eitaa logo
داستان های واقعی📚
38.2هزار دنبال‌کننده
258 عکس
492 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
رویا دلخور گفت وااا مگه من دروغگو ام ..دست شما درد نکنه.. اصلا به من چه ..خداحافظ برو تو لاک تنهاییهات خوش باش .. تماس رو قطع کردم ولی تمام فکرم درگیر حرفهای رویا شده بود. فردای اونروز وقتی داشتم میرفتم ارایشگاه اقای کریمی صدام زد و توچشام‌ نگاه کرد گفت تا کی میخای شانس دوباره رو ازخودت‌ بگیری تو خیلی جوونی،نگاهم رو پایین انداختم و گفتم .. اوممم...راستش .. آقای کریمی گفت راستش میترسی و نمیتونی اعتماد کنی درسته .. سرم رو تکون دادم .. از روی کانتر یکی از کارتهاش رو برداشت و به طرفم گرفت و گفت هم شماره ی مغازه، هم شماره ی موبایلم رو کارت هست .. برو فکر کن هر موقع تونستی زنگ بزن .. با تعلل کارت رو ازش گرفتم و تو کیفم گذاشتم ... آقای کریمی گفت فقط شرمنده .. میتونم اسمتون رو بدونم .. آروم لب زدم زهره... لبخندی زد و گفت زهره خانم چشم انتظارم نزاری ...از همین لحظه منتظر تماستم ...خواهش میکنم یک بار دیگه به خودت شانس بده ..قول میدم پشیمون نشی... +ایشالا ...با اجازه تون ... خداحافظ.. سریع از مغازه خارج شدم ..حس عجیبی داشتم .. هیجان .. شوق.. ترس... اضطراب... همین که وارد سالن شدم .. رویا بالای سر مشتری بود .. زیر چشمی نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه مکث اومد سمتم و بازوم رو گرفت و آروم گفت همین الان بگو چی شده ؟ چشمهام رو گرد کردم و گفتم یعنی چی؟ قراره چی بشه؟ _از پنجره دیدم رفتی مغازه ی طرف..الانم که تا چشمهات میخنده .. فشاری به بازوم داد و گفت به خدا میکشمت ..زود باش.. با خنده گفتم آی دستم ... دستم رو عقب کشیدم و همه چی رو براش تعریف کردم .. رویا خوشحال شد و گفت شب بهش زنگ بزن ..لوس بازی در نیار .. دو بار بهت میگه و التماس میکنه بعد از اون دلسرد میشه ... روی صندلی نشستم و گفتم به همین زودی نمیتونم .. رویا برو بابایی بهم گفت و به طرف مشتری برگشت.. تمام فکرم درگیر آقای کریمی بود .. نمیتونستم به خودم دروغ بگم .. بعد از صحبت باهاش حس خوبی نسبت بهش داشتم ولی همون ترس نمیزاشت قاطع تصمیم بگیرم .. اگه با اینم دچار مشکل میشدم و باز جدا میشدم دیگه نمیتونستم بین خانواده ی خودمم سرم رو بلند کنم .. غروب تصمیم آخرم رو گرفتم ..من به همین زندگی و آرامشی که الان داشتم راضی بودم .. کارت رو تو دستم مچاله کردم و توی سطل زباله انداختم . شالم رو جلوی آینه مرتب کردم و از سالن خارج شدم .. طوری از کنار مغازه گذشتم که حتی صورتم رو هم نبینه .. به خونه که رسیدم زهرا خونمون بود .. عروسی خواهرزاده ی احمد بود و برای ما کارت دعوت آورده بود .. دستی به موهاش کشید و گفت زهره یه رنگ خوشگل واسم بزار.. میخوام همه بگن زندایی عروس چه خوشگله .. خندیدم و گفتم رنگ و بیا بچه ها تو سالن انجام بدن ..خودم آرایشت میکنم از عروس خوشگلتر بشی.. زهرا گفت قربون آبجیم برم ..کی بیام .. +پس فردا بیا اینجا، صبح با خودم بریم رنگ بزار... زهرا بعد از شام به خونشون برگشت و من خوشحال بودم که کارت رو دور انداختم چرا که ممکن بود با دیدن کارت عروسی ، با احساساتم تصمیم میگرفتم .. دو روز گذشت و تو این دو روز بارها رویا ازم خواست که زنگ بزنم .. بهش نگفتم دور انداختم و هر دفعه گفتم دارم فکر میکنم .. اون روز ساعت یازده بود که زهرا به خونمون اومد .. داخل نیومد و باهم به سالن رفتیم .. همین که ماشین رو پارک کردم زهره گفت عه ..اینجا موبایل فروشی شده ..بیا میخوام شارژر بخرم. نتونستم چیزی بگم و زهرا وارد مغازه ی آقای کریمی شد... چند دقیقه ای بیرون مغازه معطل کردم .. زهرا سرش رو بیرون آورد و گفت بیا تو ..این گوشی رو ببین ... نفس بلندی کشیدم و وارد مغازه شدم .. زیر لب سلام دادم .. آقای کریمی نگاهم کرد و گفت خوش اومدید .. چند تا گوشی چیده بود روی کانتر و زهرا هر کدوم رو برمیداشت و نگاه میکرد و سوال میپرسید .. انگار آقای کریمی هم حواسش پرت بود و تمرکز نداشت چرا که چند بار اشتباه توضیح داد و دوباره با عذرخواهی تصحیح کرد... زهرا یکی از گوشیها رو گرفت سمتم و گفت نظرت چیه گوشیمو بدم اینو بخرم؟ شونه ام رو بالا انداختم و گفتم نمیدونم ..هر چی خودت دوست داری.. زهرا واسه این که اسمم رو نگه ، گفت آبجی جان یه چی بگو دیگه .. بین این دو تا دو دلم ... آقای کریمی گفت خواهر هستید؟ زهرا جواب داد بله ..من آبجی بزرگم ولی وابسته ترم .. یکی از گوشی ها رو نشون دادم و گفتم همین خوبه ..بگیر بریم .. زهرا گوشی رو گرفت و آقای کریمی کلی تخفیف داد .. موقع خارج شدن از مغازه بودیم که آقای کریمی گفت ببخشید میشه چند دقیقه صبرکنید ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بی بی گفته بود برگشتی. پسرم دیگه باهام حرف نمیزنه فقطم مسببش تویی دختر.چه بلایی بودي سرمون اوار شدي که کارمون به اینجا کشید؟ اون از مادرت که تا دم مرگ ارباب اسمش ورد زبونش بود، اینم از تو.گفتم مسببش شیطون درون شما بود.کاري کردین علی نه براي من، نه شما که مادرشی ارزش میذاره. با مادرم کاري ندارم چون هر چی بود ارباب بهش علاقه داشت، مادرم بی تقصیر بود. فقط پچ پچ اهالی ده شد غنیمت مادرم از این عشق. آه کشید و گفت گذشته ها گذشته.دلم باهات صاف نمیشه و هیچوقت نمیتونم بعنوان عروسم یا مادر نوه ام قبولت داشته باشم.میگن دختر زاییدي فکر نکنی هنر کردیا...بی بی دائم زیر گوشم میگه خانم چندبار گفتم آه یتیم زود دامن میگیره؟ نظرش اینه آه تو منو از ابهت انداخته.سرمو انداختم پایین گفتم من خدا نیستم خانم جان، براتونکلوچه تازه اوردم ولی اینبار کسی نبود بهم پشت پا بزنه. بااینکه جونی واسه تکون دادن حتی دستاتونم ندارین هنوزم زبونتون خوب کار میکنه واسه نیش زدن و کوچیک کردن طرف مقابلتون.خوب میدونست چی دارم میگم ولی غرور اربابیش نمیذاشت حرف دلشوبزنه.نمیخواستم اذیتش کنم. اشکاش ریخت گفتم خدا همه مارو ببخشه سینی و میذارم کنار میز دیگه باید برم قبل اینکه علی منو اینجا ببینه. به ضمانت دخترم اینجام نه دلسوزي علی که بانی تباهیم شدین با بغض گفت داري میري؟ دلمو زدم به دریا، شاید فردا با بار سنگین میمرد. گفتم حلالت کردم بخاطر دخترم تا سایه نفرینی بالا سرش نباشه.من مثل شما غرور ندارم خانم .زدم بیرون. خدمه ها در گوش هم پچ پچ میکردند. تعجب کرده بودم. قضیه از چه قرار بود که تا از کنارم رد مى شدن در گوش هم وزوز مى کردن و نگاهشونم منو نشونه گرفته بود.با تعجب وارد مطبخ شدم و گفتم بى بى چشونه این جماعت که انگار عروسى ننه شونه...چشماى اشکى شو که دیدم دلم هرى پایین ریخت.گفتم چى شده بى بى؟ روشو ازم گرفت و گفت چی بگم دخترجان؟ چو پیچیده که ارباب علی قرار خاستگاري از دختر فلان اربابو گذاشته. هدفش اینه مادر دلسوزي براي بچه اش و زنی در خور لیاقت خودشو نشون کنه.دلم هرى ریخت.تنم سستشد.نفسم بند اومد.حیرون و ویلون روى زمین نشستم.یه دلم میگفت دروغه همه دست به یکی کردن تا اتیشم بزنن چون خدمتکارا دل خوشی ازم نداشتن و هنوزم به چشم دشمن نگام میکردن.اما مگه منو عقد نکرده بود!؟مگه من شبا وقت خواب ارومش نمیکردم؟ واى خورشید واى به حالت که تنتو فروختى در ازاى دلى که داده بودى.علی سراغ بچه رو میگرفت، دادمش دست بی بی اما از پنجره نگاه کردم دیدم علی زیر چشمی دورشو نگاه میکنه.معلوم نبود چی به چیه داشت ازدواج میکرد و دنبالم میگشت؟ نشستم به پاك کردن عدس که علی صداش رفت بالا گفت بی بی مادر این بچه کجاست؟اومده بالا سر بچه اش باشه نه سر به هوا بچرخه، کجاست بی بی؟ یک دفعه پاش دم از مطبخ اومدم بیرون گفتم امري باشه ارباب؟ باحقارت نگاهی به دستاي سیاهم انداخت گفت مادر بچه ارباب این ابادي هستی و میشینی به کلفتی؟بیا بچه داریتو بکن. نبینم اینبار تو مطبخ بچرخی.یجوري دنیا رو داد دستم که دستش بهم نخوره. واسه من خنده دار بود وقتی شبا تمناي تنمو داره روزا جلو بقیه ارتیست بازي درمیاره.ناخنم گیر کرد به پوست دستش با نیشخند گفت وحشی شدي؟بیا بریم بالا رامت کنم...انگاري میخواست هرجور شده کفریم کنه و باهاش خلوت کنم تو تنهایی ازم دلبري کنه.شایدم میخواست کاري کنه که لب به گلایه باز کنم و تحقیرم کنه؟واي بر این مرد مرموز و خودخواه که نم پس نمیداد دنبال چی میگرده .صبوریو یاد گرفته بودم. بهتره بگم پوست کلفتیو یاد گرفتم. دنیا روگرفتم بردم مطبخ.بی بی گفت چرا اشفته اي؟علی بهت تشر زد؟ چند بار گفتم تو مطبخ کار نکن شاید علی بدش بیاد.حالام که کار میکنی میگم از بیکاریه سرت گرم بشه ولی بیشتر باید مراقب دخترت باشی میدونی که واسه علی چقد عزیزه. با نگاه خیره اي گفتم دست رو دلم نذار بی بی. کم رو دلم گذاشتن که علیم با طعنه هاش داره دلمو سنگین تر میکنه.جلو چشمام داره سرم هوو میاره. گفتم بی بی خودش خطبه محرمیت خوند دوباره، بدون اینکه نظرمو بخواد.هرشب منو به اجبار یا از دل میکشه رو تختش.ازم توقع داره تو اتاقش شبا زنونگی کنم و روزا مطیع زورگوییاش باشم .بی بی با چشماي گشاد گفت راست میگی خورشید؟؟ محرم ارباب شدي؟چه بیخبر؟ پس چرا نمیري سیر تا پیازو براش بگی تا دلش باهات صاف بشه.گفتم چی بگم؟گفتم چی بگم وقتی اجازه نمیده. تا لب باز میکنم همون اول بسم االله منعم میکنه از گفتن ادامه حرفام.بدِ مادرشو بگم یا بدِ همخون خودم عموي نااهلمو؟بی بی گره اي عمیق انداخت بین ابروهاش و گفت چی بگم که اگه قصدش داشتن توعه چرا صحبت دختر فلان اربابو میکنه؟ چرا تورو قاطی خودخواهیاش کنه؟ از من میشنوي از حقت دفاع کن. بالاخره که چی؟خودتو فداي کی میکنی؟ ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نمی دونم شیوا هم چیزی رو که من نگرانش بودم می فهمید یا نه ولی اون روز  دوباره رفته بود  به خلوت خودش اصلا از کلبه بیرون نیومد ... ناشتایی فقط یک لقمه خورد ..و بدون اینکه رختخوابش رو جمع کنه دوباره خوابید ..و من نه دیگه از اون کوهستان و گلهای زیبا لذت می بردم و نه رغبتی به گشت و گذار هر روزه داشتم ... باید یک کاری می کردم تا روحیه ی شیوا  عوض بشه  .. اما این فکر منو رها نمی کرد ..؛؛آقا نباید ما رو بی دلیل اینجا آورده باشه؛؛ ..اون شیوا رو از اون خونه خیلی دور کرده بود خیلی دور ..یعنی انگار برش گردونده بود به جایی که با اصرار و خواهش  اونو برده بود...و با حرص  زیر لب می گفتم : نه آقا این کارو با ما نمی کنه .. من اشتباه می کنم ؛ آقا به فکر همه چیز هست ؛ نه بابا این فکرا چیه می کنی گلنار ؟ وقتی شیوا خانم خوب بشه میاد و ما رو می بره ...خوب من آقا رو بی اندازه دوست داشتم یک طور خاصی بود تا اون زمان هیچ کس رو اونطور قبول نداشتم .... و اصلا نمی تونستم فکر بدی در موردش بکنم ... توی تمام حرفای شیوا من رد پایی از مظلومیت آقا می دیدم ..و هرچی برای شیوا ناراحت میشدم به همون اندازه دلم برای آقا می سوخت ... یک مرتبه یک چیزی به فکرم رسید .. رفتم توی کلبه و آهسته که اگر شیوا خوابه بیدارش نکنم گفتم : خانم ؟  سرشو بلند کرد و گفت : چی شده گلنار ؟ گفتم هیچی ..من یک فکری دارم ...دوباره سرشو گذاشت روی بالش و پرسید : در مورد چی؟  بگو گفتم : عمه ؛؛ عمه خبر داره شما اینجاین ؟ گفت : برای چی می خوای ؟ گفتم شما بگو ..می خوام بهمون کمک کنه از اینجا بریم .. با بی حوصلگی گفت : عمه دوساله از ایران رفته آلمان ..اول برای معالجه رفت بعدم با شوهرش موندن هنوز که نیومده ..گفتم :پدرتون اون چی ؟ گفت : می ترسه جذام بگیره و به بچه هاش انتقال بده ..الان سه تا پسر داره ... نه ولش کن اون خودش می دونه من اینجام اگر می خواست میومد دیدنم ..گلنار دنیا جای عجیبه ..بی اعتباره ..نباید هیچوقت روی کسی حساب باز کنی .. یاد بگیر از الان روی پای خودت بایستی و به هیچکس تکیه نکنی ... گفتم: چشم ؛؛ خانم ؟ اگر من جذام بگیرم چی ؟ گفت : دکتر گفته که واگیر نداره ..می بینی که منم ظرف ها و وسایلم رو جدا می کنم .. اگر اینطور بود خود عزت الله خان نمی تونست بهم نزدیک بشه ...باور کن گفتم : پس چرا عزیز اینقدر از شما می ترسید ؟ .. گفت : چی بهت بگم ؟ نفهمیدی ؟ شلوغش کرده بود که منو از اونه بیرون کنه دفعه ی اولشم نبود ... گفتم :  ناهار حاضره ؛؛ بکشم و  همینطور که می خوریم بقیه اش رو بگین ؟ گفت : باشه ؛ چی درست کردی ؟ گفتم عدس پلو با کشمش و خرما .. گفت : به به آفرین ..مثل اینکه گرسنه شدم ...منم کمکت می کنم سفره رو بندازیم .. با ذوق گفتم الهی قربونتون برم؛؛  بریم وسط گلها اونجا بخوریم و حرف بزنیم ؟ یک لبخند زد و گفت :بریم شیرین زبون ....بالای اون تپه سر سبز و پر از گل و زیر گرمای دلچسب نور خورشید ؛ یک سفره ی کوچک پهن کردیم و نشستیم...نسیم ملایمی که به صورتم می خورد روحم رودوباره تازه کرد ..چیزایی که من اون روزا می دیدم و می شنیدم خیلی بیشتر از سنم بود و انگار داشتم با دنیا ی خوبی ها و بدی ها آشنا می شدم ...که گاهی زندگی یک واقعیت تلخ بیشتر نیست ؛ اما  خوشحال بودم از اینکه که شیوا از لاک تنهایش بیرون اومده بود؛  احساس می کردم دلش می خواد حرف بزنه و راز دلشو با یکی در میون بزاره ..حرفای نگفته ای که سالها توی سینه اش نگه داشته بود ..شیوا نگاهی به اطراف کرد و گفت : من زیاد این طرفا زندگی کردم ..ولی هیچوقت این همه گل یکجا ندیده بودم ..آدم نمی تونه در مقابل این همه زیبایی بی تفاوت بمونه ..حتی آدمی مثل من که وجودم پر از غمه ...من ساکت بهش نگاه می کردم ..چون اون راست می گفت حتی نتونستم دلداریش بدم ...شیوا  یک مقدار برای خودش کشید و ادامه داد,  توام بکش گلنار جون شروع کن ...مندست پخت تو رو دوست دارم ... یادمه یک روزی بود که  عزت الله خان خیلی غذا های منو دوست داشت  و با چه لذتی می خورد و می گفت اگر تو یک روز خدای نکرده نتونی برای من آشپزی کنی من از گرسنگی میمیرم ..اما دیدی که نه تنها نمرد ..خیلی راحت ازم گذشت ..گفتم :تو رو قران ؛ دلتون میاد در مورد آقا این حرف رو بزنین ؟ اون  که هر کاری از دستش بر بیاد برای شما انجام میده  ..من که تازه به شما رسیدم ولی می فهمم چقدر خاطر شما رو می خواد ..اگر بابای منو می دیدین چقدر با مادرم بد رفتاری می کنه ..می دونستین وادارش می کنه رخت های مردم رو بشوره ؟ ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مرجان منو بیچاره کرد قدر تو رو ندونستم میدونم در حقت ظلم کردم ، بد کردم ، اما تو از من راضی باش. گفتم نه راضیم نه حلالت میکنم عامل مرگ پدرو مادرم تو بودی ؟ همینطور پدرو مادرت خودت ! یادته مادرت بخاطر تو مُرد ، شبی که جلوی همه ایستادی تا به عشقت برسی ؟ خب رسیدی تا تهش برو ! من خیلی جنگیدم تا زندگیمو ازدست ندم اما تو کروکور شده بودی .گفت حاضرم به زندگی با تو برگردم گفتم چی ؟ یکبار دیگه تکرار کن ! کدوم زندگی ؟ من تو رو از قلبم و بند بند وجودم مثل اشغال دور کردم حالا که اون دختره احمق رُس تو رو کشیده معتاد شدی میخوای بمن برگردی ؟ آخ منوچهر امیدوارم صد سال سیاه به این زندگی بر نگردی تو جیگر مارو خون کردی تو حتی حاضر نبودی بچه هاتو بغل کنی ببوسی میدونی چه شبها که سر تنها رو بالشت گذاشتم و اشک ریختم اما تو بفکر عشق وحال خودت بودی حالا هم برگرد به همون زندگی تو نه تنها درقلب من بلکه در قلب بچه هات هم جایی نداری بهتره مزاحمم نشی … وای منوچهر چه ریختی شده بود !! انگار سر جای خودش خشک شده احساس میکردم لای پاهاش فاصله افتاده بود و گشاد گشاد راه میرفت و من باغروری فراوان از کنارش رد شدم و منوچهر فریاد زد ملیحه! پس لااقل حلالم کن. نگاهی بدتر از صد تا فحش بهش انداختم و به راهم ادامه دادم صدای ملیحه ملیحه گفتنش خیابون رو برداشته بود همه نگاهش میکردن ،اما من به راهم ادامه دادم بخودم گفتم اصلا اگر به بچه هام هم از این ببعد پول نداد گلایه ایی ندارم ولش کن تا حالا هرچی پول داده تو بانک گذاشتم همون رو خرج بچه هام میکنم خودمم  اگر کمبودی بود جبران میکنم .فوری به خونه ام برگشتم ؛حالا به زندگی خودم نگاه میکردم چقدر خوشبخت بودم کار آرایشگریم که سکه بود بچه هام که هردوشون درسخون و با ادب بودند کم مونده بود که دیگه درس امیر حسین تموم بشه و بره سربازی ( که البته سربازی رفتن امیر حسین از دید من بودکه توضیح میدم )و ساناز هم که آروم و بیصدا درسش رو میخوند ! چرا باید الان برای خودم آقا بالا سر می آوردم ؛ خانم جان خدا رحمتش کنه خوب حرفهایی میزد میگفت ننه تا چایی داغه باید بخوریش وقتی سرد شد و دوباره گرمش کردی هیچ وقت مزه چایی تازه دم رو نمیده حکایت خیلی آدما بود یکیش هم منوچهر بود که دقیقاًبرای من مثل چایی سرد شده بود .از فردای اونروز دیگه انگار دلگرم به زندگی شده بودم بخودم می بالیدم و وقتیکه موضوع منوچهر رو برای ثریا تعریف کردم گفت ملیحه جان خوب کاری کردی اون مرد لیاقت همسری مثل تو رو نداشت  باید با مرجان عروسی میکرد و همه چیزش رو به باد میداد ،اونروز حرفها مون گُل کرده بود که دیدم یه خانمی چاق با صورت شکسته وارد آرایشگاه شد یه نگاهی به ثریا انداخت و گفت ببخشید اینجا آرایشگاه ملیحه خانمه ؟ ثریا گفت بله عزیزم بفرمایید بعد گفت خودشون کجان ؟ من تا تو صورتش خیره شدم دیدم وای فریده دوست دوران جوانیم که تا عروسیم هم همراهیم کرده بود ! آره  خودش بود گفتم فریده تویی؟ با بغض گفت وای ملیحه الهی دورت بگردم ماشاالله تو تکون نخوردی ! گفتم فریده تو چرا انقدر داغون شدی صورتش پراز کک و مک شده بود چاق شده بود و تقریبا صورتش شکسته شده بود گفتم بیا بشین ببینم  تعریف کن بگو کجا بودی ؟ کی آدرس منو داد؟ گفت از این و اون شنیدم که آرایشگاه زدی همیشه با خودم میگفتم خدایا این مَلی خانم که میگن کیه ؟ بعد اینکه چون آرایشگاه  تو این محل بود دلم گواهی داد که شاید تو باشی بعد خیلی سخت رو صندلی نشست و گفت پادرد عجیبی دارم بعد آهی کشید و گفت ملیحه جان دیگه پیر شدم عروس دارم !!!شوهرمم که پدرمو در آورد انقدر که اذیتم کرد و با خجالت گفت خو‌اهر یادته باهم عهد بستیم که تا آخر عمر با هم باشیم ؟ مگر اون مرد گذاشت من با کسی ارتباط داشته باشم هم عمر منو حروم کرد هم عمر خودش حروم شد من سرا پا گوش شدم. فریده یه آه از ته دلی کشیدو گفت تو تمام سالهای عمرم مردی به بد دلی مصطفی ندیدم اجازه نداشتم که حتی بدون اجازه مصطفی آب بخورم بعد دستی تو موهای تقریبا جو‌گندمیش کشید و گفت ملیحه پیرم کرد تا مُرد !!! من همون لحظه گفتم وا ! مگه مُرد ؟به این زودی ! گفت ملیحه جون سکته کرد،خدا رحمتش کنه اما هم خودش راحت شد هم من حوصله داری !!! یک عمر خونم رو تو شیشه کرده بود ،نه خونه قوم و خویش نه فامیل !! دوست که دیگه جای خود داشت ! هزار مرض دچارم شد من بیشتر از سنم پیر شدم از وقتی مُرد هم بیچاره خودش راحت شد هم من از برو .نرو .بکن .نکن …والا ولم کن !من حالا با پسر کوچیکه  تو خونه داریم راحت زندگی میکنم پسر اولی رو زن دادم و این دومی هم که فعلا با خودمه کاری به کارم نداره ،بعد گفت مَلی جون انقدر با عروسم خوبم که نگو ! ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
صدای سر خوردن و نشستنش رو شنیدم، اون اونور و من اینطرف در! اشکام رو پاک کردم و بینی بالا کشیدم، چه حالی بودم... اگه دیار قضیه ساواش رو بفهمه چی؟ یه لحظه ترسیدم! اما به خودم اومدم: من کی به یادش غصه خوردم؟ کی شوهرمو ول کردم رفتم؟ کی به یادش دیارو پَس زدم؟! بازم دیار مقصر بود و گناهکار... همونجا کنار در خوابم برد، صبح که چشم باز کردم، آفتاب تا وسط اتاق اومده بود و تنم خشک خشک بود،کش و قوسی به تنم دادم و از جا بلند شدم، در اتاق رو که باز کردم دیار چشمای خواب آلودش رو باز کرد و بهم نگاه کرد، انگار جدی جدی همینجا خوابیده بود، دستش رو به زمین گرفت و آخ گویان از جا بلند شد، لنگون به سمتم اومد و گفت: آخ که خدا بگم چیکارت نکنه ماهی، رو برنگردوندی ببینی چه بلایی سر شوهر دست گلت اومده؟ با سر فرو افتاده گفتم: می‌خوام برگردم خونه! دیار با خنده گفت:کم کم داره یادم میاد چیشده!ماهی خانوم حسودی کرده! بهش چشم غره رفتم و گفتم: خیلی بی شرمی بخدا! یادت میاد نیمه شب واسه خاطر عشق نافرجامت منو گذاشتی رفتی و مست و پاتیل برگشتی خونه؟! کشوندم سمت خودش، برخلاف دیشب زورش بهم میچربید! به خودش فشارم داد و سرش رو برد بین موهام و گفت: همیشه اینجوری حسودی کن! لااقل بدونم مهمم برات؟ دستامو گذاشتم تخت سینه اش و گفتم: یا منو برگردون یا اینکه ولم کن که برم. دستشو از دورم آزاد کرد و گفت: همین؟بری؟! بدون اینکه چیزی بشنوی؟ انگار زیادم برات مهم نیست چی بوده و چیشده، قصدت رفتنه که از دیشب یه بند و یه ریز میگی برم برم... بهت زده گفتم: خودتو به اون راه میزنی و تقصیرا رو میندازی گردن من؟ حق ندارم برم؟ حق ندارم عصبانی باشم؟ -عصبانی باش، بجای رفتن توضیح بخواه، قانع نشدی برو..اصلا خودم میبرمت. دلخور نگاش کردم،چقد ساده و بیخیال حرف میزد،انگار که هیچی نشده باشه. دکمه های پیراهنش شل و ولش رو باز کرد و گفت: برو یه چیزی بخور پس نیوفتی، اگه خواستی حرف می‌زنیم نخواستی هم میبرمت خونه بابات! لبامو از بغض و حرص روهم فشار دادم، ببره خونه بابام؟ سریع پله ها رو پایین اومدم و رفتم تو آشپزخونه و یکم نون و عسل خوردم که به قول خودش پس نیوفتم! وسایل رو جمع کردم و شستم، برگشتم تو اتاق و وسایلم رو جمع کردم، کوفت شد شهر اومدنم! دیار با موهای خیس اومد تو اتاق، نگاهی بهم انداخت و گفت: نمیخوای بشنوی؟ بغض کرده بودم اما محکم گفتم: خودت گفتی می‌بریم خونه بابام! انگار منتظر بودی از دهن من بشنوی و عمل کنی؛حقم داری ها چی بهتر از این؟ بری و به محبوب جونت بررسی! خندید: هزار بار گفتم حرص که میخوری بدجوری دوست داشتنی میشی! الآنم بجای بار و بندیل جمع کردن بیا یه بوس بده تا بریم سر اصل مطلب و همه چیو برات تعریف کنم! نگاه ازش گرفتم،بوس بخوره تو سرت مرتیکه... چهارزانو کنارم نشست،دستم که بند لباس بود رو گرفت و گفت: یکم به من گوش بده بعدش هر چی تو بگی! اصلا اگه حق با من نبود همون چکی که دیشب زدی رو دوباره بزن! زیر چشمی نگاش کردم انگار یادش بود چطور زدمش! دستم رو کمی فشار داد و گفت: من نه بی غیرتم نه بیشرف؛ حالم خوش نبود نه به اون دلیلی که تو فکر میکنی...میدونم رفتنم اشتباه بود اما خب... دست آزادش رو کشید پشت گردنش و گفت: دوست نداشتم تو اون حال منو ببینی! سعی کردم دستمو بکشم بیرون! ببین چطور شده که میگه دوست نداشتم ببینی! با خنده دستمو محکم تر گرفت و گفت:به جون اون مغز اندازه گنجشکت که اونی که فکر میکنی نیست،گوش کن به من بعدش گردن من از مو باریک تر...منتظر بهش نگاه کردم، نفس عمیقی کشید و گفت: سن تو به اینی که میگم قد نمیده، یا نبودی اگرم بودی زیادی بچه بودی... آب دهنش رو قورت داد و گفت:گفت: یه خواهر داشتم که چند سالی ازم بزرگتر بود، بعد شاهرخ ‌و قبل من به دنیا اومده بود، عین مادر بود برام!به همون اندازه هم دوستش داشتم، ازم بزرگتر بود اما همبازیم بود، عین یه مادر بهم می‌رسید و بهم غذا میداد، شبا کنار اون میخوابیدم،شبو روزمو باهاش میگذروندم؛خیلی بهش وابسته بودم... آهی کشید و ادامه داد: یه چیزی همیشه اذیتم میکرد...مریض بود و بعضی وقتا ناخوش احوال میشد، آقام میاوردش شهر ولی میگفتن دوا درمون نداره...راستم میگفتن، دردش بی درمون بود...آروم گفتم: چه مریضی داشت مگه؟ -وقتی سراغش میومد تمام تنش به رعشه میوفتاد، سفیدی چشماش بیرون میوفتاد و... نفس عمیقی کشید و گفت:یادمه اون موقع میگفتن دختر خان جن زده شده، تنش میلرزه و کف بالا میاره!آقام چند وقتی اوردش شهر که دور باشه از مردم...یاد خودم افتادم همیشه دور بودم که کمتر جلو چشم مردم باشم و از طالع نحسم بشنوم!لبخند تلخی زد و ادامه داد: کاش نمیومد، اومد پی درمان و شد آخرین روزای نفس کشیدنش،خلاصه بگم که تو همین اومدن و رفتنا عاشق یه پسر تو همین محلا شد،اومد خواستگاریش، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اگر دکتر گفت که تو بچه دار نمیشی دیگه من هیچ وقت اسم بچه رو نمیارم تاآخرعمرمم کنارت میمونم.. من بچه دارم بخاطر تودارم تلاش میکنم که توهم بچه داشته باشی. اوایل مرتضی عصبانی می‌شد و پشتشو می کرد به من می‌خوابید می‌گفت چیه دوست داری بیام دکتر و دکتر جلوی تو بگه که من قدرت مردانگی ندارم  من هم از این حرفش ناراحت میشدم. ولی رفته رفته خودش هم یکم رام شده بود و یک شب بهم گفت برو دکتر خوب وقت بگیر من هم باهات میام از خوشحالی ذوق کرده بودم.. صبح زود رفتم پیش خواهرم چون خواهرم یکبار بچه سقط کرده بود دکترهای خوب رو می شناخت جریان رو بهش گفتم،اونم دست منو گرفت و با هم رفتیم به یک دکتری که تو شهرمون سرشناس بود و ازش برای بعد از ظهر به وقت گرفتیم . اومدم خونه و با تلفن به مرتضی خبر دادم که زود بیاد خونه تا وقتمون نگذره. رفتیم پیش دکتر، دکتر بهمون گفت این آزمایشا رو انجام بدید و بیارین جواب آزمایش ها پانزده روز طول می کشید تا بیاد اینقدر استرس داشتم که فکر کنم اون پانزده روز یک لقمه غذا به راحتی از گلوم پایین نرفت.. همش فکر می‌کردم اگر واقعاً مرتضی نتونه بابا بشه خیلی بدمیشه چون واقعا مرتضی مرد خیلی خوبی بود و حیف بود که از این نعمت محروم بشه .. پانزده روز گذشت و من و مرتضی رفتیم جواب ها رو گرفتیم آوردیم پیش دکتر یه ده دقیقه دکتر آزمایش هارو نگاه می‌کرد و هی با همدیگه تطبیق می داد ،اون ده دقیقه شاید به سال برای من گذشت.. آخر سر هم من سکوت رو شکست مو پرسیدم خانم دکتر لطفاً بگین همسرم میتونه بابا بشه یا نه ؟؟ اولین سوالی که دکتر از من پرسید اینکه آیا شما بچه دارین یا نه؟من گفتم بله من دوتا بچه دارم ولی مال این آقا نیستن دکتر گفت خداروشکر حداقل شما بچه داری این آقا هم نه اینکه اصلاً نتونه، میتونه ولی زمان میبره و باید چند دوره دارو مصرف بکنه ضعیف هستن و اگه دارو هارومرتب بخورن صددرصد میتونن بابا بشن.. من خیلی خوشحال شدم. کارهرروزم شده بود درست کردن معجون و چیزهای مقوی. نرگس خانم هی نسخه میپیچید،یروز میگفت ناشتا زرده ی تخم مرغ بده بخوره،یروز میگفت موز رو باعسل قاطی کن بده بخوره،یروز میگفت سردی به خوردش نده ومن کلا ماست رو حذف کردم.. دکتر بهش آمپول داده بود که باید هر هفته تزریق می کرد و قبل از آن آمپول حتماً باید معجون و چیزهای مقوی می خورد .. من همراه با مرتضی می رفتیم و آمپول رو می‌زدیم و موقع برگشت هم نفری یکی یه دونه معجون می خوردیم و کلی آبمیوه.. خلاصه من خیلی برو بیا کردم تا مرتضی بتونه طعم پدرشدن رو بچشه چون من خودم مادر شده بودم و دیگه لزومی نمیدیدم برای مادر شدن ،ولی خیلی دوست داشتم که مرتضی هم این حس رو تجربه کنه.. هر ماه که عادت ماهانه میشدم انگار دنیا دور سرم می چرخید و زمین و زمان را نفرین می کردم به خاطر اینکه پریود شدم.. همیشه نرگس خانوم نصیحتم می کرد و می گفت به زور از خدا چیزی رو نخواه ،خدا خودش میتونه در یک لحظه به تو بچه بده حتما صلاحی تو کارشه که نمیخواد بچه بده.. من عصبی میشدم که چرا این حرفو میزنی چه ربطی داره به بچه دار شدن ما به صلاح دونستن خدا .. نرگس خانم همیشه می گفت مطمئن باش خدا اگر خودش بخواد میده و خودش هم نخواهد تو خودتم بکشی نمیده و اگر هم به زور ازش بخوای مطمئن باش خیر نمی بینی این حرف های نرگس خانم بیشتر ناامیدم می‌کرد برای همین رفت و آمد مو باهاش کم کرده بودم تا از این حرفها نشنوم . خلاصه یکسال تمام من با مرتضی رفتیم دکتر و آمپول زدیم ،مرتضی این وسط با سارا خیلی خیلی صمیمی شده بود و این منو میترسوند .. هیچ وقت یادم نمیره دوست داشتم برای دخترم تولد بگیرم یه کیک سفارش دادم و به خواهرم و محسن گفتم که بیان خونه ی ما مرتضی خیلی شیک و مجلسی لباس پوشیده بود..منم گفتم مرتضی مگه کی میخواد بیاد که این قدر به خودت رسیدی ؟گفت قراره سارا هم بیاد خشکم زد چرا باید سارا بیاد مگه سارا چه نسبتی با ما داره همین حرفا رو به مرتضی گفتم ..مرتضی عصبانی شد و گفت چرا الکی روی این سارا کلیک کردی مگه ساراچشه دوست داشتم تولد بچه ام بوده اونم دعوت کردم خوب کردم. ازعصبانیتم می خواستم برگردم بگم که بچه ی تو نیست ولی ترسیدم این حرفو بزنم و مرتضی برگرده بگه اگه بچه ی من نیست پس چرا تو خونه منه برای همین سکوت کردم و بغض راه گلومو بست. سارا حسابی شیک لباس پوشیده بود و از بدو ورود سعی می کرد فقط با مرتضی صحبت کنه انگار ما اصلا توی این خونه وجود نداشتیم من از این قضیه حرص میخوردم.. شب تولد دخترم به بد ترین و تلخ ترین شب زندگی من تبدیل شد .از اینکه می‌دیدم مرتضی و اون دختر چقدر با هم صمیمی هستند مثل یک شمع می سوختم و نمیتونستم کاری انجام بدم . از اون شب یکم با مرتضی سرسنگین بودم و خودشم اینو فهمیده بود ولی اصلا دلجویی نمی‌کرد.. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خانم محترم منو از این چیزا نترسونین ، پای مریضم که در میون باشه حساب این چیزا از دستم در میره ، یکی باید اینجا مسئولیت سلامتی این دختر رو قبول کنه که جونش به خطر نیفته ،فخرالزمان گفت : خوب معلومه که کسی که بهتون پول میده باید مسئولیتشم قبول کنه. حالا لطفاً ما رو تنها بزارین ،دکتر با افسوس سری تکون داد و به ترکی به من گفت :من چاره ندارم باید برم، به نظرم خودت باید مراقب خودت باشی، خیلی متاسفم ولی اینو بدون که من حواسم بهت هست زیاد حرف نزن و به کسی اعتماد نداشته باش ،لطفاً برای خودت درد سر درست نکن به خدا می سپرمت  فردا به یک بهانه ای میام و ازت خبر می گیرم وسرشو انداخت پایین و  از در اتاق بیرون رفت،نفس های بلند می کشیدم و انگار خُلقم تنگ شده بود. هنوز نمی دونستم که می خواد چی بشه و فخرالزمان با من چیکار کنه ولی خودمو آماده کرده بودم که کاری کنم تا اون خودش منو بفرسته برم، و این تنها امیدم بود که از دست جمشید خان خلاص بشم ،دکتر که درو بست فخرالزمان  تند و تند با عصبانیت گفت : خوب حرف بزن ؟ تو برای چی اینجایی ؟کی تو رو آورده ؟ اصلاً بگو ببینم چند سال داری ؟ مال کجایی ؟ ترکی ؟ جمشید تو رو آورده ؟ حرف بزن دیگه. در حالیکه چاقوی جراحی رو زیر لحاف  توی دستم گرفته بودم گفتم : خانم میشه اینجا بشنین ، من از اول براتون تعریف کنم ؟ تو رو خدا نجاتم بدین. من نامزد دارم ، نشست لبه ی تخت و با حرص گفت : جمشید تو رو به زور آورده اینجا ؟ گفتم بله خانم ، پدر و برادرم رو هم زندان کردن ، داشتم با نامزدم فرار می کردم برم که هر دومون رو تیر زدن. چشم باز کردم توی شفا خونه بودم ،سری تکون داد و گفت : خوب ؟ بقیه اش ؟ دیگه چی ؟ پس تو خیلی وقته اینجایی!! خوشم باشه ، تو رو از کجا آوردن اینجا ؟ گفتم : من دختر ایل بیگی یک ایل  قشقایی هستم، یه روز به ایل ما حمله کردن پدر و برادرم رو اسیر کردن و یک پارچه انداختن روی سرمو به زور منو آوردن اینجا . گفت : اون مرتیکه ی الدنگ می خواد با تو چیکار کنه ؟ گفتم : نمی دونم خانم ، من از کجا بدونم ،هنوز بهم چیزی نگفتن،گفت : ولی صورتت رو بند انداختی و ابرو برداشتی نفهمیدی می خوان باهات چیکار کنن ؟ و چونه ی منو محکم گرفت و با غیظی زیاد فشار داد و گفت : بی حیا مثل اینکه بدت نیومده شهری بشی و هووی یک شازده خانم. ولی کور خوندی می کشمت ،گفتم : خانم به خدا اشتباه می کنین ، یک چیزی دادن که اختیار از خودم نداشتم چشم باز کردم دیدم با من این کارو کردن موهام رو هم کوتاه کرده بودن. گفت : مثل سگ دروغ میگی، راستشو  بگو، ببین من احمق نیستم،  و توام اصلاً  به نظر نمیاد دختر بی دست و پایی باشی، داری بهم دروغ میگی، می دونی برای چی اینجا هستی برای همین توی این اتاق موندی و صدات در نمیاد. و از جاش بلند شد و همینطور که انگشت شصت دستش  رو کرده بود توی دهنش و فشار می داد و تند و تند توی همون جای کوچک بالا و پایین میرفت و دست دیگه اش رو مشت کرده بود ادامه داد : کثافت ها ، عوضی ها ، بی اصل و نسب ها ،  پاپتی های تازه به دوران رسیده ،می دونم باهاتون چیکار کنم. و یک مرتبه برگشت طرف منو و فریاد زد دروغ گو ، اگر راست میگی و خودت نمی خوای برای چی دو روزه من اومدم داد نزدی و کمک نخواستی ؟ چرا خبرم نکردی ؟ حالا که گیرت آوردم خودتو زدی به موش مردگی . گفتم : من نمی دونستم که شما چطور آدمی هستی ترسیدم مثل بقیه اذیتم کنی . گفت : اذیت ؟ هر چی تا حالا اینجا دیدی فراموش کن کاری می کنم که روزی صد بار آرزوی مرگ کنی. از حال و روزت معلومه ، اتاق شاهانه برات درست کردن و لم دادی اینجا کجا بری از اینجا بهتر ، از گوسفند چرونی که بهتره. حالش خیلی بد بود و حالت ترسناکی به خودش گرفته بود ، چاقو رو توی مشتم گرفته بودم  و داد زدم بسه دیگه ،بسه ، به جای این حرفا بیا یک کاری بکن من برگردم به ایلم ، مگه با پای خودم اومدم ؟ این اتاق و این خونه خراب بشه الهی بسوزین همتون ، شما ها چرا اینقدر بدین ؟  اون جمشید خان منو تهدید کرده که ایلم رو از بین می بره، مادرم رو هم می کشه ، می فهمی ؟ که در باز شد و جمشید خان مثل شیری زخم خورده توی چهار چوب در پیداش شد، فخرالزمان عقب ، عقب رفت تا خورد به پنجره ، جمشید در حالیکه نفس نفس می زد بهش گفت : چیه معرکه گرفتی ؟ می خوای بدونی این دختر کیه ؟ از خودم بپرس ،فکر کردی ازت واهمه دارم ؟ می خوام زنم بشه و میشه ، حالا می خواهی چیکار کنی ؟ فخرالزمان در حالیکه بغض کرده بود داد زد، تف به روت بیاد، بی آبرو ، خاک برسرت کنن لیاقتت همین پاپتی های بیابون گرده. جمشید گفت : اولا‌ً که ای سودا ملکه ی ایل قشقاییه ،زیبا ، با شعور ، سوار کار و شجاع،  نه مثل تو عروسک دست یک عده پرفیس و افاده و از خود راضی که جز خوردن و خوابیدن و فخر فروشی کاری بلد نیستین ، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
داخل آشپزخونه یک در بود که میخورد به حیاط کوچکی که بیشتر جای نگه داشتن وسایل اضافه بود ... پشت حیاط هم‌یک در ورودی بود که هیچ وقت ازش استفاده نمیشد اما مزیتی که داشت این بود که دیوارش کوتاه بود ،اگر چیزی زیر پام میزاشتم میتونستم راحت برم اونطرف .... به سمت در رفتم ببینم باز هست یا نه ،معمولا مامان این در رو قفل میکرد و کلیدش همیشه دست خودش بود ،در رو فشار دادم و تقی داد و باز شد ،از خوشحالی نفس عمیقی کشیدم، خداروشکر که حداقل اینبار مانعی سر راهم نبود ... در رو بستم و قدمی به عقب برداشتم که همونموقع مامان وارد آشپزخونه شد با دیدن من ابرویی بالا انداخت و گفت: _اینجا چیکار میکنی؟ بالاخره از خلوتگاهت اومدی بیرون؟! توجهی بهش نکردم و لیوان آب رو روی طاقچه گذاشتم تا متوجه بشه واسه آب خوردن اومده بودم ..‌ چادرش رو از سرش کشید و روی پشتی که گوشه آشپزخونه بود انداخت و گفت :_از خونه ی نعیمه میام !(نعیمه مادر مصطفی بود ) داشت میگفت کم کمک میان واسه معلوم کردن قول و قرار!قرارم بر این شد تو خونه ای که واسه مصطفی و سمیه بود زندگی کنید ! پوزخندی زدم و چیزی نگفتم ! حتی به خونه هم فکر کرده بودن! سکوتم رو که دید گفت :_بازم‌میخوای زبون به دهن بگیری ؟ البته مصطفی پسر خوبیه دستش به دهنش میرسه ! سرم رو تکون دادم و سکوت رو شکستم و گفتم :_آره جای برادر من بود، سمیه خدابیامرز هم‌ جای خواهرم بود ،اونقدری که موقع خرید جهازش میخواست منو با خودش ببره شهر ولی تو نزاشتی !بعد الان وقتی هنوز دوماه  نشده مرده بفکر مزدوج شدن مصطفی می‌گردید اونم با کی ؟ من ؟ منی که دلم هنوز با راشده ، سِوای این از نظرم اینکار فقط خیانت به سمیه هست! مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت : _واسه من لازم‌نکرده درس ادب بدی ، حرف از خیانت هم نزن تو اگه آدم بودی مینشتی خونت به شوهرت خیانت نمیکردی که طلاقت بده ،این گند هم بالا نمی آوردی .. الانم یا بگو اون بی همه چیز کی بوده یا زن مصطفی شو البته قبل از اینکه شهاب نظرش عوض بشه و بدتت به یه پیر مرد ! تیر خلاص رو با این حرفش زد ! انقدر بی رحم بودن که میخواستن دختر ۱۴ ساله رو بدن به پیر مرد !فکر کردن بهش هم دردناک بود و هم خنده دار!نگاه معناداری به مامان انداختم و از آشپزخونه بیردن رفتم داخل سالن نشستم ،امشب هر جور شده بود باید از خونه فرار میکردم!اجازه نمیدم همینجوری الکی زندگی منو نابود کنن! شب وقتی شهاب و بقیه اومدن از سر اجبار فقط بهشون سلام دادم که با دهن کجیشون روبرو شدم ! موقع شام هم حتی نگاهی به من ننداختن و گهگاهی متوجه نگاه های عجیب محسن شدم ،محسن هیج وقت معمولا دخالتی تو زندگیم نمیکرد و مثل علی و شهاب نظر نمیداد! و بین برادرام فقط شهاب بود که خودش رو صاحب اختیار زندگی من میدونست ! وقتی بابام زنده بود جرئت کار و حرکتی نداشت ولی از وقتی بابت از دنیا رفت به معنای واقعی رنگ دیگه ی زندگی رو بهم نشون داد ! تو تمام مدت شام چیزی نگفتم ،فقط درپایان شهاب رو به مامان گفت:_با ننه ی مصطفی حرف زدی ؟ چی گفت ؟ مامان سری تکون داد و خواست چیزی بگه که بلند شدم و به سمت در رفتم، _کجا ؟این سوال رو شهاب پرسید ، جواب دادم : _میخوام برم هوا بخورم ... خواست چیزی بگه که سریع به سمت بیرون پا تند کردم ،کمی روی تخت نشستم و به آسمون خیره شدم که محسن به سمتم اومد کنارم نشست و گفت :_میخوای بری ؟! متعجب بهش نگاه کردم که گفت : _باید بری ؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم : _چی میگی محسن ؟ چشماش رو تو کاسه چرخوند و گفت : _میگم باید امشب بری!قطعا زده بود به سرش ! _کجا برم‌؟ به طرفم اومد و گفت :_نگو که دلت میخواد زن مصطفی بشی ! سرم رو به معنای نه تکون دادم :_نه نمیخوام ، ولی تو نمیترسی شهاب با علی بیان ؟ و نکته جالب اینکه تو چرا الان نمیزنی تو سرم که خرابی و با یکی دیگه بودی ؟ دندون قروچه ای کرد و گفت : _من کاری به بقیشون ندارم ... میخوام بهت کمک کنم فرار کنی ! این تنها کاری هست که از دستم بر میاد، تو این مدت سعی کردم جلوشون رو از هر نظری بگیرم ولی نتونستم ،الانم برو تو تا بیشتر نابودت نکردن ! حرفاش برام جدید بود ، و نمیتونستم بعد از اون همه ظلمی که بهم شده بود این محبت رو باور و قبول کنم ! سرم رو تکون دادم و گفتم : _برو داداش ، برو که سنگ خورده تو سرت ! اینم لابد بازی جدیدتونه تا واقعا دیگه سر منو کنید زیر خاک بگید داشت میرفت! به نقطه‌ ی نامعلومی خیره شد و گفت: _میدونم سخته برات باور کنی ،ولی من واقعا از ته قلبم دوست دارم ! تو تنها خواهرمی نمیخوام دستی دستی زندگیت رو نابود کنم، حرفت رو هم باور میکنم ! چون اگه واقعا بچه ای در کار بود تو براش همه کار میکردی و نمی‌نشستی اینهمه زجر ببینی ! ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شاپور کتشو رو شونش انداخته بود و سیگار گوشه لبش بود ...محکم درو محکم درو کووبید بلندشدم نگران رفتم سمتش ، کتشو گرفتم رو تخت انداختم. دستهاشو گرفتم،روتخت دراز کشید ته سیگارشو گرفت سمتم.‌ ازش گرفتمو ،توی جا سیگاری که روی پایتختی بودخاموش کردم شاپور آهی کشید_:چطور یادم بره زنم داشت با شوهر قبلیش دل میداددو قلوه میگرفت ؟ نگران و ترسیده کنارش نشستم . _:فکر میکنی بعد طلاقم کم مادرش اومد سراغم ؟ هر بار گفتم نه ! من اگه ذره ای حبیب رو میخواستم که زن تو نمیشدم..عاشق تو نمیشدم. . _:من تورو میخوام ،ففط تورو.. _:نمیدونستم عشق اینقدر آدمو حسود میکنه! من حسود نبودم شراره. .خودمم نمیدونم چرا اینجوری شدم.بعد صورتمو بین دوتا دستهاش گرفت خیره شد بهم _:بشکنه دستم ! خیلی درد میکنه ؟ سرمو با بغض به نشونه نه طرفین تکون دادم.. یهو متوجه صدای ساز شد_:اهههه ،این پسره چی شده این موقع شب ساز میزنه حالم ازش بهم میخوره .. _:گوش بده،خیلی خوبه. .من که دوس دارم. خودم میخوام ساز یاد بگیرم و برای تو بزنم.. شاپور چرخید سمتم_:کلا از موسیقی خوشم نمیاد ولی اگه تو برام بزنی حتما خوشم میاد.. _:میخوام ازتو بچه داشته باشم شاپور، میخوام خیلی زود بشم مادر بچه های تو! دیگه افسارش دستم امده بود میدونستم درمورد چی حرف بزنم آروم میشه، دلم نمیخواست امشبم منو کتکم بزنه یا بحث کنیم پس تا جای ممکن اون شب هرکاری دوست داشت رو انجام دادم و هر حرفی که دوست داشت بشنوه رو گفتم ! تا بخیر بگذره ! *** نزدیک یک ماه از ازدواجم با شاپور میگذشت. بعد اون شب دیگه بامن رفتار بدی نداشته بود ..از زندگیم راضی بود روزها با مادرشوهرم مهمونی و دور همی یا خرید میرفتیم شبها هم تمرین پیانو میکردم و تو کتاب خونه که متعلق به پدرخدا بیامرز شاپور بود سرمو گرم میکردم و تنها چیزی که اذیتم میکرد فقط ندیدن خانوادم بود. میدونستم پدرم هنوز دلش باهام صاف نشده و مجبور بودم منتظر باشم تا گذر زمان همه چیزو حل کنه.. تا اینکه یه روز عصر مادرشوهرم رفت حموم ..شاپورم گفته بود دیرمیاد. منم یه قهوه درست کردم و رفتم لب پنجره ،خیره شدم به تراس خونه روبرویی ..همیشه همین ساعتها میاومد رو تراس قهوم رو داشتم تمام میکردم که اومد ..با دیدنش مثل همیشه لبخند نشست رو لبم ..اونم برام لبخند زد ..این اولین باری بود که برام لبخندمیزد.از نگاهم فهمید منتظر چی هستم ..دست برد به سازشو ،اینبار یه آهنگ متفاوت خوند. خوب که گوش میدادم فکر میکردم صداش خیلی بهتر از هر خواننده ای بود که تا حالا شنیده بودم ! یه صدای مخملی و آروم ..این اولین باری بود که با خیال راحت تا آخر ترانه خوندش و ساز زدنش میموندم اونجا ! سازو کنار گذاشت و خیره شد بهم. ..منم با لبخندو حرکت سرم ازش تشکر کردم ..نگاهی به اطراف کردم ترسیدم صدامو یکی بشنوه .سریع رفتم یه کاغذ و قلم برداشتم و خیلی درشت و خوانا روی کاغذ نوشتم. . _:ساعت پنج عصر من هرروز میام لب پنجره ،با خوشحالی گرفتم سمتش .. خیلی تلاش کرد برای خوندنش خب سخت بود از اون فاصله ! ولی بلاخره تونست و دستشو به نشانه باشه بالا آورد. .منم دستی براش تکون دادمو پنجره رو برخلاف میلم بستمو پرده رو کشیدم. ..کاغذم مچاله کردم و انداختم تو سطل زباله! سرخوش رفتم پایین و شروع کردم به آشپزی کردن، هروقت پسره برام ساز میزد بی اختیار حالم خوش میشد. سر شوق می اومدم و با حوصله کارامو میکردم اون شبم با حوصله شام پختم چایی دم کردم و منتطر شدم شاپور بیاد ! شاپور خیلی خسته و کلافه اومد ..معلوم بود سر یه قضیه ای باز اعصاببش خوردشده . این کار کوفتی خیلی اعصاب خوردی داشت. هروقت این طوری میدیدمش ..ازش دوری میکردم یه جورایی میترسیدم حرفم، کارم به مذاقش خوش نیاد بحثمون بشه،اون شبم ..بعد شام بی هیچ حرفی براش چایی و میوه بردم. روی کاناپه دراز کشیده بود و تلویزیون تماشا میکرد ! میوه رو که روی میز گذاشتم خواستم برگردم که بدون اینکه منو نگاه کنه گفت_:اون لبلسی که هفته پیش برات خریدم و بپوش ،دوست دارم ببینمت.. با این حرفش بند دلم پاره شد،به من و من کردن افتادم... بلند شد. باهمون اخم نگاهم کرد_:چته شراره ...مگه کری ؟ بگوو چشم و تمام .. _:آخه ..آخه. .. _:آخه چی ! ؟ _:من ..من ..صبح مثل هرماه شدم..خیلی کسلم... چشمهاش گرد شد...بلند داد زد _:چی گفتی شرارره ؟؟ _:خب، خب هر زنی هر ماه اینجوری میشه مگه مریم نمیشدد ! فخری که داشت به گربه هاش غذا میداد نگران گفت باز چی شده ؟ شاپور از یه جا دیگه پری ..سر شراره دق و دلیتو خالی نکن ...صدبار بهت گفتم مشکل کارت و به زندگی شخصیت ربط نده .. شاپور کلافه گفت_:ااههه ...الان حوصله روضه خونی تورو ندارم... اومد سمتم_:درووغ میگی !! ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از سکینه میترسیدم وگرنه خودم داخل میرفتم و در اتاقشون رو میزدم،از شدت دلتنگی دیگه نمیدونستم چکار کنم…… چند دقیقه ای طول کشید تا دخترک به همراه زن جوونی برگشت،زن چادرشو جلوتر کشید و گفت بفرمایید خانم با کی کار دارید؟مضطرب گفتم ببخشید من با سوری خانم کار دارم ،فک کنم شما تازه اومدید همسایه ها رو نمیشناسید،زن گفت اره تازه اومدیم اما سوری خانم نداریم،کمی فکر کرد و گفت نکنه همونو میگی که اسم دخترش زیور بود؟سریع گفتم اره اره،زن گفت رفتن از اینجا،با تعجب گفتم چی؟کجا رفتن؟زیور که چیزی نگفت به من…..زن گفت اره پسرش نامزد کرده بود دیگه اینجا جاشون نبود گفتن میخوان برن یه خونه ی بزرگ تر بگیرن،حس کردم همه جا ساکته و صدای زن رو نمیشونم،چی گفت؟گفت پسرش نامزد کرده؟یعنی مصطفی؟اشک توی چشمام اومده بود و من هیچ تلاشی برای مهارش نمیکردم،برام مهم نیود که زن چه فکری درموردم میکنه،من فقط دلم برای مصطفی پر میکشید،خدایا منکه بهت گفته بودم بدون اون نمیتونم،به خودم که اومدم هوا تاریک شده بود و من توی کوچه ی تنگ و باریکی نشسته بودم،چطور اومدم اینجا؟منکه داشتم با زن همسایه حرف میزدم پس چطور سر از اینجا دراوردم؟چهره ی مصطفی لحظه ای از جلوی چشم هام کنار نمیرفت و حس میکردم کنارم نشسته،من چطور میتونم نبود مصطفی رو تحمل کنم؟چطور اونو کنار زن دیگه ای تجسم کنم وقتی ماه هاست به عشق اون نفس میکشم،یادم رفت به روزی که خبر مرگ مرتضی و آقا رو برامون اوردن،با تمام ناراحتی دلم به مصطفی خوش بود و همینکه بهش فکر میکردم کمی از غم و ناراحتیم کم می‌شد،لعنت بهت سکینه،خدا ازت نگذره که تو بانی تمام این اتفاق‌هایی،اگه تو نبودی الان من نامزد مصطفی بودم،یک لحظه قلبم از حرکت ایستاد،نکنه مصطفی با سکینه نامزد کرده؟نه زری گفت مامانم دختر خالمو براش زیر نظر گرفته……..شب بود و هوا تاریک،نمیدونستم چطور باید خودمو به خونه برسونم اما سر خیابون که رسیدم فهمیدم به خونه نزدیکم…….. نمیدونم با چه حالی خودمو به خونه رسوندم،گریه امونم رو بریده بود با خودم فکر میکردم دیگه هیچی توی دنیا نمیتونه خوشحالم کنه.....مامان دم در اتاق نشسته بود و همینکه منو توی حیاط دید با عصبانیت جلو پرید و گفت تا اینموقع شب کجا بودی بی پدر؟فک کردی چون اقا بالا سرت نیست میتونی هر غلطی که دلت خواست بکنی؟بدون اینکه جوابشو بدم راهی اتاق شدم و گوشه ای کز کردم،مامان دوباره بهم نزدیک شد و شروع کرد به غر زدن،اصلا حوصله ی حرفاشو نداشتم دستامو روی گوشم گذاشته بودم که حرفاشو نشنوم اما انقد بلند صحبت میکرد که فایده ای نداشت.......مصطفی چطور تونست همچین کاری رو بامن بکنه؟مگه بهم قول نداده بود هیچوقت از هم جدا نشیم،چطور بدون اینکه سراغم بیاد و جریان رو از زبون خودم بشنوه سراغ دختر دیگه ای رفته بود؟دوباره چشمه ی اشکم جوشید و بی صدا شروع کردم به گریه......صبح روز بعد با سردرد بدی از خواب بیدار شدم و بدون اینکه لقمه ای صبحانه بخورم از خونه بیرون زدم،امروز قرار بود خیاط عمارت بیاد و برای آتوسا لباس بدوزه،باید به موقع سر کار باشم وگرنه برام بد میشد.......به عمارت که رسیدم سریع لباسمو عوض کردمو توی اتاق آتوسا رفتم،پشت پیانو نشسته بود و اهنگ زیبایی رو تمرین میکرد،انقدر زیبا که بی اختیار تمام خاطرات قشنگم از مصطفی جلوی چشمام نقش بست......با اومدن خیاط اتوسا از پشت پیانو بلند شد و رشته ی افکار من هم پاره شد،زن چاق و فربه ای که آتوسا کاترین صداش میکرد و میگفت توی خارج درس مد و خیاطی خونده،با دستورهای اتوسا قرار شد لباس سبز رنگ کوتاهی براش دوخته بشه چون کاوه،پسر خاله اش عاشق رنگ سبز بود،خیاط مدام از چهره و اندام اتوسا تعریف میکرد و میگفت با لباسی که من براتون میدوزم مطمئنم توی مهمونی اخر هفته می‌درخشید،اتوسا هم با ذوق تشکر کرد و با سرخوشی جلوی آیینه شروع کرد به رقصیدن،خوشبحالش،شاید اگر منهم خانواده ی خوبی داشتم الان حال و اوضاعم این نبود و اینجوری طرد نمیشدم......عمارت هرروز توسط خدمتکارها تمیز میشد و چندین آشپز از بیرون اومده بودن تا برای روز مهمونی همه چیز به بهترین شکل ممکن انجام بشه،پرستو می‌گفت خدا دوستمون داشت که از خدمتکاریه عمارت نجات پیدا کردیم وگرنه هرشب جنازه مون به خونه می‌رفت از شدت کار و خستگی..... راست می‌گفت انقد مهمونیه تیمسار مهم بود که تمام عمارت بسیج شده بود و از صبح زود تا غروب کار میکردن،یک روز قبل از مهمونی بلاخره کاترین لباس اتوسا رو اورد تا بپوشه و اگر عیب و ایرادی داره برطرفش کنه......اتوسا پشت پرده ی زیبایی که گوشه ی اتاقش وصل شده بود رفت تا لباسش رو عوض کنه،کاترین مدام از کارش تعریف میکرد و میگفت این بهترین لباسیه که تا الان دوختم و الحق که فقط برازنده ی شماست......... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عمه گفت عجب عجب... حالا اون عروس ها پدر ننجونمو در میارن. عسگر گفت تا همین حالا هم کم بیچاره اش نکردن یه لیوان اب دست پیرزن نمیدن. عمه دوباره اشک توی چشم هاش حلقه زد و گفت اخ بمیرم براش. بعد بی هوا به سمت اقا صفدر برگشت و گفت چطوره برگردم شهر برم پیش ننجونم خدارو خوش نمیاد پیرزن با این سن و سال دست تنها مونده. شوهر عمه حسابی جا خورد و گفت معلوم هست چی میگی بتول خانم؟ انگار بدی هایی که به تو و این دختر کردن یادت رفته. اصلا از کجا معلوم ننجونت تورو قبول کنه؟ یا اون عروس های بدجنس بذارن پاتو توی خونه بذاری؟ احد از اون طرف نفسشو با شتاب بیرون داد و گفت اره حتما یادش رفته که برادر های گرگ زاده اش چطور به جونم افتادن و چند بار تا میخوردم کتکم زدن. خوبه والا ادم اینقدر فراموشکار باشه. با حرف های احد ابرو های عسگر بالا پرید و گفت چی چی؟ چی گفتی؟ نشنفتم دوباره بگو؟ صداتو برا نته بتول بلند کردی؟ با ننه ات اینطوری حرف زدی؟ چشممون روشن. چشم و دلمون روشن. اقا همینه پسر تربیت کردنت؟ تویی که به این زن از گل نازک تر نگفتی نشستی این پسرت گردن کلفتی کنه و اینطوری با ننه اش حرف بزنه. عمه که حسابی از دست احد دلخور بود باز هم نخواست بین دو تا برادر به هم بخوره و دستشو روی دست عسگر که حسابی ناارومی میکرد گذاشت و گفت عیب نداره پسرم از دهنش در رفته جوونه و جاهل دیگه تکرار نمیکنه. عسگر گفت نخیر این جهالت نیست این از دهن در رفتن نیست این گردن کلفتی کردن ها و پررویی کردن ها پیش زمینه ای داره. من و طوطی نگاهی به هم انداختیم و سرامونو پایین انداختیم تا کسی متوجه ی نگاه های معنا دارمون نشه ولی احد باز هم کوتاه نیومد و بی توجه به حرف های برادرش از خونه بیرون رفت و در رو پشت سرش محکم کوبید. عسگر دیگه نتونست تحمل کنه و پشت سرش از خونه بیرون رفت. عمه که حالا از فکر اقا و ننه اش بیرون اومده بود نفسی کشید و گفت خدا به دادمون برسه معلوم نیست کی این پسره رو پر میکنه که اینطوری با من حرف میزنه. عسگر رفت و دل من و طوطی بدجوری شور افتاده بود که احد برای دیدن فهیمه به جنگل نره و عسگر متوجه ی اتفاقات بشه ولی خداروشکر عسگر خیلی زود برگشت و گفت این پسر انگار که اب شد رفت توی زمین خودش فهمید چه غلطی کرد که سریع فلنگو بست وگرنه به حسابش میرسیدم. با طوطی ظرف هارو توی لگن ریختیم و از خونه بیرون رفتیم و تا چشمه با هم حرف میزدیم. طوطی میگفت بیچاره ننه بتولم کم از دست ننه و اقاش نکشیده که حالا احد هم اینطوری باهاش حرف میزنه یعنی به نظر تو فهیمه پرش میکنه؟ اخه اون چیکار به ننه ی ما داره؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم شاید ننه اش پرش میکنه.طوطی گفت چی؟ چه ربطی داره. ننه ی فهیمه چیکار به ننه بتول داره. یک دفعه یادم اومد که حرف های عمه و اقا صفدر رو فقط خودم شنیده بودم و کسی از گذشته ی اقا صفدر با ننه ی فهیمه خبر نداشت. خواستم حرفی که زده بودم رو جمع کنم و گفتم چمیدونم همینطوری گفتم اخه نه اقات با خونواده ی عموش رابطه ی خوبی نداره اونم میخواد احد با ما بد بشه و بره سمت خودشون. طوطی که اصلا توی باغ نبود دهنشو باز کرد و گفت راست میگیا چرا به ذهن خودم نرسیده بود. بلاخره لب چشمه رسیدیم و لگن رو پر از اب کردیم و ظرف هارو با خاکستر شستیم. عمه زن خیلی تمیزی بود و حتی اگه لکه ی اب روی استکان ها میموند خودش دوباره ظرف هارو میشست به همین خاطر همونجا ظرف هارو با پارچه خشک میکردیم که لکه های اب روشون نمونه. بعد از شستن ظرف ها خواستیم به سمت خونه برگردیم که توی مسیر برگشت فهیمه که داشت به سمت چشمه میرفت رو دیدیم. فهیمه با روی باز به سمتمون اومد و سلام کرد. هر دومون با دیدنش حالمون بد میشد ولی چاره ای نداشتیم و ما هم روی خوش بهش نشون دادیم. فهیمه هر وقت مارو میدید باهامون همقدم میشد و کلی حرف میزد ولی عجیب بود که اون روز خیلی زود سر و ته حرف رو بست و خداحافظی کرد. کمی جلوتر رفتیم که طوطی گفت عجب مار افعی این دختر ببین چقدر دو روعه توی رومون اینقدر خوبه پشت سرمون معلوم نیست چیکار میکنه. همینطور که گوشم با طوطی بود برگشتم پشت سرمو نگاه کردم و دیدم که فهیمه مسیرش رو عوض کرد. با ارنجم به طوطی زدم و گفتم طوطی طوطی برگرد ببین این داره کجا میره. طوطی برگشت و گفت اون مسیر که به سمت جنگل نمیره عجب دلی داره این دختر داره میره وسط جنگل. بعد خودش متوجه ی حرفش شد و گفت داره میره توی جنگل. لگن رو دست طوطی دادم و گفتم من دنبالش میرم ببینم کجا میره. طوطی بدو بدو دنبالم اومد و گفت گلی گلی وایسا کجا میری اخه تو که میدونی داره کجا میره. همینطور که بدو بدو به سمت جنگل میرفتم گفتم سر جاده خاکی منتطرم وایسا خیلی زود برمیگردم. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مهین گفت:من سواد ندارم خانم،اما راننده ای که این نامه رو آورده میگفت توش نوشته که فرهادخان توی روستای پایین منتظر شماست!!! با تعجب گفتم:منتظر منه؟ آخه چرا؟ مهین صداشو آرومتر کرد وگفت:خانم راننده میگفت فرهادخان تاکید کردن که کسی نفهمه شما از عمارت خارج میشین،چون کارشون خیلی طول میکشه خواستن که شماهم برین اونجا تا توی عمارت کنار شیرین خانم و رعنا خانم اذیت نشین‌‌‌...اما خواستن این خروج مخفی بمونه تا بعدا خودشون برای بقیه توضیح بدن...این حرف برام آشنا بود،فرهاد خان همیشه میگفت:تو نگران نباش،بعدا خودم برای بقیه توضیح میدم... نامه رو توی دستم فشار دادم و گفتم:خب مهین من الان باید چیکارکنم؟ مهین گفت:راننده بیرون منتظر شماست خانم،خودش همه چیزو براتون توضیح میده‌‌...فقط زودتر وسایلی که احتیاج دارین رو جمع کنید و آروم از اتاق برین بیرون.‌‌..همونطور که فرهاد خان خواسته کسی نباید متوجه خروج شما بشه‌‌‌‌... بااینکه فقط یک روز بود که فرهادخان رو ندیده بودم اما خیلی دلتنگش بودم،دلم میخواست هرچه سریعتر برم پیشش و ببینمش...بدون معطلی رفتم سراغ لباسام و چندتاشو پیچیدم توی بقچه،توی اون تاریکی نمیتونستم پی ساک بگردم... شونه و عطری که فرهاد برام گرفته بود به همراه نامه ای که برام نوشته بود رو هم انداختم توی بقچه...گرفتمش زیربغـلم و گفتم:من آماده ام مهین،بریم..‌.مهین آروم درو بازکرد...سرش رو از در بیرون برد و اطراف رو نگاه کرد...هیچ خبری نبود... آروم از اتاق رفتیم بیرون و از سالن گذشتیم و وارد حیاط شدیم...همه جا خیلی تاریک بود...به سختی میتونستم جلوی پامو ببینم...پشت در عمارت،کمی با فاصله ماشینی ایستاده بود و منتظرمن بود...راننده کنار ماشین ایستاده بود و ازمن خواست که سریع سـوار بشم...منم باعجله سوار شدم...مهین و راننده چیزی به هم گفتن و راننده سوار ماشین شد... توی تاریکی نمیتونستم چهره اش رو ببینم اما مطمئن بودم که تابحال ندیدمش...دلهره ای همراه با خوشحالی تموم وجودم رو گرفت...به زودی فرهادخان رو میدیدم و میتونستم کنارش باشم،اما جواب خانم بزرگ رو چی باید میدادم که اینطور عمارت رو ترک کردم؟!!!ماشین حرکت کرد و هزارتا سوال توی ذهنم بود که جواب هیچکدوم رو نمیدونستم..‌.چرا فرهادخان خواسته بود که من اینطور از عمارت خارج بشم؟چرا نباید به کسی میگفتم؟توی تاریکی جاده،فقط نورِ چراغ ماشین بود که دیده میشد...آب دهنمو قورت دادم و گفتم:آقا؟تا پیشِ فرهادخان خیلی راهه؟ شما میدونین چرا فرهاد خان خواسته که من پنهانی از عمارت خارج بشم؟ راننده با اخم جواب داد:من فقط کاری که بهم گفته شده انجام میدم خانم،از هیچ چیزم خبر ندارم... بی صدا نشستم و منتظربودم که به فرهادخان برسم و همه ی این سوالاتو از خودش بپرسم...ازاین خوشحال بودم که فرهادخان اونقدر بفکرم بوده که ازم خواسته برم پیشش...نامه مچاله شده رو از بقچه درآوردم و بهش نگاه کردم... کاش میتونستم بخوانم که توش چی نوشته...عمو و زنعمو حتی نذاشتن من سواد یاد بگیرم...نامه رو توی دستم گرفتم و سرمو تکیه دادم به صندلی و از شیشه ماشین به بیرون نگاه کردم... همش تاریکی بودو تاریکی...دلم آشوب بود...نمیدونم چقدر گذشت که ماشین جلوی خونه ی بزرگی ترمز کرد...خونه بزرگی بود اما بااین حال خیلی از عمارت ارباب کوچیکتر بنظر میرسید...در باز شد و با ماشین وارد شدیم...قلبم تـند میزد،از هیجان زیاد دست و پـام یخ کرده بود...هیجان داشتم که فرهادخانو ببینم...هیجانِ پرسیدن اونهمه سوالی که توی ذهنم بود...ماشین گوشه ای از حیاط ایستاد و راننده ازم خواست پیاده بشم... بقچه رو توی دستم گرفتم و با عجله پیاده شدم... دوتا زن که معلوم بود خدمتکارن نزدیک شدن و ازم خواستن باهاشون برم... با خوشحالی پرسیدم:میریم پیش فرهادخان؟یکی ازاون دونفر مچ دستم رو گرفت و گفت:تندتر بیا...هیچکدوم جوابم رو نمیدادن..ترسیده بودم...مسیرطولانی رو راه رفتیم و در طول مسیر هیچکدوم حرفی نزدن...به خونه ی بزرگی رسیدیم که ته حیاط بود و چراغش روشن بود... وارد خونه شدیم که از چنتا اتاق جدا تشکیل شده بود‌‌‌...زن ها جلوی یکی از اتاق ها ایستادن...یکی از اونا که چاق و قد کوتاه بود گفت:برو داخل... لبخندی زدم و گفت:فرهادخان اینجاست؟ اون زن پوزخندی زد و گفت:فرهادخان کیه؟! برو داخل اتاق خدیجه خانم منتظرته... لحظه ای حس کردم قلبم ایستاد... من اونجا چیکار میکردم؟پس فرهادخان کجاست؟! با ترس وارد اتاق شدم...فرش کهنه ای توی اتاق انداخته شده بود و از وسایل کهنه ی اتاق معلوم بود که اتاقِ خدمه است...زنی میانسال با چهره ای عـبوس به پشتی کنار اتاق تکیه داده بود...با ورودِ من خودش رو کمی جابجا کرد و چپ چپ سرتاپام رو نگاه کرد!!! ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ابراهیم گفت من هم جلوی همه ایستادم و گفتم ماهور پاک و من خودم بی گناهیش رو ثابت میکنم ،که باعث درگیری بین منو اردلان خان و اهالی اون عمارت شوم شد،شرمنده ی ابراهیم شدم و خودم رو تا آخر عمر مدیونش میدونستم.. اون روز صمد هم زودتر اومد خونه و با ابراهیم رفتن دنبال آقا معلم، هوا کامل تاریک شده بود شش هفت ساعتی بود که رفته بودن و ازشون خبری نبود تمام تنم رو نگرانی گرفته بود و خودم رو با پسر نجمه و کار خونه سرگرم کرده بودم که در باز شد و صمد و ابراهیم ‌اومدن تو،از قیافه ی هر دو شون خستگی می بارید، زودی پریدم تو حیاط و گفتم چی شد تونستید آقا رحمان رو پیدا کنید؟ ابراهیم نا امیدانه نگام کرد و گفت آقا رحمان یه قطره آب شده و رفته تو زمین، بیچاره مادرش ضجه میزد و میگفت دو هفته ای میشه که ازش خبری نیست و به پاسگاهها و کلانتری ها هم خبر دادن و پیگیر پیدا کردنش هستن، مادرش میگفت دوهفته ی پیش یه آقایی اومد دم در خونه و حسابی با رحمان جر و بحث کرد و صداش رو برد بالا ولی پسرم انقدر متین و با حوصله باهاش برخورد کرد که خودش شرمنده شد،نمیدونم تو اون روستای خراب شده چه اتفاقی افتاده بود که خان روستا یقه ی پسرمو گرفت ،اما رحمان بردش تو اتاق و یک ساعت بعد به خوشی از هم جدا شدن و اون آقا که ارسلان خان اسمش بود با شرمندگی و طلب حلالیت از رحمان خداحافظی کرد و رفت، یک ساعت بعد از اون رحمان که پریشون بود رفت بیرون و تا الان خبری ازش نشده، هر چیه زیر سر ارسلان خانِ که میگن مُرده، ما شکایت کردیم و مامورها دارن پیگیری میکنن و بالاخره همه چی روشن میشه و معلوم میشه پسرم کجاست.... دلم بیشتر شور زد و نگران آقا معلم هم بودم چون اون تنها کسی بودکه میتونست همه چی رو روشن کنه یعنی چه اتفاقی براش افتاده و بینشون چی گذشته بودوچرا بعد از اون دیدار آقا معلم نیست شده بود و ازش خبری نبود؟هر چی که بود نشانه های خوبی نبود و خبرهای خوبی به همراه نداشت... ابراهیم گفت ماهور جات این جا امن نیست چون برادرات با خانواده ی صمد درگیر شدن و آدرس خونه ی نجمه رو خواستن،اگه پیدات کنن زنده ات نمیزارن، منم تمام امیدم به آقا معلم بود که اونم معلوم نیست چه بلائی سرش اومده و کجا رفته... گفتم من میخوام برگردم روستا دوست ندارم مشکلی برای نجمه و صمد پیش بیاد ،بزار هر چی میشه بشه مرگ یه بار و شیون یه بار، ابراهیم گفت بچه بازی در نیار فکر میکنی با این همه حرف اگه اونا هم نکشنت ،میتونی تو اون روستا زندگی کنی، مطمئن باش هیچ کس نمی زاره از یک کیلومتری خانواده اش رد بشی ،هم زنها ازت فراری میشن و هم مردها از ترس زناشون و ارباب، اوضاع روستا از چیزی که تو فکر میکنی خیلی بدتره ،طوری که خانواده ات ،حتی پدر و مادرت میگن فقط با مرگ ماهوره که میشه این لکه ی ننگ رو پاک کرد... حرفهای ابراهیم مثل خنجری بود که تمام تنم رو تیکه تیکه میکرد و قلبم و میشکافت،مستاصل و خسته ، شروع کردم به گریه کردن و نفرین کسایی که همچین نقشه شومی کشیدنو باعث آوارگی و بی خانمانی من شدن و چند تا خانواده رو عزا دار کردن، نجمه بغلم کرد و گفت نگران نباش ،ماه پشت ابر نمی مونه و همه چی معلوم میشه فقط باید صبور باشی... آخه چقدر صبر باید میکردم و تا کی باید فراری بودم و از چشم خانواده ام پنهون میشدم، زندگی اینطوری برام ارزش نداشت و دلم نمی خواست اینطوری ادامه بدم.. به ابراهیم گفتم موندن من اینجا باعث دردسر برای نجمه و صمد میشه ، نمیتونم اینجا بمونم، هر سه رفتن تو فکرو گفتن نگران نباش یه فکری برای رفع این مشکل هم میکنیم.. گفتم اگه اجازه بدید یه دکتر اینجا هست که از دوستهای صمیمیِ ارسلانِ ،یه بار با ارسلان رفتیم خونه شون ،خودش رو خیلی مدیون ارسلان میدونست و بارها ارسلان گفت که مثل برادرم می مونه ،من میدونم میشه رو کمکش حساب کرد،بریم باهاش صحبت کنیم شاید منو به عنوان کارگر مطبش یا خونه اش قبول کنه،یا یه راه چاره ای برام داشته باشه، صمد با ناراحتی گفت یعنی انقدر اینجا بهت بد میگذره؟ گفتم بد نمی گذره اما نگران وضعیت نجمه ام که اگه آدرس رو پیدا کنن برای شما هم بد میشه‌.. اما اصرار نجمه و صمد و ابراهیم برای دندون رو جیگر گذاشتنم،تسلیمم کرد و همون جا موندنم... ابراهیم رفت روستا و من شبانه روز با فکر ارسلان سر میکرد و تبدیل شده بودم به یه آدم افسرده و بی حوصله که دلیلی برای زندگی نداشت،ده روز از رفتن ابراهیم گذشته بود و حس اضافه و سربار بودن رو داشتم و دیگه از اینکه بخوام با نجمه و صمد سر یه سفره بشینم خجالت می کشیدم،تصمیم خودم رو گرفتم و یه روز به نجمه گفتم دلم برای مرضیه تنگ شده و میخوام برم ببینمش،چادر مو سر کردم و راهی شدم اما نه خونه مرضیه ،از اونجایی که هوش خوبی داشتم و سواد هم داشتم پرسون پرسون مطب دکتر فرهاد رو پیدا کردم و رفتم بالا ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾