کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_646 حتی درخت های کوچک را هم زده بودند. از پله ها بالا رفتم و....
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_648
همین طور خیره به چشم هایم شد و با آن سیاهچاله هایش فریاد می زد آن حرفی را که به زبان نمی آورد. و من حتی نمی خواستم به فرض نبودن مهدی هم فکر کنم.
او به همین زودی بهوش می آمد، من ایمان داشتم و این ایمان کمکش می کرد.
بار دیگر آن شیشه ی گلاب را روی قبر پاشیدم. قطرات ریز و درشتش به سنگ قبر می خورد و به سمت صورت و دست هایم پرت می شد و من چقدر این بوی خوش گلاب را دوست داشتم.
دستی به قبر کشیدم و از جایم بلند شدم. خیلی وقت بود که امیرعلی و شانلی را در این سرما منتظر گذاشته بودم و خودم گرم صحبت با خانم بزرگ بودم.
چشمم را سر تا سر قبرستان چرخاندم تا روی شانلی و امیرعلی قفل شد. امیرعلی مشغول سرگرم کردن شانلی بود تا نکند لجبازی اش باز گل کند و مجبور شویم زود برویم.
کیفم را روی شانه ام جابه جا کردم و به سمت آن ها رفتم که با شنیدن صدای قدم هایم سرشان را برگرداندن.
-بریم؟
-مطمئنی نمی خوای بیشتر باشی؟
بی اختیار لبخندی روی لب هایم نشست. او همیشه باید تاکیدی پشت حرف هایم بیاورد؟
پلک هایم را روی هم فشردم.
-پس بریم.
با هم به سمت در قبرستان رفتیم. خداروشکر که عمو ها این جا بودند و خانم بزرگ تنها نمی آمد. دلم نمی خواست قبر او هم مانند برخی از قبر های دیگر پر از خاک و کثیفی باشد.
چند قدمی از در قبرستان دور شدیم که امیرعلی سر جایش ایستاد. من هم چند قدم مانده ی بینمان را گذراندم و کنارش ایستادم.
-نظرت با پیاده روی چیه؟
بی اختیار لب هایم به لبخندی باز شد.انگار خدا خوب می دانست چه چیزی الان حال من را خوب می کند و آن را به زبان امیرعلی می راند.
-تا خود خونه ی خانم بزرگ؟
🥀
🌿🥀
🥀
#part_649
-تا اون جا که...
و با مکثش لبخندم جمع شد. آن قدر ها هم راه زیادی نبود اما با وجود شانلی حتما خسته کننده می شد برایش.
خیره ی چشم هایم شد و باز هم سیاهچاله هایش می خواستند آدم را به سمت خودشان بکشند. انگار زمان را برای آدم متوقف می کردند و شیوا چطور می توانست با آن گستاخی در برابر این تیله ها دوام بیاورد؟
-باشه.
و باز هم آن لبخند روی لب هایم جان گرفتند.
چادرم را روی روسری ام مرتب کردم و به راه افتادیم. ترجیح دادم راه های میان بر که میان خانه های قدیمی هست را در پیش بگیریم. صفایی که آن خیابان ها داشت را جای دیگری از این شهر نمی شد پیدا کرد.
چند قدمی که راه رفتیم تازه متوجه ی سرما این شهر شدم. سر قبر آنقدری گرم حرف زدن با خانم بزگر بودم که اصلا این سرما را حس نمی کردم.
چادرم در باد می رقصید و سرما و سوز از زیر آن به بدنم می رسید. اما با تمام این سرما هم این پیاده روی و این خبابان ها را دوست داشتم.
-چند سال این جا زندگی کردین؟
-زیاد نبود، شاید هفت هشت سال.
-دوست داشتی بری؟
و شتاب زده و محکم گفتم:
-اصلا.
برگشت و نیم نگاهی به من انداخت. آن همه اشک ریخته بودم تا نرویم اما چه کسی به حرف دختر هفت ساله گوش می داد؟
-پس چرا وقتی بزرگ شدی بر نگشتی؟
-تنها؟
-هر طور، آدم باید بر گرده جاهایی که حالش خوب می شه.
-اولش که نمی تونستم برگردم، بهتر از من سرزنش های دیگران رو می شناسی که یه زن جوون و تنهایی و شهر غریب و...
بعد از اون هم هیچ وقت وقت نشد به مهدی در این باره بگم و بعد از اون هم... نمی تونم الان از شانلی دل بکنم.
سرش را تکان داد. بخار بلند شده از دهانم را می توانستم ببینم و با دیدنش انگار بیشتر بدنم می لرزید. می خواستم دستم را زیر چادرم مخفی کنم تا کمی گرم شود که چیزی مانند گلوله ی آتش روی آن نشست.
دوباره آن حس گرمایی که انگار از دست هایم سر چشمه می گرفت و به تمام وجودم راه می افتاد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_648 همین طور خیره به چشم هایم شد و با آن سیاهچاله هایش فریاد می
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_650
انگشتت هایش میان انگشت هایم راه پیدا کردند و قفل هم شدند. دستم را محکم فشرد و من خیال کردم تمام سرمای هوا یک مرتبه فرو پاشید.
در این سرما او چطور می توانست این قدر گرم باشد؟
نگاهی به نیم رخش انداختم. اما انگار نه انگار چیزی شده است و جدی به رو به رو خیره بود. دلم این گرما را می خواست اما قلبم رضایت نمی داد.
ما فقط آن صیغه را برای وقت های ضروری خوانده بودیم و دلم نمی خواست همین طور دست هایی را لمس کنم که خیال می کردم برایم هنوز هم نامحرم بودند.
سعی کردم دستم را از میان انگشت های قدرتمندش بیرون بکشم اما نمی شد. دست های ظریف من در میان انگشت های بزرگ او حسابی قفل شده بود و تا خودش نمی خواست این قفل باز نمی شد.
باز هم سعی کردم و باز هم چیزی نشد. دوباره می خواستم دست هایم را بکشم که بالاخره صدایش در امد.
-سردت نیست مگه؟
-چرا.
-پس چرا پس می کشی؟
درد ذهنم دنبال بهانه ای بودم. اگر به او می گفتم قلبم رضایت نمی دهد حتما مسخره ام می کرد. اگر می گفتم بی دلیل نمی خواهم این دست ها را لمس کنم. فکر کردم و نیمه ی راه را رفتیم اما بهانه ای نبود و من مجبور شدم به این دست هایی که مانند کوره ی آتش گرما می دادند همراهی کنم.
اجباری که نه تلخ بود و نه شیرین، یک اجبار که بی دلیل نامش اجبار شده بود.
و من ترجیح دادم حرف بزنم تا یادم برود این منبع گرما از کجاست، تا این حس خجالتی که گونه هایم را گل انداخته بود زودتر برود و نمایان نشود.
-امیرعلی.
-بله.
-شیوا از این جا برات نگفته تا حالا.
#ادامــــــہ_دارد
🥀
🌿🥀
🥀
#part_651
-اوایل گفته بود.
آهانی زیر لب گفتم. باز هم در ذهنم دنبال حرف گشتم. حرفی که بتوانم با امیرعلی بزنم و ادامه دار باشد. اصلا من و امیرعلی که چیز مشترکی جز شانلی نداشتیم تا در مورد آن حرف بزنیم.
-تو بگو/.
-از چی؟
-از این جا.
و لبخندی روی لب هایم نشست. باز هم خدا کلمات نجات دهنده ای را روی لب های امیرعلی گذاشت. حس می کردم هر آدمی نیاز دارد یکی مانند امیرعلی کنارش باشد، یکی که معجزه کردن بلد باشد.
-می دونی، شاید واقعا این طور نباشه اما حداقل برای من این شهر بهترین شهر ایرانه. یه جای پر از ارامش.
و لبخند تلخی روی لب هایم نشست و آن آرزویی که در ذهن می پرواندم را به زبان اوردم. چون یقین داشتم که امیرعلی عادت به مسخره کردن رویا ندارد و همین باعث می شد من سکوتم را کنار بگذارم.
-شاید اگه مهدی بهوش اومد راضیش کنم تا این جا زندگی کنیم.
-هر دوست داشتنی یه دلیلی داره، چرا این شهر؟
-این طور نیست امیرعلی، اون دوست داشتنی قشنگه که بی دلیل باشه.
و در قلبم ادمه دادم همان دوست داشتنی که یک مرتبه از آسمان نازل شود و بر دلت بشیند. از همان دوست داشتن هایی که خودت هم ندانی کی شروع می شود، یک مرتبه به خودت می ایی و می بین غرق آن شده ای.
مانند مهدی که نمی دانم چطور از من دل برد و راه به قلبم باز کرد.
-بشینیم؟
اشاره ای به نیمکت گوشه ی پیاده رو کرد. خیابان ها خلوت بود و هیچ کس در این وقت روز و در این سرما به سرش نمی زد از این کوچه های فرعی برود.
-بشینیم.
من که الان دست های امیرعلی را داشتم و سرمایی جس نمی کردم و یقین داشتم شانلی هم الان در آغوش امیرعلی حسابی گرمش شده بود. آن قدر گرم که می شد اثرات خواب را در آن چشم ها دید. مخصوصا وقت هایی که دست هایش را به آن چشم ها می مالید.
روی نیمکت نشستیم. امیرعلی شانلی را خوابیده روی دست هایش گرفت و کمی چشم های شانلی روی هم رفت.
به سمت من برگشت.
-دوست داشتن بی دلیل تلخ ترین اتفاق زندگیه.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
🔘 داستان کوتاه
نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک پنج سالهش میآید.
امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه.
پاورچین، بیصدا، کاملا فضول رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله.
بچه گفت: بعد از اینجا کجا میریم؟
مامان: امروز دیگه هیچجا. شنبهها روز خالهبازیه...
کمی بعد بچه میپرسد: فردا کجا میریم؟
مامان با ذوق جواب میدهد: فردا صبح میریم اونجا که یه بار من رو پلههاش سُر خوردم...
بچه از خنده ریسه میرود.
مامان میگوید: دیدی یهو ولو شدم؟
بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا...
مامان همانطور که تی میکشد و نفسنفس میزند میگوید: خب من قویام.
بچه: اوهوم، یه روز بریم ساختمون بستنی...
مامان میگوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.
نمیدانم ساختمان بستنی چیست، ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوبشور هم حرف میزنند.
بعد بچه یک مورچه پیدا میکند، دوتایی مورچه را هدایت میکنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راهپله پیادهاش میکنند که بره پیش بچههاش بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم.
نظافت طبقه ما تمام میشود...
دست هم راه میگیرند و همینطور که میروند طبقه پایین درباره آندفعه حرف میزنند که توی آسانسور ساختمان بادامزمینی گیر افتاده بودند.
مزهی این مادرانگی کامم را شیرین میکند، مادرانگیای که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده، مادر بودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست.
ساختن دنیای زیبا وسط زشتیها از مادر، مادر میسازد
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم_حتما_با_لینک👇🏻
#رضایت_با_لینک👇🏻
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
✅دیدار مستقیم خانوادهای با ۱۴ فرزند با مقام معظم رهبری و توجه خاص ایشان
🔻صبح زود روز ۱۴ آبان[۱۴۰۲] به همراه خانواده با اشتیاقی وصف ناپذیر از قم به تهران رفتیم و ساعت ۱۱ وارد بیت رهبری شدیم. چون قبلاً سابقه چنین دیداری را داشتیم.
بالاخره درب اتاق باز شد، حضرت آقا وارد شدند و در ابتدای ورود با صدای پدرانهای فرمودند: آقای وافی! شما هستید!
برای اینکه سنگینی فضای دیدار شکسته شود به شوخی به آقا عرض کردم که سال ۹۵ ما ۱۰ فرزند داشتیم که خدمتتان رسیدیم و میخواستیم به آن ۱۰ فرزند اکتفا کنیم، ولی شما چنان تشویق کردید که چهار فرزند دیگر هم آوردیم.
من بچه را گرفتم تا آقا اذان بگویند، آقا فرمودند در آغوش من بگذار! عرض کردم که اذیت میشوید (چون حدود نیم ساعت ایشان روی پا، در سالن کناری مشغول گفتوگو با شرکت کنندگان در نماز بودند) فرمودند: نه، اذیت نمیشوم و نوزاد را در آغوش گرفتند و به صورت شمرده شمرده اذان و اقامه را قرائت فرمودند.
اذان و اقامه که تمام شد به آقا عرض کردم برخی از افراد جامعه به خاطر داشتن ۱۴ فرزند، ما را افراطی میدانند.
حالت لحن آقا عوض شد و فرمودند کاری به حرف مردم نداشته باشید، کار شما درست است، شما کارخودتان را انجام دهید!
عرض کردم بعد از دیدار سال ۹۵ شایعه شد که شما به ما فرمودهاید که این تعداد فرزند زیاد است! ایشان فرمودند: من که باشم که بخواهم این حرف را بزنم؟!
بعد فرمودند: در روایات متعددی داریم که یکی از نشانههای همسر خوب و مومن این است که وَلود ( بسیار فرزندآور ) باشد که الحمدالله همسر شما این ویژگی را به نحو احسن دارد.
از اینجا به بعد توجه خاص حضرت آقا متوجه خانم بنده شد و ایشان جملاتی همچون شما در حال جهاد هستید، شما نمونه هستید یا اینکه آفرین به شما، نسبت به همسرم به کار بردند که کاملا مشهود بود حقیر و فرزندانم (در این دیدار) در حاشیه قرار گرفتیم و متن اصلی و مهمان ویژه، خانم بنده است!!
بنده محضر آقا عرض کردم در دو سال گذشته برای ترویج فرهنگ فرزندآوری با سفر به ۲۸ استان با تعداد زیادی از فعالان جمعیتی آشنا شدم که در زمینه حیات جنین (مقابله با اسقاط) درمان ناباروری و فرهنگسازی فرزندآوری، طبق امر شما مشغول فعالیت هستند، همه آنها خواستار دیدار با شمایند، ایشان فرمودند سلام من را به آنها برسانید.
عرض کردم آقاجان ما چند میلیون خانم متاهل در سن باروری داریم که اگر هر کدام یک فرزند بیاورند عمده مشکلات جمعیتی حل خواهد شد. بعد از آن اشاره کردم به چند آمار که ایشان فرمودند اطلاع دارم.
عرض کردم آقاجان، فعالین جمعیتی نمیگذارند حرف شما روی زمین بماند و با امیدواری مسیر را ادامه خواهند داد (چون آمار جمعیتی بسیار ناامید کننده است)
به آقا عرض کردم ۵ تا از فرزندانم طلبه هستند و شش نوه هم دارم که خودم و فرزندانم فدای شما!
تا آمدم تک تک فرزندان را محضر آقا معرفی کنم، مهلت ندادند و خودشان شروع کردند به احوالپرسی با بچهها، اینکه چه درسی میخوانند و به چه فعالیتی مشغول هستند.
قبل از دیدار چند نفر از فعالین به صورت خاص سفارش کرده بودند که سلامشان را به آقا برسانم که به قولم عمل کردم.
مجدداً عرض کردم آقاجان فعالین جمعیتی مشتاق دیدار شما هستند که ایشان فرمودند هماهنگ کنید و برای بار دوم با این جمله بحث را ادامه دادند که سلام من را به آنها برسانید.
دختر دومم از فرصت استفاده کرد و به آقا گفت اسم فرزندی که در راه است را شما بگذارید که ایشان با محبت خاصی فرمودند حتماً این کار را میکنم.
در این بین داماد بنده نکات مهمی را خدمت آقا گفتند و معظم له با حوصله گوش کردند و فرمودند خوب درس بخوانید و تا میتوانید به مردم خدمت کنید و چند مطلب دیگر.
نوبت به پسرم مهدی رسید و او هم سوالاتی از آقا پرسید، بعد از مهدی ابوالفضل و همینطور فرزندان دیگر نکاتی را به حضرت آقا عرض کردند.
حضرت آقا به قاسم (فرزند دوازدهم) نگاه کردند و اسمش را پرسیدند، عرض کردم که بعد از شهادت حاج قاسم دنیا آمده است و اسمش را قاسم گذاشتهایم و البته خودش میگوید من حاج قاسم هستم!
خانمم خطاب به آقا گفت: آقاجان برای عاقبت به خیری و شهادت خودم و فرزندانم دعا فرمایید؛ که ایشان با لحنی سراسر محبتآمیز فرمودند انشالله خداوند به نسل شما برکت بدهد!
این دیدار حدود ۲۰ دقیقه طول کشید و لحظه خداحافظی رسید، واقعاً برای ما جدا شدن از حضرت آقا سخت بود!
و لذا حتی زمانی که حضرت آقا حرکت کردند به سمت درب خروجی اتاق، پشت سر ایشان مرتباً به بیانهای مختلف ابراز علاقه میکردیم، آقا فرمودند به همه این عزیزان انگشتر بدهید و البته به خانم وافی به صورت
ویژه...