهاد خیلی خاطر سیمارو میخواست ؛هر وقت از شهر میومدن اینجا برای فرهاد هوش و حواس نمی موند ،وقتی خان بابا برای فرهاد خواستگاریش کرد ،خاله فرهاد مخالف بوده ؛گفته میخوام دخترم رو بفرستم فرنگ درس بخونه ؛اگه فرهاد میخواد باهاش ازدواج کنه باید با سیما بره فرنگ ؛اونم که خان بابا مخالفت میکنه ،بعد اینکه فرهاد خبر رفتن سیمارو شنید ؛یه ماه رفت هیچکس نمی دونست کجا رفته ؛وقتی برگشت دیگه حرفی از سیما نمی زد ،ولی هیچوقت اون فرهاد سابق نشد .... اشکام راه گرفته بود و از روی صورتم می غلتید...
چادرم رو جلوتر کشیدم دور از چشم ننه خدیجه با گوشه چارقدم صورت خیسم را پاک کردم ؛هر چقدر بیشتر میشنیدم ،دردم بیشتر میشد ؛قلبم از درد مچاله شده بود ...
ننه خدیجه لیوان رو پر کرد و گفت "اینم ببرم واسه فرنگیس، دیر کنم آشوب به پا میکنه ..."
به محض اینکه ننه پایش را از مطبخ بیرون گذاشت بی اختیار نفسم را بیرون دادم و زار زدم ....
از صبح توی حیاط ولوله بود.... پشت پنجره ایستاده بودم و نگاه میکردم ؛فرهاد طول و عرض حیاط رو طی میکرد و دستور میداد : میرزا گوسفند رو از طویله بیرون بیار ؛به حیوون زبون بسته قبل ذبح ،آب بده ،مملی برو سر کوچه مهمونها که رسیدن زود خبر بده ....
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلودو
روزها از پی هم گذشت و آفرین سه ماهه شده بود....دیگه از گریه های شبانه اش خبری نبود و تقریبا آروم شده بود.....اینجور که پیدا بود قضیه ی زن گرفتن قباد فعلا کنسل شده بود و کسی راجبش حرف نمیزد.....کم کم اشتهام داشت خوب میشد و به آینده امیدوار بودم......از وقتی که آفرین به دنیا اومده بود حالم روبه راه نشده بود،یک روز که دیگه کلافه شده بودم بچه رو توی بغلم گرفتم و از خونه بیرون رفتم تا پیش قابله برم .....پیرزن وقتی منو پشت در دید با خوشرویی به داخل دعوتم کرد، مقداری داروی گیاهی و جوشونده بهم داد و گفت اگه تا چند وقت دیگه خوب نشدی، باید بری شهر پیش طبیب..
وقتی تشکر کردم و خواستم برگردم پیرزن که مشخص بود دلش درد و دل میخواد ازم خواهش کرد کمی پیشش بمونم و باهاش حرف بزنم. منم که مدت زیادی بود با کسی هم صحبت نشده بودم با کمال میل قبول کردم.....
همینجور که صحبت میکردیم پیرزن که فکر میکرد من از جریان اطلاع دارم با حالت دلسوزانه ای گفت الهی برات بمیرم ،خدیجه ، اخر کار خودش رو کرد و واسه قباد نامزد کرد اره؟
با این حرف پیرزن سر جام خشکم زد ،چی داشت میگفت؟قباد نامزد کرده؟محاله.....
زود به خودم اومدم و برای اینکه زیر زبون پیرزن رو بکشم به سختی دهن باز کردم و گفتم شما میشناسیش منور خانم؟
پیرزن آهی کشید و گفت آره دختر مش اسماله،باباش تقریبا ریش سفیده این دهه،هفت،هشت سال پیش شوهرش دادن به یه ده دیگه، اما بعد دوسال شوهرش یه روز رفت شهر و دیگه هیچوقت برنگشت، هیچکس هم نمیدونه چه بلایی سرش اومده، اما خب حتما مرده دیگه،بعد یه مدت خانوادش براش مراسم عزا گرفتن و زیور رو هم فرستادن خونه ی اقاش، اگه ببینیش بیگم ،مثل پنجه ی آفتابه، اما خب اخلاق نداره ،انگار از دماغ فیل افتاده انقد که فیس و افاده داره،والا من شنیدم قبلا قباد خاطر خواهش بوده، اما خب چون ادعاش زیاد بوده و قباد هم خیلی ازش بزرگتر بوده راضی نشد زنش بشه، انگار اونموقع که قباد رفته خاستگاریش دختره دوازده سالش بوده و قباد بیست و دوسالش،اقاشم که ریش سفید بوده و برو بیایی داشته ،گفته بوده دخترم خیلی کوچیکه شوهرش نمیدم......
الآنم چون شوهرش مرده و بیوه شده قباد و قبول کرده......
از حرفای منور خانم بدنم سِر شده بود،باورم نمیشد اون خدیجه اخر سر کار خودشو کرده باشه....
گفت چی؟گفت قبادقبلا خاطر خواهش بوده؟ای وای من الان چه کنم با سه تا بچه،اگه اون زن واسه قباد پسر به دنیا بیاره و بهش بگه منو دخترامو از اون خونه بیرون کنه باید چکار کنم؟انقد حالم خراب بود که اصلا نمیدونم چطور از منور خانم خداحافظی کردم و بیرون اومدم......
باید تکلیفم رو با قباد مشخص میکردم، نباید اجازه بدم به این راحتی زندگیم خراب بشه.....وقتی رسیدم خونه بچه ها توی حیاط مشغول بازی بودن.......سلطنت و خدیجه خانم توی حیاط نشسته بودن و چایی میخوردن،سلطنت با دیدن من جوری که من بشنوم گفت این چرا خودش تنها توی ده میگرده، مگه ما ابرو نداریم ها؟انقد دلم ازشون پر بود و کینه داشتم که نتونستم ساکت بشم و با صدای بلند گفتم شوهرت ابروتو نمیبره ،من که تا خونه ی قابله میرم، ابروتون به خاطر میفته؟
سلطنت که از جواب دادن من حسابی شوکه شده بود از سر جاش بلند شد و گفت چی گفتی؟زود بچه رو دست طوبی دادم و گفتم همون که شنیدی.....
با سلطنت کل کل میکردم، اما در اصل میخواستم خدیجه خانم چیزی بگه تا تمام دق دلیمو سرش خالی کنم......
سلطنت انگشتشو به حالت تهدید جلو گرفت و گفت پرو شدی ها؟فک کردی قباد اومد واسم خط و نشون کشید دیگه کارت ندارم؟میزنم دندوناتو خورد میکنما.....
خدیجه خانم بلاخره تکونی به خودش داد و گفت بیگم یه کاری نکن بگم قباد مثل چی پرتت کنه توی طویله ها......
منکه از خدام بود خدیجه خانم چیزی بگه تا قضیه ی نامزدی قباد رو پیش بکشم، با شنیدن حرفش زود گفتم آره دیگه بایدم بهش بگی پرتم کنه تو طویله ،همونجوری که میشینی زیر پاش و براش میری خاستگاری .....
هر لحظه منتظر بودم خدیجه خانم انکار کنه و بگه همه ی این حرف و حدیثا دروغه و برای قباد کسی رو نامزد نکردن، اما در کمال ناباوری دستشو توی کمرش زد و گفت نه پس، مگه پسر من مجبوره به پای تو و دخترات بسوزه و بسازه،مردی که پسر نداشته باشه هیچکس رو حرفش حساب نمیکنه،توهم لازم نکرده طلبکار باشی، وقتی گفتم براش زن میگیرم، رو حرفم میمونم، همین روزا هم زنشو میارم تا براش پسر بیاره....
از شدت بعض و ناراحتی نمیتونستم آب دهنم رو قورت بدم،همونجور مات و مبهوت با دنیایی از غصه و ناراحتی وسط حیاط ایستاده بودم و بهش زل زده بودم،قباد چطور میتونست این کارو با من و دخترا بکنه؟ خدایا مگه گناه من چی بود؟اصلا مگه تقصیر من بود که بچه هام دختر میشدن.......
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گیله_لار
#قسمت_چهلودو
همه جا پرشده طايفه محمود خان با كلي طبق و وسيله اومدن پي دختر اصلان خان، ناري.. اما هيچكس نميدونست ناري هيچوقت تجملات براش مهم نبوده و دلش با انوشه ..
از پنجره يواشكي بيرون رو نگاه كردم .. تورج رو از دور ديدم، مرد قد كوتاهي بود سبيل هاي پرپشت داشت و موهاش هم از بغل خالي شده بود ..
از اينكه كنارش وايسم هم حالم بد میشد ،چه برسه كه زنش بشم .. بالاخره بزرگاي طايفه محمود خان وارد اتاق مهمان شدن من هم پشت در يكي از اتاق ها نشسته بودم و به حرفاشون گوش ميدادم و يواش اشك ميريختم .. خانواده محمود خان كلا به چند همسري اعتقاد داشتن و خود محمود خان هم چند تا زن داشت و اين من رو بيشتر از همه چيز ميترسوند ..ميدونستم تورج هم همينطور كه سر زن اولش مريم داشت هوو مياورد، سر من هم مياورد..همون طور كه تو فكر بودم صداي محمد خان از پشت در شنيديم از سوراخ در نگاهشون كردم .. محمود خان به پدرم گفت : اصلان خان تورج پارسال دختر شما ناري تو روستا ديده و از پارسال يك دل نه صد دل عاشق دختر شما شده ..درسته تفاوت سنيشون خيلي زياده ،اما مرد هر چي پخته تر باشه بهتره و زن رو بهتر اداره ميكنه .. شما دخترتون رو به ما بديد ،پشت قبالش نصف زمينا شمال رو ميندازيم ..
مريم زن تورج دوتا دختر پشت هم به دنيا آورده و طبيب ها گفتن ديگه نميتونه باردار بشه .. پسر من ريشه ميخواد، بايد وارث داشته باشه ..ايشالا كه دختر شما يه پسر كاكل زري براي ما مياره ..
صداي مادرم مهوش اومد كه گفت محمود خان مسئله ما مال نيست كه شما ميخواين نصف زمين هاي شمال رو پشت قباله ناري بندازيد ..درسته اصلان خان خيلي از زمين هاش رو از دست داده و ما ديگه ثروتمند نيستيم .. اما اوني كه مهمه آينده دخترمون و خوشبختيشه.. ما هممون ميدونيم كه تورج خان زن دارن .. ميخوام بدونم زنشون در جريان اين خواستگاري هستن و مشكل ندارن كه ناري زن دوم تورج خان باشه ؟؟نميخوام يه عمر آه از اين زن پشت سر ناري باشه ..اصلان خان به من گفت مثل اينكه تورج خان قراه زن اولش رو طلاق بده .. .
صداي پدرم اصلان خان اومد كه با تشر به مادرم گفت اين حرفا چيه ميزني زن .. محمود خان بزرگ ماست خودش بهتر صلاحه ناري رو ميدونه و حواسش به دخترمون هست ..
از اين حرف آقاجانم لجم گرفت، واقعا مال دنيا و قدرت محمود خان چشمش رو كور كرده بود.. تو همين حين محمود خان بادي به غبغب انداخت و گفت : تورج قرار نيست مريم رو طلاق بده، تو رسم و مردونگي ما چيزي به اسم طلاق نيست ..مريم تو يكی از اتاق هاي عمارت ميمونه و اونجا به زندگي ساكت خودش ادامه ميده ..
با شنيدن اين حرف وا رفتم ..ازدواج با تورج خودش عذاب بود ..حالا من بايد با يه هوو هم زندگي ميكردم .. اين برام غير قابل تحمل بود ..من دلم نميخواست مردي كه قراره زنش بشم يه روز رو با من سر كنه يه روز رو با زن اولش .. اين برام وحشتناك بود ...صداي محمود خان بلند شد كه گفت اصلان خان، من بنا رو به صداقت گذاشتم و سه تا نكته ميخوام بهتون بگم كه پس فردا حرف و حديث بيرون نياد ؛ اولا كه هنوز تورج انقد نشده تا زنش رو طلاق بده تا چند وقت بعد زني كه ناموسش بوده زن آدم ديگه اي بش .. اين تو مرامه و غيرت خاندان محمود خان نيست ..دوما مريم زن اول تورج از اين ازدواج با خبره .. سوما از كي تا حالا زن دختر زا حق حرف زدن و اظهار نظر داره، اگه اون هنر داشت يه پسر براي تورج به دنيا مياورد..همين كه تورج بهش رحم ميكنه و از عمارت بيرونش نميكنه بايد قدر بدونه..
در ضمن مرد هر چند تا زن بخواد ميتونه بگيره و زن حق دخلالت و اظهار نظر نداره .. اما تورج دلباخته دختر شماست و ديگه زني اختيار نميكنه ...ناري دختر شما قراره وارث ما رو به دنيا بياره و هميشه سوگلي و عزيز كرده عمارت ميمونه و هم من و هم تورج و هم زنم ..ناري رو روي چشممون ميذاريمش .اما به شرطي كه مثل مريم دختر زا نباشه ...از الان دارم بهت ميگم اصلان خان ،اگه دخترت دختر زا بود تورج حق داره سرش هوو بياره ..اما اگه پسر آورد تمام داراييم رو به پاش ميريزم..
صداي پدر بلند شد كه گفت ايشالا ناري خاندان شما رو صاحب وارث ميكنه و من رو سر بلند ميكنه ..
ايشالا مباركه قند رو بشكونيد..
با شكستن قند صداي هلعله و مباركه و شادي برپا شد.. تورج تو كل اين بحث هيچ حرفي نزد و از سوراخ در ميديم كه چهره اش ناراحته و معلوم بود كلافه هست ..
اونشب من و تورج نشون كرده هم شديم و قرار شد فردا عاقد بياد و عقدمون كنه ..من فردا زن رسمي تورج ميشدم ..مادر تورج ثريا خانم گردنبند سنگيني به گردنم انداخت و گفت ايشالا خوشبخت بشين ..
بلاخره بعد از صبحت هاي كه تو هر مراسمي ميشد رفتن و قرار شد فردا شب با عاقد بيان ..برادرم ارسلان هم اونشب از شهر اومد روستا اما يزدان باهاش نبود ...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رخشنده
#قسمت_چهلودو
رخشنده شوهرت اینجا کاری نداره، اهالی اینجا کم بلا سرش نیاوردن ؛باغبونی کار سختی نیست، برای شوهرتم مناسبه ؛اگه به خاطر افسانه دو دلی ؛خیالت تخت؛ حواسم به بهش هست، نمیذارم تنها بمونه ،بعدشم پسرش ماشالله شیرمردی شده ...
گفتم اخه داوود یه چیزایی هست تو ازش بی خبری ؛سرم را نزدیک گوشش بردم گفتم :افسانه بارداره ...
داوود مات نگام کرد، انگار خوشحال نشده بود ...
با نگرانی گفتم میترسم بچه رو نخواد ...
بی هوا گفت: بیخود، از کی تا حالا ادم اونقدر ذلیل نشدیم از پس خرجی یه بچه بر نیایم، صدا در گلو انداخت و با صدای بلند افسانه رو صدا زد ،افسانه دستپاچه جلو اومد :جانم داداش چی شده چرا عصبانی؟
گفت رخشنده چی میگه ؟بارداری ؟
افسانه زیر چشمی باحرص نگام کرد
ابرو بالا انداختم و گفتم :ببخش خواهر جون ،نمیتونستم دست رو دست بذارم تا بلایی سر بچه یا خودت بیاری...
افسانه با بغض نالید :داوود بچه ی بی پدرو میخوام چیکار اخه؟ خودم کم بدبختی دارم یه بچه بی گناه و معصوم رو وارد بدبختیای خودم کنم ؟
داوود گفت :این چه حرفیه افسانه ؛تو خواهر منی، نمیذارم بچت بی پدر بزرگ بشه خودم هم داییش میشم هم پدرش ؛ خدا بزرگه، شاید این بچه میاد از تنهایی درت بیاره ...
قرار شد افسانه و پسرش تو خونه ی اقام بمونن ؛داوود تونست از اونکار منصرفش کنه ...
وسایلام رو جمع کردم ؛یه خورده هم توی الونک ته حیاط انبار کرده بودم ؛همه رو توی حیاط ریختیم...
حبیب توی حیاط منتظر بود تا نیسان برسه ...
رو پله ها نشسته بودم، نگاهم دور حیاط چرخوندم نرفته دلتنگ بودم ؛افسانه و پسرش از رفتنمون دمق بودن ..
صدای حبیب توی گوشم پیچید :رخشنده ماشین اومد ..
افسانه دولا شد تا از وسایلها رو بلند کنه، دستش رو گرفتم و با خنده گفتم :نیازی نیست تو کمک کنی ؛باید مواظب عروسم باشی ...
لبخند محوی زد و کنار رفت ؛وسایل زیادی نداشتم ،همه رو بار نیسان کردیم،
داوود پشت فرمون نشسته بود ،سرش رو از شیشه بیرون اورد و صداش رو تو هوا ول داد :تموم شد حرکت کنم؟
رفتم سمت افسانه، دستام رو دور شونه هاش حلقه زدم و بغلش کردم...میدونستم تو جای کوچیکی مثل روستای ما هزار حرف پشت سر یه زن بیوه میزنند در گوشش گفتم :خواهر جون به حرف هیچکس توجه نکن ؛نذار دلت بشکنه ...
حلقه اشکی توی چشماش نشسته بود، گفت :نه خواهر هیچکس و هیچ چیزی برام مهم نیست، فقط خیلی دلتنگت میشم، زود به زود بهم سر بزن ...
حبیب هر چقدر اصرار کرد جلو سوار بشم نشدم
پشت نیسان نشسته بود، با گازی که داد ماشین از جاش کنده شد ؛نگاهم به افسانه بود، کاسه ای اب رو پشت سرمون ریخت ...تا به پیچ کوچه برسیم نگاش کردم .. تا شب توی راه بودیم ؛صبور بغلم خوابیده بود ...سرم را روی بقچه ای لباسها بود ،داشت چشمام بسته میشد که با ایستادن ماشین پیاده شدم ، حبیب درو زد یه پسر جوونی درو باز کرد و گفت : خوش اومدی حبیب؛سرش رو سمت نیسان کج کرد و گفت خونوادتم اوردی؟
حبیب گفت بله با خود اقا صحبت کردم ...
لنگای در حیاط رو باز کردن نیسان وارد محوطه ای حیاط شد....
با تعجب چشمم به خونه ثابت مونده بود، یه خونه ای بزرگ و ویلایی با درختهای بزرگ و تا حالا همچین خونه ای بزرگ و قشنگی ندیده بودم، یه خونه ای عیونی که مثل کاخ میموند .
پسره خونه ای کوچیک ته حیاط رو نشون داد و گفت :اثاثهاتون رو اونجا بریزید..
خسته بودیم، اصلا نای کار کردن نداشتم ،دو تا قالیچه که یاردگار ننم بود ته اتاق انداختم ؛داوود رو هر کاری کردم شب نموند ،خسته و کوفته سمت روستا راه افتاد ؛دراز کشیدیم....
زیر لب گفتم تو میخوای باغبونی کنی من باید چیکار کنم ؟
گفت :میتونی هیچکاری نکنی ،یا اینکه تو نظافت خونشون کمک کنی ؛ یا تو اشپز خونه کار کنی ...
گفتم والله همون کار نظافت بکنم بهتره ؛فک نکنم غذاهایی که ما میخوریم اینا زیاد خوششون بیاد ...
حبیب با تعجب نگام کرد...
صبح خونه رو جمع کردم اثاثهارو چیدم ،
خسته به پشتی لمیده بودم که چشمم خورد به یه دختر بچه های مو طلایی ؛چشمهای زیباش معلوم نبود چه رنگیه، انگار نقاشی زیبای خدا بود ؛از لای در به داخل گردن میکشید و به صبور نگاه میکرد و میخندید ...
گفتم دخترم اسمت چیه ؟
گفت اسمم افسونه....
زیر لب اسمش رو تکرار کردم: افسون چه اسم قشنگی ...
یه زنه با پیراهن گلدار نزدیک در اومد و بغلش کرد ،به لباساش نمیخورد خانوم خونه باشه، زیر چشمی نگام کرد و با غیض به افسون تشر زد :اگه اقا بفهمه اینجا بودی تنبیهت میکنه ،مگه منعت نکرده با کسی دمخور نشی چرا حرف گوش نمیدی؟
بغلش کرد ..
گفتم بچس، بذار با پسرم بازی کنه سرگرم بشه..
لباش رو کج کرد و گفت پیش خانوم این حرف رو نزنی، عزیز کرده ی خونوادس، بیاد با پسر باغبون بازی کنه ...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نقره
#قسمت_چهلودو
مرد من منی کرد و اشاره به داخل کرد و گفت:حالش خوبه؟
غضبناک نگاهش کردم و گفتم :وقتی باید حواست می بود ،نبود.حالا هم برو. از ترس بيصدا ازم دور شد و من برگشتم تو. نقره زل زده بود به زمين . .
نگاهش رو از گلیم رنگ و رفته حجره گرفت و نگاه کرد تو چشمام از نگاهش میترسیدم.خیلی بی رنگ بود، بوي مرگ مي داد.
آروم گفتم : جاييت درد مي کنه ؟ چيزي مي خواي؟
دست آزادش رو گذاشت رو قلبش و گفت : اينجام درد مي کنه ، اينجام.آخه چرا اينطوري شد ؟
دل منم فشرده شد و خشم تو همه ي وجودم زبانه کشيد... ناخودآگاه عصباني شدم و گفتم : آخه تو اونجا چيکار مي کردي؟
با ترس بهم نگاه کرد..
من بايد خودم رو کنترل مي کردم، اون به اندازه ي کافي ترسيده بود.از حرکت خودم شرمنده شدم و صدام رو آوردم پايين و گفتم : مي دونم ترسيدي. اما ديگه تموم شد ،من نمي خوام اذيتت کنم ،فقط مي خوام بدونم تو چطور از تو اون حجره سر در آوردی؟
سرشو انداخت پایین در حالی که گریه میکرد گفت؛ برگشتم سمت حجره دیدم روشنه..ولی یه لحظه با خودم گفتم تو میخواستی بخوابی، پس این حجره که روشنه ماله ما نیست ،پس رفتم اون سمت.. .در رو باز کردم و رفتم تو ،يه مرد خوابيده بود . منم فکر کردم تويي . تو حجره تاريک بود، رفتم سمت چمدون ديدم نيست،گوشه ي ديگه ي حجره رو هم ديدم ،اونجام نبود . تا خواستم بيام مثلاً بيدارت کنم....گریه نقره شدیدتر شد ..جوری که نمیتونست حرف بزنه..يه چند لحظه که گذشت و يه کم آرومتر شد ، ادامه داد: فهميدم چه اشتباهی کردم ..شروع کرد به زدن من .. .فکر میکردم اومدم دزد.هق نقره باز شديدتر شد.
بدون اينکه کنترلي رو حرکاتم داشته باشم گفتم : همه چي تموم شد،حالا آروم باش ،عوض هر چي تو رو زده، هزار تا بهش زدم..آروم باش.هيس !!! هيس . آروم باش...
نقره جسور ،دختري که جسارتش اون رو تو چشم من از همه عالم متمايز کرده بود ، حالا داشت از ترس داغون میشد .. ميون هق هقش گفت : ممنون که نجاتم دادي ، صداي داد و هوارت پشت در ،شعله ی خاموش شده ی امیدم رو روشن کرد ...
گفتم : همه چي درست مي شه، الان همه چي آرومه ،تو هم آروم باش. بخواب ،من تا صبح بيدارم .
نقره تو خودش مچاله شد و من بلند شدم و فتيله ي فانوس رو پايين آوردم
از زبان نقره...
صبح با صداي تايماز چشمام رو باز کردم ،حس مي کردم يه وزنه ي سنگين رو قلبم گذاشتن که تنفس رو برام غير ممکن کرده . تايماز چشمام رو که باز ديد ، گفت : خوبي؟
بلند شدم و گفتم : ممنون ..
ا بلند شد و رفت سمت چمدون در حالی که وسایل جا به جا میکرد گفت خوبی؟ میتونیم راه بیوفتیم ؟؟
بلند شدم و گفتم :بله خوبم ..دلم ميخواد زودتر از اينجا بريم بيرون.
تايماز سرش رو تکون داد و گفت : من برم کليد رو تحويل بدم .همونجا با آبي که تو سطل بود صورتم رو شستم و نشستم تا تايماز برگرده . حس خفگي داشتم، يه جور بغض . دلم ميخواست خان بابام الان پيشم بود و سرم رو مي ذاشتم رو زانوش و تا مي تونستم گريه مي کردم، دلم دستهاي مهربون دايه جانم رو مي خواست که دست بکشه تو موهام و برام قصه ي دختر شاه پريون رو بگه . قصه اي که بارها و بارها خودم رو جاي شخصيت اصلي اون تصور کرده بودم .
با ورود تايماز ، رشته ي افکارم پاره شد و با کله برگشتم به واقعيتي که الان داشتم توش دست و پا مي زدم . يه کلفت فراري که با پسر اربابش راهي ديار غربت شده و آرزوهاي بزرگ داره و انتهاي راهي که در پيش گرفته تاريک و غير قابل تشخيصه.سوار اسب که میشدیم حس میکردم کل کاروانسرا داره من رو نگاه میکنه ...
به سرعت از کاروانسرا بيرون اومديم.تا ظهر ، بي هيچ توقف و استراحتي تاختيم . گرسنه بودم و خسته. تن نحيف من ،تحمل اين همه فشار رو نداشت . اما بايد مقاوم مي بودم .من نبايد کوتاه مي آمدم، سخت بود اما اين چيزها در برابر اراده ي نقره ی يوسف خان چيزي محسوب نمي شد.ظهر به قزوين رسيديم. بعد از خريد آب ، خرما ، نان و پنير. تايماز به يه جگر فروشي رفت و برامون جگر خريد . چقدر ازش ممنون بودم . واقعاً دلم غذاي گرم مي خواست.تو سايه ي يه درخت قطور و بزرگ خارج از قزوين نشستيم و جگر خورديم. غذامون که تموم شد گفتم : من ممنونم خان زاده، شما به خاطر من به خيلي به درد سر افتادين نمي دونم چطور مي تونم ازتون تشکر کنم ، من سعي مي کنم خونه ي شما خوب کار کنم که جبران لطفتون رو کرده باشم...
.تايماز که از زمان خروجمون از کاروانسرا يه کلمه هم حرف نزده بود ، خشمگين نگام کرد و گفت : تو مواظب خودت باش ، نمي خواد جبران کني.
دلم گرفت ،از قرار معلوم هنوز به خاطر سهل انگاريم عصباني بود... بهش حق مي دادم، چون خودم هم از اين همه بي دقتيم از خودم عصباني بودم ...گفتم : شما از من دلگيرين ؟
نگاه ملامت باري به من کرد و همونجا رو علفها دراز کشيد و گفت : دلگير نيستم ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رستا
#قسمت_چهلودو
مجبور بودم در برابر نگاه های پرسشگرانش فقط سرمو بندازم پایین ، صدای خرد شدن غرور و احساس و شخصیتمو میشنیدم، اما کاری از دستم بر نمیومد ،خودمو به تقدیر سپردم هر چه بادا باد ...
هر لحظه منتظر این بودم حرفمو انکار کنه ، بخنده و بگه دروغه ...
سکوت عجیبی بینمون شکل گرفته بود و هیچ کدوم سعی نداشتیم مانع این سکوت بشیم ...بهرام بدونِ اینکه پلک بزنه نگاهش به چشمای غمگین من بود ، بعد از چند دقیقه سکوت، نگاهی گذرا به بهرام انداختم و گفتم : چیشد پشیمون شدی؟
شونه ای بالا انداخت و نفسی تازه کرد و بیخیال گفت: رستا تو رو تو این مدت خیلی خوب شناختم که چطور دختری هستی و بنده هم با اين موضوع هیچ مشكلی ندارم .. « من ميدونستم كم چيزی نيست که قبول كرده.»
اخم غلیظی بین ابروهام نشست و قبل از اینکه حرف بزنه با جدیت گفتم: ولی يه چيز ديگه هم هست ! من نمیتونم تا ابد زندگی کردن با تو رو قبول كنم ، پس تا هر وقت تونستيم با هم میمونیم و وقتی هر كدوممون نتونستيم این زندگی رو ادامه بدیم ، راهمون رو از هم جدا ميكنيم و هيچكی هيچ مشكلی واسه اون يكی درست نمیكنه ! نه تو برای من نه من برای تو ،منم مثل بقیه ی خانومها انتظار ندارم زن وبچه ات رو ول كنی و همش کنار من باشی و با تاکید اضافه کردم : مشکلی که نداری؟
چشماش نشون ميداد از این وضعیت ناراضی نیست ...
پوزخندی گوشه ی لبم نشست و لبخند مهربونی به بهرام زدم و با خودم گفتم : چرا نباید راضی نباشه، تو خوابش هم نميديد يه دختر جوون بخواد همسر دومش بشه ...
خودشو از رو صندلی کمی جابه جا کرد و با صدای گرفته ای گفت: خانواده ات صد درصد نميذارن و مانع این کارمیشن؛ پس بايد یه کار کنیم !
متعجب پرسیدم :چیکار؟
دستی به صورتش کشید و گفت : قبل از اينكه بخوان ببرنت باید يه كاری رو انجام بدم ! ديگه مطمئن بودم بهرام واسه رسيدن به هدف خودش همه كارا رو راست و ریست میكنهو نیازی نیست من نقشه بکشم و خستگی کارا تنها رو دوش من باشه ؛ هنوز یه نگراني مونده بود که شاید قرار نبود حل بشه ؛ نگرانیم فقط بابت حرف و حديث هایی بود كه میدونستم اين شرايط تو زندگی روناک خيلی تاثير میذاره ، اون همين جوری هم زندگی خوبی نداشت، اونم با وجود حرفای خواهرشوهراش که همش دنبال يه بهونه برای جور کردن حرف و حدیث بودن ...چی بهتر از اين كه منه رستا با يه مرد زن و بچه دار و اونم بدون رضايت خانوادم ازدواج کنم ؟ با روناک کم و بیش تلفنی حرف میزدیم و میدونستم شوهرش و خانوادش هنوز از اینکه من و رها از خونه زدیم بیرون خبر ندارن و اون همیشه دلهره داشت و لا به لای حرفاش ترس از این داشت که اگه از این قضیه بویی ببرن اذیتش میکنند..
همینجور که نشسته بودم رو صندلی سرمو میون دستام گرفتم و تو فکر فرو رفتم، من راه ديگه ای تو اون شرايط اصلاً به عقلم نميرسيد ، من يه دختر ۱۹ ساله كه تا چند وقت قبل حتی اجازه ی خريدهای شخصی خودمم نداشتم ،حالا چرا اينطور شده بودم !كسی هم نبود که دلسوزانه راهنماييم كنه و دردی ازم دوا کنه ،شايد باورش سخت باشه ؛ ولی رها حتی بلد نبود يه پیام بده... تازه بعد از طلاقش كم كم يه سری چيز ها رو من يادش دادم ، كه البته خودمم از نگار ياد گرفته بودم ...
بالاخره اون روزِ پر از استرس و پر از دلهره گذشت !
صبح با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم ، با صدای گرفته جواب دادم: بله؟ بهرام بدون سلام کردن با خوشحالی گفت: رستا یه عاقد پیدا کردم، زودباش حاضرشو میام دنبالت !
از شنیدن این خبر موندم خوشحال باشم يا ناراحت !
چند ثانیه ای سکوت کردم و بعد از گفتن باشه تلفن و قطع کردم ...
قضيه رو به رها گفتم ، عصبی شد و به شدت مخالف بود ؛ ولی وقتي ديد چاره ای جز این کار نیست...
با چشمای اشکی گفت: رستا من نمیتونم وادارت کنم که این کارو نکنی ،چون میدونم اگه دوباره برگردی به اون خونه جونت در خطره و من تحمل اين عذاب وجدان رو ندارم، خودت میدونی با زندگی خودت !
به هر طرف چنگ مينداختم آب و اتيش جلوم بود، خودمو هی دلداری ميدادم كه رستا اين مرد زن داره زن و بچش گناه دارن ! اما باز هم به این فکر میکردم : همین که خانواده ام یکم بیخیالم شدن ، ميتونم از بهرام جدا بشم ...
میدونستم که بهرام صد درصد یه نقشه ای تو کلشه و میخواد از این موقعیت سو استفاده کنه...زنشم با حرفایی كه تو محله جار زده بود ،بیشتر باعث این تصمیمش شد...
من چِم شده بود چرا عالم و ادم رو مقصرِ همه ی بدبختيام ميدونستم ! يكی نبود بی قصد و غرض دستمو بگيره و از اين شرلیط نجاتم بدهخیلی خسته شده بودم ، دیگه مغزم نمیکشید که چی درسته و چی غلط ! اوايل که با بهرام آشنا شده بودم، فكر میكردم فرشته ی نجاتمه و داره از خود گذشتگی ميكنه ؛ ولی الان فهمیدم اشتباه فکر میکردم....
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جوانه
#قسمت_چهلودو
ملیحه نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمئن شد کسی حواسش به ما نیست در گوشم پچ پچ کرد:عباس رو دیدم..
با تعجب گفتم:کجا دیدیش؟
_الان که از چشمه میومدم ...
با اینکه تو دلم غوغایی بود خودمو به بیخیالی زدم وگفتم:خب به من ربطی نداره ؟
_میدونم...ولی آخه یه جوری بود...همه سر و صورتش کبود بود...یه پاشم شکسته بود..
چشمهام گرد شد ...سعی کردم ظاهر بیخیالموحفظ کنم،گفتم:ملیحه نمیدونم...من حوصله این حرفا رو ندارم .... به منم ربطی نداره...
چند روزیه که اصلا نمیتونم به مطبخ برم...بوی غذا حالمو بد میکنه..نمیدونم چمه، مدام بی حوصله وکلافم و روزها که مهران نیست بی دلیل گریه میکردم...
به ایوان رفتم تا کمی حالم جا بیاد...خاله نفس نفس زنان با کوزه ای در دست از
پله ها بالا اومد...به کمکش رفتم و کوزه رو از دستش گرفتم..
_سلام خاله جان ...
_سلام دخترم،خوبی ؟
_شکر خدا..
_چرا اینجا ایستادی دخترجان،برو تو ،هوا سرده ...
بی هوا گفتم:گرممه...
خاله بتول نگاهی به صورتم انداخت....کوزه رو گوشه ی ایوان گذاشتو دوباره از پله هاپایین اومد...از کنارم که میگذشت آروم و با لبخند دلنشینی گفت:
مبارکه..
کلافه گفتم: چی مبارکه ؟
خاله دوباره لبخندی زد و گفت :مادر شدنت عزیزم..
با تعجب نگاش کردم که نزدیک اومد و پیشونیمو بوسید ،دستمو گرفت و گفت بیا بریم داخل خاله چیز درست حسابی تنت نی ،سرما میخوری...
***
مهران کنار پنجره ایستاده بود ...
حالم خوب نبود...
گفت:چت شده تو امروز؟
بغض کردم و اشک به چشمهام اومد....مثل این چند روز که بی دلیل و با دلیل،زود، گریه ام
میگرفت..مهران با تعجب گفت:جوانه چی شده؟ مادرم باز کاری کرده؟ چیزی بهت گفته؟
با همون چشمهای اشکی سرم روبه معنی نه تکون دادم...
مهران که کلافه به نظر میرسید گفت:پس چیه؟
یه خبراییه..
مهران با گیجی نگاهم کرد...در چشمهایش بیقراری موج میزد.. لبخندی به رویش زدم و برای تایید فکرهاش،چشمهام رو بار باز و بسته کردم...و برای دومین بار اشک مهران رو
دیدم...
خبر باردار بودنم فضای خانه رو کاملا عوض کرده بود....درست مثل گلهای وحشی کوچکی که این روزهای آخر زمستان از زیر برف ها بیرون میان و آمدن روزهای گرم آینده را بشارت میدهند....
هرکسی به نوعی شادیش رو نشون میداد..اکبرآقا چند روزیه که تو حیاط مشغول ساختن گهواره چوبی است...
خاله بتول هر روز با سینی غذا، به اتاقم می آید...دستش درد نکند اما نمیدانم چرا از بین غذاهای مقوی همیشه آنهایی که دوست ندارمو می پزه..
علیرضا هم دوباره دلش بچه خواسته و این وسط ملیحه منو مقصر تصمیم علیرضا میدونس...دیروز
که ملیحه رو دلداری میدادم ...
ولی محمود خان هر روز پیشونیم رو می بوسید و وقت غذا من رو کنار خودش می نشوند..و ....خورشید خانوم...سکوت کرده بود! نه کنایه میزد نه حرف ،یا محبت...من که باز هم راضی
بودم..
اما مهران...
انقدر بانشاط و سرحال شده که همه ی اهل عمارت رو سرشوق می اورد...تازه میفهمم وقتی خاله بتول میگفت که مهران خیلی پرشور بوده یعنی چه...از رفتارهایش با حسن فهمیده بودم که بچه دوست است...
خدایا هیچ وقت نمیتوانم شکرت را بجا بیاورم...چقدر آسمان چشمان سیاهش، پر ستاره شده..
چند شبی بود که قبل ازخواب با ملیحه به اتاق خاله بتول میرفتیم و دور هم چایی میخوردیم..شب نشینی های سه نفره که واقعا میچسبید...
از پله ها بالا می رفتم تا به اتاقم برگردم....هوا سوز داشت...شالم رو دور خودم پیچیدم ...به پشت در
اتاق که رسیدم صدای صحبت مهران و مادرش توجهمو جلب کرد..
خورشید خانوم:مهران،من فکر میکردم که بالاخره میفهمی که این دختره،هیچی نداره...
مهران:الان این حرفا را برای چی میزنی مادر من؟
خورشید خانوم با حرص گفت:برای اینکه نمیتونم دست روی دست بگذارم و بدبختی تو رو ببینم ..
مهران با خونسردی گفت:کی گفته من بدبختم ؟
خورشید خانوم با صدای بلندی جواب داد:من میگم...من...مادرت..
مهران کلافه گفت:الان میگید من چیکارکنم با یه زن حامله؟
خورشید خانوم با لحن محکمی گفت:
صبرمیکنی،بچتو که به دنیا آورد،مهرش روبده بره سراغ زندگیش،بعدم من یه فکری برای تو میکنم..
مهران جواب داد:
باشه مادر،حالا بگذار بچشو زمین بگذاره...بعد...
دستمو به دیوار گرفتم تا نیوفتم...پله ها را یکی یکی پایین آمدم ...خدایا نمیتوانم نفس بکشم...
گوشه ی تاریکی از حیاط روی سنگی نشستم و به گهواره نیمه کاره بچه ام نگاه میکنم....اشکی از گوشه چشمم چکید...یعنی فرصتی دارم برای بچه ی تو گهواره ام،لالایی بگم؟
وقتی خورشید خانوم به اتاقش برگشت دوباره از پله ها بالا رفتم...
خدایا مگه خودش مادر نیست؟پس چرا انقدر راحت از جدا کردن من از بچه ام حرف میزد؟.....مهران چرا به این راحتی قبول کرد!
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یگانه
#قسمت_چهلودو
_حالا که هستم .
با تامل گفت :یگانه اگه یه روزی به این نتیجه برسم که تو در کنار من خوشبخت نمی شی، بهتر نیست از خیال داشتنت بگذرم ؟
لبخند روی لبهایم ماسید . خدای من این ساز جدیدش بود ؟ بی حوصله گفتم :بس کن منصور ، در این مورد من باید تصمیم بگیرم نه تو !
با لحن خشکی گفت :من دارم کاملا جدی صحبت می کنم یگانه ، تو این مدت خیلی فکر کردم به تو، به اینده ، به تصمیمی که می خواستم بگیرم ...خوب ... گوش کن ... قبل از هر چیز می خوام اینو بدونی که برام خیلی عزیزی ، تو تنها کسی بودی که بعد از رفتن کتی و گرفتار شدنم تو اون برزخ تونستی نجاتم بد،ی تنها کسی که حضورت بهم آرامش می داد و من اگر تا آخر عمرم هم تلاش کنم نمی تونم محبتی رو که تو در حقم کردی جبران کنم .سکوت کرد . از من فاصله گرفت و روی مبلی ولو شد و من هم سرگردان به سوی او رفتم . ادامه داد :تو تمام این دو سال سعی خودم رو کردم تا خودم بقبولونم زندگی رو باید تو آینده ای دید که داره می یاد . همه ی سعی ام رو کردم تا زندگیم پر بشه از تو ، تمام سعی ام رو کردم برای اینکه آینده ی خوبی در انتظار هردومون باشه ... تو هم کمکم کردی اما ...
در حالی که قلبم به شدت می طپید گفتم :اما چی ؟ اما چی منصور ؟
_اما نشد ! من با همه ی تلاشم نتونستم و نمی تونم گذشته رو فراموش کنم ...
یک لحظه حیران به او خیره شدم ، گویی سقوط کردم از بلندی ها پرتاب شدم و از خواب خوش پریدم . سعی کردم آب دهانم را فرو دهم، اما گلویم خشک خشک بود با صدایی که به زور از گلویم در می آمد گفتم :حالا ... حالا اینو فهمیدی ؟ بعد از دو سال ؟!
متاسفم !
بی حال روی مبل افتادم .
تو که خودت رو خوب میشناختی چرا منو وارد این بازی کردی چرا بهم دروغ گفتی ؟
من بهت دروغ نگفتم ، واقعا دوستت داشتم و دارم ...
بله ، دوستم داری اما نه اونقدر که بخوای باهام زندگی کنی ، نگو باهام رو راست بودی منصور که نبودی .
او سکوت کرده بود و من بی محابا اشک می ریختم .
_من نمی خوام بعدها تو زندگی دچار مشکل بشیم ، نیاز به فرصت بیشتری دارم ، واقعا آمادگی شروع یه زندگی مشترم رو ندارم ، فعلا بذار همین طوری پیش بریم تا ببینیم چی پیش می یاد .
از جا برخاستم مقابلم ایستاد :کجا می ری ؟
_خونه .
_صبر کن خودم می برمت .
_خودم می تونم برم .
_با این حالت ؟
چه فرقی به حال او می کرد ! آن شب زودتر شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم .
صبح که از خواب برخاستم از دیدن اسناد روی میز تحریرم بیشتر احساس حقارت کردم . این بهای دو سال از زندگی ام بود ؟! اگر این درد را در خود نگه می داشتم به سرم میزد . نیاز داشتم با کسی حرف بزنم، برای همین به جای بیمارستان راهی خانه ی لاله جان شدم . با کلیدی که از مدتها پیش لاله جان در اختیارم گذاشته بود در را باز کردم .
لاله جان مشغول گردگیری بود سلام کردم هراسان به سویم برگشت .
_یگانه تویی ؟ منو ترسوندی .
سعی کردم لبخند بزنم، ولی نتوانستم .
_حالا چرا اونجا ایستادی . بیا تو عزیز دلم ، حالت خوبه ؟ رنگ پریده به نظر می رسی .
_نه ، خوبم .
_بشین تا برات یه فنجون چای بیارم .
_نه ، شما بشینید ، خودم می یارم .
به آشپزخانه رفتم و خودم را به ملامت گرفتم : اینجا دیگه حق آبغوره گرفتن نداری ها .
لاله جان صندلی میز ناهارخوری را عقب کشید و نشست . سعی کردم نگاهش نکنم .
_خب تعریف کن ببینم چه خبر ؟
_هیچ ، هیچ خبری .
_پس این همه اشفتگی تو چشمات چی کار
می کنه ؟
لبخندی زدم و مقابلش نشستم .
_منصور چطوره ؟
_اونم خوبه ، خیلی خوب .
_هومن می گفت کارهای بیمارستان خیلی خوب پیش می ره ، وقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم، البته بیشتر به خاطر تو ، موندن تو این وضعیت اصلا به صلاح تو نیست .
_ولی پیشرفت تو کارهای بیمارستان هیچ تاثیری تو وضعیت من نداره .
منظورت چیه ؟ مگر قرار نبود بعد از اختتامیه منصور رسما ازت خواستگاری کنه ؟
_قرار بود ولی حالا دیگه نه .
_یگانه درست حرف بزن ببینم چی شده ؟
_هیچی لاله جان ، فقط دیروز منصور رسما بهم گفت از خواب خوش بیدار شم . همه چیز دود شد و رفت هوا لاله جان همه ی اون لحظه هایی که من فکرمی کردم قشنگ ترین دقایق زندگیمونه ،اون داشته مبارزه می کرده برای فراموش کردن کتی ... راستی شما هم فکر می کردین منصور همسر من میشه ؟ خنده داره، ولی منم همین اشتباه رو کردم ،البته خب شاید هم همین طور بود ،اما اون اوائل ، بعد می فهمه فقط کتی رو می خواد، اما چون می خواسته دل من نشکنه، تا حالا همه چی رو کش داده و حالا دیگه مطمئن شده نمی تونه منو جایگزین اون بکنه و می گه عاقلانه ترین کار اینه که از هم جدا بشیم .
نمی فهمیدم چرا نگاه لاله جان به من ، وحشت زده است زمزمه کرد :آروم باش یگانه جان .
_من آرومم ، اصلا دلیلی نداره ناراحت بشم ،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_چهلودو
کم کم رضا شعرهایی از حفظ می خوند و میگفت صابکارم وادارم می کنه این هارو حفظ کنم.رضا هم با اینکه سواد خواندن نوشتن نداشت هوش خوبی داشت و هر شب شعرهایی که از صابکارش یاد می گرفت رو برام می خوند.صابکارش مرد خوب و دلسوزی بود و گاهی هم به رضا انعام بیشتری می داد.حالا دیگه کمی وضع زندگیمون بهتر شده بود،حداقل شبا سر گشنه روی بالش نمیذاشتیم.رضا حقوق می گرفت و من هم تلاشم رو می کردم تا کمک خرج باشم.
پسرهای شهرناز پنج و سه و یک ساله بودن و گاهی میشنیدم که شهرناز کدخدارو توی فشار گذاشته و میگه توی پیرمرد که دست تنها نمیتونی اسیابو بچرخونی بفروشش پولش را بده تا از پس خرج بچه هام بربیام.کدخدا هم زیر بار نمی رفت و هر روز سوار خرش به آسیاب می رفت و چون نمی تونست از پس آرد کردن گندما بربیاد،کم کم اهالی ده به آسیاب ده بالا میرفتن و کدخدا هم نه دل فروش اسیابو داشت و نه درامدش کفاف خرج سه تا بچه رو میداد.
رضا همیشه سراغ برادراشو می گرفت، خصوصا سراغ آخری که اسمش ممدلی بود و دلش برای دیدنش قنج می رفت و میگفت آقاجان پسر آخریش رو ندید و رفت.
طی مسافت دو کیلومتری اونم هر روزه کم کم رضارو از پا درآورد و با اینکه دلش نمیومد کار به این خوبی رو رها کنه، ولی با اصرار من تسویه کرد.
به سراغ ملا احمد رفتم و ازش خواستم تا به رضا سواد یاد بده.ملا قبول کرد و گفت چی از این بهتر دخترم من هم باید یجوری زکات علممو بدم و حالا که رضا مادر روشن فکری مثل تو داره من هم از خدامه.
فردای اون روز رضارو با قلم و دفتر کاهیش به خونه ی ملا بردم.
ملا هم با خوشرویی و با حوصله شروع به آموزش رضا کرد.رضا هنوز یک چیزهایی که توی خونه ی ارباب یاد گرفته بود رو به خاطر داشت و با شعرهایی که از صابکارش حفظ کرده بود خیلی زود به کلاس درس عادت کرد.
کم کم اکابر کوچکی تشکیل شد و بچه های روستا تک و توک برای سواد دار شدن پیش ملا می رفتن.ولی در بینشان رضا اونقدر باهوش بود که ملا احمد میگفت تو که نخوانده ملایی...
شهرناز بالاخره موفق به راضی کردن کدخدا برای فروش آسیاب شد و وقتی خرش از پل گذشت فیلش یاد شوهر کردن افتاد.
یکی از پسرای مجرد ده خاطر خواهش شده بود و پرگل میگفت این پسر دیلاق مرحوم مش ماشالله است...ننه بابا که نداره لابد همسایه هاش گفتن بیا شهرنازو بگیر تا هم برات مادری کنه هم همسری.الله اعلم ...بعد استغفرالله میگفت که ندیده گناه مردمو میشوره.
خلاصه شهرناز با وجود سه تا بچه شوهر کرد و پول آسیابم خورد و یه آبم روش.کدخدا به پیسی افتاده بود و خانه خراب شده بود.داغ ممدلی از یه طرف و شوهر کردن شهرناز و تنها گذاشتنش تو این سن از یک طرف، کمرش رو شکشته بود...
از زبان رضا:
ملا دایم تذکر میداد و با ترکه ای که توی دستش بود گاهی هم روی میز چوبی کوچکش میزد.اصغر و حبیب با کله های تراشیده و بند بند انگشت سفیدی که روی سرشان نقش بسته بود، انگار کچلی نقطه ای گرفته بودن و گاهی هم تا ملا چشمش را می بست تو سر و کله ی هم می کوبیدن.نه توان حفظ کردن ایات قران را داشتن و نه توان درست به دست گرفتن قلمشان را.
ملا خسته و کلافه در کتابش رو بست و ختم جلسه رو اعلام کرد.
دفتر کاهیم رو زیر بغلم گذاشتم در بین سر و کول هم پریدنای اصغر و حبیب از خانه ی ملا خارج شدم.صدای ساز و دهل می آمد و تعداد کمی زن و مرد هم کف می زدن و کل میکشیدن.ننجان عصا زنان با هیکل گردش در حال قل خوردن بود.خاله شهرناز که با روسری اطلس قرمز صورتش را پوشانده بودن سوار خر بود و بچه ی کوچکی هم توی آغوشش.
برادرم علی درحالی که دست کرامت را گرفته بود در میون جمع پیاده به دنبال خر می دویدن و با ذوق لی لی می کردن.علی با دیدنم به طرفم دوید و گفت داداش رضا ببین مارجانم عروس شده، بیا بریم خانه ی جدیدمان را نشانت بدم.
دستش را گرفتم و سه تایی به دو در میان ساز و دهل به منزل داماد رسیدیم.ننجان گاهی صدامان می کرد و از نقل های ریزی که توی مشت های عرق کرده اش بود بهمان می داد.
پسری دیلاق قد با استخوان های از شقیقه بیرون زده نیشش را تا بناگوش باز کرده بود و کمک می کرد تا خاله شهرناز از خر پایین بیاد.
خانه ی کوچک فقیرانه ای بود که کلبه ی ما در قیاسش خیلی سرتر بود.
زن ها حنا را در دست خاله گذاشتن و با دست داماد چفت کردن.وقتی روسریش را برداشتن با دیدن من خنده روی لبش ماسید و گفت این اینجا چه می کنه ردش کنین بره تا باز سیاه بختم نکردن.
دیلاق خان با هررری گفتن به من و به نمایش گذاشتن دندان هایش یک قدم به نشانه ی ترساندن به زمین کوبید که من پا به فرار گذاشتم و به خانه برگشتم.
گالش های سوراخمو درآوردم و وارد خانه شدم.مارجان با برق چشم های رنگی همیشگیش به استقبالم آمد و بعد از بوسه ای به دست های پینه بسته ام پرسید امروز مکتب چطور بود پسرم چه یاد گرفتی از ملا...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شهلا
#قسمت_چهلودو
اشرف با خوشحالی اومد تو پستو و گفت: شهلا عمه ماهرخم میخواد برای آخر همین هفته بیاد خواستگاریم...
_تو و خانوادت خیلی مهربونین... من از صمیم قلبم برات آرزوی خوشبختی میکنم...
اشرف یهو گفت: راستی شهلا یه چیزی یادم اومد... مادرم گفت بهت بگم حالا که فرشت تموم شده، سردار میخواد بیاد خونتون فرشت رو ببینه و اگه پسند کنه بخره..
.....
نگار و ریحانه، خونمون بودن..
داشتم به مادرم کمک میکردم تا
دار قالی رو برای بافتن فرش بعدی آماده کنیم، ریحانه و نگار هم توی حیاط جلوی آفتاب زیرانداز انداخته بودن و به ما نگاه میکردن...
خاله فاطی اومد تو حیاط، رو به مادرم گفت: با اجازتون، سردارخان میخوان بیان فرش شهلا رو ببینن.
مادرم به ریحانه و نگار اشاره کرد که ریخت و پاشهای بچههاشونو جمع کنن..
سردار خوشتیپ تر از همیشه یا الله گفت و وارد حیاط شد..
ناخودآگاه لبخند نشست روی لبم.
سردار به همه سلام داد....
مادرم بفرما زد و نگار فورا یه قالی دست بافت، تو حیاط زیر سایه برای سردار پهن کرد و گفت: بفرمایید سردار خان..خستگی در کنید...
مادرم به ریحانه گفت: برای سردار خان چای بیار...
سردار نشست روی قالی و گفت: زحمت نمیدم... فقط میخواستم فرش دست بافت شهلا خانومو ببینم، اگه میشه...
مادرم با ذوق رفت تو اتاق و فرش رو آورد و جلوی سردار بازش کرد...
چشمهای سردار برقی زد...
قالی که بافته بودم، تابلو فرشی بود از شیرین و فرهاد، شیرین با یه کوزه تو دستش آب میریخت تو جامی که دست فرهاد بود، نگاه اونا بهم یه نگاه عاشقانه بود....
سردار به من که بالای سرش ایستاده بودم و به فرش نگاه میکردم نگاه کرد و گفت: واقعا آفرین... خیلی زیباست...
خاله فاطی با لبخند گفت: با اشرف دوتایی بافتن...اما طرحش رو شهلا کشیده...
سردار جدی شد و گفت: یعنی این طرح رو خودت دادی...؟
خجالت کشیدم: بله....
سردار فرش رو حسابی برانداز کرد و و گفت: من این فرش رو ازت میخرم و یه پیشنهاد هم برات دارم... البته با اجازهی همه...
سرم رو بالا گرفتم و به صورت جدی و مصممش نگاه کردم...
سردار گفت: من خودم علاقهی زیادی به فرشهای دست بافت دارم و اونا رو جمعآوری میکنم... اما چون شما خیلی با استعداد هستین، پیشنهاد میکنم تو همین حیاط یه کارگاه بزنید و به جای یه دار قالی، چند تا بذارین... حتی میتونید به بقیهی دخترای آبادی هم آموزش بدین.. من تمام مخارجش رو میدم و همهی فرشها رو هم به قیمت خوبی ازتون میخرم...
.مادرم تشکر کرد و گفت: از اینکه به دختر من لطف دارین، ممنونم خان...اما شهلا شرایطش یه جوریه که نمیتونه این کار رو انجام بده...
سردار به من نگاه کرد،یکم اخم کرد: باشه... هر جور که راحتین، من این فرش رو میخوام و از همین الآن برای فرش بعدی هم بیعانه میدم...
از خوشحالی نزدیک بود بال دربیارم...نمیتونستم ذوقم رو پنهون کنم و دائم لبخند روی لبم بود...
همون موقع مجتبی اومد تو حیاط و با دیدن سردار رفت طرفشو بهش دست داد...
سردار بهم گفت: غلامعلی فرشت رو چقدر میخرید؟
با لکنت اما خوشحال گفتم: ده هزار تومن...
سردار تو چشمام نگاه کرد..با شوخی گفت: اگه من بگم پنج هزار تومن بهم نمیفروشی؟
مجتبی اخم کرد و به من اشاره کرد نخندم....
مادرم بجای من گفت: قابل شما رو نداره سردار خان....
سردار که اشارهی مجتبی به من رو دید... خودشو جمع کرد و گفت: من این فرش رو ازتون، سی هزار تومن میخرم...
خاله فاطی چشماش گرد شد و با دهن باز به من نگاه کرد...
ریحانه و نگار با هم گفتن: سی هزار تومن؟؟
سردار جدی شد: بله و بیست هزار تومن هم بیعانه برای فرش بعدی میدم که به همین اندازه و همین طرح باشه...
میدونستم که حتی اگه فرش ابریشم هم میبافتم این همه قیمت نداشت و سردار میخواست کمکم کنه...
گفتم: جفت میخواین؟
استکان چای جلوشو تو دستش گرفت و گفت: بله... جفت قشنگتره....
سرمو انداختم پایین و گفتم: شب و روز میبافم تا زود تحویلتون بدم سردار خان...
میدونستم براش سخت بود که اون همه چشمی که روش زوم بودن رو تحمل کنه و به من نگاه نکنه...چایش و خورد و بلند شد...
دستشو تو جیبش کرد، اسکناسای درشت و تا نشده رو شمرد و داد دست مادرم و گفت: هنر دست دخترتون قیمت نداره.. اینم ناقابله...
مادرم، در حالی که نمیتونست دهنش و از خوشحالی ببنده گفت: خدا بهتون برکت بده سردار خان..
سردار فرش رو لول کرد، بهم نگاهی انداخت و بعد از خدافظی با همه رفت...
خاله فاطی دنبالش راه افتاد و بلند گفت: فرش اشرفم همین روزا تموم میشه خان......
مادرم که برای بدرقه رفته بود، در حیاط و بست و با خوشحالی پولا رو به همه نشون داد و آغوشش رو باز کرد و منو کشید تو بغلش..
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾