eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
35.5هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
شیعه امروز محک خورد خطر امروز نیست. خطر امروز است. مگر میشود کسی کارکرد و عملکرد شهید رئیسی و دوران نکبت بار روحانی را دیده باشد و تفاوت را درک نکرده باشد؟ بله میشود! همانطور که تفاوت علی(ع) و دیگران را دیدند ولی او را ۲۵ سال خانه نشین کردند. هزینه این است که ۱۲۰۰و خورده ای سال امام زمان را از دیده ها پنهان کرد. مگر میشود قتل عام کودکان غزه را دید و بین امیر عبداللهیان عزیز و ظریف تفاوتی ندید؟ بله میشود! همانطور که مسلم را دیدند؛ همانطور که عبدلله و رقیه و سکینه را دیدند... امان از در زیارت عاشورا نام تک تک افراد آورده شده ، یعنی خداوند ریزبینانه افراد را میبیند. دنیا فانی و گذراست ولی محل امتحانها ست. مراقب باش رفیق که در کارنامه ات چه مینویسند: یا مراقب باش رفیق در عصر از مردم و دانشجویان اروپایی و امریکایی عقب نمانی! .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ یادی کنیم از دیالوگ ماندگار متین سلطانخواه در سریال هفت سر اژدها مردم خونه ، زمین، ماشین، کارخونه، مزارع و شرکت های ما رو میبینن، به ما هم میگن دزد! اما در نهایت باز هم به ما رأی میدن 🤦‍♂ شیعه امروز محک خورد خطر امروز نیست. خطر امروز است. مگر میشود کسی کارکرد و عملکرد شهید رئیسی و دوران نکبت بار روحانی را دیده باشد و تفاوت را درک نکرده باشد؟ بله میشود! همانطور که تفاوت علی(ع) و دیگران را دیدند ولی او را ۲۵ سال خانه نشین کردند. هزینه این است که ۱۴۰۰ سال امام زمان را از دیده ها پنهان کرد. مگر میشود قتل عام کودکان غزه را دید و بین امیر عبداللهیان عزیز و ظریف تفاوتی ندید؟ بله میشود! همانطور که مسلم را دیدند؛ همانطور که عبدلله و رقیه و سکینه را دیدند... امان از در زیارت عاشورا نام تک تک افراد آورده شده ، یعنی خداوند ریزبینانه افراد را میبیند. دنیا فانی و گذراست ولی محل امتحانها ست. مراقب باش رفیق که در کارنامه ات چه مینویسند: یا مراقب باش رفیق در عصر از مردم و دانشجویان اروپایی و آمریکایی عقب نمانی ‌‌
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۵ و ۱۶ کتاب‌های ادبیاتمان را روی م
زنگ آخر که از راه میرسد، زینب با استرس می گوید: _ریحانه! +چیشده؟ _کی کتابو بهم میدی؟ +هفته دیگه خوبه؟ آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: _خوبه ولی میترسم برات مشکلی پیش بیاد. نفسی از روی آسودگی میکشم و میگویم: _مگه تا الان که پیش تو بود، مشکلی برات پیش اومد؟ +نه خب! لبخندی میزنم و درحالیکه به در مدرسه میرسیم. زینب را میبوسم و تشکر میکنم. محمد دست تکان میدهد و به سمتش می روم‌‌. به خانه که میرسیم مادر سفره را پهن کرده است و بعد از شستن دست سر سفره میروم. محمد با آن چنان حرص و ولعی میخورد که از بی اشتهایی درمی‌آیم. آقاجان از درسهایم میپرسد. من هم با شوق فراوان همه چیز را تعریف می کنم. از نمراتم، از شروع امتحانات ثلث سوم که دو هفته ی دیگر شروع می شود و در آخر هم از آمادگی در رابطه با کنکور. محمد لب باز می کند و با لحن مظلومی میگوید: _آبجی! من فردا امتحان ریاضی دارم. باهام کار میکنی؟ نیم نگاهی بهش می اندازم و میگویم: _اگه قول بدی شیش دونگ حواستو بدی به درس آره. +نه قول میدم سر به هوا نباشم. شانه ای بالا می اندازم و میگویم: _حالا ببینیم. عصری با محمد ریاضی کار میکنم. هر از گاهی حواسش پی چیزهای دیگر میرود اما صدایم را که کمی بالا میبرم دوباره حواسش به درس است. تکالیف اش را که نصفه و نیمه مینویسد، امتحاناتش هم یکی در میان یا ۶ میشود یا ۱۰! نزدیک غروب که میشود کتاب متاب هایش را به دستش میدهم و از او میخواهم تمام مطالبی که یاد گرفته است را تمرین کند. مادر هم او را زیر نظر دارد و تا درسهایش تمام نشود به او اجازه سر بلند کردن هم نمیدهد! آقاجان لنگ لنگان به اتاقم می آید و روی تشک کناره، می نشیند. نمیدانم درست است از رساله یا آن اعلامیه بگویم؟ کمی با خود کلنجار میروم و آخر کمی حرفهایم را مزه مزه می کنم، می گویم: _آقاجون، شما راضی هستین ما هم توی خط انقلاب بیوفتیم؟ میخندد و میگوید: _معلومه که دلم میخواد! من دارم این همه رو دعوت به مبارزه میکنم اونوقت به خونواده خودم برسه بگم نه؟ خدا را شکر میکنم و با عزم جدی تری می گویم: _راستش من میخوام وارد مبارزه بشم. +این خیلی خوبه اما برای مبارزه آماده هم هستی؟ _مگه آمادگی میخواد؟ آقاجان با حرکات چشمانش، حرفهایش را مخلوط میکند و میگوید: _بله که میخواد! مبارزه که الکی نیست! تو باید کلی داشته باشی. باید با کامل و این راه رو انتخاب کنی اونم با جون و دلت. اونوقته که یه میشی. یه مجاهدی که در برابر دشمنای خدا می‌ایسته و برای خدا مبارزه میکنه.تو تنها نباید مبارز باشی. انقلاب به دست مجاهدین انقلابی و با کسایی که با خط و مشی آیت الله خمینی هستن حتما پیروز میشه؛ وگرنه تو این دوره و زمونه هر کسی اسم مبارزشو میتونه جهاد بزاره و به خودش بگه من مجاهدم. تو این راه باید و کنار هم باشن تا راضی بشی به انقلابت نه جونت! تا بتونی درد شکنجه و سختی های مبارزه رو به جون بخری. اگه اینطور شد تو میتونی وارد مبارزه ی انقلابی بشی. +برای آمادگی باید چیکار کرد؟ _آها! رسیدیم به اصل موضوع. شما باید کتاب بخونی و در کنار همه ی اینا اعلامیه هایی که آیت الله خمینی میدن. باید علاوه بر اینا ایمانت رو هم تقویت کنی، با نماز و قرآن و مخصوصا زیارت عاشورا. متوجه شدی؟ +آره! راستش من کتابی رو که بهم هدیه دادین رو دارم تموم میکنم. میخوام رساله آیت الله خمینی رو بخونم. _رساله از کجا میخوای بیاری؟ لبخندی میزنم و میگویم: _از دوستم، زینب گرفتم. +آها، برادر زاده ی آقارضا؟ رضا رجبی؟ _شما عموی زینب رو میشناسین؟ +معلومه که میشناسم. ایشون از انقلابیون قویه! توی زندان دیدمش؛ البته قبلش هم خوش و بشی باهاشون داشتم. _آها. به سمت کیفم میروم و اعلامیه را درمی‌آورم. به آقاجان میدهم و با اشتیاق فراوان میگویم: _من ازین اعلامیه خیلی خوشم اومده!فوق العاده حساب شده و جامع هستش. میشه بیشتر ازینا داشته باشم؟ آقاجان مکثی میکند و میگوید: _از کجا آوردی؟ +همون روزی که تظاهرات شد و شما نیومدین. یه خانمی بهم داد، چطور؟ _هیچی. ریحانه سادات! میدونی داشتن اینا جرمش چیه؟ +چیه؟ _اعدامه! خیلی مراقب باش بابا. کلا در مورد این مسائل با کسی جز زینب‌صحبت نکن، به زینب خانم هم بگو به کسی نگه. اینا رو هم یه جایی قایم کن. سری تکان میدهم و چشم میگویم. آقاجان بلند میشود و میرود. باز هم دوشنبه میشود و با انرژی از خواب بیدار میشوم تا به عشق خانم غلامی در کلاس باشم. نمیدانم چطور به مدرسه میرسم و صبحگاه حوصله بر را تحمل می کنم. همه سر کلاس نشسته اند ولی خانم نیامده است.یکی از بچه های فضول به دفتر سر میزند و میگوید: _بچه ها خانم غلامی میخواد از مدرسه مون بره! ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 قسمت ۱۱۶ 🌼ظهور ... برگشتم سمت مرتضي ..
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 قسمت ۱۱۷ 🌼یک حقیقت ساده نفس عميقي از ميان سينه اش کنده شد ... براي لحظاتي نگاهش رو از من گرفت و دستي به محاسن نمناکش کشيد ... و صورتش رو با دستمال خشک کرد ... ـ تو اولين کسي هستي که از شناخت اسلام، ايمان آورده ... حداقل تا جايي که الان ذهن من ياري ميکنه ... مخصوصا الان توي اين شرايط ... حرف ها و باوري رو که تو توي اين چند ساعت با و بهش رسيدي ... خيلي ها بعد از سال ها بهش نميرسن ... من نه علم اون فرد رو دارم ... نه معرفت و شناختش رو ... قد علم و معرفت کوچيک خودم، شايد بتونم چيزي بگم ... اونم تا اينکه چقدر درست بگم يا نه ... مشخص بود داره خودش رو می‌سنجه و حالا که پاي چنين شخصي وسط اومده، در هاي خودش دچار شده ... بهش حق مي دادم ... اون انسان متکبر و خودبزرگ بيني نبود ... براي همين هم انتخابش کردم ... انساني که بيش از حد به قدرت فکر و شناخت خودش اعتماد داشته باشه و خودش و فکرش رو معیار سنجش حقیقت قرار بده ... همون اعتماد سبب نابوديش ميشه ... اما جاي اين سنجش نبود ... اگر اون جوان، واقعا آخرين امام بود ... سنجش صحيحي نبود ... و اگر نبود، من انتظار اين رو نداشتم مرتضي در اون حد باشه ...همين که به و درستيش در اين مدت اعتماد پيدا کرده بودم، براي من کفايت مي کرد ... نشستم کنارش ... قبل از اينکه دستم رو براي هدايت بگيره ... اول من بايد بهش کمک مي کردم ... ـ آقا مرتضي ... انسان ها براساس کدهاي ذهني از حقيقت برداشت و پردازش مي کنن ... نگران نباشيد ... ديگه الان با که به پيدا کردم ... ميدونم اگه نقصي به چشم برسه ... اون از اشتباه کدها و پردازش مغز و ... اگه چشمان ناقص من، نقصي رو ببينه ... یا در چیزی که می شنوم واقعا نقصی وجود داشته باشه ... اون رو دیگه به حساب نمي گذارم ... فقط بيشتر در موردش تحقيق مي کنم تا به حقیقتش ... لبخند به اون چهره غم زده برگشت ... با اون چشم هاي سرخ، لبخندش حس عجيبي داشت ... بيش از اينکه برخواسته از رضايت و شادي باشه ... مملو و آکنده از درد بود ... ـ شما تا حالا قرآن رو کامل خوندي؟ ... ـ نه ... دستش رو گذاشت روي زانو و تکيه اش رو انداخت روش ... بلند شد و عباش رو روي شونه اش مرتب کرد ... ـ به اميد خدا ... تا صبحانه بخوری و استراحت کني برگشتم ... و رفت سمت در ... مطمئن بودم خودش هنوز صبحانه نخورده ... اما با اين حال و روز داره به خاطر من از اونجا ميره ... نميدونستم درونش چه تلاطمي برپاست که چنين حال و روزي داره ... شايد براي درک اين حالت بايد مثل اون شيعه زاده مي‌بودم ... کسي که از کودکي، با نام و محبت پيامبر و فرزندانش به دنيا اومده ... اون که از در خارج شد، بدون اينکه از جام تکان بخورم، روي تخت دراز کشيدم ... شرم از حال و روز مرتضي، اشتها رو ازم گرفت ... تسبيح رو از جيبم در آوردم ... دونه هاش بدون اينکه ذکر بگم بين انگشت هام بازي بازي ميکرد ... مي رفت و برگشت ... و بالا و پايين ميشد ... کودکي شادي نداشتم اما مي تونستم حس شادي کودکانه رو درونم حس کنم ... تسبيح رو در مچم بستم و دست هام رو روي بالشت، زير سرم حائل کردم ... 💭کدهاي انديشه ... بعد سوم ... اسلام ... ايمان ... مسئوليت ... تبعيت ... مسير ... به حدي در ميان افکارم غرق شده بودم که اصلا نفهميدم ... کي خستگي روز و شب گذشته بر من غلبه کرد ... و کشتي افکارم در ساحل پهلو گرفت ... تنها چيزي که تا آخرين لحظات در ميان روحم جريان داشت ... يک حقيقت و خصلت ساده وجود من بود ... چيزي به اسم سخت برام معنا نداشت ... وقتي تصميم من در جهت انجام چيزي قرار مي گرفت ... هيچ وقت آدم ترسويي نبودم .. ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤