9.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
🎥 ببینید || چرا #ایران به #جبهه_مقاومت کمک کرد؟
📌 دیدن این ۳ دقیقه به اندازه مطالعه چندین کتاب، محتوا دارد!
📌 ماجرای خاورمیانه جدید چه بود؟
📌 میزان خسارت ناشی از جنگ جهانی دوم
📌 بودجه #نظامی ایران چقدر است؟
📌 چه ميزان ایران به کشورهای محور مقاومت کمک کرده؟
🔹برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
9.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 چرا ایران به جبهه مقاومت کمک کرد؟
🔴 دیدن این ۲ دقیقه به اندازه مطالعه چندین کتاب، محتوا دارد!
⁉️ ماجرای خاورمیانه جدید چه بود؟
‼️ میزان خسارت ناشی از جنگ جهانی دوم
⁉️ بودجه #نظامی ایران چقدر است؟
⁉️ چه ميزان ایران به کشورهای محور مقاومت کمک کرده؟
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۳ و ۴
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
🔖94قسمت
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۵ و ۶
+نمیدونم بچهها خدا بخیر کنه. پیشبینیِ من اینه در آیندهای نه چندان دور عربستان این و علیه حزبالله و ایران و محور مقاومت حرکت میده. باید منتظر بود.
{پیشبینی ما در این مستند درست از آب در آمد و
چندماه بعد سعدحریری در عربستان بازداشت شد تا علیه حزبالله و ایران اقدام کند.}
و یه چند لحظه ای به
سکوت گذشت.
چون زیاد حال حرف زدن نداشتم. سرم و تکیه داده بودم به صندلی و به جنایاتی که توی سوریه
داشت میشد فکر میکردم.
یه هویی سید رضا که صندلی عقب نشسته بود دستش و گذاشت روی شونم و
گفت:
_حاجی داشتیم میاومدیم، «حاج کاظم» (معاونت تشکیلات)گفت گوشی عاکف رو هم برید از خونش
بگیرید و ببرید فرودگاه.
{خوبه درمورد حاج کاظم اینجا یه کم توضیح بدم...
حاج کاظم خیلی هوام و داشت. چون همرزم پدر شهیدم توی جنگ بود. رابطه خانوادگیمون هم در حد تیم ملی
بود و کلی سر و سِر داشتیم باهم.
طوری که دختراش بهم میگفتند داداش. یا نوه های پسریش من و عمو صدا
میکردند و دخترش هم هنوز متاهل نبود.
چریک بود توی جنگ. از همرزمان حاج قاسم #سلیمانی و شهید #چمران و #باکری و #همت و #متوسلیان و... بود.
مُخ
مسائل اطلاعاتی و ضدجاسوسی بود. خیلی از پروژههای کلان اطلاعاتی امنیتی توی مشتش بود و اون توی
کشور حل کرده بود و احدی هم قرار نبود بفهمه.
چندبار توی عراق اسیر شد. به جرات می تونم بگم نصف رگهای بدنش سوخته بود. به خاطر دردی که داشت، هر دو سه روز ۲۰ تا مُرفین میزد. در جنگ شیمیایی شد. نخاعش آسیب دید. بازم از جنگ دست نمیکشید.
چون عاشق #امام بود. بعد از امام هم با حضرت #امام_خامنهای بیعت کرد. و مستقیما پیش آقا گفت اگر لایق نبودم در رکاب امام به شهادت برسم، حالا حاضرم در رکاب
شما امام بزگوار حضرت خامنه ای کبیر باشم تا شربت شهادت رو بنوشم.
حدود ۸ سال قبل بازنشسته شده بود. ولی اداره بهش نیاز داشت. نمیزاشتن بره.
چند بار با مقامات عالی رتبه ی امنیتی کشور حرف زد. بهشون
میگفت نمیتونم. دارم میبُرَّم. بزارید برم آخر عمری یه کم زندگی کنم.
جغرافیا خونده بود و اینکه دکترای آی
تی و علوم سیاسی هم داشت، باز هم با این مریضی هاش، اداره نمیزاشت بعد از بازنشستگیش بره.}
گوشی و
گرفتم از سیدرضا و روشن کردم. دیدم خانمم توی این چند دیقه اخیر، ۵ بار زنگ زده.
{یه نکته ای رو هم بگم...
توی کارهای برون مرزی که زمانش طولانی هست گوشی و خط شخصی نمیتونیم داشته باشیم. بخصوص
توی سوریه که در حال حاضر شده چراگاهِ جاسوسان.
چون ریسکش بالاست. چون جدای جنگ #نظامی، یک
جنگ #اطلاعاتی عظیمی هم وجود داره که شما تصور کنید، آمریکا و عربستان و انگلیس و فرانسه و قطر و اردن و ترکیه و...
یک طرف که باید اسمش و گذاشت ناتوی اطلاعاتی غربی_عربی. از طرفی ایران و حزبالله هم یک
طرف.روسیه هم که به خاطر منافع خودش مجبور هست کنار ایران بمونه.}
هم گوشیها و هم سیمکارتها رو تشکیلات خودمون تعیین میکرد و مدت خاصی هم داشت استفاده ازش.
و
هرجایی که خودم احساس می کردم داره وضعیت منفی میشه، و یا داخل ایران تشخیص میدادن دایره امنیت
داره کِدِر میشه باید اون گوشی و سیم کارت نابود میشد.
گوشی و روشن کردم دیدم توی این چند دیقه اخیر
خانمم ۵ بار زنگ زده.
چون دیگه مامویت من توی سوریه بعد از ۶ ماه بنا بر دلایلی به پایان رسید و باید تیم
بعدی برای انجام تکمیلی اون مرحله وارد میشد.
توی این ۶ ماه با خانمم اونم به طور امن و خیلی کوتاه چندبار صحبت کردم. نه میتونستیم دوتا کلمه حرف عاشقانه بزنیم، و نه میتونستیم قربون صدقه هم بریم. ارتباطِمونم
به درخواست من هر دوهفته یکبار، و طبق نظر داخل ایران به مدت ۳ دقیقه برقرار میشد و مستقیم تماس
نداشتیم.
اول با داخل کشور هماهنگ میکردم، اونها مارو به هم وصل میکردن. توی شرایط خوبی نبودم از
لحاظ امنیتی چون اوضاع سوریه روز به روز وخیم تر میشد. همسرم و سپرده بودمش دست خدا و اونم سپرده
بود من و به مادرسادات.
داشتم میگفتم،...
گوشی و روشن کردم دیدم توی این چند دیقه اخیر خانمم ۵ بار زنگ
زده.
روم نمیشد به خانمم زنگ بزنم.
توی همین لحظه دیدم باز خودش زنگ زد. فکر کنم از اونطرف یحتمل
۴،۵ تا بوق خورد.
با صدای آروم جواب دادم:
_سلام، شرمندتم عزیزم. یه لحظه گوشی دستت.
به بهزاد گفتم:
_بزن کنار.
پیاده شدم از ماشین.
بهزاد و سید رضا هم برای مراقبت پیاده شدند، که با ابرو و چشام اشاره زدم نیازی نیست.
شروع کردم به صحبت:
+سلام فاطمه جان، خوبی نفسم. خوبی عمرم. شرمندتم به مولا.
#ادامه_دارد...
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵۷ و ۵۸ اما اینا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۵۹ و ۶۰
اون سه نفرو جُدا، جُدا، باهاشون جلسه گذاشتم و توجیهشون کردم. طوری هم برنامه ریزی کردم که به هم دیگه نخورن سه تا مامور.
سه تا مامور اطلاعاتی که نزدیک هم هستند ولی هیچ کدومشون نمیدونن که در نزدیکی خودشون داره کار اطلاعاتی توسط همکاراشون صورت میگیره.
تیم سه نفره با سه پرواز جداگانه ،
چند روز بعد راهی فرانسه شدند. اونا کار خودشون میکردند و با ما در ارتباط
بودند.
ضمنا اینم بگم ،
شاید براتون سوال باشه که چرا توی شرکتش نفوذ نکردید و این همه آدم و درگیر این پرونده کردید، اونم توی فرانسه. دلیلش اینه....
ما برای نفوذ توی مراکز دشمن اگر بخوایم نفوذ کنیم باید یک پروسه ی نسبتا با زمان طولانی رو طی کنیم.
چون بحث ترور و ربایش دانشمندامون وجود داشت باید خودمون سریعتر با
راهکارهای کم خطرتر و کم زمانتر دست به کار میشدیم و قبل اینکه اونا بیان سراغمون ما باید میرفتیم سراغشون.
بگذریم...
یک روز یکی از همین بچه های برون مرزی که اسمش 《محمدنقی》بود، یه خبر دسته اول بهمون داد.
گفت:_طبق اطلاعاتی که بدست آوردم، متی والوک میخواد بیاد ایران.
همین خبر برای ما بس بود.
ما مدت ها بود که منتظر چنین روزی بودیم. ولی مشکل اینجا بود نمیدونستیم اون کی میخواد بیاد.
یک هفته گذشت.
خبری نشد. ۱۰ روز شد خبری نشد. ۱۵ روز شد، خبری نشد.
روز هفدهم بود که از محمد نقی خبر رسید که :
_بلیطم و ردیف کنید باید بیام ایران.
متوجه شدیم که متی والوک داره میاد ایران.من از وقتی که شنیدم اون میخواد بیاد ایران، همش بررسی میکردم و با کارشناس ها جلسه میزاشتم که اون
یعنی توی ایران با کی میتونه ارتباط داشته باشه؟ ولی به جواب خاصی نمی رسیدیم.
خیلی سخت شده بود.
از بالا هم تحت فشار بودیم که چرا تکلیف قضیه مشخص نمیشه و ببینید اینا با کی میخوان دیدار کنند.
چون امکان داشت همزمان یا کمی با تاخیر، با ورود متی والوک تیم ترور هم وارد کشور بشه.
برای همین شب و روز نداشتیم.
برای بعضی دانشمندانمون و متخصصین صنعت #هوافضا و دانشمندان #هستهای و داشمندان #نظامی و کسانی رو که احتمال میدادیم جدیدا وارد لیست ترور یرویس های غربی شده باشند از دور تیم مراقبت گذاشتیم که خودشونم ندونن و عادی زندگی کنند. چون نباید گاف میدادیم.
روز موعد رسیده بود.
بعد از ۱۷ روز محمدنقی اومد ایران. به خاطر اینکه توی تعقیب تا ایران لو نره، اون و جایگزین کردم با نفر دوم.
چون اون دوتاهم دیگه کاری نداشتند توی فرانسه و باید می اومدن ایران. هدف ما هم فقط متی والوک بود، چون شاه مهره اصلی اون بود و اگر درست بود پیش بینی ما، از طریق اون به خیلی ها میرسیدیم. اون نیرویی که جایگزین محمد نقی شد از متی والوک چشم بر نمیداشت. مثل سایه دنبالش بود.
منتهی بعضی جاها بخاطر مسائل امنیتی و حفظ نیروهامون مجبور بودیم ارتباطمون و باهم قطع کنیم تا ایران بیان
¤¤فرودگاه مهرآباد تهران آوریل ۲۰۱۷
ساعت ۹:۳۰ دقیقه صبح بود.
از بچه های ضدجاسوسی خبر رسید سوژه وارد کشور شده. بلافاصله رفتم وضو گرفتم و دو رکعت #نماز_استغاثه خوندم. از حضرت زهرا خواستم کمکم کنه.
بعد از اینکه نمازو خوندم ،
و صدبار "یا مولاتی یافاطمه اغیثینی" رو گفتم، سرم و بلند کردم و چند خط روضه خوندم توی دلم و چندبار هم به سینم زدم. خلاصه صفایی کردم با این #روضه_کوتاه.
یاعلی گفتم و بلند شدم رفتم پشت سیستم. بلافاصله وصل شدم به بهزاد. فورا خواستم بیاد اتاقم.اونم خودش و کمتر از چهار دقیقه رسوند اتاقم.
براش همه چیزو توضیح دادم و خوب توجیهش کردم. گفتم:
_ببین پسر، میخوام کاری کنی کارستون. سوژه ای که روش کار کردیم و آمارش و خودت هم تاحدودی در آوردی، وارد کشور شده. میخوام سرتیمِ هسته ی رهگیری بشی. میخوام از دشمنی که الآن توی خاکمونه یک لحظه غافل نشی و حتی آب خوردنش و پلک زدن و خیره شدن به مکان های خاصش و هم برام گزارش کنی.
چند دیقه ای توجیهش کردم.
از قبل هم برنامه ریزی کرده بودیم که توی فرودگاهِ ایران، محمدنَقی ماموریتش
تموم بشه و جایگزینش وارد عمل بشه. جایگزینش کار سختی نداشت ،
فقط باید متی والوک و زیر نظر میگرفت تا تیم اصلی که بهزاد سرتیمش بود وارد عمل بشه.
بلافاصله وصل شدم به جایگزین محمد نقی که اسمش علی اکبر بود.
+سلام علی اکبر، وارد گود شدید یا نه؟
_سلام حاجی جان، آره داریم رصد میکنیمش.
+مراقب باشید. میدونم کارتون و بلدید تو و بچه های دیگه. ولی حواست باشه.
_چشم حاج عاکف.
+با دستور من گروه رو واگذار میکنی هر وقتی که بهت گفتم. میخوام....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۸۷ و ۸۸ وارد فرود
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۸۹ و ۹۰
_استاد، نگران هیچچی نباش. شما داری محافظت میشی. فقط حواست باشه گاف ندی. ضمنا نخواه که از ترس بپیچونی و بیفتی توی دام دشمن. من بهت بازم قول میدم که مشکلی برای تو و خونوادت پیش نیاد و امنیت جانیتون کاملا تامین شده هست. فقط هروقت خواستی خبری رو بهم بدی از این به بعد با این موبایلی که من بهت میدم الان، با ما تماس میگیری. این موبایل تا آخر این پروژه دستت میمونه. این موبایلتم زمانی که جلسه میری نمیبری. زمانی که با متی والوک دیدار داری نمیبری. توی خونه یه جای
امن میزاری. فقط ما بهت زنگ میزنیم و تو هم باهاش خبرای جدید میدی بهمون.
اومدم پایین ،
و دیدم بچه ها توی پوشش سیب زمینی فروش و پیاز فروش توی کوچه و خیابون منتهی به خونه استاد ایرانی مستقرن.
رفتم اداره ،
اسم چهارتایی رو که استاد ایرانی داده بود، دادم به عاصف عبدالزهرا در بیاره مشخصاتشون و سِمَتِشون و.
نیم ساعت بعد عاصف اومد دفترم.
گفت:
_یکیشون توی #سازمان_انرژی_اتمی هست و سه تا دیگه هم از# متخصصینی هستند که در #پروژههای_هستهای و #صنعتی و بخصوص #نظامی مشغول فعالیتن.
+عاصف، میدونی که باید چیکار کنیم.
_آره حفاظت باید بشن.
+آ ماشاءالله. میری اقدامات لازم رو انجام میدی و نامه میزنی سپاه انصار و درخواست فوری و حیاتی و فوقمحرمانه میکنی برای این افراد که نفری یه محافظ بهشون بدن با راننده. مخصوص این چهارنفر. بعدشم بچههای خودمون،... عاصف ببین چی میگم،.. بازم دارم تاکید میکنم بچههای خودمون، دورادور باید از خونه و جان اینها محافظت کنند. کاری به دیگران نداریم. ما کارمون جداست. یاعلی بلند شو برو ببینم چیکار میکنی.خبرشم
بهم بده.
عاصف رفت ،
و منم بی سیم زدم به نیروهای مستقر نزدیک خونه استاد ایرانی ..
که گفتند وضعیت مثبته و چیز مشکوکی ملاحظه نشده تا الآن و رفت و آمدها کاملا عادیه.
بچه های مستقر در حوالی هتل متی هم اعلام وضعیت کردند که خداروشکر همه چیز عادی بود و رفت و آمد مشکوکی توی هتل نبود.
منم رفتم خونه و بی سیمم بردم و با بچه ها در ارتباط بودم از خونه. فردا صبح اول وقت اومدم اداره.
ساعت ۹ صبح داشتم چای میخوردم ،
توی دفترم قدم میزدم. و به امور کشور فکرمیکردم،
که تلفن زنگ خورد و بهم خبر دادند :
_استاد ایرانی کارتون داره.
گفتم :_وصلش کنید.
سلام علیکی کردیم و گفت:
_متی زنگ زده قرار هست امروز همدیگرو ببینیم.
گفتم :_کجا.
گفت :_توی خیابون ولیعصر ساعت ۱۲.
گفتم :_نگران نباش.
فوری تیم رهگیری رو آماده باش دادم و گفتم :
_حوالی ۱۲ قرار هست دوتا موردمون هم دیگرو ببینن. روی پل هوایی محلِ قرار، یه خانم مستقر باشه..
اسم چندتا مکان و آوردم و گفتم :
_مستقر باشید و زیر نظر بگیریدشون.
سه ساعتی مونده بود،
و همه چیز آماده قرار اونها بود.دیدم در اتاقم و میزنن. دکمه رو زدم و در باز شد.
دیدم مسئول دفترمه که میگه :
_مسئول دفتر حاج آقای....زنگ زدند و گفتند یه جلسه تشکیل دادند و شما باید توی این جلسه حضور داشته باشید.ظاهرا تأکید داشتند.
بهش گفتم: _باشه میرم.
فورا رفتم طبقه پنجم و رفتم توی اتاق حاج آقای...!! دیدم فقط خودش هست.
تا دید من و گفت :
_تعجب نکن پسرم. بشین.
نشستم و بعد احوالپرسی گفت:
_شرایط پیرامون این پرونده چطور پیش میره.؟
+حقیقتش حاج آقا هیچ مشکلی برای دستگیریش وجود نداره منتهی ما میخوایم ببینیم بازم روی چه موردی
میخوان کار کنند.
_آقا عاکف ، امروز صبح پرونده رو مسئول دفترم بهم داد و مطالعه کردم دوباره. نظر کارشناسای شورای عالی امنیت ملی این بود که این شخص فورا دستگیر بشه.
بهش گفتم :
_الآن توی این وضعیت حاج آقا !!!! بزارید ما به شاه ماهی برسیم. آخه امکان داره استیو لوگانو بیاد ایران. ما میخوایم به اون برسیم. اینجوری میتونیم از آمریکایی ها هم امتیاز بگیریم. برگ برندههای بیشتری هم اینطوری داریم و میتونیم، رو کنیم. میتونیم توی مذاکرات به تیم هسته ای هم کمک کنیم با این امتیازات.
_دستمون به شاه ماهی نمیرسه....
#ادامه_دارد...
#خیمه_گاه_ولایت
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد چهارم (سری چهارم) ✍قسمت ۵۱ و ۵۲ رفتم ر
رفتم در و باز کردم و ازش گرفتم. برگشتم سمت میزم و نشستم پوشه رو باز کردم... بگذارید اینم بگم که
روی تشخیص هویت، همزمان، هم بچههای آزمایشگاه و تشخیص هویت و درگیر کردم، هم برون مرزی رو !
چون میخواستم وقتی نتیجه مشخص میشه،
بعدش بره واحد برون مرزی تا در معاونت اروپا و آسیا هم بررسی بشه و گزارشات و یک جا برام بفرستند
و بدونم چی به چیه و با چه کسی ما طرفیم.
بعد از مطالعه گزارش،
درخواست گزارش مرد زباله جمع کن در محدوده ویلا رو دادم.
گزارش وقتی به دستم رسید، شک نداشتم که با یک #هادی طرفیم.
اما هادی کیست؟
هادی به مردهای آموزش دیده و ورزیدهای میگن
که وظیفه اونها،
مراقبت و محافظت از پرستوها هست. به شکلی که معمولا پرستوها هم اون و نمیبینند.
هادی پروانه دزفولی،
قدم به قدم و در همهی صحنههای ماموریت حضور داشت.
از اینجا به بعد و خوب دقت کنید.
جوابی که در کمیته مشترک تشخیص هویت و معاونت آسیا نهایی شد به دستم رسید این بود:
نام: آناهیتا / نام خانوادگی: نعمت زاده / سن: 31 / تحصیلات: فوقدیپلممعماری / وضعیت تاهل: مجرد / دین: اسلام / سفر به خارج از کشور: علت دو سفر به لبنان نامعلوم و در هالهای از ابهام / سفر به ترکیه یک بار، آن هم بابت عمل زیبایی / سفر به ترکیه پس از سفر به لبنان بوده است./ شخص مذکور دارای سابقه کیفری نمیباشد و در مراجع قانونی و امنیتی و قضایی و انتظامی پروندهای ندارد، وَ وضعیت وی سفید اعلام میگردد.
جواب بیشتر از این بود
اما من به همین مقدار بسنده میکنم تا فقط آشنایی داشته باشید با چه کسی طرف هستید.
اینم بگم که بچههای تشخیص هویت، عکس قبلی آناهیتا نعمت زاده
که به عاصف گفت اسمش رستا هست
و یه شناسنامه هم بهش نشون داد که دروغ بود،
و ما در مشخصات با این چهره، سیستممون به ما نشون داد پروانه دزفولی هست که اینم دروغ بود،
بچههای تشخیص هویت و معاونت آسیای تشکیلات عکس دقیق و بهمون دادند.
جواب استعلام و تشخیص هویت
و بردم خدمت حاج آقا سیف. دستور داد پرونده رو با همت تمام جلو ببرید.
با بچههای واحد اطلاعات حزب الله لبنان ارتباط گرفتم
و قرار شد عکس قبل از تغییر چهره
آناهيتا نعمت زاده رو از طریق امن براشون بفرستم تا به ما جواب بدن که این شخص در لبنان روئیت شده یا نه.
چهل و هشت ساعت بعد
جواب اومد که این زن حدود چهارسال قبل در لبنان آموزشهای #اطلاعاتی و #امنیتی و #نظامی دیده...
توسط چه کسانی؟
👈توسط نیروهای اطلاعاتی و امنیتی #موساد.
✍مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، بد نیست که این موضوع و بدونید
که عمدهی زنانی که قرار هست در ایران نقش یک پرستو رو ایفا کنند،
یا در لبنان توسط عوامل اسراییل آموزش میبینند،
یا در کمپ منافقین در اشرف.
البته طی سالهای اخیر بعضی از این پرستوها سفرهای مخفیانه ای به ترکیه یا کانادا،
سپس از آنجا به سرزمین های اشغالی داشتند و به برخی حضرات نزدیک شدند اما دستگیر شدند.
بگذریم...
پازلهای ما تکمیل شده بود.
باید هرچه زودتر این پرونده رو تموم میکردیم. قرار شد عاصف و آناهیتا مجددا همدیگر و ببینند و مجددا به ویلای امن لواسون برن.
قبل از رفتن عاصف و آناهیتانعمتزاده رفتیم اونجا مستقر شدیم.
راستش من فقط برای جان عاصف نگران بودم که براش اتفاقی نیفته.
موقع دیدار فرا رسید.
عاصف و آناهیتا وارد ویلا شدند. یکساعتی از حضورشون در اون ویلا گذشته بود که دختره در تلاش بود
از زیر زبون عاصف درمورد من
که اسمم و شنیده بود توی تماس من با عاصف حرفی بکشه بیرون.
اما عاصف خیلی حرفهای بهش اطلاعات دروغ میداد. دختره که فکر کرد اطلاعات کافی رو درمورد من از عاصف گرفته، خیالش جمع شد،
به عاصف گفت:
_هوس نوشیدنی کردم.
عاصف گفت:
+آب پرتقال هست، میل داری؟
_عالیه. ممنون میشم.
تا عاصف رفت بلند بشه، آناهیتا گفت:
+عزیزم بشین، من خودم میرم میارم.
رفتم روی خط عاصف و فوری گفتم:
«بشین. بزار بره بیاره.»
دختره رفت، به خانوم میرزامحمدی گفتم:
«برو روی دوربین آشپزخونه ببینم میخواد چه کار کنه.»
رفتم روی خط عاصف گفتم:
«بهش بگو میری روی تراس سیگار بکشی. برو زودتر. حواست باشه یه وقت از دهنت در نره بهش بگی آناهیتا. همون رستا رو بگو فقط.»
عاصف به دختره گفت:
«عزیزم، رستا جان، من میرم روی تراس سیگار بکشم تا تو شربت و آماده کنی.»
عاصف رفت.
هدف من از این حرکت این بود که موقعیت و برای دختره امن کنم تا ببینم چیکار میخواد کنه.
به خانوم میرزامحمدی گفتم:
به خانوم میرزامحمدی گفتم:
«زوم کن ببینم این دختره داره چه کار میکنه.»
زوم کرد...
دوتا لیوان شربت آب پرتقال آماده کرد... یهویی صحنهای رو دیدم که اضطراب گرفتم... دیدم از توی آستین سمت چپش یه پودری رو داره میریزه توی یکی از لیوانها. شربت و آماده کرد برگشت سمت مبل و منتظر عاصف نشست.