17.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺بافت گوشواره آویزی
#رضایت_با_لینک
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷بافت دستبند
#رضایت_با_لینک
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🔷 گردنبند زیبا
#رضایت_با_لینک
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
22.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷🔸بافت گردنبند
#رضایت_با_لینک
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
May 11
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_619 باز هم ابروهایش را بالا انداخت. کمی خم شد که بوی عطرش تند ت
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_621
و خیال نمی کردم او هم اصراری داشته باشد تا جلوی حرف زدن چشم ها را بگیرد. او خوب می دانست که کسی در این جمع نیست تا حس ها را بخواند. هر کس در پی زندگی خودش می گشت و حتی کلمات هم به سختی ان ها را متوجه ی دیگران می کرد.
دخترکم با آن لب های کوچکش شمع را فوت کرد و چقدر جای شیوا برای دیدن این لحظات خالی بود. برای این که ببیند چطور دخترش روی پاهای خودش ایستاده است، چطور می خندد و چطور برای تولد خودش دست می زند.
از مادر شانلی فقط خاطراتش بود که گاهی به ذهن هر کداممان خطور می کرد و آهی بعد از آن روانه می شد. اما هیچ کداممان جرئت به زبان آوردنش را نداشتیم. می دانستیم که تلخی نبودش آن قدر زیاد هست که شیرینی تولد شانلی را خراب کند و ما نمی خواستیم این خنده را از روی لب های این دختر بگیریم.
سینی چایی را روی میز گذاشتم و خودم هم استکانم را از روی آن برداشتم. روی مبل تک نفره ای نشستم و حواسم به شانلی بود تا مبادا دوباره ان حس دشمنی اش با اهورا بیدار شود و آن پسرک را اذیت کند.
بقیه هم حسابی مشغول حرف زدن بودند.
-شیرین خانم.
استکان را از لب هایم جدا کردم و به سمت شوهر المیرا برگشتم.
-بله.
پایش را روی پا انداخت. بر خلاف المیرا مرد چاقی بود. اصلا هیکل بزرگش به نحیفی المیرا نمی آمد اما به جایش حسابی مرد خوبی بود.
آن قدر خوب که حتی شیوا هم از او تعریف می کرد و همیشه می گفت اگر یکی نفر باشد که در آن خانه ازش خوشم بیاید آقا حامد است.
-از نامزدتون چه خبر؟
یک مرتبه صدای سرفه های مادر بلند شد. انگار چای در گلویش گیر کرده بود و مادر امیرعلی سعی می کرد ضربه ای به پشتش بزند تا آرام شود.
به جای ناراحت شدن این بار لبخند نامحسوسی روی لب هایم نشست. چقدر خوب بود که یکی پیدا شده بود که او را نامزد من می خواند، یکی که در میان این جمعیت حواسش به مهدی بود و چه فرقی می کرد که زیادی غریبه بود؟
🥀
🌿🥀
🥀
#part_622
-حامد!
با صدای توبیخگر المیرا من هم به سمت او برگشتم. اخم هایش را در هم کرده بود و برای شوهرش چشم و ابرو تکانی می داد.
آن قدر با پرسیدن این سوالش جو سنگین شده بود که من هم می ترسیدم جوابش را بدهم.
-وا، مگه چیز بدی پرسیدم؟
-جاش نبود.
مادر که از شدت سرفه های زیاد سرخ شده بود دستی به صورتش کشید و با تحاکم گفت:
-نامزد چیه اقا حامد؟ یه صیغه بینشون خونده بود تموم شد و رفت.
آه از نهادم بلند شد. باز هم همان حرف های همیشگی، و این بار جلوی دیگران!
مادر چرا نمی خواست باور کند که من نامزد مهدی هستم و اگر آن تصادف لعنتی اتفاق نمی افتاد الان مراسم عروسیمان هم گرفته بودیم؟
و من با تحاکم بیشتری گفتم:
-نامزدم، حالش همون طوره، فرقی نکرده.
زیر چشمی نگاه های بد مادر را می دیدم اما من برای مهدی با تمام دنیا می جنگیدم.
او بود که یک مرتبه و میان این همه آدم پیدایش شده بود، او بود که برای اولین بار من را فهمید، اویی که من را دید و زمانی که همه سرکوفت می زدند برایم نغمه ی عشق می خواند، چطور می توانستم به همین راحتی او را فراموش کنم؟
من با مهدی فهمیده بودم معنای اعتماد به نفس را.
-شنیدم که یه مدت خارج بردن، تاثیری نداشت؟
-نه، حیات نباتی....
-ای بابا؛ حالا حرف برای این ها زیاده، الان کیکتون رو بخورید.
المیرا دستپاچه حرفش را زد و باز هم با غصب به شوهرش نگاه کرد. من نمی فهمیدم کجای این سوال و جواب ها ایراد داشت که این طور همه در هم فرو رفته بودند.
و من لجباز تر از قبل به حرفم ادامه دادم.
-حیات نباتی هیچ جای دنیا درمانی نداره، باید زمان بگذره تا سیستم عصبیشون دوباره راه بیفته.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_621 و خیال نمی کردم او هم اصراری داشته باشد تا جلوی حرف زدن چشم
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_623
و اقا حامد سرش را تکان داد. انگار کنجکاو شده بود. این را راحت می شد از حالت صورتش فهمید اما هم او می دانست و هم من که اگر سوالی می پرسید امشب دعوا اساسی با المیرا داشت و دلیلش را نمی دانستم.
هر روز که می گذشت من حس های جدیدی پیدا می کردم. انگار تازه می خواستم بزرگ شوم و تازه می فهمیدم برخی حس های بد چقدر می توانند مفید و خوب باشند.
حس های بدی مانند لجبازی.
و من برای عشق خودم و مهدی لجبازترین ادم این شهر می شدم. آدمی که با تمام دنیا هم می جنگید تا به آن ها بفهماند عشقشان تا ابد پایدار هست.
و آدم با عشق بزرگ می شود!
-زمان می بره، برای یکی چند روز، یکی چندماه، یکی چند سال.
-ان اشالله که ایشون زودی بهوش بیان ولی امکان داره تا ده ها سال باشه؟
سرم را تکان دادم.
-آره، یعنی خود این بیماری موجب مرگ نشده و نمی شه اما گاهی به علت بیهوشی زیاد و خوابیدن روی تخت یه بیماری های دیگه ای بدنش رو ضعیف می کنه و ممکنه موجب مرگ بشه، مثل عفونت یا هر چیزی.
-بعد...
-اقا حامد.
این بار صدای امیرعلی بود که عصبی بلند شد. به سمتش برگشتم که با اخم های در همش رو به رو شدم.
نکند اتفاقی افتاده است که من از آن بی خبر هستم؟
مگر می شود همه ی آن ها فقط از یک سوال و جواب ساده این قدر در هم رفته باشند؟
اگر فقط مادر بود می توانستم بگذارم به پای این که دوست نداشت مهدی را به خودم بچسبانم، اما امیرعلی...
-بله.
-یه لحظه میاین.
و با همان اخم های در هم و نگاه برزخی که به زمین دوخته بود از جایش بلند شد. آقا حامد هم نفس کلافه ای کشید و پشت سرش به سمت تراس رفت.
و من تا اخرین لحظه با چشم هایم آن ها را همراهی کردم تا بلکه دلیل این در هم رفتن امیرعلی را ببینم.
دلم نمی آمد از آن همه خوشی یک مرتبه این طور عصبی و کلافه شود. بعد از هشت ماه در هم بودن حقش بود امشب را شاد بماند که انگاری نشد و باز هم خراب شد.
به سمت جمعیت برگشتم؛ نگاه همه یشان به من بود. المیرا دستپاچه خندید.
-خب شیرین جون نگفتی که این شیرینی های خوشمزه رو چطوری درست کردی..
#ادامــــــہ_دارد
#part_624
و تکه از ان شیرینی ها را خورد.
-گفتم که من درست نکردم.
و دهانش از جنبیندن ایستاد. حرفش برای عوض کردن جو و توجیح کردن نگاه هایش به آقا حامد خیلی ضایع بود.
نفس کلافه ای کشیدم و دوباره به شانلی نگاه کردم که هنوز مشغول ور رفتن با آن ماشین قرمز بود. هنوز یاد نگرفته بود چطور آن را روشن کند.
زیاد طول نکشید که امیرعلی و اقا حامد برگشتند داخل.
اخم هایش از هم باز شده بود اما دیگر ان برق در چشم هایش خودنمایی نمی کرد. حتی دیگر حواسش هم به شانلی نبود و انگاری در خود فرو رفته بود.
کمی نگران شده بودم، خیال می کردم نکند اتفاقی افتاده است که این طور همه ی آن ها در هم فرو رفته بودند.
اما اگر چیزی برای مهدی شده بود زهرا حتما به من خبر می داد، مگر نه؟
هر چند که از من دلخور بود اما مهربانی هایش هنوز هم پابرجا بود. من به آن خون پر از مهری که در رگ های آن خواهر و برادرها جاری بود ایمان داشتم.
تقریبا ساعت نزدیک شده بودد که همه ی آن ها رفتند. و تولد شانلی کوچک بدون حتی آهنگ یا رقصی تمام شد.
اما حسابی به او خوش گذشته بود، آن قدر جیغ کشید و دست زده بود که زودتر از شب های دیگر پنچر شد و خوابش برده بود.
صدای باز شدن قفل در که آمد با پایم در را به عقب هل دادم و وارد حیاط شدم. به سمت پله ها رفتم که مادر در را باز کرد و بالای پله ها ایستاد.
-سلام دخترم.
-سلام مامان، خوبی؟
دستش را به کمرش زد و می خواست از پله ها پایین بیاید که دستم را دراز کردم.
-نه نه، خودم میام.
مگر دلم می آمد او با این پاهایی که درد می کردند از پله ها پایین بیاید؟
خودم بالا رفتم. دلم برایش تنگ شده بود. تا به حال این قدر از او و این خانه دور نبودم. با این که خاطرات خوش زیادی نداشتم اما باز هم این جا پرورش یافته بودم، هنوز هم حس تعلق داشتم به این جا.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_623 و اقا حامد سرش را تکان داد. انگار کنجکاو شده بود. این را راح
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_625
گونه ی مادر را ارام بوسیدم. چروک زیر چشم هایش باز هم بیشتر شده بود یا من این طور خیال می کردم؟
-خوبی مامانی؟
-الحمدالله. نوه ی خوشگل من چطوره.
دستش را به سمت شانلی دراز کرد اما او انگار قصد نداشت از بغل من بیرون بیاید.
-خیلی سنگین شده، کمرتون درد می گیره.
خم شدم و شانلی را روی فرش کوچک و قرمز گذاشتم. مادر هم همان طور ایستاده دستی به موهایش کشید و نوازشش کرد.
-من می رم بیمارستان، بی زحمت نگهش دارید زود میام.
مادر نفس کلافه ای کشید اما چیزی نگفت. خوب می دانست که دیگر گفته هایش روی من اثری ندارند. حداقل تنهایی نمی توانست از پس من بر بیاید.
-فقط زود بیا، می دونی که بی قراری می کنه بدون تو.
-چشم.
چقدر دلم برای آغوشش تنگ شده بود. آخرین باری که او را محکم در آغوش گرفتم کی بود؟
به گمانم همان روزی که از زیارت آمده بودند؛ آن روزی که من حی نفس کشیدن هم نمی فهمیدم و نگرانی امانم را بریده بود.
حسی مانند شرم، خجالت... یا هر چیزی مانند ان اجازه نداد باز هم محکم او را در آغوش بگیرم. لبخندی زدم و از پله ها پایین رفتم. و من می ترسیدم که تمام این حس هایی که مخفی می کردم روزی برایم حسرت شود.
مانند حسرت عاشقانه هایی که همه را خرج مهدی نکرده بودم.
از همان جا ماشینی گرفتم و به بیمارستان رفتم. دیگر هر شنبه می آمدم و سری به مهدی می زدم. مردی که ماه ها بود بدون تغییری روی تخت خوابیده بود.
و همین هفته شروع عشقمان بود. سالگرد همان روزی که او آمده بود و همه چیز را به من گفته بود و من نفهمیدم کی دلبسته ی این مرد شدم.
شاخه گل رزی خریدم. از همان هایی که سرخ بودند، از همان هایی که نماد عشق شده بودند، از همان هایی که بویش آدم را مست یار می کرد.
#part_626
سری برای خانم احمدی، پرستار بخش مهدی تکان دادم و به سمت اتاق رفتم. آن قدر رفتم و آمدم که تمام پرستار های این بیمارستان من را خوب می شناختند.
این بار تصمیم گرفته بودم پر انرژی پا به اتاقش بگذارم. سالگرد عشقمان باید همه چیز خوب باشد، باید همه خوش حال باشند و باید بخندیم و چه فرقی می کرد که خنده های مهدی را فقط خیالی می دیدم.
با شادی در را باز کردم و با صدای بلندی گفتم:
-سلام آق...
با دیدن زهرا و آسمان که روی صندلی نشسته بودند. لبم را به دندان گزیدم و آرام سر جایم ایستادم. تا به حال این طور بی پروا جلوی آن ها ظاهر نشده بودم.
نگاه متعجب هردو را که دیدم گونه هایم داغ شدند.
سعی کردم شاخه گل را زیر چادرم پنهان کنم. چرا امروزی که من و مهدی باید تنهایی می گذراندیم آن ها آمده بودند؟
این بار با صدای ارام تری سرم را تکان دادم.
-سلام.
-سلام عزیزم.
و باز هم بی اختیار با دیدن آسمان اخم هایم در هم فرو رفت. هر چقدر هم که مهدی می گفت او را نادیده بگیرم من نمی توانستم با او خوب شوم. شاید مهدی او را نمی دید اما خانواده اش حسابی شیفته ی آسمان بودند و همین آزارم می داد.
-سلام.
و لحن زهرا دلخور بود. عصبی نبود اما انگار به زور از پس بغضش بالا می آمد و روی زبانش جاری می شد.
سرش را برگرداند و خیره ی مهدی شد.
با قدم های آهسته نزدیک تختش شدم. حس اضافه بودن باز هم به سراغم آمد. دلم یم خواست بروم و زمان دیگری بیایم اما دیگر دیر شده بود.
گل را آرام از زیر چادرم در آوردم و روی میزش گذاشتم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_625 گونه ی مادر را ارام بوسیدم. چروک زیر چشم هایش باز هم بیشتر ش
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_627
زهرا زیر چشمی نگاهی به من انداخت و دوباره سرش را بگرداند. او تنها کسی در این خانواده بود که می توانستم باهاش ارتباط داشته باشم، تنها کسی که می دانستم بی نهایت شبیه برادرش هست و مهربانی هایش ارامم می کرد.
من که دلم نمی آمد خواهر مهدی این طور از من دلخور باشد. خبر داشتم از علاقه ی مهدی به او و بی اختیار من هم او را مانند خواهرم دوست داشتم.
سکوت خوف انگیزی اتاق را فرا گرفته بود.
چند قدمی آرام برداشتم و رو به رویش آن طرف تخت ایستادم. باید او را مجبور به حرف زدن می کردم.
من برای نگه داشتن آدم هایی که دوستشان داشتم حاضر بودم همه کار بکنم و زهرا هم شده بود جزئی از همان آدم ها.
-دکترش امروز اومد؟
-نمی دونم.
-آهان.
مکث کردم. دبنال حرفی می گشتم که دنباله داشته باشد و می توانستم او را مجبور به لب باز کردن بکنم.
-می گم... زهراجون... امروز... امروز که نه، یعنی توی این هفته سالگرد آشنایی من و مهدی هست؛ میای، با هم بریم بیرون؟
-که چی بشه؟
و خودم هم نمی دانستم. فقط از این سکوت لعنتی می ترسیدم. از این که زهرا کنارم باشد و مانند هر بار نگاه مهربانش را به من نیندازد هراس داشتم.
من به امید پیدا کردن نشانی از مهدی به لبخند های زهرا خیره می شدم و او چقدر نامردانه این لبخند ها را از من می گرفت.
-خب... مهدی که نیست، من و تو با هم بریم، البته با دخترت.
-و شانلی؟
دستپاچه خندیدم. چشم هایش بدجور دلخور بودند.
انگار ان تیله های قهوه ای غم را فریاد می زدند، دلتنگی را.
انگار آن ها هم نمی خواستند این طور آرام و سرد باشند و دنبال بهانه ای می گشتند برای برق زدن.
-اگه تو می خوای اون هم می بریم؟
-مگه تو می تونی اون رو از خودت جدا کنی؟
-حالا چند ساعت که اشکالی نداره.
دیگر جرفی نزد و دوباره سرش را به سمت مهدی بگررداند.
و نور به حاله ی اشک درون چشم هایش تابید و برق زدند. از نیم رخ بهتر می توانستم لرزش چانه هایش را ببینم. من که چیز بدی نگفته بودم باز اشک هایش جاری شده بود؟
#ادامــــــہ_دارد
#part_628
-زهرا!
-مگه نمی بینی داری ناراحتش می کنی، تمومش کن.
گوشه ی لبم بی اختیار کش آمد و نگاهم به سمت آسمان کشیده شد. با ناز تار موهای رنگ شده اش را پشت گوشش هدایت کرد.
مانتوی کوتاه آبی پوشیده بود و با آن وضع پوشیدن شال تمام گردنش مشخص شده بود. و من یقین داشتم که مهدی نمی توانست چنین دختری را دوست داشته باشد. آن همه سادگی مهدی من کجا و این دختر کجا؟
جوابش را ندادم. جوابی برای او و کارهایش نداشتم.
دوباره چشمم به آن دانه ی مروارید درون چشم های قهوه ای رنگ زهرا افتاد و دوباره قلبم کباب شد. مگر مهدی دلش می آمد خواهرکش این طور بغض کند.
چادر را محکم در دست هایم فشردم تا بغض من هم نشکند.
تخت را دور زدم و کنار زهرا ایستادم که دستش آرام بالا آمد و ان باران های جاخوش کرده در چشم هایش را پاک کرد.
سرم را کج کردم و با التماس نگاهش کردم تا این قدر خون به جگر من نکند. من اگر راضی بودم به این صیغه ی مسخره که شیوا برای راضی کردنم به خوابم نمی آمد.
-برو شیرین، برو.
صدای او می لرزید و من می توانستم به راحتی بروم؟
-زهرا...
-شیرین جون فکر نمی کنم واضح تر از این باید بهت بگه از این اتاق بری.
و من تا به حال اینقدر خونم به جوش نیامده بود. عشق دردی بود که حس به خشم آمدن را هم به من اضافه کرد. حسی که فقط همین دختر می توانست به وجودم تزریق کند.
لب هایم را با زبان تر کردم و باز هم آن چادر بیچاره را در دست هایم فشردم تا خودم را کنترل کنم و جوابش را ندهم.
چه می گفتم وقتی نه حرص های من از او خالی می شد و نه او از رو می رفت.
-زهرا، اگه خودت بهم بگی برم می رم واقعا، ولی اگه...
-برو.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_627 زهرا زیر چشمی نگاهی به من انداخت و دوباره سرش را بگرداند. او
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_629
حتی نگذاشت حرفم را کامل بگویم.
کمرم را صاف کردم و ایستادم. دیگر اگر می خواستم هم نمی توانستم جلوی این بغض لعنتی را بگیرم.
او مگر نگفته بود من عشق برادرش هستم و باید مراقبم باشد؟ مگر نگفته بود که با ناراحت کردن من مهدی هم دلخور می شود؟ مگر نگفته بود وقتی که مهدی می خواست برای خرید چند هفته ای برود من را به او سپرده بود؟
این بود آن همه محبتی که خرجم می کرد؟
تا چند دقیقه ای فقط نگاهش کردم. به امید این که حرفش را پس بگیرد.
و من در این شهر فقط زهرا را داشتم که به نامزدی من و مهدی شهادت می داد، آن هم از دست داده بودم؟
باز هم مانده بودم تنها، باز هم باید تنهایی برای زندگی ام می جنگیدم؟
سرم را چند باری تکان دادم. و این دنیا به اندازه ی تمام عمر یک قلب به من بدهکار بود، به ازای تمام ثانیه های عمرم که این قلب را شکست و من دم نزدم؟
و این دنیا به اندازه ی سی سال به من لبخند بی دغدغه را بدهکار بود، این دنیا باید تاوان پس می داد برای تمام این نامردی هایش که نابودم کرد.
لب باز کردم، می خواستم بگویم تا این جا تاب اوردم. تا این جا دنیا من را در قفس حبس کرده بود و من باز هم دم نزدم، از این به بعد هم می توانم اما نگفتم.
همین طور هم می توانستم زیر چشمی پوزخند آسمان را ببینم. دلم نمی آمد بیشتر از این تمسخر در چشم هایش بکارم.
اصلا من که عادت نداشتم به گلایه کردند.
صدایی مانند خداحافظ از گلویم بیرون آمد و با سرعت از بیمارستان بیرون رفتم.
باد با سوز به گونه هایم برخورد می کرد و من عاشق این سیلی عاشقانه ای زمستان بودم.
و من دوباره رقص چادرم را در این باد عاشق حس می کردم.
دلم این بار می خواست چیزی نشونم. این بار فرار کردن را دوست نداشتم. اگر می رفتم چطور سایه ی پلک های مهدی را زیر چشم های بسته اش می دیدم؟
چطور دست های کوچک شانلی را لمس می کردم؟
🥀
🌿🥀
🥀
#part_630
من این بار ادم رفتن به جای دوری نبودم اما بدجور دلم می خواست یک نفر روی گوش هایم را بگیرد و صدای مردم را نشونم.
می خواستم ان ها را همین طور که هستند دوست بدارم، بدون این که دلم را بشکنند.
دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای هق هق گریه هایم به گوش این جماعت نرسد. همان هایی که وقت خوشی خراب می کنند و وقت ناخوشی حس ترحم را نثار می کنند.
"شما خیلی زیبایید، حق دارید حتی برای یک شاهزاده هم ناز کنید."
و چه زود یک سال از اولین باری که این حرف را زد گذشته بود. آن روز من قلبم از احمد آقا گرفته بود و خدا یک مرتبه مهدی را برایم نازل کرد.
این بار که قلبم از تمام آدم هایش گرفته بود چه کسی را برای مرهم گذاشتند خبر می کرد؟
این دفعه می خواست تنها رهایم کند؟
سر جایم ایستادم. دست هایم را به درخت بیدمجنونی که توی پیاده رو کاشته شده بود تکیه دادم. خدا که ما را تنها نمی گذاردو
"-خانم بزرگ یعنی اگه عمه طلاق بگیره، عمو سیاوش دیگه نمیاد پیش ما؟
-ان اشالله که نمی گیره مادر، به چیزهای خوب فکر کن.
-آخه عمه می گه دیگه کار تموم شده، دیگه امکان نداره با هم خوب بشن.
-تو به قدرت خدا شک داری؟
-نه ولی...
-اون خدا هیچ وقت بنده هاش رو تنها نمی ذاره، از وقتی که نطفه توی شکم مادر تشکیل می شه تا روز ابد خدا با بنده هاشه، شاید گاهی بنده هاش غقلت کنند اما خدا عاشق.
عاشق هم هیچ وقت معشوقش رو تنها نمی ذاره. پس تو هم هر وقت خیال کردی تنهایی، یا خدا تنها گذاشت برو توی قلبت و ببین چطور زمین و اسمون رو بسیح کرده برای حال خوشت و تو نمی بینی، اون لحظه ها یادت باشه ذکر بگی."
و همین طور که لب های سرخ خانم بزرگ در خاطرات تکان می خورد و چروک کنارشان بیشتر می شد من هم زمزمه کردم:
-الا بذکر الله تطمئن القلوب.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574