eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.3هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_637 امیرعلی رفته بود و من حتی متوجه ی رفتنش نشدم. و من باز هم ب
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ سفر یعنی دوری از مهدی، یعنی دوری از خاطرات، یعنی دوری از... دوری از این حالی که در حال نابودی من بود. راست می گفت. من نمی توانستم که شانلی را تنها بگذارم.این طور او گریه می کرد و تفریح به هیچ کدامشان نمی چسبید. -کجا؟ -کاشان. ودست هایمبا شنیدن این نام سست شد. آن ها می خواستند بروند کاشان، می خواستند بروند کنار خانم بزرگ، در ان خانه ی قدیمی و آن حیاط با صفا. می خواستند بروند شهری که بیشتر از تمام شهر های دنیا دوستش داشتم و مگر می شد من آن ها را همراهی نکنم؟ منی که آن همه به پدر اصرار کرده بودم که از کاشان به تهران نیایم. آن زمان مادر می گفت بچه ای و نمی فهمی. تهران برای همه بهتر است و من با این کخ این همه بزرگ شده بودم اما باز هم کاشان را بیشتر دوست داشتم. کاشان برای من شهر خام بزرگ بود و خانم بزرگ عزیزترین آدمی بود که سال های دراز کنارش بودم. -میای دیگه؟ سرم را تکان دادم. اگر می شد اشک های شانلی را برای جدایی از من آرام کرد نمی شد قلب من که برای دیدن کاشان این زور به تکاپو افتاده بود را آرام کرد. -خوبه، فردا صبح راه می افتیم پس. صندلی را عقب کشید. انگار لبخند روی لب های من خشک شده بود. من اگر آن جا می رفتم به جای خاطرات پر از حسرت مهدی، خاطرات خوشم با خانم بزگر زنده می شد، آن جا تنها جایی بود که من می توانستم این یک هفته را در آن سر کنم و آرام باشم، تنها شهری که می توانست این اشک ها را از من دور کند. از پشت میز بلند شد و به سمت خروجی آشپزخانه رفت. اما چند قدمی بیشتر بر نداشت که دوباره سر جایش ایستاد. روی پاشنه پایش چرخید و به سمت من برگشت. -مشکلی داری شیرین بانو صدات کنم؟ و این پسر می دانست با این کارهایش چقدر من را از این حالی که دارم دور می کرد؟ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_639 سفر یعنی دوری از مهدی، یعنی دوری از خاطرات، یعنی دوری از...
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ می دانست کاشانی که قولش را به من داده بود هوایی دارد که می تواند این ذهن هوایی شده ی من را سر به راه کند و باز هم ارام بگیرم در این فراق، می دانست که این صدا کردن ها چقدر به دلم می نشست؟ فرقی هم نمی کرد چه کسی به زبان می آورد. همین که یک نفر می گفت شیرین بانو، دوباره من را یاد خانم بزرگ می انداخت که چقدر من را دوست داشت. -می دونی کی این طور صدام می کرد؟ و جواب این سوال به خوبی می توانست او را به جوابش برساند. ممگر می شد چیزی یاد گار خانم بزگر باشد و برایم مشکل باشد؟ -خانم بزرگ. لبخند از روی لب هایم کم کم محو شد. توقع نداشتم که بداند و این طور جوابم را بدهد. سوالی نگاهش کردم. او دیگر از کجا می دانست؟ با دیدن تعجب من پوزخندی کنج لبش نشست. -از کجا می دونی؟ -وقتی بابا این طور صدات می کرد چشم هات برق می زد، از شیوا پرسیدم راز این طور صدا کردنت رو. و دوباره برگشت و از آشپزخانه خارج شد. چقدر او حواسش به همه جا بود و من چقدر چشمم را روی همه چیز بسته بودم! یعنی آن قدر با شنیدنش چشم هایم برق می زد که او هم فهمیده بود یا او زیادی ریزبین بود؟ نفس کلافه ای کشیدم. گفته بودم شناختن این پسر یک نقشه ی سردرگم و پر از پیچ و خم دارد که هر کسی نمی تواند جرئت کند و آن نقشه را به دست بگیرد. -ماما... شانلی سرش را بلند کرد و با چشم های معصوم به من خیره شده بود. اصلا غذای او را یادم رفته بود! 🥀 🌿🥀🌿 🥀 قاشق را توی دهانش گذاشتم و شامش را دادم. بعد از آن وسایل شانلی را جمع کردم و کیف کوچکی از لباس های خودم را. به مادر و پدر هم گفتم که آن ها هم خوش حال شده بودند و اصرار کردند حتما سری به قبر خانم بزرگ بزنم. من که خیال می کردم اگر برگردم کاشان تمام روز هایم را کنار او و در خانه اش بودم. شده بودم مانند دختر بچه ای که برای اردوی صبحش ذوق داشت و حتی نمی توانست بخوابد. همان قدر دلم قنج می رفت از فکر کاشان و آن حیاط و آن همه صفا و صمیمیت. می دانستم که آن کاشان دیگر مانند کاشان سابق نیست، آن کاشان دیگر نمی توانست تمام خانواده ی بزرگ را دور هم جمع کند و خانم بزرگ آن کنج روی تخت بشیند اما باز ه هوایش از این شهر بهتر بود برایم. مخصوصا این هفته ای که می دانستم اگر این جا باشم باید تمام پارک ها را متر کنم و چشم هایم از شدت اشک نابود شود. و این هفته بهترین موقع برای رفتن به این سفر یک مرتبه ای بود. و همان طور که فکر می کردم صبح خیلی زود بلند شدم. چند تا وسایل ضروری هم مرتب کردم و طولی نکشید که امیرعلی هم با چشم هایی خمار از اتاق بیرون آمد. -الان آماده ای؟ همین طور که در سبد ظرف ها را می بستم سرم را بلند کردم. -الان؟ -اره دیگه، بریم. نگاهی به ساعت انداختم. هفت بود و اگر شانلی را الان بیدار می کردم تا خود شب لجباز می شد و اخم هایش را در هم فرو می برد. -زود نیست؟ -ما که می خوایم بریم، خب زودتر. من که دل توی دلم نبود برای رفتن به کاشان. شش یا هفت سالی بود که دلم تنگ آن شهر بود و نمی رفتم. الان برای دیدنش جان می دادم اما دلم نمی آمد آ« دخترک را بیدار کنم. -آخه شانلی رو اگه بیدار کنیم ممکنه بدقلق بشه باز. دستی به موهای مشکی و بلندش که حسابی اشفته بودند کشید. و ای کاش آن ها را مرتب نمی کرد. آن موها همین طور نامرتب قشنگ تر می شد. همین طور که تارهایش روی پیشانی و چشم هایش می افتاد و حسابی به چشم های مشکی اش رنگ می داد. -فعلا بیدارش نکن، آروم بغلش می کنیم و می ریم تو ماشین. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_640 می دانست کاشانی که قولش را به من داده بود هوایی دارد که می
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ لبخندی دندان نما روی لبم نشست. دیروز فکر این که چطور می خواستم این یک هفته را بگذرانم دیوانه ام می کرد و امروز انگا رهیچ غمی نداشتم و برای این سفر ذوق می کردم. -باشه پس. باز هم چشم های مشکی اش خندیدند. باز هم از همان حنده های از ته دل که به لب ها اجازه ی تکان خوردن می دادند اما حسابی حس خوب می دادند به ادم. از فکر این که متوجه ی ذوقم شده باشد لحظه ای خجالت کشیدم. لبم را به دندان گزیدم و سرم را به زیر انداختم. شده بودم مانند بچه هایی که نمی توانستند دقیقه ای هم صبر کنند و نمی خواستم کسی متوجه شود. چند دقیقه ای همین طور نگاهش را روی خودم حس می کردم و می دانستم اگر باز هم سرم را بلند کنم با چشم های خندانش رو به رو می شدم و من این طور دلم نمی خواست. -پس من وسایل رو می برم می ذارم توی ماشین. سرم را تکان دادم که به سمت کیف ها را رفت. دسته ی آن ها را گرفت و همین که صدای بسته شدن در آمد توانستم نفس آسوده ای بکشم. دختر اگر پنجاه سالش هم باش باز هم آن دختر بچه ی درونش بیدار می شود و شیطنت می کند. اگر سال ها هم آن را خفه کند با هم یک جا هایی نمی توانی کنترلش کنی و خودش دست به کار می شود. این دختر بچه ی شیطون درون که گاهی افسار را به دست می گرفت و ای کاش همیشه بود. این دختر بچه ای که حتی از من سی ساله هم دست بر نمی داشت. به سمت اتاق رفتم. سعی کردم شانلی را ارام در آغوش بگیرم، طوری که از خواب بیدار نشود. با وجود او از خانه بیرون رفتم و من هیچ وقت به این سفر یک مرتبه ای فکر نمی کردم. به این سفری که تنها در چند ساعت این قدر در دلم انتظار کاشته بود. 🥀 🌿🥀 🥀 آن قدر سریع تصمیم گرفتیم و سوار ماشین شدیم که من حتی دلم نمی خواست به مهدی فگر کنم. می دانستم اگر باز هم خیال او به ذهنم هجوم بیاورد عذاب وجدان این که ازش خداحافظی نکردم بر دلم می ماند، حسرت این که این یک هفته را پیشش نماندم، این یک هفته ای که سال قبل مهدی سعی کرد حال خراب من را خوب بکند و من حتی نمانده بودم کنارش. و بعضی وقت ها باید بیخیال تمام آدم ها شد و رفت و من به این رفتن خیلی وقت بود که نیاز داشتم. به این دوری از تمام ادم هایی که هیچی نمی فهمیدند از دیگری و آن ها را به راحتی قضاوت می کردند. من خیلی نیاز داشتم به این سفر... آرام موهای شانلی را نوازش می کردم که دخترکم آرام در آغوشم بخوابد. یک ساعتی در ماشین سکوت برقرار بود. نه من حرفی برای گفتن داشتم و نه امیرعلی. و او حسابی حواسش جمع رانندگی بود و من حواسم جمع جاده ها و شانلی که در آغوشم معصوم و مظلوم خوابیده بود. امیرعلی سرش را برگرداند و به شانلی خیره شد. -نمی دونم شبیه کی شد که این قدر می خوابه. لبخندی زدم و نگاهش کردم. -شیوا وقتی بچه بود زیاد می خوابید. -همه چیزش شده شبیه مادرش! -اوهم، خیلی. اون زمان برای این که شیوا رو بفرستیم مدرسه یه ماجرای حسابی داشتیم. یک تای ابرویش را بالا انداخت و دوباره به رو به رو خیره شد. و من با یاد آوری آن روز های بچگی لبخندی روی لب هایم نشست. -مطمئنی که برای تنبلی نمی خوابید؟ خندیدم. راست می گفت. روز های تابستان را به خاطر نداشتم که شیوا دیر بیدار شود. با این که شب ها تا دیروقت هم بیدار بود باز هم صبح ها نمی خوابید. اما من یقین داشتم شانلی آن قدر عاشق درس می شود که این خوابش را کنار بگذارد. می دانستم که او با وجود امیرعلی نمی تواند کمی از مسیر موفقیت دور شود. او پدری دارد که حسابی حواسش جمع یک دانه دخترش هست. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_642 لبخندی دندان نما روی لبم نشست. دیروز فکر این که چطور می خواس
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ و باز هم سکوت تا شهر کاشان. سکوتی که آرامش بخش ترین کلام بود و ای کاش همه ی آدم ها هنر ساکت بودن را یاد می گرفتند. وارد شهر که شدیم من یک مرتبه از جایم پریدم و به بیرون خیره شدم. تک تک این خیابان ها را خوب یادم مانده بود. آن ززمان هم وقتی وارد می شدیم چشم هایم را درشت می کدم و به همه جا خیره می شدم.می خواستم بدانم این شهر چه دارد که خانم بزرگاین قدردل بسته اش شده است و حاظر نیست به هیچ قیمتی از آن دل بکند. حالا خوب راز آن را می دانستم. او می گت این شهر بوی آقاجان را می دهد و نمی تواند از این خاطرات به جا مانده جدا شود و این شهر برای من هم بعد از خانم بزرگ مقدس شده بود. شهر تغییرات زیادی کرد اما باز هم همان شهر کاشان بود و تمام. با هیجان به سمت امیرعلی برگشتم. به گمانم امیرعلی امروز مجبور بود این دخترک بیدار شده ی درونم را به جای شیرین واقعی تحمل کند. این شهر وسط آن حل خرابم تحولیایجاد کرده بود که نمی توانستم خودم را کنترل کنم. -امیرعلی. -بله. -کجا می خوایم بریم؟ -اول یه هتل می ریم و استراحت می کنیم. -هتل؟ و قیافه ام در هم رفت و لحن صحبتم آن قدر ارام بود که خودم هم نشنیدمش. من تمام راه نقشه ی ماندن در آن خانه و راه رفتن در آن جیاط با صفا را کشیده بودم. کدام هتل می توانست به اندازه ی آن خانه حال آدم را خوب کند؟ امیرعلی نیم نگاهی به من انداخت و دوباره حواسش را جمع رانندگی اش کرد. -کجا بریم پس؟ -می شه بریم خونه ی خانم بزرگ؟ اون جا خالیه. -کلید؟ -اون هم دست عمومه، می تونیم بریم ازش بگیریم. -اجازه داریم؟ سرم را تکان دادم که باشه ای زیر لب گفت و باز هم آن قیافه ی جمع شده ی من از هم باز شد. -بابا... 🥀 🌿🥀 🥀 نگاهی به شانلی انداختم. بالاخره دخترکم چشم هایش را باز کرده بود و دست از این خواب کشید. دستی هایش مشت شده اش را به چشم هایش مالید. -جانم. -ماما... هر دویمان خنده یمان گرفت. باز هم از همان روز ها شده بود که شانلی قاطی کرده بود و هر دو رو با هم می خواست. آدرس خانه ی عمو را به امیرعلی دادم و به آن جا رفتیم. کلید آن خانه را گرفتیم، گفته بود خیلی وقت هست که کسی آن جا نرفته است و ممکن هست مشکلی داشته باشد ومن از این تنهایی خانه دلم گرفت. دوباره به سمت آن خانه به راه افتیم. شانلی هم که بیدار شده بود باز هم با آن با نمک بازی هایش انگار می خواست دل همه را به بازی بگیرد. مخصوصا من و پدرش که خوب می دانست جان را هم برایش می دهیم. -این جاست. سرم را تکان دادم و نگاهی به دروازه ی ابی زنگ زده اش انداختم. هنوز هماان طور بود. امیرعلی دست هایش را به سمت شانلی دراز کرد که او هم معطل نکرد و به آغوش پدرش پرید. در را باز کردم و به سمت خانه رفتم. کلید را درون آن قفل زنگ زده فرو بردم و به سختی آن را باز کردم. توقع داشتم باز هم که در را باز می کنم بوی گل های شب بو به مشامم برسد. اما هر چه می بوییدم هیچی جز این هوا نبود. دروازه را باز کردم و وارد حیاط شدم. و همان طور که فکرش را می کردم تمام باغچه ها خالی از گل و بوته بود. باغچه ی خانم بزرگ حتی زمستان ها هم خالی نبود، او نمی توانست آن گل هایی که مانند بچه هایش از ان ها نگه داری می کرد را از خودش دور کند. پا روی سرامیک های جرم گرفته گذاشتم. خانم بزرگ مگر می گذاشت این ها این طور سیاه بشوند و هنوز هم برگ های پاییزی روی زمین ریخته باشد؟ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_644 و باز هم سکوت تا شهر کاشان. سکوتی که آرامش بخش ترین کلام بود
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ حتی درخت های کوچک را هم زده بودند. از پله ها بالا رفتم و.... "-شیرین بانو. -بله. -چرا حلوا نمی خوری؟ -آخه الان گرسنه ام نیست. خانم بزرگ. -جانم. -می گم برای چی هر هفته برای آقاجون نذری می دی؟ بعد از این همه سال خب خیلی گذشته. هنوز هم آن لبخندش را یادم است. دست های حنا ریخته اش را به سمتم دراز کرد و من باز هم غرق آغوشش شده بودم. -شیرین بانوی من، اگه هزار سال هم بگذره دلی که وصل شده جدا نمی شه. من دلم وصل آقاجونته و این وصل شدنه نی ذاره یادش از ذهنم بره. -یعنی شما می خواین تا اخر عمر بهش فکر کنید. -این فکر کردن به چیزای خوبه که ادم رو زنده می ذاره دخترم." نفس عمیقی کشیدم. مثلا فکر کردن به مهدی آدم را زنده می گذاشتم. دستم را روی دستگیره ی خاک گرفته گذاشتم. باید قبل از این که شانلی شیطنت هایش باز هم شروع شود این خاک ها را می گرفتم. وارد خانه ی تاریک شدم. کلید بر را فشردم و به خانه ی رو به رو خیره شد که هنوز هم همان طور بود. هنوز هم همان پشتی های قرمز رنگ، همان فرش دستبافت وسط خانه و آن پرده هایی که کشیده بودند. هنوز هم سر طاقچه قرآن بود و آن عکس اقاجان که این بار عکس خانم بزرگ را هم کنارش زده بودند. چند قدمی برداشتم و خیال کردم با هر قدم صدای خنده های بچگی را از در و دیوار این خانه می شنیدم. صدای آن همه شادی وو صدای آن شیطنت هایی که انگار خانم بزرگ با دیدنش لذت می برد، حتی وقت هایی که خراب کاری می کردیم. -شیرین بانو. به سمت اامیرعلی برگشتم که تازه متوجه ی عطرش شدم. در یک قدمی من ایستاده بود و باز هم این طور صدا زدن که حالم را عوض می کرد. 🥀 🌿🥀 🥀 -بله. -مگه می شه یه آدم این قدر عاشق یه زنی باشه که ده سال پیش فوت شده؟ لبخندی روی لب هایم نشست. دوباره آن سوال اما این بار جوابش زمین تا آسمان فرق داشت. این بار این عشق نبود که این طور من را شیفته ی این خانه و این شهر کرده بود. این بار این معشوق بود که دست و پایم را بسته بود. -وقتی، میون این همه آدم یکی فقط بفهمتت، یکی بتونه بشناستت، فقط پیش یکی بتونی درد و دل کنی و بدونی فقط از این یک نفر می تونی کمک بگیری، اون یه اون قدر توی قلبت نفوذ می کنه که نمی شه فراموشش کرد حتی بعد از ده سال. خم شد و شانلی را روی زمین گذاشت. موبایلش را هم به دست هایش داد تا چند دقیقه ای را سرگرم شود و دوباره با آن قیافه ی جدی به من خیره شد. -و بعد از اون هیچ کس نتونست بفهمتت؟ -چرا... مهدی اومد که بشه اما دیر اومد و زود رفت. آهی از اعماق وجودم بلند شد. من در میان این همه دغدغه های بزرگ و کوچک این شهر آدمی را می خواستم که دوست داشتن ملاکش باشد و با سادگی اش زندگی بسازد. -و یعنی تو می خوای تا آخر به یاد مهدی هم بمونی؟ -آخری وجود نداره، اون به همین زودی بهوش میاد. و باز هم اخم روی پیشانی اش نمایان شد. باز هم قیافه اش در هم رفت و من دلیل این تغییرات یک مرتبه ای اش را نمی دانستم. شناختن اوی پر پیچ و خم کار من نبود. -اگه نیومد، نمی خوای بری دنبال یه آدم دیگه؟ و من لجباز تر از قبل لب زدم:: -بهوش میاد. و من حتی نمی خواستم این دنیا را بعد از مهدی ببینم. دلم نمی آمد به بعد از آن فکر کنم. خیال می کردم بع ازمهدی کسی نمی تواند من را بشناسد و این طور حالم را خوب کند. امیرعلی... برادرانگی های او هم خوب بود اما من نیاز به مردی داشتم که کنارم باشد. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_646 حتی درخت های کوچک را هم زده بودند. از پله ها بالا رفتم و....
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ همین طور خیره به چشم هایم شد و با آن سیاهچاله هایش فریاد می زد آن حرفی را که به زبان نمی آورد. و من حتی نمی خواستم به فرض نبودن مهدی هم فکر کنم. او به همین زودی بهوش می آمد، من ایمان داشتم و این ایمان کمکش می کرد. بار دیگر آن شیشه ی گلاب را روی قبر پاشیدم. قطرات ریز و درشتش به سنگ قبر می خورد و به سمت صورت و دست هایم پرت می شد و من چقدر این بوی خوش گلاب را دوست داشتم. دستی به قبر کشیدم و از جایم بلند شدم. خیلی وقت بود که امیرعلی و شانلی را در این سرما منتظر گذاشته بودم و خودم گرم صحبت با خانم بزرگ بودم. چشمم را سر تا سر قبرستان چرخاندم تا روی شانلی و امیرعلی قفل شد. امیرعلی مشغول سرگرم کردن شانلی بود تا نکند لجبازی اش باز گل کند و مجبور شویم زود برویم. کیفم را روی شانه ام جابه جا کردم و به سمت آن ها رفتم که با شنیدن صدای قدم هایم سرشان را برگرداندن. -بریم؟ -مطمئنی نمی خوای بیشتر باشی؟ بی اختیار لبخندی روی لب هایم نشست. او همیشه باید تاکیدی پشت حرف هایم بیاورد؟ پلک هایم را روی هم فشردم. -پس بریم. با هم به سمت در قبرستان رفتیم. خداروشکر که عمو ها این جا بودند و خانم بزرگ تنها نمی آمد. دلم نمی خواست قبر او هم مانند برخی از قبر های دیگر پر از خاک و کثیفی باشد. چند قدمی از در قبرستان دور شدیم که امیرعلی سر جایش ایستاد. من هم چند قدم مانده ی بینمان را گذراندم و کنارش ایستادم. -نظرت با پیاده روی چیه؟ بی اختیار لب هایم به لبخندی باز شد.انگار خدا خوب می دانست چه چیزی الان حال من را خوب می کند و آن را به زبان امیرعلی می راند. -تا خود خونه ی خانم بزرگ؟ 🥀 🌿🥀 🥀 -تا اون جا که... و با مکثش لبخندم جمع شد. آن قدر ها هم راه زیادی نبود اما با وجود شانلی حتما خسته کننده می شد برایش. خیره ی چشم هایم شد و باز هم سیاهچاله هایش می خواستند آدم را به سمت خودشان بکشند. انگار زمان را برای آدم متوقف می کردند و شیوا چطور می توانست با آن گستاخی در برابر این تیله ها دوام بیاورد؟ -باشه. و باز هم آن لبخند روی لب هایم جان گرفتند. چادرم را روی روسری ام مرتب کردم و به راه افتادیم. ترجیح دادم راه های میان بر که میان خانه های قدیمی هست را در پیش بگیریم. صفایی که آن خیابان ها داشت را جای دیگری از این شهر نمی شد پیدا کرد. چند قدمی که راه رفتیم تازه متوجه ی سرما این شهر شدم. سر قبر آنقدری گرم حرف زدن با خانم بزگر بودم که اصلا این سرما را حس نمی کردم. چادرم در باد می رقصید و سرما و سوز از زیر آن به بدنم می رسید. اما با تمام این سرما هم این پیاده روی و این خبابان ها را دوست داشتم. -چند سال این جا زندگی کردین؟ -زیاد نبود، شاید هفت هشت سال. -دوست داشتی بری؟ و شتاب زده و محکم گفتم: -اصلا. برگشت و نیم نگاهی به من انداخت. آن همه اشک ریخته بودم تا نرویم اما چه کسی به حرف دختر هفت ساله گوش می داد؟ -پس چرا وقتی بزرگ شدی بر نگشتی؟ -تنها؟ -هر طور، آدم باید بر گرده جاهایی که حالش خوب می شه. -اولش که نمی تونستم برگردم، بهتر از من سرزنش های دیگران رو می شناسی که یه زن جوون و تنهایی و شهر غریب و... بعد از اون هم هیچ وقت وقت نشد به مهدی در این باره بگم و بعد از اون هم... نمی تونم الان از شانلی دل بکنم. سرش را تکان داد. بخار بلند شده از دهانم را می توانستم ببینم و با دیدنش انگار بیشتر بدنم می لرزید. می خواستم دستم را زیر چادرم مخفی کنم تا کمی گرم شود که چیزی مانند گلوله ی آتش روی آن نشست. دوباره آن حس گرمایی که انگار از دست هایم سر چشمه می گرفت و به تمام وجودم راه می افتاد. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_648 همین طور خیره به چشم هایم شد و با آن سیاهچاله هایش فریاد می
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ انگشتت هایش میان انگشت هایم راه پیدا کردند و قفل هم شدند. دستم را محکم فشرد و من خیال کردم تمام سرمای هوا یک مرتبه فرو پاشید. در این سرما او چطور می توانست این قدر گرم باشد؟ نگاهی به نیم رخش انداختم. اما انگار نه انگار چیزی شده است و جدی به رو به رو خیره بود. دلم این گرما را می خواست اما قلبم رضایت نمی داد. ما فقط آن صیغه را برای وقت های ضروری خوانده بودیم و دلم نمی خواست همین طور دست هایی را لمس کنم که خیال می کردم برایم هنوز هم نامحرم بودند. سعی کردم دستم را از میان انگشت های قدرتمندش بیرون بکشم اما نمی شد. دست های ظریف من در میان انگشت های بزرگ او حسابی قفل شده بود و تا خودش نمی خواست این قفل باز نمی شد. باز هم سعی کردم و باز هم چیزی نشد. دوباره می خواستم دست هایم را بکشم که بالاخره صدایش در امد. -سردت نیست مگه؟ -چرا. -پس چرا پس می کشی؟ درد ذهنم دنبال بهانه ای بودم. اگر به او می گفتم قلبم رضایت نمی دهد حتما مسخره ام می کرد. اگر می گفتم بی دلیل نمی خواهم این دست ها را لمس کنم. فکر کردم و نیمه ی راه را رفتیم اما بهانه ای نبود و من مجبور شدم به این دست هایی که مانند کوره ی آتش گرما می دادند همراهی کنم. اجباری که نه تلخ بود و نه شیرین، یک اجبار که بی دلیل نامش اجبار شده بود. و من ترجیح دادم حرف بزنم تا یادم برود این منبع گرما از کجاست، تا این حس خجالتی که گونه هایم را گل انداخته بود زودتر برود و نمایان نشود. -امیرعلی. -بله. -شیوا از این جا برات نگفته تا حالا. 🥀 🌿🥀 🥀 -اوایل گفته بود. آهانی زیر لب گفتم. باز هم در ذهنم دنبال حرف گشتم. حرفی که بتوانم با امیرعلی بزنم و ادامه دار باشد. اصلا من و امیرعلی که چیز مشترکی جز شانلی نداشتیم تا در مورد آن حرف بزنیم. -تو بگو/. -از چی؟ -از این جا. و لبخندی روی لب هایم نشست. باز هم خدا کلمات نجات دهنده ای را روی لب های امیرعلی گذاشت. حس می کردم هر آدمی نیاز دارد یکی مانند امیرعلی کنارش باشد، یکی که معجزه کردن بلد باشد. -می دونی، شاید واقعا این طور نباشه اما حداقل برای من این شهر بهترین شهر ایرانه. یه جای پر از ارامش. و لبخند تلخی روی لب هایم نشست و آن آرزویی که در ذهن می پرواندم را به زبان اوردم. چون یقین داشتم که امیرعلی عادت به مسخره کردن رویا ندارد و همین باعث می شد من سکوتم را کنار بگذارم. -شاید اگه مهدی بهوش اومد راضیش کنم تا این جا زندگی کنیم. -هر دوست داشتنی یه دلیلی داره، چرا این شهر؟ -این طور نیست امیرعلی، اون دوست داشتنی قشنگه که بی دلیل باشه. و در قلبم ادمه دادم همان دوست داشتنی که یک مرتبه از آسمان نازل شود و بر دلت بشیند. از همان دوست داشتن هایی که خودت هم ندانی کی شروع می شود، یک مرتبه به خودت می ایی و می بین غرق آن شده ای. مانند مهدی که نمی دانم چطور از من دل برد و راه به قلبم باز کرد. -بشینیم؟ اشاره ای به نیمکت گوشه ی پیاده رو کرد. خیابان ها خلوت بود و هیچ کس در این وقت روز و در این سرما به سرش نمی زد از این کوچه های فرعی برود. -بشینیم. من که الان دست های امیرعلی را داشتم و سرمایی جس نمی کردم و یقین داشتم شانلی هم الان در آغوش امیرعلی حسابی گرمش شده بود. آن قدر گرم که می شد اثرات خواب را در آن چشم ها دید. مخصوصا وقت هایی که دست هایش را به آن چشم ها می مالید. روی نیمکت نشستیم. امیرعلی شانلی را خوابیده روی دست هایش گرفت و کمی چشم های شانلی روی هم رفت. به سمت من برگشت. -دوست داشتن بی دلیل تلخ ترین اتفاق زندگیه. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
🔘 داستان کوتاه نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک پنج ساله‌‌ش می‌آید. امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه. پاورچین، بی‌صدا، کاملا فضول رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله‌. بچه گفت: بعد از اینجا کجا میریم؟ مامان: امروز دیگه هیچ‌جا. شنبه‌ها روز خاله‌بازیه... کمی بعد بچه می‌پرسد: فردا کجا میریم؟ مامان با ذوق جواب می‌دهد: فردا صبح می‌ریم اون‌جا که یه بار من رو پله‌هاش سُر خوردم... بچه از خنده ریسه می‌رود. مامان می‌گوید: دیدی یهو ولو شدم؟ بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا... مامان همان‌طور که تی می‌کشد و نفس‌نفس می‌زند می‌گوید: خب من قوی‌ام. بچه: اوهوم، یه روز بریم ساختمون بستنی... مامان می‌گوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست. نمیدانم ساختمان بستنی چیست، ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوب‌شور هم حرف می‌زنند. بعد بچه یک مورچه پیدا میکند، دوتایی مورچه را هدایت می‌کنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راه‌پله پیاده‌اش میکنند که بره پیش بچه‌هاش بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم. نظافت طبقه ما تمام میشود... دست هم راه میگیرند و همین‌طور که می‌روند طبقه پایین درباره آن‌دفعه حرف می‌زنند که توی آسانسور ساختمان بادام‌زمینی گیر افتاده بودند. مزه‌ی این مادرانگی کامم را شیرین می‌کند، مادرانگی‌ای که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده، مادر بودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست. ساختن دنیای زیبا وسط زشتی‌ها از مادر، مادر می‌سازد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌​​​ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌ 👇🏻 👇🏻 ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
✅دیدار مستقیم خانواده‌ای با ۱۴ فرزند با مقام معظم رهبری و توجه خاص ایشان 🔻صبح زود روز ۱۴ آبان[۱۴۰۲] به همراه خانواده با اشتیاقی وصف ناپذیر از قم به تهران رفتیم و ساعت ۱۱ وارد بیت رهبری شدیم. چون قبلاً سابقه چنین دیداری را داشتیم. بالاخره درب اتاق باز شد، حضرت آقا وارد شدند و در ابتدای ورود با صدای پدرانه‌ای فرمودند: آقای وافی! شما هستید! برای اینکه سنگینی فضای دیدار شکسته شود به شوخی به آقا عرض کردم که سال ۹۵ ما ۱۰ فرزند داشتیم که خدمتتان رسیدیم و می‌خواستیم به آن ۱۰ فرزند اکتفا کنیم، ولی شما چنان تشویق کردید که چهار فرزند دیگر هم آوردیم. من بچه را گرفتم تا آقا اذان بگویند، آقا فرمودند در آغوش من بگذار! عرض کردم که  اذیت می‌شوید (چون حدود نیم ساعت ایشان روی پا، در سالن کناری مشغول گفت‌وگو با شرکت کنندگان در نماز بودند) فرمودند: نه، اذیت نمی‌شوم و نوزاد را در آغوش گرفتند و به صورت شمرده شمرده اذان و اقامه را قرائت فرمودند. اذان و اقامه که تمام شد به آقا عرض کردم برخی از افراد جامعه به خاطر داشتن ۱۴ فرزند، ما را افراطی می‌دانند. حالت لحن آقا عوض شد و فرمودند کاری به حرف مردم نداشته باشید، کار شما درست است، شما کارخودتان را انجام دهید! عرض کردم بعد از دیدار سال ۹۵ شایعه شد که شما به ما فرموده‌اید که این تعداد فرزند زیاد است! ایشان فرمودند: من که باشم که بخواهم این حرف را بزنم؟! بعد فرمودند: در روایات متعددی داریم که یکی از نشانه‌های همسر خوب و مومن این است که وَلود ( بسیار فرزندآور ) باشد که الحمدالله همسر شما این ویژگی را به نحو احسن دارد. از اینجا به بعد توجه خاص حضرت آقا متوجه خانم بنده شد و ایشان‌ جملاتی همچون شما در حال جهاد هستید، شما نمونه هستید یا اینکه آفرین به شما، نسبت به همسرم به کار بردند که کاملا مشهود بود حقیر و فرزندانم (در این دیدار) در حاشیه قرار گرفتیم و متن اصلی و مهمان ویژه، خانم بنده است!! بنده محضر آقا عرض کردم در دو سال گذشته برای ترویج فرهنگ فرزندآوری با سفر به ۲۸ استان با تعداد زیادی از فعالان جمعیتی آشنا شدم که در زمینه حیات جنین (مقابله با اسقاط) درمان ناباروری و فرهنگ‌سازی فرزندآوری، طبق امر شما مشغول فعالیت هستند، همه آنها خواستار دیدار با شمایند، ایشان فرمودند سلام من را به آنها برسانید. عرض کردم آقاجان ما چند میلیون خانم متاهل در سن باروری داریم که اگر هر کدام یک فرزند بیاورند عمده مشکلات جمعیتی حل خواهد شد. بعد از آن اشاره کردم به چند آمار که ایشان فرمودند اطلاع دارم. عرض کردم آقاجان، فعالین جمعیتی نمی‌گذارند حرف شما روی زمین بماند و با امیدواری مسیر را ادامه خواهند داد (چون آمار جمعیتی بسیار ناامید کننده است) به آقا عرض کردم ۵ تا از فرزندانم طلبه هستند و شش نوه هم دارم که خودم و فرزندانم فدای شما! تا آمدم تک تک فرزندان را محضر آقا معرفی کنم، مهلت ندادند و خودشان شروع کردند به احوال‌پرسی با بچه‌ها، اینکه چه درسی می‌خوانند و به چه فعالیتی مشغول هستند. قبل از دیدار چند نفر از فعالین به صورت خاص سفارش کرده بودند که سلامشان را به آقا برسانم که به قولم عمل کردم. مجدداً عرض کردم آقاجان فعالین جمعیتی مشتاق دیدار شما هستند که ایشان فرمودند هماهنگ کنید و برای بار دوم با این جمله بحث را ادامه دادند که سلام من را به آنها برسانید. دختر دومم از فرصت استفاده کرد و به آقا گفت اسم فرزندی که در راه است را شما بگذارید که ایشان با محبت خاصی فرمودند حتماً این کار را می‌کنم. در این بین داماد بنده نکات مهمی را خدمت آقا گفتند و معظم له با حوصله گوش کردند و فرمودند خوب درس بخوانید و تا میتوانید به مردم خدمت کنید و چند مطلب دیگر. نوبت به پسرم مهدی رسید و او هم سوالاتی از آقا پرسید، بعد از مهدی ابوالفضل و همین‌طور فرزندان دیگر نکاتی را به حضرت آقا عرض کردند. حضرت آقا به قاسم (فرزند دوازدهم) نگاه کردند و اسمش را پرسیدند، عرض کردم که  بعد از شهادت حاج قاسم دنیا آمده است و اسمش را قاسم گذاشته‌ایم و البته خودش می‌گوید من حاج قاسم هستم! خانمم خطاب به آقا گفت: آقاجان برای عاقبت به خیری و شهادت خودم و فرزندانم دعا فرمایید؛ که ایشان با لحنی سراسر محبت‌آمیز فرمودند ان‌شالله خداوند به نسل شما برکت بدهد! این دیدار حدود ۲۰ دقیقه طول کشید و لحظه خداحافظی رسید، واقعاً برای ما جدا شدن از حضرت آقا سخت بود! و لذا حتی زمانی که حضرت آقا حرکت کردند به سمت درب خروجی اتاق، پشت سر ایشان مرتباً به بیان‌های مختلف ابراز علاقه می‌کردیم، آقا فرمودند به همه این عزیزان انگشتر بدهید و البته به خانم وافی به صورت ویژه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا