eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
463 عکس
798 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
تمام آزمایشات رو که انجام دادیم جوابش رو برای دکتر بردیم، اما دکتر به یه چیزی بقول خودش مشکوک شد.. گفت یه عکس هم از معده اش بندازین و بیارین .آتا دیگه نگران شده بودگفت دکتر چیزی شده ؟ گفت نه جانم،تمام اینکارها در اصل یه چکابه ...عزیز رو برای عکس به بیمارستان بردیم و همونجا دکتری که عکس انداخت گفت سریع پیش دکتر ببرید و نشونش بدین . دکتر تا عکس رو‌دید گفت متاسفانه داخل معده ایشون یک توده هست و علت لاغری ایشون هم همین می تونست باشه و حدسم درست بوده... آتا گفت آقای دکتر من دارو ندارم رو بپای زنم میریزنم‌،تو رو خدا کمکش کنید. گفت متاسفانه توده خیلی بزرگه ،اما باز هم نا امیدتون نمیکنم ،جراحی میکنم تا ببینم خدا چی میخواد فقط خدا !شما باید رضایت بدید که فردا اگر اتفاقی افتاد از چشم من نبینید ... اونروز که به خونه رفتیم و همه فهمیدن که عزیز اینطور شده تو خونمون غوغا شد... آتا دراتاقی دور از چشم عزیز گریه میکرد و از خدا میخواست عزیز رو بهمون برگردونه و هرکسی در خلوت برای عزیز گریه میکرد ...روز عمل عزیز مشخص شد ،من پا بماه بودم، بهزاد هیجده ماهه بود و پیش گلنسا بود... در واقع گلنسا براش عین یک مادر بود، خودم دیگه مغازه نمیرفتم و پسر همسایمون هم انگلیسی رو به خوبی از من یاد گرفت،خانم‌ سرهنگ‌ گفت یادم باشه که از خجالتت در بیام ... منهم بهش گفتم تو رو خدا من‌ مزدی نمیخوام، فقط برای سلامتی مادرم دعا کنید... خیلی ناراحت شد وگفت امیدوارم سلامتیشو‌ بدست بیاره .اگرکاری از دست من بر میاد بگین حتما کمک کنم... مهلقا روز عمل عزیز با من به بیمارستان اومد و آتا با برادرهام همراه عزیز اومدن ، آخ که تو دلم غوغا بود عزیز رو ساعت ده صبح به اتاق عمل بردن.. منو مهلقا گریه میکردیم و آتا هم با پسرها یکجا نشسته بودن ،گاهی دعا میکردن گاهی قران میخوندن یا مشغول ذکر دعا بودن .مهلقا میگفت یعنی ممکنه چیز بدی باشه؟ میگفتم وای مهلقا زبونتو گاز بگیر،چطور دلت میاد حتی دلم نمیخواد که این حرف رو به زبون بیاری... با گریه میگفت خدا نکنه ،اما من دارم از تو سوأل میکنم ... بلاخره بعد از چند ساعت که چشم انتظار بودیم دکتر از اتاق عمل بیرون اومد.. وقتی چشمش به آتا افتاد گفت متاسفانه خیلی توده پیشرفت کرده بود ،ما بهش دست نزدیم، شاید اگر دستش نزنیم شیش ماه زنده باشن... آتا محکم بر سرش کوبید، مهلقا که از حال رفت ..من گریه میکردم و احمد و قاسم هم گریه میکردن و دستشون رو دور گردن من انداخته بودن ... آتا مهلقا رو بهوش آورد و مهلقا عین دیوونه ها جیغ میزد و میگفت عزیز جان باورم نمیشه آخه تو سنی نداشتی بسکه بخاطر من غصه خوردی....خونه ی قشنگ و پر از شادیمون تبدیل به یک ماتمکده شده بود ،عزیز رو به خونه آوردیم ،مادرجون هم که مادر عزیز بود خبر دار کردیم ،حالا دیگه هممون میدونستیم که عزیز مهمون خونمونه نه مادرمون !!! اصلا نزاشتیم بفهمه که مشکلش چیه و بهش گفتیم که معده ات عمل شد و دیگه مشکلی نداری... عزیز قشنگم بی جون بود و اشرف خانم حسابی بهش میرسید.. زایمان من نزدیک شده بود.. دومین بچه منهم باز در فصل بهار بدنیا اومد،دوباره یک‌پسر دیگه بدنیا آوردم، اما چقدر سخت زایمان کردم ،حالا جای خالی عزیز رو حس میکردم.. به محمود گفتم میخوام برم خونه آتا و کنار عزیز بخوابم... هیچکس حریفم نمیشد، ده شب در کنار عزیز بودم ..بهش گفتم عزیز جان یادته چه کاچی خوشمزه ایی برام سَر زایمان بهزاد درست کردی؟پاشو برام کاچی درست کن .‌ عزیز بی جون میگفت عزیز فدات بشه حال ندارم..‌. و من اشکم قطره قطره از گونه ام میچکید... اسم پسردومم رو بهروز گذاشتم و عزیز با بی جونی رو پاهاش میزاشتش و براش شعر میخوند...بعد میگفت وای مادر چقدر بی جونم... منم میگفتم عزیز جون عمل معده انجام دادی سخته دیگه ،هوا کم کم داشت گرم میشد.. ماتو حیاط عمارت یک درخت گردوی بزرگ داشتیم، عزیز میگفت یه تخت واسه من زیر درخت گردو بزنید ،من اونجا بخوابم.‌ تو دلم انگار آتیشه همش گرممه... آتا فورا تخت عزیز رو زیر درخت گردو گذاشت و به گلنسا گفت تو فقط پیش عزیز بشین ،هرچی میخواد بهش بده ...من از بعد از زایمانم در خونه آتا موندم... تا اینکه محمود خونه ایی نزدیک خونه اتا خرید ،با کمک تمام خدمتکارها و مهلقا اسباب کشی کردم و از اینکه نزدیک عزیز شده بودم خوشحال بودم، دیگه مغازه نرفتم، میخواستم از لحظه لحظه با مادر بودنم استفاده کنم... بسرعت وسایلمو چیدم .. دیگه دل ودماغی برای چیدن اسباب و اثاثیه ام نداشتم و بعد از یکهفته که یک‌پام خونه خودم بود و یک‌پام خونه عزیز ، کارم تو خونه خودم تموم شد.. آتا تو این مدت تمام موهاش سفید شد... مادر جون هم که کلا فشار خون داشت از اون‌ موقعیکه فهمید عزیز مریضه بدتر شده بود... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فرهاد عصبی غرید "دختر خان یا رعیت نداریم ؛این حرفهای سطح پایین به گوهر نمیخوره ..‌. لبخندی روی لبم نشست و خوشحال شدم... چند روزی گذشته بود...  بی خبر از دسیسه ای شومی که برایم چیده بودن.... سرخوش بودم و دلم گرم بود به وجود فرهاد !!! روزی چند بار حرفهاش رو توی ذهنم مرور میکردم و با یاداوری حرفهای فرهاد دلم شاد میشد... ولی تنها چیزی که فکرم رو مغشوش کرده بود ؛ خوابهای آشفته ای بود که می دیدم.... خواب رضا قلی که هر شب تو خوابم بود و ازم میخواست عمارت رو ترک کنم، واقعا دلیل خوابهام رو نمی فهمیدم ... توی مطبخ کمک دستت ننه خدیجه بودم ؛از بس پیاز پوست گرفته بودم ؛چشمام میسوخت و صورتم خیس اشک بود ، صفیه با شکمی برامده توی مطبخ می گشت و به قابلمه غذا ناخنک میزد ....با باز شدن در مطبخ سرم را به عقب چرخاندم؛با دیدن فروغ جا خوردم ؛ هیچوقت پایش را توی مطبخ نمیذاشت،وگرنه از شان و منزلتش کم میشد ... فروغ به داخل گردن کشید و به صفیه اشاره کرد بیرون بره ... با تعجب نگاهم به در دوخته شده بود ، ننه خدیجه پیازهای خرد شده رو از جلو دستم برداشت و گفت "والله نمیدونم فروغ با صفیه چیکار داره ؛این مادر و دختر که از دماغ فیل افتادن ؛ با این همه فیس و افاده نمیدونم چرا دل نمیکنن برن، اینجا دنبال چی هستن خدا میدونه ! دلشوره بدی گرفته بودم ؛ انگار به دلم چنگ میزدن .... گفتم" ننه نمیدونم چرا دلشوره دارم ؛احساس میکنم اتفاقهای بدی تو راهه این مادر و دختر خیلی مرموزن ... ننه شونه بالا انداخت و گفت "دخترم طلا که پاکه چه منتش به خاکه ؛تو که خطایی نکردی ؛بخوان بر علیهت کاری کنن ..." پریشون زیر لب نالیدم "نمیدونم ؛ننه انگار همش یکی تو گوشم میگه از اینجا برم اینجا برام شره خدا بخیر کنه ؛دیشبم خواب رضاقلی رو دیدم ؛ازم میخواست خودم رو نجات بدم و از عمارت فرار کنم .... نته خدیجه تو فکر فرو رفت "ننه انشالله خیره دل نگرون نباش "... بعد ناهار توی خونه دراز کشیده بودم ، شیدا مثل عجل معلق خودش رو داخل خونه انداخت حینی که نفس نفس میزد گفت ،گوهر پاشو از عمارت فرار کن ، بر علیهت دسیسه کردن ... مات بهش خیره شده بودم "فرار کنم !!!کی دسیسه کرده! چی میگی شیدا واضح بگو،نصف جونم کردی ؟؟ نفسهای صددارش واضح و پر صدا به گوش می رسید... دستش را روی سینه اش گذاشت تند تند زیر لب گفت "قبل ناهار بالا بودم، داشتم گرد گیری میکردم ؛صفیه و فروغ باهم توی اتاق رفتن ،میون حرفهاشون هی اسم تورو میشنیدم ؛گوشام رو به در چسبوندم ببینم چی میگن ... شیدا :فروغ به صفیه گفت ؛بگه از تو دستور گرفتن برای سم دادن به خانوم ؛،چون خانوم مانع رسیدنت به فرهاد خان بوده.. باچشمهایی گشاد شده و دهن نیمه به شیدا خیره شده بودم ... گفتم خب چرا اینکارو میکنه قصد و غرضش چیه ؟ گفت فرهاد فهمیده صفیه رفته از عطاری سم گرفته، میخوان بندازن گردن تو تا خودشون گناهکار شناخته نشن ... دستپاچه بلند دور خودم میچرخیدم و یه ریز زیر لب با خودم حرف میزدم "نمیتونم ثابتش کنم صفیه هم به خون من تشنس ؛ حتما میندازه گردن من ؛ چون اگه بگه از فروغ دستور گرفته فرهاد حرفهاش رو باور نمیکنه ....اینا میخوان منو قربانی کنن ؛اگه بچم رو ازم بگیرن چه خاکی تو سرم بریزم !!! شیدا داد زد گوهر "سالارو که ازت میگیرن هیچ!!!وسط حیاط تیکه تیکت میکنن ... پاشو فرار کن،سالارم نبر ،اگه ببری اونور دنیا هم که بری فرهادخان پیدات میکنه ...زانوهام شل شد رو زمین فرود اومدم و دوستی رو سرم کوبیدم و زار زدم " منکه نمیتونم از پاره ی تنم بگذرم ؛چه کنم؟؟ گفت صبر کن قضیه رو به ننه خدیجه بگم یه فکری برات بکنیم .... صفیه خودش پاش گیره لابد دلش به فروغ خوشه که نجاتش میده ... دل نگرون بودم ،نمی دونستم وقتی فرهاد اعترافات دروغین صفیه رو بشنوه عکس العملش چی میتونه باشه ...!! شیدا رفته بود با ننه خدیجه حرف بزنه بعد نیم ساعت ننه خدیجه و شیدا سراسیمه توی خونه اومدن ...با دیدن ننه خدیجه اشکهام جاری شد و نالیدم "ننه ببین چه خاکی تو سرم شده ؛نه پدری پشتمه نه مادری ..الانم که دارن تهمت بهم میزنن ؛حالا من چیکار کنم ،کجا برم ؟ چشمهای خسته ی ننه خدیجه ؛پر اشک شده بود ؛" دخترم باید بری ،من این جماعتو خوب میشناسم، رحم تو دلشون نیست ،از بین میبرنت، یه مدت برو تا آبها از اسیاب بیوفته ... مثل ادمی که تو خواب حرف بزنه نالیدم "کجا برم پیش کی برم ؛مگه جایی برای رفتن دارم ؟؟ چی بگم ننه یه چاره ای برات پیدا میکنیم .... گفتم باید دست اینارو رو کنیم ؛نمیدونم چه دشمنی با خانوم دارن ؛اینهمه مدت که خانوم سرحال و سالم بود ؛اینجا نمی اومدن، به محض اینکه علیل و ناتوان شد سرو کلشون پیدا شده حالا هم که کنگر خوردن لنگر انداختن اصلا قصد رفتن ندارن ... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وقتی توی مطبخ رفتم تا برای بچه هام صبحانه ای آماده کنم، زیور پشت سرم خودشو توی مطبخ انداخت و گفت از صبح تا حالا کجایی ها؟یالا برو پتوهارو بشور ببینم کلی کار دیگه هم دارم.....تا خواستم چیزی بگم پیش دستی کرد و گفت البته میل خودته،من از خدامه نشوری تا شب که قباد اومد از اینجا پرتت کنه بیرون....کس و کاری هم که نداری فکر کنم باید سر به بیابون بذاری...... ای کاش اون موقع ها از آینده خبر داشتم تا انقد خودم رو بخاطر آدم هایی مثل زیور و قباد عذاب نمی‌دادم..... سریع صبحانه ی دخترا رو بردم و به طوبی سپردم مواظب خواهر هاش باشه.....زیور تمام پتوها و چیزهای شستنیش رو توی حیاط ریخته بود تا حسابی منو اذیت کنه...... شستن پتوها و تمیز کردن اتاق زیور و انجام دادن بقیه ی کارهاش تا نزدیکی های غروب طول کشید.....موقع نهار برای دخترها نهار برده بودم، اما خودم نتونستم بودم چیزی بخورم و همین باعث ضعفم شده بود‌‌.....تا قبل از اومدن قباد سریع کارهارو انجام دادم و توی اتاق خودمون رفتم.....همینکه دخترهام کنارم بودن و هوامو داشتن باعث میشد تا کمی از دردها و بدبختی هام کم بشه.....یک ماه از وقتی که رسماً کلفت زیور شده بودم می‌گذشت و دیگه به کار کردن عادت کرده بودم.....زیور انقد بد اخلاق و بد بود که گاهی برای مرضی رحمت میفرستادم‌.... یه روز صبح که طبق معمول توی اتاق زیور رفتم تا کارهاشو انجام بدم، متوجه شدم حالش خوب نیست.....رنگ و روش کمی پریده بود و مدام از دلدرد شکایت میکرد....اول فکر کردم مسموم شده اما وقتی حالش بد شد و خدیجه خانم با خوشحالی بهش گفت تبریک میگم زیور فک کنم تو راهی داری ... رنگ از رخسارم پرید......خدای من حالا چکار کنم.....کاش مسموم شده باشه و بچه ای در کار نباشه....بدنم سرد سرد شده بود و نزدیک بود پخش زمین بشم.....زیور وقتی کلمه ی تو راهی رو شنید با خوشحالی شال و کلاه کرد و از خدیجه خانم خواست تا خونه ی قابله همراهیش کنه......تا اونا برن و برگردن مردم و زنده شدم.....از ترس اینکه زیور انگ دزدی بهم نزنه توی اتاق خودم رفته بودم و از پشت پنجره حیاط رو دید میزدم تا بر گردن و از قیافه هاشون متوجه ماجرا بشم..... انقدر چشم به در حیاط دوخته بودم که حس می کردم چشمم خشک خشک شده.....بالاخره در خونه باز شد و اول خدیجه خانم وارد شد، خیلی تلاش کردم قیافه ش رو ببینم اما نتونستم..... لحظه ای دلم خوش بود که شاید خبری از حاملگی نیست، اما وقتی دندون های ردیف زیور رو دیدم که از خوشحالی برق میزدن متوجه همه چیز شدم..... صدای خنده‌های زیور تمام حیاط را پر کرده بود پس حاملست،خدا به داد من و دختر هام برسه...... زانوهام سست شد و همونجا کنار پنجره نشستم.....لحظه ای توی ذهنم اومد که شاید بچه زیور هم دختر باشه ،اما حتی این فکر و خیال ها هم نمیتونست دلم رو خوش کنه...... دوباره قباد توی اتاق رفت و تا صبح روز بعد بیرون نیومد.....میدونستم همه چی تموم شده و باید برای همیشه قید قباد رو بزنم، البته دیگه برام مهم نبود، با کتکی که جلوی زیور ازش خورده بودم برای همیشه حس تنفر رو توی دلم کاشته بود.......صبح روز بعد هنوز خواب بودم که در اتاق به صدا دراومد.... سریع بلند شدم و در و باز کردم وقتی خدیجه خانم رو پشت در دیدم چشم‌هامو مالش دادم و سعی کردم خواب رو از سرم بپرونم....... خدیجه خانم بادی به غبغب انداخت و گفت بیگم دیروز که پیش قابل رفته بودیم خدا رو شکر گفت که زیورحاملست،الان قبل از اینکه قباد سرکار بره پیش من اومد و ازم خواست بهت بگم از این به بعد باید بیشتر به زیور برسی و هر کاری که داشت تمام و کمال براش انجام بدی ،گفت بهت بگم اگه بلایی سر زیور یا بچش بیاد از چشم تو میبینه...... پس حواستو خوب جمع کن الان که زیور خوابه، یک ساعت دیگه برو سراغش ببین چیزی احتیاج داره یا نه، صبحانه همه چیز توی مطبخ هست از بهترین چیزها براش ببر تا خدایی نکرده تا موقع ناهار ضعف نکنه...... دلم میخواست دهن باز کنم و هرچی از دهنم درمیاد بارش کنم، اما از دوباره کتک خوردن میترسیدم.....با بغض توی گلوم باشه ای گفتم و در رو بستم..‌....از اون روز به بعد من رسما کلفت زیور شدم و ریز و درشت کارهاشو انجام میدادم..... هر موقع خدیجه خانم میومد سراغش، جلوی من از قصد پسرم پسرم میکرد تا منو حرص بده....الحق که کارشو هم بلد بود و من حسابی حرص می‌خوردم...... شکم زیور بزرگ شده بود و اداهاش هم بیشتر.....یه روز می‌گفت پتوها بو میده، همه رو بشور،یه روز می‌گفت فرش زیر پام بو میده و خلاصه هرروز کلی کار برای من می‌تراشید...... خانواده ی پدرش اکثر روزها میومدن و کلی خوراکی براش میاوردن تا به قول خودشون حسابی تقویت بشه..... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سرجام ایستادم و رفتنش رو تماشا کردم،حالا فهمیده بودم قباد چرا توی خوابم اومد و ازم خواست برای خداحافظی پیشش برم،اگر من امروز اینجا نمیومدم هیچوقت چشمم به این پول نمیفتاد.....غروب شده شده بود و هنوز خبری از پیرمرد نبود،بیشتر از اون نمیتونستم بمونم ،میترسیدم هوا تاریک بشه و توی راه بمونم......با ناامیدی بلند شدم و خواستم به سمت خونه حرکت کنم که صدای عصای پیرمرد به گوشم رسید،البته اینبار تنها نبود و برادر قباد هم همراهش بود‌‌‌‌.....لحظه ای فکر کردم حتما پشیمونش کردن و حالا هم برای معذرت خواهی اومدن، اما با دیدن کیسه ای که توی دستش بود لبخند کمرنگی روی لبم نشست..... پیرمرد سریع کیسه رو توی دستم گذاشت و برو خدا به همرات امیدوارم کدورتی از ما تو دلت نباشه،پسرمو هم اوردم تا همراهیت کنه میترسم هوا تاریک بشه و توی راه بمونی...... سریع دست پیرمرد رو بوسیدم و بعد از تشکر و خداحافظی به سمت ده حرکت کردیم.......نمیدونم مسافت اونجا تا خونه رو چطور طی کردم،از شدت ذوق نفسم توی سینه حبس میشد.....وقتی رسیدیم برادر قباد سریع خداحافظی کرد و به ده خودشون برگشت ،اول سراغ پروین رفتم و ازش خواستم یه سر بهم بزنه،اونهم که از قیافم فهمیده بود قضیه ی مهمی پیش اومده سریع خودشو به خونه رسوند و ازم خواهش میکرد براش توضیح بدم....وقتی کیسه پول رو جلوش خالی کردم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت اینا رو از کجا آوردی ماه بیگم؟مگه نرفته بودی سر خاک قباد؟نکنه خودت رفتی و خونه رو فروختی؟ خنده ای کردم و گفتم پروین این پول دوبرابر قیمت خونست،اگر جریان این پول رو برات تعریف کنم تعجب می‌کنی......من حرف میزدم و پروین هر لحظه مبهوت تر میشد،وقتی حرفام تموم شد دستشو روی دستم گذاشت و گفت قربون خدا برم، اگه امروز نمیرفتی دوباره این پول برمیگشت تو جیب خدیجه و زیور.‌‌...... روز بعد خدارحم تمام ده رو زیر پا گذاشت و هرجوری که شده بود برای دوتا خونه مشتری پیدا کرد......خیلی زود وسایل اندکی که فقط چند تکه لباس و پولهامون بود رو جمع کردیم و قرار شد روز بعد صبح الطلوع بریم سر جاده و راهی تهران بشیم....نمی‌دونم چرا استرس داشتم....استرس اینکه سالار سر بزنگاه برسه و مانع رفتنمون بشه.....الان هم که دیگه خونه و زمین فروخته شده و لقمه براش آماده بود......اونشب از ترسو استرس چشم رو هم نداشتم.....آفتاب تازه داشت بالا میومد که پروین اومد و گفت سریع بچه هارو بردار بیار که دیر شده اگه اتوبوس بره دستمون به جایی بند نیست و مجبوریم برگردیم.....‌دخترها خواب بودن و با شنیدن صدای ما از شوق سریع بیدار شدن......هرکس وسیله ای دستش گرفت و دنبال پروین راه افتادیم.....حس عجیبی داشتم ،باورم نمیشد داریم برای همیشه اینجا رو ترک می‌کنیم ‌‌‌‌‌‌.....بعد از اینکه خدارحم و بچه ها هم بهمون ملحق شدن به سمت جاده حرکت کردیم.......توی تمام مسیر از ترس اینکه سالار دنبالمون نیاد مدام برمیگشتم و پشت سرم رو نگاه میکردم‌‌‌......وقتی سرجاده رسیدیم نفس راحتی کشیدم و به جایی که مسیر اتوبوس بود زل زدم ...خدا خدا میکردم هرچه زودتر بیاد و از این ترس و وحشت نجات پیدا کنم......خدارحم پتویی دور بچه ها پیچیده بود تا مبادا سردشون بشه و پروین هم براشون لقمه ی نون و پنیر می‌گرفت.....خدایا چه خوبی کرده بودم که جوابش وجود این فرشته ها توی زندگیم بود؟خدارحمی که از همون روز اول مثل یک برادر هوام رو داشت و پروینی که از خواهر و مادر هم برام عزیزتر بود......قطعا اگر پیشنهاد رفتن به تهران رو بهم نمیدادن حالا باید توی غم رفتن و دور شدن پروین هلاک می‌شدم ‌‌‌.....یک ساعتی از ایستادنمون کنار جاده گذشته بود که بلاخره اتوبوس اومد و کنار پامون ترمز کرد.....خیلی زود وسایلمون رو از روی زمین برداشتیم و همه باهم سوار اتوبوس شدیم.....همینکه شروع به حرکت کرد نفس راحتی کشیدم میدونستم که دیگه دست سالار بهمون نمی‌رسه ‌‌‌‌‌......هیچکس بجز خانواده ی خدارحم و پروین از اومدنمون به تهران خبر نداشت و اونها هم قول داده بودن راجب این موضوع با کسی صحبت نکن......اینجور که خدارحم می‌گفت مسیر زیادی تا تهران پیش رو داشتیم و برای رسیدن به مقصد باید از چند شهر می‌گذشتیم.....میدونستم که هیچوقت به ذهن مادرم یا سالار خطور نمیکنه که من برای همیشه به تهران اومدم....... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
انوش لنگون لنگون اومد وکنارم نشست ..حاج رسول نگاهی به ملا کرد و گفت بخون ملا حسین ايشالا كه خوشبخت بشن .ملا شروع کرد به خوندن و بعد رو به انوش كرد و گفت :انوش خان مهریه عروست چقدباشه؟؟ انوش نگاهی به من کرد و گفت.: صد هزار تومن .. چشم هاي ارسلان و ملا حسين گرد شد ...ملا به انوش خيره شد و گفت مطمعنی انوش خان ..؟ انوش لبخندي به من زد و گفت بله مطمعنم. و ملا ادامه دا و شروع به خوندن كرد ..با خوندن خطبه عقد اشك از گوشه چشمام سرازير شد، احساس خوشحالي نميكردم .. و قلبم به شدت ميزد ..صدای ملا اومد كه جواب بله رو ازم ميخواست ...همون بار اول بدون هيچ ادایی جواب بله رو دادم ..حس خيلي بدي بود ..خيلي بده يه دختر هيچ كس رو سر سفره عقدش نداشته باشه ...هيچوقت فك نميكردم مراسم ازدواجم كلا با چند تا نفر تشكيل بشه و بدون عروسي اينجوري غريبانه ازدواج كنم .. هميشه فكر ميكردم وقتي بزرگ شم و عروس شم لباس پرجين عروس تنم ميكنم و آرايشگر حسابي بهم ميرسه و جشن بزرگي تو عمارتمون برگزار ميشه ..و همه راجب عروسيم حرف ميزنن،اما خوب هيچكس از آينده ش خبر نداره ..ملا از جاش بلند شو بهم گفت دخترم خوشبخت بشي ...ارسلان هم پشت به ملا حسين بلند شد و بدون اين كه بهم تبريك بگه حتي نگام كنه ..رو به حاج رسول كرد و گفت : خوب من زحمت رو ديگه کم می کنم . حاج رسوول نگاهي كردو گفت الان که شب شده و خطرناکه ..راه هم طولانیه ..يكشب رو تو خونه من صبح كن و صبر کن پسر جان فردا صبح راهی شو. انوش نگاهی به ارسلان کرد وگفت دایی جان ،الان تاريكيه جاده خطرناكه بمون اينجا فردا باهم می ریم. ارسلان با خشم به انوش نگاه كرد و گفت :انقد دايي دايي نكن ،تو دایی من نیستی، تو دیگه اصلا از ما نیستی. و خداحافظي بلندي كرد و رفت ... بعد از رفتن ارسلان دلم به درد اومد از رفتارش و افتادم به گريه .. تاج خانم و خاتون زن حاج رحمان اومدن پیشم و بغلم كردن و گفتن مبارکه ایشالله که خوشبخت می شی .خاتون اشكام رو پاك كرد و گفت زمان همه چي درست ميكنه دخترم ..غصه نخور دختر بلاخره دل آقاجانت به رحم مياد و اجازه ميده رفت و آمد داشته باشي.. خاتون لبخندی زد و گفت برو دست و صورت رو بشور و ديگه غصه نخور ..ناري تو هم مثل تاج خانمي براي من ..مادرانه اينو از من به ياد داشته باش .. از من به تو نصيحت شوهرت پشتت باشه و خواهانت باشه دنيا هم پشتته .. و هيچكس نميتونه اذيتت كنه ..اما واي به روزي كه شوهر پشت زن نباشه ..حالا برو آماده شو و بخواب دختر جان فردا کلی راه داری و بايد خودت رو آماده كني براي روياروي با مادرشوهر .. با شنيدن اين حرف ياد ماجان و فاطمه افتادم ،منو انوش فردا قرار بود برگرديم.. ميدونستم رفتار خوبي در انتظارم نيست و برنامه ها دارن برام ..خودم رو به خدا سپردم و ازش خواستم هر چي كه صلاحه تو زندگيم برام پيش بياد .. رخت خواب من و انوش رو توی یکی از اتاق هاي مهمان پهن کردن .. وقتي كه وارد اتاق شدم تمام ..انوش در رو بست واومد کنارم . گفت ناري حالت خوبه رنگت پريده داري ميلرزي .ميخواي ببرمت دكتر ؟ با صداي آرومي بهش گفتم من حالم خوبه .. انوش گفت : اصلا نگران نباش .. فقط یه چیزي رو بهم بگو. با چشماش سرخ شده بهش نگاه كردم :انوش گفت : ناري دلم آروم نداره، فقط يك كلمه بهم بگو تو هم منو دوستم داری ؟يا به خاطر اتفاقاتي كه افتاد مجبور شدي كه زنم بشي ؟.سرم رو انداختم پايين و گفتم هيچوقت فكر نميكردم يه روزي انقد عاشق انوشي بشم كه يه عمر به چشم دايي نگاش ميكردم .. انوش لبخند رضايت بخشي زد و گفت :ناري منو بابت اونروز بخشيدي .؟براي اولين بار تو چشمام زل زدم و گفتم اونروز بعد اینکه تو جنگل اون قیامت به پا شد و آقاجان و خانواده تورج فکر كردن من بخاطر دیدن شما اومده بودم جنگل ..اما نمیدونستن كه من روحم خبرنداره كه شما اونجايي ..و همه تقصير ها افتاد گردن من ..فقط یه چیز دلم رو به درد آورده انوش خان. باتعجب نگام كرد و گفت :چي؟ اینکه اون روز اين همه زير دست آقاجان و ارسلان كتك خوردم..تورج و خانوادش خردم كردن اماتو چرا نیومدی ؟مگه باخبر نبودی از اون قیامت. تمام اهالی حرف من و شما رو دهن به دهن می چرخوندن .. انوش گفت بخدا اومدم اما مهوش تا فهمید که من اومدم نذاشت بيام داخل و قول داد كه تو رو شب فراري بده .. با گفتن اين حرف يكدفعه ياد مادرم افتادم و گفتم واي اصلا حواسم نبود مادرم حالش چطوره بعد از رفتن من چه بلايي سرش اوردن . انوش گفت اصلان كتكش زده اما مهوش اصلان گردن نگرفته كه كه تو رو فراري دادهاصلان هم وبيخيال مهوش شده ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چند سالی گذشت و عمارت در ارامش بود ...صبور تو رشته ی پزشکی قبول شد و وارد دانشگاه شد ؛وقتی غذارو بار گذاشتم شوکت سینی رو چید و دستم عصرونه ای اقاست ببر براشون الان تو اتاقشه .... از پله ها بالا رفتم ؛سینی به دست پشت در ایستاده بودم صدای جر وبحث آقا و خانوم شنیده میشد:تو یه کلفت رو به من ترجیح دادی ؛منو مجبور کردی دخترش رو بزرگ کنم ؛ حالا که برادرم خاطر خواهش شده ؛کلاس میذاری... صدای اقا تو گوشم پیچید :مادرش رو فراری دادی گفتی خودم براش مادری میکنم، ولی هبچوقت در حقش مادری نکردی ؛هیچوقت نتونستی مثل بچه ای خودت بدونی ؛من افسونم و دست برادر خانومت نمیدم ؛به اونم بگو این پنبه رو از گوشش بیرون کنه که بهش دختر بدم .... بعد این راوی داستان صبوره "صبور " از دانشگاه برگشتم ؛در و که باز کردم نگاهم به عمارت بود ؛ بی اختیار چشم دواندم ؛تا پشت پنجره ای اتاق ببینمش ؛سکوت کامل بود ؛فقط صدای خورد شدن برگهای پاییزی به گوش میرسید که زیر قدمهای آروم و خسته ام له میشد ؛درو باز کردم به خونه گردن کشیدم، زیبنده دراز کش کتاب به دست خوابیده بود ؛سرش رو بالاچرخوند :اگه دنبال مامانی تو مطبخه ؛ با شیطنت ادامه داد اما اگه دنبال افسونی ... کتابم رو سمتش پرت کردم نذاشتم ادامه بده ؛میخواستم لنگ درو ببندم گفت :کجا میری بیا این دختره کبری ول کنت نبست ؛این نامه رو داده بدم بهت‌.. خم شدم و نامه رو از دست زیبنده بیرون کشیدم ؛مثل تمام نامه هایی که بهم داده بود نخونده پارش کردم ... سمت حوض راه افتادم؛ نگاهم سمت پنجره اتاق افسون چرخید پشت قاب پنجره ظاهر شد ؛سرم رو به نشونه ی سلام تکون دادم ؛به پنج دقیقه نکشید که پایین اومد ...نگاهم رو به صورت خورد ؛چشمهای هفت رنگش؛ که معلوم نبود طوسی سبزه یا ابیه، ترکیبی از زیباییهای خلقت خدارو نشون میداد ... گفت :صبور حالا که میری دانشگاه ؛دیگه نباید بترسی، بیا خواستگاریم مطمئناً بابا "نه "نمیاره ؛الانم که بهروز داداش فروزان خاطرم رو میخواد.... متعجب نگاش کردم گفتم :داداشه فروزان !!؟؟ حالا کی هست ؟ سرش رو تکون داد اره فروزان ؛نامادریمه مگه نمیدونستی ؟ حسابی جا خورده بودم ؛گفتم خب مامان واقعی خودت کیه ؟ اه سردی کشید :نمیشناسم اصلا ندیدمش؛ولی چند بار از زبون مدینه شنیدم بودم که میگفت شبیه مه لقایی لابد مه لقا همون مامانمه .... گفتم نگران نباش امشب با مامان بابام صحبت میکنم ،تا با اقا صحبت کنن پا پیش بذاریم ؛فسون لبش رو به خنده پبچ و تاب داد و خندید .... افسون بلند شد و سمت خونه راه افتاد گفت باید برم ؛تا کسی مارو باهم ندیده؛ نگاهم به سنگ فرش حیاط دوخته شده بود ؛فکرهای جورواجور توی سرم میچرخید ؛سرم را که به بالا جنباندم نگاهم به کبری خورد که از دور زل زده بود بهم با حرص ناخناش رو میکند بلند شدم و بی اعتنا سمت خونه راه افتادم ؛صداش تو گوشم زنگ خورد:صبور ...نمیخوای جواب نامه ام رو بدی؟ لحظه ای مکث کردم سر به عقب چرخاندم:جواب رو همون پنج سال پیش دادم ؛تو دختر خوبی هستی ؛ولی خب منم کس دیگه ای رو دوست دارم نمیخوام اذیت شی برام با زیبنده هیچ فرقی نداری... اشک توی چشماش جمع شده بود با بغض نالید:اونی که عاشقشی هم ترازت نیست ؛مطمئن باش هیچ کس اندازه من دوستت نداره به خاطرت همه کار میکنم ... عمیق نگاش کردم چهره ای معصومی داشت؛ولی هیچکس جز افسون به چشمم نمی اومد... با حرص گفت :من خواهرت نیستم ؛نمیخوام منو به جای خواهرت ببینی ‌‌..‌ پوف کلافه ایی کشیدم :کبری قبلا هم گفتم ،من خودم عاشق کس دیگه ایی هستم ؛هیچوقت بهت فکر نکردم ؛اخه چطور میتونم باهات ازدواج کنم در حالیکه خودم کس دیگه ایی رو میخوام ‌‌. قدمهام رو تند کردم، از طرفی دلم براش میسوخت ؛میدونستم خیلی دوسم داره ؛از همون بچگی متوجه شده بودم ،ولی همونقدر که کبری عاشقم بود، منم عاشق افسون بودم ... دستم را روی دستگیره فشردم ،دوباره برگشتم و نگاش کردم هنوز ایستاده بود و نگام میکرد ... شب دور سفره نشسته بودیم ؛میخواستم بحث خواستگاری رو پیش بکشم ؛ گفتم مامان میخوام باهات حرف بزنم ..‌ نگام کرد و گفت چیکارم داری ؟ قاشق غذارو توی دهنم هل دادم :خودت میفهمی ... بابام زیر چشمی نگام میکرد ؛ منتظر بودم بابام بیرون بره ؛میدونستم میخواد باغ رو ابیاری کنه ؛به محض اینکه بابام از خونه بیرون رفت ؛پیش مامانم نشستم ؛مشغول بافتنی بود ؛با حرکات تند انگشتانش نخ های کاموارو از روی میل رد میکرد ؛گفتم :مامان من دیگه بزرگ شدم ؛خودت که میدونی علاوه بر درس و کلاسهام توی ثبت احوالم مشغول به کارم ؛ میخواستم اگه میشه ... کاموارو کنار گذاشت :چی میخوای بگی چرا اینقدر طفره میری ؟ گفتم میخوام بری خواستگاری افسون... به وضوح رنگش پرید با غیض گفت: صبور پیش خودت چی فکر کردی ؛این همه دختر چرا افسون ؟ ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وقتي اندازه هام رو گرفتن و پارچه ها رو تحويل داديم ، برگشتيم خونه. روز خوبي بود و من حسابي سر ذوق اومده بودم که شبش هم اين ذوقم تکميل شد. وقتي براي شام رفتم پايين ، ديدم تايماز قبل از من نشسته ...بعد از سلام و احوالپرسي ، يه دفترچه کوچيک گرفت طرفم و گفت : اينم شناسنامت... با ذوق بازش کردم که ببينم اصلاً چي هست اين شناسنامه ...ديدم نوشته اسم: نقره . شهرت : يوسف خاني . با تعجب نگاهش کردم که گفت : خوب تو اسم فاميل نداري ،پدرت هم فوت شده ،من گفتم يه فاميلي برات بگيرم که با اصل و نسبت بخونه. تو دلم بي نهايت ازش ممنون بودم. اون تو اسم فاميل من ، نام پدرم رو زنده کرده بود،نگاهم رو از شناسنامه گرفتم و رو به تايماز گفتم : ممنون، اين لطفتون رو هرگز فراموش نمي کنم . تايماز گفت : من کاري نکردم، البته به زن تنها شناسنامه نمي دن ،بايد پدر يا همسرش براش بگيره ،اما خوشبختانه دوستم که بهم مديون هم بود ، يه جوري جريان رو درست کرد‌.. باز اشک چشمام رو پر کرد. تايماز گفت : نقره !!! چرا اينطوري شدي ؟ چرا مدام اشک مي ياد تو چشمات ؟ من گيج شدم ،راستش اين نقره رو نمي شناسم. اشکم رو با پشت دستم پاک کردم و در حالي که بشقاب خالي غذا خيره شده بودم ،گفتم : وقتي عمو و پسرعموت باهات اونطوري برخورد کنن... وقتي کل ثروت پدري و مادريت رو راحت ازت بگيرن و شرط بذارن که يا با آدمی مثل احمد ازدواج کني و يا بري به کلفتي و تو به خاطر غرورت، کلفتي رو انتخاب کني....وقتي دختر يکي يکدانه‌ی يوسف خان باشي، يه ايل برات خم و راست بشن ،ولي مجبور شي تا شب کار کنی و تحقير بشي و بعد تو يه رخت خواب پر شپش بخوابي ، بايدم براي حمايت و کمک بي چشم داشت يه کسي که هفت پشت باهات غريب ست، ولي از هر هم خوني بيشتر به فکرته، اينطوري دم به دقيقه چشات باروني مي شه.این نقره ،نقره یوسف خانه.نقره ای که تا خان باباش رو‌میدید مثل بچه ها میپرید خودشو لوس میکرد..این نقره،نقره ایه که غرق در محبت و خوشبختی بود... نقره ای که شما تو خونه ي پدرتون ديديد ، اوايل واسه خود من غريبه بود ،يه دختر که وحشت زده بود از هجوم اين همه اتفاقات بد. يه دختر داغدار که مي خواستن غرور و شخصيتش و نابود کنن. غرورم تنها چيزي بود که برام مونده بود . پس بايد ازش محافظت مي کردم . من بيشتر اين نقره ام، تا اوني که شما شناختينش.پدر خدا بيامرزم هميشه مي گفت : وقتي احساس خطر نمي کني ، آرومي . اما اگه کمي بترسي ،بداخلاق میشی .من اين آرامش خيالم رو مديون آرامشي هستم که شما تو اين خونه بهم دادين... اگه همه چي همينطوري باشه ، منم اين نقره ای هستم که مي بينيد. تايماز که متفکر نگاهم مي کرد گفت : فکر نمي کردم شناخت يه دختر اينقدر سخت باشه . خنديدم و گفتم :شما هم با اين کار جوانمردانتون ، همه تصورات من رو راجع به خودتون عوض کردين.تايماز گفت : چه تصوراتي راجع به من داشتي؟ گفتم : الان بعد از اين همه محبت ، نمک نشناسيه که بگم.. خم شد به جلو و گفت تا نگی نمیذارم بری بیرون.... گفتم:نمیتونم.... تايماز گفت : دختر يوسف خان ، اگه خواهش کنم چي ؟ چي خواهش ؟ اونم تايماز ؟ باورش برام سخت بود .، اما لحنش و اينکه من رو دختر يوسف خان خطاب کرد، کلاً خلع سلاحم کرد... گفتم : نه نيازي به خواهش نيست . بيشتر خجالتم ندين. من فکر مي کردم شما يه پسر مغرور و از خود راضي هستين که همه براتون حکم خدمتکار رو دارن . هيچکس حتي پدر و مادرتون براتون مهم نيست .خواستم بازم بگم اما بسش بود ،اگر بيشتر از اين مي گفتم ، شايد پرتم مي کرد بيرون. تايماز همينطور خشک نگام کرد و بعد زد زير خنده . از نگاه اولش ترسيدم ،ولي وقتي خنديد خيالم راحت تر شد.وقتي خندش تموم شد گفت : راستي؟ با خجالت گفتم : من اشتباه مي کردم، ذات شما با ظاهرتون فرق داره . من فقط ظاهر رو مي ديدم . تو جمله ي سر بسته بهش جواب دادم... گفتم:من ميتونم برم تو اتاقم؟ تایماز گفت تو خونه خودت از من اجازه نگیر..!در ضمن از پس فردا معلمت مي ياد . ده ماه وقت داري که خودت رو واسه امتحان نهم حاضر کنی.با يه تشکر کوچيک از اتاق غذاخوری بیرون رفتم از زبون تايماز.... نمي دونم چقدر تو اتاق موندم . مي دونستم کارم سخته ،اما با حرفهاي امروز نقره فهميدم که خيلي سخت تر از اونیه که فکرشو میکردم ..نقره به حساب اینکه من به هیچ چشم داشتی بهش کمک میکنم، اينطوري اشک تو چشمهاش جمع مي شد .اما من اونو دوست داشتم و به خاطر اين بود که بهش پناه داده بودم که از آدمهاي ديگه هم دورش کنم. اين يعني يه زنگ خطر . اگر میفهمید،مطمئنن من رو نمي بخشيد . اما اين وسط چيزي که برام خوشايند اومد جواب سربسته ي اون بود .اون فکر مي کرد من يه تيکه يخم که محبت کردن بلد نيستم. ولي حالا نظرش راجب من عوض شده.با خودم فکر کردم ، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
صداشو بالا برد و طلبکارانه گفت : تو زن من هستی اینو بدون ! به خاطر همین موضوع دعوای شدیدی با هم کردیم و بدونِ خداحافظی گوشی رو قطع کردم ، اینقدر عصبی شده بودم که تا خود شب بی حرکت یه گوشه دراز کشیدم و به سقف زل زدم . . تقریباً ساعت ۱۰ شب بود و تازه میخواستم بخوابم که صدای چرخش کلید تو در رو شنیدم، میدونستم کسی به جز بهرام نمیتونه باشه ، همین که بهرام رو دیدم بدون اینکه حرفی بزنم از کنارش رد شدم و رفتم سمت اتاق که گفت :کجا ؟ حرصی شدم برگشتم و رو بهش گفتم : تو از اولم قصدت ازدواج بود ! همه ی اين كارات از رو برنامه بود .. در حینی که کتش رو داشت در میاورد گفت:_ اره عزیزم همینجوریه که تو داری میگی حالا چه کاری ميخوايی بكنی ! جايی رو هم که نداری بری !حتی كسی نگاهت هم نمیکنه ،خيلي هم بايد ازم ممنون باشی که با این شرایط قبولت كردم‌‌‌‌‌‌‌‌...‌ بلاخره شد آنچه که نباید،درسته ما رسما زن و شوهر بودیم ،ولی من هیچ علاقه ای بهش نداشتم... بهرام همون شب رفت‌‌‌ تا خود صبح خوابم نبرد و گوشه ی اتاق رو زمین نشستم و زانو هامو بغل کردم .. فردای اون روز با رها تماس گرفت، تا چند دقیقه دلداریم داد .. ازش پرسيدم كه كار پيدا كرده يا نه ؟ با تعجب گفت : رستا چه كاری ! این طایفه یه چیزیشون میشه،اخه زن داييم دختر عموی مامانم بود ... رها گفت : هر روز بعد از كارای خونه با اتوبوس و مترو از منطقه ی شماره ٢ منو همراه خودش ميبره غسال خونه و پشت شيشه چند ساعت ميشينه و به مرده ها زل میزنه ! نميدونم با اين كارا ميخواد منو بترسونه يا واقعا مشکا داره، هر چقدر بهش ميگم بيا با هم بریم يه كار پيدا کنیم ،ميگه نه دايیت دوست نداره بری سركار !! واقعا اين ديگه اوج بدبختی بود که همه برای زندگيمون تعیين و تكليف میكردن الاّ خودمون ! ديگه اميدی به رهایی از اين همه بدبختی نداشتم ، كجا باید ميرفتم ! از اين ميترسيدم گير يكی بدتر از بهرام بيفتم ،‌ شده بودم یه آدم بی هدف و بی انگيزه که فقط بیهوده نفس ميكشيد . گاهی وقتا تو ٢٤ ساعت فقط یه لیوان آب ميخوردم ، پوست و استخون شده بودم و‌ زير چشام گود افتاده بود ،حتی چند بارم شنيدم كه اهالی سقز گفتن دختره معتاد شده ! همینم کم مونده بود که بهم بگن معتاد.‌‌‌ هفته ها گذشته بود ولی هنوز بهرام چک خونه رو پاس نكرده بود و صاحب خونه هر روز با توپ پُر ميومد درِ خونه و بهم اخطار میداد ، وقتی هم به بهرام میگفتم که چرا پول خونه رو پرداخت نمیکنی ، دعوا راه مينداخت و میگفت: تو برای من فقط مصيبتی ،من پول ندارم پول پيش بدم. بهرام حتی برای خرجی هم دیگه بهم پول نميداد ! بعد از مشورت کردن با رها ،تصمیم گرفتم برم سركار تا دستم جلو بهرام دراز نباشه ،اما وقتی موضوعِ سر کار رو پیش کشیدم بهرام سرم داد زد و گفت: تو بیخود ميكنی بری سرکار، هيچكس به توی كار نميده ،هر کسی هم بهت کار بده ازش شكايت ميكنم ! با شنیدن حرفاش بغض بدی تو گلوم نشست ، اين ديگه چه مصيبتی بود ، من اين آدم رو واسه اين تو زندگيم آوردم كه زندگيم رو بهتر كنم تازه بدترم شد ! با آستین لباسم اشکی که رو گونه هام چکیده بود رو پاک کردم و با صدای بلند گفتم: حالا که نمیذاری برم سرکار، بايد هم خرجی بهم بدی هم پول پيش خونه ! بی خیال گفت: ندارم می‌فهمی ندارم ! اگه این وضعیت خیلی بهت فشار اورده بيا با زنم تو يه خونه زندگی کن ... از شنیدن حرفی که زد چشمام چهار تا شد ، خوب ميدونستم اين يه نقشه اس كه زنش و خانواده اش كشيدن تا من برم زير دستشون و زندگی رو بيشتر از اين برام تلخ کنند .. رو به روش ایستادم و با عصبانیت گفتم: اشتباه میکنی اگه پیش خودت فکر کردی من میام تو اون خونه با زنت زندگی میکنم ! اون روز بهرام برای ثبت ازدواج شناسنامم رو ازم خواست، ولی بهش ندادم و گفتم نميدونم كجا گذاشتم گمش کردم ... همینطور که با گوشیش داشت ور میرفت گفتم :یا ازت شكايت میکنم ! يا خودت ولم‌ کن و برو ! يا اینکه باید خرجيم رو تمام و کمال بدی.. وقتی ديد حریفم نمیشه کوتاه اومد و با خونسردی گفت : يه خونه ی كوچيكتر تو محله ای که خونه ی خودم هست برات اجاره میکنم ،اجاره ی اينجا زياده و از پسش بر نمیام ... اینقدر صاحب خونه اومده بود جلو در که واقعاً خسته شده بودم و ناچار حرف بهرام رو قبول کردم و بهش گفتم : تو همون محله، اما چند تا خيابون بالاتر برام يه خونه كوچيک اجاره کن ... چند روزی گذشته بود که یه خونه ی تازه ساخت اجاره كرد،منم به تنهایی همه وسايلا رو کارتُن كردم و بهرام دو تا كارگر آورد و بار زدن.. خونه ای که اجاره کرده بود اتاق خواب نداشت و فقط آشپزخانه و هال داشت که پول پيشش 1ميليون بود.. که بازم‌ بهرام چک داده بود،از خونه ی جدید راضی بودم و با خودم میگفتم‌ حتی اگه بهرام‌ هم نباشه ،خودم ميتونم کار کنم و اجاره اش رو بدم. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بهت زده بهش نگاه میکردم و اون پشت سر هم میگفت:این دروغ ها رو سر هم کردی که منو خراب کنی؟چی از جون ما میخوای؟ اول پسرمو ازم گرفتی ... بعد نوه امو ،حالام نوبت محمود خان بود؟ از وقتی شدی عروس این خونه بدبختی داره از زمین و آسمون رو سرمون میباره.. بعد از رفتن ارباب به طرف خورشید رفتم و جوری که فقط اون صدام رو بشنوه لب زدم:بهتره دیگه کاری به کار من نداشته باشی چون قرار نیس از این به بعد ساکت بشینم ! * چند ماهی از مرگ محمود خان میگذشت، با اینکه کم کم به غم از دست دادنش عادت کرده بودیم، ولی هنوزم جای خالیش رو میشد توی عمارت حس کرد. اومدن بهار خبر از شکسته شدن سرمای استخون سوز کوهستان میداد.در مطبخ رو باز کردمو وارد حیاط شدم که نگاهم روی خورشید خانوم ثابت موند،داشت از اتاق منو مهران بیرون میومد! متوجه حضور من نشده بود که دوباره خودمو توی مطبخ انداختم... - بسم الله چته دختر؟ بند دلم پاره شد! با صدای خاله به خودم اومدم ، آب دهنمو غورت دادمو گفتم :همین الان خورشید خانم دیدم که از اتاق منو مهران بیرون اومد.. -خب ! حتما پی تو میگشته! نگاه معنا داری به خاله بتول انداختم:آخه خاله جان قربون شکلت ، خورشید خانوم از کی تا حالا خودش میاد عقب من؟تازه اون با من حتی حرفم نمیزنه مبادا هم کلامی با عروس رعیت زاده اش براش بد یمنی بیاره! ملیحه همون طور که سبزی ها رو توی قابلمه میریخت دستی به کمرش زد انگار مردد بود حرفش رو بزنه... +حرفتو بزن ملیحه! من من کنان گفت:گناهش پای خودش ولی...ولی برو اتاقو بگرد... با نگاهی پرسشگر بهش خیره بودم که ادامه داد:چه میدونم... میگم ....نکنه دعایی چیزی گذاشته... خاله سرزنش کنان سری تکون داد:انقد گناه بقیه رو نشور ملیحه! وحشت تموم وجودمو گرفته بود ،به نظرم ملیحه بی راه نمیگفت ،با حرص از جام بلند شدم:راست میگی... بلندشو ملیحه ... خاله پوفی کرد و لب زد:چی بگم والا ... برید بگردید به این زن اعتمادی نیس! تموم اتاق رو زیر و رو کردیم ولی چیزی نبود که نبود . -چیزی نیس جوانه ! من اشتباه کردم تهمت زدم ، خورشید خانوم از بعد مرگ خان خیلی آروم شده ،حتما فکر کرده ارباب خونه اس اومده ،یا شاید اشتباه دیدی اصلا... پوزخندی زدمو نگاهمو ازش گرفتم:دستت درد نکنه ملیحه جان! برو به کارت برس حتما همین جوره... شروع کردم به جمع کردن دشک و بالشت ها که دستم با تیزی چیزی برید! خوب نگاه کردم چشمم به کاغذی افتاد که توی درز بالشت مهران چپونده شده بود ،کاغذ بیرون کشیدمو به سمت حیاط دوییدم..کاغذ توی دستمو نشون خاله بتول و ملیحه دادم:خاله اینو برا چی گرفته؟ نکنه خواسته مهرانو ازم دلسرد کنه!یا نکنه دیگه بچم نشه؟ هان؟ خاله همونطور که کاغذ رو از دستم می گرفت گفت:واسه هرچی گذاشته ،ملیحه بروسر چشمه اینم بده آب روون ببره ، امشبم سمنو درست میکنیم خیرات میدیم مردم، توکل بخدا چیزی نمیشه ... ملیحه اومد حرفی بزنه که خاله دستشو به نشونه سکوت بالا اورد:کم آسمون ریسمون ببافین! با حرص به خاله نگاه میکردم و لبمو میگزیدم از مطبخ خارج شدم، رفتم سمت اتاق خورشید خانوم حرص تموم وجودمو گرفته بود ،نمیتونسم بشینم و کاری نکنم تا مهرانم ازم بگیره ! از وقتی فهمیده بودم افتادن بچه ام تقصیر خورشیده دیگه باهاش کنار نمیومدم‌. بالگدی در رو باز کردم که خورشید خانوم با تعجب و خشم دهن باز کرد:چته ! فکر کردی اینجام همونجایی که ازش اومدی؟ با دست به سینه اش کوبیدم ‌‌.. مات و مبهوت نگام میکرد باور نمیشد من باشم همون جوانه ای که هرچی میگفت سکوت میکرد... +خوب گوش بده ببین چی میگم پیرزن! اون جوانه که میشناختی با بچه اش مرد! بهت گفتم کاری به کار من نداشته باش حالا واسه من دعا میگیری؟!میخوای دیگه بچه ام نشه یا شوهرم ازم دلسرد شه هان؟ خورشید جیغ میکشید و ناسزا میداد ، میدونسم الانه که از سر وصدا همه کارگرا بیان تو اتاق و خدا میدونست چی میخواستن برا ارباب از ماجرا تعریف کنن،دستمو ازش کشیدمو همون طور که از اتاق خارج میشدم گفتم :این خونه رو پر میکنم از بچه های قد و نیم قدی که میدونم چشم دیدنشونو نداری... در اتاقو که باز کردم معصومه و یکی از مردها پشت در بودن:چیزی شده خانوم جان؟ +آره خورشید خانوم حالش خوب نیس براش آب قند بیارین ... خاله از پایین پله ها چشم غره ای بهم رفت * ارباب گفت:جوانه... +جانم.... ارباب نگاهی به چشمام کرد:میگن امروز با مادرم دعوا کردی... +آره ولی چیزی نبود، مثه همون موقع هایی که محمودخان خدابیامرز زنده بود ... مهران گفت:من دلم باهاش صاف نمیشه ولی هر باشه مادرمه ...تو هم باهاش مدارا کن... به نشونه تایید سرمو بالا پایین کردم و قطره اشک سمج کنار چشمش رو با دستم پاک کردم.. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خان می خواست کاری رو که با کتی کرد، با تو بکنه ،راحتش نمیذاشتم، تو تنها کسی هستی که به خاطرش، ترسم از خان رو هم فراموش می کنم ،اما چه کنم که منصور پشتت نیست ... می دونم موندن تو این عمارت چقدر برات سخته و اگر تا حالا موندی به خاطر من بوده ... با لاله جان صحبت کردم ، چند وقتی پیش ایشون باش تا خان برگرده ،شایدم تو این مدت فرجی بشه و این پسره پی به اشتباهش ببره . برخاستم مقابلش زانوانش نشستم و با صدایی لرزان از بغض گفتم :چطور می تونم این همه خوبی شما رو جبران کنم ؟ _خوبی ؟! به خیالم گذشته رو جبران کرده بودم ، صد برابر از گذشته شرمنده پوری شدم ... و به این ترتیب بود که چند صباحی به منزل لاله جان رفتم . دو هفته از آخرین روز با هم بودنمان می گذشت و من همچنان در انتظاری تلخ و کشنده غوطه می خوردم . خوابهایم پر از کابوس بود.. گاه لاله جان با صدای گریه و فریادم به اتاقم می آمد و تا صبح نزده می ماند و من شرمسار از او، با درد درونم دست و پنجه نرم می کردم . فتح ا... خان بالاخره بدی هایش را جبران کرده بود ،اما به بهای خراب شدن زندگی من و منصور هیچ کاری نکرد . باورم نمی شد در تمام این مدت فقط خلاء وجود عشق دیرینه اش را پر کرده بودم ،کسی که همیشه از عقل و منطق دم می زد، چه راحت به خاطر دل خودش همه چیز را زیر پا له کرده بود ، از یادآوری خاطراتمان و تلخی اتفاقی که افتاده بود وحشت زده از جا بر می خواستم ،طول و عرض اتاق را می پیمودم ،به کنار پنجره می رفتم و باز چشم به حیاط می دوختم ،به امید اینکه بیاید و به اشتباهش اعتراف کند ... به راستی چه کسی جز خودم مقصر بود ، خودم که تا بدان حد او را باور کرده بودم . سالی به دیدنم آمد، اما ما هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم ،حتی وقتی لاله جان تنهایمان گذاشت بالاخره بعد از سکوت طولانی با لحنی که سعی می کرد موجب رنجش من نشود گفت :متاسفم یگانه،، شاید قائده اش این باشه که با تو همدردی کنم اما نمی تونم ، خیلی پیش از اینها این روزها رو پیش بینی کرده بودم ، بارها به تو هشدار دادم، اما گوش نکردی و گذاشتی پای علاقه ام به کتی ؛ درسته من علاقه ی زیادی به کتایون داشتم ، منصور رو حق مسلم اون می دونستم و می دونم ، اما اگر به تو حرفی زدم، به خاطر خودت بود ، برای این که یه همچین روزی پیش روت قرار نگیره ... وقتی برخاست گفت :به قصد شماتت نیومده بودم یگانه ، فقط اومدم بهت بگم بذار همه چیز اون طوری که باید پیش بره ، منصور موندنی نیست . شوق رفتن نمی ذاره بفهمه تصمیم درستی درمورد تو گرفته یا نه ، پس بیشتر از این خودت رو کوچیک نکن ،این بهترین راه حلیه که می تونم بهت پیشنهاد کنم . دردم را سنگین تر کرد و رفت . مرجان اما حرفهای کاملا متفاوتی داشت . از منصور گفت که حال پریشانی دارد ... منصور پ شیمون می شه ، قسم می خورم ! حرفش مانند آبی بود که فقط برای چند دقیقه آتشی را که حرفهای سالی در درونم به پا کرده بود خاموش می کرد . اما بعد از رفتنش در خلوتم به حرف او خندیدم . سالی درست گفته بود، با یک بار دیدن کتی ، همه چیز رو فراموش میکرد... هجده روز از جدایی ما گذشته بود و من بیشتر از طریق هومن از حال منصور با خبر بودم ،هر چند این اواخر هومن هم حرف امیدوار کننده ای نداشت، تا این که یک روز گفت به دیدنم می آید . هیجان و وحشت با هم در دلم ماوا کرده بود . مطمئنا حرفهایی برای گفتن داشت که می خواست حضورا با من صحبت کند . وقتی زنگ در به صدا در آمد پله های تراس را دو تا یکی پایین رفتم و پریشان در را گشودم . _سلام . _سلام . بی هیچ حرفی نگاهش کردم . پرسید :تعارفم نمی کنی بیام تو ؟ سری تکان دادم و کنار رفتم . _حالت چطوره ؟ _می بینید که ... روی این اوضاء و احوال چه اسمی می شه گذاشت ؟ _می فهمم ! _نه ، نمی فهمید ، هیچ کس نمی تونه حال منو درک کنه، حتی شما که همیشه فکر می کردم حامی خوب برام هستید ،اما حالا ... ایستادید و دارید تماشا می کنید،هیچ کدومتون منصور رو مقصر نمی دونید.این وسط گناهکار منم، منم که به اون اعتماد کردم.... دیگه برام مهم نیست ،حتی اگر شما هم فکر کنید کم صبر و تحملم، آره من کم تحملم ، من نمی تونم مثل کتایون باشم، چون خودمم،یگانه...یگانه ی نادون،یگانه ی.... گفت:آروم باش یگانه،ازت خواهش می کنم،تو کاملا حق داری،این فقط حرف من نیست،حرف خود منصوره... میان گریه خندیدم:منصور؟ منصور کدوم حق رو به من میده؟ از نظر اون تنها کسی که مستحق خوشبختیه کتایونه ،چون الهه ی صبر بوده ،چون این همه سال منتظرش بوده.اما من یه دختر کم طاقتم....می دونید چرا؟ چون بعد از این همه مدت برام سخته ازش جدا بشم، چون نمی تونم ادای عاشقای فداکار رو در بیارم،چون... هق هق امانم نداد. لاله جان وحشت زده لیوان آبی برایم آورد و به آرامش دعوتم کرد. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
رو به کبری خانم گفتم نه خانم جان هر روز باید به مکتب ملا احمد برم،نمیشه تمام روز کار کنم. کبری خانم با تعجب و ذوق گفت چه خوب که مکتب میری، ولی اگه مارجانتو راضی کنی و بیای خانه ی ما با دخترا به درساتم می رسی. حاجی احسنت احسنت گویان رو به کبری خانم گفت این پسر هوش بالایی داره، مطمئنم در آینده برای خودش نام و نشانی در می کنه. کبری خانم دست هاشو روبه آسمون برد و گفت خدا کنه حاجی. بعد با پارچه ای که پولش را حساب کرد و به دستم داد گفت سلام منو به مارجانت برسان، این تحفه را هم بهش بده بگو ناقابله. ازشان خداحافظی کردم و با پولی که داشتم از پیرمرد مهربانی با ترس و لرز سه تا قوری گرفتم و به آبادی برگشتم. وقتی ماجرارو برای مارجان تعریف کردم گفت همین جا کنار گوشم باشی خیالم جمعتره،چشمم از بتول ترسیده، زن تنگ نظریه ،می ترسم اذیتت کنه.الانم که خداروشکر زندگیمان بد نیست، تو بهتره حواست فقط به درسِت باشه. پارچه ها رو تا کرد و توی صندوقچه اش گذاشت و گفت الهی خیر دنیا و آخرت ببینه و صاحب پسری بشه تا زخم زبان های خانم بزرگ رو سرش نباشه. روز بعد دوباره با جعبه و قوری ها کنار قهوه خانه بساط کردم. مش مراد قهوه چی مقدار آب چرک داخل لگن رو روی خاک جلوی قهوه خانه پاشید و گفت کار عروسشه،شوهرشو فرستاده پولهارو برداشته...امروز هم داشت از ظفرعلی گاو می خرید...این پسره پول از کجا آورده.‌‌. مش بهادر با شکم گرد و قلمبه اش تکانی به هیکلش داد و گفت پول را برداشته نوش جانش، سه تا بچه یتیم از پسر کدخدا داره ،ولی چرا کتکش زده؟ نگفت پیرمرد میمیره ،شنیدم از شدت سردرد امان و زمان نداره. با شنیدن حرف هاشان قوری هارو داخل جعبه گذاشتم و راهی الونک کدخدا شدم. به در کلبه که رسیدم ننجان عصا زنان در حال نزدیک شدن بود که با عصاش اشاره به جعبه کرد و گفت داخل جعبه ات چیه رضا؟ جعبه را زمین گذاشتم و گفتم قوریه ننجان فروشیه از شهر آوردم. ننجان در حال جویدن تنها دندان داخل دهانش از گره ی گوشه ی روسریش پولی درآورد و گفت خیر ببینی ننه ،من که پای شهر رفتن ندارم ،یدونه شو بده به من. پولو گرفتم و قوریو تحویلش دادم.نگاهی بهش انداخت و گفت فعلا بزار داخل جعبه ات ،کدخدا توی دستم ببینه فکر می کنه براش چشم روشنی آوردم.... وارد کلبه ی کدخدا شدیم...مرغ زنده ای روی سر کدخدا بسته شده بود و ننه خاور که کنار کدخدا نشسته بود با چشم غره به ننجان گفت راه گم کردی بانو...ازین طرف ها؟ ننجان خودش رو روی زمین انداخت و با ناله از زانو درد گفت هی خاور، دیگه نمی تونم بیام،تا پا داشتم هر روز میامدم، الان پا ندارم،به زور سرپام. رو به ننه خاور گفتم ننه این مرغو چرا گذاشتی روی سر کدخدابابام؟ ننه خاور گفت الهی قربانت بشم ننه، نترس سرش ضرب دیده خون مردگی داره ،این مرغ گرمش میکنه که خونش روان بشه. مرغ با پاهای بسته اش روی سر کدخدا با چشم های تیله ایش به اینور اونور نگاه می انداخت و ریز ریز قد قد می کرد.کدخدا که دیگه توان حرف زدن نداشت با چشم های کم سوش بهم خیره شد و گفت دیشب خواب آقاجانتو دیدم ،یه جای سرسبز بود و می گفت بیا.هی روزگار اینقدر حرص و جوش زدیم برای یک وجب گور،گریه کن سر قبرم فقط تویی رضا. بعد رو به ننه خاور گفت گاو هم روی سرم بخوابانی من دیگه رفتنیم خاور، به ملا سپردم برای خرج کفن و دفنم چیزی کم نزاره،این آلونکم که روی همین خانه ام بود و گفته بودم بهشان تا زندم اینجا بمانم بعد که مردم بردارن. ننجان پاهای گوشتیش رو دراز کرد و گفت عمر دست خداست کدخدا ،از کجا معلوم من و خاور از تو زودتر نمیریم. ننه خاور سریع برگشت سمت ننجان و گفت زبانتو مار بزنه ...پاشم برم ببینم مرغا چه شدن.تو هم تکان نخور کدخدا حیوان میترسه،یک ساعت دیگه میام می برمش. با دو تا از قوری ها به خانه برگشتم.زن ها در حال غیبت کردن سر کوچه پلاس شده بودن و یکی می گفت همین سه تاش گشنه ان باز حامله شده.اون یکی می گفت به شهرنازه که از پسشان خوب برمیاد ،سه چهارتا هم پسر برای روشن نگه داشتن اجاق مش ماشالله میاره... با دیدن من و جعبه ی توی آغوشم از سر کنجکاوی قوری هارو رصد کردن و هر کدام به یک طرف کشیدن.دو تا قوری هم اینجا فروخته شد و با پول های توی مشتم لی لی کنان به طرف خونه برگشتم.... با صدای مارجان که می گفت زود باش رضا امروز لازم نیست بری مکتب بیا کمکم کن گاو داره میزاد،از خواب پریدم.به طرف طویله خیز برداشتم حیوان آرام و قرار نداشت و درحالی که سرش با طناب به آخور بسته شده بود مدام طول آخور رو طی می کرد. مارجان بغلی هیزم رو گوشه ی طویله انداخت و گفت گاو که زایید آتیشی برپا کن تا گوساله نچاد.دامن چین چینش را درآورد و به میخ روی دیوار طویله آویزان کرد. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اشکام داشت سرازیر میشد که اشرف بغلم کرد و گفت: آروم باشه عزیزم قربون اون دلت برم ،می‌دونم چی می‌کشی... اشرف نخ و تو دستش گرفته بود، نگران به فرش خیره شد و گفت: خیلی بد پیلست شهلا... همین الآنم با بابام سرسنگین شده.. می‌ترسم بعد از چند سال کار کردن ،پدر و برادرم سر این قضیه بیکار بشن.... دستمو گذاشتم روی دستش و گفتم: من نمیذارم هیچ وقت این اتفاق بیوفته...مطمئنم اینقدر دوسم داره که حرفمو قبول کنه... اشرف تو چشمام نگاه کرد وبا بغض گفت: کاش زن نداشت... خیلی آدم خوبیه... چشم پاک.. آقا.... پولدار... بهش لبخند زدم: شانس منم اینجوریه... همش باید استرس و بدبختی داشته باشم... به خدا از آقاجان و ننم خجالت می‌کشم... اشرف با آرنجش به شوخی زد تو پهلوم و گفت: این چه حرفیه.. از بس خوشگلی ... روز بعد عمو کریم به همراه سردار اومدن خونمون.. این اومدن اینقدر غیر منتظره بود که ما اصلا آماده نبودیم... پدرم تازه از سر زمین اومده بود و پای شیر تو حیاط در حال وضو گرفتن بود.... عمو کریم بابای اشرف جلوتر وارد حیاط شد و یاالله گویان باعث شد منو مادرم دستپاچه اتاق مهمون رو سر و سامون بدیم... پشت سرش سردار سر به زیر وارد شد... پدرم همیشه مهمون رو خیلی احترام می‌ذاشت و هیچ وقت با اخم با مهمونش روبرو نمی‌شد.. لبخند زد و اونا رو دعوت کرد بالا... سردار تو ایوون وایساد و گفت: ببخشید که سر زده اومدیم.. همین جا می‌شینیم... چند دقیقه بیشتر مزاحمتون نمی‌شیم... پدرم بلند گفت: شهلا پشتی بیار برای سردار خان... جواد و علی نبودن و من مجبور بودم خودم براشون پشتی بذارم... سلام کردم... عمو کریم و سردار جوابم رو دادن... پدرم زیر چشمی حواسش به سردار بود، اونم باهوش بود و حواسش به همه چیز بود و اصلا به من نگاه نمی‌کرد... مادرم چای اورد و با سینی گذاشت جلوی سردار و گفت: خوش اومدین سردار خان... عمو کریم سمت سردار گفت: بفرمایید خان... سردار به پدرم نگاه کرد و گفت: فرصت برای زحمت دادن زیاده... من یه عرضی داشتم خدمتتون.. بگم و زحمت رو کم کنم... عمو کریم گفت: چقدر کم طاقتید خان... سردار آب دهنشو قورت داد و گفت: لابد تا حالا متوجه شدین دلیل اومدن من به خونتون چیه... من اومدم تا شهلا رو ازتون خواستگاری کنم... قلبمو با دستم گرفته بودم تا از تو دهنم نزنه بیرون... احساس می‌کردم گوشام کیپ شدن و صدای پدرم رو نمی‌شنیدم.... رفتم جلوتر و کنار در اتاق فال گوش وایسادم. از گوشه‌ی پرده روی شیشه‌های در چوبی اتاق همشونو تو ایوون می‌دیدم.... پدرم به پشتی تکیه داد و با صدایی که سعی می‌کرد بالا نره گفت: شما انسان درست و با خدایی هستین.. چند ساله که من می‌شناسمت و می‌دونم ذاتت درسته.. اگه زن نداشتی خودم شهلا رو دودستی تقدیمت می‌کردم، اما الان قضیه فرق می‌کنه، پسرم من نمی‌تونم دخترم رو هووی زن تو کنم... سردار به سمت پدرم چرخید و گفت: آقا رحیم ،من حالا که زن رویاهامو پیدا کردم هیچ وقت ازش دست نمی‌کشم... _ من موافق نیستم و تا موافقت من نباشه دخترم رو نمی‌تونی عقد کنی... سردار بلند شد: من بازم برمی‌گردم به این راحتیا پا پس نمی‌کشم... سردار اون روز صبح زود برگشته بود به آبادی، انگار کلا تو رفت و آمد بین ده و شیراز بود...عمو کریم نزدیک ظهر اومد مادرم جواب نه پدرم رو بهش گفت، اونم با شونه‌های افتاده، ناراحت شد و رفت... اشرف کنارم نشسته بود و فرش می‌بافت...تند تند به دار گره می‌زد و محکم نخ رو قطع می‌کرد.. هر موقع اینجوری کار می‌کرد، معلوم بود از چیزی ناراحته... برگشتم سمتشو گفتم: می‌خوای دار رو پاره کنی اشرف... چی شده؟ از چیزی ناراحتی؟ یک کلمه حرف بزن ببینم چی شده..!؟ اشرف یهو وایساد... دندوناشو رو هم فشار داد و اشکش چکید رو گونش... یهو ترسیدم ... چونشو گرفتم و صورتش رو چرخوندم سمت خودم و گفتم: چی شده....؟ حرف بزن ببینم چی شده؟ اشرف بغضشو قورت داد، بلند نفسش رو داد بیرون و گفت: سردار.. می‌خواد ماشینا رو از برادر و پدرم بگیره... ما تو آبادی زمین نداریم که پدرم کشاورزی کنه... گوسفند و گاوم نداریم، چون مادرم ریه‌هاش حساسه و نمی‌تونه تو طویله به دام برسه... شهلا ما بیچاره شدیم... اگه تو زن سردار نشی.... اون ماشینا رو ازمون می‌گیره... به دیوار پشت سرم تکیه دادم.. دیگه دل و دماغ بافتن فرش رو نداشتم... هر دوتامون سکوت کرده بودیم... حرفی برای گفتن نداشتیم... اشرف با گوشه‌ی روسریش اشکاشو پاک کرد و گفت: هنوز مادرم نمی‌دونه.. اگه بفهمه دق می‌کنه... شهلا... نمیشه..... میگم.. آب دهنمو با صدا قورت دادم و گفتم: چیکار کنم.بشم زن سردار... مگه خودت نگفتی اینا خیلی خطرناکن... مگه نگفتی طایفه‌ی زنش دودمانمون رو به باد میدن... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾