.
🤲 دعای حضرت هادی (ع)
منصوری از عموی پدر خود نقل کرد که گفت: روزی خدمت امام هادی علیه السّلام رسیده عرض کردم: آقا! این مرد (متوکل) مرا کنار زده و حقوقم را قطع نموده و باعث ناراحتی من شده است! خیال نمی کنم چیزی او را بر این کار واداشته باشد جز اینکه اطلاع پیدا کرده من به شما ارادت دارم.
وقتی شما از او درخواستی بکنید به طور قطع قبول خواهد کرد. تقاضا دارم در این مورد از او درخواست نمایید. امام علیه السّلام فرمود: کارت درست خواهد شد ان شاء اللَّه.
شبانگاه دیدم یکی پس از دیگری پیکی از طرف متوکل میآید. فوری پیش او رفتم. فتح بن خاقان نیز بر در سرای متوکل ایستاده بود؛ به من گفت: مرد! چقدر به خانه خود انس گرفته ای! متوکل مرا به زحمت انداخت، آن قدر که پشت سر هم تو را از من خواست.
وارد شدم و متوکل روی رختخواب خود نشسته بود. گفت: یا ابا موسی! ما تو را فراموش کرده ایم تو هم خود را به ما نشان نمی دهی! بگو ببینم چقدر از ما طلب داری؟ گفتم: فلان جایزه و مقرری و حقوق این چند وقت؛ و چند مورد را ذکر کردم. دستور داد همه را دو برابر به من بدهند.
به فتح بن خاقان گفتم: حضرت امام علی النقی علیه السلام اینجا تشریف آوردند؟ گفت: نه! پرسیدم نامه ای نوشته بود؟ گفت: نه. من برگشتم و فتح بن خاقان از پی من آمده و گفت: من میدانم تو از آن جناب تقاضا کرده ای برایت دعا کند برای من هم درخواست کن دعا نماید.
وقتی خدمت امام علیه السّلام رسیدم، تا چشمش به من افتاد فرمود: ابا موسی از چهره ات پیداست که خوشحال و راضی هستی. عرض کردم: آری به برکت شما، ولی میگفتند: شما آنجا تشریف نبرده ای و از متوکل تقاضایی ننموده ای!
فرمود: خداوند میداند که ما در گرفتاریها به غیر او پناه نمی بریم و در پیش آمدهای سخت جز بر او توکل نداریم. هر وقت درخواست کرده ایم ما را رد نکرده، میترسم اگر از این کار دست بردارم، خداوند نیز رفتار خود را تغییر دهد.
عرض کردم: آقا، فتح بن خاقان به من چنین (و چنان) گفت! فرمود: او در ظاهر ما را دوست میدارد ولی در باطن مخالف ما است؛ دعا نیز تابع نیت و قلب شخص است.
وقتی در فرمانبرداری خدا اخلاص داشته باشی و به نبوت رسول اکرم صلی الله علیه و اله و حقوق ما خانواده پیامبر اعتراف نمایی و آنگاه از خدا چیزی بخواهی، هرگز ناامیدت نخواهد کرد.
📔 أمالی شیخ طوسی: ص۲۹۸
#امام_هادی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🤲 دعا در کربلا
ابو هاشم جعفری میگوید: وقتی حضرت ابو الحسن امام هادی علیه السّلام بیمار شده بود، از پی من و محمّد بن حمزه فرستاد ولی محمّد بن حمزه از من جلوتر خدمت مولا رسیده بود.
او گفت: امام علیه السّلام پیوسته میفرمود: یک نفر را به کربلا بفرستید برایم دعا کند. من به محمّد گفتم: میخواستی بگویی من به کربلا میروم!
بعد خودم خدمت آن جناب رسیده عرض کردم: آقا! اجازه میفرمایید من به کربلا مشرف شوم؟
فرمود: در این مورد باید دقت کنی که مأمورین متوجه تو نشوند و برایت ناراحتی فراهم نگردد.
آنگاه فرمود: محمّد قابل اعتماد نیست زیرا او (که زیدی مذهب است) خلوصی در تشیعش ندارد (زیرا قائل به امامت زید بن علی است) و من نمی خواهم او این امر را بفهمد.
گفت: من این حرف را برای علی بن بلال نقل کردم؛ او گفت: به کربلا چه احتیاجی دارد؟ او خودش دارای شرافت کربلاست!
بعد من خدمت امام علیه السّلام رسیدم موقعی که خواستم از جا حرکت کنم فرمود: بنشین! وقتی دیدم آن جناب با من ملاطفت کرد، سخن علی بن بلال را برایش نقل کردم،
فرمود: میخواستی به او بگویی: رسول خدا صلی الله علیه و آله خانه کعبه را طواف میکرد و حجر الاسود را میبوسید با اینکه احترام پیامبر صلی الله علیه و آله و مؤمن، بیشتر از خانه است و خداوند عزوجل به او دستور داد که در عرفه وقوف کند.
اینها محلهایی است که خداوند دوست دارد در این محلها او را بخوانند. من نیز علاقه دارم برایم در محلی دعا کنند که خدا دوست دارد او را آنجا بخوانند.
📔 کافی: ج۴، ص۵۶۷
#امام_هادی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ امام هادی علیه السلام
ابو هاشم جعفری میگوید: متوکل قصری داشت که دارای پنجرههای مختلف بود. از هر طرف که خورشید میتابید، پرندههای خوش آواز را در آنجا قرار میداد.
روز در همین قصر مینشست و از سر و صدای پرنده، نه حرف کسی را میشنید و نه کسی حرف او را میشنید؛
ولی وقتی امام علی النقی علیه السّلام وارد میشد همه پرندهها ساکت میشدند به طوری که صدایی از آنها شنیده نمی شد تا وقتی امام خارج میشد.
همین که ایشان از درب خارج میشدند، باز پرندهها شروع به خواندن میکردند.
گفت: متوکل چند کبک در باغ داشت. روی ایوان در بلندی مینشست و آنها را به جنگ یکدیگر میانداخت و از تماشای آنها میخندید؛
ولی وقتی حضرت امام علی النقی علیه السّلام وارد این مجلس نیز میشد کبکها به دیوار میچسبیدند و از جای خود تکان نمی خوردند تا امام علیه السّلام خارج میشد؛
همین که میرفت، دوباره به جنگ میپرداختند.
📔 الخرائج و الجرائح، ج۱، ص۴۰۳
#امام_هادی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🍃 سپاه ملائکه
روایت شده که متوکل یا واثق یا غیر این دو، به سپاهیانی که تعداد آنها نود هزار سواره از ترکهای ساکن سامرا بودند دستور داد، هر کدام توبره اسب خود را از خاک قرمز پر کنند و بیاورند در وسط بیابانی روی هم بریزند؛ این کار را کردند.
وقتی مثل یک تپه بلند شد، نام آن را تل المخالی نامید. بالای تپه رفت و حضرت هادی علیه السلام را نیز خواست.
به آن جناب گفت: شما را خواستم تا تعداد سپاه مرا مشاهده کنی. او دستور داده بود، سپاهیان غرق در اسلحه، با کلاهخود و زره، به عالی ترین صورت و با کمال هیبت و اهمیت از کنار تپه عبور کنند و منظورش ترسانیدن کسانی بود که احتمال میداد بر او بشورند.
از همه بیشتر از امام هادی علیه السّلام ترس داشت که مبادا یکی از خویشاوندان را امر کند که بر او قیام نمایند.
امام ابو الحسن هادی علیه السّلام فرمود: میل داری من هم سپاه خود را به تو نشان دهم؟ گفت: آری.
امام علیه السّلام دعا کرد؛ ناگهان متوکل دید، در میان آسمان و زمین، از مشرق تا مغرب، فوجهایی از ملائکه غرق در سلاح پر کرده اند. بر روی زمین افتاد و بیهوش شد!
وقتی به هوش آمد، امام علیه السّلام فرمود: ما در دنیا با تو سر ستیز نداریم. ما مشغول به امر آخرت هستیم. از گمانی که برایت پیدا شده نترس.
📔 الخرائج و الجرائح: ج۱، ص۴۱۳
#امام_هادی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
♦️ امام هادی (ع) در سامرا
متوکل عباسی، امام هادی علیهالسلام را به مأموریت یحیی بن هرثمه از مدینه به سامرا آورد و در همان شهر ماند تا از دنیا رحلت نمود.
روزی که حضرت با یحیی بن هرثمه وارد سامرا شد. در کاروانسرای گدایان به امام علیه السلام جای دادند.
صالح بن سعید میگوید: روزی که امام هادی علیه السلام وارد سامرا شد خدمت آن حضرت رسیدم.
عرض کردم: فدایت شوم این ستمگران سعی میکنند به هر وسیله که هست نور شما را خاموش سازند و نسبت به شما اهانت کنند، تا آنجا که شما را در این مکان پست که کاروانسرای فقر است، جای داده اند.
در این وقت امام علیه السلام با دست به سویی اشاره کرد و فرمود: این جا را نگاه کن ای پسر سعید!
ناگاه باغهای زیبا و پر از میوه و جویهای جاری و خدمت گزاران بهشتی همچون مرواریدهای دست نخورده دیدم، چشم هایم خیره شد و بسیار تعجب کردم.
امام فرمود: ما هر کجا باشیم این وضع برای ماست، ای پسر سعید! ما در کاروانسرای گدایان نیستیم.
📔 بحار الأنوار: ج۵٠، ص١٩٩
#امام_هادی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🦋 فرشتهٔ نجات!
شخصی از یوسف بن یعقوب، پیش متوکل، سخن چینی کرد. متوکل دستور داد برای مجازات احضارش کنند.
یوسف نذر کرد: اگر خداوند او را به سلامت به خانهاش برگرداند و از متوکل آسیبی به او نرسد، صد اشرفی به حضرت امام هادی علیه السلام پرداخت نماید.
در آن موقع، خلیفه حضرت را از حجاز به سامرا آورده و خانه نشین کرده بود و از لحاظ معیشت در سختی به سر میبرد.
یوسف همین که به دروازهٔ سامرا رسید با خود گفت: خوب است قبل از آنکه پیش متوکل بروم، صد دینار را خدمت امام (علیه السلام) بدهم،
اما چه کنم که منزل امام (علیه السلام) را نمی شناسم و از طرف دیگر، متوکل هم ملاقات با ایشان را قدغن کرده، کسی نمیتواند به خانهٔ حضرت برود.
در این موقع، به خاطرم رسید که مرکبم را آزاد بگذارم، شاید به لطف خداوند - بدون پرسش - به منزل حضرت برسم.
چون مرکب را به اختیار خود گذاشتم. از کوچه و بازارها گذشت تا بر در منزلی ایستاد. هرچه سعی کردم، حرکت نکرد و از آنجا رد نشد.
از کسی پرسیدم: خانه از کیست؟
گفت: منزل ابن الرضا امام رافضیان است!
این حادثه را نشانی بر عظمت امام (علیه السلام) دانستم.
در این حال، غلامی از اندرونی خانه بیرون آمد و گفت: یوسف بن یعقوب تو هستی؟
گفتم بلی!
گفت: پیاده شو!
پیاده شدم. مرا به داخل خانه برد.
با خود گفتم: این دلیل دوم بر حقیقت این بزرگوار، که غلام، ندیده مرا شناخت!
سپس گفت: صد اشرفی را که نذر کرده بودی به من بدهید.
با خود گفتم: این هم دلیل سوم بر حقانیت آن آمد. مرا به داخل منزل برد.
دیدم مرد شریفی نشسته است. فرمود: ای یوسف آیا آن قدر دلیل ندیدی که اسلام اختیار کنی؟
گفتم: به اندازهٔ کفایت دیدم.
فرمود: هیهات! تو مسلمان نمیشوی، ولی فرزند تو اسحق، مسلمان و شیعه خواهد شد.
ای یوسف! مردم خیال میکنند محبت و دوستیشان به ما فایده ندارد، به خدا سوگند چنین نیست. هر که به ما محبتی نماید بهرهاش را میبیند، چه از اهل اسلام و چه غیر اسلام.
آسوده خاطر پیش متوکل برو و هیچ تشویش نداشته باش! چون وقتی تو وارد این شهر شدی، خداوند ملکی را مقرر ساخت تا تو را به اینجا بیاورد و این حیوان که تو را آورد در آخرت داخل بهشت خواهد شد.
طبق فرمودهٔ امام (علیه السلام)، پسر او اسحق، مسلمان و شیعه شد.
📔 بحار الأنوار: ج۵٠، ص۴۴
#امام_هادی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🟢 فرزندان حضرت فاطمه (س)
ابو هاشم جعفری میگوید: در زمان متوکل زنی مدعی شد که من زینب دختر فاطمه زهرا علیهما السّلام دختر پیغمبرم!
متوکل به او گفت: تو زن جوانی هستی، با اینکه از زمان پیغمبر صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم سالها میگذرد.
گفت: پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله دست بر سرم کشیده و دعا کرده است که هر چهل سال یک مرتبه جوانی به من برگردد! من تا کنون خود را به مردم معرفی نکرده بودم اما احتیاج مرا واداشت که خود را معرفی کنم.
متوکل گروهی از اولاد علی علیه السّلام و بنی عباس و طایفه قریش را خواست و جریان او را به آنها گفت؛ چند نفر وفات حضرت زینب را در سال فلان روایت کردند.
متوکل به او گفت: در مقابل این روایت، تو چه میگویی؟
گفت: روایت دروغی است، از خودشان ساخته اند. من از نظر مردم پنهان بوده ام! کسی مرگ و زندگی مرا نمی دانسته.
متوکل به آنها گفت، غیر از این روایت دلیل دیگری دارید که این زن را مغلوب کنید؟
گفتند: نه. متوکل گفت: من از جدم عباس بیزار باشم اگر او را مانع از ادعایش شوم مگر با دلیل.
گفتند: خوب است ابن الرضا (حضرت هادی علیه السلام) را احضار کنی شاید او دلیل دیگری غیر از این روایت داشته باشد! از پی آن جناب فرستاد و جریان آن زن را برایش نقل کرد.
امام فرمود: دروغ میگوید، حضرت زینب علیها السّلام در فلان ماه و فلان روز از دنیا رفت!
متوکل گفت: اینها نیز همین روایت را نقل کردند ولی من قسم یاد کردهام که مانع ادعایش نشوم مگر با دلیل!
امام فرمود: چیز مهمی نیست، دلیلی بیاورم که او را ملزم نماید و دیگران نیز بپذیرند. پرسید: چه دلیلی؟
فرمود: گوشت فرزندان فاطمه علیها السّلام بر درندگان حرام است. او را وارد گودال درندگان کن! اگر از فرزندان فاطمه علیها السّلام باشد درندگان به او کاری ندارند.
متوکل به آن زن گفت: چه میگویی؟ گفت: او مایل است مرا به کشتن دهد، اینجا فرزندان امام حسن و امام حسین زیادند. هر کدام را مایلی پیش درندگان بفرست.
در این موقع رنگ از چهره همه پرید. بعضی از دشمنان امام گفتند: میخواهد دیگری را با حیله به چنگ درندگان اندازد، چرا خودش نمی رود؟
متوکل نیز به این پیشنهاد اظهار تمایل کرد. چون میل داشت بدین وسیله امام از بین برود بی آنکه او در خونش دخالتی کرده باشد.
رو به امام کرده و گفت: چرا خودتان نمی روید؟ فرمود: اگر شما مایل باشید میروم. گفت: بفرمایید. نردبانی آوردند و راه وارد شدن به محل درندگان را گشودند.
شش شیر در آنجا بود. امام پایین رفت و میان شیرها نشست. آنها اطراف امام علیه السّلام را گرفتند، دستهای خود را روی زمین پهن کرده، سر بر روی دست خویش نهادند.
امام علیه السّلام دستی بر سر یکایک آنها کشید. به هر کدام اشاره مینمود که فاصله بگیرد و کنار برود، به سمتی که امام دستور داده بود میرفتند و در مقابل امام ایستادند.
وزیر متوکل به او گوشزد کرد که این کار بر ضرر تو است، بگو قبل از اینکه جریان منتشر گردد از آنجا خارج شود.
متوکل گفت: ما نظر بدی درباره شما نداشتیم، منظورمان این بود که فرمایش شما ثابت شود. اکنون خوب است بالا بیایید.
امام از جای حرکت کرد و نزدیک نردبان آمد. شیرها اطرافش را گرفتند و خود را به لباسهای ایشان میمالیدند.
همین که پای بر اولین پله نردبان گذاشت، اشاره کرد برگردید. همه رفتند. ایشان بالا آمد و فرمود: هر کسی مدعی است فرزند فاطمه زهرا علیها السّلام است میان این درندهها برود.
متوکل رو به آن زن کرده گفت: پایین برو. زن شروع به التماس نموده و گفت: من به دروغ گفتم دختر فلان کس هستم! از فقر و تنگدستی این ادعا را کردم.
متوکل گفت او را میان درندهها بیاندازید ولی مادرش درخواست کرد که آن زن را ببخشد.
📔 الخرائج و الجرائح: ج۱، ص۴۰۶
#امام_هادی #حضرت_زهرا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 جایگاه دانش از دیدگاه امام هادی (ع)
یکی از دانشمندان بزرگ شیعه، با یک نفر ناصبی (دشمن شیعه) مناظره کرده، او را محکوم و رسوا نموده بود،
اتفاقا روزی در مجلس باشکوهی که گروهی از علویان و بنی هاشم در آن حضور داشتند، به خدمت امام هادی (علیه السلام) رسید،
حضرت برخاست او را در صدر مجلس نشانید و خود در کنار او نشست و با او مشغول صحبت شد. (این کار بر علویان و بنی هاشم گران تمام شد).
در این وقت یکی از بزرگان بنی هاشم اعتراض کرد و گفت:
یابن رسول الله! چرا یک نفر انسان عامی (بی حسب و نسب) را بر سادات بنی هاشم مقدم میداری؟
امام هادی (علیه السلام) در پاسخ او فرمود: آیا راضی هستید در این موضوع کتاب خدا (قرآن) بین ما قضاوت کند؟
در پاسخ گفتند: چرا، راضی هستیم.
امام هادی (علیه السلام) فرمود: خداوند در قرآن میفرماید:
«ای مؤمنان هرگاه به شما گفته شود مجلس را وسعت دهید (به تازه واردها جا دهید) و شما چنین کنید، خداوند نیز در کارهایتان وسعت میدهد،
تا آن جا که خداوند میفرماید:
یرفع الله الذین امنوا منکم و الذین أوتوا العلم درجات «یَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنْکُمْ وَالَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ» (١)
خداوند کسانی را که ایمان آورده اند و کسانی را که علم به آنها داده شده، درجات رفیعی میبخشد.
بنابراین خداوند دانشمند مؤمن را بر مؤمن غیر دانشمند، و مؤمن را بر غیر مؤمن برتری داده است.
و چنین نگفته است:
یرفع الله الذین أوتوا شرف النسب درجات، خداوند صاحبان حسب و نسب را بر دیگران برتری داده است.
و باز مگر خداوند در این آیه نمیفرماید:
«هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ» (٢)
آیا کسانی که میدانند با کسانی که نمیدانند یکسانند؟ دانایان بر نادانان امتیاز دارند.
پس چرا ناراحتید و اعتراض بر من میکنید، از اینکه من یک نفر عالم را به خاطر اینکه خدا مقام او را بالا برده است، احترام کرده و امتیاز برایش قائل شدهام؟
این فقیه بزرگوار، فلان دشمن ناصبی را در مناظرهاش با دلیلهای محکم در هم شکسته و درمانده کرده، تنها همین کار او فضیلتی بسیار بزرگ و بهتر از شرافت نسبی است.
------------------------
(١): سوره مجادله، آیه ۱۱
(٢): سوره زمر آیه ۹
📔 بحار الأنوار، ج٢، ص١٣
#امام_هادی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌱 خبر از نهان
زید بن علی میگوید: من مریض شدم. شبی پزشک بالای سرم آمد و دوایی تجویز نمود که چند روز صبح بیاشامم. آن شب برایم مقدور نبود دوا را تهیه نمایم، طبیب خارج شد.
همان دم خادم حضرت هادی علیه السلام وارد شد و به همراه خود کیسه ای داشت که همان دوا را آورده بود.
گفت: حضرت ابو الحسن علیه السلام سلامت رسانده و میفرماید، این دوا را چند روز میل کن. دوا را آشامیدم و خوب شدم.
.
خیران اسباطی میگوید: به مدینه رفتم و خدمت حضرت ابو الحسن علیه السلام رسیدم. فرمود: واثق چه کرد؟ گفتم: حالش خوب است.
فرمود: جعفر (متوکل) چه میکند؟ گفتم: خیلی ناراحت است، از همه مردم حالش بدتر است. او زندانی است. پرسید: ابن زیات چه میکند؟ گفتم: فرمان فرمان اوست، من الان ده روز است که از آنجا خارج شده ام.
فرمود: واثق مرد و متوکل به جای او نشست و ابن زیات را نیز کشت! پرسیدم: چه وقت؟ فرمود: شش روز پس از خارج شدن تو. همین طور نیز واقع شده بود.
📔 بحار الأنوار: ج۵۰، ص۱۵۲
#امام_هادی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
📜 نامهٔ امام هادی (ع)
احمد بن هارون میگوید: من در سایبان حیاط مشغول درس دادن یکی از غلامان بودم. ناگهان حضرت هادی علیه السلام در حالی که سوار بر اسب بود وارد شد.
ما از جای حرکت کردیم تا خدمتش برسیم. آن جناب پیاده شد و عنان اسب خود را به یکی از طنابهای سایبان بست و آنگاه وارد شد و با ما نشست.
به من فرمود: چه وقت تصمیم داری به مدینه برگردی؟ گفتم: امشب. فرمود: پس نامه ای مینویسم میدهی به فلان تاجر، عرض کردم: بسیار خوب.
فرمود: غلام! دوات و کاغذ بیاور! غلام خارج شد و دوات و کاغذ آورد و خورشید غروب کرده بود. حضرت شروع به نوشتن نامه کرد تا هوا تاریک شد به طوری که دیگر من نوشتهها را نمی دیدم.
من فکر کردم ایشان هم مثل من نمی بینند. به آن پسرک گفتم: برو از خانه شمعی بیاور تا مولایت ببیند چه مینویسد. غلام رفت. امام علیه السّلام فرمود: احتیاجی به شمع نیست.
نامه مفصلی نوشت که تا از بین رفتن شفق آسمان به طول انجامید. بعد نامه را در هم پیچید و به غلام داد و فرمود: این را آماده کن.
غلام داخل حیاط شد تا نامه را درست کند، بعد برگشت و در اختیار امام علیه السّلام گذاشت تا بر آن مهر بزند. آن جناب مهر زد بی آنکه توجه کند مهر راسته است، یا چپه و به من داد، از جای حرکت کردم تا بروم.
در این موقع حضرت رو به من نموده و فرمود: احمد! نماز مغرب و عشا را در مسجد پیامبر اکرم صلی اللَّه علیه و آله بخوان و آن مرد را که برایش نامه نوشتهام در همان جا جستجو کن. ان شاء اللَّه او را خواهید یافت.
از جای حرکت کردم و به مدینه و مسجد پیامبر صلی الله علیه وآله رفتم، همان جا که حضرت فرموده بود به جستجوی آن مرد شدم و او را یافتم و نامه را دادم. گرفت و مهر از آن برداشت. پاره کرد تا بخواند ولی نتوانست بخواند و چراغ خواست!
من نامه را گرفتم و در نور چراغ برایش خواندم. دیدم خطهای نامه کاملا درست است و هیچ کلمه ای به کلمه دیگر نچسبیده و مهر نیز درست خورده.
آن مرد گفت: فردا بیا تا جواب نامه را بنویسم. فردا آمدم، جواب نامه را گرفته خدمت امام علیه السلام آوردم، فرمود: آن مرد را همان جا که گفتم پیدا نکردی؟ گفتم: بله. فرمود: احسنت!
📔 الخرائج و الجرائح: ج۱، ص۴۱۰
#امام_هادی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
▫️ بادِ خدمتکار
هریسه مرد بسیار بد سرشتی بود. روزی به متوکل گفت: هیچ کس به اندازه تو زیان خودش کار نمی کند. این چه رفتاری است که با علی بن محمّد علیهما السلام داری!
هر کس در دربار خلیفه است خدمتکار او است! حتی نمی گذارند زحمت بالا زدن پرده را بکشد یا درب را بگشاید و یا کارهای دیگر را بکند.
وقتی مردم این چنین کاری را از تو میبینند میگویند: اگر متوکل نمی دانست که امام هادی علیه السلام شایسته خلافت است این قدر به او احترام نمی کرد.
بگذار وقتی وارد میشود خودش پرده را بالا بزند و مثل سایر مردم رفتار کند تا لا اقل کمی به زحمت بیفتد.
متوکل دستور داد دیگر پرده را برای امام بالا نزنند و به او خدمت نکنند. در میان خلفا، کسی مانند متوکل به اطلاعات و گزارش اوضاع اهمیت نمی داد (کسی را تعیین کرده بود که همیشه جریانها را برای او گزارش نماید).
گزارشگر برای متوکل نوشت که علی بن محمّد علیهما السلام وارد شد و کسی پرده را بلند نکرد؛ در این موقع بادی وزید و پرده را بلند کرد و او داخل شد.
متوکل دستور داد، متوجه باشید موقع خارج شدن چه خواهد شد. باز گزارشگر نوشت: بادی بر خلاف جهت اول وزید و پرده را بلند کرد و علی بن محمّد علیهما السلام خارج گردید.
متوکل گفت: به صلاح ما نیست باد پرده را برایش بلند کند! بعد از این، خدمتکاران خودشان پرده را بالا بزنند.
📔 بحار الأنوار، ج۵٠، ص۱٢٩
#امام_هادی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌻 مرگ، حمّام روح
على بن محمّد (امام هادى) عليهما السلام نزد يكى از اصحاب خود كه بيمار بود رفت. او مىگريست و از مردن بيتابى مىكرد.
حضرت علیه السلام به او فرمود : اى بنده خدا! تو از مرگ مىترسى چون آن را نمىشناسى.
اگر بدن تو چندان كثيف و چركين شود كه از شدّت چرك و كثافت ، آزرده شوى و بدنت پر از زخم شود و بدانى كه اگر در حمّامى خودت را بشويى همه آنها از بين مى رود، آيا دوست ندارى به آن حمّام بروى و چرك و كثافتها را از خودت بشويى؟
يا دوست دارى حمّام نروى و به همان حال باقى بمانى؟
عرض كرد : چرا، يا بن رسول اللّه (دوست دارم حمّام بروم).
فرمود : اين مرگ همان حمّام است و آخرين گناهان و بدىهاى وجود تو را پاك و تميز مىكند.
پس، هرگاه وارد آن (حمّام روح) شدى و از آن گذشتى، از هر گونه غم و اندوه و رنجى رهايى مىيابى و به همه گونه خوشى و شادمانى مىرسى.
در اين هنگام، آن مرد آرام گرفت و تن به مرگ سپرد و حالش جا آمد و چشم خود را بست و جان داد.
📔 معاني الأخبار: ص۲۹۰
#امام_هادی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia