.
🔸 سوسمار سخنگو
از ابن عباس روایت شده که وی گفت: مردی اعرابی از قبیله بنی سُلَیم نزد پیامبر صلّی الله علیه و آله آمد.
او در بیابان سوسماری شکار کرده بود و آن را در آستینش گذاشته بود.
به حضرت عرض کرد: من به تو ایمان نمی آورم مگر این که این سوسمار زبان به سخن گشاید.
ایشان فرمود: ای سوسمار! من کیستم؟
سوسمار گفت: تو محمد بن عبدالله هستی که خداوند تو را به دوستی برگزیده است.
آن گاه آن مرد اسلام آورد.
📔 بحار الأنوار: ج۱۷، ص۴۰۱
#پیامبر #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🐪 شتر آزاد شده
از جابر بن عبدالله روایت شده که وی گفت: وقتی رسول خدا صلّی الله علیه و آله از غزوه ذات الرقاع یعنی، نبرد با طایفه بنی ثعلبه از قبیله غَطَفان، بازمی گشت در نزدیکی مدینه بود که ناگاه شتری شتابان سر رسید و چون به رسول خدا صلّی الله علیه و آله رسید گردنش را روی زمین گذاشت و خِرخِر کرد.
حضرت فرمود: آیا میدانید این شتر چه میگوید؟ عرض کردند: خدا و رسولش بهتر میدانند. فرمود: به من میگوید صاحبش از او کار کشیده و اکنون که او را پیر و زخمی و ناتوان کرده میخواهد سرش را ببرد و گوشتش را بفروشد.
سپس فرمود: ای جابر! با او برو و صاحبش را نزد من بیار. عرض کردم: من صاحبش را نمی شناسم. فرمود: خودش نشانت میدهد.
من با آن شتر رفتم و چون به قبیله بنی واقف رسیدیم، او به کوچه ای رفت و به مجلسی رسید. اهالی آن جا گفتند: ای جابر! حال رسول خدا صلّی الله علیه و آله و مسلمانان چطور است؟
گفتم: خوب هستند، صاحب این شتر کدام یک از شماست؟ یکی از آنها گفت: من هستم. گفتم: نزد رسول خدا صلّی الله علیه و آله برو. گفت: چه شده؟ گفتم: شترت از دست تو نزد ایشان کمک خواسته.
آن گاه همراه با او و شترش نزد رسول خدا صلّی الله علیه و آله رفتیم. حضرت به او فرمود: شترت به من خبر داده که از او کار کشیده ای و اکنون که پیر و زخمی و ناتوانش کرده ای میخواهی سرش را ببری و گوشتش را بفروشی.
مرد عرض کرد: همین طور است ای رسول خدا! فرمود: آن را به من بفروش. عرض کرد: چرا بفروشم؟! برای شما باشد. فرمود: نه، به من بفروشش.
حضرت آن را از او خرید و سپس بر پشتش زد و او را رها کرد تا در اطراف مدینه بچرد. من دیدم که آن شتر زخمِ پشتش خوب شده بود و حالش خوب بود.
📔 بصائر الدرجات: ص۱۰۲
#پیامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
⭕️ ضامن آهو
از اُمّ سلمه روایت شده که وی گفت: پیامبر صلّی الله علیه و آله در صحرا قدم میزد که ناگاه کسی دو مرتبه ندا سر داد: ای رسول خدا!
حضرت برگشت اما کسی را ندید. بار دیگر آن ندا آمد. حضرت برگشت و دید صدا از آهویی است که بسته شده است.
آهو گفت: این اعرابی مرا شکار کرده و من در آن کوه دو بچه دارم، مرا باز کنید تا بروم و به آن دو شیر بدهم و برگردم.
حضرت فرمود: همین کار را میکنی؟ گفت: بله، اگر نکردم خداوند مرا سخت عذاب کند.
حضرت آهو را باز کرد و او رفت و بچه هایش را شیر داد و سپس بازگشت و حضرت بستش.
در آن دم اعرابی سر رسید و عرض کرد: ای رسول خدا! بازش کنید. ایشان آن را باز کرد. آهو بیرون جست و در حالی که میدوید گفت: شهادت میدهم که هیچ خدایی جز خدای یگانه نیست و تو رسول خدا هستی.
📔 بحار الأنوار: ج۱۷، ص۴۰۳
#پیامبر #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔵 یـعـفـور
وقتی خداوند خیبر را بر پیامبرش صلّی الله علیه و آله فتح کرد، الاغی سیاه نزد حضرت آمد و ایشان با او سخن گفت.
الاغ زبان گشود و گفت: خداوند از نسل جدّ من شصت الاغ به دنیا آورده که فقط پیامبر بر آنها سوار شده است، اکنون نه از نسل جدّ من الاغی به جز من باقی مانده و نه از پیامبران پیامبری جز شما، من منتظر شما بوده ام، پیش از شما در دست مردی یهودی بودم و عمدا او را بر زمین میزدم و او نیز بر شکم و کمر من میکوفت.
پیامبر صلّی الله علیه و آله به او فرمود: تو را یَعفور مینامم. از آن پس هرگاه به او میگفتند رسول خدا صلّی الله علیه و آله را دریاب، نزد حضرت میرفت و وقتی حضرت درگذشت بر سر چاهی رفت و خودش را در آن انداخت و همان چاه قبر او شد.
📔 بحار الأنوار: ج۱۷، ص۴۰۴
#پیامبر #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🟠 سلامِ شیر
روایت شده که پیامبر صلّی الله علیه و آله مردی به نام سفینه را با نامه ای سوی مُعاذ در یمن فرستاد.
او در مسیر به شیری برخورد که در راه بر زمین نشسته بود. ترسید از آن جا عبور کند.
گفت: ای شیر! من فرستاده رسول خدا به سوی مُعاذ هستم و این نامه حضرت برای اوست.
ناگاه شیر از جا پرید و آوایی آرام برآورد و روی گرداند و از میان راه کنار رفت.
سفینه وقتی با پاسخ نامه برمی گشت باز در راه به آن درنده برخورد و دوباره همین کار را کرد.
چون نزد پیامبر صلّی الله علیه و آله رسید ماجرا را برای حضرت بازگفت؛ حضرت فرمود: او بار نخست گفت: رسول خدا چطور است؟ و بار دوم گفت: سلام مرا به رسول خدا برسان.
📔 بحار الأنوار: ج۱۷، ص۴۰۷
#پیامبر #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 صفت پیامبر (ص)
خداوند به پیامبرش فرمان داد به کنیسه ای برود تا مردی وارد بهشت شود. وقتی پیامبر صلّی الله علیه و آله به همراه گروهی وارد کنیسه شد، دید جمعی از یهودیان تورات میخوانند و به ذکر صفت پیامبر رسیده اند.
وقتی آنان حضرت را دیدند، قرائت را رها کردند. این در حالی بود که مردی بیمار در گوشه کنیسه دراز کشیده بود.
پیامبر فرمود: چرا قرائت را رها کردید؟ مرد بیمار گفت: چون به ذکر صفت پیامبر رسیدند، قرائت را رها کردند.
آن گاه مرد بیمار خود را بر زمین کشید و آمد و تورات را گرفت و آن را تا پایان ذکر صفت پیامبر و امت ایشان قرائت کرد و سپس عرض کرد:
«این صفت تو و صفت امت توست و من شهادت میدهم که هیچ خدایی جز خدای یگانه نیست و تو فرستاده خدا هستی.» و در آن دم جان داد. پیامبر فرمود: برادرتان را برگیرید.
📔 بحار الأنوار: ج۱۵، ص۲۱۶
#پیامبر #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
١.
🌷 پیامبر اسلام (ص) در سفر تجارتی
هنوز پيامبر صلّىاللَّهعليهوآله به دنیا نیامده بود که پدرش، عبد الله از دنیا رفت و در سن شش سالگی مادرش نیز وفات نمود.
پس از آن جد بزرگوار عبدالمطلب، یگانه پرستار او بود. حضرت عبدالمطلب هنگامی که در بستر بیماری بود، فرزندش ابوطالب، را وصی خود نمود و چشم از جهان فرو بست.
از آن پس ابوطالب سرپرستی حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله را به عهده گرفت و تا آخرین لحظات عمرش از آن حضرت نگهداری و مواظبت نمود.
محمد صلیاللهعلیهوآله دوازده ساله بود که در کاروانی تجاری همراه عموی ابوطالب، به سوی شام سفر کرد.
کاروان به سرزمین بصری رسید، در آن محل راهبی به نام، بحیرا، بود که سالها در صومعه خود به عبادت مشغول بود و علماء و دانشمندان نصار از وی بهره میبردند.
بحیرا بارها کاروان تجاری قریش و اهل مکه را که از کنار صومعهاش عبور میکردند دیده بود، لکن کوچکترین توجهی به آنها نداشت، ولی یک روز کاروان در حال عبوری را دید که لکه ابری بر سرشان سایه افکند است.
کاروان در کنار درختی توقف کرد، و نوجوانی به زیر درخت رفت. ابر همچنان بر آن درخت سایه افکند و شاخههای درخت سر به سوی آن جوان پایین آوردند.
بحیرا از راه بصیرت فهمید که این نوجوان مورد توجه خاص خداوند است، غذایی تهیه کرد و خود نیز از صومعه بیرون آمد و افراد کاروان را با احترام به صومعه دعوت نمود و گفت:
«غذایی برای شما تهیه دیدهام و همه شما مهمان من هستید، دوس دارم برای صرف غذا همه بیایید».
همه رفتند و تنها محمد صلیاللهعلیهوآله نرفت و زیر درخت ماند.
بحیرا نگاه میکرد ابر را بر سر هیچ کدام از آنها ندید، متوجه شد ابر هنوز بر درخت سایه افکنده، گفت: امروز همه شما مهمان من هستید کسی از مهمانی خودداری نکند. گفتند: همه آمده اند، تنها نوجوانی در کنار متاع تجاری مانده است.
بحیرا گفت: آن نوجوان را نیز بیاورید، خوب نیست که همه بیایند و او تنها بماند. دعوت راهب را به محمد صلیاللهعلیهوآله رساندند، حضرت پذیرفت و به سوی راهب حرکت نمود.
بحیرا حالات حضرت را به دقت زیر نظر داشت، دید هنگام حرکت محمد صلیاللهعلیهوآله ، ابر نیز بالای سر او در حرکت است.
بحیرا با نظر پر معنایی، به سیمای نورانی، محمد صلیاللهعلیهوآله، مینگریست و نشانه رسالت را در او میدید لحظه به لحظه، محبت و احترامش نسبت به محمد صلیاللهعلیهوآله افزون میگشت.
⭕️ اين داستان، ادامه دارد...
📔 بحار الأنوار: ج١۵، ص۴٠٩
#پيامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۲.
💫 گفتگوی بحیرا با محمد (ص)
بحیرا، پس از صرف غذا روی به حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله نمود و گفت:
تو را به لات و عزی (دو بت معروف) سوگند میدهم! که پرسشهای مرا پاسخ بده!
محمد صلیاللهعلیهوآله فرمود: هرگز، به نام لات و عزی، با من سخن مگو، به خد سوگند! از هیچ چیز به اندازه آن دو بت، ناراحت نیستم.
بحیرا: تو را به خدا سوگند میدهم که به سؤالهای من جواب بده.
محمد صلیاللهعلیهوآله: اکنون آمادهام تا به پرسشهای شما پاسخ دهم.
بحیرا پارهای از نشانههای رسالت را از آن حضرت پرسید و جوابها را شنید، دید آنچه در کتابهای آسمانی (انجیل، تورات و... ) خوانده، هم مطابق جوابهای محمد صلیاللهعلیهوآله است و در پایان، بحیرا مهر مخصوص نشانه نبوت را میان دو شانه حضرت دید و آن را بوسید.
سپس، از ابوطالب پرسید:
این جوان، با شما چه نسبتی دارد؟
ابوطالب: او فرزند من است..
بحیرا: نه، او فرزند تو نیست، پدر و مادر او از دنیا رفته اند.
ابوطالب: آری، درست است.
بحیرا از سرنوشت پدر و مادر او پرسشهایی کرد و جواب شنید.
آنگاه به ابوطالب گفت:
این برادر زادهات را به وطن باز گردان و به طور کامل از او مراقبت کن بخصوص خیلی از خطر یهود مواظب باش!
به خدا سوگند! آنچه را من از او فهمیدم، اگر آنها بفهمند حتما توطئه قتل او را میریزند، او آینده بسیار درخشان دارد، حالات او را در کتابهای آسمانی خواندهام و این وظیفه من است که به شما بگویم، هرچه زودتر او را به وطن باز گردانی.
ابوطالب سخنان بحیرا را پذیرفت، با سرعت محمد صلیاللهعلیهوآله را به مکه باز گردانید و به شدت مراقبت نمود.
📔 بحار الأنوار: ج١۵، ص۴٠٩
#پيامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 وصیِّ محمّد (ص)
امام صادق علیه السّلام میفرماید: مردی دراز قد به سان نخل نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد، پس رسول خدا صلی الله علیه و آله به علی علیه السلام فرمود: او را تعلیم ده و با وی مهربان باش!
پس «هام» گفت: یا رسول الله این که به وی دستور دادی مرا تعلیم دهد کیست در حالی که میدانی ما أجنّه از احدی جز نبی یا وصیِّ نبی اطاعت نمی کنیم؟
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ای هام، وصیّ آدم که بود؟ عرض کرد: شیث بن آدم. فرمود: وصیّ نوح که بود؟ عرض کرد: سام بن نوح!
فرمود: وصیّ هود که بود؟ عرض کرد: یاسر بن هود! فرمود: وصیّ ابراهیم را چه کسی یافتند؟ عرض کرد: اسحاق بن ابراهیم!
فرمود: وصیّ موسی که بود؟ عرض کرد یوشع بن نون! فرمود: وصیّ عیسی که بود؟ عرض کرد: شمعون بن حمّون الصفا پسر عموی مریم!
پس رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ای هام! اینان چرا اوصیاء این پیامبران بودند؟ عرض کرد: چون زاهدترین مردم در دنیا بودند و مشتاق ترین آنها به دیدار خداوند در آخرت.
سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: وصیّ محمّد را چه کسی میدانید؟ عرض کرد: او «الیا» پسر عموی محمد است.
سپس پیامبر فرمود: او «علی» است؛ وصی و برادرم و او پارساترین مردم و مشتاق ترین آنها به دیدار خدا در آخرت است.
پس هام به امیرالمؤمنین علی علیه السّلام سلام کرد و چند سوره را از او آموخت و سپس عرض کرد: ای علی، آیا میتوانم با این سورهها نماز بخوانم؟
فرمود: آری ای هام؛ اندکِ قرآن بسیار است. آنگاه هام به رسول خدا و امیرالمؤمنین سلام خداحافظی داد و رفت و بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله دیگر دیده نشد.
📔 بحار الأنوار: ج١۵، ص۴٠٩
#پيامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌴 سجده درخت
ابوطالب در حضور گروهی از قریش برای این که شایستگی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را به آنان نشان دهد، به ایشان گفت: ای پسر برادرم! آیا خداوند تو را فرستاده است؟ فرمود: آری.
ابوطالب گفت: همانا انبیا، معجزه و کارهای خارق العادهای دارند. پس یک معجزه به ما نشان بده.
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: آن درخت را صدا بزن و بگو که محمد بن عبداللّه میگوید، به اذن خدا جلو بیا.
ابوطالب آن درخت را صدا زد. درخت جلو آمد و سجده کرد. سپس به درخت دستور داد تا برگردد. درخت برگشت.
ابوطالب گفت: شهادت میدهم که به درستی تو راستگو هستی. سپس به پسرش علی علیه السلام گفت: پسرم، همراه پسر عمویت باش و از او جدا نشو.
📔 بحار الأنوار: ج۳۵، ص۱۱۵
#پیامبر #حضرت_ابوطالب #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌹 کفالت حضرت محمّد (ص)
از فاطمه بنت أسد نقل است که: چون علایم مرگ در عبدالمطلّب آشکار گشت خطاب به فرزندانش گفت: چه کسی از شما کفالت محمد (صلی الله علیه وآله) را پس از من برعهده میگیرد؟
گفتند: او خود از ما باهوش تر است، از وی بخواهید یکی از ما را انتخاب کند. پس عبدالمطلّب رو به پیامبر صَلی الله علیهِ و آله نموده و گفت: یا محمّد، جدّت در حال سفر به قیامت است، دوست داری کدام یک از عموها و عمّه هایت کفالت تو را بپذیرد؟
رسول خدا صَلی الله علیهِ و آله چهره همه را از نظر گذرانید و آنگاه خود را به ابوطالب نزدیک نمود. عبدالمطلّب که متوجه پیام این حرکت پیامبر شده بود. به ابوطالب گفت: ای ابوطالب، من با دینداری و امانت داری تو آشنایم. با او همان گونه باش که من برای او بوده ام!
فاطمه گوید: چون عبدالمطلّب درگذشت، ابوطالب وی را نزد خود آورد. من پیوسته به وی خدمت میکردم و مرا «مادر» خطاب میکرد.
در باغچه خانه ما چند نخل بود چون خرمای این درختها میرسید، روزی نزدیک به چهل نفر از همسالان محمّد (صلی الله علیه وآله) به حیاط خانه ما میآمدند و خرماهای بر زمین افتاده را جمع میکردند و من هرگز ندیدم که محمّد (صلی الله علیه وآله) خرمایی را از دست کودکی بگیرد و این در حالی بود که دیگر بچهها سعی میکردند خرماهای یکدیگر را بربایند.
من هرروز یک مشت یا بیشتر از خرما برای محمّد (صلی الله علیه وآله) جمع میکردم و کنیزم نیز همین کار را میکرد. روزی تصادفاً هم من و هم کنیزم فراموش کردیم برایش خرما جمع کنیم و محمّد (صلی الله علیه وآله) خواب بود که بچهها آمدند و هرچه خرما برزمین افتاده بود برداشتند و رفتند.
من از شدت خجالت خوابیدم و با آستینم صورتم را پوشاندم. چون محمّد (صلی الله علیه وآله) بیدار شد، به باغچه رفت اما حتی یک دانه خرما هم برزمین نمانده بود، از این رو از آنجا رفت و در این حال کنیز من به وی گفت: امروز فراموش کردیم خرمایی برایت جمع کنیم و بچهها آمدند و هرچه بود خوردند.
فاطمه گوید: محمّد (صلی الله علیه وآله) مجدداً به سمت باغچه رفت و رو به یکی از نخلها کرده و گفت: ای نخل، من گرسنه ام. ناگاه دیدم آن نخل آنقدر خم شد که محمّد (صلی الله علیه وآله) بتواند از میوه آن به مقدار کافی بچیند سپس دوباره راست شد و به حالت اول درآمد.
من بسیار شگفت زده شده بودم و ابوطالب هم خانه نبود. هرروز که ابوطالب از بیرون میآمد، به کنیزم میگفتم برود و در را برایش باز کند. امّا این بار که در زد پا برهنه و با سرعت رفتم و در را باز کرده و ماجرا را برایش تعریف کردم.
ابوطالب گفت: بی تردید او یک پیغمبر خواهد شد و تو پس از نومیدی از بارداری، وزیر او را به دنیا خواهی آورد، و همان طور هم شد و فاطمه علی علیه السّلام را به دنیا آورد.
📔 الخرائح و الخرائح: ص۱۱
#پیامبر #امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💫 مردی که کمک خواست
به گذشته پرمشقت خویش میاندیشید، به یادش میافتاد که چه روزهای تلخ و پر مرارتی را پشت سر گذاشته، روزهایی که حتی قادر نبود قوت روزانه زن و کودکان معصومش را فراهم نماید.
با خود فکر میکرد که چگونه یک جمله کوتاه - فقط یک جمله - که در سه نوبت پرده گوشش را نواخت ، به روحش نیرو داد و مسیر زندگانیش را عوض کرد ، و او و خانوادهاش را از فقر و نکبتی که گرفتار آن بودند نجات داد.
او یکی از صحابه رسول اکرم بود. فقر و تنگدستی براو چیره شده بود. در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده، با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود، و وضع خود را برای رسول اکرم شرح دهد، و از آن حضرت استمداد مالی کند.
با همین نیت رفت، ولی قبل از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم به گوشش خورد: هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میکنیم، ولی اگر کسی بینیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند، خداوند او را بینیاز میکند.
آن روز چیزی نگفت، و به خانه خویش برگشت.
باز با هیولای مهیب فقر که همچنان بر خانهاش سایه افکنده بود روبرو شد، ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم حاضر شد،
آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید: هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میکنیم، ولی اگر کسی بی نیازی بورزد خداوند او را بینیاز میکند.
این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید، به خانه خویش برگشت، و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره و ناتوان میدید، برای سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم رفت.
باز هم لبهای رسول اکرم به حرکت آمد، و با همان آهنگ - که به دل قوت و به روح اطمینان میبخشید - همان جمله را تکرار کرد.
این بار که آن جمله را شنید، اطمینان بیشتری در قلب خود احساس کرد. حس کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است.
وقتی که خارج شد با قدمهای مطمئنتری راه میرفت. با خود فکر میکرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت.
به خدا تکیه میکنم و از نیرو و استعدادی که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده میکنم، واز او میخواهم که مرا در کاری که پیش میگیرم موفق گرداند و مرا بی نیاز سازد.
با خودش فکر کرد که از من چه کاری ساخته است؟ به نظرش رسید عجالتاً این قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزمی جمع کند و بیاورد و بفروشد.
رفت و تیشهای عاریه کرد و به صحرا رفت، هیزمی جمع کرد و فروخت. لذت حاصل دسترنج خویش را چشید. روزهای دیگر به اینکار ادامه داد، تا تدریجا توانست از همین پول برای خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد.
باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانی شد.
روزی رسول اکرم به او رسید و تبسم کنان فرمود: نگفتم، هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میدهیم، ولی اگر بینیازی بورزد خداوند او را بینیاز میکند.
📔 اصول کافی: ج٢، ص١٣٩
#پیامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia