🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_25
آذر با سری افتاده به طرف مهتاب برگشت، دستش را به نرمی دور او حلقه کرد و همانطور که صورتش را به صورت او چسبانده بود جواب داد:
- درد من این چیزا نیست. می دونم درست میگی، علی خیلی خوبه، منم از اون خوشم میاد. دوست دارم ازدواج کنم چون عمریه که آرزوی داشتن یه خونواده ی درست و حسابی به دلم مونده، اما می ترسم. تا می خوام تصمیم آخرو بگیرم، دست و پام می لرزه. می ترسم بعدها راه و بی راه توی سرم بزنند که بیچاره، تو یه بچه پرورشگاهی بودی، صاحب و سالاری نداشتی و همینطوری در راه رضای خدا بزرگ شدی و این مسئله مثل یه چماق بشه تو سرم. وحشتم از اینه که یه روز مثلا بفهمم بابام یه قاچاقچی بوده و مادرم یه زن معتاد زندونی. این چیزا همیشه کابوس زندگیم بوده و نمیذاره درست تصمیم بگیرم!
مهتاب دستش را لابه لای موهای نرم آذر چرخاند و همراه با نوازشی ملایم و مهربان گفت:
- همه ی حرفات درسته. نمیگم نه، حتی نمیگم فراموش کن که کی بودی و کجا بزرگ شدی. اما اینو بدون که همه ی آدما گذشته ای دارند و در کنارش آینده ای که از هیچ کدومش نمی تونن فرار کنن. ببینم تو به نصیب و قسمت اعتقاد داری؟ من نمی دونم، واقعا نمی دونم، گاهی فکر می کنم همه چیز دست خودمونه، ولی یه وقتایی می بینم هر کاری کنیم نمی تونیم از اون چیزی که تو پیشونی مون نوشته شده فرار کنیم.
نفسی تازه کرد و سر آذر را که به شانه ی او تکیه داده بود از خود جدا کرد و به چشم های خیس و نمدارش خیره شد:
- ببین عزیزم، تو خودت شاهد بودی که من مثل یه برادر یا حتی یه پدر وسواسی، در رابطه با این پسر و خانوادهش تحقیق و پرس و جو کردم. با پسره حرف زدم و هزارتا خط و نشون براش کشیدم، اما همه ی اینها باز هم یه اگه داره! اگه خدا بخواد تو خوشبخت میشی. چون هیچکس نمی تونه با خواست خدا بجنگه. پس از اینجا به بعد رو بذار به عهده ی خدا و به اون توکل کن. توکل کن آذر.
آذر با چشمانی اشک آلود زمزمه کرد:
- فرض که همه ی حرفات درست باشه، پس تورو چی کار کنم، من که نمی تونم تو رو تنها بذارم، نمی تونم از تو جدا بشم.
- لوس نشو آذر! چی خیال کردی، مگه من دنبال دوماد سر خونه می گردم! این حرفارو بریز دور دختر! راستشو بخوای، اگه تورو شوهر بدم تازه می تونم یه نفس راحت بکشم. خودت که می دونی، من کارام حساب و کتاب نداره، یهو دیدی بابام دوتا پاهاشو کرد توی یه کفش که باید برگردی. هیچ فکر کردی بعد اون وقت تکلیف تو چی می شه؟! فعلا تو شوهر کن، یهو دیدی منم به هوس افتادم شوهر کنم!
بعد خندان اضافه کرد:
- عه! چرا می خندی شنیدم یه سایت جدید باز شده که می تونی از طریق اینترنت شوهر دلخواه تو پیدا کنی. اگه دیدم قافیه تنگه، سری به اون سایت می زنم و یه درخواست میدم. مثلا میگم، به یه فقره شوهر فوری و فوتی نیازمندیم که حدالمقدور، خوش قیافه و زن ذلیل باشه، چطوره؟
- خدا بگم چی کارت نکنه مهتاب که اینقدر پرت و پلا نگی! شد یه بار منو تو حرف درست و حسابی بزنیم و تو مسخره بازی در نیاری. همیشه یه کاری می کنی که آدم به کل فراموش کنه بحث سر چی بوده!
مهتاب چشمکی زد و سرحال و خندان جواب داد:
- حالا نمی خواد مظلوم نمائی کنی، غلط نکنم از این پیشنهاد آخرم، ای بگی نگی بدت نیومده. ببین اگه بخوای می تونم تو سایت واسه تو هم دنبال شوهر بگردم. یه وقت تعارف نکنی ها! البته واسه تو اضافه میکنم "لطفا در مورد مسائل مالی، دقت لازم مبذول شود، چون آذر خانم با آدم بی پول و گدا کنار نمی آید. آخه طفلکی به اندازه ی کافی از دست مهتاب فروزنده خون دل خورده و دیگه طاقت آدم بی پول رو نداره".
آذر نیشگونی از گونه ی مهتاب گرفت و گفت:
- خدا نکشدت که اینقدر زبون بازی!
- منظورت اینه که با سایت شوهر یابی کاری نداری، هان پس تمومه، میریم سراغ حاج خانوم خودمون و علی آقا که دست به نقدترن، منم که از اول همینو می گفتم، تو هی ناز می کردی!
حرفش تمام نشده به سمت تلفن رفت و با لبخند گوشی تلفن را به دست گرفت.
***
ظرف یک ماه همه چیز تمام شد. صحبت های اولیه و نامزدی در جمعی کوچک و صمیمی برگزار شد و طی مراسمی ساده، علی و آذر به عقد هم درآمدند. مهتاب، علاوه بر سر و سامان دادن به زندگی زینب ، بار مسئولیت کارهای آذر را هم به دوش می کشید. او نقش تمام فامیل و خانواده ی نداشته ی آذر را برعهده داشت، نمی توانست نسبت به او بی تفاوت باشد و پشتش را خالی کند. درست بعد از مراسم عقد کنان، به فکر تهیه ی جهزیه ی آذر افتاد و بی سرو صدا این کار را هم به مسئولیت های قبلی اش اضافه کرد.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_26
آن روز هم مثل روزهای دیگر، پشت رایانه نشسته بود و گزارشی را تهیه می کرد که تلفن زنگ زد و چند دقیقه بعد صدای آذر را شنید:
- مهتاب! تلفن.
- کیه؟
- حاج خانم یوسفی. گوشی رو بردار، من قطع می کنم.
- باشه، برداشتم. سلام حاج خانوم!
- سلام به روی ماهت، چطوری ناز دختر، خوبی مادر؟
-به مرحمت شما، خیلی ممنون، شما چطورین با زحمت های ما؟
- منم خوبم دخترم. ببینم از کدوم زحمت حرف می زنی! ماشاا... خودت به اندازه ی کافی زبر و رنگ هستی. حالا در راه رضای خدا، یه وقتایی هم کاری دست من میدی که اون دنیا دست خالی نباشم. خانوم خانوما، حالی از ما نمی پرسی، نکنه با من قهر کردی؟
- اختیار دارین حاج خانوم، این چه حرفیه! البته حق دارین از دست من دلخور باشین، ولی به خدا یه ماهه که دستم بند مراسم آذر جونه، اینه که وقت نکردم یه زنگی بزنم خدمت شما و حال و احوال بکنم. شما به بزرگی خودتون ببخشید.
- عیبی نداره مادر، خودم می دونم سرت شلوغ بوده، خوب دختر شوهر دادن که به این آسونی ها نیست. تو هم که ماشاا... یه سر داری و هزار سودا. بگذریم، اول از همه زنگ زدم به آذر جون تبریک بگم و در ضمن عذرخواهی کنم که نتونستم برای مراسم عقدش بیام. حقیقتش سخت مریض بودم. هم خودم، هم سیاوش، اگه نه لااقل جای خودم می گفتم که اون بیاد. ولی متاسفانه سیاوش هم چند روزی افتاده بود تو خونه، چه می دونم، می گفتند آنفولانزا گرفتیم. به آذر جونم گفتم، یه وقت خدا نکرده فکر نکنه خواستم کوتاهی کنم، به خدا خیلی دوست داشتم بیام، ولی انگار قسمت
نبوده.
مهتاب با مهربانی پرسید:
- حالا بهتر شدین انگار صداتون هنوز گرفته!
- نه دیگه، خدارو شکر خوب شدم، فقط هنوز صدام یه کم گرفته و سینم خس خس می کنه.
- انشاا... که زودتر خوب بشین، از قول من، از جناب آریازند هم احوالپرسی کنین. در ضمن راجع به نیومدنتون برای مراسم آذر هم باید بگم، این حرفا رو واسه کسی بگید که شما رو نشناسه، ما که خدمت شما ارادت داریم.
- نظر لطفته عزیزم. گوش کن مهتاب جون، امروز به دو منظور باهات تماس گرفتم، اول واسه خاطر آذر جون ولی غیر از اون با خودت هم یه کاری داشتم. در واقع میخوام یه خواهشی ازت بکنم.
- اختیار دارین، شما امر بفرمایین.
- خدا حفظت کنه مادر، حقیقتش میخوام اگه یه سر می تونی بیای خونه ی ما، البته هر چه زودتر بهتر، مثلا همین امشب. آخه باید حضوری ببینمت.
- حتما، به روی چشم.
- چشمت بی بلا، ان شاا... سفید بخت بشی مادر. در ضمن آذر جون رو هم با خودت بیار، واسه شام منتظرتون هستم. ولی مهمونی پاگشاش باشه واسه یه وقت مناسب تر!
- آخه اینطوری که مزاحمته!
- نه مادر، مگه می خوام دیگ بالا و پایین بذارم، سیاوش رو می فرستم چهارتا سیخ چلوکباب بگیره، دور هم بخوریم.
- چشم مزاحم می شم، البته خودم تنها، آخه امشب آذر خونه ی خواهر شوهرش دعوته.
- ای وای، نکنه تو هم دعوت داشتی
- والا دعوت که بودم، ولی مطمئنم کار شما واجبه که خواستید بیام خدمتتون. نگران نباشید، عذر خواهی می کنم و نمیرم.
- دستت درد نکنه، آره راستشو بخوای کار واجبی باهات دارم. خب ، آدرس که داری؟
- بله دارم. قبلا یه بار شمارو دم خونتون پیاده کردم، یه چیزهایی یادمه.
- فقط زودتر بیا، یه وقت دیدی حرفامون طول کشید.
- چشم، سعیمو می کنم.
- پس منتظرتم.
دو ساعت بعد زنگ خانه ی آریازند را فشرد و پس از چند لحظه، بی آنکه کسی پشت آیفون سوالی بپرسد، در باز شد.
مهتاب وارد حیاط شد و زیر لب زمزمه کرد:
- اینجا که خونه نیست، کاخه!
بی اختیار نگاهش به سر و لباس خودش کشیده شد و در دل نالید:
" نشد یه بار مثل آدم بیام مهمونی! کاش یه لباس بهتر پوشیده بودم. یهو دیدی چهار نفر غریبه اینجا باشن. این قیافه ی کارگری منو ببیند که سنکوپ می کنند!"
هنوز داشت با خودش کلنجار می رفت که چشمش افتاد به خانم یوسفی که تا جلوی عمارت به پیشوازش آمده بود. از همانجا دستی برای او تکان داد و با صدای بلند گفت:
- سلام، ببخشید که مثل همیشه بدقول از آب دراومدم.
از دو پله ی کوتاه به سرعت بالا رفت و صورت مهربان میزبانش را بوسید.
- سلام عزیزم، خوش اومدی، عیبی نداره. می دونم گرفتاری، بیا تو، بیا تو دخترم.
- در هر حال شرمنده، چند روزه درگیر یه گزارش هستم که حسابی وقتمو گرفته، باید اونو تموم می کردم بعد میومدم.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚داستان یا پند📚🌻
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#هوالعشق💕
#بادبرمیخیزد 🌹🍃
#قسمت67
✍ #میم_مشکات
مادر احساس کرد دخترش دارد اولین سختی های زندگی مشترک را تجربه میکند، برای همین لبخندی زد و به دنبالشان رفت. او از آن دسته مادر هایی نبود که خیلی زود به تلاطم می افتند و با فکر و خیال هایشان اوضاع را از آنچه هست اشفته تر میکنند.
او مانند هر زن عاقل دیگری میدانست زندگی مشترک، خصوصا در اول راه دارای پیچ و خم های بسیار است. اما می بایست از دور مراقب اوضاع میماند. دخالت را دوست نداشت اما باید سمت و سوی درستی به جریان میداد. این واقعه را جایی گوشه ذهنش گذاشت تا در موقعیتی مناسب با دخترش صحبت کند.
و اما راحله، با هر زجر و سختی بود آن مهمانی را تمام کرد. در برزخی بود که این مهمانی را به بدترین مهمانی عمرش بدل کرده بود. او دخترکی جوان بود. با تمام وجود دل به محبت نیما سپرده بود به همین دلیل کوچکترین ناهنجاری، خصوصا در حیطه اعتقادات همسرش، اورا به هم میریخت. شاید بگوییم رابطه آنها تنها نامزدی بود و قابل فسخ اما ادم در این سن در قید اسم روابط نیست بلکه دلش را در رابطه خرج میکند و برای همین وابستگی که ایجاد میشود آنقدر قوی ست که فراتر از هر قید و بند حقوقی عمل میکند و حتی فکر گسستن رابطه و جدایی را سخت میکند. راحله هم از این قاعده مستثنی نبود. حتی فکر جدا شدن از نیما هم لرزه به تنش می آورد.
آن روز تمام شد و راحله با قلبی که احساس میکرد از وسط دو پاره شده با ذهنی کاملا مشوش، به بهانه خستگی مهمانی زودتر از موعد به رختخواب رفت تا شاید در خلوت اتاق تاریک، بهتر بتواند قضایا را در کنار هم بچیند و یا در واقع راحت تر گریه کند و سبک شود...
#ادامه دارد...
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
🌻📚داستان یا پند📚🌻
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#هوالعشق💕
#بادبرمیخیزد 🌹🍃
#قسمت68
✍ #میم_مشکات
#فصل_چهاردهم:
راه حل
سیاوش آخرین کسر را نوشت،گچ را پای تخته انداخت، انگشتش را فوت کرد و به سمت کلاس برگشت. سر های شاگردانش مثل سر مرغ هایی که برای آب خوردن سرشان را بالا و پایین میبرند هی بالا و پایین میشد تا نوشته های تخته را رونویسی کنند. خنده اش گرفت اما لبخندش خیلی زود محو شد. ردیف سوم، گوشه کلاس، کنار پنجره، دختری نشسته بود که برخلاف همیشه توجهی به درس نداشت. به بیرون پنجره خیره شده بود و غرق در خیالات. فرو رفتن در خیالات خیلی غیر عادی نیست خصوصا آدم هایی که تازه ازدواج میکنند ممکن است گاهی در خیالات شاعرانه خودشان فرو بروند اما اگر کسی با دقت نگاه این دختر را دنبال میکرد میتوانست بفهمد این خیالات، از نوع خیالات عاشقانه و جذاب نیست. چهره زرد و نگاه نگران حکایتی دیگر داشت. سیاوش ( که بخاطر نفرتش ، دیگر اب شدن یخ های قطب و منقرض شدن دایناسورها را هم تقصیر این پسر بیخود و عوضی میدانست) ناخواسته قضیه را به نیما ربط داد، اخم هایش در هم رفت و بیش از پیش از این آدم متنفر شد. سپیده این نگاه اخم آلود را دید و فکر کرد استاد از بی توجهی راحله عصبانی ست برای همین سریع سقلمه ای به دوستش زد و وقتی راحله نگاهش کرد با ابروهایش استاد را نشان داد. راحله نگاهی به پارسا انداخت. نگاهی مغموم و گرفته...با اخم های سیاوش نگاهش را به تخته دوخت و مشغول رونویسی شد.
اما این نگاه قلب سیاوش را تکان داد. خودش هم نمیدانست چه اتفاقی افتاده. اصلا سابقه نداشت که رفتار و حال کسی اینقدر برایش مهم بوده باشد. همین یک نگاه کافی بود تا سیاوش بیشتر از پیش در تصمیم ش مصمم شود. اما چگونه?
باید بر روی هدف متمرکز میشد و برای این کار هیچ چیز مثل تیراندازی نمیتوانست کمکش کند. نشانه رفتن سیبل، ناخودآگاه ذهنش را متمرکز میکرد. از شات ششم و هفتم ب بعد دیگر تیراندازی را به طور خودکار انجام میداد و ذهنش روی موضوع اصلی متمرکز میشد. آن روز حدود پنج ساعت، یعنی تا ساعت دوازده شب مشغول بود و اخر سر هم مسئول باشگاه، که میخواست باشگاه را تعطیل کند، به زور بیرونش انداخت.
تمام مدت فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا آخر سر توانست خودش را قانع کند که راه حل دیگری ندارد..همه جوانب را سنجید و نهایتا به نتیجه رسید. البته این نتیجه گیری به قیمت دو روز گرفتگی ماهیچه دست چپش تمام شد.(آخر سیاوش چپ دست بود)
پنج ساعت تیراندازی پشت سر هم با تپانچه بادی، این عواقب را هم دارد ولی خوشحال بود که توانسته به نتیجه دلخواهش برسد...
#ادامه دارد...
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
🌻📚داستان یا پند📚🌻
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#هوالعشق
#بادبرمیخیزد
#قسمت_69
#میم_مشکات
دوست داشت با صادق مشورت کند و ببیند فکرش درست بوده یا نه اما ترسید صادق دستش بیاندازد و یا اینکه عاقلانه به موضوع نگاه کند و خط قرمزی روی راه حلش بکشد این شد که تصمیم گرفت تا انتهای نقشه را تنهایی پیش برود.
روز بعد، وقتی نیما را در دانشکده دید، سعی کرد نفرت و ناراحتی اش را قورت بدهد و با لبخند پاسخ سلام علیکش را بدهد. نیما کمی از این تغیر رفتار ناگهانی تعجب کرد اما چون حتی فکرش را هم نمیکرد که چه چیزی در کله سیاوش میگذرد، ذهنش را درگیر نکرد.
بله، حدس شما درست است دوست خواننده من. سیاوش قصد داشت با نزدیک شدن به نیما به عمق وجود این فرد پی ببرد تا بتواند از طریقی چهره واقعی نیما را نشان دهد. فقط باید سریعتر پیش میرفت. قبل از اینکه کار از کار بگذرد و قضیه جدی شود.
سید که از پشت پرده ماجرا خبر نداشت از تغییر رفتار دوست کله شق ش تعجب کرده بود. البته با شناختی که از سیاوش داشت، حدس میزد که حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است. ولی پی بردن به اصل ماجرا چیزی بود که حتی پزشک حاذق ما هم نمیتوانست حدس بزند. یعنی برایش قابل قبول نبود که سیاوش بخاطر کسی، آن هم یک دختر، اینجور خودش را به آب و اتش بزند.
سیاوش مجبور بود برای به دست آوردن اطلاعات دلخواهش، دست به خیلی از کارهایی بزند که قبلا خط قرمز هایش بود. خودش را در حد دانشجوهای چند ترمه پایین اورده بود، حرکات مضحکی که اصلا در شان یک استاد متشخص نبود، خرج های آنچنانی و حتی گرم گرفتن های صوری با دخترهایی که در حالت عادی حاضر نمیشد جواب سلامشان را بدهد...
صادق اصلا موافق این رفتار نبود. حتی یک بار سعی کرد سیاوش را نصیحت کند که هدف، وسیله را توجیه نمیکند:
-ببین، من برخلاف بقیه میدونم ک تو از این کارات یه هدفی داری، اینکه اون هدف چیه، شخصی هست یا از سر انسان دوستی، واقعا نمیتونم تشخیص بدم اما هرچی که هست راهی که داری میری درست نیست. دلیل نمیشه تو برای نجات یه نفر دیگه به هر کار اشتباهی تن بدی.
سیاوش میدانست همه دانشجوها از رفاقت او و صادق خبر دارند و خب صادق چهره متدین و معقولی بود و همین رفاقت مانع میشد تا آنجور که دلش میخواست بقیه تغییر شخصیتش را باور کنند چون این تناقض توجیه نداشت.
برای جلب اعتماد نیما و در واقع برای رسیدن به هدفش نیازمند قطع این رابطه بود و آن روز، صادق خودش بهانه را دستش داد. روی صندلی های جلوی پردیس دانشگاه نشسته بودند و اتفاقا چند تایی از دانشجوها همان اطراف بودند. موقعیت خوبی بود، برای همین با بی تفاوتی گفت:
#ادامه دارد...
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
🌻📚داستان یا پند📚🌻
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#پندانه
🔴 تو کز محنت دیگران بی غمی ...
🔹میرزا در مکتبخانه ﺍﺳﻢ شاگرد ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ،
شاگرد برخاست.
🔸میرزا ﮔﻔﺖ: ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ،
🔹شاگرد ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ:
بنی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یک پیکرند/ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ
ﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ/ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ
🔸ﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ،
میرزا ﮔﻔﺖ: ﺑﻘﻴﻪاﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
🔹شاگرد ﮔﻔﺖ: ﻳﺎﺩﻡ نمیﺁﻳﺪ،
🔸میرزا ﮔﻔﺖ: یعنی چی؟ ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ نتوانستی ﺣﻔﻆ کنی؟!
🔹شاگرد ﮔﻔﺖ:
ﺁخه ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﻳﺾ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ میکند ﺍﻣﺎ هزینه طبیب ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺎﺭﻫﺎی ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍی ﺧﻮﺍﻫﺮ و ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ.
🔸میرزا ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ، ﻫﻤﻴﻦ؟! ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺭی ﻛﻪ ﺩﺍﺭی ﺑﺎﻳﺪ ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ میکردی، ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﻧﻤﻴﺸﻪ!
🔹ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ شاگرد ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ ﻛﺰ ﻣﺤﻨﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ بی غمی/ﻧﺸﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩمی ...
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
🌻📚داستان یا پند📚🌻
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
جانم_ میرود
#نویسنده_فاطمه_امیری
#قسمت_22
_ نازی بفهمه مهیا اخمی به او کردـــ قرار نیست بفهمه خودت میدونی با این جماعت مشڪل داره دیگہ به خانه رسیده بودند بعد از خداحافطی به سمت در خانه شان رفت در را باز کرد و تند تند از پله هاوبالا رفت ـــ سلام مادر ش که در حال بافتن بود وسایلش را کنار گذاشت ـــ سلام به روی ماهت تا تو بری عوض کنی نهارتو آماده میکنم
مهیاوبدون اینڪه چیزی بگویید به سمت اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباسش و شستن دست و صورتشبه طرف آشپزخانه رفت و شروع کرد به خوردن تمام که کرد ظرفش را بلند کرد و در سینگ گذاشت ـــ مهیا مهیا به سمت هال رفت ـــ بله
ــــ دخرت آقای مهدوی رو تو بازار دیدم گفت بهت بگم امروز بری پایگاشون غروبی ـــ باشه
تو اتاقش برگشتخیلی خسته بود چراغ را خاموش ڪرد و خود را روی تخت پرت ڪرد
موهایش را مرتب کرد وسایل مخصوص طراحی اش را برداشت و به سمت پایگاه رفت بعد نماز رفت چون دوست نداشت در شلوغی آنجا دیده شود حوصله ی نگاه های مردم را نداشت به سمت پایگاه رفت بعداز در زدن وارد شدچند دختر جوان نشسته در حال بسته بندی بودن با تعجب به مهیا نگاه می کردند ــــ به به مهیا خانم مهیا با دیدن مریم لبخندی زد ــ سلام مریم جانــ سلام گلم خوش اومدی بیا بشین اینجا مهیا روی صندلی نشست مریم برایش چایی ریخت ـــ بفرما
ـــ ممنون همزمان سارا و نرجس وارد شدند
سارا با دیدن مهیا خرماها را روی زمین گذاشت و به طرف مهیا آمد محکم بغلش کردـــ سلام مهیا جونم خوبی ــ خوبم سارا جون تو خوبی
وبرای نرجس سری تڪان داد که نرجس با اخم رفت و گوشه ای نشست ـــ خب مریم جان پوسترو ڪی می خوای ـــ واقعیتش مهیا جان ما برناممون پس فرداس یعنی فردا باید پوستراتو بزنیم به دیوار ــــ فردا ??ـــ آره میدونم و قت نیست ولی دیگه سعی خودتو بکن توروخدا سارا از جایش پرید و به سمت میز رفت و فلشی اورد مریم با دیدنش گفت ـــ نگا داشت یادم می رفت شهاب خودش یه مقدارشو طراحی کرده بود گفت بزنم رو فلش بدم بهت تا بتونی زودتر آمادشون ڪنی
مهیا فلش را از دست سارا گرفت
ـــ اینطوری میتونم تا فردا به دستت برسونم
ـــ مرسی عزیزم ـــ خب دیگه من برمـــ کجا تازه اومدی #ادامه دارد...
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
🌻📚داستان یا پند📚🌻
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
جانم_ میرود
#نویسنده_فاطمه_امیری
#قسمت_23
نه دیگه برم تا کارمو شروع کنم ـــ باشه گلم
ـــ راستی حال سید چطوره همه با تعجب به مهیا خیره شدندمریم با لبخند روبه مهیا گفت
ـــ خوبه مرخص شد الان تو خونه داره استراحت میکنه مهیا سرش را تکان داد بعد از خداحافظی با سارا همراه مریم به سمت در رفت ــــ مریم چرا همه از حرفم تعجب کردن مریم ریز خندید
ـــآخه داداش بنده یکم زیادی جذبه داره کسی سید صداش نمیکنه همه خانما آقای مهدوی صداش میکنن تو اینو گفتی تعجب کردند
ـــ اها خب من برم ـــ بسلامت گلم
مهیا سریع از آنجا دور شد خداروشڪر همانطور ڪه برنامه ریزی ڪرده بود قبل از شروع مراسم به خانه رفته بودوارد خانه ڪه شد پدرش در حال نماز خواندن بود به آشپزخونه رفت و مقداری خوراڪی برداشت و به اتاقش رفت لباس راحتی تن خود ڪرد و لب تاپ خودش را روشن ڪرد روی تخت نشست فلش مشڪی را در دست گرفت یڪ آویز فیروزه ای داشت فلش را وصل ڪرد و مشغول بررسی طرح ها شدوقت نداشت باید دست به کار می شد دوست داشت طرح هایش بی نقص باشد دست بہ ڪار شد گوشیش را خاموش ڪر د دوست نداشت ڪسی مزاحم ڪارش باشد
مهیا سر ڪلاس نشسته بود اما متوجه نمی شد استاد چه می گفت دیشب اصلا نخوابیده بود همه وقت را صرف طراحی سه تا پوستر ڪرده بود خیلی روی آن طرح ها حساسیت نشان داده بود حتی برای طرح های استاد صولتی هم اینگونه وسواس نداشت با ضربه ای که زهرا به پهلویش وارد ڪرد از خواب پرید تا می خواست به زهرا بدوبیراه بگوید زهرا با ابرو به استاد اشاره ڪرد
ــــ خانم رضایی حواستون هست ــــ نه استاد خواب بودم با این حرفش دانشجوان شروع به خندیدن ڪردند رو به همه گفت ــ چتونه حقیقتو گفتم خو ـــ خانم رضایی بفرمایید بیرون مهیا بدون هیچ بحثی وسایلش را جمع کرد ـــ خدا خیرت بده استادقبل از اینڪه از ڪلاس خارج شود استاد گفت ـــ خانم رضایی لطفا قبل اینڪه برید منزل استر احت ڪنید برید درس منو حذف ڪنیدــــچشم استادسوار تاکسی شد و موبایلش را دراو رد یڪ پیام از همان شماره ناشناس داشت ــــ زبون دراز هم ڪه هستی زیاد اهمیت نداد حدس می زد ڪه یڪی از بچه ها دانشگاست ڪه دوست داره یڪم تفریح ڪنه شماره مریم را گرفت نگاهی به اسمی ڪه برای شماره مریم سیو ڪرده بود انداخت و ریز خندید اسمش را "خواهر مجاهد" سیو ڪرده بودــــ سلام مهیا خانم ـــ سلام مریم جان ڪجایيـــ پایگام عزیزم
ـــ خب من طرحارو آماده ڪردم بیارم برات
ـــ واقعا؟؟وای دختر تو دیگه کی هستی ـــ ما اینیم دیگه هستی بیارم ـــ آره هستم بیار منتظرتم
مهیا احساس خوبی نسبت به مریم داشت اصلا مریم نظرش را در مورد آن تصویری ڪه از دخترای
#ادامه دارد...
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
🌻📚داستان یا پند📚🌻
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#زندگی نامه_شهید_عماد فایز_مغنیه
شهید عماد فایز مغنیه یکی از همرزمان شهید حاج قاسم سلیمانی، در ۷ دسامبر سال ۱۹۶۲میلادی در محله شیاح بیروت، پایتخت لبنان بهدنیا آمد و براثر انفجاری در روز ۱۲ فوریه سال ۲۰۰۸ (۲۳ بهمن ۱۳۸۶) در یک خودروی میتسوبیشی پاجروی نقرهایرنگ در منطقه «کفر سوسه» و خیابان «الحدیقه» در دمشق به شهادت رسید که پس از این واقعه حزبالله در بیانیهای، اسرائیل را مسؤول ترور این مقام ارشد نظامی حزبالله دانست.شهید عماد فایز مغنیه معروف به «حاج رضوان» از فرماندهان نظامی حزبالله لبنان محسوب میشد و یکی از رهبران نظامی حزبالله لبنان در جنگ اسرائیل و لبنان در تابستان ۲۰۰۶ بود.
وی در آغاز دهه ۸۰ میلادی به «نیروی ۱۷» شاخه نظامی الفتح یاسرعرفات سازمان آزادیبخش فلسطین پیوست که نیرویی ویژه بود و برای حفاظت از اشخاصی مانند ابوعمار، ابو جهاد و ابود ایاد تشکیل شدهبود، اما در پی اشغال بیروت در سال ۱۹۸۲ از سوی اسرائیل، فعالان جنبش آزادیبخش فلسطین از لبنان خارج شدند و پس از محاصره ۳ ماهه بیروت که مبارزان فلسطینی از لبنان خارج شدند، عماد مغنیه سرخورده از مبارزه آنان، در لبنان ماند و با دوستان همفکرش گروه کوچک سازمان جهاد اسلامی (لبنان) را تأسیس کرد و در دهه ۸۰ میلادی به شیوه اطلاعاتی امنیتی خاص خودش به مبارزه با نیروهای غربی حاضر پرداخت.
گفتنی است؛ شهید عماد فایز مغنیه در دهه نود میلادی و در زمان دبیرکلی سید حسن نصرالله در حزبالله، رسماً به حزبالله پیوست...
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
❣#داستان_کوتاه_پندآموز
🌼🍃ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻤﯽ ﺯﻳﺒﺎ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺭﺋﻴﺲ شرکتی ﺍﻣﺮﻳﻜﺎﯾﯽ ﻧﺎﻣﻪﺍﯼ ﺑﺪﻳﻦ ﻣﻀﻤﻮﻥ ﻧﻮﺷﺖ:
ﻣﻦ 24ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺭﻡ.
ﺟﻮﺍﻥ، ﺯﻳﺒﺎ، ﺧﻮﺵﺍﻧﺪﺍﻡ، ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺗﺤﺼﯿﻼﺕ ﺁﮐﺎﺩﻣﯿﮏ ﻫﺴﺘﻢ.
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﺎﻣﺮﺩﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺷﻤﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟
🌼🍃ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺪﻳﺮﺷﺮﻛﺖ ﻣﻮﺭﮔﺎﻥ:
ﺍﺯ ﺩﻳﺪ ﻳﮏ ﺗﺎﺟﺮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎﺷﻤﺎ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺳﺖ!
ﺁﻧﭽﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭﺳﺮ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻣﺒﺎﺩﻟﻪ ﻣﻨﺼﻔﺎﻧﻪ ﺯﻳﺒﺎﺋﯽ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﺍﺳت. ﺯﻳﺒﺎﯾﯽ ﺷﻤﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻣﺤﻮ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﭘﻮﻝ ﻣﻦ ﺑﻌﻴﺪ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺑﺎﺩﺭﻭﺩ.
ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻣﻦ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ ﺍﻣﺎ ﭼﯿﻦ ﻭﭼﺮﻭﮎ ﻭﭘﯿﺮﯼ ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻦ ﺯﯾﺒﺎﺋﯽ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ.
🌼🍃ﻣﻦ ﻳﮏ " ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﺷﺪ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﯾﮏ ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ ﺭﻭﺑﻪ ﺯﻭﺍﻝ. ﭘﺲ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺎﺷﻤﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﺪ.
ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﺍﻣﺜﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﻗﺮﺍﺭﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻳﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻫﺮﮔﺰ.
🌼🍃ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﺋﯽ ﮐﺎﻻﻫﺎﯼ ﺑﺎﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﺜﻞ #ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ،
#ﭘﺎﮐﺪﺍﻣﻨﯽ، ﺷﻌﻮﺭ ، ﺍﺧﻼﻕ ، ﺗﻌﻬﺪ ، ﺻﺪﺍﻗﺖ ، ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﯼ ، ﺣﻤﺎﯾﺖ ﻭ ﻋﺸﻖ
ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﻣﻦ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﺷﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﯿﺰﺳﻮﺩ آﻭﺭ ﺍﺳﺖ.
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
ضرب_المثل
#نوشدارو_پس_از_مرگ_سهراب
این ضربالمثل را عموما در مواقعی به کار میبرند که کار از کار گذشته باشد.
گاه اتفاق میافتد که هریک از ما برای رسیدن به مقصود و حصول یک نتیجه مشخص، همه نوع تلاشی میکنیم. در واقع به هر دری میزنیم تا آن اتفاق بدی که ممکن است نیفتد. آنچه به دست میآید، نیک باشد و آنچه که ما میخواهیم.
اما خب از آنجا که «همیشه آن طور نمیشود که ما فکر میکنیم»، توفیق حاصل نمیشود و علیالظاهر متحمل ضرر و زیانی هم میشویم.
حال اگر در این هنگام که همهچیز رو به ناکامی و نامرادی رفته، راه گشایش و فرجی پیدا شود که امکان رسیدن به مقصود را فراهم آورد، چون دیگر آن نفع و فایده اولیه را ندارد و آرزوها دیگر بر باد رفته، میگویند که «نوشداروی پس از مرگ سهراب» است.
ضرب المثلی که مربوط میشود به داستان رزم میان پدر و پسر، رستم و سهراب که جریان این رزم را همگان میدانیم. نبردی که در آن، در هنگامه مرگ، نوشدارو به سهراب میرسد اما دیگر کار از کار گذشته و او در آغوش پدر جان میسپارد. نبردی که استاد سخن فردوسی نامدار در شاهنامه، این شاهکار ادبی والامقام، به خوبی و با جزئیات خواندنی و شنیدنی به نظم کشیده است.
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
❣#داستان_کوتاه
🌼🍃در زمان قدیم جوان بیگناهی به مرگ محکوم شده بود زیرا تمام شواهد و قراین ظاهری بر ارتکاب جرم و جنایت او حکایت میکرد. جوان را به سیاستگاه بردند و به ستونی بستند تا حکم را اجرا کنند. طبق رویه رایج به او پیشنهاد کردند که در این واپسین دقایق عمر خود، اگر تقاضایی داشته باشد در حدود امکان برآورده خواهد شد.
🌼🍃محکوم بیگناه که از همه طرف راه خلاصی را مسدود دید نگاهی به اطراف و جوانب کرد و گفت: «اگر برای شما مانعی نداشته باشد مرا به آن ستون مقابل ببندید.»
درخواستش را اجابت کردند و گفتند: «آیا تقاضای دیگری نداری؟»
🌼🍃جوان بیگناه پس از لختی سکوت و تأمل جواب داد: «میدانم که زحمت شما زیاد میشود ولی میل دارم مرا از این ستون باز کنید و به ستون دیگر ببندید.»
🌼🍃مأموران اجرای حکم که تاکنون تقاضایی به این شکل و صورت ندیده و نشنیده بودند از طرز و نحوه درخواست جوان محکوم دچار حیرت شده و پرسیدند: «انتقال از ستونی به ستون دیگر جز آنکه اجرای حکم را چند دقیقه به تأخیر اندازد چه نفعی به حال تو دارد؟»
🌼🍃محکوم بیگناه که هنوز بارقه امید در چشمانش میدرخشید سر بلند کرد و گفت: «دنیا را چه دیدی؟ از این ستون به آن ستون فرج است!»
مأموران برای انجام آخرین درخواستش دست به کار شدند که از دور فریادی به گوش رسید که: «دست نگهدارید، دست نگهدارید، قاتل دستگیر شد.» و به این ترتیب جوان بیگناه از مرگ حتمی نجات یافت.
🌼🍃بشر به امید زنده است و در سایه آن هر ناملایمی را تحمل می کند. نور امید و خوشبینی در همه جا میدرخشد و آوای دلانگیز آن در تمام گوشها طنینانداز است. مأیوس نشوید و به زندگی امیدوار باشید.
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e