eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
460 عکس
798 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
حلقه شو تنها مونسمو ، با خودش برد و بی رحمانه حتی نگاه تو چشم هامم نکرد تا اون همه درد رو احساس کنه...... همونجا نشستم... پایین پیراهنم گلی شده بود و خودمم روی گل ها نشسته بودم‌...چی عوض میشد؟ همه چی رو باخته بودم‌...دردی رو به دوش میکشیدم که توش هیچ سهمی نداشتم... خنده ام گرفته بود...با همه اون حالا انگار با دیدنش سالها جوونتر شده بودم...انگار خوشبخت بودم که به همون یکبار دیدنش دلم رضایت میداد... سنگینی سایه ای رو بالاسرم احساس کردم....ناصرخان بود...بعد از سالها اومده بود کنارم...کنارم نشست و اصلا به گل و لای اهمیت نداد...همونطور که با ساعت تو دستش مشغول بود گفت:زبونم برای معذرت خواهی خیلی خیلی کوتاهه... بهش خیره شدم و ادامه داد...دیشب از همونجایی که شروع شده بود تموم شد...نمیدونی چقدر از خودم عصبیم، از خودم شرمنده ام که یکبارم‌ نخواستم ازت بپرسم چرا؟! دیشب عابد بهم گفت:انقدر مرد شده بود که تونست تعریف کنه چه کرده و چرا تو باهاش ازدواج کردی...من شرمنده تم...شرمنده یک عمر تهمت زدن بهت...‌یک عمر بی اعتنایی کردن بهت... سرشو به طرفم چرخوند و گفت:چی گذشت بهت و دلت...تو چیا رو تحمل کردی؟ چه دردی رو تونستی قبول کنی و دم نزدی؟ ما چه ادم هایی بودیم که یکبارم نخواستیم بدونیم اون عشق کجا رفت؟ چی شد که گلی از خان گذشت....عابد برادرم بود و هست اون تنها برادرمه...ولی من انسانم و نمیتونم درک کنم...ادم ها تا چه اندازه میتونن خودخواه باشن و عابد یه خودخواهه که نخواست برای لحظه ای به تو فکر کنه... بغضم ترکید و گفتم:برام چیزی مهم نیست‌..همین که تونستم امروز ببینمش کافی بود....سالها یه عکس شده بود مونس من و حالا که خودشو دیدم به مرگم راضیم.... ناصرخان گفت:منو ببخش...من نباید بهت پشت میکردم...دلم میخواست جبران کنم اما چطوری نمیدونم؟ امروز وقتی نگاهش میکردی تو چشم هات باز همون عشق بود...همون عشقی که سالها قبل اوازه اش همه جا پیچیده بود...قوی باش...بشو همون گلزاری که من میشناختم قوی و پر از جسارت...اینبار تو برو...اگه واقعا دوستش داری تو برو و دلشو بدست بیار... هفت بار اون خواستگاری کرد... ناصر خان گفت انقدر ارزش داشتی و عزیز بودی که هفت بار جلوت زانو زد...پا رو غرورش گذاشت برای داشتنت،جنگید با با اصول و قوانین خودش... حالا تو براش بجنگ...اینقدر سمج باش تا برگرده...‌من هنوزم ته نگاهاش حسی رو دیدم که همیشه بود...‌ _چیکار کنم؟ _ کاری نیاز نیست بکنی، فقط گلزاری باش که یه روز همه میگفتن خون حاجی صفر خدابیامرز تو رگ هاشه...خون یه خان خشن و پر اصالت...برو سهمتو از این دنیا بگیر...اونقدری عمر ما زیاد نیست که نخوایم از ثانیه هاش استفاده کنیم...جنگیدن رو بلدی...یکبار دیگه مهرتو تو دلش بنداز... خواستم چیزی بگم که گفت:همین الان راه بیوفتی با خودش میرسی عمارت... نفس عمیقی کشیدم...ناصرخان دپگفت: اینبار من پشتتم... نفهمیدم چطور برگشتم داخل...‌همه نگران بهم زل زده بودن... لبخندی زدم و گفتم:من میرم عمارت... حمیده دستپاچه بلند شد و گفت:عمارت چرا؟ چی شده؟ شیرین اشک هاشو پاک کرد و گفت:بهترین کار رو میکنی مامان... حمیده عصبی بود و گفت:میری بیشتر عذابش بدی؟ ناصرخان از پشت سرم گفت: میره که عذابهارو کم کنه...اگه امیرسالار فراموشش کرده بود ،الان باید دست یه زن تو دستهاش بود نه اینکه یواشکی خونه گلی رو زیر نظر بگیره... با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفت:اتفاقی اونجا دیدمش...برو گلزار برای قسمتت برو...‌ یه مانتو تنم کردم و ناصرخان رانندشو در اختیارم گذاشت... رو پله هابودم‌ که شیرین دوید از پشت سر بغلم گرفت و گفت:منم میام... محکم‌ بوسیدمش و گفتم:بعدا بیا...فعلا خوشبخت باش...امشب شب عروسی توست نمیخوام غم ببینم تو نگاهت... _ خیلی زود میام مامان... خانواده شوهرش و کسانی که بودن متعجب شده بودن ولی برای من فرقی نداشت و اون راه تنها راه زندگی من بود... ناصرخان بهم کمکم کرد تا بتونم برای زندگیم تلاش کنم..... نیمه های شب بود که رسیدیم‌... همه جا تغییر کرده بود و باورم نمیشد اونطور همه جا عوض بشه...با بوق راننده نگهبانش خواب الود اومد جلو در و دستشو جلو چشم هاش گذاشت تا نور چراغ ازارش نده و گفت:چیکار داری نصفه شبی... پیاده شدم و همونطور که به طرفش میرفتم گفتم:ماهی و سلیمانم اینجا زندگی میکنن؟! نگاهی بهم کرد و خیلی زود منو شناخت و گفت:گلزار خانم شمایید؟ _ بله منم... _ الان ارباب رو صدا میزنم..... _ نیازی نیست خودم میرم دیدنش...ماشین باید برگرده، به راننده آب و غذا بده استراحت کنه و دم صبح راهیش کن ‌‌...نمیخوام خبر اومدنمو جا بزنی...‌شبونه اومدم تا کسی نباشه..‌. نگاهش کردم و گفتم‌:بشنوم کسی میدونه زبون تورو میبرم‌... از اون خشونتم لبخند زد و گفت:چشم خانم بفرما... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دیگه زندگیمون لطف و صفایی نداشت، فکر نبودن عزیز دیوانه ام میکرد .. هرشب کنارش می نشستم و میگفتم یک دل سیر نگاهش کنم ..مادر جوان و قشنگم خیلی زود بود که بخواد بره ...یک روز عصر تو حیاط عمارت نشسته بودیم‌ که عزیز گفت وای حالم داره بهم میخوره... هممون هول کرده بودیم و میگفتیم حتما وقتش فرا رسیده ؛بدو بدو‌ بسمتش رفتم، کمی خون بالا آورد... دستام میلرزید گفتم چیزی نیست مادرم خوب میشی.. بعد سراسیمه در خلوت با خدای خودم راز و نیاز کردم از خدا خواستم مادرمو بمن ببخشه ..دلم نمیخواست عزیز بمیره ، با خودم‌ هی میگفتم وگریه میکردم میگفتم باید مادرم زنده بمونه... تقریبا سه ماه گذشت و عزیز به مانند اسکلتی شد که با روکشی از پوست تزیینش کنن ...گاهی فکر میکردی کسی روی تخت نیست، کلا زیاد حرف نمیزد، اما اونروز منو صدا زد با صدای ضعیفی گفت ایرانتاج بیا مادر ... گفتم جانم چیه ؟ گفت تو رو خدا اگر من طوریم شد تو مواظب احمد و قاسم باش، الان وقت زنشونه این بچه هارو‌سرو‌سامون بده...بگذار خیال منم راحت باشه ..بعد گفت آتا رو هم‌ به تو می سپارم، نزاری پدرت غصه بخوره، ما عاشق همدیگه بودیم ..دوباره بعد از کمی مکث گفت ایرانتاج خواهرت خیلی مظلومه ! مبادا ولش کنی... گفتم مادر تو رو خدا دلم آتیش گرفت، نمیخواد این حرفها رو بزنی .. گفت اینها واقعیته دخترم،چرا از حقیقت زندگی فرار میکنی... طاقت شنیدن حرفهای عزیز رو نداشتم‌‌‌ بسرعت به اتاق زمان دختریم تو خونه عزیز رفتم ..سجاده نمازم رو انداختم دورکعت نماز حاجت خوندم، سر نماز زار زدم گریه میکردم میگفتم خدایا برای تو که کاری نداره ! شفای مادرم به دست شماست، یه کاری کن من مرگ مادرم رو‌نبینم ،الهی من پیش مرگ مادرم بشم .خوب که حرفهامو با خدای خودم زدم دوباره کنار عزیز نشستم !دیگه عزیز بعد از اون هرگز حرف نزد،چشماش بسته بود و از گوشه چشمش اشک می اومد ،بعد از یکهفته یکی از دوستای عزیز که در همسایگی ما زندگی میکرد به عیادت عزیز اومد، با دیدن حال آشفته من و مهلقا گفت دخترای من بیاین من نصیحتتون کنم ؛ما سرا پا گوش شدیم حاج خانم گفت ببینید از اینکه شما انقدر گریه میکنید هیچ کاری پیش نمی برید، مادرتون هم در عذابه ؛میدونید که اگر خدا بخواد مادرتون رو ببره، با دیدن شما والتماس های شما بهش فرصت زندگی میده، پس بیاین همین الان بگین خدایا ما راضیم به رضای تو، تا مادرتون هم خلاص بشه... عین کسی که یک بچه رو گول بزنه با ما صحبت کرد،بعد گفت پاشید برید اون اتاق و بخدا التماس کنید بگید که مادرمون رو راحت کن...ماهم هردومون بلند شدیم وضو‌ گرفتیم و نماز خوندیم وبعد از نمازمون گفتیم خدایا راضی هستیم به رضای تو … مهلقا بغلم کرد گفت ایرانتاج چطور بگم خدا مادرموببره ..هردو گریه میکردیم بعد گفتم پاشیم بریم پیش عزیز. از جامون پاشدیم و نزدیک تخت عزیز نشستیم گفتم عزیز جان صدامو میفهمی ؟ مژه هاشو بهم میزد..اما حرف نمیزد .. آتا گریه میکرد ..مهلقا و پسرها هم بودن ،انگار عزیز منتظر بود هممون دور هم جمع بشیم..یهو هممون چشممون به عزیز افتاد ،انگار لبخندی بر لب داشت ،نفس عمیقی کشید وسرش روی بالش افتاد... آتا آرام گفت قمرجان خدا به همرات،دیدارمون به قیامت ... عزیز با چشم به هم زدنی از دنیا رفت ما موندیم و یکدنیا خاطره با مادری که هرچه از دستش می اومد تو دوران زندگیش برای ما انجام داده بود... بعد از مرگ عزیز خونمون ماتمکده شد.. بماند که چقدر جمعیت به خونمون اومد ،روزیکه میخواستیم عزیز رو دفن کنیم در میان مهمانها کسی رو‌دیدم که اول به چشمهام شک کردم با تعجب گفتم مهلقا درست می بینم ؟ اون خانم شمسی نیس؟ مهلقا گفت آره خودشه یهو از بین جمعیت فریاد زد:شمسی برای چی به خونه مادر من اومدی ؟یادت رفته اون ترسی که مادرم برای من کرد تبدیل به توده شد؟ از جلو چشمامون دور شو تا خودم بیرونت نکردم... آخه مهلقا با شمسی رفت و آمدی نداشت، ازوقتیکه بهش سیلی زده بود و تو خونشون اختلاف انداخته بود، مهلقا به محسن گفته بود من مانع رفت و آمد با مادرت نمیشم، اما بزار من راحت باشم و با این زن رفت و آمدی نداشته باشم، و محسن هم ‌پذیرفته بود .. شمسی سر شکسته وخجل گفت من اومده بودم حلالیت بطلبم.. مهلقا در جوابش گفت از کی ؟ از مادرم ؟ اونکه نیس ! رفت !!!! منهم که تا زنده ام نمی بخشمت پس برو‌!! من به آرامش دعوتش کردم ...شمسی از اونجا رفت... تمامی مراسمای عزیز آبرومندانه تمام شد اما حس مسئولیت من به خانواده ام بیشتر شد... چون خونه ام نزدیک آتا بود بیشتر در کنار آتا بودم و شاهد پیر شدن آتا …برادرهام دیگه شیطنت قبلشون رو‌نداشتن و جای خالی عزیز رو هیچکس برای ما پُر نکرد... محمود همیشه با مهربانی در کنارم بود و نمی گذاشت که نبود عزیز رو‌حس کنم . ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ننه خدیجه :داشتم میرفتم سر وقت صفیه میخواستم گیسهاش رو از ته بکنم، دیدم داره میره تو عمارت ؛فک کنم رفته پیش فرهاد خان ،الان تو این ساعت نمیتونی جایی بری ...شب باید فراریت بدیم که کسی متوجه فرارت نشه ... غمزده نگاش کردم و نالیدم من هیچ جا نمیرم، "چرا باید به خاطر کار نکرده فرار کنم ؟ ننه خدیجه تو فکر فرو رفت "میتونی ثابتش کنی ؟ گفتم خب فرهاد خان باید حرفهام رو باور کنه... با مهربانی دستش را روی شونه ام گذاشت ؛ دخترم اگه فروغ و سیما اینجا نبودن، فرهاد خان حرفهات رو باور میکرد ،ولی تا وقتی اون زن اینجاست نمیذاره چون اگه فرهاد خان بفهمه بی گناهی ؛گناهکاری فروغ لو میره ،چند روزی برو ،چون مادر سالاری فرهاد خان کاریت نداره، به حرفهای شیدا توجه نکن، ولی تورو برای همیشه از دیدن سالار محروم میکنه .... برادر من تو شهر زندگی میکنه ،خدارو شکر دستش به دهنش میرسه ،بگی از طرف من اومدی روی تخم چشماشون می ذارنت ... یه مدت برو پیش حجت ،خودش زن و بچه داره و نوه داره ، چشم و دل پاکه ،...اونجا جات امنه ،ولی سالار و نبر، فرهاد خان ولت نمیکنه ... تمام وجودم لبریز از غصه شده بود احساس خفگی میکردم انگار ؛ به گلوله اتشین وسط گلویم گیر کرده بود ؛برای لحظه ای دل و روده ام در هم پیچید ؛ناخوداگاه به بیرون دوییدم و پشت سر هم عق میزدم ... ننه خدیجه با تعجب بهم نگاه میکرد ؛گوهر چته مریض شدی ؟ سرم رو بلند کردم از بس عق زده بودم چشمام نمدار شده بود ... گفتم از دلشورس ؛از غصه بچمه ،چجوری ولش کنم برم ؟ شل و وارفته رو زمین قوز کرده بودم . با صدای خشمگین فرهاد سرم رو بلند کردم ؛ پایین پله ها غضبناک بهم خیره شده بود . فهمیدم فرهاد خان پیش صفیه بوده با صدای بلند غرید : گوهر برو خونه کارت دارم ‌.. ننه خدیجه با ترس بهم خیره شده بود، صورتش بهم ربیخته و دلواپس بود ؛با تردید بلند شدم و داخل خونه رفتم ؛فرهاد پشت سرم وارد و لنگ درو محکم کوبید.‌‌ احساس کردم خونه به لرزه در اومد. زیر لب غرید :هر چی پرسیدم درست جواب بده طفره نمیری ،.بدجور از دستت کفری ام، یعنی اگه زنم نبودی مادر سالار نبود حسابت و میرسیدم‌‌. ،.بدنم به لرزه افتاده بود ،قلبم کوبنده تر از قبل خودش رو به قفسه ای سینه ام میکوبید ...لب جنباندم "من کاری نکردم ،گناهی مرتکب نشدم ‌‌. غضبناک فریاد کشید، طوری که احساس کردم گلویش پاره شد " گوهر تا ازت سوال نکردم حرف نزن ، عجز و ناله نکن، فقط جواب منو بده، دشمنیت با خانوم چی بود چرا این بلا رو سر مادر م اوردی؟چرا چرا ...." دستپاچه با کلمات رگباری که از دهنم بیرون میومدم نالیدم "کار من نبود ؛چرا باید این کار و بکنم ... عصبی سرش رو تکون داد "پس صفیه چی میگه ؟اصلا چرا باید دروغ بگه ؛ صفیه چرا باید بخواد بلایی سر خانوم بیاره؟؟" گفتم راجب چی داری حرف میزنی صفیه چی گفته مگه ؟ تیز توی چشمام خیره شد و با غیض گفت : گوهر فقط بگو چرا به خانوم زهر دادی ؟ صدای ترک خورده ام توی خونه پیچید "من زهر ندادم ؛من خانوم رو دوست داشتم ؛من دل اینکارارو ندارم ،هر کی منو نشناسه تو باید منو بشناسی فرهاد !! انگیزه ای برای اینکار نداشتم ... عصبی با صدای بلند خندید و از لای دندونهای قفل شده اش غرید "اتفاقا فقط تویی که انگیزش رو داشتی ،خیال میکردی خانوم مانع زندگیه منو توهه ؛خیال میکردی تا خانوم هست نمیتونی زن عیان و آشکار من باشی ؟؟ از تعجب چشمام گشاد شده بود ؛با غیض لب زدم " فرهاد من زنتم ،انگار خودتم فراموش کردی ؟" گفت نه فراموش نکردم زنمی،ولی وقتی عکس العمل خانوم رو دیدی مخالفتش رو دیدی، ترسیدی!!! عاجزانه به فرهاد خیره شده بودم ؛ کاش میتونستم از خودم دفاع کنم، ولی به قدری شوک زده بودم زبونم نمی چرخید چیزی بگم ،فرهادی که روبرویم ایستاده بود رو نمیشناختم ،اونم منو نشناخته بود ؛دوسال فقط عمرم رو توی عمارت تلف کرده بودم ؛الان نه شوهری داشتم نه پشتیبانی " گفت فقط نمیدونم یه آدم چقدر میتونه نادون باشه، یه تیکه گوشتی که توی رختخواب افتاده ،نه حرف میزد و نه حرکت میکرد رو این بلارو سرش بیاره؟؟موشکافانه چشماش رو ریز کرد و گفت "ترست از این بود که بهبود پیدا کنه ؟ به خاطر همین هی اصرار میکردی به خانوم بگم سالار پسر رضا قلی نیس ؟؟؟که دوباره با یه شوک دیگه از پا بندازیش؟ اشکاام جاری شده بود... اینبار برای مظلومیت خودم ؛با چه نیتی حرف زده بودم ، ولی چه بد حرفهام رو گرفته بود ....با بغض نالیدم من اینکارو نکردم ؛ولی انگار تو شمشیرو از رو بستی، قضاوتت رو کردی، لابد رای هم صادر کردی ؛ بگو میخوای چیکارم کنی ؟ یه جور خاص نگام کرد ،با لحن ملایمی نالید "گوهر خودت رو بهم ثابت کن ،نمیخوام فک کنم تو اینکارو کردی ،ولی صفیه نشسته گفته از تو دستور گرفته خودت رو جای من بذار چبکار کنم ...!!؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گوشت هایی که زیور حساب ریز و درشتشون رو داشت و یک بار که افرین توی مطبخ ازم خواهش کرد یه تیکه گوشت بهش بدم و وقتی زیور فهمید چنان قشقرقی راه انداخت که دلم میخواست دست بکنم توی گلوی آفرین و گوشت رو بهش پس بدم......خلاصه هرجوری که بود روزها رو یکی یکی پشت سر گذاشتیم و زیور به ماه های آخرش رسید.....وقت هایی که مادر زیور از خونه براش غذا میاورد چنان داغی توی دلم تازه میشد که یواشکی گوشه ای کز میکردم و چند قطره ای اشک می‌ریختم تا آروم بشم..... یه روز غروب که خسته و کوفته از کارهای زیور به اتاق خودم پناه برده بودم با صدای جیغ زیور از جا پریدم.....وای خدایا نکنه چیزیش شده باشه و گردن من بندازن......زایمانش که فکر نکنم موقعش باشه ،چون تا یک ساعت پیش که من پیشش بودم خوب بود...... لنگان لنگان خودمو به اتاقش رسوندم و وقتی خدیجه خانم رو دیدم که دست زیور رو گرفته بود و می‌گفت نترس دختر جان بچه میخواد به دنیا بیاد پنچر شدم.....پس وقتش رسیده بود..... خدایا آدم بدجنسی نیستم اما برای یک بار هم که شده هوامو توی زندگی داشته باش،ای کاش بچش دختر باشه تا قباد بفمه دختر شدن بچه ها تقصیر من نبود...... خدیجه خانم وقتی من رو دید با لحن خشمگینی گفت چرا اینجا وایسادی بیگم‌،زود باش برو سر زمین و قباد رو خبر کن یالا تا بچه چیزیش نشده بگو سریع بره در خونه ی آقای زیور و بگه قابله رو بفرستن‌......دلم نمی‌خواست برم آخه به دنیا اومدن بچه ی زیور به من چه ،سر جام ایستاده بودم که خدیجه خانم غرید مگه نمیشنوی بیگم این چیزیش بشه به قباد میگم تقصیر تو بوده ها...... همین جمله کافی بود تا از ترس سریع از خونه بیرون برم و خودمو به زمین برسونم.....مردها کارشون تموم شده بود و میخواستن به خونه برگردن که با دیدن من همه به سمتم هجوم اوردن و وقتی قباد فهمید زیور دردش شروع شده مثل پرنده ای آزاد پرواز کرد و از اونجا دور شد...... ناراحت و غمگین پشت سر پدر قباد و بقیه خودمو به خونه رسوندم و با شنیدن صدای جیغ های زیور فهمیدم دردش شروع شده.....چیز زیادی طول نکشید که در خونه باز شد و قباد با زن لاغر و فرزی توی خونه اومد و رو به زن گفت همین اتاق دست راستیه درو باز کن و برو داخل ‌.......من توی مطبخ بودم و برای شام غذا درست میکردم.....درسته ناراحت بودم اما اونشب از فرصت استفاده کردم و با گوشت های توی مطبخ آبگوشت پرملاتی بار گذاشتم و حسابی دخترا رو سیر کردم.....دلم میخواست برم توی اتاق و از نزدیک شاهد به دنیا اومدن بچه باشم ،اما نمیشد.....قباد پشت در اتاق ایستاده بود و از شدت استرس دست هاشو به هم می‌مالید.....انقد پشت پنجره مونده بودم که پاهام زق زق میکرد.......دیگه داشتم بی خیال می‌شدم و خواستم از پنجره فاصله بگیرم که یهو در اتاق زیور باز شد و خدیجه خانم با خوشحالی خودشو توی حیاط انداخت و شروع کرد به کل زدن.....پس بالاخره زیور برای قباد پسر زایید.....قطعا باید ناراحت میشدم ،اما به طرز عجیبی آروم بودم.....سریع توی رختخوابم دراز کشیدم و گفتم حتما حکمتی توی کار خدا بوده که به من دختر داد و به زیور پسر،شاید نه من لیاقت پسر دار شدن داشتم و نه زیور لیاقت دختردار شدن،من دیگه به قباد هیچ حسی نداشتم و شاید همین باعث آروم بودنم شده بود.....از شدت خستگی تا سرم رو روی بالشت گذاشتم جوری به خواب رفتم که انگار قرار بود دیگه بیدار نشم.......فردای اون روز مادر زیور با کلی وسیله و لباس سراغش اومد و من چند روزی از دستش راحت بودم.....قباد‌ از خوشحالی روی پا بند نبود و مدام توی اتاق زیور بود، انگار خودش هم باورش نشده بود این سری دیگه بچش پسر شده.....دوباره وظیفه ی درست کردن نهار و شام به من سپرده شد و منهم با وسایلی که از خونه ی کدخدا اومده بود هرروز غذاهای خوشمزه درست میکردم و سهم دختر هارو هم جدا براشون می‌بردم تا دلی از عذا دربیارن......بلاخره بعد از یک هفته مادر زیور عازم خونش شد و دوباره من شدم کلفت خانم،اما با این تفاوت که دیگه تنها نبود و حالا دیگه کارهای پسرش هم اضافه شده بود......هروقت که توی اتاق میرفتم و قباد رو کنار رختخواب زیور می‌دیدم چنان حرص می‌خوردم دلم میخواست قباد رو از اون اتاق پرت کنم بیرون......زیور که خودش بد اخلاق بود و حالا هم با به دنیا آوردن پسر بدتر شده بود‌‌‌.....به پیشنهاد کدخدا (پسر زیور)اسم پسرشون رو خداداد گذاشتن و کدخدا هم بخاطر به دنیا اومدنش چند گوسفند قربونی کرد و زمین بزرگی هم به خداداد بخشید..... ...‌⁩خداداد چله ای بود و تمام دردسراش مال من بود......ریز و درشت کارهاشو من انجام میدادم،از شستن کهنه بگیر تا غذا آماده کردن برای مادرش......قباد دیگه انگار مارو نمی دید ،حتی برای یک بار هم که شده سراغ من و بچه ها نمیومد و تمام فکر و ذکرش زیور و خداداد شده بود.. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
کمی از ظهر گذشته بود که به اولین شهر رسیدیم.......کنار خیابون پیاده شدیم و همه منتظر خدارحم بودیم تا تصمیمی برای ادامه ی راه بگیره..... از اینجا به بعد باید با ماشین دیگه ای راه رو ادامه می‌دادیم ‌‌‌‌‌⁩.....خدارحم برای پیدا کردن ماشین رفت و پروین دوباره بساط نون و پنیر رو راه انداخت......این بار با اشتها کنارش نشستم و با خیالی آسوده شروع به گرفتن لقمه کردم......طولی نکشید که خدارحم بدو بدو اومد و با گفتن اینکه عجله کنید ماشین الان می‌ره همه دنبالش روونه شدیم‌‌.......دوباره سوار اتوبوس شدیم و اینبار دیگه احتیاجی به عوض کردن ماشین نبود این اتوبوس مارو مستقیم به تهران میبرد.......بچه ها هر کدوم سرشونو به صندلی تکیه داده بودن و به خواب عمیقی فرو رفته بودن... من اما از پنجره به بیرون نگاه میکردم و غرق فکر و خیال بودم.......نمی‌دونستم رفتن به تهران تصمیم درستیه یانه‌‌‌‌‌‌‌......اما خب چاره ی دیگه ای برام نمونده بود‌‌......نمی‌دونم چند ساعت از حرکتمون گذشته بود که اتوبوس کنار خیابون نگه داشت،سریع بچه هارو از خواب بیدار کردیم و پیاده شدیم‌.....هوا تاریک شده بود و چشممون جایی رو نمی‌دید ‌‌.......هیچ ماشینی اون اطراف نبود و مجبور بودیم پیاده مسیر رو طی کنیم.......وسایل زیاد بود و مسیر طولانی ‌‌‌.....گیج و منگ به اطراف نگاه میکردیم و نمیدونستیم باید کجا بریم‌‌‌‌......مشکل اینجا بود که کلی پول همراهمون بود و از همین میترسیدم ‌‌.....توی مسیر چشممون به پارکی خورد که چندتا لامپ روشن توش بود و محوطه ی بزرگی داشت.....خدارحم پیشنهاد داد شب رو توی اون پارک بمونیم تا صبح بشه و بتونیم خونه ی پسر عموش رو پیدا کنیم.......پروین سریع ملحفه ی بزرگی از توی وسایلش درآورد و زیر پای بچه ها پهن کرد ،قرار شد تا بیدار بمونیم و مواظب وسایلمون باشیم........اون شب به سختی برامون صبح شد و هرسه از بی خوابی کلافه بودیم ‌‌......بعد از بیدار کردن بچه ها و جمع کردن وسایل، پرسون پرسون خونه ی پسر عموی خدارحم رو پیدا کردیم و خوشحال و خندان پشت در منتظر موندیم تا در برامون باز بشه و بعد از دو روز مکانی برای استراحت و خوردن لقمه ای نون پیدا کنیم‌‌‌......خدارحم شروع کرد به در زدن و من و پروین مشغول دید زدن آدم های بودیم که از اون کوچه رد میشد‌‌ن......برای اولین بار بود که به شهر میومدیم و همه چیز برامون تازگی داشت....... طولی نکشید که در باز شد و زن سبزه رویی که خط عمیقی وسط ابروهاش بود در رو باز کرد......زن با تعجب بهمون نگاهی کرد و با صدای زمختی گفت بفرما با کی کار داری؟ خدارحم کلاهش رو از روی سرش برداشت و گفت سلام اینجا خونه ی آقا ایزده؟ زن این بار نگاهی از سر کنجکاوی به من و پروین کرد و گفت همینجاست، امرتون؟ خدارحم که از رفتار زن صابخونه جا خورده بود با من من گفت من پسر عموی ایزدم،بهم گفته بود بیام شهر برام کار سراغ داره..... زن اخم غلیظی کرد و گفت ایزد بیخود کرده ،خودت بیا نگاه کن تو این آلونک جای اینهمه آدم میشه؟من جای بچه های خودمو ندارم، بعد واسه من مهمون دعوت می‌کنه؟ همه مات و مبهوت با دهانی نیمه باز توی کوچه ایستاده بودیم و به زن نگاه میکردیم،خدارحم این پا و اون پا کرد و گفت والا خواهرم ،ما اگه می‌دونستیم شرایطتون اینجوریه هیچوقت نمیومدیم، الآنم مزاحمتون نمیشیم ،شهر به این بزرگی خودمون یه جایی رو پیدا میکنیم...... زن بدون اینکه چیزی بگه توی خونه رفت و محکم در رو به هم کوبید....... خدارحم یا نهایت شرمساری نگاهی بهمون کرد و گفت این چرا اینجوری کرد؟کاش ایزد خونه بود ،حداقل مسافرخونه ای جایی بهمون معرفی میکرد بریم....... پروین با چشم هایی که میشد به راحتی رد اشک رو توش دید رو به خدارحم کرد و گفت خدا مرگم بده، حالا چکار کنیم تو این ولایت غریب،ماکه حتی آدرس یه مسافرخونه رو بلد نیستیم...... خدارحم شونه هاشو صاف کرد و گفت چی میگی پروین،مگه من مردم؟اصلا فکر کن ایزدی در کار نیست و خودمون اومدیم تهران دنبال کار،اصلا نگران چیزی نباش ،خودم همه چیزو راست و ریست میکنم...... درسته خدارحم سعی میکرد مارو دلداری بده، اما همه از درون پر از آشوب و ترس بودیم......هیچکس نمیدونست سرنوشت ما توی اون شهر غریب چه خواهد شد.......سر ظهر بود و بوی غذا توی کوچه پخش شده بود،از جلوی هر خونه که می‌گذشتم بوی غذا مارو تا مرز بیهوشی می‌برد.....خدارحم جلو می‌رفت و پشت سرش بچه ها بودن،من و پروین هم پچ پچ کنان پشت سرشون می‌رفتیم که با شنیدن صدای احوالپرسی کردن خدارحم سرجامون ایستادیم........پروین اخم هاشو در هم گره داد و گفت اینکه ایزده، مارو مچل خودش کرده تو شهر غریب عین خیالشم نیست‌‌‌....... ⁩ ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از اينكه مادرم مهوش حالش خوبه لبخندي رو لبام نقش بست.. مادر مهوش به خاطر اتفاق هاي كه تو زندگيش افتاده بود و به خاطر سختي هايي كه كشيده بود زن عاقل و شجاعي شده بود، ميدونست كه تو لحظه بايد چه طور برخورد كنه و چه سياستي به خرج بده .. نگاه به انوش كردم و گفتم اگه اجازه بدين حالا بگیريم بخوابيم می خوام وقتی رفتیم ده و وارد عمارت شديم ، خودم دستمال عفت رو تو طبق بفرستم برا ماجان.. می خوام تهمت ها از روم برداشته بشه و تو روستا دهن به دهن بچرخه و بدونن كه نه من کاری کردم ،نه تو .. انوش لبخندي زد و گفت چه فكر زيركانه اي، الحق كه دست پرورده مهوش هستي .. خنده اي كردم .. چشمم رو که بستم خواب خيلي زود مهمون چشم جفتمون شد. صبح زود از خواب پاشدم و بعد از خوردن صبحانه عازم رفتن شديم.گريه امونم رو بريده بود، حسابي به اين خونه و تاج خانم و خاتو عادت كرده بودم .. دلم نميخواست ازشون جدا بشم.‌‌ اونا هم دست كمي از من نداشتن و گريه ميكردن ..وقتي تو بغل تاج خانم بودم در گوشم به آرومي و با خوشحالي گفت ناري ديشب آقاجان بعد از عقد شما من رو به اتاقش صدا كرد و گفت كه ميخواد رضايت بده كه موسي بياد خواستگاريم و بهم گفت دلم ميخواد با عشق ازدواج كني، مثل ناري و انوش و خوشبخت بشي ... با شنيدن اين حرف خوشحال شدم و پيشوني تاج خانم رو بوسيدم و گفتم مباركه ايشالا خوشبخت بشي ..از اينكه اونایی که همو دوست دارند بهم برسن حس خوبي داشتم ..بلاخره از حاج رحمان هم خداحافظي كردم و به خاطر تمام زحمت هايي كه در حقم كشيده بود ازش تشكر كردم و براي خودش و خانوادش دعا خير كردم .. بلاخره سوار ماشين شديم و راه افتاديم . استرس داشتم ..تو ماشين به خاطر جاده نصف نیمه آسفالت هی بالا پایین می شدیم و استرس من بيشتر ميشد‌‌‌ تو راه حرفی بین من انوش رد و بدل نشد، فقط انوش ازم خواست كه محكم باشم . چشمام رو به پنجره دوخته بودم ..انقد محو بيرون شده بودم كه اصلا حواسم نبود که رسیدبم جلو عمارت انوش .. از ماشين پياده شديم ‌‌همه جا سوت و كور بود و هیچ کس منتظر اومدن ما نبود .. قبل از اينكه وارد عمارت بشيم انوش وايساد نگاه بهم كرد و گفت ناري ميدونم كه برخورد خوبي در انتظارمون نيست دلم ميخواد سياست داشته باشي و جواب ماجان رو ندي ..همونطور كه ميدوني اين عمارت براي عموم روح الله خان بوده، من كه پسرش نيستم براي حفظ اين عمارت بايد سياست به خرج بديم و ماجان رو از خودمون راضي نگاه داريم ..تا فاطمه به سرش نزنه پسرش محمد رو صاحب اين عمارت كنه .. هرچند كه محمد قراره بره شهر ..نگاه به انوش كردم حرفش منطقي بود من نبايد گزك دست ماجان ميدادم .. با اضطراب وارد عمارت شديم ،ماجان رو از دور ديدم كه چادري به كمرش بسه و عصباني مياد به سمتون .. معلوم بود كه شمير رو از رو بسته ...وقتي بهمون رسيد با حالت بدي به من نگاه كرد و بعد رو به انوش كرد و با خشم گفت : اخر كار خودت رو كردي ؟عقدش كردي؟ چقد بهت گفتم اين دختر از طايفه امان الله خان و يه ريشش به اونا برميگرده ،تو گوشت نرفت كه نرفت ..اين طايفه خونه خراب كنن .. خون خوارن ..مگه خودت نديدي چهارده سال پيش امان الله خان با چه وضعيت بدي شوهرم و پسرم محمد رو از بین برد .. رفتي اين دختر رو آوردي تو اين خونه تا هر روز ببينمش و آيينه دق من بشه ..حاشا به تو انوش، بيست و هشت سال برات مادري كردم، روح الله خان عموت برات پدري كرد ،به جا اينكه بري انتقام خونش رو بگيري رفتي از طايفه دشمن زن آوردي .. تمام مدت كه حرف ميزد سرم پایین بود. علت اين همه كينه رو نميدونستم، خوب من چه گناهي كرده بودم اشك از گوشه چشمام افتاد .. ماجان اينبار اومد سمت من وگفت سرت بگیر بالا،مگه تو صاحب نداري؟ خوب مزد زحمت مهوش رو بعد از اين همه سال دادی، تمام تن دخترم كبوده، خدا چطور بايد ازت بگذره، از همون روزي كه به دنيا اومدي همه رو خونه خراب كردي .. مادرت رو روانه دارالمجانين كردي ..تو قدمت بده، ميدونم كه آخر زندگيمون رو به آتيش ميكشي .. بغض كره بودم دليل اين همه كينه رو نميدونستم دلم ميخواستم از اينجا فراركنم اما كجا ؟اينجا مال من بود، نبايد پا پس ميكشيدم، اينا همه همينو ميخوان . ياد حرف انوش افتادم تصميم گرفتم چيزي نگم. انوش اومد جلو و گفت ماجان اون مقصر نيست، اون راضي نبود به ازدواج با من، از روي اجبار و به خاطر اينكه همه بهش تهمت زدن زن من شد .. ماجان اين دختر زن منه و دوسش دارم، قول داده به من هيچوقت نره سمت خونه پدربزرگش ..ناري خودش از پدر بزرگش بيزاره ،امان الله خان به ناري هم رحم نكرده، وقتي ناري با ذوق رفته مادرش رو ببينه با سنگدلي تمام اين اجازه رو بهش نداده .. ماجان نگاهي بهم كرد و گفت حيف كه مهوش دوست داره و كلي سفارش كرده كه بذارم بياي تو عمارت و براي خودت خانمي بشي .بياين داخل‌‌. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
آب دهنم رو قورت دادم گفتم :چون دوسش دارم ..مگه خودت بابا رو دست نداشتی ؛مگه به خاطر بابا پاروی حرف خونوادت نذاشتی ؟ ملتمسانه نگاش کردم:پسرم صبور جان افسون رو از سرت بیرون کن، اینهمه دختر !!دختر خاله هات، دختر داییت ؟ زیبنده که تا اون لحظه ساکت بود زبر لب گفت :کبری ... چشم غره ایی بهش رفتم... گفتم مامان :خواهش میکنم افسونم دوستم داره ؛به بابام بگو با اقای سالاری صحبت کنه .... شب تا صبح با فکرو خیال گذروندم، از عکس العمل اقای سالاری میترسیدم ؛از سر کلاسهام مستقیم سمت کارم راه افتادم ؛ وقتی خونه رسیدم ؛بابام اخمهاش تو هم بود... با گره ای که بین ابروهاش نشسته بود گفت :بشین کارت دارم .. خیلی جدی به نظر میرسید، روبروش نشستم سرم پایین بود ؛صدای بابام تو گوشم زنگ خورد :امروز با اقای سالاری صحبت کردم ؛واقعیتش خیلی جا خورد ،اجازه نداد حرفم رو تموم کنم، ازم خواست دیگه هیجوقت حرفش نزنم ... انگار یه سطل اب سرد روی سرم ریخته شد ... تو حیاط منتظر بودم تا با اقای سالاری صحبت کنم ؛از عمارت که بیرون اومد دنبالش راه افتادم :آقای سالاری میتونم باهاتون صحبت کنم؟ بی تفاوت نگام کرد انگار نه انگار که قبلش بابام باهاش صحبت کرده... واقعیتش راجب خودم و دخترتونه .‌‌ جلو اومد :پسر جون، برو پی زندگی خودت ؛پیش خودت چه فکری کردی؟ دختر منو از سرت بیرون کن ؛دیگه هم راجبش حرف نزن،باباتو تو این سن آواره نکن ... خیلی تو ذوقم خورد ،انگار پاهام به زمین چسبیده بود ؛نمیدونم‌ چی به افسون گفته بودن که باهام سرسنگین بود ؛هر چقدر تلاش کردم باهاش صحبت کنم موفق نشدم... تازه از دانشگاه برگشته بودم ؛زیبنده سفره انداخت ؛گفتم چرا مامان نمیاد مگه کارش تموم نشده ؟ زیبنده زیر چشمی نگاه بابام کرد و گفت :امشب کار زیاد دارن، انگار اقای سالاری مهمون دارن .. شام نخورده از پای سفره بلند شدم ،توی حیاط نشسته بودم که چند تا خانوم و اقا؛با لباسهایی فاخر و با دسته گلی بزرگ وارد عمارت شدن ‌‌. نگاهم پشت سرشون کشیده شد ،صدای خوش امد گویی گرم اقای سالاری به گوش میرسید ؛پشت در مطبخ رفتم ،چند باری درو کوبیدم کبری درو باز کرد؛ دستپاچه بیرون اومد و مضطرب در حالیکه که با انگشتهای دستش بازی میکرد گفت اینجا چیکار دارین ؟ گفتم مامانم هست ؟ گفت آره هست چیکارش داری؟ با سرم به عمارت اشاره کردم و گفتم این مهمونهایی که اومدن کی بودن ؟ لحظه ای مکث کرد،زیر لب گفت :خواستگار افسون .. نه امکان نداشت، نمیتونستم باور کنم ..به یکباره انگار روح از بدنم بیرون رفت ؛عقب گرد کردم،کلافه دستم را لای موهام فرو بردم ؛کبری همینجوری زیر چشمی نگام میکرد... گفتم امکان نداره افسون بهش بله بگه، اونم دوستم داره ؛حتما باباش مجبورش کرده ... داشتم به خودم دلداری میدادم ،ملتمسانه گفتم:کبری تورو خدا برو یه جوری به افسون بگو بیاد بیرون کارش دارم ‌.. با بی میلی سرش رو تکون داد و گفت: باشه بهش میگم .. لبه حوض نشسته بودم، از دور چشمم خورد به کبری، نزدیک شد و نشست... گفتم خب جیشد گفتی بهش ؟ سرش رو تکون داد اره گفتم ،ولی انگار نمیخواد ببینتت .‌. تا خواستم چیزی بگم بلند شد و رفت ‌.. من موندم و فکر و خیال که مثل خوره ذهنم رو میخورد، کلافه و سر در گم بودم ...تا نیمه های شب همونجا نشستم ،نمیدونم از دلشوره از دست دادن افسون بود یا از سرمای پاییزی بدنم مثل بید میلرزید ..صدای خنده هایی که از توی عمارت شنیده میشد نشونگر حال خوششون بود که اعصابم و خراب میکرد... فردا صبح دانشگاه نرفتم ،اصلا دل و دماغش رو نداشتم ؛کلافه خیابونهارو طی کردم ؛ ناگهان خودم رو پشت در عمارت دیدم ؛ سر در گم بودم، تکیه به دیوار ایستادم ؛ نگاهم به کوچه بود ،فکرو خیال و خاطرات افسون توی سرم دور میخورد ؛ ناگهان با صدای ماشینی که جلوی در عمارت ترمز کرد به خودم اومد،باورم نمیشد افسون من ،آدمی که باهاش بزرگ شده بودم،آدمی که به خاطرش دانشگاه رفتم ؛حالا گرم و صمیمی تو ماشین پسر جوون خوش چهره ایی نشسته بود ، نگاش کردم ؛پسره انگاره از نگاه من حساس شده بود، از ماشین پیاده شد مشتی محکم حواله ی بدنم کرد و گفت به چی زل زدی؟ انگار اصلا صدای پسره رو نمیشنیدم ؛نگاهم به افسون دوخته شده بود ،علامت سوالی بزرگ توی سرم میچرخید، دنبال چرا بودم...مگر میشد یک شبه از دوست داشتن فارغ بشی، مگر او ادعای دوست داشتن منو نداشت ؟افسون گفت کشید ولش کن کاوه ؛پسر باغبونه، ... متحیر بهش خیره شدم؛ تا دیروز دوسم داشت، یک شبه پسر باغبون شدم، اونم با لحنی تخقیر آمیز ...بی تفاوت از جلوی چشمانم گذشت، آن هم همقدم با مردی دیگر... مشتهای گره خورده ام را محکم به دیوار میکوبیدم، تمام خشم درونم را روی دیوار سفت و سخت خالی کردم ؛؛دردی که رو قلبم نشسته بود تمام وجودم رو سوزند و و خاکستر کرد ؛ ادامه دارد ‌... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
براي اينکار قبل از اينکه درس شروع بشه ، بهتره ببرمش بيرون و باهاش تهران رو بگردم . از اتاق رفتم بيرون و به سید علی گفتم صبح زود بره به دفتر کارم و به آقا مراد بگه که نمیام .صبح زود بيدار شدم ....در اتاق نقره رفتم، در زدم ...با صداي ضعيفي گفت : بله ؟ گفتم:میتونم بیام تو ؟ با صداي بلندي گفت : نـــــــــه!!! گفتم:نه؟ گفت : يعني صبر کنيد لطفاً ...در رو باز کرد .سر به زیر سلام کرد و گفت:من نمیدونستم شما خونه هستید خانزاده. گفتم :امروز نمي رم سر کار.. از سکوتش استفاده کردم و ادامه دادم :چون از فردا درست شروع مي شه ، مي خوام امروز ببرمت بيرون واسه گردش. حين اداي جملم همه ي حواسم بهش بود تا عکس العملش رو ببينم. خوشحال گفت : واقعاً !! گفتم : بله . امروز کارم رو تعطيل کردم با هم بريم بيرون.اول صبحانه بخوريم . بعد حاضر مي شيم که بريم . بعد از صبحانه هر کدوم به اتاقامون رفتيم که حاضر بشيم . وقتي اون رو تو چادر و پوشيه ديدم .اونقدر که خانوم شده بود . اول مي خواستم با درشکه بريم اما بعد تصميم گرفتم پياده بريم .ذوق کودکانش در برابر هر چيز جديدي که براي بار اول مي ديد خیلی زیاد بود . کلي پياده روي کرديم و کلي از هر دري حرف زديم . مهم نبود چي مي گيم . برام اين مهم بود که نقره خوشحاله .... نزديک وقت ناهار به کبابي رفتيم و بيرون مغازه روي تخت زير يه بيد مجنون قديمي، ناهارمون رو خورديم . نقره با وجود روستايي بودنش ، خيلي آروم و قشنگ غذا مي خورد . انگار که پيش يه مادام فرانسوي آموزش ديده بود .وقتی که خوب فکر میکردم میدیدم هر چیزی که به نقره مربوط میشد و هر کاری که میکرد برام زیبا بود . من از کي اينطوري شده بودم ؟ غرق افکارم بودم که گفت : ممنون . خيلي خوشمزه بود .. هر روز که میگذره ،حس میکنم بدهیم به شما سنگین تر میشه .. اخمي کردم و گفتم : تو مهمون نيستي، ديگه اين حرف رو نزن . تو خودت نمي دوني با ورودت به اون خونه چه نشاطي با خودت آوردي ،همه چي زنده شده . تو ناجي اون خونه هستي . در ضمن شايد يه روز تونستم بهت بگم که چقدر من مديون تو هستم . با تعجب نگاهم کرد و گفت : شما مديون من هستين ؟ گفتم: میگم چرا... راه رفته رو با همون آرامش برگشتيم . مي خواستم يه کم ديگه بگرديم که نقره گفت : من نمازم رو نخوندم، اگه مي شه زودتر برگرديم . باشه حتماً گفتم و راهمون رو به سمت خونه کج کرديم.... از زبون نقره.... فردای اونروز منتظر معلمم بوديم. برخلاف تايماز که خيلي ريلکس نشسته بود ، من داشتم از هيجان و اضطراب پس مي افتادم. بلاخره در زده شد و من از پشت پنجره اتاق ناهار خوري که قرار بود محل کلاس درس ما باشه ، قامت بلندش از پشت سر سيد علي ديدم . نگاهم به تايماز افتاد که داشت به استقبالش مي رفت . نمي دونم کي از اتاق رفته بود بيرون .استاد امين يه سر و گردن از تايماز که خودش هم قد بلند بود ، بلند تر بود . در حالي که صميمانه دست دادن ، به طرف ساختمان حرکت کردن. سن و سالش از تايماز شايد ده سالي بيشتر بود . مثل تايماز کت و شلوار پوشيده بود و يه کيف دستي بزرگ هم دستش بود. منم يه لباس آبي آسماني که از کمرش چين داشت و بلنديش تا زانوم بود پوشيده بودم و يه شلوار آبي تيره ي سنبادي که تهش کش داست و توردوزي شده بود با يه روسري همرنگ اون که صفورا خانوم خريده بود پوشيده بودم . اولين بار بودکه به جاي لچک از روسري استفاده مي کردم .موهامو هم اکرم دو لايه بافته بود که کوتاهتر بشه و از زير روسري بيرون نياد . قلبم داشت از تو دهنم بيرون مي زد بيرون ،يعني استعدادش رو دارم ؟ يعني مي تونم در عرض يه سال ، مدرک نهم رو بگيرم ؟ تايماز با استاد امين وارد اتاق شدن . اونقدر هول بودم که يادم رفته بود از کنار پنجره بيام کنار . کاملا مشخص بود داشتم اونا رو نگاه میکردم ...سلام کردم . استاد امين جوابم رو داد . تايماز همگي رو دعوت به نشستن کرد و خودش رشته کلام رو تو دست گرفت و گفت : امين جان، ايشون خانوم بنده نقره هستن ،خيلي به درس خوندن علاقه داره . بنابراين طبق صحبتهايي که باهات داشتم ، ازت مي خوام تا امتحانات سال بعد ، نقره رو واسه امتحان نهم حاضر کني . خودش خيلي با استعداد و ساعي هست و من مطمئنم با کمک شما مي تونه موفق بشه . چي ؟ خانومم؟ اين چرا من رو اينطوري معرفي کرد ؟ هم از خودش که من رو همسرش خطاب کرد و هم استاد امين به شدت خجالت کشيدم . صداي استاد که من رو مخاظب قرار داده بود ، من رو به خودم آورد. استاد گفت : خوب نقره خانوم، اميدوارم به کمک هم بتونيم در برابر اين مسوليتي که همسرتون برامون در نظر گرفتن ، رو سفيد از اين در بيرون بريم . اونقدر از نسبتي که تايماز بهم داده بود ، تو شوک بودم که به يه منم اميدوارمِ زير لبي اکتفا کردم . ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بهرام به هیچ عنوان راضی نمیشد که بیرون از خونه كار كنم ، منم مجبور بودم به فرش كامپيوتری پناه ببرم، میدونستم آبی از بهرام گرم نمیشه و هیچ پولی بهم نمیده، برای همین تصمیم گرفتم تو خونه کار کنم و پول رهن خونه رو جمع و جور كنم که دوباره مجبور نشم از اينجا هم برم . رها هم بالاخره با هر جنگ دعوايی که بود ،داییم رو راضی کرده بود و رفته بود تو یه عکاسی سركار ، آخه زمانی که با هم زندگی میکردیم يكم فتوشاپِ برنامه ها رو ازم ياد گرفته بود ، اما باز هم دلش از زن داییم و داییم پرعضه ، با ناراحتی میگفت : زندايی هر روز بهم ميگه فلان چيز رو بخر تا پولشو بهت بدم ،اما وقتی میخرم و میبرم پولمو پس نميده ! در کل اصلا از وضعیتش راضی نبود و ميگفت سعی ميكنم تو خونه چيزی نخورم، چون خیلی بهم بد نگاه میکنن و متلک بارم میکنن ...! روناک هم هر چند وقت یه بار یواشکی باهام تماس میگرفت از دلتنگی كلی گريه و درد و دل میکرد اما چاره ای نداشتیم از ترس شوهرش حتی جراًت نداشتم حتی برم دیدنش . يه روز که تو خونه مشغول کار بودم بهرام بهم زنگ زد و گفت : تو يكی از روستاهای اطراف مريوان ،یه مراسم هست که بايد برم و به منم پیشنهاد داد تا همراهش برم، اما من قبول نکرد و گفتم نميام ، ولی بعد از كلی اسرار مجبور شدم قبول کنم . اصلا دلم نمیخواست بهرامو ببینم؛ ولی چاره ای جز قبول کردن نداشتم و مجبور بودم همراهش برم .. من رستا‌ ، دختری كه قبل از اين اتفاقات اون همه خواستگار داشتم و همه رو رد كرده بودم ، حالا به یه ازدواج ساده ی روستايی غبطه ميخوردم ، وقتی پايكوبی و خوشحالی مهمونا و عروس رو ميديدم ،دلم برای خودم ميسوخت ، من حتی ازدواجمم مثل آدما معمولی نبود ، چرا قبلاً وقتی خواستگار داشتم ازدواج نكردم ! حداقل از وضع الانم كه بدتر نبود ، وقتی داشتم از عروس و داماد عكس ميگرفتم ،علاقشون و اون خجالتی كه تو نگاهاشون بود رو واضح میشد ديد، با دیدن این صحنه ها فقط بغض میکردم .. رسم ما این بود که دو روز عروسی بگيریم ، به همین علت مجبور شدیم شب رو همون‌ جا بمونیم ، شب موقعِ خواب وقتی اَزمون سوال كردن كجا ميخوابيد؟گفتم : من کنار زنای ديگه كه ميمونن ميخوابم ،بهرامم پيش مردا بخوابه... اما بهرام پرید وسط حرفم و گفت : نه ! ما زنوشوهریم.... اونا هم كه دوتا زن ميانسال بودن من من کنان گفتن:مهمونا زیادن و اتاق كم داريم ؛ ولی چَشم یه کاریش میکنیم ! زود به خودم اومدم و زیر لب گفتم : دستتون درد نکنه خودتون رو تو زحمت نندازید آقا بهرام داره شوخی ميكنه..‌ اونا هم از اونجايی كه اتاق كم داشتن قبول كردن بحث رو کِش ندادن ... فردای اون روز تو مراسم يه دختر بچه ی دوازده ، سیزده ساله هی ميومد نزديكم و با هیجان سوال پيچم ميكرد و میگفت تو عكاسی ؟ اسمت چیه ؟ چند سالته ؟ منم با خوش‌ رویی جوابشو میدادم و بغلش میکردم .. شب وقتی میخواستیم بخوابیم مادر دختره بهم گفت : بیا تو اتاقی كه ما هستيم بخواب ، منم قبول کردم و به همراه اونا رفتم تو اتاقشون... نیمه شب هوا سرد شد و بدنم شروع به لرزیدن کرد و رفتم زیر پتو ، تازه چشمام داشت گرم خواب میشد كه همون دختر بچه اومد بالا سرم و گفت: اشكال نداره من بيام كنار شما جامو بندازم ؟ لبخندی زدم و گفتم نه عزیزم چه اشکالی داره بیا ! با خوشحالی که تو چهرش موج میزد رفت جاشو آورد و کنار من پهن کرد ، کمی که زمان گذشت صدای بهرام رو شنیدم !! آروم و بی سر و صدا رفتم تو هال و متعجب گفتم اینجا چه خبره؟ بهرام با يه لبخند دندون نما گفت : عزيزم پيش مَردا جا نبود که بخوابم برای همين گفتم بيام اتاق تو ... خانمی که کنار بهرام ایستاده بود گفت : پس الان لحاف ، تشک واستون ميارم و به فامیلمون ميگم بره و تو اون یکی اتاق بخوابه ،هر چند اونجا هم جا نيست... پریدم وسط حرفش و گفتم: نه. نه. تازه خوابشون برده کجا برن بیدارشون نکنید... هیچ اشكالی نداره بهرام همینجا یه گوشه ميخوابه . به بهرام گفتم مگه نه ؟ عصبانیت رو کاملاً تو صورتش میتونستم ببینم ... بالاخره بعد از دو روز مراسمشون تموم شد و ما راهی سقز شديم ... من خودم از بهرام خوشم نميومد؛ ولی این اواخر ازش متنفر شده بودم، ولی مجبور شدم يه مدت با ملايمت پيش برم تا راه چاره ای پيدا كنم که زندگی بيشتر از اين واسم تلخ نشه. خانواده بهرام مشكلات زیادی برام درست كردن... حتی يه روز يكی از داداشاش اومد سراغم و تهديدم كرد ؛ ولی يكی از خواهراش كه تو محله ی خودمون زندگی میکرد با من خوب بود و با مهربونی بهم ميگفت:رستا جان به حرف كسی گوش نكن ،كاریه كه شده ! برادرم در قبالت وظيفه داره ... چند باری بخاطرِ من با بهرام بحثش شد؛زندگیه خوبی نداشت،ميگفت اگه طلاق بگيرم ميام پيش تو تا با هم زندگی کنیم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
قرار بود مهران چند روزی برای کارهای آبادی به شهر بره و باز هم من با خورشید خانوم تنها میشدم .به همه سپرده بودم تو نبود ارباب بیشتر حواسشون به خورشید باشه ...ولی خوب میدونستم معصومه مو به مو اتفاقات رو برای خورشید تعریف میکنه‌‌‌ توی مطبخ کنارخاله و ملیحه ایستاده بودم. خاله در قابلمه مرغ رو برداشت و سینی ناهار خورشید خانوم رو آماده کرد:معصومه بیا دختر اینو ببر اتاق خانوم... معصومه سری تکون داد و سینی غذا را از خاله گرفت. از کنارم که رد شد بوی مرغ زیر دلم زد و با حال بعدی از مطبخ دوییدم بیرون خودمو به باغچه ته حیاط رسوندم و تموم محتویات شکممو بالا آوردم... خاله مضطرب دنبالم دویید:چی شده جوانه؟ همونطور که با پشت دست دهنمو پاک میکردم لب زدم:هیچی بوی مرغ حالمو بد کرد.. -مطمئنی از مرغ بود؟ +آره خاله ، نمیدونم از صبح چرا یه جوریم ... خاله شونه ای بالا انداخت و گفت بیا یه آبی به سر و صورتت بزن حالت جا بیاد. از سرجام بلند شدم که یهو یاد حاملگیم افتادم، لرزه ای به تنم افتاد و سرجام میخکوب شدم:خاله چرا پرسیدی مطمئنی از غذا بود؟ خاله نیش خندی زد و گفت:وا دختر خب زن شوهر داری گفتم شاید بچه بارت باشه، دیگه خودت یه بار حامله بودی باید بفهمی! گیج به خاله زل زدم ،یاد زایمان و بچه قبلی افتادم، از تصورش اشک توی چشم هام حلقه زد.. خاله با ترس گفت:چت شده؟ +خاله نکنه حامله باشم؟ -خب باشی دختر، انشالله این یکی میاد سالمو سلامت، قدمش برات خیر میشه... بدون کوچکترین حرکتی فقط به خاله زل زده بودم که بطرفم اومد و دستمو گرفت.. +خاله اگه بازم خورشید بخواد بچمو از بین ببره چی؟اگه این یکی هم بیفته... -نگران نباش دیگه منو ملیحه چارچشمی مواظبتیم ،حالا بیا بریم ، ملیحه تا الان سفره رو تو ایوان انداخته !غذا که خوردیم میفرستم پی قابله ... مثل بچه ها خودمو تو بغل خاله انداختمو سعی کردم خودمو آروم کنم. چند لقمه بیشتر نتونسم غذا بخورم با بی اشتهایی خودمو کنار کشیدمو گفتم:خاله نمیخواد بفرستی پی قابله... خودم با میلحه میرم خونش... نمیخوام خورشید خانوم چیزی بفهمه ! خاله سری تکون داد و باشه ای گفت .... ولی اگه چیزی باشه بالاخره اونم میفهمه ... بعد از اینکه قابله مطمئنم کرد که باردارم، دوباره به عمارت برگشتیم،خورشید خانوم گوشه ی ایوان نشسته بود، با دیدن منو ملیحه نگاه طعنه آمیزی کرد و گفت:وقتی مهران نیس خوب راه میفتی بیرون عمارت برا خودت! پوزخندی زدمو در جوابش گفتم:هرچی باشه زن خان این روستا از الان منم باید بیشتر به مردم سر بزنم... خورشید قهقه ی بلندی زد و گفت:امان از روزی که گدا معتبر بشه!! +حالا که شده خورشید خانوم..... ملیحه با کشیدن دستم نزاشت حرفم رو ادامه بدم، همون طور که هولم میداد توی مطبخ گفت:د... هی خاله میگه دهن به دهنش نده تو گوش نکن ! +بسه ملیحه تا کی هیچی نگم؟ دوسال هیچی نگفتم ! هی بهش خوبی کردم !جواب تموم سرکوفت ها و توهین هاشو با مهربونی دادم آخرش چی شد؟به بهونه اینکه من دامنم سبز نمیشه، دوره افتاد برا مهران زن بگیره ، تو کل روستا چو افتاد زن ارباب اجاقش کوره!بعدشم که اون بلا رو سر بچم اورد.... دیگه ساکت نمیمونم... اصلا چرا ساکت بمونم؟ که باز بزنه تو سرمو یه نقشه جدید بکشه؟دعایی که پیدا کردمو یادت نیس؟ ملیحه سری تکون داد:چی بگم والا.... میگم بزرگتره، زن خانه.... +زن خان از الان دیگه منم... ملیحه خنده ای کرد و گفت:باشه خانوم ارباب ،حالا بشین برات چایی بریزم... همون طور که مینشستم نیم نگاهی به معصومه انداختم که کنار تنور درحال پختن نون بود ، چقدر بوش خوب بود ،دلم خواست... +ملیحه یه تیکه نون بهم میدی؟ -بلهههه از این به بعد... با اشاره چشمم به معصومه ساکت شد... هر دومون خب میدنستیم معصومه تموم اتفاقات خونه رو میزاره کف دست خورشید.معصومه زن بدی نبود ،ولی پنج تا بچه قد و نیم قد داشت ،شوهرشم چندسالی میشد که ولش کرده بود ؛خلاصه دستش تنگ بود، خورشیدم در ازای خبر بردن بهش پول خوبی میداد. -بفرمایین ،اینم چایی با نون داغ... خاله در حالی که ظرف بزرگی از شیر توی دستش بود، از پله ها پایین اومد؛ ظرف رو کناری گذاشت و چادرش رو از کمرش باز کرد:ها .. ملیحه کبوتر خوش خبری یا نه؟ ملیحه چشمکی زد و گفت :معلومه که خوش خبرم ... خاله دستشو رو به آسمون بلند کرد :خدایا رحمتت رو شکر... انشالله به خیرو برکت پیش ... صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم، با عجله خودمو به مطبخ رسوندم؛ به جز خاله کسی داخل نبود ... -خیر باشه صبح به این زودی پا شدی! با ذوق نگاهی به خاله بتول انداختمو گفتم :امروز مهران میاد،دلم میخواد خودم براش غذا درست کنم ... خاله درحالی که ذغال های زیر کتری رو جا به جا میکرد لبخندی زد:با شکم گشنه که نمیشه بایستی پای غذا پختن..! * ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
روی لبه ی باغچه نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم.او روی سنگفرش حیاط قدم میزد. لاله جان شاید برای تغییر فضا گفت:پاشین بریم تو هوا گرمه! حتی در تالار هم سکوت سنگینی میانمان حکمفرما بود.از رفتار تندی که با هومن داشتم شرمسار بودم و حتی نگاهش هم نمی کردم.بالاخره گفت:وقتی منصور گفت چه اتفاقی افتاده چه کار کردی؟ از سوالش جا خوردم با پوزخندی گفتم: گریه کردم ،باهاش حرف زدم ،گفتم نباید این کارو بکنه. -تهدیشم کردی؟ یکه خوردم، لاله جان هم همینطور. -تهدید! چه تهدیدی؟ - به من بگو حاضری برای داشتنش مبارزه کنی؟ این سوال را یک بار هم مرجان از من پرسیده بود.با تردید گفتم:چه جوری؟ - منصور تصمیم خودشو گرفته،اون میره مگه اینکه از کتی ناامید بشه. نگاهم با نگاه لاله جان گره خورد و هومن ادامه داد:کافیه کتی از وجود تو باخبر شه و بدونه تو ،تو این مدت تو زندگی منصور بودی ، دیگه به هیچ قیمتی منصور رو نمی پذیره. - و اگر اونم خواست مبارزه کنه؟ - من کتی رو خوب میشناسم ،اگه جریان رو بشنوه غرورش جریحه دار میشه و همه چیز به نفع تو تغییر پیدا می کنه، خوب حالا بگو نظرت چیه؟ - نمی دونم! باید فکر کنم. - بسیار خوب، از حالا تا فردا همین موقع که به دیدنت میام فرصت داری که فکرهاتو کنی. او رفت در حالیکه فکر آشفته ی منو کاملا مشغول کرده بود. لاله جان نظری نداشت فقط گفت:من تا اونجایی که تونستم راهنماییت کردم. این تو هستی که باید تصمیم نهایی رو برای زندگیت بگیری. آن شب تا صبح خواب به چشمانم نیامد.یک بار لاله جان گفته بود: این که همیشه جواب بدی رو با خوبی بدی درست نیست.گاهی اوقات نادیده گرفتن اشتباهات طرف مقابلت باعث میشه اون بی پرواتر بشه و نه تنها احساس شرمساری نکنه ،بلکه دفعه ی بعد ضربه ی کاری تری بهت بزنه...آیا من هم با نادیده گرفتن بدی منصور و راه دادن دوباره اش به زندگی ام به او فرصت دیگری برای ضربه زدن به خودم نمی دادم؟ منصور را دوست داشتم ،بودن با او نهایت آرزوی من بود، اما به چه قیمت؟حالا که ثابت شده بود متصور او را به من ترجیح می دهد ،حالا که به راحتی پشت پا به تمام قول و قرارهایمان زده بود و طردم کرده بود، چنین مردی ارزش مبارزه را داشت؟ به چه قیمتی می خواستم دل دختری را که سالها به عشق او دلخوش بوده بشکنم....نه منصور ارزش این را نداشت که به خاطرش باعث آزار دیگری شوم. این کار هرگز از من ساخته نبود. آیا این اتفاق بهترین فرصت را برای شناخت مرد آینده ام به من نداده بود؟ چه زمانی بهتر از آن می توانستم او را محک بزنم؟ کی می توانستم منصور را نه آنطور که ادعا می کرد ،بلکه آنطور که بود بشناسمش؟! صدای اذان که در گوشم طنین انداخت، از اتاق بیرون آمدم و وضو گرفتم و سجاده ام را گشودم ،به حتم او تنها کسی بود که می توانست به دادم برسد.اما از او منصور را نخواستم، تنها صبر و آرامش طلبیدم و اینکه راه درست را پیش پایم بگذارد. وقتی سپیده سر زد آرامش عجیبی را در خود حس کردم. عصر که هومن آمد، از هیجان روز قبل اثری نبود.لاله جان برایمان چایی آورد و بی هیچ حرفی نشست. - فکراتو کردی؟ - بله.. - خوب من آماده ی شنیدنم! بی آنکه نگاهش کنم با صدای خشک و دورگه ای که برای خودم هم غریبه بود گفتم:دیگه نمی خوام بیشتر از این ادامه بدم،نمی خوام به گدایی عشق برم، اونم گدایی از کسی که نه تنها عشقم رو بلکه غرور و عزت نفسم رو جریحه دار کرده و یک بار امتحانش رو به بدترین نحو ممکن پس داده.گذشته از این نمی خوام به خاطر کسی مثل منصور، دل دختری مثل خودم رو بشکنم....فکر کنم بهترین راه اینه که بگذرم. وقتی سرم را بلند کردم در چشمان لاله جان برق رضایت را دیدم.خودم هم عجیب آرام و راضی بودم. - هومن خان این آخرین حرف منه. - با شناختی که از تو داشتم مطمئن بودم جز این حرفها رو ازت نمی شنوم.با این حال لازم بود خودت تصمیم نهایی رو بگیری. - یعنی شما کار منو تایید می کنید؟ - البته!تو همون قدر برام عزیزی که منصور،تمام دیشب به این فکر می کردم که اگرتو این پیشنهاد رو قبول کنی و وارد زندگی منصور بشی،بعدها با پیش آمدن مشکلات ناشی از این تصمیم شماتتم نمی کنی؟ تو بهترین راه رو انتخاب کردی،از خدا کمک بگیر و همه چیز رو بسپار به گذشت زمان ،که بزرگترین مرهم برای زخم هاست. لاله جان که تا آن موقع سکوت کرده بود به حرف آمد.اول از هومن به خاطر صراحت کلامش عذرخواهی کرد و بعد رو به من گفت:یگانه واقعیت اینه که منصور نسنجیده عمل کرده، باید یک لحظه به این فکر می کرد که اگر ازدواجش با کتی به هر دلیلی صورت نگیره ،میخواد چکار کنه؟ با لبخند تلخی گفتم:خوب حتما فکر کرده در این صورت میتونه دوباره به سمت من برگرده. - حتما همین فکر رو می کنه...با شناختی که از تو داره و علاقه ای که تو بهش داشتی، جز این هیچ تصوری نمی کنه، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ساعتی گذشت تا گاو زایید و گوساله اش را به زمین انداخت .گوساله با کمک مارجان از آغوز مادرش دلی از عزا درآورد و مابقیش هم دوشید که گفتم مارجان میگن آغوز قوت داره، این را ببرم برای کدخدا؟پیرمرد ضعیف شده. مارجان در حالی که شبش نخوابیده بود و خستگی از صورتش می بارید گفت ببر پسرم ثواب داره. با پیاله ی آغوز راهی خانه ی کدخدا شدم، مسیر پر از همهمه ی رفت و آمدِ اهالی بود که بالاخره رسیدم.هر چی در زدم صدایی شنیده نمیشد و زورم هم نمی رسید تا درو باز کنم.اهالی که متوجه ی من شدن به کمکم اومدن و مجبور به شکستن در شدن.توی تاریکی اتاق چشم هامو درشت تر کردم تا خوب ببینم.کدخدا دراز به دراز خوابیده بود و مشتی صفدر دستی زیر گلوش برد و بعد از چند ثانیه گفت تمام کرده.پیاله ی آغوز رو روی بخاری گذاشتم و شروع کردم به تکان دادن کدخدا که مانعم شدن و گفتن مرده پسرجان ،بی خود تقلا نکن.پتوی چرک و سیاهش رو روی سرش کشیدن و منو از اتاق بیرون کردن. مات و مبهوت جلوی آلونک نشستم...ننه خاور با شنیدن سر و صدا خودش رو رسوند و وقتی خبر رو از صفدر شنید،رو به من گفت دنیا همینه رضاجان یکی میره یکی میاد.وقتی تو به دنیا آمدی این خانه پر شد از صدای ساز و دهل و بع بع گوسفندایی که قربانی میشدن برات.هی روزگار...قدر عافیت را ندانست و یکی یکی از دستشان داد.تا بوده همین بوده پسرجان، پاشو زانوی غم بغل نگیر برو مردم آبادیو خبر کن تا ظهر نشده اذان بگوین و قبرش را آماده کنن. دوباره در زیر دست و پاها به داخل کلبه برگشتم ..رفتنش باورم نشده بود تا براش گریه کنم ،ولی یادمه گفته بود گریه کن سر قبرم فقط تویی رضا. پیاله ی آغوز روی بخاریو برداشتم و به طرف خونه برگشتم.مارجان با دیدن قیافه ی درب و داغونم گفت خدا مرگم بده رضا ،چه شده؟ پیاله رو روی ایوان گذاشتم و گفتم عجل مهلتش نداد تا این شیر را بخوره.این را گفتم و توی آغوش مارجان شروع کردم به زار زدن. مارجان دستی به اشک های غلطان روی صورتم کشید و گفت پاشو بریم اون پیرمرد الان چشم انتظار توعه،به برادرت علی هم بگو بیاد. مردم آبادیم خبر کن...منم الان آبی به دست و صورتم می زنم و راهی میشم. به سراغ علی رفتم،علی دو سالی از من کوچیکتر بود، ولی اونقدر با محبت و عاقل بود که هیچ چیزی مانع دوست داشتن ما نمیشد. دوتایی گریه کنان به طرف خانه ی ملا راه افتادیم.ملا بعد از شنیدن خبر، مکتبو تعطیل کرد و عباش رو برداشت و با ما راه افتاد. کدخدا روی دست اهالی برای رفتن به خانه ی جدیدش آرام گرفته بود و با پولی که پیش ملا داشت مراسمی آبرومندانه با پلو و خورشت براش به پا کردن و مارجان هم کمرش رو بسته بود و کمک می کرد و من و علی هم کمک دست بودیم. غافل از اینکه وقتی همه ی آبادی مشغول خاکسپاری بودن خاله شهرناز با شکم جلو آمده اش مشغول زیر و رو کردن کلبه ی کدخدا بوده و حتی از یه تیکه هیزمش هم نگذشته بود. زن ها گاهی پچ پچش را می کردن و گاهی به خود نهیب میزدن که ولش کنین میشنوه روی سرمان خراب میشه. اوضاع که رو به روال رفت شهرناز بار شیشه اش رو روی زمین گذاشت و این بار هم پسری به دنیا آورد و با به دنیا آمدن پسرش محبتش نسبت به برادرهام اونجور که علی می گفت کمتر و کمتر میشد. تابستان بود و زندگی ما به سختی میگذشت که به مارجان گفتم اگه شبا تنهایی نمیترسی من به سراغ حاجی بهرامی برم و این مدتی که مکتب ندارم پیشش کار کنم.مارجان با تردید موافقت کرد و گفت نگران من نباش،خاله پرگلت حواسش به من هست اگه دوست داری بری برو من مانعت نمیشم،شاید حاجی زیر بال و پرتو گرفت و برای خودت کسی شدی. آفتاب طلوع نکرده از زیر قرآنی که مارجان بالای سرم نگه داشته بود با بغچه ای از لباس های کهنه ام راهی شهر شدم و مارجان هم پیاله ی آبی که در دست داشت رو پشت سرم ریخت. به در حجره رسیدم،حاجی با دیدنم از روی صندلی اش بلند شد و گفت رضاجان تویی؟ماشالله..بزنم به تخته هر وقت که میبینمت یه وجب بزرگتر شدی. بعد با خنده ی دلنشین پدرانه اش بغلم کرد و رو به شاگردش گفت بپر پسرجان یه چای بریز برای رضا بیار از راه رسیده گلوش خشک شده. شاگرد کهنه بدست،با تردید بهم نگاه میکرد که حاجی رو بهش گفت نترس نیامده جای تورا تنگ کنه برو پسرجان، برو چاییتو بریز. سرمو پایین انداختم و گفتم حاجی میدانم شما الان نیاز به شاگرد ندارین ولی شما بازاریارو بهتر میشناسید اگه آنها شاگرد بخوان برم و براشان کار کنم.فقط شب ها.. حاجی دستی به محاسنش کشید و گفت نگران شب ها نباش ،در خانه ی من همیشه به روت بازه،شاگرد هم کسی نخواست میبرمت خانه تا به اهل منزل کمک کنی.توی خانه هم آنقدر کار هست که بیکار نمانی،کار خوبی کردی برگشتی. با حاجی بهرامی به تک تک حجره ها سر زدیم، ولی هیچ کدوم نیاز به شاگرد نداشتن و اینو طوری که حاجی ناراحت نشه بیان می کردن.. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾