کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_627 زهرا زیر چشمی نگاهی به من انداخت و دوباره سرش را بگرداند. او
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_629
حتی نگذاشت حرفم را کامل بگویم.
کمرم را صاف کردم و ایستادم. دیگر اگر می خواستم هم نمی توانستم جلوی این بغض لعنتی را بگیرم.
او مگر نگفته بود من عشق برادرش هستم و باید مراقبم باشد؟ مگر نگفته بود که با ناراحت کردن من مهدی هم دلخور می شود؟ مگر نگفته بود وقتی که مهدی می خواست برای خرید چند هفته ای برود من را به او سپرده بود؟
این بود آن همه محبتی که خرجم می کرد؟
تا چند دقیقه ای فقط نگاهش کردم. به امید این که حرفش را پس بگیرد.
و من در این شهر فقط زهرا را داشتم که به نامزدی من و مهدی شهادت می داد، آن هم از دست داده بودم؟
باز هم مانده بودم تنها، باز هم باید تنهایی برای زندگی ام می جنگیدم؟
سرم را چند باری تکان دادم. و این دنیا به اندازه ی تمام عمر یک قلب به من بدهکار بود، به ازای تمام ثانیه های عمرم که این قلب را شکست و من دم نزدم؟
و این دنیا به اندازه ی سی سال به من لبخند بی دغدغه را بدهکار بود، این دنیا باید تاوان پس می داد برای تمام این نامردی هایش که نابودم کرد.
لب باز کردم، می خواستم بگویم تا این جا تاب اوردم. تا این جا دنیا من را در قفس حبس کرده بود و من باز هم دم نزدم، از این به بعد هم می توانم اما نگفتم.
همین طور هم می توانستم زیر چشمی پوزخند آسمان را ببینم. دلم نمی آمد بیشتر از این تمسخر در چشم هایش بکارم.
اصلا من که عادت نداشتم به گلایه کردند.
صدایی مانند خداحافظ از گلویم بیرون آمد و با سرعت از بیمارستان بیرون رفتم.
باد با سوز به گونه هایم برخورد می کرد و من عاشق این سیلی عاشقانه ای زمستان بودم.
و من دوباره رقص چادرم را در این باد عاشق حس می کردم.
دلم این بار می خواست چیزی نشونم. این بار فرار کردن را دوست نداشتم. اگر می رفتم چطور سایه ی پلک های مهدی را زیر چشم های بسته اش می دیدم؟
چطور دست های کوچک شانلی را لمس می کردم؟
🥀
🌿🥀
🥀
#part_630
من این بار ادم رفتن به جای دوری نبودم اما بدجور دلم می خواست یک نفر روی گوش هایم را بگیرد و صدای مردم را نشونم.
می خواستم ان ها را همین طور که هستند دوست بدارم، بدون این که دلم را بشکنند.
دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای هق هق گریه هایم به گوش این جماعت نرسد. همان هایی که وقت خوشی خراب می کنند و وقت ناخوشی حس ترحم را نثار می کنند.
"شما خیلی زیبایید، حق دارید حتی برای یک شاهزاده هم ناز کنید."
و چه زود یک سال از اولین باری که این حرف را زد گذشته بود. آن روز من قلبم از احمد آقا گرفته بود و خدا یک مرتبه مهدی را برایم نازل کرد.
این بار که قلبم از تمام آدم هایش گرفته بود چه کسی را برای مرهم گذاشتند خبر می کرد؟
این دفعه می خواست تنها رهایم کند؟
سر جایم ایستادم. دست هایم را به درخت بیدمجنونی که توی پیاده رو کاشته شده بود تکیه دادم. خدا که ما را تنها نمی گذاردو
"-خانم بزرگ یعنی اگه عمه طلاق بگیره، عمو سیاوش دیگه نمیاد پیش ما؟
-ان اشالله که نمی گیره مادر، به چیزهای خوب فکر کن.
-آخه عمه می گه دیگه کار تموم شده، دیگه امکان نداره با هم خوب بشن.
-تو به قدرت خدا شک داری؟
-نه ولی...
-اون خدا هیچ وقت بنده هاش رو تنها نمی ذاره، از وقتی که نطفه توی شکم مادر تشکیل می شه تا روز ابد خدا با بنده هاشه، شاید گاهی بنده هاش غقلت کنند اما خدا عاشق.
عاشق هم هیچ وقت معشوقش رو تنها نمی ذاره. پس تو هم هر وقت خیال کردی تنهایی، یا خدا تنها گذاشت برو توی قلبت و ببین چطور زمین و اسمون رو بسیح کرده برای حال خوشت و تو نمی بینی، اون لحظه ها یادت باشه ذکر بگی."
و همین طور که لب های سرخ خانم بزرگ در خاطرات تکان می خورد و چروک کنارشان بیشتر می شد من هم زمزمه کردم:
-الا بذکر الله تطمئن القلوب.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_629 حتی نگذاشت حرفم را کامل بگویم. کمرم را صاف کردم و ایستادم.
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_631
-خوبی دخترم؟
سرم را بلند کردم و چشمم به چشم های مهربان پیرزنی افتاد.
چشم های سبزش در میان چروک چشم هایش خودنمایی می کرد.
لب هایم را تر کردم و به ارامی زمزمه کردم:
-اره.
دستم را روی تنه ی درخت کشیدم که خراشی کف دستم ایجاد شد.
دستم را برداشتم و ارام مشغول قدم زدن شدم.
چند قدمی هنوز بر نداشتم که صدای موبایلم بلند شد.
واقعا حوصله ی حرف زدن نداشتم، اما با فکر شانلی سر جایم ایستادم.
شانلی حسابی دست و پایم را بسته بود.
موبایل رو از جیبم در اوردم. حدسم درست بود، مادر بود.
-جانم.
و صدای گریه های شانلی از آن طرف خط بلند شد.
-کجایی شیرین؟
-شانلی چی شده؟
-هیچی بابا، زن های همسایه اومدن لجبازی کرده الان اروم نمی شه.
دستی به پیشانی ام کشیدم. در این سرما سرم مانند کوره ی اتیش شده بود.
-الان میام.
موبایل را از گوشم دور کردم. همسایه ها...
"-از کی تا حالا اون دختر شده همسر تو؟
-از وقتی که شما اون دهنتون رو باز کردین و چیز هایی که نباید بگین رو خب به زبون اوردین.
-اوردم که اوردم تو رو سننه.
-ببین، این ها زن هستن و عادت ندارم صدا بلند کنم روی زن جماعت، ولی من رو این طور نبین، سر مرد بی غیرت لات ترین آدم شهر می شم.
-من بی غیرتم؟
-تو بی غیرتی که اون دختر بهت اعتماد کرد و سوار ماشینت شد اون وقت به چشم دیگه نگاهش کردی، تو بی غیرتی که از نیت اون دختر خبر داری و باز این طور پشت سرش حرف می زنی، تو بی غیرتی که از جواب رد شنیدن حرصت گرفته و داری گند می زنی به شخصیت یک دختری که چیزی از خانمی کم نداره.
-وا،آقای محترم به ما چه؟ اکبر آقا چی کار کنه؟
-من دارم حرف مردونه با این آقا می زنم. نمی خوام از این به بعد اسم اون دختر رو از زبونت بشنوم وگرنه می شم همون آدمی که نباید بشه.
این که من کیم و چرا الان دارم می رم با اون دختر هم به شما مربوط نیست که این جا فلسفه چیدیدی، اگه باز هم از این کار ها کنید عاقبتتون به من مربوط نیست."
چقدر ان طرفداری هایش رو به روی اکبر اقا به دلم نشسته بود
#ادامــــــہ_دارد
#part_632
ان روز ها که اخم هایش با دلخوری های من در هم می رفت و جلوی همه از من طرفداری می کرد.
همان روزهایی که دلم قنج می رفت وقتی حمایت هایش را می دیدم.
زمانش کم بود اما ان قدر برایم شیرین بود که هنوز در خاطراتم داشتم.
و این زمستان با امدنش چقدر بی رحم بود.
خیال می کردم دوباره مثل روزهای اول
نبودش بدجور خار شده است و به چشمم فرو می رود.
انگار تمام این سرما وجودش را یاداوری می کرد.
ان خاطرات از دست رفته که فقط مرورش برایم مانده بود. و این مرور ها من را ذره ذره از درون می کشت.
دستی به گونه هایم می کشیدم. می دانستم باز هم تر شده اند.
پایم را از روی بلوک پیاده رو بلند کردم و وارد جاده شدم. دستی تکان دادم که خیلی زود ماشینی جلوی پاهایم ترمز زد.
چقدر دلم می خواست تک تک این خیابان ها را قدم بزنم، دلم می خواست باز هم بروم روی نیمکت ان پارک ها بنشینم. باز هم مهدی را کنارم تصور کنم که می خندد و می خندد...
مدتی بود که تمام تصاویر برایم محو شده بود. اما این سرمای زمستان و این تاریخ که یاداوری می کرد.
بدون حرفی شانلی را گرفتم و به خانه برگشتم.
دلم آغوش می خواست. دلم دستی می خواست که برسرم کشیده شود و بگوید این روزها هم تمام می شود و باز هم بهار می اید.
زمستان بدجور با من زمستانی می کرد.
شانلی را کنار اسباب بازی هایش رها کردم. دلم نمی امد بیشتر از این من را با این قیافه ببیند.
متوجه ی ناراحتی ام شده بود. ارام روی صورتم دست می کشید و ماما گفتن هایش بی جان شده بود.
او به اندازه ی کافی اشک و گریه دیده بود.
پرده ی اتاقش را کنار زدم و از پنجره به حیابان ها چشم دوختم.
ان زمان که من و مهدی هم در این خیابان ها قدم می زدیم کسی از بالا می دید؟
نکند دختری مانند من، با چشم های اشکی نگاهمان می کرد؟ نکند آه دختری از دیدن عشق در چشم های ما بلند شده بود؟
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_631 -خوبی دخترم؟ سرم را بلند کردم و چشمم به چشم های مهربان پیرز
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_633
نکند...
نفس کلافه ای کشیدم. اما من آه نمی کشیدم.
برای تمام این دختر و پسر ها ارزوی خوشبختی می کردم. ای کاش راه هیچ کس مانند راه ما نشود.
ای کاش....
ای کاش....
ای کاش در میان این هنه ادم فقط یک مهدی سهم من بود.
-شیرین بانو.
شیرین بانو؟
بی اختیار لبخندی روی لبم نشست. نیان این هنه اشفتگی ذهنم فقط این نام می توانست من را از خود بی خود کند و از غم بیرون بیاورد.
پرده از دست هایم رها شد و روی پنجره ی فلزی کشیده شد.
سرم را برگرداندم. امیرعلی وس، اتاق ابستاده بود و نگاهم می کرد.
او می دانست با این طور صدا کردنم چه به روزم می اورد؟
هر جا که ردی از خانم بزرگ باشد من حالم خوش می شود.
-جا... بله.
جز پدر و خانم بزرگ کسی شیرین بانو نگفته بود، ان هایی که هر بار در جوابشان جانم را فدا می کردم.
فقط نگاهم کرد. همان یک کلمه برایم کافی بود.
و من نمی دانستم چرا این فدر این طور صدا کردن را دوست داشتم.
دست هایم بی اختیار بالا امدند. اشک روی گونه هایم را پاک کردم و لبخند تلخی زدم.
-بیمارستان بودی؟
سرم را تکان دادم.
-چرا می ری وقتی بارونی میشه چشمات.
-چون نرم قلبم بارونی میشه.
و او هم خوب می فهمید معنای دوست داشتن را، مگر نه؟
می دانست تمام وحودت وصل یک نفر می شود و رفتن و نرفتن فرقی ندارد، او خوب می دانست.
او در چشم های من خیره شد و من در چشم های او.
و گاهی سکوت بهترین حرف هارا دارد، بهترین معنا را، بهترین ارام کردن.
گاهی سکوت معجزه می کند اصلا.
#ادامــــــہ_دارد
🥀
🌿🥀
🥀
#part_634
و من نیاز داشتم کسی که باشد. کسی که سکوت کند اما باشد و این بودنش را به من هدیه بدهد.
و حتی شانلی هم به احترام این سکوت آرام گرفته بود و صدایی از آن بیرون نمی آمد. انگار او هم به این آرامش نیاز داشت. اویی که با تمام اشک هایی که از نه ماه پیش دیده بود باز هم می خندید و باز هم شیطنت از نگاهش نمی افتاد.
و اما این بار هم یک نفر تمام این سکوت دلنشین را شکست. زنگ موبایلم دوباره در اتاق پیچید.
موبایلم روی تخت شانلی افتاده بود و امیرعلی هم نگاهش به آن سمت کشیده شد. آهی کشیدم و برای برداشتنش قدم برداشتم.
نام زهرا روی آن خودنمایی می کرد.
زنگ زده بود چه بگوید؟ می خواست باز هم بگوید که نروم آن جا؟باز هم می خواست سردی کند که این سردی زمستان هم بیشتر قلب من را به درد بیاورد. این همه سرد دقیقا در همین زمانی که پارسال می خواستم در دام آتش مهدی بیفتم بالتر از تحملم بود.
خم شدم و موبایل را برداشتم. انگشتم به سمت دکمه ی سبز رفت که دوباره داغی که روی پوست دستم را سوزاند.
نگاهم از انگشت های بزرگ و مردانه اش به سمت چشم هایش بالا کشید.
-جواب نده.
-چرا؟
-از آدم هایی که قلبت رو بارونی می کنند دوری کن.
-نمی تونم.
-چرا؟
و خودم هم نمی دانستم چرا. برای این که از او توقع داشتم؟ برای این که او را مانند خواهرم دوست داشتم یا برای این که مهدی او را بی نهایت دوست داشت و شاید هم برای این که او مانند مهدی بود.
همین مانند ها هم کمی قلب من را ارام می کردند. همین هایی که گاهی مانند مهدی مهربانی هایشان را نثارم می کردند.
و من با وجود تمام حرف هایی که امروز به من زده بودند باز هم نمی توانستم تماسش را بی پاسخ بگذارم.
-نمی تونم.
دستش از روی دست هایم سر خورد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_633 نکند... نفس کلافه ای کشیدم. اما من آه نمی کشیدم. برای تمام ا
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_635
بزاق دهانم را قورت دادم و نگاهم را از او گرفتم. خودم را آماده کرده بودم برای شنیدن حرف های تندتر اما ای کاش امیرعلی هم یک بار دیگر من را شیرین بانو صدا می زد تا حالم خوب شود.
دکمه ی سبز را فشردم و موبایل را کنار گوش هایم گذاشتم.
-الو.
-سلام.
و صدایش اارم بود. بعد از ضیغه ی من و امیرعلی نه او زهرای مهربن ققلب شد و نه صدایش پر انرژی.
-سلام.
-هر چی با خودم فکر کردم، هر چه چپ رفتم و هر چی راست رفتم دیدم اگه مهدی زنده بود هیچ وقت با شیرینش این طور رفتار نمی کرد که من امروز کردم، مگه نه؟
با شنیدن صدایش که این بار هم می لرزید سکوت کردم و جوابش را ندادم.
خودش خوب جوابش را می دانست. اصلا مهدی من سردی هم بلد بود؟ اصلا او می توانست ذره ای بد باشد؟
-هر چی فکر کردم نتونستم به خودم بقبولونم که من با تو رفتاری کنم که نه دل خودم راضی می شه و نه دل مهدی.
و من باز هم سکوت کردم و باز هم چشم هایم بارانی شد. اگر مهدی بود هیچ وقت این اتفاقات نمی افتاد. او خوب می دانست حال همه ی ما را خوب کند.
اگر بود....
-هر چی فکر کردم دیدم شاید من جای تو بودم خیلی وقت پیش قید مهدی رو می زدم.
هراسان میان حرف هایش پریدم.
-من قیدش رو نزدم.
-می دونم. اما من شاید می زدم، اما حق داری که بزنی. تو یه دختر جوون که فقط یه سری حرف ها بینتون زده شده اما تو موندی و من مطمئنم که باز هم می مونی.
این که یه مدت برای خواهرزاده ات ضیغه ی دامادت شدی که به معنی رفتنت نیست؟
-نه.
و این حرف محکم ترین حرفی بود که زده بودم. من یقین داشتم که بر می گردم کنار مهدی. کنار مردم و دوباره زندگی امان را از اول می ساختیم.
🥀
🌿🥀
🥀
#part_636
خودمان دانه دانه آجر خانه ی عشقمان را می چیدیم و این بار دیگر اجازه نمی دادم مهدی از من جدا شود که این اتفاق برایش بیفتد. این دفعه اگر قرار بود اتفاقی بیفتد باید برای هردویمان بیفتد.
-هر چی فکر کردم جز عذاب وجدان نصیبم نشد. هر چی فکر کردم دیدم مهدی نمی تونست زنی بهتر از تو بگیره. هر چی فکر کردم جز معصومیت و مهربونیت ندیدم شیرین، ای کاش این قدر خوب نبودی که دلم نمی سوخت این طور عروسیتون به هم ریخت.
و صدای هق هق گریه هایش بلند شد و این طرف دست من لرزید. یک سال شده بود....
یک سال بود که من با مهدی آشنا شده بود و یک سال شده بود که من و مهدی عاشق هم شدیم اما تیو این یک سال فقط سه ماهش را خوب گذارندیم.
و چرا برای من بهار شده بود فصل فراق و زمستان فصل وصال؟
-ببخشید که باهات بد حرف زدم شیرین، می بخشی؟
-این چه حرفیه؟
-می شه اگ مهدی بهوش اومد بهش نگی؟ ازم کلی دلخور می شه.
میان اشک هایم خندیدم.
-چشم.
-مرسی زنداداش خوشگلم. گفتی این هفته چیه؟
-این هفته... این هفته اولین باری بود که من و مهدی روی نیمکت کنار هم نشستیم، اولین باری که اون غیر از خرید و فروش باهام حرف زد.
و نگفتم که اولین باری بود که غیر از پدر و مریم یک نفر به من گفته بود چقدر زیبایی، یک نفر که حرف هایش صادقانه بود، نگاهش ساده و بی آرایش بود، یک نفری که انگار نمی توانست دروغ بگوید و غصه های الکی به هم ببافد.
صدای هق هقش باز هم بلند شد. و ای کاش هیچ دختری خواهر نشود اتگر می خواهد این طور دور از برادر باشد.
ای کاش هیچ خواهری این طور برای برادرش اشک نریزد. همه ی خواهر ها که نمی توانند صبر زیبنی داشته باشند.
-ببخشید.
و تماس قطع شد و صدای بوق در گوشم پیچید. نفس کلافه ای کشیدم و موبایل را در دستم فشردم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_635 بزاق دهانم را قورت دادم و نگاهم را از او گرفتم. خودم را آما
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_637
امیرعلی رفته بود و من حتی متوجه ی رفتنش نشدم.
و من باز هم به زور بغضم را فرو خوردم و اشک هایم را پاک کردم. باز هم خیره شدم به دستبند نشان در دستم و به یادگاری که از مهدی مانده بود و من را برای او می کرد.
مشغول بازی با غذایم شدم. امروز رفته بودم به همان پارکی که برای اولین بار رفته بودیم. همان جایی که مهدی دست های دختر کوچکی که ا فتاده بود را گرفت و من حالا خیال می کردم چقدر پدر شدن به او آمد.
-ماما...
و پشت سرش صدای به هم کوبیده شدن قاشق و کاسه بلند شد. سرم را بلندد کردم که سردی قطرات ماست را روی صورت حس کردم.
و امیرعلی که تمام صورتش ماستی شده بود.
-عه، شانلی این چه کاریه؟
امیرعلی دستمالی از روی میز برداشت و با کلافگی مشغول پاک کردن صورتش شد. لباس خود شانلی هم کثیف شده بود.
-ماما...
و این بار هم می خواست قاشقش را به کاسه ی ماست بکوبد که زودتر قاشق را از دستش گرفتم. لب هایش آویزان شد و باز این دختر لجباز آماده ی گریه کردن شد که زود از جایم بلند شدم و میز را دور زدم. او را از آغوش امیرعلی گرفتم که قیافه اش را از هم باز کرد.
او را به سمت سرویس بردم. دست و صورت ماستی شده اش را شستم.
-آخه این چه کاریه مامان؟
-ماسد... ماسد...
با صدای بامزه اش خندیدم. عاشق ماست بود. تا وقتی که یک کاسه اش را تمام نمی کرد نمی توانست غذایش را بخورد.
دوباره به سر میز برگشتیم. این بار او را در بغل خودم نشاندم و غذایش را هم از رو به روی امیرعلی برداشتم. همین که خودم را با شانلی سرگرم می کردم بهترین راه بود.
#ادامــــــہ_دارد
#part_638
اولین قاشق را به دهانش دادم که با آن چشم های درشتش نگاهم کرد. لبخندی به رویش زدم که او هم خندید و دهانش را باز کرد.
-شیرین بانو.
و دستم میان راه متوقف شد.
دوباره این نام و دوباره آن حس خوب که من را از دنیا جدا می کرد.
لبخندی زدم و سرم را بلند کردم.
و این بار خودم را کنترل کردم که در برابر این نام حانم را نثار نکنم.
-بله.
-من یه هفته مرخصی دارم. می خواستم اگه مشکلی نداره بریم یه مسافرت یک هفته ای.
چقدر خوب بود.
شانلی من عاشق بیرون رفتن بود با پدرش. یقین داشتم وقتی می رفت و آن همه به او خوش می گذشت دیگر برای من دلتنگ نمی شد.
من هم که این هفته انگار آمده بود تا از من جان بگیرد. من که هر چه می کردم باز هم این هفته این خاطرات امانم را می بریدند پس این دوری هم به جان می خریدم.
-بهتون خوش بگذره.
سرم را پایین انداختم تا قاشق را دوباره برادرم که صدایش بلند شد.
-بهمون...
با تعجب سرم را بلند کردم. متوجه ی منظورش نشده بودم. او هم دست از خوردن کشید و به من خیره شد. قیافه ی سوالی ام را که دید گفت:
-تو که نمی خوای شانلی رو توی این سفر تنها بذاری؟
با همان قاشق در دست اشاره ای به خودم کردم.
-من بیام؟
با ابرو اشاره ای به شانلی کرد. نگاهم به شانلی کشیده شد که دهانش باز بود، خیال کردهب ود قاشق را می خواهم در دهان او بگذارم.
به بانمک بازی هایش خندیدم و قاشق را در دهانش گذاشتم. قاشق خالی را درون بشقاب رها کردم و به سمت امیرعلی برگشتم.
-آره.
سفر؟
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_637 امیرعلی رفته بود و من حتی متوجه ی رفتنش نشدم. و من باز هم ب
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_639
سفر یعنی دوری از مهدی، یعنی دوری از خاطرات، یعنی دوری از... دوری از این حالی که در حال نابودی من بود.
راست می گفت. من نمی توانستم که شانلی را تنها بگذارم.این طور او گریه می کرد و تفریح به هیچ کدامشان نمی چسبید.
-کجا؟
-کاشان.
ودست هایمبا شنیدن این نام سست شد. آن ها می خواستند بروند کاشان، می خواستند بروند کنار خانم بزرگ، در ان خانه ی قدیمی و آن حیاط با صفا.
می خواستند بروند شهری که بیشتر از تمام شهر های دنیا دوستش داشتم و مگر می شد من آن ها را همراهی نکنم؟ منی که آن همه به پدر اصرار کرده بودم که از کاشان به تهران نیایم.
آن زمان مادر می گفت بچه ای و نمی فهمی. تهران برای همه بهتر است و من با این کخ این همه بزرگ شده بودم اما باز هم کاشان را بیشتر دوست داشتم. کاشان برای من شهر خام بزرگ بود و خانم بزرگ عزیزترین آدمی بود که سال های دراز کنارش بودم.
-میای دیگه؟
سرم را تکان دادم. اگر می شد اشک های شانلی را برای جدایی از من آرام کرد نمی شد قلب من که برای دیدن کاشان این زور به تکاپو افتاده بود را آرام کرد.
-خوبه، فردا صبح راه می افتیم پس.
صندلی را عقب کشید. انگار لبخند روی لب های من خشک شده بود. من اگر آن جا می رفتم به جای خاطرات پر از حسرت مهدی، خاطرات خوشم با خانم بزگر زنده می شد، آن جا تنها جایی بود که من می توانستم این یک هفته را در آن سر کنم و آرام باشم، تنها شهری که می توانست این اشک ها را از من دور کند.
از پشت میز بلند شد و به سمت خروجی آشپزخانه رفت. اما چند قدمی بیشتر بر نداشت که دوباره سر جایش ایستاد. روی پاشنه پایش چرخید و به سمت من برگشت.
-مشکلی داری شیرین بانو صدات کنم؟
و این پسر می دانست با این کارهایش چقدر من را از این حالی که دارم دور می کرد؟
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_639 سفر یعنی دوری از مهدی، یعنی دوری از خاطرات، یعنی دوری از...
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_640
می دانست کاشانی که قولش را به من داده بود هوایی دارد که می تواند این ذهن هوایی شده ی من را سر به راه کند و باز هم ارام بگیرم در این فراق، می دانست که این صدا کردن ها چقدر به دلم می نشست؟
فرقی هم نمی کرد چه کسی به زبان می آورد. همین که یک نفر می گفت شیرین بانو، دوباره من را یاد خانم بزرگ می انداخت که چقدر من را دوست داشت.
-می دونی کی این طور صدام می کرد؟
و جواب این سوال به خوبی می توانست او را به جوابش برساند. ممگر می شد چیزی یاد گار خانم بزگر باشد و برایم مشکل باشد؟
-خانم بزرگ.
لبخند از روی لب هایم کم کم محو شد. توقع نداشتم که بداند و این طور جوابم را بدهد. سوالی نگاهش کردم.
او دیگر از کجا می دانست؟
با دیدن تعجب من پوزخندی کنج لبش نشست.
-از کجا می دونی؟
-وقتی بابا این طور صدات می کرد چشم هات برق می زد، از شیوا پرسیدم راز این طور صدا کردنت رو.
و دوباره برگشت و از آشپزخانه خارج شد. چقدر او حواسش به همه جا بود و من چقدر چشمم را روی همه چیز بسته بودم!
یعنی آن قدر با شنیدنش چشم هایم برق می زد که او هم فهمیده بود یا او زیادی ریزبین بود؟
نفس کلافه ای کشیدم. گفته بودم شناختن این پسر یک نقشه ی سردرگم و پر از پیچ و خم دارد که هر کسی نمی تواند جرئت کند و آن نقشه را به دست بگیرد.
-ماما...
شانلی سرش را بلند کرد و با چشم های معصوم به من خیره شده بود. اصلا غذای او را یادم رفته بود!
#ادامــــــہ_دارد
🥀
🌿🥀🌿
🥀
#part_641
قاشق را توی دهانش گذاشتم و شامش را دادم. بعد از آن وسایل شانلی را جمع کردم و کیف کوچکی از لباس های خودم را. به مادر و پدر هم گفتم که آن ها هم خوش حال شده بودند و اصرار کردند حتما سری به قبر خانم بزرگ بزنم.
من که خیال می کردم اگر برگردم کاشان تمام روز هایم را کنار او و در خانه اش بودم.
شده بودم مانند دختر بچه ای که برای اردوی صبحش ذوق داشت و حتی نمی توانست بخوابد. همان قدر دلم قنج می رفت از فکر کاشان و آن حیاط و آن همه صفا و صمیمیت.
می دانستم که آن کاشان دیگر مانند کاشان سابق نیست، آن کاشان دیگر نمی توانست تمام خانواده ی بزرگ را دور هم جمع کند و خانم بزرگ آن کنج روی تخت بشیند اما باز ه هوایش از این شهر بهتر بود برایم.
مخصوصا این هفته ای که می دانستم اگر این جا باشم باید تمام پارک ها را متر کنم و چشم هایم از شدت اشک نابود شود. و این هفته بهترین موقع برای رفتن به این سفر یک مرتبه ای بود.
و همان طور که فکر می کردم صبح خیلی زود بلند شدم. چند تا وسایل ضروری هم مرتب کردم و طولی نکشید که امیرعلی هم با چشم هایی خمار از اتاق بیرون آمد.
-الان آماده ای؟
همین طور که در سبد ظرف ها را می بستم سرم را بلند کردم.
-الان؟
-اره دیگه، بریم.
نگاهی به ساعت انداختم. هفت بود و اگر شانلی را الان بیدار می کردم تا خود شب لجباز می شد و اخم هایش را در هم فرو می برد.
-زود نیست؟
-ما که می خوایم بریم، خب زودتر.
من که دل توی دلم نبود برای رفتن به کاشان. شش یا هفت سالی بود که دلم تنگ آن شهر بود و نمی رفتم. الان برای دیدنش جان می دادم اما دلم نمی آمد آ« دخترک را بیدار کنم.
-آخه شانلی رو اگه بیدار کنیم ممکنه بدقلق بشه باز.
دستی به موهای مشکی و بلندش که حسابی اشفته بودند کشید. و ای کاش آن ها را مرتب نمی کرد. آن موها همین طور نامرتب قشنگ تر می شد.
همین طور که تارهایش روی پیشانی و چشم هایش می افتاد و حسابی به چشم های مشکی اش رنگ می داد.
-فعلا بیدارش نکن، آروم بغلش می کنیم و می ریم تو ماشین.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_640 می دانست کاشانی که قولش را به من داده بود هوایی دارد که می
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_642
لبخندی دندان نما روی لبم نشست. دیروز فکر این که چطور می خواستم این یک هفته را بگذرانم دیوانه ام می کرد و امروز انگا رهیچ غمی نداشتم و برای این سفر ذوق می کردم.
-باشه پس.
باز هم چشم های مشکی اش خندیدند. باز هم از همان حنده های از ته دل که به لب ها اجازه ی تکان خوردن می دادند اما حسابی حس خوب می دادند به ادم.
از فکر این که متوجه ی ذوقم شده باشد لحظه ای خجالت کشیدم.
لبم را به دندان گزیدم و سرم را به زیر انداختم. شده بودم مانند بچه هایی که نمی توانستند دقیقه ای هم صبر کنند و نمی خواستم کسی متوجه شود.
چند دقیقه ای همین طور نگاهش را روی خودم حس می کردم و می دانستم اگر باز هم سرم را بلند کنم با چشم های خندانش رو به رو می شدم و من این طور دلم نمی خواست.
-پس من وسایل رو می برم می ذارم توی ماشین.
سرم را تکان دادم که به سمت کیف ها را رفت. دسته ی آن ها را گرفت و همین که صدای بسته شدن در آمد توانستم نفس آسوده ای بکشم.
دختر اگر پنجاه سالش هم باش باز هم آن دختر بچه ی درونش بیدار می شود و شیطنت می کند. اگر سال ها هم آن را خفه کند با هم یک جا هایی نمی توانی کنترلش کنی و خودش دست به کار می شود.
این دختر بچه ی شیطون درون که گاهی افسار را به دست می گرفت و ای کاش همیشه بود. این دختر بچه ای که حتی از من سی ساله هم دست بر نمی داشت.
به سمت اتاق رفتم. سعی کردم شانلی را ارام در آغوش بگیرم، طوری که از خواب بیدار نشود.
با وجود او از خانه بیرون رفتم و من هیچ وقت به این سفر یک مرتبه ای فکر نمی کردم. به این سفری که تنها در چند ساعت این قدر در دلم انتظار کاشته بود.
🥀
🌿🥀
🥀
#part_643
آن قدر سریع تصمیم گرفتیم و سوار ماشین شدیم که من حتی دلم نمی خواست به مهدی فگر کنم. می دانستم اگر باز هم خیال او به ذهنم هجوم بیاورد عذاب وجدان این که ازش خداحافظی نکردم بر دلم می ماند، حسرت این که این یک هفته را پیشش نماندم، این یک هفته ای که سال قبل مهدی سعی کرد حال خراب من را خوب بکند و من حتی نمانده بودم کنارش.
و بعضی وقت ها باید بیخیال تمام آدم ها شد و رفت و من به این رفتن خیلی وقت بود که نیاز داشتم. به این دوری از تمام ادم هایی که هیچی نمی فهمیدند از دیگری و آن ها را به راحتی قضاوت می کردند. من خیلی نیاز داشتم به این سفر...
آرام موهای شانلی را نوازش می کردم که دخترکم آرام در آغوشم بخوابد.
یک ساعتی در ماشین سکوت برقرار بود. نه من حرفی برای گفتن داشتم و نه امیرعلی.
و او حسابی حواسش جمع رانندگی بود و من حواسم جمع جاده ها و شانلی که در آغوشم معصوم و مظلوم خوابیده بود.
امیرعلی سرش را برگرداند و به شانلی خیره شد.
-نمی دونم شبیه کی شد که این قدر می خوابه.
لبخندی زدم و نگاهش کردم.
-شیوا وقتی بچه بود زیاد می خوابید.
-همه چیزش شده شبیه مادرش!
-اوهم، خیلی. اون زمان برای این که شیوا رو بفرستیم مدرسه یه ماجرای حسابی داشتیم.
یک تای ابرویش را بالا انداخت و دوباره به رو به رو خیره شد.
و من با یاد آوری آن روز های بچگی لبخندی روی لب هایم نشست.
-مطمئنی که برای تنبلی نمی خوابید؟
خندیدم. راست می گفت. روز های تابستان را به خاطر نداشتم که شیوا دیر بیدار شود. با این که شب ها تا دیروقت هم بیدار بود باز هم صبح ها نمی خوابید.
اما من یقین داشتم شانلی آن قدر عاشق درس می شود که این خوابش را کنار بگذارد. می دانستم که او با وجود امیرعلی نمی تواند کمی از مسیر موفقیت دور شود. او پدری دارد که حسابی حواسش جمع یک دانه دخترش هست.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_642 لبخندی دندان نما روی لبم نشست. دیروز فکر این که چطور می خواس
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_644
و باز هم سکوت تا شهر کاشان. سکوتی که آرامش بخش ترین کلام بود و ای کاش همه ی آدم ها هنر ساکت بودن را یاد می گرفتند.
وارد شهر که شدیم من یک مرتبه از جایم پریدم و به بیرون خیره شدم.
تک تک این خیابان ها را خوب یادم مانده بود. آن ززمان هم وقتی وارد می شدیم چشم هایم را درشت می کدم و به همه جا خیره می شدم.می خواستم بدانم این شهر چه دارد که خانم بزرگاین قدردل بسته اش شده است و حاظر نیست به هیچ قیمتی از آن دل بکند.
حالا خوب راز آن را می دانستم. او می گت این شهر بوی آقاجان را می دهد و نمی تواند از این خاطرات به جا مانده جدا شود و این شهر برای من هم بعد از خانم بزرگ مقدس شده بود.
شهر تغییرات زیادی کرد اما باز هم همان شهر کاشان بود و تمام.
با هیجان به سمت امیرعلی برگشتم. به گمانم امیرعلی امروز مجبور بود این دخترک بیدار شده ی درونم را به جای شیرین واقعی تحمل کند. این شهر وسط آن حل خرابم تحولیایجاد کرده بود که نمی توانستم خودم را کنترل کنم.
-امیرعلی.
-بله.
-کجا می خوایم بریم؟
-اول یه هتل می ریم و استراحت می کنیم.
-هتل؟
و قیافه ام در هم رفت و لحن صحبتم آن قدر ارام بود که خودم هم نشنیدمش. من تمام راه نقشه ی ماندن در آن خانه و راه رفتن در آن جیاط با صفا را کشیده بودم. کدام هتل می توانست به اندازه ی آن خانه حال آدم را خوب کند؟
امیرعلی نیم نگاهی به من انداخت و دوباره حواسش را جمع رانندگی اش کرد.
-کجا بریم پس؟
-می شه بریم خونه ی خانم بزرگ؟ اون جا خالیه.
-کلید؟
-اون هم دست عمومه، می تونیم بریم ازش بگیریم.
-اجازه داریم؟
سرم را تکان دادم که باشه ای زیر لب گفت و باز هم آن قیافه ی جمع شده ی من از هم باز شد.
-بابا...
🥀
🌿🥀
🥀
#part_645
نگاهی به شانلی انداختم. بالاخره دخترکم چشم هایش را باز کرده بود و دست از این خواب کشید. دستی هایش مشت شده اش را به چشم هایش مالید.
-جانم.
-ماما...
هر دویمان خنده یمان گرفت. باز هم از همان روز ها شده بود که شانلی قاطی کرده بود و هر دو رو با هم می خواست.
آدرس خانه ی عمو را به امیرعلی دادم و به آن جا رفتیم. کلید آن خانه را گرفتیم، گفته بود خیلی وقت هست که کسی آن جا نرفته است و ممکن هست مشکلی داشته باشد ومن از این تنهایی خانه دلم گرفت.
دوباره به سمت آن خانه به راه افتیم. شانلی هم که بیدار شده بود باز هم با آن با نمک بازی هایش انگار می خواست دل همه را به بازی بگیرد. مخصوصا من و پدرش که خوب می دانست جان را هم برایش می دهیم.
-این جاست.
سرم را تکان دادم و نگاهی به دروازه ی ابی زنگ زده اش انداختم. هنوز هماان طور بود.
امیرعلی دست هایش را به سمت شانلی دراز کرد که او هم معطل نکرد و به آغوش پدرش پرید. در را باز کردم و به سمت خانه رفتم.
کلید را درون آن قفل زنگ زده فرو بردم و به سختی آن را باز کردم. توقع داشتم باز هم که در را باز می کنم بوی گل های شب بو به مشامم برسد. اما هر چه می بوییدم هیچی جز این هوا نبود.
دروازه را باز کردم و وارد حیاط شدم. و همان طور که فکرش را می کردم تمام باغچه ها خالی از گل و بوته بود.
باغچه ی خانم بزرگ حتی زمستان ها هم خالی نبود، او نمی توانست آن گل هایی که مانند بچه هایش از ان ها نگه داری می کرد را از خودش دور کند.
پا روی سرامیک های جرم گرفته گذاشتم. خانم بزرگ مگر می گذاشت این ها این طور سیاه بشوند و هنوز هم برگ های پاییزی روی زمین ریخته باشد؟
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_644 و باز هم سکوت تا شهر کاشان. سکوتی که آرامش بخش ترین کلام بود
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_646
حتی درخت های کوچک را هم زده بودند. از پله ها بالا رفتم و....
"-شیرین بانو.
-بله.
-چرا حلوا نمی خوری؟
-آخه الان گرسنه ام نیست. خانم بزرگ.
-جانم.
-می گم برای چی هر هفته برای آقاجون نذری می دی؟ بعد از این همه سال خب خیلی گذشته.
هنوز هم آن لبخندش را یادم است. دست های حنا ریخته اش را به سمتم دراز کرد و من باز هم غرق آغوشش شده بودم.
-شیرین بانوی من، اگه هزار سال هم بگذره دلی که وصل شده جدا نمی شه. من دلم وصل آقاجونته و این وصل شدنه نی ذاره یادش از ذهنم بره.
-یعنی شما می خواین تا اخر عمر بهش فکر کنید.
-این فکر کردن به چیزای خوبه که ادم رو زنده می ذاره دخترم."
نفس عمیقی کشیدم. مثلا فکر کردن به مهدی آدم را زنده می گذاشتم.
دستم را روی دستگیره ی خاک گرفته گذاشتم. باید قبل از این که شانلی شیطنت هایش باز هم شروع شود این خاک ها را می گرفتم.
وارد خانه ی تاریک شدم.
کلید بر را فشردم و به خانه ی رو به رو خیره شد که هنوز هم همان طور بود. هنوز هم همان پشتی های قرمز رنگ، همان فرش دستبافت وسط خانه و آن پرده هایی که کشیده بودند. هنوز هم سر طاقچه قرآن بود و آن عکس اقاجان که این بار عکس خانم بزرگ را هم کنارش زده بودند.
چند قدمی برداشتم و خیال کردم با هر قدم صدای خنده های بچگی را از در و دیوار این خانه می شنیدم. صدای آن همه شادی وو صدای آن شیطنت هایی که انگار خانم بزرگ با دیدنش لذت می برد، حتی وقت هایی که خراب کاری می کردیم.
-شیرین بانو.
به سمت اامیرعلی برگشتم که تازه متوجه ی عطرش شدم. در یک قدمی من ایستاده بود و باز هم این طور صدا زدن که حالم را عوض می کرد.
🥀
🌿🥀
🥀
#part_647
-بله.
-مگه می شه یه آدم این قدر عاشق یه زنی باشه که ده سال پیش فوت شده؟
لبخندی روی لب هایم نشست. دوباره آن سوال اما این بار جوابش زمین تا آسمان فرق داشت. این بار این عشق نبود که این طور من را شیفته ی این خانه و این شهر کرده بود.
این بار این معشوق بود که دست و پایم را بسته بود.
-وقتی، میون این همه آدم یکی فقط بفهمتت، یکی بتونه بشناستت، فقط پیش یکی بتونی درد و دل کنی و بدونی فقط از این یک نفر می تونی کمک بگیری، اون یه اون قدر توی قلبت نفوذ می کنه که نمی شه فراموشش کرد حتی بعد از ده سال.
خم شد و شانلی را روی زمین گذاشت. موبایلش را هم به دست هایش داد تا چند دقیقه ای را سرگرم شود و دوباره با آن قیافه ی جدی به من خیره شد.
-و بعد از اون هیچ کس نتونست بفهمتت؟
-چرا... مهدی اومد که بشه اما دیر اومد و زود رفت.
آهی از اعماق وجودم بلند شد. من در میان این همه دغدغه های بزرگ و کوچک این شهر آدمی را می خواستم که دوست داشتن ملاکش باشد و با سادگی اش زندگی بسازد.
-و یعنی تو می خوای تا آخر به یاد مهدی هم بمونی؟
-آخری وجود نداره، اون به همین زودی بهوش میاد.
و باز هم اخم روی پیشانی اش نمایان شد. باز هم قیافه اش در هم رفت و من دلیل این تغییرات یک مرتبه ای اش را نمی دانستم. شناختن اوی پر پیچ و خم کار من نبود.
-اگه نیومد، نمی خوای بری دنبال یه آدم دیگه؟
و من لجباز تر از قبل لب زدم::
-بهوش میاد.
و من حتی نمی خواستم این دنیا را بعد از مهدی ببینم. دلم نمی آمد به بعد از آن فکر کنم. خیال می کردم بع ازمهدی کسی نمی تواند من را بشناسد و این طور حالم را خوب کند.
امیرعلی... برادرانگی های او هم خوب بود اما من نیاز به مردی داشتم که کنارم باشد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_646 حتی درخت های کوچک را هم زده بودند. از پله ها بالا رفتم و....
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_648
همین طور خیره به چشم هایم شد و با آن سیاهچاله هایش فریاد می زد آن حرفی را که به زبان نمی آورد. و من حتی نمی خواستم به فرض نبودن مهدی هم فکر کنم.
او به همین زودی بهوش می آمد، من ایمان داشتم و این ایمان کمکش می کرد.
بار دیگر آن شیشه ی گلاب را روی قبر پاشیدم. قطرات ریز و درشتش به سنگ قبر می خورد و به سمت صورت و دست هایم پرت می شد و من چقدر این بوی خوش گلاب را دوست داشتم.
دستی به قبر کشیدم و از جایم بلند شدم. خیلی وقت بود که امیرعلی و شانلی را در این سرما منتظر گذاشته بودم و خودم گرم صحبت با خانم بزرگ بودم.
چشمم را سر تا سر قبرستان چرخاندم تا روی شانلی و امیرعلی قفل شد. امیرعلی مشغول سرگرم کردن شانلی بود تا نکند لجبازی اش باز گل کند و مجبور شویم زود برویم.
کیفم را روی شانه ام جابه جا کردم و به سمت آن ها رفتم که با شنیدن صدای قدم هایم سرشان را برگرداندن.
-بریم؟
-مطمئنی نمی خوای بیشتر باشی؟
بی اختیار لبخندی روی لب هایم نشست. او همیشه باید تاکیدی پشت حرف هایم بیاورد؟
پلک هایم را روی هم فشردم.
-پس بریم.
با هم به سمت در قبرستان رفتیم. خداروشکر که عمو ها این جا بودند و خانم بزرگ تنها نمی آمد. دلم نمی خواست قبر او هم مانند برخی از قبر های دیگر پر از خاک و کثیفی باشد.
چند قدمی از در قبرستان دور شدیم که امیرعلی سر جایش ایستاد. من هم چند قدم مانده ی بینمان را گذراندم و کنارش ایستادم.
-نظرت با پیاده روی چیه؟
بی اختیار لب هایم به لبخندی باز شد.انگار خدا خوب می دانست چه چیزی الان حال من را خوب می کند و آن را به زبان امیرعلی می راند.
-تا خود خونه ی خانم بزرگ؟
🥀
🌿🥀
🥀
#part_649
-تا اون جا که...
و با مکثش لبخندم جمع شد. آن قدر ها هم راه زیادی نبود اما با وجود شانلی حتما خسته کننده می شد برایش.
خیره ی چشم هایم شد و باز هم سیاهچاله هایش می خواستند آدم را به سمت خودشان بکشند. انگار زمان را برای آدم متوقف می کردند و شیوا چطور می توانست با آن گستاخی در برابر این تیله ها دوام بیاورد؟
-باشه.
و باز هم آن لبخند روی لب هایم جان گرفتند.
چادرم را روی روسری ام مرتب کردم و به راه افتادیم. ترجیح دادم راه های میان بر که میان خانه های قدیمی هست را در پیش بگیریم. صفایی که آن خیابان ها داشت را جای دیگری از این شهر نمی شد پیدا کرد.
چند قدمی که راه رفتیم تازه متوجه ی سرما این شهر شدم. سر قبر آنقدری گرم حرف زدن با خانم بزگر بودم که اصلا این سرما را حس نمی کردم.
چادرم در باد می رقصید و سرما و سوز از زیر آن به بدنم می رسید. اما با تمام این سرما هم این پیاده روی و این خبابان ها را دوست داشتم.
-چند سال این جا زندگی کردین؟
-زیاد نبود، شاید هفت هشت سال.
-دوست داشتی بری؟
و شتاب زده و محکم گفتم:
-اصلا.
برگشت و نیم نگاهی به من انداخت. آن همه اشک ریخته بودم تا نرویم اما چه کسی به حرف دختر هفت ساله گوش می داد؟
-پس چرا وقتی بزرگ شدی بر نگشتی؟
-تنها؟
-هر طور، آدم باید بر گرده جاهایی که حالش خوب می شه.
-اولش که نمی تونستم برگردم، بهتر از من سرزنش های دیگران رو می شناسی که یه زن جوون و تنهایی و شهر غریب و...
بعد از اون هم هیچ وقت وقت نشد به مهدی در این باره بگم و بعد از اون هم... نمی تونم الان از شانلی دل بکنم.
سرش را تکان داد. بخار بلند شده از دهانم را می توانستم ببینم و با دیدنش انگار بیشتر بدنم می لرزید. می خواستم دستم را زیر چادرم مخفی کنم تا کمی گرم شود که چیزی مانند گلوله ی آتش روی آن نشست.
دوباره آن حس گرمایی که انگار از دست هایم سر چشمه می گرفت و به تمام وجودم راه می افتاد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_648 همین طور خیره به چشم هایم شد و با آن سیاهچاله هایش فریاد می
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_650
انگشتت هایش میان انگشت هایم راه پیدا کردند و قفل هم شدند. دستم را محکم فشرد و من خیال کردم تمام سرمای هوا یک مرتبه فرو پاشید.
در این سرما او چطور می توانست این قدر گرم باشد؟
نگاهی به نیم رخش انداختم. اما انگار نه انگار چیزی شده است و جدی به رو به رو خیره بود. دلم این گرما را می خواست اما قلبم رضایت نمی داد.
ما فقط آن صیغه را برای وقت های ضروری خوانده بودیم و دلم نمی خواست همین طور دست هایی را لمس کنم که خیال می کردم برایم هنوز هم نامحرم بودند.
سعی کردم دستم را از میان انگشت های قدرتمندش بیرون بکشم اما نمی شد. دست های ظریف من در میان انگشت های بزرگ او حسابی قفل شده بود و تا خودش نمی خواست این قفل باز نمی شد.
باز هم سعی کردم و باز هم چیزی نشد. دوباره می خواستم دست هایم را بکشم که بالاخره صدایش در امد.
-سردت نیست مگه؟
-چرا.
-پس چرا پس می کشی؟
درد ذهنم دنبال بهانه ای بودم. اگر به او می گفتم قلبم رضایت نمی دهد حتما مسخره ام می کرد. اگر می گفتم بی دلیل نمی خواهم این دست ها را لمس کنم. فکر کردم و نیمه ی راه را رفتیم اما بهانه ای نبود و من مجبور شدم به این دست هایی که مانند کوره ی آتش گرما می دادند همراهی کنم.
اجباری که نه تلخ بود و نه شیرین، یک اجبار که بی دلیل نامش اجبار شده بود.
و من ترجیح دادم حرف بزنم تا یادم برود این منبع گرما از کجاست، تا این حس خجالتی که گونه هایم را گل انداخته بود زودتر برود و نمایان نشود.
-امیرعلی.
-بله.
-شیوا از این جا برات نگفته تا حالا.
#ادامــــــہ_دارد
🥀
🌿🥀
🥀
#part_651
-اوایل گفته بود.
آهانی زیر لب گفتم. باز هم در ذهنم دنبال حرف گشتم. حرفی که بتوانم با امیرعلی بزنم و ادامه دار باشد. اصلا من و امیرعلی که چیز مشترکی جز شانلی نداشتیم تا در مورد آن حرف بزنیم.
-تو بگو/.
-از چی؟
-از این جا.
و لبخندی روی لب هایم نشست. باز هم خدا کلمات نجات دهنده ای را روی لب های امیرعلی گذاشت. حس می کردم هر آدمی نیاز دارد یکی مانند امیرعلی کنارش باشد، یکی که معجزه کردن بلد باشد.
-می دونی، شاید واقعا این طور نباشه اما حداقل برای من این شهر بهترین شهر ایرانه. یه جای پر از ارامش.
و لبخند تلخی روی لب هایم نشست و آن آرزویی که در ذهن می پرواندم را به زبان اوردم. چون یقین داشتم که امیرعلی عادت به مسخره کردن رویا ندارد و همین باعث می شد من سکوتم را کنار بگذارم.
-شاید اگه مهدی بهوش اومد راضیش کنم تا این جا زندگی کنیم.
-هر دوست داشتنی یه دلیلی داره، چرا این شهر؟
-این طور نیست امیرعلی، اون دوست داشتنی قشنگه که بی دلیل باشه.
و در قلبم ادمه دادم همان دوست داشتنی که یک مرتبه از آسمان نازل شود و بر دلت بشیند. از همان دوست داشتن هایی که خودت هم ندانی کی شروع می شود، یک مرتبه به خودت می ایی و می بین غرق آن شده ای.
مانند مهدی که نمی دانم چطور از من دل برد و راه به قلبم باز کرد.
-بشینیم؟
اشاره ای به نیمکت گوشه ی پیاده رو کرد. خیابان ها خلوت بود و هیچ کس در این وقت روز و در این سرما به سرش نمی زد از این کوچه های فرعی برود.
-بشینیم.
من که الان دست های امیرعلی را داشتم و سرمایی جس نمی کردم و یقین داشتم شانلی هم الان در آغوش امیرعلی حسابی گرمش شده بود. آن قدر گرم که می شد اثرات خواب را در آن چشم ها دید. مخصوصا وقت هایی که دست هایش را به آن چشم ها می مالید.
روی نیمکت نشستیم. امیرعلی شانلی را خوابیده روی دست هایش گرفت و کمی چشم های شانلی روی هم رفت.
به سمت من برگشت.
-دوست داشتن بی دلیل تلخ ترین اتفاق زندگیه.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574