خطبه فدکیه 3 .mp3
3.65M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📗🎧﴿خطبه فدکیه ﴾
حضرت فاطمه سلام الله علیها
🔖قسمت 3⃣
📌 پاسخ مجدد ابوبکر به فاطمه (س)
📌 اتمام حجّت نهایی فاطمه(س)
📌خطاب قراردادن پیامبر(ص) توسط فاطمه(س)
📌بازگشت فاطمه(س) به خانه
📌 گفتگو فاطمه (س) با علی (ع)
❌ پایان ❌
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
May 11
15.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الا ای چاه یارم را گرفتند
گلم، باغم، بهارم را گرفتند
میان کوچه ها با ضرب سیلی
همه دار و ندارم را گرفتند
شهادت حضرت فاطمه(س) تسلیت باد.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
.....
ویدئو اثر هوش مصنوعی است.
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
13.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑 کلیپ ساخته شده از تصاویری دیده نشده از پدر هستهای ایران با کمک
📌هوش مصنوعی
🌷 شهیدی که عمر خود را در گمنامی وقف پیشرفت هستهای کشور کرد.
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
20.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اولین کلیپ مداحی که با تصاویر هوش مصنوعی ساخته شده است.
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 149 و 150
گلهای کانال ادامه رمان تقدیم روح با صفاتون
بفرما👇🏻👇🏻👇🏻
📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور
📚رمان خورشید نیمه شب
📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی
⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️
پارت 1 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/72947
پارت 11 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/73121
پارت 31 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/73437
پارت 61 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/73761
پارت 71 الی 80
https://eitaa.com/Dastanyapand/73845
پارت 81 الی 90
https://eitaa.com/Dastanyapand/74064
پارت 91 الی 100
https://eitaa.com/Dastanyapand/74187
پارت 101 الی 110
https://eitaa.com/Dastanyapand/74794
پارت 111 الی 130
https://eitaa.com/Dastanyapand/74983
پارت 131 الی150
https://eitaa.com/Dastanyapand/75198
پارت 151 الی 170
https://eitaa.com/Dastanyapand/75773
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 149 و 150
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 151و 152
-چی؟ مُرده؟ انقدر راحت میخندی و اینو میگی؟
دستانم را درهم قلاب میکنم و روبه جلو کش میآیم. صدای تق مفصل شانهام درمیآید. دوباره آرنجم را لبه پنجره میگذارم. لپم را تکیه میدهم به کف دستم. هنوز کمی خوابآلودم. خمیازه میکشم.
-چکار کنم؟ خب مُرده دیگه. باید گریه کنم؟
ایلیا هنوز گردنش به سمت من کج است. تشر میزنم: جلوتو نگاه کن!
سرش را برمیگرداند به سمت شیشه جلو. پیشانی و شقیقههایش خیس عرق شدهاند.
-آدما وقتی یکی که میشناسنش میمیره ناراحت میشن.
دست دراز میکند برای روشن کردن کولر. باد خنک که به صورتم میخورد، خوابم میپرد. لب پایینم را کج میکنم و میگویم: نه لزوما.
یک نفس عمیق میکشم و ادامه جمله را آرامتر میگویم: به هرحال هرکس که دوستش داشتم مُرده. دیگه برام چیز عجیبی نیست.
-منظورت کیان؟
-اعضای خانوادهم.
-دوست نداری دربارهش حرف بزنی؟
یادش رفته باید دلخور باشد. دوباره رفته توی پوستهی یک روانشناس، یک آدم مهربان که مشتاق کمک به دیگران و شنیدن دردشان است. با یک «نه»ی محکم، تمام ژست مشاوره دادن و روانشناس بودنش را به فنا میدهم. دوباره کز میکند روی فرمان. آب دهانش را قورت میدهد و سیبک گلویش بالا و پایین میشود.
-میگم... این منبعی که میگی... بخاطر همکاری با تو مُرد؟ منظورم اینه که... کشته شد؟
-کشته شد ولی تقصیر خودش بود. یه جورایی ربطی به من نداشت.
دوباره با سر و صدای بیشتری آب دهانش را فرو میدهد و با پشت دست، عرق پیشانیاش را پاک میکند.
-یعنی چطوری کشته شد؟
-یعنی... چرا کشته شد؟
-چه میدونم... فقط میدونم کشتنش.
ترس در چشمان ایلیا موج میخورد و بیرون میریزد، در تمام فضای ماشین چرخ میخورد و به من که میرسد متوقف میشود. میپرسد: چطوری کشتنش؟
نقشهی مسیریاب، خیابانها را نارنجی و قرمز نشان میدهند. ترافیک در این منطقه بیشتر وقتها سنگین و نیمهسنگین است، از بس که تنگ و قدیمیاند. میگویم: چه میدونم... رفته بود سفر، تو اتاق هتلش یکی خفتش کرد و کشتش.
ابروهای ایلیا درهم میروند و لبانش موقع گفتن «اوووه» غنچه میشوند. میخندم و میگویم: فکر کنم از همکاری با من پشیمون شدی نه؟
تندتند سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
-نه نه... آخه خودت گفتی ربطی به تو نداشت.
-ولی سر این قضیه ممکنه بکشنت.
دهانش در همان حالت که مانده بود باز میماند و آرام میبنددش. گلویش را صاف میکند و میگوید: به هرحال باید حقیقت روشن بشه، مگه نه؟
-این حرف برای یه کارمند موساد زیادی خندهداره.
وارد خیابان راکِوت که میشویم، کمی از ترافیک کم میشود. ایلیا لبهایش را برهم فشار میدهد؛ در ذهنش دارد دنبال جواب میگردد. ادامه میدهم: تو فقط میخوای انتقام بگیری، گور بابای حقیقت. این که مسیر انتقام ما دوتا از برملا شدن حقیقت میگذره هم از شانس خوب حقیقته.
نمیخندد. فقط صدایی از ته حلقش خارج میشود که میتوان اسمش را خنده گذاشت. میدانم این فکر دارد دیوانهاش میکند که هدف من چیست و میخواهم از کی انتقام بگیرم، ولی چون میترسد دوباره ضایعش کنم جواب نمیدهد. دارد کمکم رام میشود.
تبلتم را از کیف درمیآورم و پوشهای که ایلیا داد را باز میکنم.
-خب، اینی که داریم میریم سراغش کیه؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 151و 152
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 153 و 154
-خب، اینی که داریم میریم سراغش کیه؟
این را میپرسم تا بحث عوض شود و دوباره یادم بیفتد چه غلطی میخواهم بکنم. ایلیا میگوید: پسر یکی از بازماندههاست.
و از گوشه چشم به پوشهای که روی تبلت من باز است نگاه میکند.
-اسمش یوواله. زمان جنگ هفتم اکتبر توی کفارغزه زندگی میکردن و اون نُه سالش بوده. همون موقع فیلم مصاحبه مامانش معروف شد. یکی از نیروهای حماس بهشون گفته بود میشه یه موز بردارم؟
طوری میخندد که انگار یک جوک بامزه شنیده؛ خندهاش مثل یک صهیونیست عصبانی و عوضی نیست. من آنچه از مطالعه پرونده فهمیدهام را بلند میگویم: مامانش، روتیم، توی سن چهل و سه سالگی، یعنی سه سال بعد هفتم اکتبر میمیره؛ بخاطر گازگرفتگی.
ایلیا سرش را تکان میدهد.
-و البته تا قبلش درباره تجربهش از جنگ توی صفحه مجازیش مینوشته. درباره این که برخورد نیروهای حماس باهاشون خوب بوده؛ درباره این که دولت اسرائیل حاضر نیست خسارات رو تمام و کمال بپردازه...
-محتواهایی که منتشر میکرد خیلی بیشتر از انتقاد بود. به عنوان یه شاهد زنده داشت حیثیت ارتش اسرائیل رو زیر سوال میبرد.
ایلیا آه میکشد و میگوید: بعدم هر محتوایی که نوشته بود از تمام رسانهها مخصوصا رسانههای اسرائیلی حذف شد؛ ولی نشد کامل از همه دنیا محو بشه. کشورهایی که اینترنت ملی داشتن کارو سخت میکردن.
شانههایش را تکان داد.
-که البته به نظر من مهم هم نیست. دنیا دیگه فهمیده ما چکارهایم. فهمیدن دنیا هم نمیتونه جلوی دولت ما رو بگیره.
صهیونیست جماعت وقیحتر از این حرفهاست که از رسانههای بینالمللی بترسد. میپرسم: تو با دولت مخالفی؟
یک نفس عمیق میکشد و به روبهرو خیره میشود. چندبار با انگشت روی فرمان ضربه میزند و میگوید: نمیدونم.
-تو کارمند دولتی، اونوقت نمیدونی؟
صدایش را کمی بلندتر میکند.
-واقعا نمیدونم.
-پس چرا رفتی توی موساد؟ شغل بهتر برات نبود؟
دست میاندازد به یقه پیراهنش و دکمه بالایی آن را باز میکند. یقه را طوری میکشد که گویا میخواهد راه نفسش باز شود. میگوید: به هرحال بعد سربازی سریع جذبم کردن. خیلی گزینهای برای انتخاب نداشتم. دولت هم مشکل کمبود نیرو داره، خیلیها دارن مهاجرت میکنن.
میدانم که جواب اصلی این نیست؛ یا حداقل همهی جواب این نیست. او میخواسته انتقام بگیرد. خیلی وقت است که این انگیزه را داشته، وگرنه نمیتواند انقدر سریع برای همکاری با من به نتیجه برسد. عجیبتر آن که، هاجر میدانست او میخواهد انتقام بگیرد و من را فرستاد سراغش؛ و دانستن انگیزههای بسیار پنهان و شخصی افراد، حتی برای قویترین سرویسهای اطلاعاتی دنیا کار راحتی نیست.
ایلیا خیلی پیچیدهتر از آن است که نشان میدهد؛ و برخلاف آنچه به نمایش میگذارد، اصلا خنگ و زودباور نیست. حتی شاید عاشق هم نیست. او فقط ادای احمقها را درمیآورد و این من را میترساند.
-تلما، من تو رو قبلا جایی دیدم؟
این سوالش قلبم را از تپش میاندازد. یک لحظه سر جایم منجمد میشوم. عضلات فک و حنجرهام سفت شدهاند و دستوری برای حرکت دادنشان ندارم. مغزم سریع دور خودش میچرخد و دنبال احتمالات مختلف میگردد. بجز یک احتمال، چیزی به ذهنم نمیرسد: چشمش به پروندهام در موساد خورده؟
صورتم را میچرخانم به سمت پنجره تا چهره گلگونم را نبیند و سعی میکنم لرزش صدایم را کنترل کنم.
-نه، چطور؟
***
-نه، چطور؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 153 و 15
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶
-نه، چطور؟
این را درحالی گفت که صورتش را از من پنهان میکرد. صدایش گرفته بود. داشت چیزی را پنهان میکرد؛ مضطرب شده بود.
پس فکرم درست بود؛ من او را دیده بودم و اینطور که او رفتار میکرد، نباید دیده باشمش. شاید با یک هویت دیگر. خودم را به خنگی زدم.
-نمیدونم چرا؛ ولی به نظرم خیلی آشنایی.
همچنان رویش را نگرداند.
-خیلیها فکر میکنن من براشون آشنام. فکر کنم از اون چهرههاییام که خیلی پرتکراره، انگار از روم کپی پیست شده!
خرخری کرد که شبیه خنده بود؛ یک خندهی عصبی. برای این که از این حال درش بیاورم و دوباره بتواند درست حرف بزند، گفتم: نمیدونم؛ ولی گاهی آدم یکیو میبینه و حس میکنه مدتهاست میشناسدش. من یه چنین حسی دارم.
به ترافیکِ سنگین در بزرگراه آیالون خوردیم و من خودم هم از حرفی که زدم مبهوت بودم؛ اما پشیمان نه. او باز هم نگاهم نکرد؛ ولی صدایش تغییر کرد. دیگر لرزان نبود. مثل قبل شد؛ انگار که خیالش راحت شده باشد.
-منم یکی دوبار اینطوری شدم.
دوباره روزنهای باز شد که بتوانم گذشته مرموزش را بفهمم. مطمئن بودم گذشتهی تلما با آنچه به من گفته و خودم فهمیده بودم تفاوت دارد. کسی پایگاههای داده را دستکاری کرده و برایش پروندهای دروغین برایش ساخته بود؛ گذشتهای ساختگی که تنها قسمت واقعیاش، رابطهی میان تلما و آن پرستوی مُرده بود، اورنا.
سعی کردم از همان روزنه، راهی به سوی گذشتهاش باز کنم.
-چه جالب، با کی اینطور شدی؟
-کسایی که میتونستن خانوادهم باشن.
-چه جالب، با کی اینطور شدی؟
-کسایی که میتونستن خانوادهم باشن.
انقدر آرام این را گفت که انگار داشت با خودش حرف میزد. شاید حواسش به من نبود؛ و این موقعیت مناسبی بود که واقعیت را از زبانش بشنوم.
-کیا؟
نگاهش رو به پایین بود و سر انگشتش را روی لبه تبلت میکشید. آرام کمی از پوست لبش را میکند. اینها نشانه یک راز بزرگ بودند که درونش مدفون شده بود. رازی داشت درون ذهنش موج میخورد، تا زبانش بالا میآمد و بعد آن را فرو میداد.
-کسایی که واقعا دوستم داشتن.
ناگهان انگار که به خودش آمده باشد، سرش را سریع بلند کرد و گلویش را صاف. بیهدف روی صفحه تبلت دست میکشید و نوشتهها را بالا و پایین میکرد. گفتم: فکر نمیکنی حرف زدن حالتو بهتر کنه؟
و سرم را کمی به سمتش خم کردم. تشر زد: حواست به جلوت باشه.
یک نفس عمیق کشید و تبلت را بست.
-حال من فقط با انتقام خوب میشه.
-قبلا گفتم، الانم میگم. اگه بهم بگی شاید بهتر بتونم کمکت کنم.
-هر وقت بدونم لازمه میگم.
طوری لبهایش را چسباند به هم که من هم بفهمم باید خفه شوم. از حرف زدن متنفر بود این دختر. ترافیک بزرگراه روان شده بود؛ داشتیم از شهر خارج میشدیم و دورمان را زمینهای سبز کشاورزی میگرفتند. دلم موسیقی میخواست و نمیدانستم تلما اهلش هست یا نه؛ پس بیخیال شدم.
تلما به روبهرو خیره بود؛ با نگاهی چنان تیز که انگار میخواست هرچه مقابلش میبیند را بشکافد. از تمام رفتارهایش کینه میبارید. شاید اشتباه میکردم؛ چیزی که درون این دختر بود، بیش از راز یک کینه بود. زیرچشمی به چهرهاش دقت میکردم؛ به فرم چشمانش که پشت عینک دقیقا مشخص نبود. من مطمئنا او را جایی دیده بودم. اوایل فکر میکردم شاید او هم یکی از ساکنان بئری بوده، حتی شاید همبازی بچگی. ولی در میان خاطراتم هیچ دختری با مشخصات تلما وجود نداشت.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۱۵۵ و ۱۵
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 157و 158
اوایل فکر میکردم شاید او هم یکی از ساکنان بئری بوده، حتی شاید همبازی بچگی. ولی در میان خاطراتم هیچ دختری با مشخصات تلما وجود نداشت.
احتمال میدادم ساکن یکی دیگر از کیبوتسها بوده و شاهد اتفاقی مشابه بئری، ولی نامش در فهرست بازماندگان جنگ نبود. در فهرست خانواده اسرا هم نبود. یا نامش جعلی بود، یا اصلا ربطی به این ماجراها نداشت.
از سویی آن پرستوی مرده بدجور ذهنم را درگیر کرده بود. خیلی به چهرههاشان دقت کردم؛ شباهت زیادی نداشتند. معمولا آدم با یک نگاه میتواند حدس بزند دونفر عضو یک خانوادهاند؛ ولی تلما و اورنا اینطور نبودند. تشخیص هوش مصنوعی هم این بود که احتمال مادر و دختر بودنشان زیر پنجاه درصد است.
طبق آنچه در پرونده اورنا خواندم، او مجرد بود و فرزندی به نامش ثبت نشده بود. در سوابقش مرخصی طولانی مدت یا مرخصی زایمان ثبت نشده بود، در سوابق پزشکیاش نیز مراجعهای به پزشک زنان نداشت و برای زایمان به هیچ درمانگاه یا بیمارستانی نرفته بود. تنها احتمال منطقی این بود که تلما فرزند نامشروعی باشد که اورنا او را پنهان کرده و به خانواده دیگری سپرده است؛ که برای ماموری مثل اورنا بعید نبود.
-تلما، درباره پدرت چیزی میدونی؟
این سوال را نمیخواستم بپرسم؛ چون با توجه به احتمالاتم، سوال شرمآوری بود. از دهانم پرید و برای تنبیه زبانِ بیصاحبم، آن را گاز گرفتم.
ترجیح دادم به تلما نگاه نکنم؛ ولی صدای نفسهایش یک لحظه قطع شد. داشتم از فضولی میمردم که ببینم قیافهاش چه شکلی شده؛ ولی بیادبی بود که بعد پرسیدن چنین سوالی با نگاهم آزارش بدهم. آرام گفت: نه.
-هیچی؟
-من حتی درباره مامانم هم چیز زیادی نمیدونم، چه برسه به بابام.
آه کشید، کمی مکث کرد و ادامه داد: ولی فکر میکنم آدم عوضیای بوده. انقدر عوضی که مسئولیت منو به عهده نگیره و مامانم مجبور باشه منو قایم کنه.
پس حدسم درست بود. برای این که دلداریاش بدهم، گفتم: شایدم اینطور نبوده. تو از کجا میدونی شرایطشون چطوری بوده؟ شاید اونم مثل مامانت دائم توی ماموریت بوده. اصلا شاید توی یه ماموریت...
تلما دستش را بالا گرفت و صدایش را بلند کرد.
-میشه دربارهش حرف نزنیم؟
تلما دستش را بالا گرفت و صدایش را بلند کرد.
-میشه دربارهش حرف نزنیم؟
آرام و سرخورده، در خودم جمع شدم و گفتم: معذرت میخوام. فکر کنم دوباره پامو از گلیمم درازتر کردم.
تلما جواب نداد. از گوشه چشم دیدمش که داشت پوست لباش را میکند و صورتش کمی قرمز شده بود. محدوده ممنوعهای داشت که تا میخواستم واردش شوم، اینطوری آژیر میزد. مثل رایانهی پیشرفتهای بود که تلاشهایم برای هک کردنش یکییکی با شکست مواجه میشد.
صدای نفس زدنش را بلندتر از همیشه میشنیدم. تند، کشدار و گرفته. طبیعی نبود. سرم را چرخاندم که نگاهش کنم و دیدم تمام مویرگهای صورتش پر از خوناند. کم مانده بود چهرهاش کبود شود. دستش را گذاشته بود روی قلبش و سینهاش را چنگ میزد. لبهایش خشک شده بودند.
پنیک.
فرمان را به سمت راست چرخاندم. ماشین را در شانه خاکی جاده متوقف کردم و پیاده شدم. ماشین را دور زدم و در سمت تلما را باز کردم. عرق از شقیقههایش میریخت و طوری به خودش میپیچید که انگار داشت میمرد؛ ولی من میدانستم که نمیمیرد. میدانستم که فقط باید صبر کنم تا تمام شود.
شدیدترین زلزلهها هم عمرشان کوتاه است؛ در حد چند ثانیه. پنیک هم مانند زلزله است، سهمگین و ویرانگر اما کوتاه. دستهایش را گرفتم و مقابلش نشستم تا تمام شود. دستانش یخ کرده بودند و میلرزیدند.
به یک سرنخ دیگر رسیده بودم: پدرش.
این مدت بارها درباره گذشتهاش پرسیده بودم و او با جملات سربسته و نامفهوم از گذشته یاد گرده بود، ولی یادآوری هیچچیز باعث نمیشد دچار حمله پنیک شود. تنها چیزی که او را به این حال انداخت، نام بردن از پدرش بود.
او دروغ گفته بود؛ میدانست پدرش کیست؛ خوب هم میدانست. و اتفاقا، از پدرش خاطره هم داشت؛ خاطرهای که بتواند انقدر ترسناک باشد که او را در میان پنجههای حمله پنیک فشرده کند. پدرش کلید گذشتهاش بود.
لرزش دستانش کمکم آرام گرفتند و تنفسش عادی شد. زلزله تمام شده بود
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 157و 15
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 159 و 160
زلزله تمام شده است.
این را وقتی میفهمم که حواس پنجگانهام دوباره به کار میافتند و ادراکم از واقعیت را برمیگردانند؛ و دیگر احساس نمیکنم قرار است بمیرم. هوا دوباره مثل قبل در مجرای تنفسیام تردد میکند و قلبم ضربان طبیعیاش را باز مییابد. خونی که در مویرگهای سر و صورتم تجمع کرده بود، آرام پا پس میکشد و برمیگردد، و دستان یخکردهام گرم میشوند.
خودرو در شانه جاده متوقف شده است؛ مقابل یک زمین کشاورزی. تا چشم کار میکند سبز است و هوا نیمهابری ست. نسیم به صورتم میخورد؛ در ماشین باز است و ایلیا بیرون از خودرو، مقابل من نیمخیز نشسته. چشمم به دستانم میافتد که بیش از همیشه گرماند؛ در دستان ایلیا.
سریع دستانم را عقب میکشم و جیغی کوتاه از میان لبانم بیرون میزند. انگار که روی هر دو دستم مارمولک نشسته باشد. ایلیا هم ناگاه عقب میپرد و قبل از این که زمین بخورد، روی پاهایش میایستد. دستانش را به هم میمالد و میگوید: خوبی؟
ایلیا شاهد این زلزله ویرانگر بوده؛ این که من داشتم میمُردم، این که داشتم جان میکندم. لعنتی. کاش میشد مثل کاغذ تا بشوم، مچاله بشوم و خودم را میان زبالههای کنار جاده گم و گور کنم. سرم را پایین میاندازم.
-خوبم.
هنوز هم رد راه رفتن مارمولک را روی دستانم احساس میکنم. انگار ساعدهایم خارش گرفته. انگشتان دو دستم با هم کشتی میگیرند و خودشان را به پیراهن و شلوارم میکشند تا تمیز شوند. امیدوارم این رفتارم از چشم ایلیا دور بماند؛ که میدانم اینطور نیست. حتما دارد خودش را میخورد.
خم میشود و از داشبورد مقابل من، یک بطری آب درمیآورد. آن را روی پاهایم میگذارد و میگوید: بخور تا حالت جا بیاد و راه بیفتیم. بیست دقیقه دیگه راه مونده...
تعللم را که میبیند، میگوید: الان دوست داری فرار کنی، دوست داری قایم بشی... حتی شاید دوست داشته باشی منو بکشی. اشکالی نداره، درکت میکنم.
عین حرفهای خودم را مثل طوطی تحویلم داد؛ ولی حتی حوصله ندارم بخندم. آرام تشکر میکنم. بطری را میگیرم و برمیگردانم داخل داشبورد. از داخل کیف خودم، بطری کوچکتری درمیآورم و از آن آب مینوشم.
بطری را میگیرم و برمیگردانم داخل داشبورد. از داخل کیف خودم، بطری کوچکتری درمیآورم و از آن آب مینوشم. ایلیا علت رفتارم را میفهمد، اما بدون این که حرفی بزند یا اعتراض کند، دستانش را داخل جیبش میبرد و سربهزیر ماشین را دور میزند. لبش را میجود. خودم را که جای او میگذارم، دلم میسوزد؛ ولی چارهای نیست. مجبورم محتاط باشم.
بقیه راه، سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشمانم را میبندم. اگر فکر کند خوابم کمتر سوال میپرسد و روی اعصابم راه میرود. ایلیا هم سکوت میکند تا برسیم.
بعد از بیست دقیقهای که فقط ادای آدم خواب را درآوردم و از میان چشمان نیمهبازم بیرون را تماشا کردم، ایلیا صدایم زد.
-تلما... بیدار شو رسیدیم.
برای این که نقش بازی کردنم به چشم نیاید، با کمی تاخیر و کش و قوس چشم باز میکنم و خودم را در خیابان سنگفرششدهای میبینم که خلوت است و دو طرفش را ساختمانهای کلنگی چند طبقه گرفتهاند. نخل و سرو و چند درخت دیگر هم وسط خیابان و کنار خانهها کاشتهاند؛ اما در کل خیابان انگار خالی است؛ شاید بخاطر رنگ سفیدِ ساختمانهایش یا فراخ بودن خود خیابان و پیادهروها. معماریاش شبیه شهر سفید است؛ اما کمدرختتر. قدمتش هم به همان اندازه است.
مقصد ما، خانهی یووال، یک آپارتمان چهار طبقه است با دیوارهای خاکی رنگ. ایلیا درست مقابل آن پارک کرده بود. به ساختمان میخورد سی سالی قدمت داشته باشد. سرتاسر دیوار جلویی ساختمان پنجره و بالکن است و پردههایش کرکرهای هستند. حیاط کوچکی دارد که با نردههای چوبی سفید و کوتاه و شمشاد محصور شده است.
ایلیا به یووال زنگ میزند و از رسیدنمان خبر میدهد. ساعت هشت و سی و پنج دقیقه است. فقط پنج دقیقه دیر کردهایم و ایلیا بخاطر همین پنج دقیقه پنجاه بار عذرخواهی کرد.
یووال را پشت شمشادها میبینیم که دارد برای استقبال میآید. یک پسر در اواخر نوجوانی، شاید هجده، نوزده ساله. ترکهای، لاغر، کمی سبزه و با صورتی که هنوز جوشهای نوجوانی و آثار آنها را بر خود دارد. لبخند نمیزند و با اخمهای درهمکشیده از تردید، آرام سلام میکند. حتی وقتی من و ایلیا برای دست دادن دست دراز میکنیم، فقط برای چند ثانیه دستمان را میگیرد، فشار نمیدهد و سریع رهایشان میکند. طوری نگاهمان میکند که انگار آدم فضایی هستیم و هنوز در اعتماد به ما شک دارد؛ و فقط سعی میکند مودب به نظر برسد.