eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.3هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_361 #رمان_زندگی_شیرین کم کم تمام دنیایم در سیاهی مطلق فرو رفت. ک
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ نوک روسری اش را در دست گرفت و اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد. -ببریمش دیگه، این یکی دو هفته ای هم خیلی بهت زحمت داد؟ مات و مبهوت لب زدم: -کی؟ -شانلی دیگه. دست را زیر شانلی گذاشت و خواست او را از روی تخت بلند کند که شانلی یک مرتبه زد زیر گریه. این روزها حساس تر از هر زمان دیگری شده بود. همین طور بی هوا اشک می ریخت و بغل هر کسی نمی ماند. دستم را دراز کردم تا شانلی را بگیرم که محکم تر او را به خودش فشرد. همه می دانستند شانلی در آغوش من ارام تر از هر جای دیگریست. -بزار عادت کنه دیگه مامان. -به چی؟ -به بی مادری. و دو باره اشک هایش روانه شد. بی مادر شدنش چه ربطی به اغوش من داشت. دخترک داشت همین طور گریه می کرد و حرف از عادت می زد؟ بی توجه به حرف هایش دستم را دو طرف شانلی گرفتم و به زور اورا از آغوشش بیرون کشیدم. محکم شانلی را به خودم فشردم که کم کم صدای گریه هایش کم شد. می ترسیدم. از از دست دادن این یادگار شیوا می ترسیدم و اجازه نمی دادم کسی او را از آغوش من بگیرد. شاید اگر امیرعلی این حال را نداشت هیچ وقت شب ها هم او رااز خودم دور نمی کردم. -دخترم بدش به من. -نمی خوام، می بینید که بهونه می گیره. -نمیشه تا اخر توی بغلت باشه. .. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 -چرا نمیشه؟ پس کجا باید بره؟ این دختر که دیگه مادر نداره، پس پیش من می مونه. در باز شد و المیرا هم کم کم وارد اتاق شد. او هم کودکش را در آغوش گرفته بود. نگاهش رنگ شرمندگی داشت. ان ها که نمی خواستند شانلی را از من جدا کنند، مگه نه؟ -دخترم، تو خودت زندگی داری، ان اشالله چند روز دیگه شوهرت هم بهوش میاد، نمیشه که این دختر پیشت باشه. -راست میگه شیرین جون، به خدا واسه خودت میگیم. شانلی تا الان هن خیلی بهت وابسته شده. من چرا نمی فهمیدم حرف هایشان را؟ چرا کلماتشان این قدر از دنیای من دور بود؟ مگر نبود شانلی هم تعبیر داشت؟ شانلی شیوای کوچک من بود که این بار او را به هیچ کس نمی دادم. -خب مهدی بهوش بیاد، باز هم شانلی پیش ما می مونه، مهدی خیلی شانلی رو دوست داره. کم کم خاله هم وارد اتاق شد. شانلی را بیشتر به خودم نزدیک کردم‌ این روز ها به همه بی اعتماد شده بودم، انگار هیچ کس معنای حرف هایم را نمی فهمید، انگار هنه دست به دست هم داده بودند تا ادم ها را از من بگیرند. این همه سال داشتمشان و حالا چطور می امدند و حرف از رفتن می زدند؟ -نمیشه که دخترم، اصلا شوهرت هم بزاره، این دختر بیچاره اذیت میشه. هی صبح این جا، شب اون جا. -حالا شما بزارین تا چهلم پیش شیرین بمونه. ت سیده به سمت زندایی برگشتم. می خواستند از چهلم شیوا برایم کابوس بسازند؟ -اگه عادت کنه چی؟ -این هم حرفیه والا. خودم را روی تخت کشیدم. این آدم ها نمی فهمیدتد، این ها معنی از دست دادند و داع دیدن را نمی فهمیوند. این ها نمی فهمیدند من چقدر برای این دختر جان می دهم، نمی فهمیدند وقتی مهدی را ندارم تا خوبی را برایم معنا کند مجبورم دل ببندم به معصومیت این دختر. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_363 #رمان_زندگی_شیرین نوک روسری اش را در دست گرفت و اشک گوشه ی چ
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ شانلی باز هم جمعیت بالای سرش را دیده بود و وحشت کرد‌، هر چه به آن ها می گفتم این دختر از جمعیت و شلوغی می ترسد انگار نمی فهمیدند و باز دورش جمع می سدند. از اتاق بیرون رفتم و سانای را در آغوشم تکان دادم. هوا هم گرم بود و اتاق با ان هنه ادم گرم تر هم می شد. این گرما کلافه اش کرده بود.مخصوصا وقتی موهایش به عرق پیشانی چسبیده بود. از خانه بیرون رفتم. موهایش را بالا دادم و مشغول فوت کردن پیشانی اش شدم تا خنک شود. ترس از سرماخوردنش اجازه نمی داد زیادی لباس خنک تنش کنم. به هر حال بهار بود و هوا تعادل نداشت. -شیرین مامان، این ها که نمیخوان شانلی رو برای همیشه ببرند. -اره به خدا، اصلا هر هفته بیاین ببینیش، فقط خونه ی ما باشه تا عادت کنه به اون محیط و اینا. جوابش را ندادم و باز هم شانلی را محکم به خودم فشردگ.یک طوری حرف می زدند انگار شانلی من قرار بود پیش ان ها زندگی کتد. من که نمی تواتستم از این یادگار شیوا دل بکنم. مادر امیرعلی جلو آمد و دست هایش را به سمت شانای دراز کرد که شانلی محکم خودش را به من جسباند.‌ و هیچ حسی قشنگ تر ار این نبود. این که حتی کودکی از بین هه تو را انتخاب کند. مثل مهدی که مبان ان همه دختر من را انتخاب کرده بود. -نگاه کن دخترم، از همین الان این طور وابسته ت شده. -خب شده که شده، این بچه که دیگه مادر نداره، پس پیش خودم میمونه. -مادر نداره، اما ما رو داره که. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 -تو اگه عمه اش هستی منم خاله اشم، شانلی بیشتر میش من بوده حس الانم پیشم می مونه. -به هر حال این بچه باید پیش پدرش باشه، امیرعلی هم که میاد پیش ما، پس این بچه هم باید بیاد پیش خودمون. -نمیشه، یعنی نباید باشه. چانه ام از بغص لرزید. این ادم ها حرف من را نمی فهمیدند. این همه سال نفهمیدند و از این به بعد خم نمی فهمیدند، این ادم ها با دنیای من غریبه بودند و نمی فهمیدند حال خراب من را. فقط مهدی می فهمید. فقط او می دانست من چه نی گویم و حیف که او هم خوابیده بود. او که می امد همه چیز درست می شد، وو که می امد و نی فهمید معنی این کلماتی که از دهانم بیرون می امد دیگر چیزی نمی خواستم. اصلا او که می امد نیاز به حرف زدن نبود، او اگر می امد همه چیز را از چشم هایم می خواند. -بده به من شیرین جون. دوباره دستشرا به سمت شانلی دراز کرد که هم من و هن شانلی خودمان را به هم چسباندیم. نمی گذاشتم این دختر را از من جدا کردند. بسم بود...کافی بود برایم... نبود شیوا برایم کافی بود، نبود مهدی تمام توان را گرفته بود... دیگر ظرفیت نداشتم. -مگه نمی بینید که نمی خواد بیاد. -الان چند روزی پیشت بوده بهت وابسته شد، دوسه باری گریه می کنه باز به ما عادت می کنه. -شانلی اون جایی می مونه که یک بار هم گریه نکنه. با صدایی که این روز ها همه در تمنای شنیدنش بودند سرم را برگرداندم. امیرعلی توی حیاط ایستاده بود.با سری به مایین انداخته و موهایی که باز هم شانه نکرده پخش و پلا بود. او اماده بود باز هم کلماتی که برادرانه از من حمایت مب کرد.او اماده بود و او عاقل ترین فرد این جمع بود. حتی بعد از شکستنش هم او امده بود تا حرف حقیقت را بزند. -سلام پسرم، الهی قربونت برم کجا بودی ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_365 #رمان_زندگی_شیرین شانلی باز هم جمعیت بالای سرش را دیده بود
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ شانلی دست هایش را به سمت پدرش دراز کرد و خندید. همه ی ادم ها کسی را دارند که دلشان به او گرم است. کسی که میان فاجعه سر می رسد و ادم را نجات می دهد. کسی که می امد تا ادم را در اغوش بگیرد و بگوید اگر تمام دنیا رفتند من که هستم. و شانلی این یک نفر را در امیرعلی معنا می کرد و من در مهدی و ای کاش زودتر می امد. شانلی را در آغوش گرفت که شانلی دست هایش را به سمت موهای بلندش برد.دستش را مشت کرد که موهایش بین انگشت هایش گیر کرد. شانلی با شیطنت دستش را کشید و خندید. منتظر بود باز هم مدزش برایش قهقه بزند اما امیرعلی به لبخندی قناعت کرد. به لبخندی که بوی تلخی می داد. -داداش، بریم خونه یه چیز بخور. -وا المیرا جون، مگه ما خونمون چیزی نداریم. بیاین داخل. -اوا، نه سهیلا خانم، خب شما حال و روز خوشی ندارین، واسه همین گفتم. و باز هم صدای هق هق گریه های مادر بلند شد.شانلی چشم هایش را درشت کرد و به سمت مادر برگشت. چشم هایش درشت بودند و وقتی گردترشان می کرد خوردنی ترین دختر دنیا می شد. همین طور با تعجب به مادر نگاه می کرد و دست هایش کم کم از روی موهایش سر خورد. امیرعلی بدون هیچی حرفی به سمت دروازه به راه افتاده بود. ای کاش بیشتر می ماند. ای کتس باز هم تاکید می کرد شانلی پیش من می ماند. نمی توانستم تا وقتی مطمئن نشدم او را روانه کنم. -امیرعلی. ایستاد اما سرش را برنگرداند. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 -شانلی این جا زیاد لباس نداره، بیام لباس هاش رو بیارم؟ و من این همه شهامت را از کجا اورده بودم؟ این همه سال هیج وقت مخالفت نکرده بودم. همیشه تابع بودم حتی به اجبار و اگر کسی نبود تا نجاتم دهد زندگی من به خط دیگران نوشته شده بود. -تو ماشین منتظرم. و با حرفش لبخندی روی لب هایم نشست. شهامت پیدا کرده بودم چون دل بسته بودم به یادگار خواهرکم. حالا که او رفته بود می فهمیدم معنای بودنش را. دلم می خواست باشد،باز کنایه و طعنه بزند اما باشد، باز بهم بخندد اما باشد، باز خوشگلی اش را به رخم بکشد اما باشد. زود به سنت خانه رفتم. نفهمیدم چطور جادر را روی سرم انداختن و همین طور از خانه بیرون زدم. پچ پچ ها بود اما من می خواستم کنار شانلی باشم و شاید.... شاید دلم لک زده است برای خانه ی شیوا که روزی با دست های خودش مرتبش کرده بود. دلم می خواست باز هم بروم در ان خانه ای که هر جایش بوی او را می داد، ان خانه ای که به نام او بود و باز هم صدای خنده ها... سوار ماشین شدم. امیرعلی شانلی را به اغوشم داد و ماشین را روشن کرد. توی ماشین صدایی جز صدای ملچ و ملوچ دست خوردنش نبود. -داره دندون در میاره. امیرعلی نیم نگاهی به شانلی انداخت و بدون هیج واکنشی به رانندگی اش ادامه داد. دستش را ارام از دستش بیرون اوردم که صورتش را جمع کرو و لجبازتر از قبل مشغول خوردن دستش شد. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_367 #رمان_زندگی_شیرین شانلی دست هایش را به سمت پدرش دراز کرد و
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ امیرعلی کلید را توی در چرخاند... صدای چرخیدن کلید شبیه ناقوس مرگ بود. این خانه که یک روز خانه خواهرکم بود، حالا شده بود ماتمکده، حالا شده بود مرداب خاطرات، مردابی که می‌خواست مرا در خود فرو ببرد و امیرعلی چطور می‌توانست این غم را تاب بیاورد وقتی هنوز پا در این خانه خوفناک می گذاشت؟ در را باز کرد د عقب ایستاد تا من وارد شوم‌ نمی‌توانستم..‌‌. تنهایی رفتن در این خانه را نمی‌توانستم تاب بیاورم. دو هفته پیش من و شیوا در همین خانه نشسته بودیم و نقشه مراسم ولیمه‌ی مادر و پدر را می کشیدیم و حالا من در سرم مراسم چهلمش را می‌پروراندم. سخت نبود.... خیلی فراتر از سخت...آن قدر فراتر که واژه ای برایش پیدا نکردم. سخت تر هم می شد وقتی کسی هم نبود تا آرامم کند، وقتی مردم آن گوشه و روی تخت خوابیده بود و دیگر نبود تا سر روی شانه‌هایش بگذارم. آرام لب زدم: - می‌شه اول تو بری؟ سرش را تکان داد و وارد خانه شد دست‌هایم لرزید. شانلی هم متوجه این لرزش شد و چشم‌هایش به سمت دست‌هایم رفت اما خودم را کنترل کردم و وارد خانه شدم. با دیدن صحنه روبرویم مات سر جایم ایستادم. چشم‌هایم گرد شد. زلزله آمده بود؟ همه ی در خانه چشم دوختم. هیچ چیز سر جایش نبود و همه چیز درهم ریخته بود. مبل‌ها واژگون شده بودند، ضرف‌ها شکسته بودند، عکس‌هایی که هر گوشه پرت شده بودند و میزی که شکسته بود و... و‌.... لکه های خون... نگاهم به دست امیرعلی افتاد. دست هایش را آرام مشت کرد اما زخمش باز هم مشخص بود. روی قوزک دست‌هایش سابیده بود انگار زیادی این مصت ها را به دیوار زندگی کوبیده بود. صدای ضعیفش را شنیدم. - ببخشید یه کم بهم ریخته است . این فراتر از یک کم بود شاید نمی‌شد نامش را خانه گذاشت دگر. ولی همان بهتر.... وقتی زنی نبود تا این خانه را مرتب نگه دارد چرا باید شکل مرتب بودن به خود می‌گرفت؟ اشک‌هایم آرام روی گونه‌هایم ریختند اما صدای هق‌هق ان را در گلو خفه کردم که شانلی نترسد‌. به اندازه کافی برای دیدن خانه‌شان چشم‌هایش گرد شده بود‌‌ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 زود به سمت اتاقش رفتم. می‌خواستم زودتر لباس‌هایش را بگیرم و از این خانه ماتمکده بیرون بیایم، از این خانه‌ای که جای جایش بوی مرگ می‌داد. -شیرین. به سمت امیرعلی برگشتم. - من اگه اون‌جا گفتم قراره صبح ها پیش تو بمونه، چون حس کردم اول شانلی و بعد خودت راحت‌ترین، اما اگه نمی‌تونی نگهش داری خودم هستم تا ابد. و نگاه عاشقانه‌اش به سمت شانلی کشیده شد. می‌دانستم که او بود، او همان قدری که برای شیوا مرد بود برای شانلی هم پدر بود و همان قدر که در این زندگی صبر داشت در بزرگ کردن شانلی هم صبر داشت‌‌. - نگران نباش، نمی‌ذارم دخترکم دست هیچ‌کس بزرگ شه. چقدر این صدای پر از تحاکم و جدی اش برایم غریبه شده بود. چند وقتی بود که حرف نزده بود؟ دست‌هایش را دراز کرد که شانلی با هیجان به سمت پدرش رفت. اشک‌هایم با سرعت بیشتری روی گونه‌هایم ریختند. چرا باید بحث باشد سر بزرگ کردن این دخترک؟ مگر او چند سال داشت که این طور... نفس کلافه ای کشیدم. هیچی سر جایش نبود، هیچ چیز! - همون قدری که تو با دیدن شانلی یاد شیوا می‌افتی منم می‌خوام از این یادگار خواهر کم مراقبت کنم. امیرعلی سرش را تکون داد و همین شد تنها دلیل دل‌خوشی من و شاید تنها دلیل نفس کشیدنم بعد از نفس کشیدن‌های مهدی اتاق. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_369 #رمان_زندگی_شیرین امیرعلی کلید را توی در چرخاند... صدای چرخی
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ وارد اتاق شدم. اتاقش شانلی تمیز بود، شاید مرتب تر از همیشه. بوی گل می‌داد، بوی یاس... یاس... یاس.... بوی عطری که شیوا همیشه می‌زد. نمی‌دانم من توهم شیوا گرفته بودم یا امیرعلی می‌خواست همه جا را پر از شیوا بکند. هر چه بود من از این بو و از این یاد و از این خاطرات می‌ترسیدم، وحشت داشتم از مرور گذشته‌ای که پر از خوشی بوده و از دست رفتنشان نابودم می‌کرد. به سرعت لباس‌های شانلی را در کیف گذاشتم. دو نیمشان کردم. نیمی برای روزهایی که در کنار من بود و نیمی برای شب‌های کنار پدرش می‌خوابید. ای‌کاش امیرعلی خانه را عوض می‌کرد، ای‌کاش دیگر پا در این خانه نمی‌گذاشت . حداقل شانلی را در این خانه نمی‌آورد. این خانه طلسم شده بود، صدای خنده های شیب و جای جای خانه به گوش می‌رسید. شانلی نمی‌توانست دوام بیاورد. آن کودک نمی‌توانست این صداها را بشنود و دلتنگش را فرو بگذارد. او که نمی‌توانست حرف بزند! شده بود مانند من، من بلد بودم بگویم گوشی نبود برای شنیدن، شانلی بلد نبود که بگوید. حضورش در چارچوب در حس کردم شانلی مشغول بازی با دکمه های پیراهن مشکی‌اش بود و او خیره به موهای طلایی شانلی که او را هم از شیوا به یادگار گرفته بود. خواستم دل به دریا بزنم و بگویم این روزها که زیاد دل به دریا می‌زدم. .. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 می‌خواستم بگویم چون دلم به حال خودم می سوخت. مهدی به من یا داده بود خودم مهم تر از همه هستم و من دلم برای این منی که در حال تباه شدن بود می سوخت. می خواستم بگویم چون می دانستم بعدها به سرم می‌زند و دلم هوای خانه را می‌کند و باز می‌گیرد در این اتاق‌ها. - نمی‌خوای از این‌جا بری؟ سرش را بلند کرد. چشم‌هایش دیگر مثل قبل نبود تیله‌های مشکی‌اش انگار در دریای غوطه‌ور بوده‌اند، در دریایی از غم! و دیگر لازم نبود تا بگوید و تا بگرید. چشم‌هایش همه‌چیز را می‌گفتند. چشم هایش چه قدرتی داشتند، چه خوب می توانستند این غم نشسته قلبش را معنا کنند. اما من.... نمی‌توانستم حسم را بگویم. شاید این حس من با حس لو متفاوت بود‌. این روزها هر کس که به حال خودش می‌گریست. - خب این‌جا هنوز بوی شیوا رو می‌ده.... می‌دونی هم واسه خودت تلخه و هم... ونگاهم به سمت شانلی کشیده شد. اصلاً می‌دانست مادرش در این خانه بود؟ او بعدها چهره زیبای مادرش را به‌خاطر می‌آورد یا نه‌؟ من فقط او را بهانه‌ای کرده بودم برای دل خودم. - نه، نمی‌تونم....یعنی این خونه پر از خاطرات شیوا است. خاطرات.... دقیقاً همان خاطرات بودند که جان می‌گرفتند. -خب برای همین می‌گم، خیلی اذیت می‌شی این‌جا. پوزخندی گوشه‌ی لبش نشست. - اذیت؟... اذیت برای یک ثانیه‌ی حالم هم کمه. از اتاق بیرون رفت. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_371 #رمان_زندگی_شیرین وارد اتاق شدم. اتاقش شانلی تمیز بود، شاید
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ می دانستم نمی‌توانم راضی اش کنم. هیچ‌گاه خیال راضی کردن امیرعلی به سرم نزده بود. می‌دانستم وقتی حرفس را بزند تا تهش هست، پس هیچ‌گاه نخواستم با او مخالفت کنم و این‌بار هم انگار نمی‌توانستم. مس بهتر بود با خودم کنار بیایم، که باور کنم دیگر نمی‌توانم پا در این خانه بگذرم. اصلا وقتی شانلی در کنارم بود چه دلیلی داشت باز بیایم ؟ شانلی بود دیگر بود و تمام خاطرات گذشته را برایم زنده می‌کرد. لباس هایش را گرفتم و از اتاق بیرون رفتم. کنار مبل های برعکس شده ایستاده بودند. دست‌هایم را برای در اغوش گرفتنش دراز کردم که خودش رو به پدرش چسباند. - دیگ نمیرم بیرون، پیش خودن هست. سرم را تکان دادم. دلم برای این دخترک لک می‌زد اما امیرعلی هم دل داشت دیگر! کیف را گرفتم و باز هم مقصدم بی‌اختیار به سمت بیمارستان کج شد، باز هم نشستم بالای سر مردم. مردی که قشنگ خوابیده بود و زمان‌ها انگار قصد رفتن نداشتند، شاید پلک های او با زمان قرارداد بسته بود. پلک هایش عهد بستن کرده بودند و زمان قصد کند شدن. کنارش روی صندلی نشستم کتاب قرآن را باز کردم. و من دلخوش کرده بودم به صدای نفس هایش که به من می فهماند هنوز انیدی برای زندگی و زنده ماندن هست، هنوز کسی هست که می دانستن وقتی بیدار شود دنیا را برای غم قلبم ویران می کند. با صرای ارام اولین ایه را زمزمه کردم: وَ اصْبرِْ وَ مَا صَبرُْکَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ لَا تحَْزَنْ عَلَیْهِمْ (  و صبر کن در آنچه به تو رسید و نیست صبر تو مگر به توفیق خدا. و غمگین مشو) 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 چشم هایم را باز کردم. نگاهی به ساعت انداختم. نه و نیم بود، پس چرا شانلی را نیاورده بود؟ شاید من خواب بودم و بیدارم نکردن. اما هر بار شانلی اتقدر اشک می ریخت که خودم بیدار می شدم و در اغوش می گرفتمش. نکند... هراسان از جایم بلند شدم. از دیروز که نادر امیرعلی امده بود می ترسیدم. هراس داشتم که با انیرعلی حرف بزنند و نظرش را عوض کنند. با همان موهای ژولیده و چشم های پف کرده با سرعت از روی تخت بلند شدم و به سمت هال رفتم‌‌. می دانستم حداقل یکی از زن های فامیل باز هم انده است تا مثلا مادر تنها نباشد اما برایم مهم نبود. می خواست در دلش بگوید شبیه امازونی ها هستم دیگر... بگذار بگوید وقتی قلبم این طور برای شانلی می تپید. در را باز کردم‌. عمه و دختر عمویم مشغول حرف زدن بودن که با دیدن من ساکت شن. -چی شده شیرین جون. -شانلی کجاست؟ -شانلی؟ والا ما که از دیشب اومدیم شانلی رو ندیدیم. -امیرعلی نیوردتش؟ سرشان را تکان دادند که قلبم ریخت. مگر من می توانستم یک روز را بدون شانلی و مهدی بگذارنم؟ فقط نیم ساعت از زمان همیشگی اش گذشته بود اما قلب من این نیم ساعت را هم تاب نمی اورد‌ وقتی قصد داشتن او را از من جدا کنند قلبم تاب نمی اورد، نمی شد که تاب بیاورد وقتی نمی فهمیدند من با شانلی تفس می کشم. شماره ی امیرعلی را گرفتم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_373 #رمان_زندگی_شیرین می دانستم نمی‌توانم راضی اش کنم. هیچ‌گاه
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ سرفه ای کردم تا گلویم صاف شود و خمار بودنش از بین برود. -بله. -سلام. و جواب را نداد. این روز ها از حرف زدن دوری می کرد. -پس چرا شانلی رو نیاوردی؟ -توراهم. و بوق های متعدد که رر گوشم پیجید. همین شد تنها خلاصه ی حرف زدن هایش. ای کاش خدا می توانست ارانش کند. من ایمان داشتم مهدی چند روز دیگر بهوش میاید و من را ارام می کند اما امیرعلی به چه کسی دل می بست؟ نفس کلافه ای کشیدم. باید با مادر حرف می زدم، شاید هم با مادر امیرعلی. باید بهم یقین می دادند که امیرعلی را از تصمینش منحرف نمی کنند وگرنه هیچ چیز از من نمی ماند با این همه استرس. نیم ساعتی گذشت که زنگ خانه به صدا در امد. خودم با سرعت از اشپزخانه بیرون پریدم. دکمه ی ایفون را فشرد و نفهگیدم کفش چه کسی را پوشیدم. امیرعلی دم دروازه ایستاده بود. -سلام. لب هایش کمی تکان خوررند. این یعنی جوابن را داد؟ چه اهمیتی داشت؟ شانلی را از اغوشش گرفتم. کمی نق زد که امیرعلی دندانگیری را به رستش داد‌. با دیدن ان دندان گیر پلاستیکی و صورتی لبخندی روی لبم نشست. خیال می کردم حرف دیروزم را نشنیده بود. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 شانلی دست هایش را دراز کرد و انلاستیک را از دست امیرعلی قاپید. آن را در دهانش فرو کرد و مشغول گاز زدنش شد. -اینم برای خودت. با تعجب به جعبه ی در دستش نگاه کردم. -چیه؟ -شیوا خریده بود. با تعجب جعبه را از دستش گرفتم. به اطرافش نگاه کردم. تا انجا کهیادم بود شیوا هرگز برایم کادویی نخریده بود. -برای چی؟ -سر عقد بده بهت. و جعبه از دست هایم رها شد و با صدای بدی روی زمین افتاد. خواهر کم یک هفته پیش به فکر کادوی عقدم بود و من حالا تدارک مراسم عزایش را می‌چیدم؟ همه‌چیز به یکباره بر سرم خراب شد. دست‌هایم سست شد و پاهایم ناتوان. امیرعلی متوجه حالم شد و شانلی را با سرعت از دستم گرفت. فهمید ک تعادل ندارم. نگاهم به سمت زمین کشیده شد به سمت گردن‌بند طلایی که روی سرامیک‌های قدیمی حیاط خودنمایی می‌کرد‌. بزاق دهانم را قورت دادم و سرم باز سیاهی رفت. این گردنبند به من قرار بود داده شود و قرار بود شیوا با دست‌های خودش دور گردنم گذاشته شود. پس الان دیگر چه فایده‌ای داشت؟ خم شدم. با همان حال خراب خم شدم. لب‌هایم می‌لرزید اما اشک بازهم نمی‌آمد. وصلاً اشکی هم مانده بود؟ اقیانوس هم بود دیگر خشک می‌شد! گردن‌بند را با دست‌های لرزانم از روی زمین برداشتم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_375 #رمان_زندگی_شیرین سرفه ای کردم تا گلویم صاف شود و خمار بودنش
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ گردنبندش داغ بود، شاید از جنس آتش ساخته بودنش، آتشی که قرار بود مرا بسوزاند. کمر راست کردم و دیگر نتوانستم مانند چند دقایق پیش نفس بکشم. قرار بود این گردن‌بند را خود شیوا به من بدهد، آن‌هم سر عقدم، زمانی‌که کنار مهدی نشسته بودم و زمانی‌که رسماً نامم در شناسنامه‌اش رفته بود و حالا که نه مهدی ماند و نه شیوا. حالا دیگر نمی خواستمش. نمی‌خواستم... من هیچ یادگاری از شیوا را نمی‌خواستم. چون من تاب نمی‌آوردم. مردها گریه نمی‌کردند موهایشان سفید می‌شد و من می‌ترسیدم از سفید شدن موهای امیرعلی اما نمی‌توانستم تاب بیاورم. زن‌ها می‌شکستند و من بدجور شکسته بودم. شانلی را با سرعت از آغوشش بیرون کشیدم و به سمت خانه رفتم.... نه، دویدم. خواستم فرار کنم از آن گردن‌بندی که باز هم خیال‌ بافی های چند وقت پیشم رو به یادم می‌آورد. آن زمان‌هایی که خودم را سر سفره عقد کنار مهدی تصور می‌کردم. " -عروس خانوم وکیلم؟ -با اجازه بزرگترا بله..." و بله ای که باید چمد وقتی تا سرد شدن این داغ به خیال می سپردم. " آقای داماد وکیلم؟" و او نگاهم می کرد و بله ای می‌گفت. چه می‌شد حداقل کمی از این خیال‌های به واقعیت می‌پیوست؟ بعد از بله گفتنم جشن می‌گرفتند و هیچ‌چیز جز مهدی برایم معنا پیدا نمی‌کرد اما همیشه همان خیال ماند و... شانلی را به داخل اتاق بردم و دوتایی بازی کردیم. دور از چشم همه دنیا بازی کردیم، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. بازی کردیم تا فراموش کنیم واقعیت های تلخ را. ... 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 بعد از ناهار شانلی را روی پاهایم نشاندم. خواستم از همه دنیا دوری کنم. آن بیرون پر بود از زن‌هایی که می‌آمدند تسلیت می‌گفتند، دل‌داری می‌دادند، گریه می‌کردن و می‌خواستم از همه‌شان دوری کنم. همه آن‌هایی که روزی شیوا هم‌نشین ایشان بود. گوشی موبایلم روی تخت لرزید نگاهم به سمتش رفت با تعجب نام را خواندم... اشتباه می‌خواندم؟ دوباره خواندم... سه بار... چهار بار... موبایل را از روی تخت برداشتم. میان دست‌های لرزانم گرفتم و باز خواندم. با دو دست محکم موبایلم نگه‌داشتم و نگاهی به نام کردم. اشتباه می‌کردم دیگر، مگر نه؟ من که از خدایم بود اشتباه نباشد. لبخند کم‌کم روی لب‌هایم جان گرفت. بعد از ده روز دربه‌دری برای اولین‌بار به جای اشک لبخند زدم. آن‌هم از ته دلم ذوق داشتم. دست‌هایم باز هم می‌لرزید اما این‌بار از روی ذوق نه از روی اشک. شانلی همراهم می‌خندید. دخترک امروزی سرحال بود. فقط می‌خندید و دست‌هایم روی دکمه سبز فشرده شد، محکم هم فشردم. موبایل را کنار گوشم گذاشتم. - الو مهدی. و با شنیدن صدای زهرا تمام ذوقم به‌یک‌باره از بین رفت. - سلام شیرین جان. ساکت شدم. باید آن‌همه ذوق الکی تمام می‌شد یا نه. من که امید داشتم مهدی همین روزها بیدار شود، فقط خیال می کردم چشم های بازش را من زودتر از همه ببینم. دلم می خواست بازهم زنگ بزند، نه این‌که برای نامش روی موبایل این‌همه بالا پایین می‌پریدم. اخر هم می‌فهمیدم یک امید واهی بود. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_377 #رمان_زندگی_شیرین گردنبندش داغ بود، شاید از جنس آتش ساخته بو
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ - سلام زهرا جان. -چرا فکر کردی مهدیه؟ یعنی داداشم خوب میشه که بتونه بهت زنگ بزنه؟ صدایش بغص داشت. -امید..‌. تنها چیزیه که دارم‌. پوزخندی زدم و این روزها تلخ هم شده بودم. -اتفاقی افتاده زهراجون؟ - اتفاق؟ نه. راستش رو بخوای گوشیم خراب شده. فقط مهدی هم شماره ات رو داشته، مجبور شدم با گوشیش زنگ برنم. او تقصیری نداشت. من دنبال کورسویی از امید بودم، حتی واقعی نبودن. - مهدی حالش بهتر شدهگ - همان‌طوره. و پایان حرفش آهی کشید و آهی که تفسیر تلخ این روزهایم بود. مشغول بازی با یقه شانلی شدم و او هم آن پلاستیکی صورتی را در دهانش فرو کرد و دندان‌هایی که درنیامده است. -تو خودت خوبی شیرین جون؟ حالت چطوره؟ بهتر شدی؟ - بهتر؟.... همون‌طور. منم زبانم نچرخید که بگویم تا وقتی‌که مهدی همان‌طور باشد من هم همان طور هستم. زبانم نچرخید چون حیا می‌کردم، چون نمی‌توانستم پیش هیچ‌کس جز خود مهدی حرف بزنم، من همیشه حرف‌هایم را در گلو خفه کردم و حالا هم که او نبود باز خفه می‌کردم. -عزیزم واقعاً داغ خواهر خیلی سخته، من که شیوا جون روو چند باری دیدم الان اصن باورم نمی‌شه اون هم به رنگ و رو شوق‌ وذوق یک‌بار بشه یک جسم بدون روح. حالا تو دیگه جای خود داری این‌همه سال باهاش بودی. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_379 #رمان_زندگی_شیرین - سلام زهرا جان. -چرا فکر کردی مهدیه؟ یعن
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ پس از حرفش اهی کشید. او نمی دانست حالا بغض من به بند انگشتی، به اهی، به ناله ای، به تسلیتی بند است تا پاره شود و ببارم؟ -واقعا متاسفم عزیزدلم. این بغض باز هم در گلویم جاخوش کرد. باز هم نبارید و تبدیل به اشک نشد تا من را تا مرز خفگی ببرد. نتوانستم حتی تشکری کنم. لب هایم تکان خورد اما صدایی در نیامد. -شیرین جون راستش رو بخوای می خواستم یه چیزی بهت بگم. و ناله ای ک از میان لب هایم بیردن امد: -جانم. -اسمان میگه داییش یه سری دوست و اشنا داره تو خارج، مامان این ها می خوان مهدی رو ببرن اون جا. دستم از روی یقه ی شانلی سر خورد. دیوانگی بود.... جنون بود... این دنیا منون داشت. این سرنوشت من عقلش را از دست داده بود. وگرنه مگه می شود به همین راحتی همه جیز را از من بگیرد؟ او اگر بهوش بیاید... کیلومترها با من فاصله دارد و من کیلومتر ها چشم های باز او را دیرتر می دیدم. -چرا؟ دکتر که گفته خوب میشه. اون بهوش میاد زهرا، من مطمئنم... همین روزها بهوش میاد، این هفته نشد هفته ی بعد که دیگه چشم هاش رو باز میکنه. شانلی با ان چشم های گردش مات و مبهوت من شد. نباید جلوی این بچه این طور ضجه می زدم. باید خودم را کنترل می کردم.... باید می توانستم جلوی خودم را بگیرم... حداقل برای این... نه، نمی توانستم! به همین راحتی... 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 -یه لحظه. دستم را روی میکروفون موبایل گذاشتم. با یک دستم شانلی را دز روی تخت بلند کردم و به اجبار وارد هال شدم. نگاهی به اطراف کردم. حال مادر که بد بود، به احبار به زندایی اشاره ای کردم. -جانم شیرین. -یه لحظه شانلی رو نگه می دارید. -اره عزیزم، بیا بغل من گوگولی. و شانلی با کمی بد خلقی در آغوش زندایی رفت. دوباره وارد اتاق شدم و در را محکم بستم. خودم را به تخت رساندم. دیگر مثل قبل پاهایم جان نداشت. نمی تدانستم به همین راحتی روی ان ها بایستم. مخصوصا وقتی حرف از دوری می امد. دوری از مهدی؟...کابوس بود. -می شنوم زهرا جون. -عزیزم باور کن من خودم هم راضی نیستم داداش رو ببرن. خودم همه جا خوندم حیات نباتی هیچ درمان سریعی نداره ولی... میدونی که مامان چقدر نگران. -خب منم نگرانم، منم یه پام بیمارستان یه پام پیش شانلی، اما مگه جز دعا کاری از دستمون بر میاد؟ مگه چقدر بیهوشیش طول میکشه؟ یه هفته؟ دو هفته؟ اصلا دو ماه؟ بهتر از اینه که ببرینش خارج. -هیچی معلوم نیست. -معلومه، معلومه که بهوش میاد. حتی فکر این که پیمان بیشتر از یک ماه بیهوش باشد هم نمی توانستم بکنم. محال بود اصلا. -ان اشالله. ما که از خدامونه ولی.... -ولی چی؟ -مامان قبول نمی کنه. اسمان هم هی اصرار، دیگه ما هرچی میگیم بی تاثیره. -من الان میام باهاشون حرف می زنم. نیم خیز شدم تا از جایم بلند شوم که فریاد زد: -نه... مات و مبهوت سرجایم نشستم. هردویمان ساکت شدیم. نه صدایی پس از فریاد او امد و نه من جیزی از فریادش فهمیدم که حرفی بزنم ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_380 #رمان_زندگی_شیرین پس از حرفش اهی کشید. او نمی دانست حالا بغض
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ طوری فریاد زده بود که خیال کردم چیز بدی گفتم. حرف زدن با مادر مهدی چه ایرادی داشت که این طور فریاد زده بود؟ دستپاچه شروع به حرف زدن کرد. -می دونی شیرین جون، الان یکم جو خونمون خوب نیست. هم مامان و هم تو خیلی حالتون بده، ان اشالله یه زمان دیگه. -کدوم زمان وقتی میخوان مهدی رو ببرن؟ -خب... خب.... می دانستم چیزی در ان خانه است که مشکل ساز بود. شاید اسمان... شاید او خوشش نمی امد من با مادر نهدی حرف بزنم. اما من که کاری به او نداشتم. من که اصلا با او برتوردی نداشتم. پس مشکل من کجا بود که نمی توانستم با مادر مهدی حرف بزنم؟ -شیرین جون الان نه دیگه. گیج و هنگ پرسیدم: -چرا؟ -بعدا بهت خبر میدم. -مهدی..‌. زهرا باهاشون حرف بزن نبرنش. -باشه عزیزدلم، خیالت جمع. تماس را قطع کرد اما من خیالم جمع نشد. تا وقتی که عزیزم گفتن های مهدی را نمی شنیدم خیالم جمع نمی شد. باید می رفتم.از این به بعد ساعت بیشتری را پیش مهدی می ماندم‌ این طور خیالم کمی... فقط کمی راحت تر می شد که او را بی خبر از من نمی برند. انقدری نامرد بودند کبی خبر از من بروند؟ گمان نمی کردم... لباسم را موشیدم و از اتاق بیرون امدم. شانلی بغل مددر بود. حتما نتوانسته بود بغل زندایی تاب بیاورد. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 این لجبازی های شانلی برای نبود مادرش هم کارم را سخت می کرد‌. ای کاش می شد روحم را بفرستم پیش مهدی و خودم کنار شانلی بمانم. -کجا بری مامان؟ -بیمارستان. زندایی همین طور که سینی چایی جلوی خودش و مادر می گذاشت ابرویی بالا انداخت. -وا، چرا اینقدر میری بیمارستان؟ -چون مهدی بستریه. حس می کردم دیگر صبر قبل را ندارم‌. گمان می کردم اگر حرف بزنند کنترلم را از دست می دهم و عقده ی تمام این سال ها تیکه شنیدن و سکوت کردنم را سرشان خالی می کردم‌ فقط ای کاش زیادی روی عصاب خراب من راه نمی رفتتد. -خب زندایی جون، تو که الان با مهدی نسبتی نداری. به خدا مامانش هم این قدر نمیره بیمارستان. ابرویم را بالا انداختم. انقدری من وابسته ی مهدی بودم که خودم هم نمی دانستم چطور نسبتمان را بیان کنم. ان وقت او جرف از نداشتن نسبت می زد؟ چرا این روز ها همه اشتباهی حرف می زدند. انگار همه اشتباه می رفتند. -من و مهدی با هم نامزدیم زندایی، حتی به هم محرمیم. پایش را روی ما انداخت و با خیال راحت جرعه از پچایش را خورد. این طور من را به تشویش انداخت بود و خونسرد بود؟ می دانست با حرفش چه غوغایی درونم برپا بود؟ این روزها من دل نازک تر از هر زمان دیگری شده بودم‌. ای کاش این را دیگران کمی می فهمیدند. -می دونم عزیزم. ولی به هر حال رسمی نشده که، منم نمیگم نرو.برو عزیزدل ولی نه این که نصف روزت رو اون جا باشه. -راست میگه زنداییت دخترم. میری اون جا پیش یه جسمی که نه حرف میزته و نه حرکت میکنه که چی؟ -والا. اصلا می دونی سهیلا جون الان بهترین زمانه که شیرین سیاست خودش رو نشون بده. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_382 #رمان_زندگی_شیرین طوری فریاد زده بود که خیال کردم چیز بدی گ
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ مات و مبهوت نگاهشان کردم‌ من می گفتم تمام جانم بند ان بیمارستان و ان تخت هست ان وقت ان ها حرف از سیاست می زدند؟ -اره والا. مامان نمی خواد بری. -والا خواهر، همین زنداداش من... کیفم را روی دوشم تنظیم کردم و لب زدم: -خداحافظ. قدمی به سمت در برداشتم که صدای اعتراضشان بلند شد. -وا دختر این همه برات حرف زدیم. بدون این که برگردم لب های لرزانم را از هم باز کردم. -من می رم پیش همون جسم بی روحی که میگین، چون اون جسم به جای نیش زدن ارومم می کنه و به حرفام گوش می ده. قدم هام رو تند کردم و به سمت در رفتم. من نمی گذاشتم هیچ کس بین من و مهدی فاصله بیندازد. نه مادرش که می خولست او را کیلومترها دور کند و نه هرکس که بگدید رفتن پیشش فایده ای ندارد. اژانسی گرفتم و رفتم. سخت بود بین شانلی و مهدی انتخاب کردن. پیش هرکدام که باشم نگرانی ان یکی امانم را می برید. توی آژانس بند انگشت هایم را لمس می کردم و ذکر می گفتم، برای سلامتی مهدی، برای شادی روح شیوا و... برای ارامش دل خودم که ویران بود. وارد بیمارستان شدم. به سمت اتاق مهدی رفتم که پرستاری جلویم را گرفت. -کجا عزیزم؟ -اتاق نامزدم. -فعلا بالا سرش هستن، بهتره یکم صبر کنی. -ولی من حالا باید ببینمش. انقدری حال این روزهای من زار بود که تمام پرستارهای این بخش می شناختنم. ناچار نگاهم کردد. می دانستم که دلش نمی امد به این صدای پر بغض و چشم هایی که از شدت گریه گود افتاده بودند نه بگوید. -برم؟ -اخه... -می دونی که نمی تونم بیرون باشم. 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 -پس به مادرش این ها بگو زود بیان بیرون. سری تکان دادم و با تشکر از کنارش رد شدم. حس ترحم مزخرف بود اما من انقدری غرق درد بودم که برایم مهم نباشد. در را باز کردم. با دیدن اسمان که دستش روی موهای مهدی بود دهانم باز ماند. با دیدن من سریع دستش را برداشت و عقب کشید. -سلام. به خودم امدم و سلامی زیر لب کردم. مهدی که خواب بود اما‌... اما... من دلم تمی خواست او با ان شب رنگ های کوتاه بازی کند. ان ها فقط بازی دست های من را می خداستند. مادرش با گوشه ی چادر اشک چشم هایش را باز کرد. جلو رفتم و کنار مهدی ایستادم. ای کاش اسمان نمی داد. ای کاش او این طوری بالا سر مهدی نمی ایستاد. می خواستم حسود ترین دختر بشوم و او نیاید، می خواستم باز هم حسادت دلخورم کند و مهدی باز بهم بخندد. -شیرین جون بهت تسلیت می گم. -ممنون. خب از میان ان حجم حسادت همین کلمه هم به اجبار بیرون امد. -خیال نمی کردم به مهدی سر بزنی. -چرا؟ شانه ای بالا انداخت. دیگر حوصله ی بحث با او را نداشتم. شاید بحثی هم نبود اما.... اما من حسود بودم و حرف زدن با او ازارم می داد. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574