.
✨ معجزه حضرت ولیّ عصر (عج)
شخصی به نام سید حسن برقعی میگوید: مدتی است که توفیق تشرف به مسجد صاحب الزمان ارواحنا فداه معروف به مسجد جمکران قم نصیبم میشود،
یکبار مشرف شدم در قهوه خانه مسجد که مسافرین برای رفع خستگی مینشینند و چای میخورند، به شخصی برخورد کردم به نام احمد پهلوانی، سلام کرد و علی الرسم جواب و احوالپرسی شروع شد.
گفت: من چهار سال تمام است شبهای چهارشنبه به مسجد جمکران مشرف میشوم. گفتم قاعدتا چیزی دیدهای که ادامه میدهی و قاعدتا کسی که در خانه امام زمان صلوات اللّه علیه آمد ناامید نمیرود و حاجتی گرفتهای؟!
گفت آری اگر چیزی ندیده بودم که نمیآمدم، در سال قبل شب چهارشنبهای بود که به واسطه مجلس عروسی یکی از بستگان نزدیک در تهران نتوانستم مشرف شوم،
گرچه مجلس عروسی، گناه آشکاری نداشت، موسیقی و امثال آن و تا شام که
خوردم و منزل رفتم خوابیدم پس از نیمه شب از خواب بیدار شدم تشنه بودم خواستم برخیزم دیدم پایم قدرت حرکت ندارد، هرچه تلاش کردم پایم را حرکت بدهم نتوانستم.
خانواده را بیدار کردم گفتم پایم حرکت نمیکند، گفت شاید سرما خوردهای، گفتم فصل سرما نیست (تابستان بود). بالا خره دیدم هیچ قدرت حرکت ندارم، رفیقی داشتم در همسایگی خود به نام اصغرآقا، گفتم به او بگویید بیاید.
آمد گفتم برو دکتری بیاور گفت دکتر در این ساعت نیست. گفتم چارهای نیست بالاخره رفت دکتری که نامش دکتر شاهرخی است و در فلکه مجسمه حضرت عبدالعظیم مطب دارد آورد.
ابتدا پس از معاینه، چکشی داشت روی زانویم زد، هیچ نفهمیدم و پایم حرکت نکرد، سوزنی داشت در کف پایم فرو کرد، حالیم نشد، در پای دیگرم فرو کرد درد نگرفت، سوزن را در بازویم زد، درد گرفت. نسخهای داد و رفت، به اصغرآقا در غیاب من گفته بود خوب نمیشود سکته است.
صبح شد بچهها از خواب برخاستند مرا به این حال دیدند شروع به گریه و زاری کردند. مادرم فهمید به سر و صورت میزد غوغایی در منزل ما بود، شاید در حدود ساعت نُه صبح بود، گفتم ای امام زمان! من هرشب چهارشنبه خدمت شما میرسیدم ولی دیشب نتوانستم بیایم و گناهی نکردهام توجهی بفرمایید، گریهام گرفت خوابم برد.
در عالم رؤیا دیدم آقایی آمدند عصایی به دستم دادند فرمودند برخیز! گفتم آقا نمیتوانم. فرمود میگویم برخیز. گفتم نمیتوانم. آمدند دستم را گرفتند و از جا حرکت دادند.
در این اثناء از خواب برخاستم دیدم میتوانم پایم را حرکت دهم، نشستم سپس برخاستم، برای اطمینان خاطر از شوق جست و خیز میکردم و به اصطلاح پایکوبی میکردم ولی برای اینکه مبادا مادرم مرا به این حال ببیند و از شوق سکته کند خوابیدم.
مادرم آمد گفتم به من عصایی بده حرکت کنم، کم کم به او حالی کردم که در اثر توسّل به ولی عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف بهبود یافتم، گفتم به اصغرآقا بگویید بیاید، آمد، گفتم برو به دکتر بگو بیاید و به او بگو فلان کس خوب شد.
اصغرآقا رفت وبرگشت گفت دکتر میگوید دروغ است خوب نشده، اگر راست میگوید خودش بیاید. رفتم با اینکه با پای خود رفتم، گویا دکتر باور نمی کرد با این حال سوزن را برداشت و به کف پای من زد، دادم بلند شد.
گفت چه کردی؟ شرح حال خود و توسل به حضرت ولیّعصر را گفتم گفت جز معجزه چیز دیگر نیست اگر اروپا و آمریکا رفته بودی معالجه پذیر نبود.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص٢١٧
#امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌹 مساعدت به یکدیگر
واقدی گفته است:
زمانی بر من گذشت که بسیار در تنگی معاش و سختی زندگی بودم. روزی کنیزم آمد نزد من و گفت: ایام عید می رسد و در خانه چیزی نداریم.
پس من ناچار رفتم نزد یکی از دوستانم که اهل بازار بود و نیازمندی خود را اظهار کرده و از او مقداری قرض خواستم.
دوست بازاریام کیسه مهر کرده و سربستهای که در میان آن یک هزار و دویست درهم بود به من داد و من به خانه خود برگشتم.
هنوز برقرار نشده بودم، دیدم یکی از دوستانم که سیدی هاشمی بود وارد شد و اظهار نمود: که گندمهایم نرسیده و به تأخیر افتاده و از جهت معاش و زندگی در تنگی هستم اگر داری مقداری قرض به من بده؟
من حرکت کردم و آمدم نزد همسرم و قضیه قرض گرفتن خودم را از رفیق بازاری و قرض خواستن دوست سیدم را برایش بیان کردم.
همسرم گفت: اکنون چه فکری داری؟
گفتم: قصد دارم کیسهای که قرض کردهام که هزار و دویست درهم در آن است با دوستم نصف کنم.
همسرم گفت: فکر خوبی نکردهای.
گفتم :چرا؟
گفت: به جهت آنکه تو از دوست خود که یک بازاری است قرض خواستهای و او به تو این مبلغ را قرض داده. سزاوار نیست که تو نصف آن را به دوست خودت که فرزند و ذریه رسول الله صلی الله علیه و آله است بدهی. بلکه لازم است همه کیسه را به آن فرزند پیغمبر بدهی.
پس من از نزد زنم برگشته و آن کیسه را به دوست سیدم دادم و او رفت.
هنوز تازه به منزل خود رسیده بود که همان دوست بازاری من که به شدت احتیاج به پول داشته و با آن سید دوستی داشته وارد منزل او شده و تقاضای قرض می کند.
دوست سید من وقتی شدت احتیاج او را می فهمد همان کیسهای را که از من قرض گرفته بود با همان حال مهر شده به او می دهد.
دوست بازاری که چشمش به کیسه و به مهر خودش می افتد آن را می شناسد و در حالی که آن کیسه همراهش بود نزد من آمد و قضیه را از من سوال کرد من قضیه را برای او شرح دادم.
در این هنگام قاصدی از سوی یحیی بن خالد برمکی وارد شد و به من گفت: مدتی است امیر به من گفته بود که به نزد تو بیایم و تو را دعوت کنم به حضور امیر، ولی در اثر کثرت مشغله دیر بخدمت رسیدم. اکنون حرکت کنید که امیر به زیارت شما اشتیاق دارد.
من حرکت کرده همراه قاصد به نزد یحیی بن خالد برمکی رفتم و در نزد او قضیه کیسه را گفتم، یحیی وقتی قضیه را شنید غلامش را صدا کرد و گفت: فلان کیسه را بیاور.
غلام کیسهای را آورد که در آن هزار دینار بود.
یحیی آن کیسه را به من داد و گفت:
دویست دینار آن مال خودت و دویست دینار مال رفیق بازاریت و دویست دینار مال رفیق سیدت و چهارصد دنیا دیگر مال همسرت باشد چونکه او از همه شما کریمتر و باگذشتتر بوده است.
📔 أعیان الشیعه، ج۱۰، ص۳۲
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ کهیعص
از سعد بن عبد اللّه روایت میکند که گفت: به حضرت قائم آل محمّد صلّی اللّه علیهم اجمعین گفتم: تأویل کهیعص چیست؟
فرمود: این حروف از اخبار غیبی است که خداوند بنده خود حضرت زکریا را از آنها آگاه نمود و سپس داستان آن را برای حضرت محمّد صلّی اللّه علیه و آله شرح داد.
جریان این قضیه بدین شرح است که حضرت زکریا علیه السّلام از خدا خواست که نامهای مبارک پنج تن آل عبا را به او یاد دهد.
جبرئیل به زمین هبوط کرد و آنها را به حضرت زکریا علیه السّلام تعلیم داد.
هر وقت حضرت زکریا نامهای مبارک: محمّد، علی، زهرا، و حسن علیهم السّلام را میبرد غم و اندوه وی برطرف میشد،
ولی هر گاه نام مبارک حسین را میبرد گریه راه گلوی او را میگرفت و نفس وی به شماره میافتاد.
تا اینکه یک روز حضرت زکریا گفت: بار خدایا! برای چیست که هر وقت من نام آن چهار نفر را میبرم غم و اندوه من برطرف میشود، ولی هنگامی که نام حسین را میبرم چشمانم اشکبار شده و نفسم به شماره میافتد!؟
خداوند متعال داستان شهادت امام حسین را برای زکریا شرح داد و فرمود: کهیعص. کاف اشاره به کربلای امام حسین علیه السّلام است. هاء اشاره به هلاکت عترت پاک دارد. یاء اشاره به نام یزید است که در حق حسین علیه السّلام ظلم کرد، عین اشاره به عطش حسین و صاد اشاره به صبر آن بزرگوار است.
هنگامی که حضرت زکریا این جریان را شنید مدت سه روز از سجده گاه خویش خارج نشد و در آن مدت به احدی اجازه ورود نداد.
آنگاه مشغول گریه و زاری شد، وی برای امام حسین علیه السّلام مرثیه میخواند و میگفت: پروردگارا! آیا بهترین خلق خود (یعنی حضرت محمّد) را دچار مصیبت فرزندش میکنی؟
بار خدایا! آیا یک چنین بلایی را بر در خانه آن حضرت پیاده خواهی کرد؟ پروردگارا! آیا لباس یک چنین مصیبتی را به علی و زهرا میپوشانی؟ بار خدایا! آیا چنین مصیبتی را نصیب آنان خواهی کرد؟
سپس حضرت زکریا دعا کرد و گفت: پروردگارا! پسری به من عطا کن که در این زمان پیری چشم من به وی روشن شود،
وقتی که این پسر را به من عطا کردی مرا شیفته محبت وی بگردان، سپس مرا دچار مصیبت او بکن همچنان که حضرت محمّد حبیب خود را دچار مصیبت فرزند خواهی کرد!
آنگاه خدا حضرت یحیی علیه السّلام را به زکریا عطا کرد و او را دچار مصیبت وی نمود.
📔 احتجاج: ص٢٣٩
#امام_حسین #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🕊️ رفاقت با کبوتربازان
روزی نامهای به امضای عدّهای از بزرگان و معاریف شیعه به دست امام صادق علیه السلام رسید که چند نفر از امضاکنندگان خود حامل نامه بودند.
این نامه بیانگر شکایت از روشِ معاشرتی و رفاقت آمیز مفضّل بن عمر (یکی از شخصیّتهای شیعه و شاید نماینده و وکیل امام صادق علیه السلام در کوفه) با یک عدّه کبوترباز و افراد به ظاهر بی بندوبار بود.
درین نامه از حضرت خواسته شده بود مفضّل را از رفت و آمد با کبوتربازان و گرم گرفتن با آنها منع فرماید.
امام صادق علیه السلام پس از خواندنِ آن نامه، نامه ای دربسته برای مفضّل، به وسیله همان چندنفر فرستاد و فرمود این نامه را جز به دست مفضّل به کسی ندهند.
حُسن اتّفاق، موقعی نامه حضرت به دست مفضّل رسید که امضاکنندگانِ نامه، همه در خانه او حاضر بودند،
او نامه را در حضور آنان باز کرده و خواند و سپس به دستِ آنها داد و گفت: میدانید که این نامه از امام صادق علیه السلام است، آن را بخوانید و بگویید چه باید کرد؟
آنها نامه را گرفته خواندند و متوجّه شدند امام درین نامه تنها دستورِ
چند قلم معامله به مفضّل داده که انجامش مستلزم رقمی درشت پول نقد میباشد و باید مفضّل تهیه کند، امّا هیچ گونه اشاره ای به محتوای نامه آنها به امام و یا اظهار ناراحتی از روش معاشرتی مفضّل نشده.
ناگفته پیداست که چون امام صادق ارتباط مفضّل با آن عده جوانِ کبوترباز را دلیل بر امضای روشِ غلط کبوتربازیِ آنان نمی دانست و از طرفی به موقعیّت علمی و تقوائی مفضّل و مقصودش از رفاقت با آنها آگاهی داشت، موضوع نامه بزرگانِ کوفه را به روی خود نیاورد و با برخورد منفی نسبت به آن چیزی در رابطه با آن به مفضّل ننوشت تا خود آنها را از واقع امر آگاه نماید.
اکنون برویم برسر اصل موضوع نامه امام و عکس العمل منفی بزرگان و امضاکنندگانِ نامه قبلی نسبت به نامه امام. آنها با خواندنِ نامه، همه سر به زیر انداخته، سکوت نمودند و بعضی هم شروع کردند به یک دگر نگاهِ معنی دار کردن و بالاخره با ایراد جمله استبعادآمیز:
این کارها نیازمند به رقمِ بزرگی پول نقد است که باید پیرامون آن فکر کنیم و در صورت امکان فراهم و جمع آوری نموده به تو تسلیم نمائیم.
از دست به جیب بردن و کمک برای انجام خواسته امام تعلُّل و عذرخواهی کردند و چون برخاستند بروند،
مفضّل که مرد زیرک و دانائی بود و گویا دورادور از نامه شکوائیّه حاضرین به امام صادق اطّلاع پیداکرده بود، بی آن که عکس العملی نشان دهد، با خونسردی و پُختگی مخصوص، آنها را برای صرف غذا دعوت به ماندن کرد و نگذاشت از خانه بیرون روند.
و در همان موقع از پیِ کبوتربازان فرستاد و چون همه حاضر شدند، در حضورِ آن عدّه از بزرگان کوفه نامه امام را برای آنها خواند.
کبوتربازان بدون هیچ گونه تعلُّل و عذرتراشی از جای برخاسته، رفتند و هنوز مفضّل و میهمانانش از خوردنِ غذا دست نکشیده بودند که برگشتند و هریک مبلغی درخورِ توانائی خود از یک هزار و دوهزار درهم و رقمهائی از دینار آوردند و همه را یک جا جمع کرده تسلیم مفضّل نموده و رفتند.
در این موقع مفضّل روی سخن به امضاکنندگان نامه شکوائیه کرد و گفت: شما از من میخواهید که امثال این جوانان... را به خود راه ندهم و بدون توجه به این که امکان سر به راست کردنِ آنها در کار است و ممکن است در یک چنین مواردی باری از دین بردوش نهند، آنان را از دور و برِ خود بِرانم.
شما چنین پندارید که خداوند محتاج به نماز و روزه شماها میباشد، که مغرور بدان شده اید!
امّا در مقام گذشتِ مالی و کمک به دین خدا هریک عذرتراشی و تعلُّل میکنید و انجامِ امرِ امام را به دفع الوقت میگذرانید!
امضاکنندگانِ نامه که انتظار یک چنین گذشتِ مالی و بلندهمّتی را از کبوتربازان نداشته و رفاقت مفضّل با آنان را برمبنای بی بندوباریِ اخلاقی و امثال آن تلقّی کرده بودند، این عمل را پاسخِ دندان شکن و قانع کننده ای برای نامه خود و برخورد منفی و سکوت امام صادق علیه السلام نسبت به آن دانستند و حتّی از شکایتِ خود از مفضّل به امام نادم گردیده، برخاستند رفتند.
📔 منهج المقال، ص۳۴۳
#امام_صادق #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔹 شاگردان امام صادق (ع)
«هشام بن سالم» میگوید: روزی با گروهی از یاران امام صادق (علیه السلام) در محضر آن حضرت نشسته بودیم. یک نفر مرد شامی اجازه ورود خواست و پس از کسب اجازه، وارد مجلس شد.
امام فرمود: بنشین. آن گاه پرسید: چه میخواهی؟ مرد شامی گفت: شنیدهام شما به تمام سؤالات و مشکلات مردم پاسخ میگویید، آمدهام با شما بحث و مناظره بکنم!
امام فرمود: در چه موضوعی؟ شامی گفت: درباره کیفیت قرائت قرآن. امام رو به «حمران» کرده فرمود: حمران جواب این شخص با تو است!
مرد شامی: من میخواهم با شما بحث کنم، نه با حمران! امام فرمود: اگر حمران را محکوم کردی، مرا محکوم کردهای!
مرد شامی ناگزیر با حمران وارد بحث شد. هرچه شامی پرسید، پاسخ قاطع و مستدلی از حمران شنید، به طوری که سرانجام از ادامه بحث فروماند و سخت ناراحت و خسته شد!
امام فرمود: (حمران را) چگونه دیدی؟
شامی گفت: راستی حمران خیلی زبردست است، هرچه پرسیدم به نحو شایستهای پاسخ داد!
شامی گفت: میخواهم درباره لغت و ادبیات عرب با شما بحث کنم.
امام رو به «ابان بن تغلب» کرد و فرمود: با او مناظره کن. ابان نیز راه هرگونه گریز را به روی او بست و وی را محکوم ساخت.
شامی گفت: میخواهم درباره فقه با شما مناظره کنم!
امام به «زُراره» فرمود: با او مناظره کن. زراره هم با او به بحث پرداخت و به سرعت او را به بن بست کشاند!
شامی گفت: میخواهم درباره کلام با شما مناظره کنم. امام به «مؤمن طاق» دستور داد با او به مناظره بپردازد. طولی نکشید که شامی از مؤمن طاق نیز شکست خورد!
به همین ترتیب وقتی که شامی درخواست مناظره درباره استطاعت (قدرت و توانایی انسان بر انجام یا ترک خیر و شرّ)، توحید و امامت نمود، امام به ترتیب به حمزه طیّار، هشام بن سالم و هشام بن حکم دستور داد با وی به مناظره بپردازند و هرسه، با دلایل قاطع و منطق کوبنده، شامی را محکوم ساختند.
با مشاهده این صحنه هیجان انگیز، از خوشحالی خندهای شیرین بر لبان امام نقش بست.
📔 قاموس الرجال، ج۳، ص۴۱۶
#امام_صادق #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
♦️ معجزهای در قم
سید جلیل و فاضل جناب آقای سید حسن برقعی واعظ، ساکن قم چنین مرقوم نقل کردهاند:
آقای قاسم عبدالحسینی پلیس موزه آستانه مقدسه حضرت معصومه سلام اللّه علیها برای این جانب حکایت کرد که در زمانی که متفقین محمولات خود را از راه جنوب به شوروی میبردند و در ایران بودند من در راه آهن خدمت میکردم.
در اثر تصادف با کامیون سنگ کشی یک پای من زیر چرخ کامیون رفت و مرا به بیمارستان فاطمی شهرستان قم بردند و زیر نظر دکتر مدرسی و دکتر سیفی معالجه مینمودم،
پایم ورم کرده بود به اندازه یک متکا بزرگ شده بود و مدت پنجاه شبانه روز از شدت درد حتی یک لحظه خواب به چشمم نرفت و دائما از شدت درد ناله و فریاد میکردم،
امکان نداشت کسی دست به پایم بگذارد ؛ زیرا آنچنان درد میگرفت که بی اختیار میشدم و تمام اطاق و سالن را صدای فریادم فرا میگرفت و در خلال این مدت به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت معصومه متوسل بودم و مادرم بسیاری از اوقات در حرم حضرت معصومه میرفت و توسل پیدا میکرد.
یک بچه که در حدود سیزده الی چهارده سال داشت و پدرش کارگری بود در تهران در اثر اصابت گلولهای مثل من روی تختخواب پهلوی من در طرف راست بستری بود و فاصله او با من در حدود یک متر بود،
و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله، زخم تبدیل به خوره و جذام شده بود و دکترها از او مأیوس بودند و چند روز در حال احتضار بود و گاهی صدای خیلی ضعیفی از او شنیده میشد و هر وقت پرستارها میآمدند میپرسیدند تمام نکرده است؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند.
شب پنجاهم بود مقداری مواد سمّی برای خودکشی تهیه کردم و زیر متکای خود گذاشتم و تصمیم گرفتم که اگر امشب بهبود نیافتم خودکشی کنم؛ چون طاقتم تمام شده بود.
مادرم برای دیدن من آمد به او گفتم اگر امشب شفای مرا از حضرت معصومه گرفتی که هیچ و الا صبح جنازه مرا روی تختخواب خواهی دید و این جمله را جدی گفتم، تصمیم قطعی بود.
مادرم غروب به طرف حرم مطهر رفت همان شب مختصری چشمانم را خواب گرفت، در عالم رؤ یا دیدم سه زن مجلله از درب باغ (نه درب سالن) وارد اطاق من که همان بچه هم پهلوی من روی تخت خوابیده بود آمدند،
یکی از زنها پیدا بود شخصیت او بیشتر است و چنین فهمیدم اولی حضرت زهرا و دومی حضرت زینب و سومی حضرت معصومه سلام اللّه علیهم اجمعین هستند، حضرت زهرا جلو، حضرت زینب پشت سر و حضرت معصومه ردیف سوم میآمدند،
مستقیم به طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوی هم جلو تخت ایستادند، حضرت زهرا علیهاالسّلام به آن بچه فرمودند بلند شو.
گفت نمی توانم. فرمودند بلند شو، گفت نمی توانم فرمودند تو خوب شدی،
در عالم خواب دیدم بچه بلند شد و نشست من انتظار داشتم به من هم توجهی بفرمایند ولی برخلاف انتظار حتی به سوی تخت من توجهی نفرمودند،
در این اثناء از خواب پریدم و با خود فکر کردم معلوم میشود آن بانوان مجلله به من عنایتی نداشتند.
دست کردم زیر متکا و سمّی که تهیه کرده بودم بردارم و بخورم، با خود فکر کردم ممکن است چون در اطاق ما قدم نهادهاند از برکت قدوم آنها من هم شفا یافتهام،
دستم را روی پایم نهادم دیدم درد نمیکند، آهسته پایم را حرکت دادم دیدم حرکت میکند، فهمیدم من هم مورد توجه قرار گرفتهام،
صبح شد پرستارها آمدند و گفتند بچه در چه حال است به این خیال که مرده است، گفتم بچه خوب شد، گفتند چه میگویی؟!
گفتم حتما خوب شده، بچه خواب بود، گفتم بیدارش نکنید تا اینکه بیدار شد، دکترها آمدند هیچ اثری از زخم در پایش نبود، گویا ابدا زخمی نداشته اما هنوز از جریان کار من خبر ندارند.
پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول از روی پای من بردارد و تجدید پانسمان کند چون ورم پایم تمام شده بود، فاصلهای بین پنبهها و پایم بود گویا اصلاً زخمی و جراحتی نداشته.
مادرم از حرم آمد چشمانش از زیادی گریه ورم کرده بود، پرسید حالت چطور است؟ نخواستم به او بگویم شفا یافتم ؛
زیرا از فرح زیاد ممکن بود سکته کند، گفتم بهتر هستم، برو عصایی بیاور برویم منزل. با عصا به طرف منزل رفتم و بعدا جریان را نقل کردم.
و اما در بیمارستان پس از شفا یافتن من و بچه، غوغایی از جمعیت و پرستارها و دکترها بود، زبان از شرح آن عاجز است، صدای گریه و صلوات، تمام فضای اطاق و سالن را پر کرده بود.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص٢١۵
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌱 نامگذارى حضرت زینب (س)
هنگام ولادت جبرئيل از جانب خداوند متعال بر پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله نازل شد و عرض كرد: «يا رسول اللَّه، اسم اين دختر را زينب بگذار».
آنگاه جبرئيل گريست.
پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله پرسيد: سبب اين گريه چيست؟
عرض كرد: همانا اين دختر از آغاز زندگانى تا پايان روزگار در اين سراى ناپايدار با رنج و درد و بلا خواهد زيست. گاهى به درد مصيبت شما يا رسول اللَّه مبتلا مىشود، و گاهى در ماتم مادرش و گاهى در مصيبت پدر و گاهى به درد فراق برادرش حسن مجتبى عليه السّلام دچار خواهد شد.
از همه بالاتر به مصائب كربلا و نوائب دشت نينوا گرفتار مىشود چنانكه مويش سفيد و قامتش خميده خواهد گرديد.
اين خبر را اهل بيت عليهم السّلام شنيدند و اندوهناك و گريان شدند.
پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله صورت بر صورت حضرت زينب سلام اللَّه عليها نهاد و گريست.
حضرت صديقه طاهره سلام اللَّه عليها فرمود: يا ابتا، اين گريه براى چيست؟ خداوند ديدههاى تو را نگرياند.
فرمود: اى فاطمه، بعد از من و تو اين دختر دچار بلاها و مصائبى مى شود.
حضرت صديقه سلام اللَّه عليها فرمود: چه ثواب دارد آن كسى كه بر دخترم زينب سلام اللَّه عليها گريه كند؟
آن حضرت فرمود: «اى پاره تنم و اى نور چشمم، ثواب كسى كه بر بر او و بر مصائب او گريه كند مانند ثواب كسى است كه بر برادرش حسين گريه كند».
سپس نام آن حضرت را «زينب» نهاد.
📔 رياحين الشريعة: ج۳، ص ٣٨-٣٩
#حضرت_زینب #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۱.
✨ معجزات حضرت رضا (ع)
محمّد بن فضل هاشمی میگوید: بعد از درگذشت موسی بن جعفر علیهما السّلام، وارد مدینه شدم و خدمت حضرت رضا علیه السّلام رسیدم و به امامت بر آن جناب سلام نمودم، ودایعی که به همراه من بود به حضرتش تقدیم کردم و عرض کردم:
من عازم بصره هستم. میدانم که مردم در مورد امامت اختلاف دارند. خبر شهادت موسی بن جعفر علیهما السّلام به آنها رسیده و قطعا آنها از من سؤالهایی راجع به امامت مینمایند. چنان چه صلاح بدانید، از دلائل امامت مقداری برایم اظهار فرمایید تا به وسیله آنها جواب بگویم.
فرمود: این امر بر من مخفی نیست. پس به دوستان ما در بصره بگو که من به قدرت و نیروی پروردگار، آنجا خواهم آمد.
در این هنگام ودایع امامت و آنچه در نزد امام وقت باید باشد، از برد و چوبدستی و سلاح پیغمبر و سایر ودایع را به من نشان داد.
عرض کردم: چه وقت به بصره تشریف میآورید؟ فرمود: سه روز بعد از رسیدن تو به آنجا، خواهم آمد.
وقتی وارد بصره شدم، مردم از من از اوضاع و احوال امامت جویا شدند. گفتم: من یک روز قبل از شهادت موسی بن جعفر علیهما السّلام خدمت آن جناب رسیدم فرمود:
من از دنیا خواهم رفت. وقتی مرا به خاک سپردید، اینجا نمان. به مدینه برو و این امانتها را برسان به فرزندم علی بن موسی الرضا علیهما السّلام. او جانشین و امام بعد از من است.
آنچه دستور داد انجام دادم، ودایع را رسانیدم و گفتم که آن جناب، تا سه روز دیگر وارد بصره خواهد شد. هر سؤالی که داشتید از خودشان بپرسید.
در این موقع عمرو بن هدّاب که مردی ناصبی بود و تمایل به زیدیه و معتزله داشت، گفت: حسن بن محمّد یکی از شخصیتهای برجسته خاندان بنی هاشم از نظر عقل و پرهیزکاری و علم و سن است. او مانند جوانی چون علی بن موسی الرضا علیهما السّلام کم تجربه نیست. ممکن است علی بن موسی الرضا اگر سؤالهای مشکل دینی از او شود، سرگردان بماند.
حسن بن محمّد که در مجلس حضور داشت، رو به عمرو بن هداب کرد و گفت: این سخن را نگو! علی بن موسی الرضا علیهما السّلام همان طوری که محمّد بن فضل میگوید، دارای مقامی بس شامخ و جلالت قدر است و به طوری که او میگوید، تا سه روز دیگر خواهد آمد و تو با خودش گفتگو خواهی کرد و دلایل کافی را خواهی شنید. مردم پس از این سخنان متفرق شدند.
⭕️ این داستان ادامه دارد ...
📔 بحار الأنوار: ج۴۹، ص۸۱
#امام_رضا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۲.
✨ معجزات حضرت رضا (ع)
روز سوم پس از ورود من به بصره که فرا رسید، حضرت رضا علیه السّلام وارد منزل حسن بن محمّد شد.
حسن بن محمّد با احترام تمام مقدم حضرتش را گرامی داشت و خودش در مقابل آن جناب به پای ایستاد و دستوراتش را اجرا میکرد.
علی بن موسی الرضا علیهما السّلام فرمود: همه آن اشخاصی که پیش محمّد بن فضل سه روز قبل جمع شده بودند و سایر دوستان ما را جمع کن. جاثلیق نصارا و رأس الجالوت یهود را نیز احضار نما و به مردم امر کن که هر چه میخواهند، سؤال کنند.
حسن بن محمّد همه را احضار نمود و زیدی مذهبان و معتزلیان نیز حضور یافتند. کسی نمی دانست علت احضار آنها چیست. وقتی که جمع شدند، برای حضرت رضا علیه السّلام جایگاه مخصوصی با پشتی ترتیب داد.
آن جناب بر روی تشک نشست و بر آنها سلام کرد و فرمود: میدانید چرا من ابتدا به شما سلام کردم؟ عرض کردند: نه. فرمود: تا دلهای شما مطمئن گردد. پرسیدند: شما کیستید؟
فرمود: «من علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیهم السّلام و پسر پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله و سلم هستم.
نماز صبح را در مدینه در مسجد پیغمبر و با فرماندار مدینه خواندم. نامه ای که از دوستش رسیده بود برایم خواند و درباره مسائل زیادی با من مشورت نمود.
پس من آنچه صلاحش بود راهنمایی کردم و به او وعده دادم که پس از نماز عصر همین امروز به منزل ما بیاید تا جواب نامه دوستش را در آنجا بنویسد. من هم به این وعده وفا خواهم کرد و حول و قوه ای جز به سبب خدا نیست.»
مردم عرض کردند: یا ابن رسول اللَّه! با این دلیل دیگر ما را احتیاج به برهانی نیست. تو در نزد ما راستگو هستی. سپس از جای حرکت کردند تا بروند.
آن جناب فرمود: متفرق نشوید! من شما را جمع کردم تا هر سؤالی که از آثار نبوت و علامتهای امامت و آن چیزهایی که جز نزد ما پیدا نخواهید کرد دارید بنمایید. اینک سؤال کنید!
⭕️ این داستان ادامه دارد ...
📔 بحار الأنوار: ج۴۹، ص۸۱
#امام_رضا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۳.
✨ معجزات حضرت رضا (ع)
باز عمرو بن هداب شروع به صحبت کرد و گفت: محمّد بن فضل هاشمی از شما چیزهایی نقل کرد که انسان نمی تواند بپذیرد.
حضرت رضا علیه السّلام فرمود: چه حرف هایی؟
عمرو جواب داد: میگفت: شما به هر چه خدا نازل نموده عالم هستی و تمام زبانها و لغات را میدانی!
فرمود: درست گفته. من حاضرم، هر چه میخواهی بپرس.
عمرو گفت: ما پیش از هر چیز شما را با زبانها و لغات آزمایش میکنیم؛ این شخص رومی است، آن دیگری هندی و این شخص ترک زبان است و قبلا آنها را آوردهام. شما با آنها به زبانشان صحبت کنید!
فرمود: هر چه مایلند به زبان خود بپرسند تا ان شاء الله جواب بدهم.
هر کدام سؤالی به زبان خود کردند و حضرت رضا علیه السّلام به زبان خودشان جواب آنها را داد، به طوری که در شگفت شدند و تعجب کردند و اعتراف کردند که آن جناب، از خودشان به زبان آنها گویاتر و واردتر است.
⭕️ این داستان ادامه دارد ...
📔 بحار الأنوار: ج۴۹، ص۸۱
#امام_رضا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۴.
✨ معجزات حضرت رضا (ع)
سپس حضرت رو به جانب عمرو بن هداب کرد و فرمود: اگر من به تو خبر دهم که در همین روزها مبتلا به خون خویشاوندی خواهی شد، سخن مرا تصدیق خواهی کرد؟
جواب داد: نه، زیرا غیب را جز خدا کسی نمی داند.
حضرت فرمود: «مگر خداوند نمی فرماید: «عالِمُ الْغَیْبِ فَلا یُظْهِرُ عَلی غَیْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضی مِنْ رَسُولٍ»، {دانای نهان است، و کسی را بر غیب خود آگاه نمی کند، جز پیامبری را که از او خشنود باشد.} (جن، ۲۷)؛
پیغمبر مورد پسند خداوند است و ما ورثه او هستیم. او همان پیغمبری است که خداوند بر رازهای نهانش آگاه نموده و ما نیز آنچه را که پیش از این بوده و آنچه را که تا روز قیامت خواهد شد، میدانیم.
آنچه به تو گفتم از مبتلا شدن به خون خویشاوند، تا سه روز دیگر واقع میشود. اگر تا سه روز نشد من دروغگو و بهتان زننده ام، ولی چنان چه انجام شد، بدان که تو مخالف خدا و پیغمبری!
اینک دلیل دیگری؛ تو از چشم نابینا خواهی شد، آن گونه که کوه و بیابان را نخواهی دید. این جریان نیز چند روز دیگر واقع میشود.
پیشامد دیگری نیز هست: قسم به دروغ خواهی خورد و بر اثر آن قسم دروغ، مبتلا به مرض برص میشوی.»
محمّد بن فضل گفت: به خدا سوگند آنچه که حضرت رضا علیه السّلام فرموده بود واقع شد.
به او میگفتند: حالا بگو حضرت رضا علیه السّلام راست گفت یا دروغ؟
جواب داد: من همان وقت میدانستم که راست میگوید، ولی نمی توانستم قبول کنم!
⭕️ این داستان ادامه دارد ...
📔 بحار الأنوار: ج۴۹، ص۸۱
#امام_رضا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۵.
✨ معجزات حضرت رضا (ع)
در این موقع حضرت رو به طرف جاثلیق رهبر نصرانیان کرد و فرمود: آیا انجیل دلالت بر نبوت پیغمبر اسلام محمّد بن عبداللَّه دارد یا نه؟
جاثلیق گفت: اگر دلالت میداشت ما انکار نمی کردیم!
حضرت فرمود: سکته ای [جای خالی] که در سفر سوم است چیست؟
جاثلیق جواب داد: یکی از اسماء خدا است که جایز نیست اظهار کنیم.
حضرت فرمود: اگر من برایت ثابت کنم که اسم حضرت محمّد صلی اللَّه علیه و آله و سلم و اوصاف اوست و اینکه عیسی به او اقرار داشته و بنی اسرائیل را به ظهورش بشارت داده، قبول خواهی کرد؟
جاثلیق گفت: اگر این کار را بکنی قبول میکنم، زیرا من انجیل را رد نمی کنم و اهل انکار نیز نیستم.
حضرت رضا علیه السّلام فرمود: اینک توجه کن به سفر سوم که در آن بشارت حضرت عیسی به ظهور حضرت محمّد صلی اللَّه علیه و آله و سلم است.
جاثلیق گفت: بخوان!
حضرت شروع کرد به خواندن سفر سوم از انجیل، تا به اوصاف حضرت رسول صلی اللَّه علیه و آله و سلم رسید.
حضرت پرسید: این شخص را که توصیف میکند کیست؟
جاثلیق گفت: او را وصف کن!
حضرت فرمود: جز آنچه خدا توصیف کرده نمی گویم. صاحب شتر و عصا و رداء است؛ پیغمبر درس نخوانده ای است که نامش در تورات و انجیل ذکر شده؛ امر به معروف و نهی از منکر مینماید؛ آنچه را که پاکیزه است، حلال میداند و هر چه را که ناپاک است، حرام مینماید؛ گرفتاری و بندهای گران آنها را بر میدارد و آنها را به راه راست تر و منهاج عادل تر و طریق استوارتر هدایت میکند.
حضرت ادامه داد: ای جاثلیق! تو را به حق عیسی روح اللَّه و کلمه خدا قسم میدهم؛ آیا این صفات را در انجیل راجع به پیغمبر ما نمی خوانید؟
در این هنگام جاثلیق سر به زیر انداخت و در فکر فرو رفت و متوجه شد که اگر انجیل را انکار کند، کافر میشود.
پس گفت: صحیح است، این اوصاف در انجیل هست و عیسی چنین بشارتی را داده، ولی در نزد نصرانیان ثابت نشده که همان شخصِ پیغمبر شما است!
⭕️ این داستان ادامه دارد ...
📔 بحار الأنوار: ج۴۹، ص۸۱
#امام_رضا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۶.
✨ معجزات حضرت رضا (ع)
حضرت فرمود: اینک که انجیل را انکار نکردی و اقرار به این اوصاف نمودی، به سفر دوم توجه کن که در آن از محمّد و جانشین او و دخترش فاطمه و حسن و حسین فرزندانش یاد نموده است.
جاثلیق و رأس الجالوت که این سخن را شنیدند، متوجه شدند که حضرت رضا علیه السّلام به تورات و انجیل کاملا وارد است.
پس با خود گفتند: از راهی بر ما استدلال مینماید که امکان رد آن نیست، مگر منکر تورات و انجیل و زبور شویم.
گفتند: صحیح است، موسی و عیسی بشارت به ظهور چنین پیغمبری داده اند، ولی برای ما ثابت نشده که همان محمّد شما است یا دیگری است.
حضرت رضا فرمود: اکنون که در شک افتادید، بگویید که آیا خداوند، پیغمبری را جز پیغمبر ما قبل یا بعد از فرزندان آدم تاکنون به نام محمّد مبعوث نموده است؟ یا چنین اوصافی را در کتاب پیغمبری جز حضرت محمّد مییابید؟
آنها از جواب دادن به سؤال حضرت عاجز شدند و گفتند: بر ما جایز نیست که اقرار کنیم آن محمّد، همین محمّد شما است، زیرا چنان چه اقرار به محمّد و وصی او و دختر و فرزندانش حسن و حسین بنماییم، ما را مجبور به داخل شدن در اسلام میکنید.
حضرت رضا علیه السّلام به جاثلیق فرمود: خدا و پیغمبر را گواه میگیرم که در امانی! از طرف ما آنچه که مخالف طبع تو است، متوجه تو نشود.
جاثلیق گفت: اکنون که امان دادی، این پیغمبری که اسم او محمّد است و این وصی که نامش علی است و دخترش که فاطمه نامیده میشود و آن دو فرزندی که موسوم به حسن و حسین هستند، نامشان در تورات و انجیل و زبور ثبت است.
علی بن موسی الرضا علیهما السّلام پرسید: آنچه من از پیغمبر و جانشین او و دخترش و دو فرزندانش در تورات و انجیل و زبور گفتم، صدق و عدل است یا کذب و باطل؟
عرض کرد: صدق و عدل است و جز حق چیزی نگفته اند!
⭕️ این داستان ادامه دارد ...
📔 بحار الأنوار: ج۴۹، ص۸۱
#امام_رضا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۷.
✨ معجزات حضرت رضا (ع)
در این موقع که جاثلیق اقرار صریح نمود، حضرت به رأس الجالوت فرمود: اکنون فلان سفر از زبور داود را گوش کن!
عرض کرد: بفرمایید.
حضرت سفر اول را تلاوت فرمود تا رسید به نام محمّد و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السّلام. فرمود تو را به خدا قسم میدهم، آیا این نامها در زبور نیست؟ تو نیز دارای همان امانی هستی که به جاثلیق دادم.
جواب داد: صحیح است، آنچه فرمودید، با نام هایشان عینا در زبور وجود دارد.
حضرت فرمود: تو را به آن ده آیه ای که خداوند بر موسی بن عمران نازل کرد قسم میدهم، آیا اوصاف حضرت محمّد و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السّلام در تورات وجود دارد که عدالت و فضیلت از صفات برجسته آنها است؟
جواب داد: آری، هر کسی منکر آن باشد، به خدا و انبیای او کافر شده است.
حضرت رضا علیه السّلام فرمود: اکنون به فلان سفر از تورات توجه کن. حضرت شروع به خواندن تورات کردند. رأس الجالوت از تلاوت حضرت در شگفت بود.
همین که به نام محمّد صلی اللَّه علیه و آله و سلم رسید، رأس الجالوت گفت: راست است. این احماد و ألیا و بنت احماد و شبر و شبیر است (تفسیر این اسامی محمّد و علی و فاطمه و حسن و حسین میشود).
حضرت رضا علیه السّلام تا آخر آن قرائت فرمود.
پس از تمام شدن تلاوت، رأس الجالوت گفت: به خدا قسم ای پسر محمّد! اگر ریاستی که بر تمام یهود پیدا کردهام مانع نمی شد، دستور تو را پیروی میکردم. به خدایی که تورات را بر موسی و زبور را بر داود نازل کرده کسی را ندیدهام که تورات و انجیل و زبور را بهتر از شما تلاوت کند و بهتر و شیرین تر از شما تفسیر نماید.
⭕️ این داستان ادامه دارد ...
📔 بحار الأنوار: ج۴۹، ص۸۱
#امام_رضا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۸.
✨ معجزات حضرت رضا (ع)
تا هنگام ظهر، حضرت رضا علیه السّلام پیوسته با آنها مناظره میکرد. در این موقع فرمود: من نماز ظهر را میخوانم و سپس به مدینه خواهم رفت، به جهت همان وعدهای که به فرماندار دادهام تا جواب نامه رفیقش را بنویسد. فردا صبح زود خواهم آمد ان شاء اللَّه.
عبداللَّه بن سلیمان اذان گفت و اقامه نیز خواند. حضرت علی بن موسی الرضا علیهما السّلام پیش ایستاد و نماز خواند. قرائت را مختصر و رکوع و سجود را کامل انجام داد و بعد از نماز، از بصره خارج شد و فردا صبح به همان مجلس بازگشت.
دختری رومی را خدمت ایشان آوردند که به زبان رومی با او صحبت نمود. جاثلیق سخنان آن جناب را میشنید و به زبان رومی کاملا آشنا بود.
حضرت رضا علیه السلام به آن دختر فرمود: کدام یک از این دو نفر را بیشتر دوست میداری؛ عیسی یا حضرت محمّد را؟
دختر در جواب گفت: قبلا عیسی را بیشتر دوست میداشتم، تا زمانی که حضرت محمّد صلی اللَّه علیه و آله و سلم را نشناخته بودم، ولی اکنون محمّد صلی اللَّه علیه و آله و سلم را از هر پیغمبری بیشتر دوست میدارم.
جاثلیق گفت: حالا که داخل اسلام شدهای، به عیسی بغض داری؟
گفت: هرگز چنین نیست، عیسی را هم دوست میدارم و به او ایمان دارم، ولی محمّد صلی اللَّه علیه و آله و سلم بیشتر مورد علاقه من است.
حضرت رضا علیه السّلام رو به جاثلیق کرد و فرمود: آنچه را که این دختر گفت، برای مردم تفسیر کن.
جاثلیق تمام گفتههای او را تفسیر کرد و سپس گفت: ای پسر محمّد! مردی هندی اینجا است که نصرانی است و قدرت بحث و مناظره هم دارد...
⭕️ این داستان ادامه دارد ...
📔 بحار الأنوار: ج۴۹، ص۸۱
#امام_رضا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۹.
✨ معجزات حضرت رضا (ع)
... جاثلیق گفت: ای پسر محمّد! مردی هندی اینجا است که نصرانی است و قدرت بحث و مناظره هم دارد.
فرمود او را بیاورید. آن مرد را حاضر کردند. حضرت با زبان هندی سخن گفت و سپس شروع کرد به استدلال نمودن و پیوسته او را با همان زبان هندی به مطلب نزدیک تر میکرد.
تا جایی که شنیدند مرد هندی میگوید: ثبطی ثبطله!
علی بن موسی الرضا علیهما السّلام فرمود: به زبان سندیّ به وحدانیت خدا اقرار میکند.
پس از آن در مورد عیسی و مریم با او صحبت فرمود. کم کم آن مرد چنان تحت تأثیر استدلال آن جناب قرار گرفت که به زبان هندی گفت: «اشهد ان لا اله الا اللَّه و اشهد ان محمّدا رسول اللَّه.»
آنگاه کمربند خود را بالا زد و در زیر آن زناری (ریسمانی که نماد کفر است) هویدا شد. عرض کرد: تقاضا دارم این زنار را به دست خود قطع فرمایی!
حضرت رضا علیه السّلام کاردی خواست و آن را قطع کرد. سپس به محمّد بن فضل هاشمی فرمود: این مرد هندی را به حمام ببر و تطهیر کن و لباسی برای او و خانوادهاش تهیه نما و همه آنها را به مدینه بفرست.
⭕️ این داستان ادامه دارد ...
📔 بحار الأنوار: ج۴۹، ص۸۱
#امام_رضا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۱۰.
✨ معجزات حضرت رضا (ع)
پس از تمام شدن این جریان، حضرت رو به مردم کرد و فرمود: اینک ثابت شد راستی گفتار محمّد بن فضل که از من برای شما نقل میکرد؟
همه تصدیق کردند و عرض نمودند که برای ما، بیشتر از آنچه که او گفته بود ثابت شد. محمّد بن فضل به ما گفته بود که شما را به خراسان خواهند برد. فرمود: صحیح است، ولی با احترام و کمال تعظیم میبرند.
محمّد بن فضل گفت: مردم به امامت آن جناب اعتراف کردند و شب را حضرت رضا علیه السّلام در بصره ماند. صبحگاه با مردم وداع کرد و سفارشهایی به من فرمود.
پس از آن تشریف برد. من از پی آن جناب رفتم تا به وسط راه رسیدم. حضرت از جاده منحرف شد و چهار رکعت نماز خواند.
پس از آن فرمود: محمّد برگرد! در پناه خدا، چشم خویش را ببند! همین که بستم فرمود: باز کن! باز کردم و در مقابل در خانه خودمان بودم.
دیگر حضرت را ندیدم و آن مرد هندی را با خانواده اش، در هنگام حج به مدینه فرستادم.
محمّد بن فضل گفت: از جمله سفارشهایی که حضرت رضا علیه السّلام در هنگام رفتن از بصره به من فرمود، این بود که به کوفه برو و دوستان ما را جمع کن و به آنها خبر ده که من به آنجا خواهم آمد.
دستور داد به خانه حفص بن عمیر یشکری وارد شوم. من به کوفه رفتم و جریان را به شیعیان اطلاع دادم.
روزی در خانه نصر بن مزاحم بودم که سلّام، غلام حضرت رضا علیه السّلام آمد. فهمیدم آن جناب تشریف آورده و فوری به خانه حفص بن عمیر رفتم.
دیدم امام علیه السّلام آنجا تشریف دارند. سلام کردم. ایشان بعد از جواب سلام فرمود: غذایی که شایسته دوستان ما باشد برای آنها تهیه کن.
عرض کردم: تهیه کردهام و آنچه لازم بود، آماده شده است. فرمود: ستایش خدای را که به تو توفیق عنایت فرموده.
⭕️ این داستان ادامه دارد ...
📔 بحار الأنوار: ج۴۹، ص۸۱
#امام_رضا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۱۱.
✨ معجزات حضرت رضا (ع)
شیعیان را جمع کردم و حضرت پس از صرف غذا به من فرمود: ای محمد! ببین در کوفه از دانشمندان هر کس که هست حاضر نما.
آنگاه فرمود: من مایلم همان طوری که مردم بصره از وجودم استفاده برده اند، شما نیز بهره مند شوید. خداوند به من هر کتابی را که بر پیغمبران نازل فرموده، آموخته است.
سپس رو به جاثلیق که مردی دانشمند و مطلع از انجیل و اهل استدلال بود کرد و فرمود: آیا از نوشته ای که حضرت عیسی پیوسته به گردن خویش آویخته بود اطلاع داری؟
میدانی که در آن پنج اسم وجود داشت که اگر در مغرب بود و میخواست به مشرق رود، آن صحیفه را میگشود و خدا را به یکی از آن پنج اسم قسم میداد که زمین برایش پیچیده شود و این فاصله از مغرب به مشرق و از مشرق به مغرب را در لحظهای میپیمود؟
جاثلیق گفت: نه، ولی اسماء پنجگانه ای که خداوند را به وسیله آنها قسم میداد و آنچه که میخواست برآورده میشد، میدانم.
حضرت رضا علیه السّلام فرمود: اللَّه اکبر! حالا که منکر پنج اسم نیستی، مهم نیست که نوشته را قبول داشته باشی یا نداشته باشی. مردم! شاهد سخن او باشید!
⭕️ این داستان ادامه دارد ...
📔 بحار الأنوار: ج۴۹، ص۸۱
#امام_رضا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۱۲.
✨ معجزات حضرت رضا (ع)
سپس حضرت رو به طرف مردم کرد و فرمود: آیا منصف ترین شخص کسی نیست که در استدلال با خصم، از روی کتاب و دین و ملت و شریعت خود او بحث کند؟ جواب دادند: آری.
پس فرمود: امام کسی است که هنگامی که متصدی امامت شده، قیام کند به آنچه پیامبر قیام کرده، و شایسته امامت فقط کسی است که درباره امامت، با تمام ملل با براهین استدلال کند.
رأس الجالوت پرسید: آن استدلال برای امامت چیست؟
فرمود: «به این طور که عالم به تورات و انجیل و زبور و قرآن کریم باشد؛ تمام لغات را بداند، به طوری که هیچ زبانی نباشد که از آن اطلاع نداشته باشد؛ و با هر دسته به زبان خودشان صحبت کند.
با تمام این اوصاف باید پرهیزگار و پاکیزه از هر ناپاکی و مبرا از هر عیب باشد؛ عادل و منصف و حکیم و رؤوف، مهربان و بخشنده و عطوف، راستگو و خیرخواه و نیکوکار، امین و مورد اعتماد، کاربر و توانا در رتق و فتق امور باشد.»
نصر بن مزاحم از جای حرکت کرد و گفت: درباره جعفر بن محمّد علیه السّلام چه میفرمایی؟
فرمود: چه بگویم درباره پیشوایی که تمام امت محمّد گواهند بر اینکه دانشمندترین مردم زمان خود بود!
پرسید: درباره موسی بن جعفر علیهما السّلام چه میگویی؟
در جواب فرمود: آن جناب نیز مانند حضرت صادق علیه السّلام بود. مردم درباره او در شگفت بودند. موسی بن جعفر علیهما السّلام مدتی زندگی کرد، با هر ملتی به زبان خودشان صحبت میکرد.
با خراسانیان به لغت محلی خودشان و با رومیان به زبان رومی و با سایر مردم به زبان خودشان. دانشمندان جهان از یهود و نصارا خدمتش میرسیدند و او با آنها به وسیله کتاب و زبان خودشان احتجاج میکرد.
پس از انقضای مدت عمرش، پیکی از طرف آن جناب پیش من آمد و پیغامی به این مضمون آورد: پسرم! اجل من سر آمده و عمرم تمام شده. تو وصی و جانشین پدرت هستی.
پیغمبر اکرم صلی اللَّه علیه و آله و سلم هنگام وفات، علی علیه السّلام را خواست و سفارشهایی به ایشان کرد و صحیفهای را که در آن اسمایی است که به انبیا و اوصیا اختصاص دارد، به او واگذارد.
سپس فرمود: نزدیک من بیا! آنگاه سر خویش را در لحاف پیچید و فرمود: زبانت را بیرون بیاور! بعد با انگشترش زبان علی علیه السلام را مهر کرد.
آنگاه فرمود: خداوند به تو فهمانید آنچه به من فهمانیده، و بینش تو را به اندازه من قرار داده و دانش تو را نیز به همان مقدار که به من داده عنایت کرد، جز اینکه پیغمبری بعد از من نخواهد بود.
هر یک از امامان نیز همین طورند. بعد از درگذشت موسی بن جعفر علیهما السّلام، من به هر زبانی آشنا شدم و از تمام کتابها اطلاع پیدا کردم.
📔 بحار الأنوار: ج۴۹، ص۸۱
#امام_رضا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ نورِ حضرت زهرا (س)
از ابان بن تغلب نقل میکند که گفت: از امام جعفر صادق علیه السلام پرسیدم: یا ابن رسول اللَّه! برای چه فاطمه اطهر، زهرا نامیده شد؟
فرمود: «برای اینکه نور حضرت زهرا سلام الله علیها روزی سه مرتبه برای امیرالمؤمنین علیه السّلام میدرخشید. نور صورت آن بانوی معظمه در وقت نماز صبح، آن هنگام که مردم هنوز در رختخواب خود بودند میدرخشید.
سفیدی آن نور داخل اتاقهای اهل مدینه میگردید و حیاط خانه هایشان سفید میشد. آنها از مشاهده این منظره در شگفت میشدند، نزد پیامبر خدا صلی اللَّه علیه و آله میآمدند و درباره سرچشمه نور میپرسیدند.
پیامبر خدا صلی الله علیه وآله آنان را به سوی خانه زهرای اطهر سلام الله علیها روانه میکرد.
زمانی که آنها به طرف خانه آن بانو میرفتند، میدیدند که او بر سر سجاده عبادت نشسته و نور صورت وی از محراب عبادتش ساطع میشود. آنگاه در مییافتند آن نوری که دیده اند، از نور فاطمه علیها السلام بوده است.
هنگامی که ظهر میشد و فاطمه اطهر سلام الله علیها آماده نماز ظهر میگردید، نور زرد خاصی از پیشانی وی میدرخشید و داخل خانههای اهل مدینه میشد؛ به گونه ای که در و دیوار خانه ها، لباس و رنگ چهره هایشان زرد میگردید.
وقتی درباره سرچشمه آن نور میپرسیدند، پیامبر خدا صلی اللَّه علیه و آله آنان را به سوی خانه زهرای اطهر علیها السلام روانه میکرد.
زمانی که آنها به سمت خانه آن بانوی مکرمه میرفتند، مشاهده میکردند که او در میان محراب عبادت ایستاده و نور زردی از پیشانی وی ساطع میشود. آنگاه در مییافتند آن نوری که دیده اند، از نور پیشانی مبارک آن حضرت بوده است.
زمانی که آفتاب غروب میکرد، صورت حضرت زهرای اطهر سلام الله علیها سرخفام میشد و نوعی نور سرخ از آن ساطع میگردید و آن بانو بابت این نعمت، شکر حضرت پروردگار را به جای میآورد.
نور سرخی که از چهره وی میدرخشید، داخل خانههای مردم میگردید، به شکلی که حیاط خانههای آنان به رنگ سرخفام در میآمد.
مردم که از مشاهده آن منظره تعجب میکردند، به حضور رسول خدا میشتافتند و درباره سرچشمه آن نور میپرسیدند.
پیامبر خدا آنان را به طرف خانه زهرای اطهر علیها السلام میفرستاد. هنگامی که آنها به خانه فاطمه زهرا میرسیدند، میدیدند که آن بانوی معظمه بر سر سجاده عبادت نشسته و سرگرم تسبیح و تمجید پروردگار است و نور قرمزی از صورت وی میدرخشد. آنگاه در مییافتند آن نوری که دیده اند، از نور چهره آن بانوی مکرمه بوده است.
آن نور تا زمان ولادت امام حسین علیه السّلام همچنان با او بود و در صورت ما امامان نیز هر کدام پس از دیگری خواهد بود، تا روز قیامت.»
📔 بحار الأنوار: ج۴۳، ص۱۱
#حضرت_زهرا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 نامگذاری حضرت زهرا (س)
از جابر نقل میکند که گفت: «از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام پرسیدم: «برای چه فاطمه اطهر، زهرا نامیده شد؟»
فرمود: «برای اینکه خدای حکیم آن بانو را از نور با عظمت خود آفرید. هنگامی که این نور درخشید، آسمانها و زمین از نور او روشن شدند و چشمهای ملائکه خیره شد.
ملائکه خدای را سجده کردند و پرسیدند: «پروردگار ما! این چه نوری است؟»
خداوند فرمود: «این یکی از نورهای من است که آن را در آسمان خود جای دادم. این نور را از عظمت خویشتن آفریدم و آن را از صلب یکی از پیامبرانم که او را بر تمام انبیا برتری دادهام خارج میکنم.
از این نور امامانی به وجود میآورم که پس از قطع شدن وحی من، برای امر و دین من قیام میکنند و به راه راست هدایت خواهند شد.»
📔 بحار الأنوار: ج۴۳، ص۱۲
#حضرت_زهرا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 رفتار حکیمانه با یک مخالف
مرحوم میرزای شیرازی بزرگ، در ریاستش در شهر سامرا بر عدهای از نیکان اهل علم، مراقب بود که مبادا خدای ناکرده کوچکترین انحرافی در آن پدید آید.
این مقدار به موضوع اهمیت می داد که اگر نقطه ضعفی از یک روحانی مشاهده می کرد فورا وسیله اخراج او را از سامرا فراهم می ساخت بدون آنکه آن شخص متوجه گردد که سبب اخراج او میرزای شیرازی بوده است.
زیرا مرحوم میرزا نمی خواست با این کار یک نوع سردی رابطه و رنجش خاطر بین خودش و آن طلبه ایجاد گردد.
چنانچه آقازاده یکی از علماء تهران به سامرا آمده بود و در هر مجلسی که حضور می یافت از میرزا انتقاد می نمود تا آنکه عدهای مرحوم میرزا را از این موضوع مطلع ساخته و گفتند که خوب است حقوق ماهیانه او را قطع کنید یا آنکه از سامراء بیرونش کنید.
ولی مرحوم میرزا هیچگونه ترتیب اثری بر این سخنان نداد.
مدت زمانی گذشت تا عدهای از تهران برای زیارت آمدند بعد خدمت میرزا رسیدند.
مرحوم میرزا به ایشان فرمود: چنانچه مایل باشید فلانی (همان آقازاده) را با خودتان ببرید تهران تا روحانی و امام جماعت شما باشد آن افراد موافقت نمودند.
مرحوم میرزا هم وسیله سفر آن آقازاده را به بهترین وجه فراهم نمود، بالاخره آن آقازاده با احترام وارد تهران شد.
و این نیکو اندیشیدن میرزا موجب شد که علاقه خاصی بین میرزا و آن طلبه ایجاد شد.
و این جریان گذشت تا مساله تحریم تنباکو پیش آمد. ناصر الدین شاه در این فکر شد که فتوای میرزا مبنی بر تحریم تنباکو را به دست خود علماء و روحانیون خنثی سازد.
آن هم از راه همین آقا زادهای که فعلا در تهران شخصیت یافته است. لذا از ایشان خواست که علماء را در خانه خود دعوت و به آنان ابلاغ کند که شاه می خواهد با شما سخن بگوید.
این عالم علماء را در منزلش گرد آورد تا آنکه شاه آمد و مراسم انجام گرفت. پس از آن شاه رو کرد به علماء و پرسید: مگر نه این چنین است که حلال پیمبر حلال است تا روز قیامت و حرامش هم حرام است تا روز قیامت؟
گفتند: بلی چنین است. شاه پرسید: پس سبب چیست که محمد حسن شیرازی تبناکو را حرام کرده است؟
آقایان پاسخ ندادند. اما آن آقازاده صاحب منزل، در پاسخش گفت :
ای شاه او را به محمد حسن نام بردی مگر نمی دانی او رهبر شیعه و نائب امام زمان و مقتدای مردم است؟ بگو آقا حاج میرزا حسن شیرازی (ادام الله ظله) که خداوند سایه اش را مستدام بدارد ما منتظر دستور میرزا هستیم و گرنه خود ما با شمشیر عمل می کنیم.
باز به غضب شاه افزوده شد و مجلس را ترک گفت. و در نتیجه شاه به مقصود خود نائل نگشت.
حاضرین در مجلس که ناظر جریان بودند برای میرزا نامه نوشتند و قضیه را کاملا در نامه برای میرزا شرح دادند.
مرحوم میرزا آن افرادی که از میرزا می خواستند آن آقازاده را به سبب انتقادش از میراز از سامراء اخراج کند طلبید و فرمود:
این طلبهای که شما از او انتقاد و بدگوئی می کردید و به من پیشنهاد می کردید که شهریه او را قطع کنم و من توجهی به انتقاد شما نکرده و به او احترام و احسان نمودم برای یک چنین روزی بود.
آن وقت جریان را نقل کردند آن افراد این فکر رسا و تدبیر به جای آن مرحوم را ستودند.
📔 مردان علم در میدان عمل، ج۱
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ تشرف در مسجد کوفه
عالم نبیل مولی محسن اصفهانی ساکن و مدفون کربلا که از موثق ترین ائمه جماعات بود گفت:
سید محمد قطیفی به من خبر داد که در یکی از شبهای جمعه، قصد رفتن به مسجد کوفه کردم. اما زمانه اوضاعی مخوف داشت و کسی بدون جماعت و آمادگی قبلی به سمت مسجد نمی رفت، زیرا راهزنان و دزدان در اطرف نجف اشرف زیاد شده بودند و برای همین من با یکی از طلاب با هم حرکت کردیم.
وقتی داخل مسجد شدیم، فقط یک نفر را دیدیم که مشغول عبادت بود و ما شروع به انجام آداب مسجد کردیم.
وقتی غروب خورشید نزدیک شد، به سمت در مسجد آمدیم و آن را بستیم و پشت آن را پر از سنگ و چوب و آجر و گل کردیم تا اینکه مطمئن شدیم کسی از خارج مسجد، نمی تواند به طور عادی آن را بگشاید.
سپس به داخل مسجد رفتیم و مشغول نماز و دعا شدیم. وقتی فارغ شدیم من و دوستم رو به قبله در دکة القضاء نشستیم و آن مرد صالح، با صدای بلند و حزینی در راهروی نزدیک باب فیل مشغول قرائت دعای کمیل شد و آن شب مهتابی و مه آلود بود و من به آسمان نظر میکردم!
وقتی اوضاع چنین شد، دیدم عطری در فضا پیچید و فضا را نیکوتر از بوی مشک نافه اذفر کرد که برای قلب از نسیم سحری روح افزاتر بود، و در میان شعاعهای نور ماه، اشعه ای مانند شعله آتش دیدم که بر ماه غالب آمد و در این حال صدای مرد صالح دعاخوان کم شد و من ناگهان مرد جلیل و با عظمتی را دیدم که از سمت در بسته مسجد داخل شد.
وی لباسی حجازی به تن داشت و بر دوش شریفش سجاده ای داشت که عادت مردم اهل مکه و مدینه تا امروز است و با سکینه و وقار و هیبت و جلال راه میرفت و به سمت حرم حضرت مسلم علیه السّلام رفت و برای ما از حواسمان، تنها چشم خوار و قلب به پرواز آمده باقی ماند.
وقتی از کنار ما به سمت قبله آمد، به ما سلام کرد. سید قطیفی میگوید: دوستم که اساساً شعور و ادراکی برایش نماند و نتوانست سلامش را پاسخ دهد، ولی من خیلی تلاش کردم، تا اینکه در کمال سختی و مشقت سلامش را پاسخ دادم!
وقتی داخل مسجد شد و از چشم ما مخفی شد، دل از دست رفته مان به سینه برگشت و گفتیم: این که بود و از کجا داخل مسجد شد؟ ما به سمت آن مردی که به تنهایی مشغول عبادت بود رفتیم و دیدیم که گریبان دریده و به شدت مانند شخص مشتاق و محزون گریه میکند. از او جریان را پرسیدیم، گفت:
برای فوز به تشرف به محضر ناموس دهر و امام زمان علیه السّلام، چهل شب جمعه به این مسجد آمدم و امشب شب آخر بود و من به حسب ظاهر، نتوانستم به فیض لقای حضرت برسم، جز اینکه من چنانچه مرا دیدید مشغول دعا بودم.
ناگهان دیدم حضرت علیه السّلام آمد و بالای سرم ایستاد. من متوجه او شدم. حضرت فرمود: چه میکنی؟ یا فرمود: چه میخوانی؟ (تردید از سید قطیفی است) من نتوانستم جواب سؤال او را بدهم و او همان طور که دیدید، از کنار من عبور کرد و رفت.
ما به سمت درب مسجد رفتیم و آن را به همان نحو که بسته بودیم، یافتیم و با حالت شکر و حسرت برگشتیم!
📔 بحار الأنوار: ج۵۳، ص۲۶۵
#امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 عنایت پیامبر (ص) به یارانش
از جابر بن عبدالله روایت شده که وی گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله خود به بیست و یک غزوه رفت که من از آن تعداد شاهد نوزده غزوه بودم و در دو غزوه حضور نداشتم.
در یکی از غزوههایی که همراه حضرت بودم شبی شترم به زیر پایم خسته شد و زانو زد. رسول خدا صلی الله علیه و آله پشت ما در دستههای پایانی مردم بود و درماندگان را پیش میراند و در پیِ شان میآمد و دعایشان میکرد.
وقتی حضرت به من رسید من ندای واحسرتا بر آورده بودم و همچنان در آن وضع بودم. فرمود: این کیست؟ عرض کردم: جابر هستم پدر و مادرم به فدایت ای رسول خدا!
فرمود: چه میکنی؟ عرض کردم: شترم خسته شده. فرمود: آیا با خود عصایی داری؟ عرض کردم: بله. پیامبر صلی الله علیه و آله به شترم ضربه ای زد و آن را برخیزاند، سپس آن را به زانو درآورد و بر زانویش گام گذاشت و فرمود: سوار شو.
من سوار شدم و همراه پیامبر صلی الله علیه و آله به راه افتادم و شترم از ایشان جلو زد. آن شب پیامبر صلی الله علیه و آله بیست و پنج بار برای من طلب مغفرت کرد.
به من فرمود: عبدالله (یعنی پدرم) چند فرزند به جا گذاشت؟ عرض کردم: هفت دختر. فرمود: آیا پدرت بدهکار بود؟ عرض کردم: بله. فرمود: وقتی وارد مدینه شدی با آنان قراری بگذار، همین که نخل هایتان بار داد مرا خبر کن.
سپس فرمود: آیا ازدواج کرده ای؟ عرض کردم: بله. فرمود: با چه کسی؟ عرض کردم: با فلانی دختر فلان کس که در مدینه بیوه شده بود.
سپس فرمود: شترت را چند خریده ای؟ عرض کردم: پنج کیسه زر. فرمود: آن را از تو خریدیم. وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله وارد مدینه شد من آن شتر را نزد ایشان بردم.
فرمود: ای بلال پنج کیسه زر به او بده تا با آن بدهی عبدالله را سامان دهد، سه کیسه دیگر نیز به او بده و شترش را نیز به او پس بده.
سپس فرمود: آیا با طلبکاران عبدالله قرار گذاشتی؟ عرض کردم: نه. فرمود: آیا ارث پدرت بدهی اش را کفاف میکند؟ عرض کردم: خیر. فرمود: نگران نباش، وقتی نخل هایتان بار داد مرا خبر کن.
وقتی نخل هایمان بار داد من پیامبر صلی الله علیه و آله را خبر کردم. ایشان آمد و برایمان دعا کرد. ما بار نخلها را چیدیم و حضرت به هر طلبکاری هر چقدر خرما طلب داشت طلبش را پرداخت و برای ما نیز بیش از آن چه پیشتر میچیدیم باقی ماند.
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: اینها را برچینید و وزن نکنید. ما آنها را برچیدیم و تا مدتی از آنها میخوردیم.
📔 مکارم الأخلاق، ص۱۹
#پیامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ اخلاق پیامبر خدا (ص)
از امام علی علیه السلام روایت شده که فرمود:
رسول خدا صلی الله علیه و آله هرگاه با کسی دست میداد دست خود را از دست آن کس نمی کشید تا وی دستش را بکشد،
و هرگاه کسی درباره درخواستی یا سخنی با حضرت به گفتگو میپرداخت ایشان از نزد او نمی رفت تا وی برود،
و هرگاه کسی با حضرت در سخن منازعه میکرد ایشان سکوت میکرد تا او خود سکوت کند،
هیچگاه دیده نشد حضرت پای خود را پیش همنشینش دراز کند، هرگاه دو کار پیش روی حضرت قرار میکرد ایشان دشوارتر را برمی گزید،
هرگز در ستمی که رُخ میداد در پی انتقام برنمی آمد مگر آن که از محارم خدا پرده دریده میشد که در این هنگام خشمش از برای خداوند تبارک و تعالی بود،
تا آن گاه که از دنیا رفت هیچگاه هنگام غذا خوردن تکیه نزد،
هرگز نشد چیزی از ایشان خواسته شود و بگوید نه، هر که از حضرت درخواستی میکرد ایشان وی را یا با خواسته ای که داشت و یا با گفتاری کوتاه و پسندیده رد میکرد،
در عین حال که نماز را کامل به جا میآورد نمازش سبک تر و خطبه اش کوتاه تر از همه بود و در خطبه اش کلام بی ثمر نداشت،
چون میآمد از بوی خوشش شناخته میشد و وقتی با قومی هم غذا میشد نخستین کسی بود که آغاز میکرد و آخرین کسی بود که دست میکشید،
هنگام خوردن غذا از جلوی خود میخورد و وقتی غذا رطب و خرما بود دست خود را دراز میکرد،
آشامیدنی را با سه نفس مینوشید و آب را کم کم مینوشید و یک جا سر نمی کشید،
دست راست حضرت برای خوردن و آشامیدن و گرفتن و دادن بود و این کارها را فقط با دست راست انجام میداد، و دست چپ حضرت برای کارهای دیگر بود،
دوست میداشت که همه کارهای خود، از جامه پوشیدن و کفش به پا کردن تا شانه زدن، همه را با دست راست انجام دهد،
وقتی کسی را صدا میکرد سه مرتبه صدا میزد و چون سخن میگفت شمرده سخن میگفت و وقتی اجازه میگرفت سه مرتبه اجازه میگرفت،
کلام حضرت فصل خطاب بود و هر کس میشنید درمی یافت، وقتی سخن میگفت نوری از میان دندان هایش میتابید،
اگر حضرت را میدیدی میگفتی داندان هایش گشوده است حال آن که چنین نبود،
نگاهش کوتاه بود و با کسی درباره آن چه وی دوست نداشت سخن نمی گفت، چون راه میرفت انگار از سراشیب روان بود،
میفرمود: بهترین شما خوش اخلاق ترین شماست، نه طعمی را مینکوهید و نه میستود، اصحاب حضرت در محضر ایشان در سخن منازعه نمی کردند،
کسی که درباره ایشان سخن میراند میگفت: به چشم خود همانندش را نه پیش از او دیدهام و نه پس از او خواهم دید.
📔 بحار الأنوار: ج١۶، ص۲۴۰
#پیامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia