#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلزار
#قسمت_چهلویک
بی صدا گریه میکردم...بی صدا اشک میریختم ...نفسم بالا نمیومد و دوباره اون شوک عصبی بهم رو اورده بود ..
چشم هامو رو تخت بیمارستان باز کردم ...
حمیده بالا سرم اشک میریخت و زیر لب با خودش حرف میزد ...
حمیده متوجه ام شد و با لبخندی در حالی که اشکهاشو پاک میکرد گفت : باز چی شده ؟ چرا اونطور شدی ؟
لبهامو اروم بهم زدم و اب خواستم ...
دستپاچه لیوان اب رو روی لبهام گذاشت جرعه ای نوشیدم و کفت : اگه عابد نرسیده بود مرده بودی ...
عابد ...عابد ...تازه یادم افتاد چی به سرم اومده ...
حمیده انگشتهامو لمس کرد و گفت : عابد وقتی خبرمون کرد نفهمیدم چطور اومدم بالا سرت ...
دستشو با قدرتی که نداشتم فشردم و گفتم : خوبم ...
_ امیر سالار هزاربار زنگ زده ،گفتم رفتی بازار خرید ....اگه بفهمه به شب نرسیده میاد اینجا ...
اشکم چکید و گفتم : چرا باید بیاد ؟؟
_ چون دوستت داره ...چون نامزدته ...قراره باهم ازدواج کنید ...
سرمو ازش چرخوندم که شدت غم رو تو نگاهم نبینه ...
دستی به موهام کشید و گفت : استرس رفتن منو داری یا دوری از امیرو ؟
دردی که تو دلم بود رو چطور بهش میگفتم ...چشم هامو بستم و فکر کرد خوابیدم ...
صدای ناصرخان بود که با حمیده حرف میزد و گفت : مرخصه باید ببریمش خونه ...
_ باشه بزار بیدارش کنم ...عابد کجاست ؟
_ رفت براش اب میوه بخره ...
_ خدا خیرش بده، زندگیشو مدیون اونه ...
خبر نداشتن زندگیم به دستهای عابد نابود شد ...با کسی حرف نمیزدم ...حمیده متوجه شده بود که مشکلی دارم و فکر میکرد از دوری سالاره ...
منو برد کنار تلفن و گفت : صدبار زنگ زده چشم به راه تماسته بهش زنگبزن ...
تلفن رو پس زدم و گفتم : الان نمیتونم ...
بلند شدم به طرف اتاق میرفتم که کفت : گلی چی شده ؟
عابد روبروم بود ...
سرم گیج میرفت و دوبینی داشتم انگار .
عابد دستمو گرفت و رو به حمیده گفت : زن داداش فعلا بزار استراحت کنه ..
عابد گفت : میدونم هیچ وقت منو نمیبخشی ...میدونم ،ولی بدون من هیچ وقت نمیخواستم ناراحتت کنم ...هیچ وقت نخواستم دلتو بشکنم و اینطور ببینمت ...وقتی نفس هات بالا نمیومد داشتم دیوونه میشدم...
بهش خیره بودم اشک میریخت ...پس من باید به حال خودم چیکار میکردم؟؟
گفت : من میرم به امیر همه چیز رو میگم، بزار منو بزنه بزار تکه تکه ام کنه ولی نمیزارم تو درد بکشی ...
خندیدم و اون متعجب نگاهم کرد و گفتم: فرق تو با سالار همینه ...من میدونم اون هیج وقت نمیتونه با این موضوع کنار بیاد ....میدونم اگه بخوادم ،موقعیتش و بقیه نمیزارن ...به نظرت سالاری که هیچ وقت از حدش جلو نرفت و میگفت هرچیزی زمانی داره ،حالا راضی میشه با من ازدواج کنه ...میدونم سالار تورو از بین میبره ...میدونم نمیتونه تحمل کنه ..خودشم همینطور ...من میشناسمش ...سرمو پایین انداختم و گفتم :تحمل ندارم بخواد اونطور نگاهم کنه ...تصورش که بخواد با ترحم نگاهم کنه ...نمیتونم باهاش زندگی کنم ...بخوامم نمیتونم ...اون از درون میسوزه ...مثل من که تا عمر دارم،مثل یه شمع بی صدا روشنم و بی صدا اب میشم...هیج کسی نمیتونه خودشو جای من بزاره ،هیچ کسی نمیتونه حس و حال منو درک کنه ...ولی اینو خوب میدونم و باور دارم که هیچ کسی مثل من نمیتونه عاشق امیرسالار باشه ...
عابد چشم هاشو بست و گفت : نگو تورو خدا و بیشتر از این داغونم نکن...
_ مدارکم تو خونمونه، برو تو کمد تحویل بگیر ...
_ گلی چطور به حمیده و ناصر بگم؟ چی بگم؟ خوشحالم از اینکه باهام میای، از اینکه قراره زنم باشی ...ولی دلخورم از اینکه دلت شکسته ...
_ نمیدونم چی بهشون قراره بگمی،فقط برو کارهای عقدمون رو تموم کن...نمیدونم تو فرانسه چیکار میخوام بکنم ،چندساعت قراره زنت بمونم ...یا چند روز ...چقدر قراره فیلم بازی کنم ...ولی میدونم که هیچ وقت باهات زندگی نخواهم کرد ...پیشتم،ولی روحم همیشه پیش امیر میمونه ..به حلقه امنگاه کردم...از اینکه باز بهم شوک وارد بشه میترسیدم...
صدای حمیده بود که با خوشحالی میگفت : گلی بیا تلفن داری ....
کی میتونست باشه .حمیده نفس زنان اومد دنبالم و مهلت نداد حتی بپرسم کیه ..بلندم کرد بردکنار تلفن تو طبقه بالا و گفت:امیر سالار زگ زده..نتونستم بهونه بیارم اگه جواب ندی میاد اینجا...تو تنم لرزه افتاد نباید میومد...نباید میفهمید...
لبخندی به حمیده زدم و ازم دور شد...
گوشی رو زیر گوشم گذاشتم و اشک هام میریخت و گفتم:بله...
صدای مردونه پر از غرور و عزت سالار بود و گفت:دل با خود برده ای و خبر از خود نداده ای...
تو نمیدانی در کنج دلم چه آشیانه ای ساخته ای...
پس چرا دیر و زود برمن فرار میکنی...
صدای هق هقم نذاشت ادامه بده و گفت:گلی گریه میکنی؟
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایرانتاج
#قسمت_چهلویک
آتا گفت دیگه الله و اعلم !!! خدا بهتر میدونه،پس اینو بدون الان راه نجاتی داری، فردا با دوتا بچه نمیدونم چه میخوای بکنی؟
از دست آتا و عزیز کاری بر نیومد .مهلقا تصمیمش رو گرفته بود...عزیز نگران آینده دخترش بود...اما باید منتظر زمان میموندیم تا ببینیم خدا چه میخواست...
روز اصلاح کنون مهلقا شد و عفت خانم رو براش خبر کردن که بیاد و اصلاح کنه،هیچ مراسمی از مهلقا شبیه بمن یا دخترای فامیل نبود ..درصورتیکه وضع پدر و مادر محسن از همه فامیل بهتر بود، ملک و املاک زیاد داشتن، اما دل خرج کردن نداشتند...
اونروز خواهرم به مانند عروسکی شد که منو عزیز دلمون براش کباب میشد، میدونستیم که آینده خوبی در کنار شمسی نداره... عروسیش در باغی گرفته شد... عزیز دوست داشت لباس عروس مهلقا مُد روز باشه، اما شمسی اینکارو نکرد و گفت هرچه ساده تر بهتر ، اصلا شمسی آدم عجیبی بود برای خودش....
خواهر مظلومم حدودا یکسال بعد از من ازدواج کرد و در خانه شمسی زندگیشو شروع کرد...شب عروسیش همه چیز معمولی برگزار شد، دو مدل غذا دادن وخیلی معمولی مراسمش تمام شد ...آتا و عزیز آخر شب خیلی گریه کردند.. خانم جون میگفت قمر نمیدونم چرا دلم گواهی میده که بخت مهلقا مثل بخت ایرانتاج بلند نیست...
عزیز میگفت وای خانم جون زبونتو گاز بگیر تو رو قران بچم بهرامیدی شوهر کرده ! نگوووو...
خلاصه در زمان ما شب یکنفر به عنوان همراه عروس باید همراه عروس می موند، محمود از قبل بمن گفته بود که ایرانتاج جان مبادا تو شب بمونی من نمیزارم ها!تو بارداری و سختته، بگذار یکنفر دیگه بمونه و اونشب طفلک گلنسا همراه مهلقا موند و منهم همراه عزیز بخونشون رفتم... نمی خواستم تنهاشون بزارم، تو دل پدر و مادرم پر ازغصه بود، من سعی میکردم که دلداریشون بدم، اما اونها خیلی نگران مهلقا بودند ...فقط آتا میگفت خداکنه پسرشون با جَنَم باشه.. اونشب با تمام استرس های ما به پایان رسید، صبح زود گلنسا زنگ زد و عزیز هراسون جلو راهش دوید گفت گلنسا جان چه خبر بود؟
گلنسا گفت مادرشوهرش خیلی بی ادبه ،صبح بمن گفت منتظر چه هستی،پاشو برو دیگه!!
حتی یک لقمه نون هم بمن نداد، بهتره شما هم سریعتر صبحانه خانم کوچیک رو ببری تا از گشنگی ضعف نکرده ،آخه میگفت دیشب هم خوب شام نخورده...
عزیز سراسیمه وارد مطبخ شد و خودش با اشرف شروع به پختن کاچی کرد، عزیز توی کاچی روپر میکرد از گردو و پسته و با روغن حیوانی حسابی کاچی چربی درست میکرد.اونروز خودش کاچی رو درست و طَبق هایی از نون و پنیرو خامه و سرشیر ونون شیرمال رودرست کرد وبا حاج قربان و مظفر به خونه مهلقا فرستاد و به مظفرگفت حواست باشه ببین چکار میکنن ! بعد گفت حتما الان برای این صبحانه هم چشم در میارن .صبحانه توسط مظفر برده شد و عزیز در فکر پختن شیرین پلو و باقالی پلو بود که باید ظهر به خونه عروس میبردیم و با نظر بلندی تمام اونهارو هم درست کردیم و همه راهی خونه مهلقا شدیم ...
شمسی با دیدن عزیز با زبون چرب و نرمش گفت قمر جان ،جای دخترت خالی نباشه... هرچند نگران نباش در کنار ما خوشه...
عزیز که دلش از دست شمسی پُر بود گفت آره میدونم شما خوش هستین، اما فقط یه کم کمتر میخورید و پاتون رو دراز میکنید !شمسی گفت وا قمرجان یعنی چی؟
عزیز گفت ازت گلایه دارم ،چرا صبح به گلنسا صبحانه نداده بودی ،دریغ از یک لقمه نون و پنیر !
شمسی با چهره بر افروخته گفت وا چه حرفا میزنیا، من منتظر صبحانه عروس بودم، آخه تو نمیدونی اون صبحونه چه مزه ایی میده که آدم از اون صبحانه بخوره....
عزیز روشو از شمسی برگردوند گفت مهلقا کو ؟ مظلوم مادر، الهی بمیرم واسه دخترم... شمسی گفت تو ساختمان خودشه، الان میاد...
بلاخره مهلقا به ساختمان شمسی اومد و عزیز دستشو دورگردنش انداخت و گریه میکرد...
همه ازدیدن اون صحنه دلشون به درد اومد و یکی از اقوام محسن همون موقع جلو عزیز اومد. منو عزیز کنارهم نشسته بودیم گفت خانم میتونم یه لحظه وقتتو بگیرم ؟
عزیز گفت بفرما...
بعد آروم گفت من خودم مادرم، اما نگران دخترت نباش، اینها آدمهای بدی نیستن فقط خسیسن ، نمیخوام به کسی از من حرفی بزنی فقط یه کاری کن دخترت از این خونه بره وگرنه عاقبت خوشی نداره ،من اینارو کاملا میشناسم...بگو جونتو بردارو برو …عزیزکه کاملا در حیرت بود گفت شما اینا رو از کجا میدونی ؟
گفت یه شماره تلفن از خودت بده بهت زنگ میزنم....
عزیز شماره تلفنش رو داد و قرار شد اون خانم برای عزیز در فرصتی مناسب زنگ بزنه... اونروز بعد از پاتختی هرکس به خونه خودش رفت و مشغول زندگی خودش بود ،بعدها من مهلقا رو خونه عزیز میدیدم و چون خواهرمخیلی تودار و مظلوم بود هرچی عزیز میگفت اونا باهات خوبن یانه ؟
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_چهلویک
جلوتر رفتم خودممم نمیدونستم چی بگم از کجا شروع کنم ؛صورتم عرق کرده بود ؛ با تعلل لب زدم "نمیدونم راجب من چه فکری میکنید ؛ولی من زن بدی نیستم ؛نمیدونم تا الان چرا چیزی نگفتید ؛ولی خواستم بدونین کار بدی نکردم ؛،من زن فرهادم ؛،اگه پیشم بوده محرمش بودم ...
یه جور خاص نگاهم میکرد؛شرمگین سرم را پایین انداختم...
سکوت کرده بودم با خودم کلنجار میرفتم تا واقعیت رو بهش بگم، اون حق داشت همه چیز رو بدونه ...
بهم خیره شده بود منتطر شنیدن ادامه حرفهام بودم ...
از خجالت نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم ؛
گفتم شما از خیلی چیزها خبر ندارین شاید اگه واقعیت رو بدونین ...
همون حین صدای فرهاد تو گوشم زنگ خورد"گوهر بیا بیرون اذیتش نکن ،بهتره استراحت کنه،مگه نمی بینی مریض حاله "
سرم رو به عقب چرخوندم...
گفت "خانوم فعلا نمیتونه حرف بزنه ؛زنده موندنشم معجزس "
با اشاره فرهاد از اتاق بیرون اومدم ...
با غیض گفت "چی داشتی بهش میگفتی ؟
گفتم "واقعیت ؛اون باید همه چیز رو بدونه "
دندوناش رو روی هم فشرد "میخوای با یه فشار عصبی دیگه زن بیچاره رو به کشتن بدی؛عمدا اینکارو میکنی ؟؟؟مگه نمیببنی مریضه ؛از مرگ برگشته ؛وجدانت به درد اومده که سکتش بدی "
گفتم "آخه فرهاد !!
انگشت اشاره اش رو نزدیک چشمم گرفت با تحکم لب زد "گوهر زبون به دهن میگیری بلایی سر این زن بیاد از چشم تو میبینم ؛حتی یه دقیقه هم نمیذارم تو عمارت بمونی،دنبال اونی هستم که ذاغ سیاه منو چوب زده، خبرو به خانوم رسونده دمار از روزگارش در میارم "
از فرهاد دلخور شده بودم ؛لحنش خیلی تلخ و زهراگین بود...
بیرون که اومدم صفیه تو حیاط ایستاده بود ؛جلوتر رفتم :خانوم قرار بود چی بگه که با دمت گردو میشکوندی ؟؟ چرا الان دمقی چیزی شده ؟تیرت به سنگ خورده ؟
نگام کرد "چی میگی گوهر ؟"
گفتم چیزی نمیگم ؛ فقط خواستم بدونی خانوم سکته کرده نمیتونه حرف بزنه فک کنم این موضوع بیشتر از همه تو رو ناراحت کنه ...
مات نگام کرد "نمیتونه حرف بزنه !!؟"
گفتم چیه خیلی ناراحت شدی؟
خودش رو به کوچه علیچپ زد و گفت "حالا به من چه چرا به من میگی ؟؛چرا من باید ناراحت بشم ؟؟"گوشه چارقدش را لای انگشتم گرفتم گفتم "فرهاد بدجوری دنبال اونیکه که خبرچینی کرده ..."
عصبی داد زد خب به من چه ربطی داره ...
چند روزی گذشته بود ؛عمارت هر روز از مهمونهای جور واجور که به عیادت خانوم میومدن پر و خالی میشد... این روزها بیشتر به خونه ی بابام میرفتم ؛مریض و بدحال بود ؛دکترها جوابش کرده بودن ...
شب خونشون خوابیده بودم ؛نصف شب با صدای خِرخِر بابام بیدار شدم، به زور نفس میکشید ،هر چقد تکونش دادم چشماش رو باز نکرد ،روی پاهام کوبیدم و ضجه زدم ... گلاب یه لیوان اب رو روی صورت لاغر و رنگ پریده بابام خالی کرد ...شاید بیدار بشه، ولی فقط صدای خرخر گلوش شنیده میشد،بابام لحظاتی بعد تموم کرد ؛ به سرو صورت خودم میزدم و گریه میکردم ؛همه همسایه ها با صدای منو گلاب توی حیاط جمع شده بودن ؛
صبح زود جنازش را توی حیاط غسل دادن و روی دوش مردای روستا راهی قبرستون شد ،
اونقدر گریه کرده بودم که اشک چشمام خشک شده بود ؛با لبهای ترک خورده و چشمان بی روح زل زده بودم، به گوری که بابام با کفن سفید توش خوابیده بود ؛ با بیل خاک روی جنازه اش میریختن ؛خودم را روی خاکهای تلنار شده انداختم و ضجه زدم به قدری جیغ زده بودم که گلوم میسوخت ؛وقتی که بود قدرش رو نمیدونستم، حالا با رفتنش خلا بزرگی توی وجودم حس میکردم، انگار تیکه ای از قلبم که جایگاه بابام بود با رفتنش تهی شده بودم ...
ننه خدیجه زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد،
صفیه زیر گوش زنهای روستا پچ پچ میکرد "وقتی باباش زنده بود اصلا آدم حسابش نمیکرد ؛نگاه به اداهاش نکنید همش تئاتره؛ادا اصوله ..."
جونی تو بدنم نمونده بود ؛بی هدف سمت روستا راه افتادیم .... فرهاد توی مسجد روستا مراسم بزرگی گرفته بود ...
بعد مراسم به خونه بابام رفتم ؛صندوق لباسها رو باز کردم دونه دونه لباسهاش رو به سینم میچسبوندم و اشک میریختم ،تا چهلم میخواستم اونجا بمونم ؛ و صفیه نیز به خاطر گلاب اونجا میموند، تا تنها نمونه ... صداشون رو از توی اتاق میشنیدم "گلاب ازش میخواست تا با مملی به اونجا برن ،هم گلاب تنها نباشه هم خودشون ،یه سقف بالا سرشون باشه ؛ولی صفیه قبول نمیکرد "
بعد چهلم بابام منتظر بودم فرهاد دنبالم بیاد یا کسی رو پی ام بفرسته، ولی هیچ خبری نبود؛گلاب مدام تیکه بارم می کرد...
چادر روی سرم انداختم و سالار و بغل کردم ؛از پله ها پایین رفتم ؛گلاب سبزیهای توی حیاط رو اب میداد ؛با دیدنم زیر چشمی نگام کرد "کجا میری گوهر ؟
_دارم بر میگردم خونم...
گلاب پوزخندی زد و گفت "کدوم خونه ؟شوهرت که مرده ،الانم تو این چهل روز کسی دنبالت نیومده ،کجا میخوای بری ؟خونه ی تو اینجاست....
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهلویک
نزدیکی های غروب بود و دیگه چیزی به اومدن قباد نمونده بود که صدای گریه ی بچه توی اتاق پخش شد.....
با تمام بی حالی و بدن دردم سریع توی دست های قابله نگاه کردم و گفتم پسره مگه نه؟.قابله بچه رو توی بغلم گذاشت و مبادا ناشکری کنی بیگم، دختر نعمته.....
با دیدن دختر بچه ای که گریه میکرد و سعی میکرد دستاشو توی دهن کنه تا مرز سکته رفتم.....مات و مبهوت مونده بودم و بهش نگاه میکردم، انگار خواب و خیال بود.....
همون لحظه خدیجه خانم خودشو توی اتاق انداخت و گفت پسره اره؟
پیرزن اخمی روی پیشونی انداخت و گفت واااا، حالا هرچی هست نکنه میخوای جنگ و دعوا راه بندازی ؟
خدیجه خانم با ناباوری جلو اومد و گفت اینم دختره؟
همینکه به من نگاه کرد و چشمای اشکیمو دید دستشو توی کمرش گذاشت و گفت تو به کی رفتی انقد دختر میزایی ها؟خودتم خسته نمیشی؟اصلا تقصیر خودمه، اگه سر زایمان قبلی میرفتم و واسه قباد زن میگرفتم، حالا ی دختر نمیزاییدی.....
با شنیدن حرفای خدیجه خانم بلند زدم زیر گریه و مثل ابر بهار گریه میکردم..
پیرزن که حال و روزم رو دید با اخم تشری زد و گفت خجالت بکش خدیجه، زن زائوئه ناسلامتی بجای اینکه یه لیوان آب دستش بدی اینجا وایسادی و حرصش میدی؟
خدیجه خانم که انگار زده بود به سیم آخر دستی توی هوا تکون داد و گفت برو بابا،تو چه میفهمی از حرفای من اگه میفهمیدی که الان یه بچه داشتی.....
پیرزن با شنیدن این حرف، مثل من اشک توی چشماش حلقه زد....
وقتی حال و روزش رو دیدم غم و غصه های خودم یادم رفت ،دلم میخواست میتونستم بلند شم و کمی دلداریش بدم، اما نمیتونستم از سر جام تکون بخورم......
پیرزن بدون اینکه چیزی بگه وسایلش رو جمع کرد. و بیرون رفت....
پشت سرش خدیجه خانم هم در اتاق رو محکم به هم کوبید و رفت....
حالا باید منتظر عکس العمل قباد میموندم،کاش مثل زایمان قبلی چیزی نگه و ناراحت نشه.....
همینکه هوا تاریک شد ،صدای مردها از توی حیاط به گوش رسید.....
منتظر بودم هر لحظه در باز بشه و قباد با لبخند ملیحی توی خونه بیاد و بگه اشکال نداره بیگم، فدای سرت این نشد بچه ی بعدی،اما زهی خیال باطل.....چشمام به در خشک شد و قباد نیومد.....دلم برای دیدن طوبی و مهریجان پر میکشید، اما از اون ها هم خبری نبود......بچه گریه میکرد و من با حالی زار به دیوار روبه رو زل زده بودم......بلاخره انقد گریه کرد تا بلندش کردم و شیرش دادم....
حتما خدیجه خانم قباد رو داخل کشونده و بهش گفته که این یکی هم دختره.....قبلا که مرضی بود ،امید داشتم که قباد هیچوقت به زن سوم فکر نمیکنه، اما حالا قضیه فرق میکرد،اونهم با وجود مادری مثل خدیجه خانم......اونشب تا خود صبح چشم روی هم نذاشتم، گریه میکردم ......نزدیک ظهر بود که طوبی ومهریجان در حالیکه ظرف غذایی توی دستشون بود، توی اتاق اومدن، انقد دلم براشون تنگ شده بود که محکم توی بغل گرفتمشون و بوسشون کردم.....طوبی ظرف رو توی دستم گذاشت و گفت مامان بخور، اینو خودم برات آوردم، از ننه خدیجه گرفتم گفتم مامانم از دیروز چیزی نخورده.....
از محبتش دوباره اشکتوی چشم هام حلقه زد....دست کوچکشو توی دست گرفتم و بوسیدم ،خدیجه خانم چطور میتونست بگه دختر بده؟اگه این دختر ها نبودن که تا حالا من مرده بودم.......طوبی و مهریجان کنارم نشستن و به خواهرشون زل زدن.....کمی که گذشت طوبی گفت مامان مگه پسرا چی دارن که ننه خدیجه دیشب انقد چیز به بابام گفت؟
دلم نمیخواست ازش حرف بکشم اما کنجکاو شده بودم.....با لبخندی که پر از ترس و استرس بود گفتم چرا مامان؟چی گفت به بابات مگه؟
با چشم های درشت و خوشگلش بهم نگاه کرد و گفت دیشب داشت به بابام میگفت حالا که زنت هنر پسر زاییدن نداره ،یه زن دیگه میگیرم برات..
زود گفتم بابات چی گفت طوبی؟
طوبی قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت و گفت هیچی نگفت مامان ،فقط به حرفای ننه گوش میکرد.....
با حرفای طوبی رفتم تو فکر،معلومه که قباد حرفی نداره ،همونجور که پا گذاشت روی مرضی و منو عقد کرد ،به راحتی روی منم پا میذاره......
دوسه روز بعد قباد با قیافه ای بی تفاوت توی اتاق اومد و به بچه نگاه هم نکرد.....
معلوم بود روزای سختی در پیش دارم.....برخلاف طوبی و مهریجان این یکی اصلا آروم نبود و همش در حال گریه کردن بود.....شب ها اصلا نمیخوابیدم و تا صبح توی بغلم تابش میدادم، قباد انقد بی تفاوت بود که حتی براش اسم هم انتخاب نکرد و من خودم اسم آفرین رو براش انتخاب کردم.....
شب هایی که آفرین گریه میکرد و تا خود صبح نمیخوابید، حتی برای یک بار هم خدیجه خانم سراغمون نمیومد تا درد بچه رو بفهمه ،انقد توی اون مدت اذیت شده بودم که وزنم مثل پر کاه شده بود،فقط گاهی غذایی به دست طوبی میداد تا برام بیاره و منهم فقط بخاطر شیر دادن به آفرین میخوردم......
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گیله_لار
#قسمت_چهلویک
.تا دلم يكم آروم بشه ..
با ضجه هاي من صورت آقاجان هم آشفته و ناراحت شد، اما امان الله خان سنگدل دلش به رحم نيومد و نذاشت زري رو ببينم ..
آقا جانم هم هر چي به امان الله خان گفت انقد سياه دل نباش اين دختر جگر گوشه ي زريه، نوه تو . تو مگه تو سينت به جاي قلب سنگ داري ..بذار مادرش رو ببينه ..اين دختر چند روزه خواب و خوراك نداره، حقشه كه حالا واقعيت رو فهميده مادرش رو ببينه ..
امان الله خان قبول نكرد كه نكرد و مارو از عمارت بيرون كرد..خيلي غمگين و ناراحت بودم..باورم نميشد كه نذاشت مادرم رو ببينم .. اشك ميريختم چقدر اين آدم سنگدل و بي وجدان بود ..سوار ماشين شدم و راه افتاديم .. آقاجان حرفي با من نزد ..اما زير لب امان الله خان رو ناسزا ميداد و عصباني بود... انقد گريه كرده بودم داشتم بيحال ميشدم ..
آقا جان بلاخره زبان باز كرد و گفت بس كن ديگه ناري، شايد قسمت نبوده كه مادرت رو ببيني، ايشالا كه يه روز مادرت رو ميبيني ..بهت گفته بودم كه امان الله خان آدم درستي نيست ..ناري من رو قولم موندم،آوردم كه مادرت رو ببيني، حالا كه نشد مقصر من نيستم ازت ميخوام توام سر قولي كه به من دادي بموني ..فردا محمود خان با خانوادش ميان ..تو اين شرايط باز هم آقاجان ول كن نبود.. سرم رو به نشانه تاكيد تكون دادم ..بلاخره رسيديم خونه و من هم يكراست رفتم تو اتاقم ..صداي آقاجان رو شنيدم كه گفت فردا برو حموم و لباس مناسب بپوش شب مهمون داريم ..
باورم نميشد زندگي من در عرض چند روز داشت نابود ميشد .. لحاف رو روم كشيدم و از سردرد تا شب خوابيدم .. با صداي در از جام بلند شدم مادرم مهوش بود كه با يه سيني قورمه سبزي اومد كنارم ..با ديدنش پتو رو كشيدم رو سرم ..مادرم اومد دستم رو گرفتم و گفت ناري من ميدونم اين روزا خيلي عصباني و ناراحت هستي ،ميدونم چند روز چشم انتظار ديدن زري بودي و حالا اينجوري شد.. بخدا منم خيلي ناراحتم ..ناري تو جيگر گوشه مني.. من طاقت ندارم ناري شيطون و آتيش پاره رو كه همه از دستش كلافه بودن رو اينجوري ببينم ..ميدونم علاقه اي به تورج نداري ..به خداوندي خدا خيلي با آقاجانت صحبت كردم كه كوتاه بياد، اما چيزي جز كتك و ناسزا نصيبم نشد ..ناري من، انقد خودت رو اذيت نكن شايد تورج آدم خوبي باشه. برات يه زندگي خوب بسازه ..
با حرفاي مادرم افتادم به گريه، از جام بلند شدم و پاشدم بغلش كردم و تو بغلش گريه كردم ..دقيقا مثل بچگي هام وقتى كه يكي آزارم ميداد..بهش گفتم من به ازدواج با تورج راضي ام خودت رو اذيت نكن و انقد به خاطر من از آقاجان حرف نشنو ..من ديگه خودم رو دست به سرنوشت سپردم ..
اونشب چند دقيقه بغل مادرم گريه كردم تا آروم شدم ..مادرم گفت آقاجان انوش رو تهديد كرده كه اگه فردا اينورا پيداش بشه سر من هوو مياره و من رو از عمارت بيرون ميكنه ..
دلم براي انوش هم خونه ..اين همه سال عاشق نشد ،حالا هم عاشق شد اينجوري ..انوش به خاطر منه كه ساكت نشسته، خودت ميدوني كه انوش به من خيلي علاقه داره ..تو كه با آقاجانت رفتي عمارت امان الله خان ..انوش اومد اينجا و گفت به خاطر تو از ازدواج با ناري كه تمام وجودمه دست ميكشم، ولي به خداوندي خدا ديگه زن نميگيرم ..
و عذب ميمونم .. و عشق ناري هميشه تو قلب ميمونه .. چيزي نگفتم و مادرم از اتاق بيرون رفت ..
با شنيدن اين حرف ها از مادرم قلبم به درد اومد..دلم براي انوش میسوخت..كاش ميتونستم با انوش ازدواج كنم.اما ديگه بايد بي تفاوت ميبودم و زودتر از اين عمارت ميرفتم ..فردا صبح از خواب بيدار شدم ..تو عمارت همهمه پيچيده شده بود و همه در حال انجام كار بودن..از پنجره اتاقم خدمه رو ديدم كه به دستور آقاجان در حال تكاپو و مرتب كردن عمارت بودن..
كبري اومد تو اتاق و من رو آماده كرد براي رفتن به حموم..بدون اينكه گريه وناراحتي كنم..با ميل خودم سريع آماده شدم و رفتم به حمام..انگار خودم هم ديگه براي ازدواج با تورج عجله داشتم ..
آقاجان انواع ميوه ها وشيريني ها رو خريده بود و خدمه تو اتاق مهمان تو ظرف هاي بزرگ چيده بودن..نزديك هاي غروب بود كه ايل و تبار محمود خان از راه رسيدن..سر وصداي زيادي راه انداخته بودن و يه لشكر آدم با خودشون آورده بودن و تو راه دف و ني ميزدن و آواز محلي سرميدادن..زن ها كل ميكشيدن..عده اي از زن ها هم لباس محلي با روسري هاي بلند سفيد پوشيده بودن و طبق هايي بزرگي رو سرشون گذاشته بودن كه پر ازميوه و شيريني و لباس و پارچه بود و با طبق ها وارد عمارت ميشدن..هر كس كه اين همه طبق و بريز و بپاش رو ميديد زير لب ميگفت خوشبحال ناري كه انقد بختش بلنده و با اين خانواده وصلت كرده اما هيچکس از دل ناري بيكس با خبر نبود..
اهالي عمارت اونشب پچ پچ ميكردن و ميگفتن محمود خان براي دختر اصلان سنگ تمام گذاشته و همه دختراي روستا چشماشون داره درمياد..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رخشنده
#قسمت_چهلویک
نمیدونم چیشد یهویی ؛خواب بودم با احساس خفگی و حرارت داغی که به صورتم میخورد از خواب پریدم ؛شعله های آتش از هر طرف زبانه میکشید ؛
جفتمون وسط اتیش گیر افتاده بودیم ...
دوستم کل بدنش سوخت...
حبیب حرف میزد و فقط نگاش میکردم...
صدای بیجون خودم رو شنیدم :خدا چیکارشون کنه ،کی اینکارو با شما کرد ؟؟
داوود و افسانه چشم به لبهای حبیب دوخته بودن، منتظر جواب بودن، هر چند خودمون هم جوابش رو میدونستیم،
حبیب صورت صبور و بوسید و رو زمین گذاشت و گفت :همسایه ها منو از آتیش بیرون کشیدن ،ولی تا خواستن دوستم رو بیرون بیارن خونه فرو ریخت ...
به اینجای قصه که رسید شونه های مردونه حبیب لرزید ؛با بغض نالید دوستم زنده زنده وسط آتیش سوخت ؛منو به بیمارستان رسوندن به مدت بستری بودم ؛همسایه ها میگفتن دیدن که یه پسر جوون موقع اتیش سوزی از حیاط به بیرون دوییده ؛آتیش عمدی بوده ....
داوود دندوناش را رو هم فشار داد و از لای دندونهای قفل شده اش غرید :کار پسر مش تقیه ؛ با حرص بلند و سمت حیاط رفت ...
افسانه با گریه نالید:جلوش رو بگیرید ...
منو حبیب دنبالش دوییدیم، به نزدیک در حیاط که رسیدم به بازوش چنگ انداختم :داداش خواهش میکنم ؛نرو تورو خدا تازه شوهرم رو پیدا کردم، نمیخوام چند سال درد دوری تورو بکشم، نذار دردی که من کشیدم زنت بکشه...
حبیب روبروش ایستاد :داوود نمیذارم به خاطر من کاری کنی؛منو میبینی به خاطر یه ندونم کاری در به دری کشیدم ...
داوود چشماش از بغض براق شده بود ؛ با صدای خش داری که از گریه میلرزید گفت :حبیب خواهرم تو این چند سال خیلی عذاب کشیده، همش چشم انتظارت بود ؛فقط به خاطر اینکه فراموشت بکنه، غصه نخوره، راضیش کردم یه آدم ناشناس که معلوم نبود کیه چالش کنیم، به زور بهش قبولوندم تویی ؛حالا که میفهمم تمام بدبختیای خواهرم زیر سر اونه، دلم میخواد حسابش و برسم...
بالاخره داوود رو منصرف کردیم ،حبیب اعدش را روی چشماش قرار داده بود ....نگاهم به صورت سوخته و پوست چروک خورده اش بود، همان لحظه صداش تو گوشم زنگ خورد :ببخش که بعد چند سال منو با این ریخت و قیافه دیدی....
گفتم:چرا این چند سال نیومدی ؟
ساعدش را از روی چشمش برداشت عاجزانه گفت :میترسیدم رخشنده .ترس اینو داشتم قبولم نکنی؛نیومدم تا بری دنبال زندگیت ،با کسی باشی که لیاقتت رو داشته باشه
ابرو تو هم کشیدم و با دلخوری گفتم : من همون اول عاشق مردونگیت شدم ؛نه اینکه ظاهرت برام مهم نباشه، ولی خب چه میشه کرد ؛خدارو شکر خودت زنده ایی؛اگه نمیومدی تا اخر عمر منتظرت مینشستم...
دوباره نگاهش رو به سقف دوخت :وقتی فهمیدم یه پسر دارم دیگه نتونستم دوریتون رو تحمل کنم ...گفتم باید بیام پیشش، باید بفهمه پدر داره ؛ولی با ترس اومدم با نگرانی همش میترسیدم پسم بزنین ...
گفتم از کجا فهمیدی بچه داری ؟
قدیر بهم گفت ؛ توی بازار دیده بود...
گفتم پس پیش قدیر بودی ؟
گفت نه پیشش نبودم ،ولی بعد اینکه بدنم سوخت ؛یه مدت قدیر ازم مراقبت کرد ؛برات پول فرستادم، خودم رو راضی کرده بودم بیام پیشت ، تا سر کوچتون اومدم ولی...
به شونش زدم ولی چی ؟
برگشت و نگاهم کرد د گفت: ولی وقتی دیدم سوار ماشین اون پسره شدی گفتم شاید توام رفتی پی زندگی خودت ..
نمیدونستم چی بگم، گیج شده بودم گفتم اون فقط پسر همسایه بود ؛تا یه مسیری منو رسوند، اخه تو مگه منو نمیشناختی؟ چرا همچین فکری راجبم کردی ؟
**********
اونشب بعد مدتها آروم خوابیدم ...
میخواستم برای اومدنش جشن بگیرم تا همه بفهمن حبیب برگشته ...
خونمون شلوغ بود ؛ همه فامیل خونمون جمع بودن ؛هر کسی با دیدن چهره ی سوخته ای حبیب ،جا میخورد ...
حبیب از خجالت سرش پایین بود، به خاطر صورتش خجالت میکشید ...
بعد ناهار که سفره رو جمع کردیم ؛افسانه منو به یه گوشه ایی کشوند ...
گفتم خب بگو افسانه خیلی کار دارم؛برید بریده گفت "والله رخشنده قبلا اگه باهم تو یه خونه زندگی میکردیم فرق داشت ؛شوهرت نبود، دیگه شوهرت برگشته، من نمیتونم اینجا بمونم، میرم الونک ته حیاط اونجا راحتترم ...
چینی به پیشانی ام دادم و با دلخوری گفتم :اگه قرار کسی از اینجا بره اون منم نه تو ؛دیگه حبیب هست ،کار میکنه خرج زندگیمون رو میده ...دیگه نشنوم حرفی بزنی ...
داوود و حبیب یه گوشه باهم خلوت کرده بودن ؛بعد اینکه همه پراکنده شدن ؛حبیب صدام کرد و گفت رخشنده بیا بشین کارت دارم ...
کنارش نشستم همینطور که نگاهم به صورتش دوخته شده بود گفت :والله من قبلا یه جا باغبون بودم ؛خونواده ی خوبی هستن، خیلی هوای منو داشتن ،تصمیم گرفتم ،تو صبورو بردارم بریم اونجا ،یه خونه کارگری هم ته حیاط دارن اونجا میشینیم ...
تو فکر فرو رفتم ،دلم نمیخواست افسانه رو تنها بذارم ؛سکوت کرده بودم که صدای داوود تو گوشم زنگ خورد:
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نقره
#قسمت_چهلویک
عصابي شد و گفت : چرا داد میزنی ؟ مگه زنت رو دست من سپرده بودي!!! به من چه کجاست ! بگرد پیداش کن . میخواستی باهاش باشی تا گم نشه ..من همه رو که یادم نیست .
عصبی گفتم : رفت تو کدوم حجره ؟
یکم فکر کرد و گفت :اون .يکي به مونده به آخري از سمت چپ.
واي نقره رفته بود تو حجره ي قرينه ي ما، پس چرا بيرون نيومده بود وقتي فهميد اشتباهي اومده ؟از فکری که از سرم گذشت همه ي خونم يخ بست .
به سمت حجره اي که مرد نشون داد رفتم و بي هوا خواستم بازش کنم که ديدم از تو قفل بود ...داد زدم واکن اين درو.
يه صداي گوشخراش گفت : چي مي خواي نصف شبي ؟ حجره ي خودمه وا نمي کنم .
گفتم:وا کن تا این در رو خورد نکردم .
گفت:برو با بزرگترت بیا وا نمیکنم .این حجره تا صبح مال خودمه وا نمي کنم .
لگد محکمي به در زدم که کاروانسرا چي گفت : چه خبرته ؟ مي شکنه بايد خسارت بدي ها !!!! خيز برداشتم طرفش و گفتم : دعا کن،دعاکن زنم اين تو نباشه که کل اينجا رو به آتيش مي کشم . همه ي اونايي هم که تو حجره هاشون خوابيده بودن با سرو صداي من اومده بودن بيرون . رفتم سمت در و با لگد محکم بهش کوبيدم تا بشکنه . ولي باز نمي شد . از تعلل صاحب حجره فهميدم اين تو يه خبراييه، وگرنه چه دليلي داشت باز نکنه، وا مي کرد مي اومد بيرون ببينه چرا داد میزنم ديگه .يه مرد هيکلي از تو جمعيت اومد پيش من و با يه لگد در رو دوشقه کرد، تو حجره تاريک بود . تا خواستم برم تو يه چيزي عين يه موش از کنارم بيرون خزيد. تا خواستم برگردم ببينم چيه صدايی از تو تاريکي اومد . چشام به تاريکي عادت کرده بود، يا حضرت ابوالفضل اين نقره بود ؟ شنيدم بيرون غوغايي شده ،فهميدم اون مرد و رو که فرار کرد گرفتن، از ترسم نمي تونستم برم جلو . کنار يه تيکه گوشت زانو زدم . تيکه گوشتي که از تو صورت غرق به خونش يه جفت چشم سياه براق و ترسيده رو فقط معلوم بود. دستمالي که جلوي دهنش بود رو کشيدم پايين که بتونه نفس بکشه، مثل میت زل زده بود به من دست و پاهاش بسته بود . همونطور دست بسته از تو حجره بردم بيرون. حياط کاروانسرا به مدد فانوسهاي رو ديوارا روشن بود .
سرشکسته نقره رو بردم تو حجره ي خودمون ...صدام در نمي اومد . هم در حد انفجار عصباني بودم و هم مثل مادر مرده ها اشک جلوي چشام رو گرفته بود ،حجره ما فانوسش روشن بود . نگاهم که بهش افتاد آتيش گرفتم .نقره رو همونطور دست بسته گذاشتم تو حجره ي خودمون . خون جلوي چشم رو گرفت ، دويدم بيرون و رفتم سمت اون مرد ... يکي. دوتا. سه تا .مشت و لگدی بود که مینداختم بهش .مرده نگهش داشته بود و ظاهرا بدش نمیومد من این و هیه بلایی سرش بیارم. اونقدر زدم که مشتام ديگه جون نداشت . اونم افتاد رو زمين . از ديوار صدا در مي اومد ، از ملت نه!!! همه مثل چی ساکت شده بودن . کاروانسرا چي پشت اون مرد هيکلي قايم شده بود . بي حرف با شونه ي خميده رفتم سمت چاه آب وسط کاروانسرا و يه سطل آب برداشتم و با خودم به حجره بردم . همه داشتن به اين نمايش مفت و مجاني نيگا مي کردن . نقره بیصدا زل زده بود به زمین. زير چشمش کبود شده بود .کتکش زده بود.
رفتم جلو و دستهاشو باز کردم .
در حجره زده شد ..داد زدم کسي تو بياد خودش میدونه.
يه پيرزن اومد تو و گفت : بذار بيام عروست ببينم مادر...
از لحنش دلم نرم شد ،از جلوي نقره کشيدم کنار . پيرزن اومد کنار نقره و نگاهي به وضعيت رقت انگيز اون انداخت و گفت : به حق فاطمه ي زهرا به زمين گرم بخورده ، ببين با دختر نازنين مردم چه کرده . بعد رو کرد به من و گفت : اينطوري ننه باباش سپرده بودن دستت؟کجا بودي ؟
گفتم : خانوم اومدي به مريضم برسي يا منو دعوا کني ؟
سرش رو برگردوند طرف نقره و گفت : دخترم اتفاقی که برات نیوفتاده ؟
از اين سوال پيرزن مثل ديناميت رفتم رو هوا و گفتم : اومدي مريض داري يا خبر چيني ؟ برو بيرون، نمي خوام باهاش حرف بزني . هر بلايي سرش اومده به من مربوط مي شه .
پيرزن ترسید و بلند شد رفت بيرون . رفتم سمت چمدون و يکي از لباسام رو برداشتم و زدم تو آب و کشيدم تو صورت و دستاش . نقره درست عين يه مرده فقط نيگام ميکرد .
سوال اون پيرزن تو ذهن منم بود ،اما جرأت پرسيدنش رو نداشتم . هم به خاطر خودش و هم به خاطر ترس از جوابي که ممکن بود بهم بده .گفتم : نقره ميتوني لباست رو عوض کني ؟
با سرش آره گفت. رفتم سمت چمدون و يه لباس از تو بقچه اش براش درآوردم و گفتم : من میرم بیرون تو عوضش کن. لباس رو که گرفت گفت : تايماز؟
از تايماز گفتنش دلم خالی شد.
نگاه کردم تو چشمهاي ترسونش و گفتم : باشه بعداً ،من پيشتم از هيچي نترس.
تقه اي به در زدن. صداي کاروانسرا چي بود که مي خواست برم بيرون.
رفتم بيرون حجره و گفتم : چي مي خواي ؟
گفت: اين مرد رو چيکار کنيم ؟
گفتم : تحويل آجانا بدينش .
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رستا
#قسمت_چهلویک
دروغ نگم اونقدرام از شنیدن این خبر ناراحت نشدم، حق با آقا بهرام بود، اين جوری از دست پدر و مادرم خلاص میشدم ! میدونستم کارم اشتباهه، ولی چاره ی دیگه ای هم نداشتم ..
اونا كه همه جا جار زده بودن ما بدیم ، دقیقاً الان می خواستم همونی بشم كه اونا میگفتن . از یه طرفم میدونستم مامانم با این وضعی که برام درست کرده هیچ وقت شانس یه ازدواج معمولی رو نخواهم داشت ...
وقتی جریان رو برای رها تعریف کردم تنها حرفی که بهم زد این بود ، رستا نكن این کارو اشتباهه...
ولی من گوشم بدهكار نبود ، حاضر بودم دست به هر كاری بزنم اما دیگه به اون خونه برنگردم ...
در مورد پیشنهادی که بهرام بهم داده بود مفصل فکر کردم ، باید هر چه زودتر تصمیم میگرفتم ،هر لحظه احتمال اینکه باز سر و کله ی مامان و بابام پیدا بشه زیاد بود ،همین طور صاحب خونه هم اخطارشو داده بود، اینم خوب میدونستم عروس هر کی بشم هزار تا حرف و حدیث و تهمت بهم میزنن .
با اکراه تلفن رو برداشتم و به بهرام زنگ زدم و بهش گفتم بايد رو در رو با هم حرف بزنيم ،اونم از خدا خواسته فوراً قبول كرد و با هم قرار گذاشتیم .
چرا هيچ کس به فکر من نبود؟ چرا هيچکس یه ذره هم دلش به حال من نمیسوخت همه میگفتن : وقتی پدر مادر خودش باهاش بدن ، پس حتما یه دلیلی داره که این حرف ها رو بهش میزنن !
دیگه نسبت به این حرف ها و آزار اذیت ها مثل یه تیکه سنگ شده بودم... میدونستم قبول کردن پیشنهاد بهرام یه ریسکه خیلی بزرگه برام اما تو او شرايط تنها راه فرارم از اون خونه ی همین ازدواج مصلحتی بود و مطمئنم مامانم از قصد اين کارو. کرده بود تا خودش رو از كاری كه كرده بود نجات بده و گردن من بندازه ،متاسفانه من اون موقع بچه بودم و اطلاعات كافی نداشتم، اگه مثل الان اطلاعات کافی داشتم میتونستم ثابت کنم که من بر اثر ضربه مشکل دار شدم...
متاسفانه تصميمم رو گرفتم تا با مردی كه ۱۹ سال ازم بزرگتره و ۲ تا بچه ی قد و نیم قد و يه تو راهی داره ازدواج كنم ...
ولی هر چه زودتر ،تا اوضاع بدتر نشده بود باید جریان رو برای بهرام تعریف میکردم ،باید واقعیت رو بهش میگفتم که بعداً بهم حرفی نزنه...
واقعیتی که از همه پنهون کرده بودم شده بود کابوس شب وروزم ...
بعد ازظهرِ اون روز رفتم دیدن بهرام ، همونطور که پیاده داشتم راه میرفتم حرفایی که قرار بود به بهرام بزنم رو با خودم تکرار میکردم اینقدر ذهنم درگیر بود که اصلا متوجه نشدم چطوری رسیدم به کافه ای که بهرام آدرسش رو داده بود ! دستی به شال و مانتوم کشیدم و با بدنی بی جون در چوبی کافه رو هل دادم خجالت زده به اطرافم نگاه کردم تا بهرام رو ببینم ...
بهرام کنار پنجره رو صندلی نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد...
نفس عمیقی کشیدم به سمت میز قدم برداشتم ...
بعد از سلام احوال پرسی و سفارش دو تا چایی ،بهرام منتظر به من نگاه میکرد تا سر صحبت رو باز کنم، نمیدونستم از كجا و چجوری شروع کنم ،با اينكه بهرام آدمی نبود که برام مهم باشه ،ولی از بيان کردن حقیقت عاجز بودم ، مدت کمی تو سکوت گذشت ، من که ساکت شده بود ، بین گفتن و نگفتن گیر کرده بودم ...
دستامو قلاب همدیگه کردم و با کلافگی گفتم:ببینید الان چند ماهی هست كه دارم پيشتون كار میكنم و اگه متوجه شده باشيد من دختری نيستم كه دنبال يه مرد زن دار باشم و بخوام از راه بدرش كنم، اين شماييد كه داريد از این وضعیتی كه من توش هستم سو استفاده میكنيد ، من به دلیل یه سری مسائل مجبورم تن به اين ازدواج بدم ، شايد تا يه حدودی بدونيد ؛ ولی كامل نه ...! بهرام مرد باهوش و زبون بازی بود خوب میدونست چطوری حرف بزنه ، لبخندی زد و گفت : رستا اشتباه نکن باور كن منم مرد بدی نيستم كه بخوام بخاطر خودم اين پشنهاد رو بهت بدم ، من از اول هم با ازدواجی که کردم مشكل داشتم ، ولی پدرم خدا بيامرز مجبورم كرد ،چون ازدواجشون به رسم ما دختر به دختر ميگن ، يعنی وصلت اين جوریه كه يه دختر از اون خانواده ميگيرن و در اِزاش یه دختر شوهر میدن و بخاطر اينكه دخترشون رو يه جای خوب شوهر بدن منو انتخاب کردن .
پوز خندی زدم و در جوابش گفتم : اقا بهرام شما بزرگ تر از منی و احترامت واجبه
ولی من نیومدم اینجا که آسمون ريسمون برای هم ببافيم، اين حرفا رو اكثر مردایی كه میخوان زن دوم بگيرن میزنن... من مشكلم خانواده ام هستن، خودت شاهد بودی كه من فقط میخواستم مستقل بشم و رو پای خودم بايستم بدون اين كارا ... ؛ ولی اونا نمیذارن !
پس تنها راه اينه كه به اسم ازدواج کنم، همین طور كه نمیتونن رها رو مجبور کنن برگرده تو اون خونه ،منم همين رو میخوام ،وگرنه هیچ احساسی نسبت بهت ندارم و یه چيز ديگه هم هست كه بايد بدونی !الان نمیتونم مفصل در بارش توضیح بدم که چرا و چیشد فقط میگم بر اثر ضربه این اتفاق برام افتاد ...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جوانه
#قسمت_چهلویک
حالا بیا ببین هم آبروی تو رو برد هم خودش رو ....
کنار دیوار ایستاده بودم و از پشت پنجه هامو تو دیوار فرو میکردم...فکم قفل شده بود نمیتونسم حرف بزنم ،نگاهم بین محمود خان و خاله و خورشید خانوم میچرخید، قلبم با شدت به سینه ام میکوبید..
-محمود خان فریاد زد بس کن خورشید، این چه قشقرقیه راه انداختی چی شده مگه؟
خورشید خانوم به طرف محموخان رفت وگفت : چند وقته میبینم عشق قدیم خانوم میاد اینجا ،این دختر هم به بهونه باغ فندوق از خونه میزنه بیرون...
خاله بعد از حرفای خورشید خانوم با آرامشی که نشون میداد از حرفاش مطمئنه گفت: این حرفا نه در شان شماست نه این رفتار از دختر من و عروس شما سر میزنه ،من دخترمو میشناسم ،اگه هم سر کله اون جوون پیدا شده حتما اتفاقی بوده...
خورشید خانوم با حرص نگاه کرد....
که حرفش با صدای محمودخان ناتموم موند: بسه دیگه ...
رو به کارگرا گفت :برید سرکارتون اینجا چیزی برا تماشا نیس...
بعد هم رو به خورشید خانوم گفت:
بتول سی ساله تو این خونه اس، دخترشم تربیت شده خودشه ،هر اتفاقی افتاده اینا زن وشوهرن ،مهران میاد خودشون مشکلشون حل میکنن.....
****
هوا تاریک شده، اما خبری از مهران نیست...انقدر گریه کرده ام که چشمهام سرخ شده....
این انتظار کلافه ام کرده...چقدر برای اومدنش ذوق داشتم و حالا......قطره اشکی روی صورتم ریخت..
هوای اتاق خیلی سرد شده...هیزم بخاری تمام شده، اما جرات اینکه برای آوردن به حیاط بروم راندارم...
آخرین تکه هیزم رو هم در آتش انداختم...
مرتب تو اتاق راه میرفتم و به دامنم چنگ میزدم...در با صدای بدی باز شد...
به طرف مهران رفتم، اما قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم صورتم داغ شد و روی زمین پرت شدم...با ناباوری به سمت مهران نگاه کردم...
بلندم کردم و منو محکم به دیوار پشت
سرم کوبید...لحظه ای از درد نفسم حبس شد...با چنان نفرتی نگاهم میکرد که دیگر باور نمیکردم مرد خشمگین مقابلم، مهرانه..
اشکهام روی صورتم میریخت و نفسم بالا نمیومد....تلاشی برای آزاد کردن خودم نمیکردم....لبهاش لرزید و رهام کرد...از اتاق بیرون رفت و دررو محکم به هم کوبید..
بین خواب و بیداریم...تو رخت خواب دراز کشیدم و پتو رو تا چونه ام بالا آوردم....آتیش بخاری خاموش شده و اتاق سرد سرده....
در آروم باز شد و قامت بلند مهران تو چهارچوب ظاهر شد....در رو بست و بدون حرف به سمت بخاری رفت...کمی خاکسترها را جابجا کرد و دوباره از اتاق خارج شد....
کمی بعد با دستی پر از هیزم بر برگشت و سریع آتیش بخاری رو روشن کرد....
خدایا چرا به من نگاه نمیکنه؟
کتش رو گوشه ای پرت کرد و دراز کشید...نگاهش را به سقف دوخت و یک دستش رو روی پیشونیش گذاشت...
اشکهام دوباره از گوشه چشمم سرازیر شدند ...بدون اینکه نگاهش را از سقف برداره با لحن سردی گفت:
_چرا گریه میکنی؟
با گریه و صدای که ناخواسته بلند بود گفتم:مهران بخدا من خبر نداشتم...خودش اومد بود ..
آروم گفت:میدونم ...
با بهت گفتم:میدونی؟
_تمام مدت داشتم میدیدمتون ...
بعد بی هوا به سمتم چرخید و با خشم گفت:چرا وایساده بودی و به حرفاش گوش میدادی...
من من کنان گفتم:من..من..فقط گیج شده بودم ...
چشمهاش را تنگ کرد...
با صدایی بی نهایت سرد پرسید:دوستش داری؟
خیلی جدی و سریع گفتم:نه.نه.نه.به خدا نه..
بعد با بغض و احساسی که از اعماق وجودم بود گفتم:
مهران ،نمیدونم اسمش عشق هست یا نه، ولی میدونم که بیشتر از جونم دوست دارم...
مهران بغض کرد و اشکهاش آروم روی صورتش چکید...اشکهایی که دلمو آتیش می زدند..باصدای آرومی و بریده بریده گفت:دوست ...دارم....جوانه من میترسم ... میترسم از اینکه حتی یه روز تو برای من نباشی...
* ***
کسی کبودی صورتم، را به رویم نمیورد...فقط خورشید خانوم بار اولی که سر سفره ناهار،صورتمو دیده به مهران گفت :خوبه پسرم...مرد باید جذبه داشته باشه...
البته دیگر حرفهاش مثل سابق اذیتم نمیکرد....همیشه در نهایت ادب با او رفتار میکردم، به امیدروزی که دشمنیش رو با من رو کنار بذارد..
مهران دیگه حرفی از اون روز نمی زد....من هم اصراری نداشتم..تنها احساسی که از من نسبت به
عباس مونده، یک جور دلسوزی است که دلیلش رو نمیدونسم....بعضی وقتها از اینکه سر عباس بلایی آورده باشد میترسیدم،اما جرات سوال پرسیدن ندارم...دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم که مهران به احساسم شک کنه...به هیچ قیمتی حاضر نیستم اشک مهران رو ببینم ....
شلوغی مطبخ حالمو بد کرده....انگار همه صداها صد برابر بلند شده بودند و تو گوشم می پیچیدند...از خاله خداحافظی می کنم تا به اتاقم برگردم.....در باز شد و ملیحه اومد داخل...
ملیحه آروم به من اشاره کرد که کنارش برم...
_جانم؟چی شده؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یگانه
#قسمت_چهلویک
شاید به سختی داشت خودش را حفظ می کرد گفت :باور کن که این مساله کاملا شخضیه و من خودم باید حلش کنم . فقط ازت خواهش می کنم چند وقتی این بی حوصلگی منو تحمل کنی ، می تونی ؟
_چرا نمی تونم ، اگه بدونم تو این طوری حالت خوب می شه اصلا چند وقت دور و برت نمی یام خوبه ؟
گفت :برام دعا کن !
دیگر نتوانستم جلوی رفتنش را بگیرم ، او رفت و من پریشان و سرگردان روی صندلی افتادم ، خدایا چه اتفاقی داشت می افتاد ؟
منصور را علی رغم میلم به حال خودش گذاشتم ،با هم به بیمارستان می رفتیم اما کمتر مرا به عمارت بر میگرداند و بیشتر مواقع این کار را به پیمان یا هومن محول می کرد . هفته ی اول یک شب در میان ، هفته ی دوم دو شب در میان و هفته ی سوم ...
نگاه هومن و پیمان پرسشگر بود، اما نه آنها سوالی می کردند و نه من حرفی می زدم . به همان نسبت از رفت و امدش به عمارت هم کاست و مرا آشفته تر نمود . اما هر بار که تصمیم به اعتراض می گرفتم، قولی را که داده بودم خاطر نشان می کرد و به این ترتیب یک ماه گذشت ...
کلافه و مساصل به پشتی صندلی تکیه دادم . هومن هر از چندگاه نگاه گذرایی به من می کرد ،اما حرفی نمی زد ...در تمام این مدت او همیشه کمکم کرده بود و در مواقعی که صبر و قرارم را از دست داده بودم با طمانینه به صبوری دعوتم کرده بود . صبری که همیشه نتیجه داده بود اما این بار ...
_یگانه بین تو و منصور مشکلی پیش اومده ؟ چی شده که منصور کمتر به عمارت می یاد ؟ خانوم خیلی نگران شده ؟ فکر می کنم تو باید دلیلش رو بدونی .
/نه من چیزی نمی دونم .
پرسید :با هم قهرید ؟
_نه .
مردد نگاهم کرد گفتم :باور کنید راست می گم . فقط اینو می دونم که اون چند وقته بی حوصله اس، از منم خواسته کمتر دوروبرش باشم تا از این حال و هوا در بیاد .
کلافه چنگی به موهایش انداخت و گفت :قرار بود مساله ازدواجتون بعد از مراسم اختتامیه مطرح بشه ، اما تا اونجایی که من می دونم از اون روز تا حالا از هم دورتر هم شدید ، چه فکری تو سر منصوره ؟
_فکر می کنم شما بدونید چه اتفاقی افتاده که منصور این طور از من فاصله گرفته ! شاید احمقانه باشه اما نمی دونم چرا حس می کنم هر چی هست مربوط به کتیه ؟
_حرفی نزد . شاید با سکوتش حرفم را تایید می کرد .
_بشین باهاش حرف بزن ، تکلیف خودت رو روشن کن ، در جایی که خودت ضعیف عمل می کنی،کاری از بقیه ساخته نیست .
_ولی من نمی خوام برنجونمش .
اتومبیل را کناری پارک کرد و به سویم برگشت و گفت :تا حالا این من بودم که ازت می خواستم حوصله ی بیشتری به خرج بدی ، درسته ؟
سری به علامت تایید تکان دادم و او ادامه داد :ولی حالا بهت میگم ببین ، این حق مسلم توئه که تکلیف خودت رو تو زندگی منصور بدونی . همین طوری هم همه تا حدودی متوجه جریان شدند و این اصلا برای تو خوب نیست ، بهتره قبل از این که خان متوجه بشه ، منصور خواسته اش رو مطرح کنه .
شاید متوجه شده و قضیه ی دو دیدار منصور را با فتح ا... خان برایش تعریف کردم که او را عمیقا در فکر فرو برد . با لحنی که از استیصال و اندوهم نشان داشت گفتم :هومن خان من نمی دونم چه اتفاقی داره می افته ،فقط این رو می دونم که نمی خوام از دست بدمش ... اونم منو دوست داره ، مطمئنم .
_آروم باش یگانه ، معلومه که دوستت داره فقط این دست دست کردنش کمی منو نگران می کنه ، تو حرفهای خودت رو بزن تا ببینم چی می شه !
اما قبل از اینکه به سراغش بروم خودش مرا به اتاقش دعوت کرد . فکر کردم شاید از پیله ی تنهایی اش درآمده و از این فکر با احساس آرامش به نزدش رفتم .
_سلام خانوم ، خانومها .
_سلام خوبی ؟
_آره ، بیا بشین ، کارات دارم .
نشستم و او هم روی مبلی مقابلم نشست . نگاهی به اوراقی که در دست داشت کردم . آنها را روی میز مقابلم گذاشت .
_اینا چیه ؟و دست بردم و برشان داشتم . یکی سند اتومبیل بود و دیگری سند خانه .
سند ماشینی که شب تولدت بهت هدیه کردم ، اون یکی هم هدیه ی تولد بیست و دو سالگی ات .
متعجب گفتم :ولی تا تولدم یک ماهی مونده .
گفت :چه فرقی می کنه ؟ به هر حال بایستی این کار رو می کردم .
_ولی این خیلی زیاده منصور ! تو با این کارت حسابی منو بد عادت می کنی ،هیچ فکر کردی برای تولد بیست و سه سالگی ام دیگه هیچی منو راضی نمی کنه .
رنگش آشکارا پرید، از جا برخاست و به کنار پنجره رفت . کنارش ایستادم و پرسیدم :منصور تو واقعا حالت خوبه ؟ حداقل اونقدر که از غار تنهایی ات بیای بیرون .
تو این مدت خیلی اذیتت کردم نه ؟گفتم :مهم نیست ! فقط وقتی این طوری می ری تو کما ، نمی دونم که باید چی کار کنم تا دوباره سر حال بشی و گاهی از اینکه هیچ کاری از دستم بر نمی یاد کلافه می شم .
نگاهش را به بیرون دوخت و گفت :تو هر کاری که تونستی کردی ،خیلی بیشتر از اون چه که من لایقش بودم ، می دونم اگه یه روز نباشی ...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_چهلویک
چندی نگذشته بود که مادر و خواهر اوستا گلاب به خانه مان آمدن.
خواهرش بقچه ای نان بدست، همراه مادر مسنش وارد شدن.
رضا که حدس هایی زده بود از همان اول اخم هاش توی هم بود و من هم روی خوش به مهمان ها نشون نمی دادم.
مادر اوستا گلاب که زن سیاه چهره ای بود بعد از نگاهی به دور و بر خانه ی فقیرانه مون گفت غرض از مزاحمت آمدیم برای امر خیر،ما زن ها هم که حرف هم رو بهتر میفهمیم ،گفتیم این دفعه یه مجلس زنانه باشه شاید زودتر به نتیجه رسیدیم...
بعد از گذاشتن چای بد رنگ ارزان قیمتمان جلوشان خواهرش ادامه داد که اخوی من زنش رو از دست داده و چهار تا هم بچه ی قد و نیم قد داره که من و مادرم نوکرشان هم هستیم.فقط می خوایم آق داداشمون از تنهایی دربیاد و وقتی از بنایی برمیگرده یه زن باشه که به خانه اش صفا بده و یه غذای گرمی جلوش بزاره.
اخم هام رو بیشتر کردم و سرمو پایین تر آوردم.رضا کنارم چهارزانو نشسته بود و ناخن می جوید.
مادر اوس گلاب به خودش تکونی داد و گفت شما هم که تو گلوی پسرم گیر کردی...این پسر ما کم کسی که نیست بناعه ،ماشالله چهارشانه است کاریه...هر زنی هم بهش معرفی کردیم قبول نکرد،گفتیم حالا که خودش از یکی خوشش امده چه بهتر.تو هم که تا کی می خوای با یه بچه عذب بمانی و موی سیاهتو سفید کنی خدارو خوش نمیاد مرد و زن عذب بمانن.
خواهر اوس گلاب پر روسریش رو به روی شانه اش انداخت و با ذوق بقچه اش رو باز کرد و وسط گذاشت و گفت این نان قندیارا خودم پختم ،دهنت رو شیرین کن تا ماهم برات سنگ تمام بزاریم عروس خانم.
مادر اوس گلاب با غرور رو به نان قندیا گفت ماشالله از هر انگشتش یه هنر میباره،مرد دلش به همین هنرای زن خوشه نه کارگری روی ساخت خانه و طویله....دیگه وقتشه برای خودت خانمی کنی.
رضا روی بقچه رو پوشوند و گفت مادر من مرد داره، اونم منم از فردا هم خانمی میکنه نه برای خانه ی اوس گلاب برای اینجا که خانه ی خودشه.
خواهر اوس گلاب با چشم غره گفت پسرجان سه تا بزرگتر نشستیم صحبت میکنیم اوس گلاب هم چهارتا بچه داره مگه امدن و دخالت میکنن؟
مادرش گفت به حق چیزای ندیده و نشنیده تو یه الف بچه می خوای مرد و نان اورش باشی؟
رضا با بغض جواب میداد که گفتم مهمانید احترامتان واجب ،ولی من قصد شوهر کردن ندارم.
به رضا نگاهی کردم و گفتم مرد خانه ی من پسرمه.
مادر و خواهر واه واه گویان گفتن هنوز داغی دختر جان چند صباح دیگه این بر و رو را نداری،پسرت هم بزرگ میشه میره پی زندگیش تو میمانی و بدبختیات.
مادر و خواهر اوس گلاب کلافه با یاد آوری بدبختیام سعی در برگردوندن نظرم داشتن که بلند شدم و گفتم من صلاح خودمو بهتر می دانم.
مادر و دختر با نگاه به هم و گفتن اینکه خلایق هر چه لایق،غرغر کنان با نازک کردن پشت چشمی از کنارم رد شدن و در حال خارج شدن بودن که رضا بقچه شان را گره زد و دوان دوان به دستشان داد.خواهر اوس گلاب بقچه رو با حرص از دست رضا کشید و رفتن.
رضا بعد از رفتنشان تا مدتی اخم هاش تو هم بود.عین مردها یک پاش رو ستون کرده بود و دست هارو روش گذاشته بود و فکر می کرد.
کنارش نشستم و گفتم مگه مادرت مرده اینجوری زانوی غم بغل گرفتی پسرجان؟از این به بعد از همان جلوی در ردشان می کنم.
رضا طلبکارانه به سمتم برگشت و گفت پس از این بعد سر کار هم نرو .
با تعجب گفتم چی میگی مارجان مگه میشه سر کار نرم پس چه بخوریم؟
رضا با قیافه ای جدی و سینه سپر گفت خودم کار می کنم،مَردم باید نان بیارم.
با خنده ای در جوابش گفتم آخه کی به مردی به این کوچکی کار میده؟
بلند شد و گفت حالا میبینی،میرم شهر و یه کار خوب پیدا می کنم.
از اون روز اونقدر در گوشم خوند و گفت و گفت تا متقاعدم کرد که دیگه مرد خونست و خودش میتونه به تنهایی خرج خونه رو دربیاره.من نشستم توی خونه به نخ ریسی و گلیم و جوراب بافی برای زن های همسایه.رضای هفت ساله ی من هم صبح ها آفتاب نزده با فانوس،تک و تنها راهی شهر کوچکی میشد که دو کیلومتر با ما فاصله داشت، تا به موقع به بازار برای پادویی و کار در حجره ای برسه که با التماس قبولش کرده بودن.هر بار که توی تاریکی راه میوفتاد ،با گریه بدرقه اش می کردم و هر چی می گفتم یوقت گرگ شکارت می کنه،بدبخت میشم ،خانه خراب میشم، تحمل یه داغ دیگه را ندارم ولی زیر بار نمی رفت و ادعا می کرد که نمی ترسه.
شب ها توی چله ی زمستون با پاهای تاول زده از سرما توی گالش های سوراخش به خونه برمی گشت و ساعت ها پاهاش رو توی آب گرم ماساژ میدادم تا شاید کمی از دردش کم بشه و ورمش بخوابه.
مرد کوچک خانه ی من از سن هفت سالگی کار سخت رو شروع کرد و با تحمل تمام سختیها دل از آرزوهاش کشید و قلم و دفترش روی تاقچه دست نخورده باقی موند.ولی من همچنان دلم می خواست رضا با سواد بشه تا هر کسی نتونه سرش کلاه بزاره.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شهلا
#قسمت_چهلویک
دماغشو باد داد و سرزنشوار گفت: من جای تو بودم دیگه هیچ وقت از خونه نمیومدم بیرون.. اونوقت داری تو خونهی مردم بلند میخندی و میدویی...
از شنیدن اون حرفا نزدیک بود منفجر بشم.... ساکت فقط بهش نگاه کردم...
خاله فاطی هم ناراحت شد، اما انداخت به شوخی و گفت: ای بابا کبری جان اون قضیه که تموم شد.. تازه معلوم شد که خانوادهی زرین دروغ گفتن و شهلا بیگناهه...
کبری چپ چپ نگام کرد و آرومتر به خاله فاطی گفت: از من به تو نصیحت..نذار اشرف با این دختره بگرده... از راه به درش میکنه...
دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم.. رفتم جلوش وایسادم و گفتم: شنیدم شما خیلی آدم خوبی هستی...
کبری همونجا وایساد و گفت: خب معلومه....
گفتم: امیدوارم همون خدایی که هم تو و هم من بهش اعتقاد داریم، جواب دلی که از من شکستین رو بهتون بده... از خدا بترسین که خدا سریع الحسابه.. بترسین که مثل عمو محمدم با بچههاتون تقاص پس ندین....
کبری قرمز شد، دستشو گذاشت روی قلبش و گفت: خیلی گستاخی دختر ... مگه آدم جواب بزرگترشو اینجوری میده....
خاله فاطی که دید داره دعوا راه میوفته دست کبری رو گرفت و گفت: بچست.. تو ببخشش...
کبری که حسابی ترسیده بود گفت:نفرینم نکنه..حتما محمد بدبختم نفرین کرده...
بلند گفتم: ایشالا خدا جوابتو بهت بده....
اشرف کشیدم تو پستو و گفت: ول کن بابا.. تو از کی اینهمه زبون درآوردی؟
گفتم: از همون وقتی که اون همه بلا ومصیبت سرم آوار شد، بعدم دستمو از تو دستش کشیدم، چادرم رو سرم کردم و با ناراحتی گفتم: کبری خانوم راست میگه...من نباید از خونمون بیام بیرون... تو هم اگه خواستی منو ببینی بیا خونمون، اگرم میترسی مثل من گستاخ بشی ،نیا....
اشرف دنبالم افتاده بود و میخواست، نذاره برم خونمون..
اما قلبم واقعا شکسته بود... دیگه نمیتونستم اونجا بمونم..
کبری هنوز در مورد اینکه خاله فاطی نذاره اشرف با من بگرده حرف میزد که من سر بزنگاه رسیدم..
گفتم: خیالت راحت باشه... من دارم میرم، تا اشرفو از راه به در نکنم... ولی تو منتظر تقاص من باش که خدا ازت بگیره...
رنگش مثل گچ شد....
خاله فاطی گفت: شهلا کجا میری؟...وایسا ببینم...
بغضم ترکید، جواب خاله فاطی و اشرف رو که از پشت سرم صدام میکردن، ندادم و رفتم خونه...
در حیاطمون باز بود، بیصدا رفتم تو اتاق زیر پله که تو حیاط بود و اونجا فرش میبافتم....
سرمو کرده بودم تو متکا، با صدای بلند خدا رو صدا میکردم و هق هق میکردم... ... در اتاق باز شد و اشرف بالای سرم وایساد... منو از روی متکا بلند کرد و کشید تو بغلش... اونم با من گریه میکرد...... دوتایی اینقدر گریه کردیم تا آروم شدیم..
اشرف با مسخره بازی میخواست منو بخندونه تا از اون حال و هوا دربیام.. گفت: مگه نگفتی اگه میخوای گستاخ بشی بیا... پاشو ببینم چجوری میخوای منو گستاخ کنی..؟
لبخند اومد رو لبم و گفتم: اونجا نتونستی از من دفاع کنی؟
اشرف خندید: همه کبری فوضول رو میشناسن... کی آخه به حرف اون اهمیت میده که من بدم... بخدا من هنوزم باور نمیکنم، چطوری با اون شجاعت، اونجوری از خودت دفاع کردی...... حالا پاشو بریم خونهی ما.. ننهام منو فرستاده دنبالت...
اشکامو پاک کردم و گفتم: نمیام، از خاله فاطی خجالت میکشم...
اشرف بلند خندید و گفت: پاشو، بخدا تو نیایی رام نمیده... گفت یا با شهلا بیا، یا توام دیگه نیا...پا شدم و همراه اشرف رفتم خونهی خاله فاطی...با اشرف رفتیم تو پستو و شروع کردیم به بافتن فرش...
عمه ماهرخ، اومد تو پستو و گفت: به به دخترای زرنگ ببینم چیکار کردین؟
اشرف رنگ به رنگ شد و گفت: داریم فرش میبافیم عمه...
ماهرخ گفت: مبارکه... راستش میخواستم تا مادرت نیست یه چیزی بهت بگم اشرف...
اشرف سرشو انداخت پایین و گفت: بفرما عمه... شهلا از خودمونه...
ماهرخ خندید: راستش اومدم، بفهمم تکلیفم چیه... محسن دیگه صبرش تموم شده.من میدونم که شما همدیگه رو دوست دارین...
اشرف سرخ شده بود و از استرس و خجالت، صداش میلرزید: من... چی بگم عمه... اختیار دست شما و پدرو مادرمه... هرچی شما بگین...
ماهرخ شاد شد و اشرفو بوسید و گفت: مبارک باشه عروس خوشگلم... فقط این حرفا بین خودمون بمونه... فعلا آبادی عزادار پسر محمده.. بعد از چهلم قندتونو میشکنم..بعد به ما اشاره کرد بشینیم و به کارمون ادامه بدیم و خودش رفت...
با اشرف، از خوشحالی همدیگه رو محکم بغل کرده بودیم و یواشکی میخندیدم، با ذوق، مثل بچهها بالا و پایین میپریدیم ...
برای اشرف خوشحال بودم.....
تو اون مدت، سردار یه بار دیگه اومد و فقط با نگاه با هم حرف میزدیم...
یه هفته از چهلم مصطفی گذشته بود.. نوبت من بود که برم خونهی اشرف اینا...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾