eitaa logo
داستان های واقعی📚
39.7هزار دنبال‌کننده
278 عکس
553 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
بی بی اینبار جدي تر از قبل گفت گفتنیا رو گفتم از حقت دفاع کن. بدکاره که نیستی تورو از بقیه پنهون کنه.این زندگیو داشته ها واسه تو بوده که بیرونت کردن و فراریت دادن. تو باید حق به جانب باشی نه علی.اگه به من باشه تو این ماجرا حق تو بودي بقیه باطل بودن.برو سر حرفو باز کن، واسه یبارم که شده گوش بده به حرفاي منه پیرزن!مطمئنم علی منتظره تو بري حرف بزنی.گفتم بی بی تو یه چیزي میدونی ولی پنهون میکنیا. نگو نه که عمرا باورم بشه از همون شبی که از عمارت رفتم کلی حرف ناگفته رو پنهون کردي. نمیدونستم رفتن درسته یا صبر کردن و سکوت. ولی جونم به لبم رسیده بود. طاقت اینو نداشتم علی به چشم یه رفع نیاز بهم نگاه کنه.اونشب برخلاف تموم شباي دیگه دنیا رو که خوابوندم گذاشتم سرجاش. نیت نداشتم بمونم تا یه باردیگه مضحکه دست علی بشم . همینکه از اتاق خواستم برم بیرون گفت کجا زن؟ توجه نکردم ولی از پشت بازومو کشید گفت وظیفه اي داشتی هرشب، امشب چرا سرباز میزنی؟ زل زدم بهش گفتم درقبال دخترم مسئولم. وظیفه ام پرستاري از دنیاست که به نحو احسن انجام میدم نه گرم کردن بغل شما. میرم هروقت بیدار شد میام که شیرش بدم حالا هر ساعتی باشه. ولی اینکه فکر کنی محرمت شدم واسه رفع حاجاتت سخت در اشتباهی.بچه نیستم که از کنار پچ پچا راحت بگذرم. تو عمارت پیچیده قراره ازدواج کنی.علی چشماش برقی زد از هیجان وگفت خب ارباب میتونه کلی زن بگیره به توچه ربطی داره؟مگه تو راحت از کنارم رد نشدي؟ چشمام گرد شد با ناراحتی نگاش کردم بغضمو فرو دادم. ظاهرمو حفظ کردم و گفتم پس وقتی ارباب قراره زن بگیره چه لزومی داره من تشک اربابو به شور بندازم؟ بهتره کش شلوارتونو براي کسی باز کنید که قراره خانم عمارت بشه نه من رعیت.دستمو از دستش دراوردم. اما هولم داد چفت دیوار. همونجوري که میومد نزدیکم گفت دردت اومد خورشید؟ تو از قلبم چی میدونی؟عین همین صحنه ها واسه منم گذشت. حس کن که موندن تو این شرایط چقد دردناکه.ولی تحمل کردم چون میدونستم برمیگردي.خیلی درد داشت وقتی گفتن زنم با بچه تو شکمش که واسه من بود با مرد غریبه اي فرار کرده. میدونی چی بهم گذشت؟سر نداشتم جلو مادرم بلند کنم . مردم و زنده شدم. اما نشستم به پات ساعتا و روزا میومدم سر خاك پدر و مادرت تا ببینمت. اونروزم که دیدمت نفهمیدم چطوري خودمو رسوندم بالا سرت ولی تو چکار کردي؟گفتی محرمم نیستی خب لامصب میذاشتی حرف بزنم از دلتنگیم بگم از حرفاي پشت سرت بگم بعد میگفتی طلاق گرفتی. پس میخواست سر صحبتو باز کنه که صداش دورگه شد ادامه داد محرمیت به چی خورشید؟ اینهمه جنایت و زنا گناه نیست ولی دل وامونده ي منی که واست میزد گناه بود؟بد منو شکستی.چرا ناراحتی الان؟من زن بگیرم از تو چیزي کم میشه؟دخترتو داري، زندگی تو عمارتو داري. فقط دیگه اربابی نیست که واست بمیره.که تو نباشی بی تابی کنه و خواب به چشماش نیاد.اربابی که هر لحظه قربون صدقه چشماي سیاهت بره.دیگه کسی نیست که تورو بخواد خائن! بی اختیار اشکام ریخت. دستشو زدم کنار گفتم خوب بلدي از اون بالا قضاوت کنی. تو میدونی کجا بودم؟واسه چی بودم؟میدونی با چه دل پري از اینجا رفتم؟میدونی مادرت و خانجان و عموم چه کردن باهام؟نمیدونی.چون نخواستی بدونی. چون نیومدي ازم بپرسی فرصت ندادي که بگم. با غریبه فرار نکردم یعنی از نظر تو اینقد احمق بودم که تو و عشق زلالت و اینهمه ثروتو نادید بگیرم و با یه غربتی فرار کنم؟ رو چه حسابی؟ خانجان و مادرتون مجبورم کردن فرار کنم.منو سپردن به عموم اونم نامردي نکرد در ازاي پول منو فروخت.از افترا فرار کردم رفتم شهر ازاونجام فرار کردم اومدم ابادي. نمیدونم چرا محکومم ولی من ادم خیانتکار و نمک به حرومی نیستم علی.علی صورتشو اورد جلو گفت چرا به غریبه پناه بردي؟چرا سراغمو نگرفتی؟تو دربار همه علیو میشناختن. کوتاهی کردي زن. همینا که میاد تو ذهنم نمیتونم باورت کنم . با پوزخند گفتم میگفتن ارباب علیی که ادعاش میشد فقط و فقط سوگولیش خورشید رعیتِ، به هواخواهی خون بچه اش که سقط شده به تاخت داره میاد ابادي که به حساب خورشید بی چشم و رو برسه.انتظار داشتی با این حرف پناه میاوردم به تو؟همین الانشم که به تو پناه اوردم چکار کردي که میخواستی وقتی داغدار بودي بهت پناه بیارم؟ تندي گفت به مقدسات قسم جز شب زفاف دیگه دست به خانجان نزدم. با خودت نگفتی تا دربار کلی راهه چطوري خبر سقط به این زودي بهم رسیده؟اصلا کدوم بچه؟داشتم به خاطر تو میومدم دلتنگت بودم.چرا باور کردي من ادم دروغگوییم وقتی گفتم جز تو چشمم کسیو نمیبینه؟اهسته گفت ترسوندنم؟علی انگشتشو کشید رو صورتم گفت باشه ترسیدي ولی چرا خیانت کردي؟ دستشو گرفتم گفتم علی، عموم منو گرفت به زبون که دنبالت نیام.میگفت کینه به دل گرفتی بخاطر بچه ات.طلاقمو گرفت ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
انگشت های دستشو سرما زده خشک شده و حرکت نمی کنه ...بزارین من بزرگ بشم می دونم باید چیکار کنم که هیچ مردی نتونه اذیتم کنه ...یک چیزی بهتون بگم ؟ راستش؛  خانم اون شاهزاده ای که از درخت پایین پرید و عاشق دختر شاه پریون شد درست مثل آقا ست ..مهربون و با وفا ...قوی و محکم ..شیوا که حالا به اندازه تمام دنیا دلم به حالش می سوخت ؛ همینطور که اون عدس پلو رو میذاشت دهنش و با بی میلی می جوید گفت : گلنار تو اول بگو چرا یک مرتبه اون فکر به سرت زد که بریم پیش عمه ؟گفتم : همینطوری می خواستم شما رو از ناراحتی در بیارم ..فکر کردم با عمه تون باشین بهتره ... شیوا سکوت طولانی کرد گفت : بهم میگی آقا دم ماشین داشت بهت چی می گفت ؟ گفتم : آره میگم سفارش شما رو کرد که مراقبتون باشم ..بعدم  گفت یونس نیاد اینجا اگر اومد زود بفرستمش بره ..همین دیگه .....شیوا مدت زیادی سکوت کرد منم حرفی نمی زدم و منتظر بودم خودش شروع کنه ....ولی مثل اینکه حوصله نداشت و همینطور به خوردن ادامه داد تا بالاخره گفتم : خوب بقیه اش؟ چی شد بگین دیگه ؛؛ گوش می کنم ..آهی کشید و گفت :عزیز راه خوبی رو برای آزار من در پیش گرفته بود .. حالا یا از روی عمد یا غیر عمد فرقی نمی کنه مهم این بود که من روزی رو بدون متلک های تند و تیز اون شب نمی کردم اونقدر منو تحت فشار قرار می داد که گاهی دست و پامو گم می کردم و اعتماد به نفسم از بین رفته بود ... نمی دونم ؛؛ ولی حس می کردم   از بارداری منم خوشحال نیست ؛مثلا وقتی حال تهوع داشتم می گفت : ای بابا دختر زاییدن که این همه ناز و ادا نداره ..یا می گفت : باید زودتر برای امیر حسام زن بگیرم که اقلا یک پسر توی خانواده ی ما بدنیا بیاد از تو که آبی گرم نمیشه ..و این دلشوره ی دائمی رو به دلم انداخته بود که اگر بچه ام دختر شد چیکار کنم ...اون  به هر بهانه ای آزارم می داد چندین بار خواستم جلوش در بیارم جوابش رو بدم ولی هر بار چنان اوضاع رو به نفع خودش تموم می کرد و مظلوم نمایی ؛؛ که عزت الله خان هم معترضم می شد که چرا با عزیز نمی سازی اون که هر کاری می کنه تا تو راضی باشی ...و من اینو می دونستم که عزت الله خان حتی دلش نمی خواد اخم منو ببینه و ناراحتم کنه اما  اونم عزیز رو باور می کرد  .... حتی خودمم گاهی  باورم می شد که حق با اون بوده  و من اشتباه کردم؛؛  این بود که دیگه  حساب کار دستم اومد و فهمیدم نمی تونم از پس اون بر بیام ؛؛طوری شد که گوشه گیر شدم و فقط غصه می خوردم و سرم رو با پریناز گرم می کردم ..می دونی بدی کار من کجا بود ؟ اینکه نمی دونستم خوشبختم ؛یا بد بخت ,عزیز اونقدر گیجم می کرد که تشخیص هیمنم برام غیر ممکن میشد ..وقتی منو در حال گریه می دید می گفت : خدایا من توبه می کنم به درگاهت ناشکری کردم این دختر رو به من ببخش ..آخه یکی نیست به تو بگه نونت نیست ؛؛آبت نیست , چته که مدام غمبرک زدی ..شوهر خوب و مهربون نداری ؟که داری ؛؛ خونه ی گرم و نرم ؛نوکر وکلفت ..یک کسی هم مثل من دائم گوش به فرمون تو؛ چرا شکر خدا رو به جا نمیاری ؟ گریه بدبختی میاره ..تو اصلا جون به جونت کنن آدم غصه خور و ناراضی هستی...واینطوری بهم احساس گناه می داد و دلشوره می گرفتم ..اما خیلی سعی کردم و  توی گوش عزت الله خان خوندم که زندگیمون رو از عزیز جدا کنیم ..اونم دلیل خودشو داشت و می گفت اونا جز ما کسی رو ندارن ؛ الان من سر پرست خانواده ام نمی تونم ولشون کنم ...در حالیکه نمی دونست این عزیز بود که کنترل همه چیز دستش بود و سر پرست خانواده .. تا ماه هشتم بارداریم بود که یک روز رفتم جلوی آینه و دیدم  ..این طرف صورتم  پوسته پوسته شده ...کرم مالیدم و فکر کردم چیز مهمی نیست ..ولی خوب نشد و لکه های سفید و بی حس شدن صورتم نگرانم کرد .. عزیز می گفت پیس گرفتی ..اما شوکت خانم عقیده داشت لک های حاملگیه و بعد از زایمان خوب میشه ...عزت الله خان که دید این پوسته شدن و بی حسی تا توی گردنم و گوشم و حتی انگشت های دستم روگرفته ..منو برد پیش یک دکتری که تازه از فرنگ برگشته بود و دوست پدرش بود .. دکتر اول به ما چیزی نگفت ولی روزی که رفتیم نتیجه ی  آزمایش و نمونه بر داری  رو بگیریم ..ما رو نشوند و گفت : ببین شیوا خانم چیزایی که دارم بهت میگم فراموش نکن .. باکتری جذام توی بدن تو بوده حالا از کجا گرفتی معلوم نیست ..ولی اگر رعایت کنی بیماری تو مسری نیست و حتی می تونی دوران معالجه ات رو به راحتی بگذرونی ... خیلی احتمال میدم بعد از زایمان متوقف بشه ..چون بعضی از دارو ها رو نمی تونی توی دوران بار داری بخوری ..ولی الان باید مراقب آب دهن و بینی خودت باشی با حرف زدن و تماس دست هیچ کس از تو این بیماری رو نمی گیره ..چون زود متوجه شدین و اولشه من بهتر می تونم قبل از اینکه زخم های تو عمیق بشن اونا رو معالجه کنم ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
منکه خیلی بدبختی کشیدم بزار اینا خوش باشن بزار زندگی کنن خدا بیامرز برای عروسی پسر بزرگه خودشم بود بعد یه دستی رو صورتش کشید و گفت میبینی چه شکلی شدم دیگه میخوام به خودم برسم اون خدا بیامرز همه چی برامون گذاشته چرا استفاده نکنم! همون موقع تو عمق حرفهای فریده غرق شده بودم براستی کی خوشبخت مطلق بود؟کدوم مردی بی نقص بود؟هرچند که زنها هم همینطور هستن،داشتم بخودم میگفتم اصلاً خوب مطلق وجود داره؟تو فکر بودم که فریده گفت ای بابا مَلی کجایی.گفتم ها ها همینجام داشتم فکر میکردم که،پس کی خوب کامله؟ گفت ول کن حیف جوونی که گذشت.بعد پرسید تو چطوری؟زندگیت چطوره ؟ منوچ  چکار میکنه؟ منم شروع کردم از سیر تا پیاز زندگیمو تعریف کردم از همه چی گفتم از بدبختیام از طلاقم و سختی هایی که کشیدم ….فریده گاهی برام اشک میریخت گاهی به حرفام میخندید دلش برای مامان و آقاجانم کباب شد بعد گفت ؛ مَلی دوتاییمون گند زدیم به زندگی هامون کاش دختر بودیم و هیچ وقت شوهر نمیکردیم ما فقط اسم شوهر رو به یدک کشیدیم ما خیری از زندگی ندیدیم اما بیا از امروز بهم قول بدیم که تا آخر عمر باهم باشیم مثل قدیما ! بچگی های بی غل و غش و ساده.اون شیطنت ها دور از همه بدیها ….باشه ملیحه؟گفتم آره چرا که نه !  گفتم فقط من تو فکر شوهر و اینا نیستم میخوام آزاد باشم با بچه هام .و اگه تو خیال به ازدواج داری تو رو خدا بد عادتم نکنی بری ! گفت گمشو بابا کی به ما نگاه میکنه مگه دختر چهارده ساله ایم ..خلاصه اونروز بعد از سالها فریده رو پیدا کردم و قرار شد که همیشه از هم خبر داشته باشیم اونروز موهای فریده رو کوتاه کردم رنگ کردم و حسابی بهش رسیدم گفت وای ملیحه خیر ببینی شکل آدمیزاد گرفتم منو ثریا از خنده غش کرده بودیم دستش رو برد سمت کیفش که پول بده گفتم کی از خواهرش پول میگیره.گفت وای اصلا این حرفو نزن نه من فقیرم نه از تو بمن رواست .گفتم اینبار مهمون من باش و از دفعه دیگه پول بده به زور قبول کرد ورفت وقتیکه فریده رفت ثریا گفت ملیحه جان بدرستی که زندگی همه ما آدمها خودش یک فیلمه یک سریاله ! یک داستانه حالا هرکس به یه شکله دیگه..خلاصه منو فریده هم بعد از سالها با دو تا ‌زندگی بی سرانجام بهم رسیدیم .و دوباره ماجرای ماهم اینجوری شروع شد …روزها میگذشتن من سرم گرم کار خودم بودبا تشویق امیر حسین پسرم رانندگی هم یاد گرفتم و یک ماشین پراید هم خریدم تا دیگه محتاج به کسی نباشیم و خودم بچه هامو بیرون ببرم یا کارهاشون رو انجام بدم . یکروز بعد از شش ماه که از دیدن مهین گذشته بود و‌گاهاً تماس تلفنی هم داشتیم دیدم مهین بهم زنگ زد و بعد از سلام و حال و احوال گفت که عروسی پسرش هست و منو بچه هام رو دعوت کرد و‌گفت حتما به عروسی پسرش بریم منهم قبول کردم چون میخواستم منوچهر ببینه که چه خانواده ایی رو ازدست داده و با چه کسی ازدواج کرده .مهین گفت من یک وقت هم میخوام که بیام موهامو رنگ کنم و همون موقع کارت عروسی رو برات میارم .وقتی گوشی رو قطع کردم باز هم از ثریا مشورت گرفتم ثریا گفت مشکلی نیست که تو هم بری ولی سعی کن با کسی کاری نداشته باشی ! گفتم مثلا چه کسی ؟ گفت ملیحه جان اگر زن منوچهر و منوچهر رو دیدی چیزی نگی ،گفتم خیالت راحت باشه که هدفم چیز دیگه ایی هست .ثریا گفت انشاالله خیره برو بهت خوش بگذره ،گفتم ثریا بهترنیست من یک مانتو بلند بپوشم چون قبلا که در خانواده اینها زندگی میکردم چادری بودم ؟گفت باشه این فکرت هم خوبه.اون سالها مانتوهای عربی بلند خیلی مد شده بود.منهم با ساناز رفتم و یک مانتو بلند عربی که روش سنگدوزی خیلی شیکی داشت رو خریدم و‌یه کفش شیک گرفتم تصمیم داشتم که موهامو سشوار بکشم و اون موقع با مانتو های عربی یه هد بند و شال مد شده بودکه خیلی هم قشنگ بود گفتم همون شال عربی رو هم میخرم بهتره.برای ساناز لباس شیکی گرفتم و برای امیر حسین هم کت شلوار و کراوات خریدم تا با دیدن امیرحسین بفهمه که چه بچه ایی رو ازدست داده.چون مهین میگفت پسرش خیلی بی ادب و لوسه.برای رفتن به اون عروسی لحظه شماری میکردم ،بلاخره روز رفتنمون به اون عروسی فرارسید وما به بهترین شکل ممکن به عروسی پسر مهین رفتیم وقتی وارد سالن شدیم تمام جاری هام جلو اومدن بوسم کردن و خوش آمد گفتن. منم از دیدن همشون خوشحال شدم آقا سیاوش برادر شوهر بزرگم جلو اومد امیر حسین رو بغل کرد گفت ماشاالله واسه خودت مردی شدی جوون ….و ساناز رو بوسید گفت خوشگل عمو ،ما بی معرفت نبودیما ! مادرت با ما کنار نیومد شماهارو نیاورد پیش ما (البته اینم بگم اونها بعد از اینکه کمی بزرگتر شدن خانواده پدریشون رو دیده بودن )بعد من لبخندی زدم و گفتم داداش من دلم نمیخواست شماهارو  زیاد ببینن بعد بگن حیف که ما دیگه پیش اینا جایگاهی نداریم ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
منی که وابسته اش بودم و حتی تو اون روزا هم ازش جدا نشدم تو عالم بچگی با قهر و غذا نخوردن مخالفت میکردم اما خب فایده نداشت، دلش رفته بود واسه یکی دیگه... چشماش از اشک برق می‌زد،دستم رو ول کردو کشید رو صورتش و عرق نشسته رو پیشونیش رو پاک کرد و گفت: وقتی از مریضیش به پسره گفت، ولش کرد، همه چیو بهم زد و رفت، احمق ترسیده بود... پوزخند زد:فردا صبح که رفتم واسه صبحانه صداش کنم با جسد غرق خونش رو به رو شدم...نیمه شب خودشو کشته بود، یادم نمیره چطور گریه میکردم و جیغ می‌کشیدم، بعد رفتنش هر شب دعا میکردم منم با خودش ببره! اما من موندگار شدم و اون برای همیشه رفت، تو تهران موندگار شدم از مردمی که باعث شدن خواهرم به این روز بیوفته بیزار بودم، همونجا مدرسه رفتم و با افشار دوست شدم، خیلی ساله باهم دوستیم و برام عین شاهرخ عزیزه، گذشت تا به سن دانشگاه رسیدیم، میدونستم افشار خواهر داره... تو اون چند سالی که ایران بودم چند باری به خونه اشون سر زدم، افشار رو میبینی همیشه خدا میخنده؛ بعضی وقتا زیادی غمگین میشه... یه شب نشست و از خواهرش گفت از اینکه مریضه هر چی می‌گفت بیشتر یادم میومد که خواهر منم اینطور بود، اصلا یه نمونه زنده از خواهرم بود. در موردش کنجکاو شدم! میرفتم و میومدم انقدری که حس کردم نگاهش و رفتارش عوض شده،مثه خواهرم شده بود... _طرز نگاه کردنش مثل خواهرم شده بود، همون موقع ها فهمیدم این یه چیزیش هست! تو دلم چشم چرونی نثارش کردم؛ یکی نیست بگه تو چیکار نگاه دختر مردم داری که طول و تفسیر هم میکنی؟!حرفمو تو دلم نگه نداشتم و بهش گفتمش! خنده آرومی کرد و گفت: اینکه یه نفر تا میبیندت رفتارش عوض میشه، نگاهش عوض میشه، دستش میلرزه، معلومه یه چیزیش هست. خب منم وقتی فهمیدم میخواستم کمکش کنم، نمی‌خواستم سرگذشت خواهرم تکرار بشه، فکر میکردم منو خدا فرستاده واسه نجات زندگی محبوبه، خب سنی هم نداشتم! فکر میکردم شدم قهرمان، اصل جوانمردی و مردونگی رو به جا آوردم ولی خب اشتباه کردم! خیلی چیزا رو در موردش نمی‌دونستم و بدتر خراب کردم...نیتم کمک بود اما ضربه زدم...محبوبه خیلی از اوضاع مریضیش خبر نداشت و من و حرفام باعث شد بهم بریزه. نفس عمیقی کشید و گفت: به قصد کمک بهش نزدیک شدم، گاهی وقتا بیرون همدیگه رو میدیدیم، دزدکی دور از چشم بقیه حتی افشار. برای من محبوبه حکم کسی رو داشت که من برای نجاتش اومده بودم! همین؛ اما اون رفت و آمد ها باعث شد وابسته تر بشه، شکننده تر... حالشو دیدم و پا پیش گذاشتم، من تو اون سن میخواستم بشم قهرمان زندگیش، چون هر دفعه که میدیدمش جنازه خواهرم جلو چشمام نقش میبست... وقتی رفتم خواستگاری یه کتک مفصل از افشار خوردم! انتظارشو نداشت که برم خواستگاری خواهرش، به قولی غیرتش به جوش اومده بود... اما بدتر از اون این بود که محبوبه قبولم نکرد نه بخاطر اینکه منو نخواد؛ نه! تو همون دعوای بین من و افشار همه چی رو شنیده بود از مریضیش تا مرگ خواهرم، بعد اون حرفش این بود که ترحم نمیخواد. آهی کشید و گفت: بدجور خراب کردم، از نظر خودم که فرقی با اون مرتیکه که خواهرمو ول کرد ندارم، دیشبم که دیدم گریه کرده حالم از خودم بهم خورد؛ مسیر اشتباهی رفتم...زیادی اشتباه!عوض کمک کردن بدتر کردم؛ اول تا آخر همین بود دیشب که رفتمم تنها نبودم با افشار بودم ولی بازم اشتباه کردم نباید تنهات میذاشتم. دستم رو محکم گرفت و گفت: بخشیده شدم؟ -یعنی میخوای بگی دوسش نداری؟ +نه! هیچ وقت نداشتم؛ محبوبه برای من نماد خواهرمه، نمی‌خواستم یه گلرخ دیگه تکرار بشه که شد با دستای خودم کاری که نباید رو انجام دادم چونه ام رو گرفت و گفت: آشتیه یا بریم خونه بابات؟ بهش نگاه کردم، ذهنم درگیر بود، به نظر نمیومد دروغ بگه! برای لحظه ای بهش غبطه خوردم هر چی که بود و نبود رو گفت...اگه من جریان ساواش رو بگم چیکار میکنه؟! شاید همین الان بهترین وقت باشه واسه گفتن! دیار: جوابمو نمیدی؛ یعنی میخوای بری خونه بابات؟! من من کردم و گفتم: من باید یه چیزی بگم لبخندی زد و گفت: چیه؟ میخوای بری خونه بابات؟! سرمو به نشونه نه تکون دادم و گفتم: نه در مورد یه چیز دیگه است، می‌خوام بگم که... نمیتونستم راحت بگم، نمیتونستم مثل خودش اعتراف کنم چون قصه من فرق داشت، من ساواش رو دوست داشتم و اگه اون شب زینت خانوم مراسمو بهم نمی‌زد الان دیاری برای من وجود نداشت. زبونم رو کشیدم رو لبای خشک شده ام، مرگ یبار شیون هم یبار، به خودم دلداری دادم اما فایده نداشت، دیاری که رو خواب دیدنم هم حساس بود حالا از علاقه به مرد دیگه بهش میگفتم؟! دیار کنجکاو گفت: چیشد؟ نمیخوای بگی؟! سر تکون دادم و گفتم: چرا خب من قبل اینکه با تو...صدای زنگ در باعث شد حرفم نیمه بمونه، دیار دستش رو به زمین گرفت و گفت: زود میام! ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چون می دونست اگه حرفی بزنه ممکنه جر و بحث بکنم و بگم که با سارا قطع رابطه کن.. خلاصه یک سال بعد بود که من دیدم که عادت ماهانه نشدم خیلی خوشحال شدم زود پیش دکتر رفتم و نمی‌خواستم الکی مرتضی رو امیدوار بکنم گفتم قطعی مشخص بشه بعد به مرتضی بگم.. دکتر آزمایش نوشت و گفت فردا عصر بیا آزمایش رو بگیر تا فردا عصر مردم و زنده شدم تا بالاخره رفتم و جواب رو گرفتم. مسئول آزمایشگاه خنده ای کرد و گفت خدا را شکر فکر کنم برای اولین بار داری مادر میشی. من چون سنم کم بود و خودم ریزه میزه بودم فکر میکردن که بچه ی اولمه حسابی گریه کردم.. پرستار اومد پیشم و گفت چیه نکنه بچه دار نمیشدی که اینقدر خوشحال شدی گفتم آره همسرم مشکل داشت و یک سال بود که منتظر بچه بودیم خدا رو شکر که خدا دوباره بهمون بچه داد .. اومدم از آزمایشگاه بیرون و یک کیک کوچیک خریدم رفتم خونمون دوست داشتم که اون شب کنار هم جشن بگیریم که مرتضی داشت پدر می شد.. وقتی رسیدم یه غذای خیلی خوب درست کردم و منتظر موندم که مرتضی بیاد هرچقدر که منتظر موندم نیومد همیشه مرتضی ساعت نه شب میومد ولی الان نیومده بود‌. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید از طرفی هم بچه‌ها کیک و دیده بودن و می گفتن مامان، بابا مرتضی کی میاد تا از این کیک بخوریم منم میگفتم میاد نگران نباشین .. خیلی منتظر موندیم ساعت یازده شب شد نیومد بچه ها از گرسنگی داشتن می مردن غذای بچه ها رو دادم و بهشون قول دادم که فردا کیک رو ببریم و بخوریم ساعت دو نصف شب شد و نیومد.. رفتم پیش نرگس خانوم و در زدم نرگس خانم طفلکی پیر بود و وقتی نصفه شب در زدم حسابی ترسیده بود ،ازش معذرت خواهی کردم و گفتم نرگس خانم تو رو خدا بیا تو خونه ی ما بخواب تا من برم دنبال شوهرم.. نرگس خانم زن مهربونی بود با اینکه من تو اون یک سال بهش بی احترامی کرده بودم ولی از من ناراحت نبود و آمد پیش بچه ها خوابید چادرمو سر کردم و تو تاریکی شب رفتم به هوای مرتضی ،هیچ ماشینی تو خیابون نبود شاید بگم نیم ساعت تو خیابان ایستادم تا بالاخره یک ماشینی من و سوار کرد نمیدونستم کجا برم.. تنها جایی که به ذهنم می رسید درمانگاه بود رفتم به سمت درمانگاه راننده هم بی انصاف بود و چون دید کارم مهمه دو برابر ازم گرفت.. خلاصه رفتم درمانگاه و سراغ سارا رو گرفتم همکارانش گفتند که امشب برخلاف همیشه خیلی زودتر اومده بیرون از درمانگاه و نمیدونن که کجا رفته با هر سختی که بود آدرس خونش رو گرفتم .. همکاراش راضی نمی شدند آدرس خونش رو بدن ولی من آدرس رو گرفتم و رفتم به سمت خونه ی سارا . نمیدونم تو دلم یه چیزی بود که می گفت هر چی هست تو خونه ی سارا هست. دوباره ماشین گرفتم و رفتم به سمت خونه ی سارا وقتی رسیدم دیدم که همه ی چراغ ها خاموشه و هیچ کس تو خونه نیست.. حسابی مایوس شده بودم یکی دو ساعت نشستم دم در خونش، در زدم هیچکس درو باز نکرد دیگه داشتم از نگرانی می مردم اصلا امکان نداشت که مرتضی مارو بذاره و بره خلاصه برگشتم به خونه و نرگس خانم گفت نترس حتما تا صبح خبری میاد ازش.. شب تا صبح گریه کردم و خدا رو صدا کردم حسابی می ترسیدم که بلایی سر مرتضی بیاد و دوباره من تنها بشم.. نرگس خانم همش نگران حالم بود گفت اگر این کار هارو بکنی ممکنه بچه بیفته راست میگفت من این بچه رو به زور به دست آورده بودم ولی الان داشتم با اضطراب و استرس از دستش میدادم .. نرگس خانم صبحانه برام درست کرد و آورد و گفت باید به زور هم که شده بخوری خلاصه یکی دو لقمه خوردم فقط بخاطر بچه ای که تو شکمم بود. بچه ها کاملاً ناراحت یه گوشه نشسته بودن و هر لحظه امکان داشت که من بزنم زیر گریه و اونان با من گریه بکنن من فقط به خاطر بچه‌ها خودمو کنترل می کردم خلاصه تا عصر هیچ خبری نبود. محل کار مرتضی رو هم من خوب بلد نبودم فقط میدونستم که تو بازار توی مغازه ها خرید و فروش میکنه و جای ثابتی نداره که من برم دنبالش. تا عصر ساعت شش مردم و زنده شدم تا اینکه ساعت شش مرتضی کلید انداخت و وارد حیاط شد.. با دیدنش پر زدم رفتم به سمتش با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن گفتم مرتضی، مرتضی نامرد تا الان کجا بودی؟؟ گفت پروین ببخشید به خدایهویی شد تا الان فقط به فکر توو بچه ها بودم نمیدونی که چه اتفاقی افتاده، ترسیدم گفتم نکنه برای اطرافیانم اتفاقی افتاده باشه گفتم مرتضی چی شده؟؟گفت پدر سارا که تو شهرستان بودن بیچاره سکته کرده و یه گوشه افتاده، سارا عصر خبردار شد و چون ماشین نبود که بره به سمت روستاشون من که دیدم خیلی ناراحته گفتم بیا خودم با ماشین میبرمت. اصلااون لحظه یادم نیفتاد که به شما خبر بدم تا نگرانم نشین.. وقتی شنیدم که مرتضی به خاطر سارا مارو اون همه عذاب داده و بچه هام رو ناراحت کرده شروع کردم با صدای بلند داد زدن.. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
برو گمشو ، فقط ادعای واهی داری . من ،من ،من ، حالا نوبت منه شازده خانم ؛یک کلام  ای سودا زن من میشه . دلت خواست اینجا زندگی می کنی ، نخواستی بچه ها رو می زاری و گورت رو گم می کنی و میری لای دست بابات،صدات در بیاد یک اَنگ بهت می چسبونم و بی آبروت می کنم  ، حالا برو با اون مرد خوش بگذرون ،فکر کردی نمی دونم چرا طرشت موندی ؟ یعنی اینقدر منو دست کم گرفتی که فکر کردی از کارات خبر ندارم ؟  زبونت رو ببر که از حقلت می کشم بیرون بی حیا ،خاک بر سر ایل و تبارت بکنن که جز خودتون کسی رو آدم حساب نمی کنین ، حالا این منم که تو رو آدم حساب نمی کنم ، یا از این خونه میری یا می مونی،  اما بهت اخطار میدم باید  به ای سودا احترام بزاری . هیچ کس حق نداره توی این خونه اذیتش کنه وگرنه با من طرفه   پدرشو در میارم،  این اتاق که چیزی نیست براش کاخ می سازم تا چشم تو در بیاد ،تاج سرم می کنم ،از این به بعد سوگلی من اونه .می خوای بخواه نمی خوای هرری . فخرالزمان دندون هاشو بهم فشار داد، و همینطور که بغضش ترکید و اشکهاش صورتشو خیس کرد حمله برد به جمشید وداد زد بی شرف برای پیش بردن کارای خودت به من تهمت می زنی ؟مگه من مثل تو بی ناموسم ؟ از کدوم کار من خبر داری کثافت ؟  جمشید هر دو مچ دستشو گرفت و اونو پیچ داد که فریاد اون زن به هوا رفت ، من از ترس فقط نگاه می کردم و جرئت تکون خوردن نداشتم ،همون موقع محترم و سیمیندخت‌ و سرور همراه ماجون ریختن توی اتاق وجمشید چنان اون زن رو به دیوار کوبید که یک لحظه نفس توی دلش پیچید و نقش زمین شد، و با سرعت رفت ، فخرالزمان ناباورانه به اون چهار نفر نگاه می کرد،ماجون هم اشک می ریخت و زیر بغل اونو گرفتن و همینطور که زار زار گریه می کرد  با خودشون بردن . محترم دوباره برگشت و با حرص به من گفت : نکبت، تو دیگه چه افتی بودی افتادی به جون زندگی ما ؟ ماجون همه رو خبر کرده بود تا به کمکش بیان ،مثل اینکه خودشم می دونست که درایت هیچ کاری رو نداره و فقط وانمود می کنه که همه کاره ی اون خونه است.. مدتی همینطور ایستادم و دلم نمی خواست هیچ حرکتی بکنم ، رفتار و کردار اون آدم ها برام خیلی عجیب و باور نکردنی بود ، نمی فهمیدم کی راست میگه و کی دروغ ، کدومشون با هم خوبن و کدوم یکی از هم کینه دارن ؟ و هر چی با مردم شهری و آداب  زندگی کردنشون آشنا می شدم بیشتر می فهمیدم که اصلاً دلم نمی خواد یکی از اونا باشم ،روح زندگی در این مردم مرده بود .. هیچکدوم همدیگر رو درک نمی کردن و از حال دل هم بی خبر بودن ..ما در ایل ، با هم زیاد حرف نمی زدیم ..ولی یک دل و مهربون بودیم ،پای کسی خراش بر می داشت انگار دل ما  رو خراش داده بودن ، محبت در نگاه و رفتارمون بود نه در کلام، خدایا کاری کن اگر مجبور شدم اینجا زندگی کنم مثل این آدم ها دلم سنگ نشه. صدای شیون فخرالزمان رو می شنیدم که هنوز داشت به جمشید خان فحش می داد ، چقدر دلم براش می سوخت و اصلاً نمی خواستم جای اون باشم،  و بهش حق می دادم،  جمشید کسی نبود که بتونه زنی رو خوشبخت کنه ، ولی اون زن آبرو و دوتا بچه داشت ،یک مرتبه سر و صدا ها بالا گرفت و صدای شیون بلند شد حس می کردم جمشید داره فخرالزمان رو می زنه در اتاق رو بستم و پشتم رو گذاشتم به در و همون جا نشستم روی زمین و دستارم رو از سرم باز کردم و توی دستم مچاله کردم و فشار دادم توی دهنم  وفریاد رو توی اون زدم و  زار زار گریه کردم هنوز سر و صدا توی خونه بلند بود؛ در رو باز کردم ببینم چه خبره ؛ صدا ها از طبقه ی بالا میومد ؛ کلید روی در بود برداشتم و در رو از تو قفل کردم ؛ دیگه  انگار هیچ اراده ای از خودم نداشتم تا برای زندگیم تصمیم بگیرم .. این بود که بلند شدم و یک مرتبه یادم اومد که چاقویی که توی دستم بود نیست از شدت ناراحتی روی زمین ولش کرده بودم ... خم شدم و برداشتم همینطور که توی دستم بود یک فکر شیطانی به سرم زد ..امیدم رو از دنیا کنده بودم ..نمی خواستم زن جمشید بشم اونم با وجود فخرالزمان و خانواده ی ناهنجاری که داشت ولی حالا به قدرت اون پی برده بودم و می دونستم که هر کاری از دستش برمیاد ؛ و تنها امیدم که اومدن فخرالزمان  و کمکش بود هم از بین رفته بود .. در مونده نشستم روی تخت و فکر کردم خودمو از بین ببرم و به نظرم اومد راه نجاتم از این جهنم همینه  ؛چاقو رو گذاشتم روی گردنم تا شاهرگ مو بزنم ؛ مدتی با خودم کلنجار رفتم نمی دونم هنوز عشق به زندگی داشتم یا از خدا می ترسیدم و یا جسارت اون کار رو نداشتم به محض اینکه یک خراش کوچک روی گردنم افتاد و احساس کردم خونه داره میاد ترسیدم و بلند به گریه افتادم , نمی خواستم بمیرم ؛ فورا گفتم خدایا منو ببخش ..منو ببخش ؛ از تو ناامید نمیشم ؛ خودت کمک کن خواهش می کنم نجاتم بده ؛ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
کاری یه بقیه ندارم! ولی کمکت میکنم بری ! برو شهر برو دکتر شاید یه راهی پیدا شد و شاید فهمیدی مشکل از کجاست! شنیدن این همه حرف واقعا برام ناباور بود ! لب از هم باز کردم و شک زده و متعجب گفتم: _الان داری راست میگی دیگه ؟ حقه و کلکی هم تو کار نیست ؟ نگاهم کرد و گفت :_نه ! به چشماش نگاه کردم دروغ نمی‌گفت انگار ! هضم این خوبی یهو برام سخت بود .. سرش رو به آرومی تکون داد و چشمش رو باز و بسته کرد ‌... نگاهی به آسمون انداختم چند لحظه ای و بدون اینکه اشاره ای به برنامه‌ی خودم برای فرار کنم گفتم :_چجوری میخوای کمکم کنی ؟ باید چیکار کنیم حالا ؟ به در اصلی خیره شد و گفت: _امشب نوبت منه در رو قفل کنم ... نمیبندم و باز میزارم ساعت یک شب بیا و برو خودمم همینجا وایمیستم کشیک میدم کسی نیاد ..... به در نگاهی انداختم و نامطمئن لب زدم _مطمئنی که دیگه هیچی نمیشه آره ؟؟ سرش رو تکون داد و گفت :_هیچی نمیشه ... مستأصل نگاهش کردن و دوباره پرسیدم : _خب کجا برم ..... _از جایی که تو دید نباشه از روستا برو ‌.‌‌.‌ بعدم هرجا خواستی، وقتی آبا از آسیاب افتاد برگرد ...منم کمکت میکنم ! نفسم رو بیرون فرستادم خودم‌ میخواستم فرار کنم ولی نباید جوری جلوه میکردم که بفهمه ،خواستم برم داخل خونه که گفت : _شب ساعت ۲ آماده باش ! تنها به تکون دادن سرم بسنده کردم و وارد خونه شدم .. شهاب همچنان غضبناک نگاهم میکرد !دیگه برام عادی شده بود،الانم که قرار بود برم ! پس‌برام مهم نبود !فقط دوست داشتم روزی برسه که بفهمن منو بی خودی قضاوت کردن ، اونموقع بازم روی نگاه کردن به من دارن یا نه ؟ وارد اتاق شدم و در کمدم رو باز کردم ،ساک رو دم دست و دور از چشم گذاشتم که موقع رفتن مشکل ایجاد نشه.. خوبی خونه ی ما این بود که سه تا اتاق داشت یکی برای من ،یکی برای برادرام ،یکی برای مامان و بابا ! تشک رو کف زمین پهن کردم و خوابیدم تا نیمه های شب قبل از ساعت ۲ همینجور تو رخت خواب غلت میزدم،حدودا ساعت یک و نیم بود که بلند شدم و دستی به صورتم کشدیم ،آروم تشک رو جمع کردم و به سمت لباسام رفتم ،لباس راحتی پوشیدم و بعد از به سر کردن روسری ساک رو در آوردم درش رو باز کردم تا مطمئن بشم همه چیز سر جاش هست ...وقتی مطمئن شدم آروم در اتاق رو باز کردم و خواستم بیردن برم که در اتاق شهاب اینا هم باز شد و محسن بیرون اومد ،مثل چی استرس داشتم ولی با دیدنش نفس راحتی کشیدم ... بهم اشاره کرد پشت سرش برم .. آروم و پاورچین از سالن گذشتیم و از خونه بیرون رفتیم .. در ورودی رو باز کرد و دست کرد داخل جیبش یک دسته اسکناس در آورد و  روبروم گرفت و گفت :_این حقوق این ماهم بود بیشتر ندارم‌وگرنه میدادم ..برو مراقب خودت باش... نگاهی به پول انداختم و بی حرف ازش گرفتم ... هنوزم استرس داشتم اما با حسام و بغلش کردم که گفت :_برو تا کسی نیومده ... به همه ثابت کن دربارت اشتباه میکردن.. لبخندی زدم بهش و سرم رو تکون دادم و گفتم :_ممنون . خندید که ازش سریع دور شدم ،باید از سمت کوه و چشمه میرفتم .. اگه از خیابون های روستا به سمت خروجی میرفتم تیکه بزرگم گوشم بود ،اینجا بودن زن شوهر دار و مسن این موقع شب تو خیابون جرم بود ،وای به حالت که اگه جوون باشی و تو خیابون باشی .. راه کوه و چشمه هم خطرناک بود ،اونجا سگ وحشی و مار زیاد بود ،ولی باز از هیچی بهتر بود... ساک رو محکم تو دستم گرفتم و به سمت کوه و چشمه رفتم ،تند تند راه میرفتم و از استرس و ترس هر ۱ دقیقه پشت سرم رو نگاه مینداختم ... تقریبا به چشمه نزدیک شدم و دیگه خیالم راحت بود اینجا کسی نیست ،پشت سرم رو نگاه کردم هوا تاریک و سیاه و ترسناک بود .... ولی باید میرفتم و می‌گذشتم از مسیر ‌... چشم چرخوندم و خواستم جلوم رو ببینم که دیدم فردی روی تخته سنگی‌کنار چشمه هست ،برای لحظه ای نفسم تو سینه حبس شد ،قلبم تند تند تو سینم میزد چهرش مشخص نبود اما دود سیگارش کاملا مشهود بود..‌ یک قدم خواستم عقب بردارم و تا منو ندیده از راه دیگه برم ،دوباره قدمی به عقب برداشتم که پام روی تیکه چوبی که روی زمین بود خورد و صدای خرش شکسته شدن داد ... صدای شکسته شدن چوب تو اون ظلمات و سکوت شب کاملا مشخص و هویدا بود.. قشنگ قبض روح کردم ،نگاه به روبروم کردم و توجه مرد دیگه بهم جلب شده بود ... قلبم‌تند تند به سینم می‌کوبید .. دوباره قدمی به عقب برداشتم که از روی تخته سنگ بلند شد و حرکت دستش رو دیدم که سیگارش رو روی زمین انداخت ،دیگه کار از کار گذشته بود ،به جلوم نگاه کردم و سریع شروع کردم به دویدن، صدای ناواضحش رو پشت سرم‌ شنیدم که گفت : _وایسا ... کی هستی ! اصلا سوای اینکه الان داشتم فرار میکردم ک خودش جرم بزرگی بود اگه این مرد بلایی به سرم می آورد که دیگه .... حتی فکر کردن بهش هم‌ترسناک بود .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
درحالی که میلرزیدم گفتم_:دروووغ ؟؟ درووغ چرا ؟ ! به جون آقام نه .. محکم مچ دستمو گرفت منو کشون کشون برد توی اتاق ..از چیزی که میتررسیدم، سرم اومد ..تو بدترین شب شاپور. .بهونه دستش دادم. محکم پررتم کرد رو زمین و در و بست ..انگشتـشو تهدید وار جلو صورتم به حرکت دراورد _:تو باید حامله میشدی . بچمو کششتی ؟ چیکار کردی؟؟ به گریه افتادم_:تو دیواونه شدی ...دیو.وانه. .. لگدش محکم نشست رو کمرم ..دستمو رو کمرم گذاشتم. .داد زدم_:برمم با خدا دعوا کنم ؟ خب حااامله نشدم گناهم چیه ؟؟ گناهم چیه شاپور؟ واقعا گناهم چی بود ؟ به خاطر یه مساله طبیعی که دست من نبود داشتم جواب پس میدادم .. فخری در اتاق رو زد_:ولش کن شاپور ...حیف اون دختر که اسیر تو شده ...چقد میگم داررو هاتو بخور ...چقد میگم برو پیش دکترت ..حرف گوش نمیکنی که ... بهت زده اشکهامو پاک کردم. . _:دکتر. ؟ دکتر چی ؟ شاپور کلافه روی تخت نشست_:ولش کن. .همونجوری داره یه چیزی میگه .. بعد روکرد به سمت در و با صدای بلندی گفت_:مادر برو بخواب چیزی نیست ! _:یه بار دیگه صدای گریه شراره بیادخودم زنگ میزنم به دکترت پس حواستو جمع کن ... خودمو بسختی از کف اتاق بلند کردم._:بازم گفت دکتر. ..!! شاپور چیزی هست که به من نگفته باشی. شاپور روی تخت دراز کشید.زل زد به سقف_:جورابامو در بیار... کمی صدامو بالا بردم_:گفتم قضیه دکتر چیه شاپور؟اون شب تازه فهمیدم که شاپور سابقه ی تشنج داشته و همیشه زیر نظر دکتره... ولی قرار شد به وقتش همه چی رو توضیح بده..ازش خواستم منو برسونه خونه پدرم...یک هفته بعد بود که همراه شاپور برگشتم و من زودتر اومدم بالا... از اتاق مادرشوهرم فخری صداهای مبهم شنیدم ! دلم نمیخواست باور کنم ! ولی چیزی که فکر میکردم درست بود! از پنجره راهرو نگاهی به بیرون کردم. شاپور داشت ماشین رو تو حیاط پارک میکرد. .اگه می اومد بالا و چیزی که من شنیدم رو میشنید چی میشد؟ تنم یخ کرده بود...چند ضربه به در اتاق فخری زدم ..سرتاپام داشت میلررزید اون صداها قطع شد. فخری با تاخیر گفت_:جانم ؟ _:مادر جان ما اومدیم فقط خواستم بهتون بگم ! _:باشههه دخترم. .ببخشید من دیگه دراز کشیدم سرمم درد میکنه نمیتونم درو باز کنم_:باشه مادرجون. . اینو گفتم و آشفته رفتم اتاقم. سرمو بین دوتا دستهام گرفتم_:من کجا بودم ؟ وسط خونه ای که شوهرم سابقه دیواااانگی داشته. مادرش هم ...؟ مادری که بجای مادرم دوستش،داشتم ..تمام تصوراتم از آینده یهو رو سرم خراب شدن. من قرار بود بچه ای دنیا بیارم که پدرش شاپور و مادر بزرگش فخری باشه ؟ سرم داشت میترکید کاش میشد کاری کرد کاش پدرم منو میبخشید و میتونستم برگردم ! شاپور اومد تو اتاق. بدون اینکه خودمم بفهمم گریه کرده بودم .. _:وای شراره تورو خدا تموم کن ...زندگی رو به کاممون زهرنکن .من بردمت گردوندمت که آخرش گریه کنی. .. خیره شدم تو چشمهاش .. _:میشه طلاقم بدی ؟؟ خواهش میکنم ؟؟ شاپور پوز خندی زد_:الان اصلا حوصله شوخی ندارم .. _:منم حوصله شوخی ندارم !تا حالا دیدی کسی با چشمهای گریون شوخی کنه .. _:چی میگی شراره. .. _:من. .باهات خوشبخت نیستم ! تو حالت خوب نیست. .یه روز عاشقی و دلداده یه روز فارغ میشی و جبااار! شاپور تو مریض روااانی هستی که دکتر میرفتی . دیشبم مادرت همونو میگفت که داروهاشو نمیخوری که بازم حالت بد شده ...تو و امثال تو نباید ازدواج کننن . پورخندی از سر تمسسخر زدم _:خدا رحم کرده حااامله نشدم. بیچاره بچه ای که پدرش تو باشی. .. اصلا نمیدونستم با چه دل و جراتی داشتم اون حرفها میزدم ولی هرچی بود حالمو خوب میکرد دلم سبک میشد. منتطر بودم شاپور مثل همیشه حملله کنه بهم ..منو بزنه ولی دست برد جیب کتتش. .کاغدی رو دراورد و خوند_:ساعت پنج عصر من هرروز میام لب پنجره یخ کردم قلبم اومد تو دهنم .. _:تموم حرفهایی که زدی به خاطر همینه نه ؟قالب تهی کردم ! شایدم مردم ! چیزی نگفتم یعنی چیزی نداشتم که بگم ! فقط نگاش کردم..با بهت ...با حیرت ..با ترررس ..با ناباوری و چشم های پر از التماس ! کاغذ رو دوباره تا کرد ..با حوصله گذاشت تو جیبش..داشتم مثل بید میلرزیدم. شاپور برعکس من خیلی آروم بود ! آروم و خووونسرد ! اومد کنارم نشست ! دستشو انداخت دور گردنم . قلبم داشت از سینم بیرون میزد..سرشو به سرم نزدیک کرد ..آرام روی سرمو بوسید .. وای چقد این آدم عجیب بود! بعد دستهای یخ کردمو گرفت تودستش .. _: بازم که یخ کردی تو ؟ از چی میترسی ؟ اگه دیوونه بودم الان باید میزدمت یااا میکشتمت ..هزار جور بلا سرت میاوردم ؟البته نه من هرمردی ببینه زنش همچین پیامی برای یه مرد دیگه نوشته دیوونه میشه مگه نه ؟ زل زد بهم...بازم سکوت کردم. خندید،ولی حق داری،حتما دیوونم.. یهو لب باز کردم_:من، من ...اونو ننوشتم ! ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با بیرون اومدن اتوسا از پشت پرده نگاهم روی لباسی که پوشیده بود قفل شد،اولین باری بود که همچین لباسی رو از نزدیک میدیدم،وای خدای من یعنی میشه منهم یکروز از این لباس ها بپوشم؟لباس دو بنده ی سبز رنگی که کمی بالای زانو بود و روی پارچه تمامأ با سنگ های همرنگ لباس تزیین شده بود،اتوسا چرخی جلوی آیینه زد و با ذوق گفت واقعا گل کاشتی مادام همون چیزی شد که میخواستم،من اگر تورو نداشتم باید چکار میکردم.........مادام با غرور تشکری کرد و گفت اتوسا خانم این لباس توی تن شما زیباست،منکه کاری نکردم ایده و انتخاب این لباس برعهده ی خودتون بود....... توی حیاط عمارت ماشین بزرگی توقف کرده بود و کارگرها سبدهای میوه رو خالی میکردن،خدا میدونه چه ادم های مهمی قرار بود توی این مهمونی شرکت کنن که اینهمه بریز و بپاش انجام شده بود،اتوسا توی اتاقش منتظر ارایشگر بود و من هم براش میوه پوست میگرفتم تا مبادا ضعف کنه،ارایشگر که اومد من معاف شدم و به دستور محبوب خانم توی اشپزخونه رفتم تا کمکی به بقیه بکنم،روی میز چندین بره ی درسته گذاشته بود و یکی یکی توی فر قرار میگرفتن،انواع پلو و خورش و کباب در حال اماده شدن بود و مرغ های زعفرانی یکی یکی شکم پر میشدن و توی فر میرفتن،ظرف های سالاد با ظرافت تمام تزیین میشد و توی یخچال میرفتن،من و پرستو و چند نفر دیگه هم مسئول چیدن شیرینی توی ظرف های سه طبقه ی مخصوص بودیم….. برای روز مهمونی باید لباس جدید و نو میپوشیدیم و به گفته ی محبوب خانم یک ساعت قبل از مهمونی باید لباس هارو تحویل میگرفتیم،کارهای اشپزخونه که تموم شد توی حموم مخصوص خدمتکارها حموم کردیم و لباس های جدید رو پوشیدیم،از عطر مخصوصی که محبوب خانم فرستاده بود زدیم و اماده و حاضر منتظر اومدن مهمون ها نشستیم تا پذیرایی رو شروع کنیم.....پرستو چند دقیقه ای یک بار نگاهم میکرد و میگفت وای گل مرجان همش به این فکر میکنم که اگر تو دختر تیمسار بودی چه غوغایی به پا میشد،سرت دعوا میشد دختر،فک کن تو لباس های اتوسا رو بپوشی،واااای معرکه میشی.......لبخندی زدم و گفتم فعلا که نه من جای اتوسام و نه میتونم اون لباس هارو بپوشم،مهمون ها یکی یکی از راه میرسیدن و خدمتکارها جلوی در لباسشونو میگرفتن تا توی اتاق مخصوص بذارن،من و پرستو و چند نفر دیگه داشتیم میز شربت ها رو آماده میکردیم و لیوان های پر رو توی سینی میذاشتیم تا به محض اومدن هر مهمان ازش پذیرایی کنیم……مهمان هایی که از ظاهرشون میبارید پولدار و مرفه هستن و بجز مهمونی و خوشگذرونی دغدغه ی دیگه ای نداشتن،یک ساعتی که گذشت سالن پر از مهمان شد و بلاخره تیمسار به همراه همسرش و اتوسا از پله ها پایین او مدن،همه پایین پله جمع شدن و شروع کردن به ادای احترام و خوش و بش…….صدای ملایم پیانو توی فضا پخش شده بود و مهمان ها داشتن نهایت لذت رو میبردن،به دستور تیمسار نباید لحظه ای از پذیرایی کردن دست می‌کشیدیم و مدام سینی به دست بین مهمون ها در رفت و آمد بودیم.......کمی که گذشت صدای موزیک قطع شد و تیمسار همه رو فراخوند تا چند کلمه ای باهاشون صحبت کنه،اتوسا که از همون لحظات اول خودش رو به پسر قدبلند و خوش چهره ای چسبونده بود از روی صندلی بلند شد و نزدیک به تیمسار ایستاد،نگاه زیر چشمی به پسر انداختم،حتما کاوه بود،همون پسر خاله ی آتوسا که هوش و حواس رو از سرش برده بود...........کاوه هم بلافاصله پشت سر آتوسا از سر جاش بلند شد و جایی نزدیک به تیمسار ایستاد،تیمسار گلویی صاف کرد و با همون لحن خشک گفت همونطور که میدونید مهمانی امشب به خاطر برگشتن سعید عزیز هست،پسر ارشد تیمسار توکلی که به تازگی درسشون رو تموم کردن و از آمریکا اومدن،سعید عزیزم که با شایستگی تمام تونسته مدرک پزشکیش رو بگیره و به پزشک حاذقی تبدیل بشه،با به تصمیم من و تیمسار توکلی امشب می‌خوام آتوسا و سعید رو نامزد معرفی کنم........ناخودآگاه نگاهم به آتوسا خورد که وحشت زده داشت به پدرش نگاه میکرد،نه تنها اون بلکه تمام آدم هایی که اونجا ایستاده بودن از این تصمیم تیمسار بهت زده شده بودن........تیمسار مکثی کرد و ادامه داد:من مطمئنم که آتوسا و سعید زوج خوبی میشن و این اتفاق رو به فال نیک میگیریم،کم کم همه از بهت بیرون اومدن و تک و توک شروع به دست زدن کردن،اتوسا با بغض به تیمسار نگاه کرد و گفت بابا......تیمسار دستشو بالا گرفت و گفت بعدا صحبت می‌کنیم دخترم،اتوسا با چشم های خیس روی یکی از صندلی ها نشست و توی فکر فرو رفت،دلم براش می‌سوخت من حال و روزش رو درک میکردم،کاوه اما عین خیالش نبود،سرخوش کنار چندتا از مهمون ها ایستاده بود و بلند بلند میخندید.......موقع شام به کمک بقیه ی خدمتکارها میزها رو چیدیم و غذاهارو روی میز گذاشتیم،بره های درسته و مرغ های شکم پر توی سینی برق میزد ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
طوطی پاشو روی زمین کوبید و گفت اخ گلی از دست تو. بدو بدو دنبال فهیمه رفتم تا گمش نکنم‌و همین که گوشه ی چارقدش رو بین شاخ و برگ درخت ها دیدم قدم های اروم تری برداشتم تا متوجه ی حضور من نشه. دلم اشوب بود و همش فکر میکردم اتفاق بدی میوفته. میخواستم مطمئن بشم هنوز با احدن تا دیگه تکلیفم کامل با خودم مشخص بشه. فهیمه به سمت جای قبلی نرفت و مسیر دیگه ای رو میرفت. خیلی نگران بودم که برای مسیر برگشت گم نشم. همینطور که حواسم به فهیمه بود دو و برم رو هم نگاه میکردم که مسیر رو یادم بمونه ولی همه ی جنگل شبیه به هم بود و مطمئن بودم که گم میشم. فهیمه بلاخره سر جاش ایستاد و یه کم دور و برشو نگاه کرد پشت درختی قایم شدم تا چشمش به من نیوفته و وقتی مطمئن شد کسی دنبالش نیست و نگاهش نمیکنه قدم های تند تری برداشت. انگار که به مقصد رسیده بود و حال من هر لحظه بدتر میشد. دلم به هم میپیچید و با خودم فکر میکردم من طاقت دوباره دیدنشون با هم رو ندارم. همینطور که پشت درخت ایستاده بودم‌ سرکی کشیدم و دیدم که فهیمه مثل دفعه ی قبل پیش یه پسری نشسته، یه کم دقیق تر شدم و گفتم احد که اینقدر قد کوتاه نبود. فهیمه سرش رو تکونی داد و چهره ی پسر نمایان شد. اون پسر احد نبود. گلوم خشک شده بود و باور نمیکردم که فهیمه چنین دختری باشه. به درخت تکیه دادم و چند باری نفس عمیق کشیدم و دوباره نگاهی انداختم . اون پسر یکی از کارگر هایی بود که سر زمین اقا صفدر کار میکرد خوب میشناختمش و همیشه با طوطی درباره ی چشم هاش که هرز میچرخید و سرش که پایین نبود حرف میزدیم. رابطه ی فهیمه با جواد فراتر از رابطه ای بود که با احد داشت ... سرمو روی زانوهام گذاشته بودم و در گوش هامو گرفته بودم که صداهاشون به گوشم نرسه ....میترسیدم مسیرشون از سمت درختی باشه که من پشتش قایم شدم و منو اونجا ببینن. از طرفی فکر این که طوطی سر جاده ی خاکی منتظرم بود بیشتر هول توی دلم مینداخت و خدا خدا میکردم فهیمه و جواد زودتر برن تا منم به ده برگردم. بلاخره بعد از کلی وقت جواد نگاهی به اسمون انداخت و گفت ای وای دیرم شد خورشید اومده وسط اسمون. فهیمه گفت، ای بابا کجا میخوای بری به این زودی خوب میدونی که دلم برات تنگ میشه. جواد گفت میدونی که این پسره تنه لش احد این ساعت میخواد بره برای استراحت باید برم و بالای سر زمین باشم. فهیمه اصلا چیزی به روی خودش نیورد و گفت برو خدا به همراهت. جواد همینطور که به سمت ده میدوید گقت تو هم زود برگرد ده. دروغ نگم خوشحال شده بودم و با خودم فکر میکردم که فهمیه دیگه با احد نیست و حالا با جواده. نگاهی بهش انداختم مشغول مرتب کردن لباس ها و موهاش بود. توی دلم گفتم چطور خدا تا حالا فهیمه رو سنگ نکرده با این همه کار بدی که میکنه. صدای پای فهیمه نزدیک تر شد دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم الانه که منو ببینه ولی فهیمه به سمت ده و چشمه برنگشت و دوباره به دل جنگل رفت. نمیفهمیدم چیکار میکنه دلم پیش طوطی بود ولی میخواستم دنبالش برم و ببینم کجا میره. کمی با خودم فکر کردم و دلمو به دریا زدم و با خودم گفتم طوطی وقتی ببینه برنگشتم خودش میره خونه و بعدا یه دروغی به عمه میگم. دوباره دنبال فهیمه راه افتادم این دفعه مسیر به چشمم اشنا بود و بین راه فهمیدم فهیمه به سمت تخته سنگی که دفعه ی قبل با احد قرار داشت میره. نمیتونستم قبول کنم که همزمان با دو نفر باشه اونم دختری توی اون خونواده و توی اون دهی که مردمانش اونقدر متعصب بودن ولی بر خلاف تصورات من خیلی زود سر و کله ی احد پیدا شد و فهیمه بدون این که ذره ای به روی خودش بیاره کمی قبل با جواد بوده به سمت احد دوید ... احد نیشش تا بناگوشش باز شد و اصلا اون ادم عبوسی که توی خونه میدیدم نبود. این دفعه طوطی نبود که جلوی چشم هامو بگیره و مجبورم کنه رومو برگردونم و از اونجا برم.احد کنارش زد و گفت فهیمه جان چند بار بهت بگم تا به هم محرم نشدیم درستش نیست با این حرف احد لبخندی روی لبم نشست ولی فهمیه نذاشت زیاد لبخند روی لبم بمونه و گفت ای بابا احد اخه تا کی صبر کنم مگه من صبرم چقدره دلم میخواد با تو باشم ولی تو همیشه پسم میزنی دلم میشکنه اینطوری. احد از جاش بلند شد و این بار جدی تر گفت نمیشه فهیمه درستش نیست من تا وقتی عقدت نکنم بهت دست نمیزنم. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ترسیده بودم و به زور میتونستم روی پاهام بایستم... زن بالحنی طلبکارانه گفت:ریحان تویی؟ سرمو تکون دادم و گفتم:بله،من ریحانم... +به قیافه و لباسات نمیخوره خدمتکار باشی! من من کنان گفتم:خدمتکـــار؟اصلا فرهادخان کجاست؟پس چرا خودش اینجا نیست؟ اون زن که اسمش خدیجه خانم بود از جاش بلند شد و گفت:فرهاد خان خواسته که از حالا به بعد تو اینجا کارکنی...زانوهام شل شد و خـم شدن... با زانو به زمین تکیه دادم و گفتم:پس این نامه چیه؟میشه برای من بخوانیش؟ نامه رو از دست من گرفت و بازش کرد و با صدای بلند خواند.... «ریحان خانم،این نامه از طرف من (فرهادخان) برای شماست...از حالا به بعد از عمارتِ من خارج شو و به همراه راننده ای که برات فرستادم به روستایی که در این نزدیکیست برو...نمیخوام کسی از خروجت باخبر بشه و خودم همه چیز رو برای ارباب و خانم بزرگ توضیح میدم...توی اون روستا هم میتونی کار کنی و هم زندگی کنی...عمارت من دیگه جایی برای شما نداره و ازت میخوام دیگه هیچوقت به اینجا برنگردی... فرهادخان)) اشکی از گوشه چشمم چکید... نفسم بند اومده بود...بدنم میلرزید...سرم سیاهی رفت و از حال رفتم...دیگه هیچی نفهمیدم...با آبی که به صورتم پاشیده شد و صدای چند زن چشمام رو بازکردم...اطرافم رو نگاه کردم،توی همون اتاقِ خدمتکاری بودم... چندتا زن بالا سرم ایستاده بودن و داشتن باهم حرف میزدن‌‌‌.‌..خدیجه خانم کنارم نشسته بود... همین که چشمامو بازکردم گفت:تو چته دختر؟مثلا میخوای اینجا کار کنی؟؟...با اینحرفش یاد نامه ی فرهادخان افتادم و اشک نگاهمو تارکرد... کمی خودمو جابجا کردم و گفتم:خودِ فرهادخان ازشما خواست که من اینجا کار کنم؟خدیجه خانم سرشو تکون داد و گفت:پی خدمتکار جدید و جوان بودیم که فرهاد خان خواست تو بیای اینجا... اینجا جای غش و ضعف نیست دختر... باید کار کنی تا بیرونت نکنن...انگار حرفهای خدیجه خانم رو نمیشنیدم... جمله به جمله ی نامه ی فرهاد خان توی ذهنم مرور میشد... «عمارتِ من جایی برای شما نداره،ازت میخوام دیگه هیچوقت به اینجا برنگردی» بغضی بی رحم و سنگین گلومو فشار میداد و راه نفسمو بسته بود... به سختی میتونستم نفس بکـشم!!! فرهاد...چرا بامن اینکاروکردی؟ چرا منو عاشق خودت کردی و بعد اینجوری از خودت دورم کردی...چطور دلت اومد رهام کنی... زیرلب حرف میزدم و اشک میریختم... اون خدمتکارها باتعجب نگام میکردن و باهم پچ پچ میکردن‌‌‌...اما دیگه هیچی برام مهم نبود...زندگیم سیاه بود و سیاه تر شد...کاش اونروز توی جاده ماشین فرهاد رو نمیدیدم...کاش هیچوقت ندیده بودمش...کاش هنوز تو خونه ی عمو بودم و زن عمو میزذم...صدای شکسته شدن و خورد شدن قلبم رو میشنیدم... فکر میکردم فرهادخان هم یه حسایی بمن داره اما همش فکرو خیالاتی بود که خودم برای خودم ساخته بودم... خدیجه خانم با عـصبانیت گفت:پاشو پاشو،دیگه آبغوره گرفتن بسه...اینجا جای این کارا نیست‌...یا باید کار کنی یا پرتت میکنن بیرون...پاشو لباسای کارو بپوش که باید کارتو شروع کنی...همه ی خدمتکارها لباس هایی یک شکل داشتن...بلوز و دامنی سفید با پیش بندی آبی که از روی اونا بسته میشد...هنوز توی شوک بودم..‌‌.که مجبورم کـردن اون لباس هارو بپوشم...درحال اشک ریختن لباسارو تـنم میکردم...خدیجه خانم باحرص بهم نگاه کرد و‌گفت:دیگه وقتشه اون لباس های اعیونی رو از تـنت دربیاری...ما رعیت زاده ها رو چه به پوشیدن این لباسا... ما کلفت به دنیا میایم،کلفت هم از دنیا میریم...ما نمیتونیم خودمونو تو دنیای ارباب زاده ها جا کنیم...اینو گفت و از اتاق رفت بیرون...به حرفاش فکر کردم...درست میگفت...انگار ما بدبخت بیچاره ها تقدیرمون رو با کلـفتی رقم زدن...آهی کشیدم و به کمک یک خدمتکار دیگه که چهره ی مهربونی داشت لباسارو تــنم کردم...لباسای قشنگی که از خانم بزرگ و فرهادخان گرفته بودم رو گذاشتم توی بقچه و انداختم گوشه اتاق...چقدر دلم برای عمارت و خانم بزرگ تنگ شده بود...نمیتونستم خودمو گـول بزنم...من دلم برای فرهاد هم تنگ شده بود...بااینکه اینطور منو از عمارت بیرون کرد و قلب و احساسمو خورد کرد...اما دلتنگش بودم...با صدای فریاد خدمتکاری به خودم اومدم...بجنبیـــن مهمونا تا چند ساعت دیگه میرسن... چندنفری راه افتادیم سمتِ در... دست اون خدمتکاری که به چهره اش میخورد از بقیه مظلومتر و مهربونتر باشه رو گرفتم و گفتم: اسمت چیه؟زیرلب گفت:ثریا... +اسم منم ریحانِ....ثریا اینجا ما چیکار باید کنیم؟ ثریا همونطور که باعجله قدم برمیداشت گفت:ما اینجا از مهمون هایی که به عمارت میان پذیرایی میکنیم... صداشو کمی آروم کرد و ادامه داد:شاپورخان عاشقِ مهمونی و بریز و بپاشه...هرشب تعدادی مهمون و خان به اینجا دعوت میکنه!!! ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همون منشی پشت میز نشسته بود و چند تا برگه ی شماره جلوش بود که به نوبت به بیمار ها میداد،چشمش به من که افتاد رفت تو فکر و بعد از چند لحظه پرسید قبلا هم بیمار دکتر بودید، سرمو انداختم پایین و گفتم زن دوستشون ارسلان خان هستم، منشی شماره ای که بهم داده بود رو گرفت و گفت مریض که اومد بیرون شما میتونید برید داخل، چند نفری جلوتر از من اونجا بودن،گفتم احتیاجی نیست ،عجله ندارم، منتظر می مونم تا نوبتم بشه، خواست چیزی بگه که از جام بلند شدم و رفتم سراغ قفسه ای که چند تا کتاب توش بود ازش اجازه گرفتم و یکی از کتابها رو برداشتم، شروع کردم به خوندن و بعد از نیم ساعت سر بلند کردم مطب تقریبا خالی شده بود و مریض قبل از من از اتاق اومد بیرون و با اشاره ی اون آقا کتاب رو بستم و رفتم داخل ،سلام کردم ،دکتر فرهاد سرش رو بلند کرد و با تعجب نگام کرد و گفت ماهور؟ گفتم بله خودمم،از پشت میزش بلند شد و گفت ارسلان کجاست بیرون نشسته، اسم ارسلان رو که آورد ناخودآگاه شروع کردم به گریه کردن ،سریع یه لیوان آب داد دستم و گفت اتفاقی افتاده چرا گریه میکنی، حرف بزن ببینم چی شده ،همینطور که اشکام جاری بود برای دکتر یه مختصر از اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم و زل زدم به صورتش و منتظر عکس العملش شدم ، دکتر دست گذاشت روی سرش و همونجا نشست صدای هق هق مردونه اش اتاق رو پر کرد ،منتظر هر واکنشی بودم الا اینکه دکتر فرهاد با اون ابهت ،بخواد های های گریه کنه،منشی اومد تو و دکتر رو از روی زمین بلند کرد ، دکتر فرهاد روی صندلی نشست و گفت کی این اتفاق ها افتاده ، ارسلان از برادر هم بهم نزدیک تر بود ،تو کشورغریب وقتی از همه جا خسته میشدم و نای ادامه دادن نداشتم ارسلان بود که به دادم میرسید و نمیذاشت کم بیارم ،من تموم زندگیم رو مدیون ارسلانم، الانم هر کاری از دستم بیاد بر برای تو انجام میدم دکتر فرهاد ازم خواست تا به طور کامل ماجراهایی که برام اتفاق افتاده رو براش به طور کم و کاست توضیح بدم و در آخر گفت ازت میخوام همه چی رو مو به مو برام بگی حتی اگه به ضررت باشه فقط و فقط راست بگی،قسم خوردم و شروع کردم به حرف زدن و همه ی جریان رو براش تعریف کردم، دکتر فرهاد هاج و واج نگام کرد و از این همه بی رحمی و روباه صفتی افراد اون خونه ابراز تاسف کرد و گفت میتونی مثل یه برادر بزرگتر یا یه پدر رو من حساب کنی ،مطمئن باش تا اونجایی که بتونم و در توانم باشه بهت کمک میکنم، بعد از پشت میزش بلند شد و گفت خانمم از دیدنت خوشحال میشه امروز ناهار رو مهمون ما باش، ازش تشکر کردم و گفتم دختر عموم منتظرمه و نگرانم میشه و باید برگردم ، بعد در حالی که خجالت میکشیدم گفتم تا وقتی همه چی معلوم بشه و بتونم برگردم روستا میخوام برم سرکار ،اگه کاری سراغ داشتید میشه بهم خبر بدید،هر کاری هم باشه انجام میدم فقط آبرومندانه باشه، دکتر دست کرد تو جیبش و یه دسته اسکناس در آوردگرفت جلومو گفت احتیاج به کار کردن نیست هر چقدر پول نیاز داشتید بگید من بهتون میدم ارسلان خیلی به گردن من حق داره من کلی بهش بدهکارم، دستش رو پس زدم و گفتم پول نمیخوام ممنونم ،فقط نمیتونم یه جا بشینیم و سربار کسی باشم ،ازش خداحافظی کردم و از در مطب اومدم بیرون ،صدام کرد و گفت من دنبال کار برات میگردم و بهت خبر میدم ،فردا هم میرم روستا تا ببینم تو اون عمارت چه خبره، ازش کلی تشکر کردم و عذر خواهی به خاطر زحمتی که بهش داده بودم خواستم راه بیفتم که گفت بشین تو ماشین میرسونمت، سوار شدم و آدرس خونه ی نجمه رو بهش دادم. سر کوچه پیاده شدم و رفتم سمت خونه ، در زدم نجمه درو باز کرد اما مثل همیشه نبود و بدون هیچ حرفی رفت داخل و منم پشت سرش راه افتادم ، چادر مو برداشتم و نگاه به حرکات عصبی نجمه میکردم ،، ازش پرسیدم چیزی شده ،انگار حالت خوب نیست، پسرشو بغل کرد و گفت خوبم و رفت کنار آشپزخونه نشست و مشغول خوابوندن پسرش شد ، بغض راه گلومو بسته بود و بهش حق میدادم تو این دو سه هفته ازم خسته شده باشه و نتونه دیگه یه نون خور اضافی رو تحمل کنه، همون جا دراز کشیدم و چشمامو بستم روسریم رو کشیدم روی صورتمو آروم و بی صدا اشک ریختم دلیل این رفتار سرد نجمه رو نمی فهمیدم، شاید صمد باهاش دعوا کرده بود و بابت مونده من غر زده بود،هر طور بود باید یه کار دست و پا میکردم و گلیم خودمو از آب بیرون می کشیدم تو این فکرا خیالها بودم که خوابم برد ،وقتی بیدار شدم صدای پچ پچ نجمه و صمد به گوشم رسید... اسمم رو که میون حرفاشون شنیدم همونجا نشستم و گوش دادم ولی ای کاش کر میشدم و اون حرفها رو از زبون دختر عموم نمیشنیدم ،نجمه گفت باید هر طور شده برگرده روستا و صمد در جوابش گفت گناه داره اگه برگرده میکشنش، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
راننده سفارت مارو رسوند خونه سر راه ازش خواستم کنار یه کافه توقف کنه تا شیرینی بخرم و با خودمون ببریم... وقتی رسیدیم خانوم جانم با ژینوس مشغول بازی بود جالب بود تمام کارهایی که هیچوقت برای من انجام نداده بود اما. برای ژینوس با جون و دل انجام میداد تا ژینوس کمتر درد بی مادریو حس کنه... ژینوس با دیدن پاکت شیرینی سریع دوید سمت من و با حالت بامزه ای بهم گفت آخ جون شیرینی.... همه از این حرکت ژینوس خندیدن واقعا جالب بود یه بچه پنج ساله روحیه همه رو عوض کرده بود ... خانوم جانم با لبخند به حکیمه گفت چای بیاره و از من پرسید خب جهان خانوم مناسبت این شیرینی چیه؟ نکنه قراره برای ژینوس همبازی بیاد؟.. اول متوجه منظور خانوم جامم نشدم اما یهو فهمیدم خندم گرفت با خجالت در حالی که صورتم گل انداخته بود گفتم نه خانوم جان فعلا که زوده ... این برای چیز دیگه ایه.. _نه جهان خانوم زود نیست که هیچ به نظر دیر هم شده دیگه حدود بیست و پنج سالته.. پس کی میخوای لذت مادر شدنو بچشی... چشم اما الان تصمیم دیگه ای داریم که خواستیم به شما هم بگیم ... همون موقع حکیمه با چای اومد روی ایوون، نشستیم، بابا جانم هم بود به پابلو نگاه کردم و گفتم بهتره خود پابلو بهتون بگه... پابلو هم با همون لهجه بامزه فارسی اش گفت من و جهان تصمیم گرفتیم برای زندگی برگردیم ایران... هیچوقت یادم نمیره باباجانم با شنیدن این حرف اشک از گوشه چشمش سرازیر شد ... پابلو با سادگی گفت :ناراحت شدید؟ باباجانم اشکاشو پاک کرد و گفت از خوش.حالیه پسرم ... اخه خیلی دلم میخواست بیاد کنار ما باشید .. جشن کوچک ما با رقص ژینوس کوچولو تکمیل شد، دخترک زیبای برادرم که باعث دلگرمی خونواده من شده بود ... اونبار موقع خداحافظی خیلی ناراحت نبودیم دیگه از گریه و اشک های همیشه خبری نبود بجاش خنده بود و خوشحالی از دیداری زود زود.. برگشتیم پاریس خوشبختانه پابلو هنوز جایی مشغول به کار نشده بود اما من باید استعفا میدادم ... پدر و مادر پابلو برعکس چیزی که من تصور داشتم خیلی از تصمیممون استقبال کردن ... بعد از اینکه فرهاد شراکتشو با پدرپابلو بهم زد و سهامشو واگزار کرد دیگه شرکت روپا نشد ،بعد از یکی دوسال ضرر شرکت رو به یه نفر دیگه فروخت... بعد هم از پاریس رفتن شهری کوچکتر، با پولی که داشت اونجا کافه باز کرد و همراه مادر پابلو مشغول شدن ... معمولا دیر به دیر همو می دیدیم ،شاید یکی از دلایلی که راحت قبول کردن همین بود... نگاه محزون جهانگیر از جلوی چشمام دور نمی شد ... با اینکه همیشه احساس می کردم جهانگیر خیلی مسایل براش مهم نیست و بیشتر مشغول خودشه اما حالا می دیدم چه قدر از رفتن من ناراحته... دستاشو گرفتم و گفتم کاش تو هم میتونستی برگردی... _تو که شرایط منو می دونی... با ناراحتی دستاشو گرفتم و گفتم:کاش لااقل عاشق می شدی با یکی زندگی میکردی ..اینجوری از تنهایی هم درمیومدی... لبخندی زد و گفت نمی تونم کسی به دلم نمی شینه ... همه مثل پابلو خوش شانس نیستن تورو داشته باشن... از من بهتر خیلی زیاده فقط باید بخوای تا بتونی خوبی هاشونو ببینی... _اوو ببین خواهر کوچولوی ما چه خانومی شده ..چه حرفایی می زنه ... چشم سعی می کنم بخوام... بلاخره بعد از دوماه ما تونستیم کارامونو جمع و جور کنیم و برگردیم ایران ... هرچند تکه ای از قلبم پیش جهانگیر موند..چه حس خوبی بود دوباره وطن ... دوباره خانواده .. دورهمی... برگشتنو جاگیر شدن ما ایران هم یکی دوماه زمان برد ... خانوم جانم یکی از خونه های خودشو در اختیار ما قرار داد ..به این خاطر که کاملا نزدیک سفارت فرانسه باشه... خودمم در بیمارستانی که جاوید مشغول به کار بود مشغول شدم اما خیلی زود تر ازونچه فکر کنم علائم بارداری نشون از وجود یه بچه در درون من میداد ... پابلو اوایل اعتقاد داشت برای بدنیا اومدن بچه بهتره بریم پاریس، اما خاطره بد زایمان ژانین مانع شد و همین ایران و در بیمارستان خودمان زایمان کردم.. پسرم سال چهل و یک بدنیا اومد ،نگم براتون که خانوم جان و باباجانم برای نوه شون چه کارهایی کردن... پابلو دوست داشت اسم بچه فرانسوی باشه ،اما به نظر من ایرانی بهتر بود، چون ما ایران زندگی می کردیم شاید اولین اختلاف نظر منو پابلو اسم فرزندمون بود که اونم بلاخره با همفکری بقیه اسمشو پاوه گذاشتیم تا هم به پابلو بیاد هم ایرانی باشه... زندگی ما با وجود پاوه واقعا شیرین شده بود ..من در مرخصی زایمان بودم تصمیم داشتم پاوه که یکم بزرگتر شد بسپرمش به خانوم جان و برم سرکار، اما بارداری مجدد خیلی زود ،کمتر از دوسال این امکانو بهم نداد، دخترم هم سال چهل و سه بدنیا اومد اینبار به اصرار پابلو اسمشو فلور گذاشتم که در فرانسه به معنای گل هست ... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم: خدا میدونه دیگه نمیخوام کوتاه بیام.. رفتم دنبال کارم برنج خیس کردم ،صغری بیگم بهم گفت :من بادمجون خریدم،بیا خورش بادمجان بپزیم .. با کمک هم غذارو درست کردیم و من به اتاقم رفتم تا به بچه ها برسم ..تو اتاقم سرگرم کارها بودم ،دَم ظهر بود که صغری بیگم صدا زد حبیبه جان بیا یه کم سبزی و ماست آماده کنیم تا آقاجان بیاد ناهارمون رو بخوریم ... اسباب سفره رو آماده کردم ،اما وقتی خورشتم روچشیدم شورِشور بود گفتم :صغری بیگم تو توی غذا نمک زدی ؟گفت: نه والا ... گفتم :بیا ببین که‌خورش غرق نمکه ! گفت کار طلعته، من میدونم اما صغری بیگم بهم گفت صداشو در نیار تا بهت بگم چکار کنیم؟ صغری بیگم سریع از آب خورش برداشت و از دیگ آبجوش یه کاسه آب برداشت و آب ربی درست کرد و سریع تو خورش جابجا کرد و از شوری خورش خیلی کم شد ،اما صغری بیگم گفت براش دارم تا بفهمه خودشه … اونروز همه به هم نگاه کردن ،عشرت گفت: حبیبه غذا کمی شوره ، از این ببعد حواستو جمع کن . رضا گفت تا حالا قدسی غذای شور درست نکرده بود و هرکس یه چیزی گفت، اما بخیر گذشت ،انگار طلعت خودش منتظربود تا اتفاقی بیفته ،اما گذشت... دوروز بعد نوبت طلعت بود که شام درست کنه، وقتی اون نوبتش بود من اصلا وارد مطبخ نمیشدم، اما اونروز خنده های ریز ریز صغری بیگم منو به شک انداخت و گفتم: چی شده صغری بیگم ؟خوش خبر باشی چرا میخندی ؟ گفت :هیچی اما خیلی خوش خبرم .. گفتم :چرا ؟ گفت ببین حبیبه جان ! وقتی کسی بما صدمه بزنه، باید تلافی کنیم ،من باید جبران کار چند روز پیشش رو بکنم، اونوقت کسی نیس علاج کاررو بهش یاد بده، علی میمونه وحوضش… بعد ما هم دلمون خُنک میشه . گفتم نه عزیزم چه فرق اون چه فرق ما . اما صغری بیگم گفت: من کار خودموکردم، تو غذاش نمک ریختم، تا اون باشه از این کارها نکنه .. ناخودآگاه خنده ای کردم و‌گفتم خدا بگم چکارت کنه ! صغری بیگم جان . من تا شب سمت مطبخ نرفتم ،شب طلعت با غرور بسمت مطبخ رفت تا شام رو بکشه بزاره تو سفره ،ما به همراه عشرت به اتاق دم دستی رفتیم ،همه گرسنه بودن، اما صغری بیگم کار خودش رو کرده بود و غذای شور رو به سفره آورد .با خوردن اولین قاشق حال عشرت بد شد و گفت وای وای چه خورشت شوری ؟ این چیه‌درست کردی دختر ! ا اون روزها عشرت غصه دار عفت بود و دل و دماغی نداشت ،همونجا بود که طلعت گفت بخدا کار حبیبس، من بخاطر خانم جان بی نمک درست کرده بودم... همون موقع صغری بیگم گفت :چطور یهو شکت به حبیبه رفت خدارو خوش نمیا ! شاید کارمن باشه . گفت: نه من میدونم کار این دختره .. همونجا عشرت گفت: اما امروز حبیبه اصلا مطبخ نرفت، بهتره حواستو جمع کنی، بعد با زیرکی گفت نکنه اونروز که کمی غذا شور شده بود کار تو‌بود ؟ گفت :وای نه ! بعد رضا گفت :خیلی مطمئنی کار حبیبس، اما ما یکذره بتو شک نکردیم که اونشب کار تو باشه و اونروز صغری بیگم کاری کرد که دست طلعت برای همه رو شد…واز اونروز ببعد دیگه هیچ وقت از این کارها نکرد، اما من با گذشت روزها به پایان بارداریم می رسیدم نزدیک زایمانم شده بود ... خیلی سخت راه میرفتم و‌کار میکردم، ضمن اینکه خیلی بدنم ضعیف شده بود.. وقتش بود،به صغری بیگم گفتم بدنبال رقیه خانم بره،با سختی و خستگی زیاد سومین پسرمون بدنیا آوردم... رقیه خانم هی بخودش میگفت :قربون صلاح و‌مصلحت خدا برم، امروز جایی بودم که طرف حاضر بود نصف اموالش رو بده اما بچه اش پسر بشه و‌لی چهارمین دخترش بدنیا اومد.. من اما نه خوشحال بودم نه ناراحت، فقط در حال مرگ بودم، تو همین بین صغری بیگم با نور چراغ جلو اومد و گفت یاعلی ... من با چشمهای گشاد شده هراسون گفتم یا علی ،چیشده ؟ که رقیه خانم گفت خوبه بابا تخصص نداری، حرف نزن این جفت بچه اس، زهله تَرک شدم و من دیگه واقعا از هوش رفتم... با صدای عشرت از خواب بیدارشدم که میگفت وا این کی زایید ؟ صغری بیگم داشت بهش میگفت: از مُردن برگشته بیچاره ،ولش کن بزار بخوابه .. اما من ناله ایی کردم و گفتم :صغری بیگم جان بچه هام !! بچه هام کجان ؟؟ گفت: ناراحت نباش پیش آقا رضا هستن .عشرت و طلعت هر دو به اتاق اومدن. سلام کردم ،طلعت با نگاهی تحقیر آمیز گفت: تو کی زاییدی ؟ چه بی سرو صدا .. بی حال گفتم: خیلی هم سرو صدا داشتم ،شما ها خوابتون سنگین بود ،عشرت نگاهی به بچه انداخت و گفت: خوبه ؛پسره ؛بعد گفت خدا به بعضیا سه تا سه تا میده به دختر من یکی هم نداد که حالا شوهرش بره زن بگیره... هر روز شده آینه دق بچه من ، بعد رو کرد بمن گفت: خدا شانس داده …من نایی برای حرف زدن نداشتم، فقط نگاهشون کردم.. طلعت وجودش پر از حسادت بود،من خودم میفهمیدم ،من به طلعت هم مشکوک بودم، چرا اون تو این مدتیکه ازدواج کرده بود، بار دار نشده بود ؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾