eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
36.1هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تقدیم به شما خوبان 🍃آدینه مبارک 🌺امروزتون پر از بهترینها 🍃و پراز اتفاقات زیبا 🌸براتون روزی پراز لطف خداوند 🍃دلی آرام 🌺زندگی گرم و 🍃یک دنیا سلامتی آرزومندم 🌸در کنـار عزیزان تون جمعه خوبی داشته باشید ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زنــدگی زیباست 🍃زشتی های آن تقصیرماســت 🌺در مسیرش هرچه نازیباســت 🍃آن تــدبير ماست 🌸زنــدگی آب روانی ست 🍃روان ميگذرد 🌺آنـچه تقدير من و توست همان ميگذرد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🧚‍♀️‍ نیایش صبحگاهی مهربانا ! دستان نیازمندمان خالی به سویت بلند شده  آنها را از نعمت، رحمت و لطفت پر کن ... دل نا آراممان را آرام کن ای آرامش دهنده‌ دلهای بیقرار وگرفتاریهای ما را برطرف بفرما و نور ایمانت را در قلب ما منور بفرما، ما را زیر سایه خودت قرار ده و باران رحمتت را بر ما ببار "آمین"🙏 حیفم آمد که چنین صبحى را ، با نفس خوب خدا "ها" نکنم بیت بی معنی "من بودن" را ، با غزلهای صدا "ما" نکنم حیفم آمد که در این روز دل انگیز خدا... گره کوچکی از قلبی را، به سرانگشت دعا وا نکنم حیفم آمد که در این روزگه زود گذار... اینهمه مهر که به من بخشیدند ، عاقبت در نگه منتظری جا نکنم. روزتون لبریز از عشق بی پایان الهی صبحتون بخیر و شادی ایام به کامتان♥️ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️جمعه 19 آبان ماهـتون✅ مبارک ....الهی🍑 درکنارخانواده بهترین آدینه را سپری کنید🌷 پراز دلخوشی پرازصمیمیت پراز لبخند و👋 پرازشادی وآرامش ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جز رنج چه بود سهمت از این همه عشق، مظلوم ترین عاشق دنیا مادر...
بیزارم از کسانی که زبانشان از خدا می‌گوید اما زبانه اعمالشان دلها را می‌سوزاند.. ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراقب باش کسی را زمین نزنی با کلامی تلخ یا قضاوتی نابجا .. ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_390 #رمان_زندگی_شیرین آرام و نرم پارچه ی نمدار را به صورتش می کش
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ بغصم را به سختی قورت دادم. به مادر مهدی حق می دادم این طور حامی اسمان باشد. همین که به ازدواج من و مهدی رضایت داده بود هم غنیمت بود. نفس کلافه ای کشید و سرش را برگرداند. نمی توانستم. تا وقتی به چشم های خودم نبینم رفتن اسمان را نمی توانستم نفس اسوده ای بکشم. حتی اگر زهرا به تمام ادیان قسم می خورد. -شیرین جون... -من هستم. حالمم خوب. خوب..‌ یعنی حالم کنار مهدی بهتر از هر جای دیگر بود‌. فقط کمی‌... کمی از این درد ها کم می شد. -ای کاش بهت نمی گفتم اصلا. -چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشیمانی. مادر مهدی نگاه بدی به زهرا انداخت. برایم هیچ اطرافم مهم نبود، حتی اصافه بودنم در این جمع هم مهم نبود. اصلا من که اضافه نبودم. من کنار مرد اینده ام بودم، کنار کسی که می خواست با من خانواده را تشکیل دهد. پس انکه این جا اضافه هست من نبودم. کمی ان جا نشستم تا بالاخره مادر نهدی و اسمان قصد رفتن کردن. ان ها که رفتن توانستم نفس اسوده ای بکشم. ذهنم هنوز پیش شانلی بود. مادر حال خوشی نداشت که از او مراقبت کند، او هم که بغل دیگران ارام نمی گیرد. باز هم دلشوره و نگرانی او. به اجبار از مهدی دل کندم. کیفم را روی شانه ام تنظیم کردم و ارام لب زدم: -دفعه ی دیگه که اومدم چشم هات رو باز نکنی باهات قهرم. لبخند تلخی زدم و از او دور شدم. اما روحم پیش او مانده بود. باز هم آژانسی گرفتم و این مسیر را به خانه برگشتم. در خانه مانند هر بار باز بود و پارچه ی سیاه در باد می رقصید. دروازه را به داخل هل دادم که صدای جیر جیر لولای زنگ زده اش به گوش رسید. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 این در هم نیاز به رنگ داشت. این روزها به همه چیز توجه می کردم بلکه دهنیات خودم از یاد برود. چند قدمی که برداشتم متوجه ی صدای گریه های شانلی شدم. پاهایم بی لختیار سرعت گرفتند. او که گریه می کرد دلم می خواست جان از بدنم جدا شود. می ترسیدم از گریه هایش و از این که نتوانم به خوبی از او محافظت کنم. از پله ها که بالا رفتم و تازه متوجه شدم گریه هایش چقدر شدید هست و بیشتر مانند ضجه زدن هست، کیف از دست هایم رها شد و فقط به سمتش دویدم. در آغوش مادر بود و از شدت گریه سرخ شده بود‌. بدون حرفی او را از آغوش مادر بیرون کشیدم و محکم در آغوش نگهش داشتم. فقط او را به خودم فشردم. نمی دانستم برای چه گریه می کند اما او را به خودم فشردم‌ ان قدری فشردم تا صدای گریه هایش در من خفه شد. فقط می خواستم ارام شود. می خواستم نشنونم صدای اشک هایش را که جان از من جدا می کرد. اصلا شانلی من در آغوشم ارام می گیرد‌ می دانم که او ارام می گیرد. می دانم... -شیرین مامان سرش رو ماساژ بده. با حرف مادر کمی شانلی را از خودم جدا کردم که باز هم گریه های دخترکم به هوا رفت. موهای خرمایی اش را از روی پیشانی اش کنار زدم ‌و به سرخی پیشانی نگاهی کردم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گذر عمر به مثال همین کوچه باغه میتونی خوش و سالم بگذرونی و لذت ببری یا که سر بزیر و دوان رد بشی و لذتی نبری ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_392 #رمان_زندگی_شیرین بغصم را به سختی قورت دادم. به مادر مهدی حق م
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ با تعجب سرم را بالا اورد. -چی شده؟ -چیزی نیست مامان، نترس. -چیزی نیست چیه؟ سرش قرمز شده. مادر که دیگه کاری نمی کنم خودش جلو اند و مشغول ماساژ دادن سرش شد. -اروم باش شیرین جون، بچه ست دیگه صدمه می بینه. و ان ها نمی فهمیدند شانلی برای من هر بچه ای نیست که بخواهد صدمه ببیند؟ -چی شده خاله؟ -سوسن جون داشته باهاش بازی می کرده، شانلی شیطونی کرد از بغلش افتاد. دست هایم شل شد. صحنه ای رو به رویم جان گرفت. صحنه ای خیالی اما جای دردرا در پیشانی خودم حس کردم. حس کردن که میشانی ام به این پارکت های محکم برخورد کرد. شانلی من چه دردی می کشید. او بچه بود و ضعیف‌... اگر صدمه دیده باشد چی؟ به سمت در رفتم. باید می بردمش مطب. این ها چه می فهمیدند از حس نگرانی، چه می فهمیدند اگر بلایی سر این دختر بیاید من چه می شوم، این ها.... این ها... این ها اشک های معصوم شانلی من را نمی دیدند؟ -کجا شیرین؟ جوابشان را ندادم‌. من اصلا کاری به کار ان ها نداشتم. ان ها کی من را درک کرده بودند که این بار بکنند؟ ان ها کی حرف ها و حس های نن را فهمیدند؟ ان ها فقط به فکر خودشان بودند، ان ها فقط می خواستند یک طوری اشتباهات خودشان را لاپوشانی کنند. اما اگر بلایی سر شانلی می امد چه؟ صربه به سر او کم صدمه ای نبود! از پله ها پایین رفتم که خاله روبه رویم ایستاد. -کجا میری؟ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 -باید ببرمش درمانگاه. -وا، درمانگاه واسه چی خاله؟ دردش اومده الان اروم میشه. دستش را برای گرفتن شانلی دراز کرد که خودم را عقب کشیدم‌. همان یک باری که شانلی را به ان ها سپرده بودم برایم کافی بود‌ نمی خواستم دوباره اشتباه کنم. لعنت به من! اصلا ای کاش او را با خودم می بردم. در بیمارستان امن تر بود تا پیش این ادم های سر به هوا. -خاله باور کن اون طور ها هم صدمه ندیده. -صدمه ندیده؟ پیشونیش سرخ شده. اون بچه ست خاله، اگه زبونم لال یه چیزی بشه چی؟ دوباره راه افتادم که خاله باز هم مانعم شد. نفس کلافه ای کشیدم. ای کاش یکی به ان ها می گفت که من دیگر ان شیرین سر به زیر و حرف گوش کن قبل نیستم. من الان عاشق بودم، من الان دلبستگی داشتم و ادمی هم که دلبستگی داشته باشد برای عشقش همه چیز را ویران می کند. من هم سد خجالت و شرم و حیا را ویران می کردم براب سلامتی این دختر. -نمیشه مامان، خود تو چند بار سرت خورد به این ور و اون ور، مگه چیزیت شده؟ به سمت مامان برگشتم. -بچه با بچه فرق داره مامان. نگاه کنید داره از گریه غش می کنه. بوسه ای روی گونه ی اشکب اش کاشتم. خودم هم در حال گریه افتادن بودم. هر اشکش انگار خجنری بود که به قلبم می زدند. فقط دلم می خواست ارام شود، به چه قیمتی مهم نبود فقط ارام شود. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_394 #رمان_زندگی_شیرین با تعجب سرم را بالا اورد. -چی شده؟ -چیزی نی
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ پیشانی اش قرمز بود. دستی به سرش کشیدم که متوجه ی برامدگی کوچک روی سرش شدم. دخترک درد داشت و من این‌طور این‌جا ایستاده بودم؟ - شیرین، مامان به خدا چیزیش نیست. شانلی فقط یه‌کم ترسیده. خودت هم که می‌دونی چقدر بچه ترسویی هست. ترسیده؟ مات ماندم. چطور می‌توانستند این‌قدر راحت راجع ب درد شانلی حرف بزنند؟ این دختر این‌طور از اشک سرخ‌شده بود آن‌ها می‌گفتند ترسیده‌است؟ اصلا گریه‌هایش را انکار می‌کردند، قرمزی سرش را هم می توانستند انکار کنند؟ دیگر جوابشان را ندادم. به آن‌ها هر چه که می‌گفتی باز حرف خودشان را می‌زدند و بازهم همان حرف‌های بی‌پایه و اساس! حرف‌هایی که نه حس را می‌فهمیدند و نه با فکر زده می‌شدند. راهم را کج کردم و دوباره به سمت دروازه رفتم. - شیرین مامان به خدا برای خودت می‌گیم، امیرعلی اون رو دست خود سپرده. لحظه‌ای سر جایم ایستادم. پس‌ان ها نگران توبیح های امیرعلی بودند. ان ها این بچه را قربان می کردند مبادا پدزش حرفی به ان ها بزند؟ -اگه بفهمه چیزی شده دیگه نمیارتش پیشت اگر امیرعلی دیگر او را پیش من نمی‌آورد که چیزی از من نمی‌ماند. می‌ماند؟ گمان نمی‌کردم. -راست می‌گه خاله جون، بیارش تو خونه به خدا یکی دو دقیقه دیگه آروم می‌شه. شب هم پدرش اومد میگیم ممی‌گیم بازی کرده سرش ایت طور شده ولی الان که بری بیمارستان می‌فهمن که از بغل یکی افتاده و به خدا دیگه نمی یارنش پیشت. دست‌هایم سست شد. بزاق دهانم را قورت دادم که دهانم خشک تر شد. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 گمان نمی‌کردم امیرعلی این‌قدر بی‌رحم باشد. او می‌فهمید... او برعکس تمام آدم‌های اطرافم می‌فهمید که من چه‌قدر وابسته‌ی این دختر هستم و درکم می‌کرد. او هم زخم‌خورده بود و می‌دانست تنهایی چه بلایی سر آدم می‌آورد و شانلی تنها یادگار شیوا بود. امیرعلی می‌فهمید که من نمی‌توانم از شانلی دست بکشم، او می فهمید. بی‌توجه به حرف آن‌ها دوباره راه افتادم. اصلا مهم نبود... الان فقط سلامتی این دختر برایم مهم بود. فقط آرام شدن این گریه‌هایی که جان می‌گرفتند. اگر دوری‌اش من را نابود می‌کرد، گریه‌هایش هم من و هم خودش را نابود می‌کرد. ماشینی گرفتم و فوراً به بیمارستان رفتم. حتی یک لحظه هم آرام و قرار نمی‌گرفت و دلهره هم هر لحظه بیشتر می‌شد. حس عذاب وجدان، حس مسئولیت و از همه بدتر عشقی که به شانلی داشتم من رل هم آرام نمی‌گذاشت. با همان حال خرابی وارد مطب دکتر شدم. اشک از چشم‌هایم جاری بود و نمی دانستم چه بگویم. روی صندلی نشستم و همین طور سرش را نوازش می کردم. - چی شده دخترم؟ - نمی‌دونم... نمی دونم... یعنی از بغل یکی افتاده و سرش خورد به پارکت‌‌‌... بعد... بعد سرش یکم ورم کرده نگاه کنید. از همون موقع هم داره گریه می‌کنه. اشاره ای به سرخی پیشانی اش کردم و اشک‌ها از صورت خودم تندتر جاری شدند. پزشک لبخند زد و از جایش بلند شد. - نگران نباش دخترم، بزارش روی تخت آروم باش. نمی‌توانستم... او هم درکم نمی‌کرد. شانلی را روی تخت گذاشتم و صدای گریه‌هایش تبدیل به جیغ شد. دست‌هایش را به سمتم دراز کرد. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574