🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_21
سیاوش با دهان باز به مهتاب خیره مانده بود که از صدای بوق ممتد ماشین های عقبی، دست و پایش را جمع و جور کرد و ماشین را به حرکت درآورد.
کمی گذشت تا توانست افکار در هم و برهمش را سامان دهد و این بار با صدایی که انگار برای خودش می گوید، گفت:
- پس شما خطرناکتر از چیزی هستید که من فکر می کردم. در حقیقت نتیجه تلاش شما، از ریشه درآوردن بنیان خانواده هاست.
به مقصد رسیده بودند و مهتاب در حین پیاده شدن با خوشروئی گفت:
- اتفاقا برعکس ظاهرا باز هم منظورمو اشتباه بیان کردم ولی عیبی نداره، شاید تو یه فرصت دیگه به بحث مون ادامه دادیم. در هر صورت مطمئن باشید که من همیشه به افکار و عقاید اطرافیانم احترام میذارم و شما از این قانون مستثنی نیستید.
وارد بیمارستان شده بودند که سیاوش با لحن پر کنایه ای گفت:
- هر چند خیلی قشنگ حرف می زنید ولی نمی دونم چی تو حرفاتونه که آدمو می ترسونه!
مهتاب در سکوت به راهش ادامه داد و درست پشت در اتاق زینب ، قبل از آن که دستگیره ی در را بچرخاند با ملایمت رو به سیاوش گفت:
- منم نمی دونم چی باعث شده که شما از حرفای من بترسید، ولی شاید بتونم حدس بزنم.
- خب ، حدستون چیه؟
مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت:
- شاید به خاطر اینه که از واقعیت های اطرافم فرار نمی کنم، هر چند،... اینا فقط یه حدسه!
حرفش تمام نشده دستگیره ی در را چرخاند و وارد اتاق شد. به این ترتیب سیاوش مهلتی برای اظهار نظر نداشت.
ساعتی بعد شانه به شانه ی هم از اتاق خارج شدند. مهتاب، در خود فرورفته و خاموش، قدم بر میداشت. پیدا بود با خودش درگیر است.
سیاوش به زحمت لبخندش را پنهان کرد و موذیانه گفت:
- دیدین شما هم کاری از پیش نبردین!
مهتاب جوابی نداد و این بار سیاوش با جسارت بیشتری به طعنه گفت:
- به نظرم خیلی دلتون می خواست جای زینب بودید تا دمار از روزگار شوهر بی غیرتش در بیارین!
مهتاب ایستاد و زل زد به چشمهای خندان سیاوش. ابروهایش را به هم نزدیک کرد و با چهره ای متفکر جواب داد:
- من تلاش خودمو کردم و از کارم راضی هستم چون اینطوری دیگه فکر نمیکنم کوتاهی از من بوده و در نتیجه وجدان درد هم سراغم نمیاد!
دوباره به راه افتاد و همچنان ادامه داد:
- به هر حال این زندگی زینبه و تصمیم نهایی رو باید خودش بگیره، اما من هر کاری بتونم براش می کنم تا لااقل کمی از بار مشکلاتش کم بشه.
- عجب استقامتی! این دفعه چه فکری تو سرتون افتاده خودتون که دیدین، حتی قانون هم نتونست کاری واسه زینب انجام بده!
- شاید، ولی مطمئنم کم کم همه چی درست می شه. من کاملا امیدوارم، هم به اصلاح قانون، هم به فکری که تو سرم افتاده.
سیاوش که انگار موجود جدیدی کشف کرده است، با تعجب به او خیره ماند.
به ماشین رسیده بودند، ناچار نگاه خیره اش را از او برداشت و در حینی که در اتومبیل را باز می کرد با تردید پرسید:
- با یه ناهار موافقین؟
و محکم تر از قبل ادامه داد:
- بدم نمیاد حین صرف ناهار، بفهمم تو سر شما چی می گذره؟
مهتاب نگاه کوتاهی به او انداخت و گفت:
- ولی شما می گفتین میونهتون با زن جماعت شکرابه!
سیاوش خندید:
- گفتم پروندهشونو قبول نمی کنم، نگفتم که باهاشون ناهار هم نمی خورم.
مهتاب به ساعتش نگاه کرد و جواب داد:
- باشه، ولی اول باید به آذر خبر بدم، اگه مشکلی نبود، بیرون ناهار می خوریم.
در محیط دنج و آرام رستوران پشت میز نشسته بودند. مهتاب دستش را ستون چانه اش کرده بود و به میز کناری مات مانده بود که صدای سیاوش را شنید.
- اینم از سفارش غذا، خب حالا تا ناهارو بیارن وقت داریم گپی بزنیم، کجا بودیم آهان قانون و امیدواری شما!
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_22
مهتاب بی آنکه در حالت نشستنش تغییری دهد نگاهش را به سمت او چرخاند و لحظه ای براندازش کرد. بعد دوباره به همان میز کناری خیره شد و انگار برای دل خودش حرف می زند گفت:
- بالاخره یه روزی قانون گذارهای ما از نابسامانی و مشکلات جامعه و همینطور از عواقبی که دامن مونو می گیره، می فهمند که باید توی بعضی از قوانین تغییراتی بدن. تغییرات اساسی! ما هم منتظر اون روز می شینیم. هر چند ممکنه سرعت ایجاد این تغییرات به کندی حرکت یه لاک پشت باشه ولی عاقبت از یه جایی شروع میشه، شاید هم شده. اما مهمتر از قانون، خود ما هستیم که باید تا می تونیم، جلوی ظلم و بی عدالتی رو بگیریم. البته نه با زور و قلدری بلکه با درایت و رعایت حقوق انسانهای اطرافمون!
مکثی کرد تا نفسی تازه کند و باز ادامه داد:
- اگه همه ی ما قبول داشته باشیم که خدای بزرگ، همه ی بنده هاشو دوست داره و اونارو با خواسته های یکسان انسانی آفریده، برای بدست آوردن چیزی که شایستگی اونو داریم کوتاهی نمی کنیم. به هر حال حتی برای تفهیم همین
مسئله ی ساده هم در سطح جامعه، باید صبر کرد. اونقدر که شاید به عمر من و شما کفاف نده، ولی امیدوارم دست کم به نسل بعد از ما وصال بده.
این بار نفسی عمیم کشید و نگاهش را به سیاوش دوخت و گفت:
- اما در مورد زینب ، تنها کاری که به ذهنم می رسه، فراره! درواقع راه دیگه ای براش نمونده.
سیاوش که هنوز از شنیدن حرف های مهتاب گیج بود، با شنیدن جمله ی آخرش دیگر طاقت نیاورد و با تعجب تکرار کرد:
- فرار ؟!
- اوهوم، فرار! این بار دیگه نباید بذاریم شوهرش اونو پیدا کنه، وگرنه، همین بازی قدیمی تا ابد تکرار می شه.
- ولی اگه شوهرش بو ببره که پای شما وسطه، می تونه علیه شما شکایت کنه، می تونه به استناد...
مهتاب با خونسردی حرف او را برید.
- اون ماهارو نمی شناسه و از همه مهمتر، ما دوستایی داریم که تو این موارد کمکمون می کنند. آدمایی مثل مادر شما زیاد هستن. باید کاری کنیم که زینب تو این شهر بی در و پیکر گم بشه. زینب از زندگی توقع زیادی نداره، فقط بچهشو میخواد و آرامش، اینطوری به هر دوتا می رسه.
پیش خدمت ظرف غذا را روی میز گذاشت و از آن ها دور شرد.
مهتاب بی رودربایسی، بشقاب غذای خود را پیش کشید. سیاوش هم بی توجه به او در حالی که غرق فکر بود، همان کار را کرد اما هنوز اولین لقمه از گلویش پایین نرفته بود که با تردید گفت:
- هر چی فکر می کنم، استدلال شما قانعم نمی کنه! زینب جوونه و شاید بتونه باز هم ازدواج کنه، ولی با این برنامه ی شما، این زن باید تا آخر عمر در
تنهایی و غربت و مثل یه فراری زندگی کنه.
مهتاب همانطور که نوشابه را مزه مزه می کرد، از بالای لیوان نگاهش کرد.
لیوان را روی میز گذاشت و سرد و محکم پرسید:
- شما راه بهتری سراغ دارین؟
بعد شانه ای بالا انداخت، چنگالش را با حرص در قطعه گوشتی فرو برد و ادامه داد:
- زینب باید بین غریزه ی مادری و همسری یکی رو انتخاب کنه، مجبوره، قانون مجبورش کرده! شما که بهتر از من این چیزها رو می دونین. از اون گذشته، تا همین یکی دو ساعت پیش، من متهم بودم که چرا میخوام زینب بچهاش رو رها کنه. بالاخره حرف حساب شما چیه؟ پا گذاشتن روی عواطف مادری یا گذشتن از لذت های زندگی و تباه کردن جوونی !
سیاوش در حالی که طعنه ی او را ندیده می گرفت پرسید:
- منظورتون اینه که قانون باید بچهرو به مادر بده؟ نه حالا اگه مادره تو زرد از آب در اومد چی، ، اون وقت تکلیف چیه؟
- حرفتون کاملا منطقیه ، شاید هم مادر مشکل دار باشه. به هر حال بچه هم به پدر احتیاج داره و هم به مادر، اما اگه قرار باشه فقط یکی از اونهارو داشته باشه، بهتره تحت سرپرستی اونی باشه که صلاحیت بیشتری داره. نه این که به صرف مرد بودن و یدک کشیدن لقب پدری، بچه رو بدن به یه آدم بی مسئولیت و انگل جامعه، که جز توی شناسنامه، از پدر بودن بویی نبرده!
سیاوش که پیدا بود حسابی حرصی و عصبانی است با طعنه پرسید:
- ببینم سرکار خانم فروزنده، شرما تو این برنامه ریزی های مدرن و اصولگرایانهتون به فکر راهی برای پر کردن چاله ی هزینه های اینطور خونواده ها هم بودین؟
مهتاب جواب داد:
- البته که بودم، ولی این مورد اونقدر مهم نیست که جلوی اصلاح رو بگیره، مگه این که کسی فکر کنه هنوز توی عهد شاه وزوزک زندگی می کنیم که نگران کسب درآمد خانواده های زن سرپرست باشه. به نظر من، کسی مثل زینب به راحتی می تونه روی پای خودش بایسته، چون هم جوونه و پرانرژیه، هم ادعائی نداره و تن به هر کار شرافتمندانه ای که لطمه ای به حیثیتش نزنه، میده. پس با این حساب فقط با کمی همت می تونه هزینه ی یه زندگی ساده و بی تجمل رو تقبل کنه.
سیاوش لجوجانه پرسید:
- به همین سادگی ؟!
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe4
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_23
و مهتاب همراه تبسمی جواب داد:
- از اینم ساده تر، نکنه شما قبول ندارین که نصف جمعیت کشور ما زن هستن اگه قرار باشه همه ی این جمعیت فقط بخورن و منتظر کسب درآمد آقایون شون باشند که باید فاتحه ی این مملکت رو خوند!
سیاوش با صورتی کاملا برافروخته سرش را به زیر انداخت و بدون سوال و جواب اضافه ای، تظاهر به خوردن غذای سرد و از دهن افتاده اش کرد و تا هنگامی که ماشینش را جلوی خانه ی مهتاب متوقف می کرد، به سکوت سرد و سنگین خود با سماجت ادامه داد. اما عاقبت زمانی که مهتاب عزم پیاده شدن کرد، بی آنکه به طرف او سر برگرداند با لحنی سرد و خشن گفت:
- خانم فروزنده!
- بله!
- دلتون می خواد نظر منو در مورد خودتون بدونید؟
- خوشحال می شم.
- البته بهتر بود می گفتم، دلتون میخواد دو تا پیشنهاد کارآمد و مفید از این بندهی حقیر بپذیرید !
مهتاب که از سکوت ممتد و پس از آن، لحن حرف زدن پر طعنه ی او مشکوک شده بود با تردید جواب داد:
- خواهش می کنم، بفرمائید، گوش میکنم.
سیاوش با کلماتی جویده و پر تاکید گفت:
- اول اینکه به عقیده ی بنده بد نیست اگه شما تجدید نظری در انتخاب شغلتون بفرمائید، یعنی جای حرفه ی شریف خبرنگاری، وکالت برای شما برازنده تر به نظر میاد و دوم اینکه بهتره هرگز به فکر ازدواج و تشکیل زندگی مشترک نیفتید.
مهتاب حیرت زده نگاه خیره اش را به نیمرخ سرد و بی روح او دوخت و در حالی که صورتش به شدت بی رنگ شده بود، به زحمت و با صدایی کوتاه و ناتوان پرسید:
- می تونم دلیل این پیشنهاد ارزنده ی شمارو بدونم؟
- در مورد اولی یا دومی؟
- همون دومی رو بگید کفایت می کنه.
سیاوش با چهره ای به ظاهر خونسرد اما لحنی متفاوت با صدای متین و کنترل شده ی همیشگی اش جواب داد:
- چون به نظر من، متاسفانه یا خوشبختانه شما دارای نیروی خارق العاده ای هستید که به راحتی و ظرف کوتاه ترین زمان ممکن، می تونید از یه مرد آرام، خونسرد و سر به راه، یک انسان سرکش، عصبی و عصیان زده بسازید. در نتیجه به صلاح شما نیست که مجبور باشید همه ی عمر با یه همچین موجود خطرناکی زندگی کنید.
سری تکان داد و این بار با ملایمت بیشتری ادامه داد:
- باور کنید این پیشنهاد کاملا در جهت منافع شماست.
مهتاب که تازه پی به منظور او برده بود بر حیرتش غلبه کرد. به زور لبخندی زد و در حالی که از ماشین پیاده می شد، جواب داد:
- از راهنمائیتون بی نهایت ممنونم. ولی نمی تونم قولی در این مورد بدم!
در ماشین را به آرامی بست و از شیشه ی آن سرش را کمی داخل برد و با صدائی نجوا گونه، انگار بخواهد رازی را فاش کند ادامه داد:
- آخه می دونید، این مطلبی که شما به اون اشاره کردید، یه جورایی آدمو تحریک می کنه که بفهمه نظر شما تا چه حد می تونه صحت داشته باشه! در هر صورت از اینکه منو تا خونه رسوندین ممنونم و باید بگم که ناهار دلچسب و بی نظیری بود. به خصوص که کنار دوست خوب و آینده نگری مثل شما صرف شد. روزتون به خیر و خوشی، جناب آریازند!
مرد جوان درست مانند مجسمه ای سنگی پشت فرمان نشسته بود و از پشت سر، به مهتاب که در نهایت آرامش وارد خانه اش می شد، خیره نگاه می کرد.
مهتاب تازه پا به حیاط گذاشته بود که صدای آذر را شنید:
- معلوم هست کجا می پری؟ منو بگو که فکر می کردم داره جنگ جهانی سوم راه میوفته، ظاهرا قرار داد صلح هم امضا شده و ما خبر نداریم! خوش گذشت؟
- سلام آذر جون، چی واسه خودت تند تند به هم می بافی اگه منظورت آریازند، باید بگم دلت خوشه ها!
کیفش را آویزون کرد به جا رختی و همانطور که هنوز چهره اش زیر مقنعه پنهان بود ادامه داد:
- هر وقت با این مرد هستم، انگار نکیر و منکر اومدن سراغم.
مقنعه را هم آویزان کرد و باز ادامه داد:
- گاهی هم یاد مبصرهای جیغ جیغوی مدرسه تون می افتم که همیشه واسم تعریف می کردی. یادته می گفتی خدارو بنده نبودن و دائم داشتند اسم بچه های بد رو توی دفترشون می نوشتند و یه عالم علامت ضربدر جلو اسماشون ردیف می کردن؟
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_24
آذر خندید. مهتاب که دل پری داشت، خودش را انداخت روی مبل، سیبی برداشت، گازی به آن زد و با دهان پر ادامه داد:
- به من میگه باید وکیل مجلس بشم، یکی نیست به خودش بگه، مرد حسابی تو چی میگی دیگه! به نظر من دستش می رسید نسل هر چی زنه از روی زمین برمی داشت.
آذر باز هم خندید، کنار مبل روی زمین نشست، دست مهتاب را به دست گرفت و با ملایمت گفت:
- تو چته مهتاب مثل اینکه حسابی حالت رو گرفته! خب اگه نمی تونی باهاش کنار بیای، ولش کن. واسه زینب که نتونست کاری بکنه، پس واسه چی دنبالش راه افتادی؟ قحطی وکیل که تو مملکت نیومده!
- کی حال منو گرفته؟ آریازند ؟!
شانه ای بالا انداخت، گاز دیگری به سیبی که در دست داشت زد و بار با دهان پر ادامه داد:
- نه بابا، این طوریا هم نیست. خودت که می دونی، پوست من با پوست کرگدن چندان فرقی نداره. راستش از کل کل کردن با اون خوشم میاد. آدم اصلا حوصلش سر نمیره. از اون گذشته آدم به درد بخوریه، همیشه یه عالمه پرونده تو دستشه که جون میده واسه مطالب داغ و ژورنالیستی! اما خب ، تا بیام تو راهش بیارم، موهام رنگ دندونام شده. احتمالا تو زندگی خصوصیش از یه زن رودستی یا ضربه ای خورده که براش گرون تموم شده، واسه همین یه لنگه پا ایستاده که زنا موجودات عجیب الخلقه ای هستند که باید دودمانشونو به باد داد. به هر حال کار کردن با اون سخته ولی خالی از هیجان نیست، آخه بیشترش هارت و پورت بی خوده، تو دلش هیچی نیست.
بعد نگاه مهربانی به آذر کرد و گفت:
- اصلا آریازند رو ولش کن، بهتره بریم سر حرفهای خودمون. ببینم، بالاخره نگفتی، به حاج خانوم چی جواب بدم؟
آذر می خواست از جایش بلند شود که مهتاب شانه اش را چسبید و مانع از رفتنش شد.
- چیه؟ مگه من چی گفتم که داری میری؟ آذر جون، عزیزم، بالاخره باید جواب مردم رو داد یا نه آخه اینطورکه نمیشه. الان یه هفتهاس که حاج خانوم وقت و بی وقت بهم تلفن می زنه یا سر راهمو می گیره و جواب میخواد. مردم که مسخره ی ما نیستن، از اون گذشته، همسایه هستیم، زشته به خدا!
آذر دست مهتاب را پس زد و همان طور که بلند می شد با تندی جواب داد:
- من چه می دونم! اصلا بگو نه!
- عه! آخه واسه چی بگم نه، عیب و ایراد پسره چیه از نظر من که علی خیلی هم پسر خوبیه، حالا تو چرا بازی در میاری، ا... اعلم! ببین عزیزم، بالاخره، دختر باید شوهر کنه و بره سر خونه و زندگی خودش، حالا چه بهتر که طرفش هم یه آدم حسابی باشه، هان؟!
آذر پوزخندی زد و به طعنه گفت:
- جدا خوب شد گفتی! خانوم خانوما رو باش، عین خانم بزرگا نصیحت میکنه! ببینم، اصلا تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟ اگه دختر باید شوهر کنه، واسه چی خودت شوهر نمی کنی؟ نکنه تازگیا تغییر جنسیت دادی و ما خبر نداریم. همین خود سرکار خانوم، هفته ای یه خواستگار پرو پا قرص رو رد می کنی، اون وقت منو ضعیف گیر آوردی !
مهتاب سری تکان داد و با مهربانی گفت:
- آذر! تو چرا پرت و پلا میگی؟ اولا که اجازه ی من دست بابامه، دوما...
آذر میان حرفش پرید و گفت:
- کدوم بابا هالو گیر آوردی! این حرفارو واسه یکی بگو که خبر نداشته باشه. تو با اون زبون درازت مار رو، از تو لونهاش می کشی بیرون، اون وقت حریف بابای بدبخت که دوتا قاره اون طرف تر، تو خونه اش نشسته نمیشی به حق حرفای نشنیده!
مهتاب که از ادا اطوارهای آذر خنده اش گرفته بود، لبخند زنان جواب داد:
- آذر خانوم، تو خودت خوب می دونی که من فقط می تونم یه مدتی اونو بازی بدم، اما بالاخره این واسه یه مدت کار سازه، بعد از اون همچین موی دماغم بشه که دمار از روزگارم در بیاره! پس اینجورام نیست که تو فکر میکنی. تازه، من از اولش تکلیف خودمو روشن کردم و گفتم که حالا حالاها خیال ازدواج ندارم، اما تو چی؟ حالا بگذرم که هر دفعه خواستگار میاد چقدر پول میوه و شیرینی میدیم و آب و جارو می کنیم، ولی لااقل باید حساب اون بدبختایی رو هم بکنم که به هر امید، پا توی این خونه میذارن. ببین آذر، اگه قصدت ازدواجه، خوب باید از راهش وارد بشی. این نمیشه که مثل گربه با دست پس بزنی، با پا پیش بکشی! حرف من اینه که اگه شوهر کردنی هستی، چرا معطلی، پسر به این خوبی چشه که هی دست به سرش می کنی من که می دونم تو هم گلوت پیشش گیر کرده. البته از حق نگذریم، به چشم برادری، هم خوش قیافه اس و هم آدم حسابیه. خودت که دیدی، من حسابی در مورد اون تحقیقم کردم، هم تو محل کارش، هم تو دانشگاه، همه تعریفشو می کردن. خونوادش هم که آدمای نجیب و با اصالتی هستن، پس دیگه حرف حسابت چیه؟
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_27
وارد خانه که شدند توجه مهتاب به تزئینات و اثاثیه ی گران قیمت و لوکس خانه جلب شد، این بود که لبخندی زد و گفت:
- به به! چه خونه ی قشنگی، نمی دونستم که شما هم اینقدر خوش سلیقه هستین.
- چشمات قشنگ می بینه عزیزم. همش سلیقه ی سیاوشه، خیلی به این چیزها مقیده. بشین، بشین تا یه چیزی برات بیارم تا بخوری.
- نه تورو خدا، تعارف نکنین، من که واسه ی خوردن و پذیرایی نیومدم اینجا! بیاین این جا پهلوی من بشینین و بگین چی شده، حتما کار مهمیه درسته؟
قیافه ی خانم یوسفی در هم رفت، آهی کشید و با صدای گرفته ای گفت:
- آره مهتاب جون، باید با هم حرف بزنیم ولی چند دقیقه صبر کن الان برمی
گردم، حالا تا شب وقت داریم.
- پس اجازه بدین کمکتون کنم.
- چه کمکی! کاری نمی خوام بکنم. دو تا فنجون چای که دیگه این حرفارو نداره، ولی اگه دوست داری بیا تو آشپزخونه تنها نمونی. راستش می خوام راجع به زینب باهات مشورت کنم.
مهتاب به کابینت تکیه داد و همانطور که دکمه های پالتویش را باز می کرد متعجب پرسید:
- زینب ! پس موضوع مربوط به اونه، آره؟
خانم یوسفی سری تکان داد و گفت:
- متاسفانه همین طوره.
فنجان های چای را گذاشت توی سینی، داشت سینی را بلند می کرد که مهتاب دستش را گرفت.
- همین جا خوبه حاج خانم.
روی یکی از صندلی های آشپزخانه نشست، زل زد به چشم های خانم یوسفی و نگران پرسید:
- باز چی شده؟
- راستش خبر خوبی نیست. متاسفانه باز شوهره جای اونو پیدا کرده، نمی دونم چطوری اینارو پیدامی کنه! حدس میزنم براشون جاسوس گذاشته، بعد هم تهدیدش کرده که اگه یه بار دیگه بدون خبر به اون، جابه جا بشه، بچه رو ازش می گیره و دیگه نمیذاره ببیندش.
مهتاب پیشانی اش را به دستش تکیه داد و نالید:
- آخه از کجا، یعنی چطوری پیداشون می کنه؟ فکر می کردم پخته تر از این حرفا باشه، ولی انگار اشتباه می کردم!
همان وقت صدای سیاوش در آشپزخانه پیچید:
- عرض ادب خدمت خانمای محترم.
و با نیشخندی ادامه داد:
- مادر جون پیشرفت کردین، تازگی تو آشپزخونه از مهموناتون پذیرایی می کنید!
مهتاب از جایش نیم خیز شد و سلام کرد، اما خانم یوسفی بی آنکه از جایش تکان بخورد، جواب سالم او را داد و گفت:
- مهتاب جون خودش دوست داشت اینجا بشینیم. ببینم، زینب رو آوردی؟!
- بله طبق فرمایش سرکار علیه، الان هم تو پذیرایی نشسته. بهتره شما هم بیاین
بیرون که غریبی نکنه.
مهتاب به سرعت از جایش پرید و راست و مستقیم به صورت سیاوش خیره شد و هراسان پرسید:
- باز کتک خورده؟
چهره سیاوش در هم رفت و با تردید جواب داد:
- درست نمی دونم، فکر کردم شاید از من خجالت بکشه، اینه که در این مورد چیزی نپرسیدم. بهتره خودتون برید ببینید اوضاعش چطوره، من که چیزی نفهمیدم.
مهتاب تند از کنار او گذشت.
سیاوش رو به مادرش گفت:
- شما هم برید، من چای میارم.
مهتاب با دیدن زینب جلو دوید و کنار پای او روی زمین نشست. زن جوان در چادر کهنه و رنگ و رو رفته اش مچاله شده و معذب، روی لبه ی مبل نشسته بود. مهتاب با دلسوزی پرسید:
- زینب جون، باز چی شده عزیزم وای، چرا گریه می کنی نگاه کن این طفل معصوم رو هم گریه انداختی. بدش به من ببینم.
با این حرف بچه را از آغوش زن جوان جدا کرد و محکم به بغل گرفت. لرزش شانه های نحیف زینب، خبر از گریه ی غریبانه ی او داشت که آرام و بی صدا بر مظلومیت خود و کودک بی گناهش مویه سر داده بود. به جای زینب، دختر کوچکش چنان شیون و فغانی راه انداخته بود که صدا به صدا نمی رسید. مهتاب همانطور که بچه را به سینه اش فشرده بود، تند تند این پا و آن پا میشد، به پشت او می زد و با ملایمت زیر گوش او نجوا می کرد.
خانم یوسفی هم با لحن مادرانه ای زینب را به باد ملامت گرفته بود:
- ای وای، ببین چه اشک و آهی راه انداخته! چی شده زن، مگه دنیا به آخر رسیده ببین بچه ات رو هم گریه انداختی. هیس!! بسه دیگه، آروم باش مادر، گریه نکن تا ببینم چی کار میشه برات کرد.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_28
حرفش تمام نشده کلمات بریده بریده ی زینب با صدای ضعیفی به گوششان رسید:
- گریه نکنم، چی کار کنم خانم جان! دیگه کارد به استخوانم رسیده. از دیشب تا حالا این بچه آروم نگرفته، هر کاری می کنم شیر نمی خوره!
- خب معلومه که نمی خوره، حتما از ترس قهره کردی، شیرت تلخ شده. همون بهتر که شیر قهره نخوره. طفلی زبون که نداره، از گرسنگی گریه می کنه، شیشه همراهت هست؟
- بله خانم جان.
از زیر چادر، کیف دستی اش را زیر و رو کرد و با دستی لرزان، شیشه شیر را در
آورد. خانم یوسفی، شیشه را از دست او گرفت و صدا زد:
- سیاوش! بیا مادر، یکم قنداغ تو این شیشه درست کن، بیار.
سیاوش با چشمانی گرد، پرسید:
- من قنداغ! چطوری درست کنم؟
مهتاب در حالی که بچه را به سینه می فشرد گفت:
- من بهتون می گم چی کار کنین.
سیاوش با دقت به توضیحات مهتاب عمل کرد و بالاخره طبق گفته ی مهتاب شیشه را زیر آب سرد خنک می کرد که صدای مهتاب را شنید:
- تو رو خدا عجله کنید طفلکی حنجرهش پاره شد!
سیاوش زیر لب غرید:
- گوش ما هم همینطور!
- ببخشید. چی گفتین؟
- هیچی، گفتم چشم، اطاعت.
چند دقیقه بعد گفت:
- فکر کنم دیگه داغ نیست. خوبه!
- ممنون.
مهتاب شیشه را به سرعت قاپید و آن را به دهان بچه که صدایش گرفته بود، چپاند و زیر لب زمزمه کرد:
- هیس! کوچولوی بی گناه، بخور عزیزم، بخور.
و در حالی که اشک در چشم هایش حلقه زده بود ادامه داد:
- آخی، طفل معصوم چقدر گرسنه بود!
- خدارو شکر، ما هم از شر شیونش خلاص شدیم. اوه، اوه نیم وجب بچه، چه سرو صدایی راه انداخته بود، نیم ساعته بی وقفه داره ونگ ونگ می کنه.
مهتاب، مژه های سنگین از اشکش را بلند کرد و با شماتت به سیاوش خیره شد و گفت:
- آقای آریازند! دلتون میآد این حرفارو بزنین؟ اگه شما جای این بچه بودین که الان صداتون گوش فلک رو کر کرده بود. بینوا از گرسنگی جون تو تنش نیست.
این را گفت و با قهر از آشخزخانه بیرون رفت.
سیاوش صورتش را کمی خاراند و زیر لب اعتراض کرد:
- مگه من چی گفتم؟!
و این بار آهسته تر از قبل زمزمه کرد:
- بی مروت چه نگاهی داره، انگار تو چشاش سگ بستن!
دستی به سرش کشید و لحظه ای بعد، بی اراده پشت سر مهتاب از آشپزخانه خارج شد.
خانم یوسفی که تازه زینب را آرام کرده بود گفت:
- بفرما خانوم، دیدی بی خودی ترسیدی ایناها نگاه کن چطوری داره مک می زنه، از گرسنگی این طوری هوار هوار راه انداخته بود. الان که شکمش سیر بشه، عین یه بره ی بی زبون راحت و آروم می خوابه.
و رو به مهتاب که همانطور سر و پا شیشه را در دهان بچه نگه داشته بود گفت:
- بچه اگه سلام نباشه، اینطوری گریه نمی کنه، اونطوری بود دلواپسی داشت. آخه...
چشمش به مهتاب افتاد و حرفش را برید و گفت:
- هی دختر جون، تو چته، چرا اینقدر رنگت پریده بشین، بشین رو مبل ببینم ... نگاش کن! رنگش عین میت شده!
- ببخشید حاج خانم، دیدم بچه داره از گریه ریسه میره، ترسیدم یهو تو بغلم...
- نترس مادر! آدمیزاد جون سخت تر از این حرفاست. تازه، قدیمی ترها می گفتن دخترها سخت جونتر از پسران.
و غمگین اضافه کرد:
- هر چند من قبول ندارم، ولی خوب اینطوری شنیدم.
بعد تبسمی تلخ روی لبهایش نشست و در حالی که سعی می کرد لحن حرف زدنش عوض نشود، روبه زینب گفت:
- راستی زینب جون می دونی چقدر دخترتو دوست دارم؟
با دست گونه ی دخترک را نوازش داد و غرق فکر زیر لب زمزمه کرد:
- مریم، مریم کوچولوی قندی، اسمش هم مثل خودش شیرینه. نگاش کنید، تا شکمش سیر شده، عین یه عروسک خوابید.
بعد پلک هایش را روی هم گذاشت و همراه آهی نجوا کرد:
- خداحفظش کنه، ایشاا... هر جا هست در پناه خدا باشه.
زینب سر به زیر و شرمگین گفت:
- کنیزتونه خانم جون. از دعای خیر شما و صدقه سری شماهاست که تا امروز جون سالم به در برده.
- سلامت باشی زینب جون، ولی یادت باشه اگه زنده است به خواست اونیه که اون بالاست! خب ، حالا که بچه آروم خوابیده، می تونیم راحت حرفامونو بزنیم. بیاین بچه ها، سیاوش بیا بشین، مهتاب یکم بیا جلوتر...
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_29
زینب با خجالت گفت:
- بچه رو بدین به من خانم مهتاب خسته شدید.
- نه نه، می ترسم جا به جا کنیم بیدار بشه، تو راحت باش. اول یه چیزی بذار تو دهنت جون بگیری، بعد حرف بزن.
و سیاوش تازه به صرافت افتاد که قرار بود از آن ها پذیرایی کند.
- آخ آخ، حواس منو باش، مثلا قرار بود چایی بیارم.
چند دقیقه بعد همه دور هم نشسته و با دقت به حرف های زینب گوش سپرده
بودند. او هر لحظه چیزی می گفت و مدام از این شاخه به آن شاخه می پرید،
در حالی که دم به دم بغض خفه ای در گلویش می شکست یا آهی سنگین و دردناک از سینه اش بیرون می داد.
- والا چی بگم! من که تا حالا از این مرد مردونگی ندیدم! زندگی مارو سیاه کرده، فکر می کردم دیگه از دستش خلاص شدیم، اما باز هم ناغافل سرو کله اش پیدا شد.
آهی کشید و با صدای لرزانی ادامه داد:
- دیروز پیش از ظهر چادرمو سر کردم برم بیرون، اما هنوز پام به کوچه نرسیده
بود یه چیزی خورد تخته سینم، طوری پرت شدم عقب که محکم خوردم تو در. نزدیک بود بچه ام از دستم بیوفته. می خواستم برم بیرون که براش شیشه بخرم. همین شیشه رو می گم. آخه شیرم کم شده. طفلی همیشه گرسنه میمونه. گفتم بلکه با قنداغ و چای شیرین شکمشو سیرکنم. مرتیکهی بی شرف از همه ی کارو بارمون تو این مدت خبر داشت. بهم گفت: (( به خیالت نمی دونم یه سری آدم کله گنده ی خر پول هواتو دارن و بردنت بیمارستان بالا شهر خوابوندنت؟! بدبخت، تو هر جا بری پیدات می کنم. من مثل سایه دنبالتم. فکر کردی میذارم به همین راحتی از دستم در بری! )) مثل همیشه بی چاک و دهن بود. چشماشو خون گرفته بود. از ترس به تته پته افتاده بودم. برگشتم تو خونه و همونجا دم در ولو شدم و زمین. می ترسیدم بچه از دستم بیوفته، آخه دست و پام بدجوری می لرزید، انگار فنر سوار شده بودم. می گفت باید باهاش همدستی کنم، وقتی دید حاضر نیستم شمارو سر کیسه کنم عصبانی شد و فریاد کشید: (( با من لجبازی می کنی نشونت میدم!)) اوندر محکم با پشت دست کوبوند تو صورتم که...
یکدفعه ساکت شد، زد زیر گریه و صورتش را برگرداند به طرف آن ها و گونه اش را نشان داد. کبود شده بود، گوشه ی لبش را شکافته بود. بعد اشک ریزان کبودی صورتش را با کناره ی روسری اش پوشاند و ادامه داد:
- می گفت: (( اگه تو سوراخ موش قایم بشی، پیدات می کنم، نکنه فکر کردی این بچه رو از خونه ی بابات آوردی یادت که نرفته این توله سگ، بچه منه، هان؟؟)) گفتم: اگه بچه تو پس چرا خرجیش رو نمیدی، چطور راضیی به مرگش شدی آخه بی انصاف، اگه اون دفعه این آدمای خوب نبودن که هر دوتامون هفت کفن پوسونده بودیم. یهو کر کر خندید و با چشمای دریده گفت: ((به جهنم! دوتا مفت خور بی خاصیت کمتر، فکر کردی از مردن شما دوتا ککم می گزه؟ دیگی که واسه من نجوشه، می خوام سر سگ توش بجوشه. حالا هم گوشاتو خوب باز کن ببین چی میگم! باید واسه من پول تهیه کنی، خودم راهشو نشونت میدم)) همون وقت سیگارشو روشن کرد و چوب کبریتی که تازه خاموش کرده بود رو گذاشت کنار گردن بچهم. مریم چنان جیغی زد، انگار مار نیشش زده بود. طفلکم یه بند جیغ می کشید و اشک می ریخت. به جاش اون بی ناموس وحشی بلند می خندید، درست عین دیوونه ها!
زینب لحظه ای ساکت شد، آهی کشید و آهسته از روی مبل به زمین سر خورد، روی زانو خودش را به طرف مهتاب کشید و زیرگردن دخترک را که در آغوش مهتاب به خواب رفته بود نشان داد و نالید:
- می بینین چه بلایی سر دخترکم آورده ؟!
و با صدای بلند بنای گریه را گذاشت و زیر لب نجوا کنان نالید:
- الهی دستت ساطوری بشه نامرد از خدا بی خبر!
سیاوش که از حرف ها و ناله های زن بیچاره کلافه و بی طاقت شده بود، به بهانه ای از آنها دور شد، بلاتکلیف کمی این پا و آن پا شد و دوباره روی مبل ولو شد. مهتاب هم با نگاه غرق اشکش، به جای سوختگی گردن دخترک ماتش برده بود، اما خانوم یوسفی به کمک دخترک شتافت تا اورا از زمین بلند کند.
- پاشو دختر، پاشو بشین سر جات. فعلا گریه زاری، چاره ی کار تو نیست. گریه نکن. درسته از قسمت و تقدیر نمیشه فرار کرد، اما ما هر کاری از دستمون بر بیاد برات می کنیم بلکه بتونی زندگی راحت تری داشته باشی. میدونی مادر، هیچ کس از کار خدا سر در نمیآره. گاهش تو اوج خوشی، ناخوش می شی، گاهی هم تو ناخوشی ها، لبریز خوشی و شادی! نمی خواد کاراش نشون داشته باشه. بزرگی شو شکر، شاید باور نکنی اگه برات بگم منم درد کشیده هستم، درد بزرگی که کمرمو شکست و زندگیمو نابود کرد.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_30
آهی کشید و با صدای شکسته ای ادامه داد:
- منم یه دختر کوچولوی تپل مپل و مامانی داشتم که عاشقش بودم، اسمش مریم بود. موهاش رنگ طلا بود و پوستش سفید و مهتابی، اونقدر شیرین زبون و شیطون که نگو. نه ساله اش کرده بودم. نه سااااال! اما یهو مننژیت گرفت و ظرف چند ساعت جلوی چشمام مرد. دیگه از شدت گریه زاری شب و روزمو نمی فهمیدم. آسمون و زمین به چشمم سیاه شده بود. کمرم زیربار این داغ خم شد. غافل از اینکه روزهای بدتری هم منتظرمه. آره، شش ماه نکشید که شوهرم از غصه ی مرگ مریم و حال زار من سکته کرد و زمین گیر شد و مرد. سه سال آزگار ازش پرستاری کردم، عین یه بچه، تر و خشکش می کردم. شکایتی نداشتم، آخه هر چی بود بازم سایه ی سرم بود و تکیه گاهم، اما خدا اونو هم ازم گرفت. دیگه از خونواده ی چهار نفرمون من مونده بودم و سیاوش، با یه عالم غم و غصه. دیگه این خونه ی قشنگ و بزرگ به چشمم مثل یه قفس بود. یه قفس طلایی! سیاوش که می رفت دانشگاه، از خونه می زدم بیرون و مستقیم می رفتم بهشت زهرا. اونقدر با آب و گلاب سنگ قبر می شستم که دستم از کار می افتاد. بعد هم شمع روشن می کردم تا غروب بالای سرشون قرآن و دعا می خوندم و زار می زدم. یواش یواش مقصدم عوض شد. گاهی جای قبرستون از کهریزک سر در می آوردم. یه بار دیگه از بهزیستی، بعضی روزا هم به انجمن های خیریه سر میزدم. خوب باید زندگی می کردم. هنوز که هنوزه صبح ها تا چشممو باز می کنم میگم خدایا به امید تو و راه می افتم. ولی شب وقت خواب، تو تنهائیم با خدای خودم راز و نیاز می کنم. خودش خوب می دونه که دیگه طاقتم تموم شده. دلم می خواد برم پیش مریمم، پیش شوهرم. هر شب به درگاه خدا ناله می کنم که دیگه دلم نمی خواد طلوع صبح فردا رو ببینم. خدایا از سر تقصیرات من بگذر و منو ببر، ولی من هنوز که هنوزه هر روز دارم طلوع خورشید رو می بینم. آخه خورشید هر روز طلوع می کنه! چه ما بخواهیم چه نخواهیم!
مهتاب، سیاوش و زینب در سکوت به حرف های زن بینوا گوش می کردند و دم نمی زدند. تا وقتی که دیگر جز صدای هق هق گریه ی دردمندانه ی او چیزی نشنیدند. چند لحظه بعد سیاوش خودش را به مادرش رساند.
- مادرجون دست بردارین، باز حالتون به هم می خوره ها، تو رو خدا به خودتون رحم کنید!
و ملتمسانه به مهتاب نگاه کرد. مهتاب بچه به بغل به طرف آن ها رفت:
- حاج خانم، خواهش می کنم، به خاطر زینب !
- چشم. ساکت میشم! ببخشید، یهو نفهمیدم چی شد.
با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و با تبسمی تلخ گفت:
- مهتاب جون، بچه رو بده به من، خسته شدی.
مهتاب فهمید که او می خواهد به یاد مریم خودش دخترک را در آغوش بگیرد. بی معطلی بچه را در آغوش او گذاشت و گفت:
- تا شما با هم حرف می زنید، من یه سر میرم بیرون و زود بر می گردم. به نظرم با این وضعیت زینب، بد نباشه یه قوطی شیر خشک بگیرم.
- من میرم. شما پیش مادر و زینب بمونید، اینطور بهتره.
سیاوش با اشاره ای بی صدا به او فهماند که حضورش در خانه ضروری تر است و مهتاب بی چون و چرا پذیرفت.
- باشه، فرقی نمی کنه. فقط لطفا شیر خشک رو از داروخونه تهیه کنید. به تاریخ مصرفش هم دقت کنید. در ضمن اگه میشه عجله کنید، می ترسم بیدار بشه و از گرسنگی بی طاقت بشه.
- باشه، سعی می کنم زود برگردم.
بعد سرش را جلو آورد و کنار گوش مهتاب زمزمه کرد:
- لطفا حواست به مادرم باشه، امشب بدجوری تحریک شده، می ترسم حالش بد بشه.
- خیالتون راحت باشه، حواسم هست.
یک ربع بعد سیاوش با دست پر برگشت و شاد و خندان قوطی شیر را نشان داد:
- این همه یه پرس چلوکباب، مخصوص مریم خانوم که بخوره و پهلوونه بشه.
همه از این حرفش خندیدند و مادرش گفت:
- دستت درد نکنه. خدا خیرت بده. بیا که به موقع اومدی. تازه می خواستم بگم که چه نقشه ای کشیدم.
نگاهی به چهره ی منتظر هر سه آن ها انداخت و ادامه داد:
- زینب می خواست بره شمال پیش خونوادهاش، ولی من مخالفت کردم، چون مطمئنم که شوهرش خیلی راحت پیداش می کنه. از طرفی خودشم می دونه که با وضع مالی خونوادهاش احتمال هر نوع کمکی از طرف اونا غیرممکنه!
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_31
مهتاب پرسید:
- مگه همین جا چشه که بره شمال یعنی تو شهر به این بزرگی جا قحطیه!
- دیگه موندن زینب تو تهران صلاح نیست. به نظر من واسه زینب جاسوس
گذاشته. اگه هم گم و گورش کنیم فوری رد مارو می گیره و دوباره پیداش می کنه. من میگم زینب باید چند وقتی از تهران دور بشه. منم یه پیشنهادی براش دارم که باید ببینم نظر خودش چیه.
و رو به زینب ادامه داد:
- من می تونم توی کرمان برات کاری دست و پا کنم و سر پناهی که راحت به زندگیت برسی. نظرت چیه، می خوای امتحان کنی، فکر می کنی بتونی تک و
تنها یه جای غریب دووم بیاری؟
به جای زینب مهتاب متعجب پرسید:
- کرمان ! اما اون جا خیلی دوره، ما نمی تونیم بهش سر بزنیم و هواش رو داشته باشیم.
- می دونم دخترم، چون دوره میگم جای مناسبیه، هر چی دورتر بهتر! اینطوری عقل کسی قد نمیده که اون کجاست، تا بعدش هم خدابزرگه. ما اون طرفا دوست و آشنا و قوم و خویش زیاد داریم. توی خود کرمان دوستی دارم که سرپرست یه شیرخوارگاهه، میتونه واسه زینب کار جور کنه. با این حساب هم درآمدی داره که زندگیش رو بگذرونه هم وقتی میره سر کار، از بچه اش جدا نمی شه. تو این مدت، خودمم بهش سر می زنم و با کمک همدیگه زندگیش رو سر و سامون میدیم به هر حال مریم کوچولومون آینده داره، اگه زینب دستش به کاری بند بشه، برای آینده هر دو تاشون خوبه. حالا نظرتون
چیه؟
ساکت شد و نگاهش لغزید روی صورت زینب و منتظر ماند. زین سرش را پائین انداخت و با صدای ضعیفی گفت:
- فقط می تونم بگم اجرتون با فاطمه ی زهرا! من که دستم کوتاهه و نمی تونم جواب محبت های شمارو بدم. اگه بدونم از شر این مرد خلاص میشم، حاضرم برم تو یه غار و تنهای تنها با دخترم زندگی کنم. جایی که دست اون بی معرفت به ما نرسه، واسه ی ما بهشته.
خانم یوسفی سری تکان داد و به پسرش خیره شد:
- تو چی میگی سیاوش؟
سیاوش غرق فکر چانه اش را در مشت گرفت، چند لحظه ساکت ماند و بعد با تردید گفت:
- فکر بدی نیست ولی بستگی به خود زینب خانم داره، به هر حال ممکنه بهش سخت بگذره.
- درسته. برای همین هم خودم باهاش میرم و یه مدت اون جا می مونم. اتفاقا فرصت خوبیه که از قوم و خویشا هم، یه دیدنی بکنم. تو این مدت زینب هم می فهمه که می تونه اون جا بمونه یا نه. اگه خواست بمونه که هیچی، اگه نه، با هم بر می گردیم تهران. اون وقت یه فکر دیگه براش می کنیم.
بعد نگاهش را به صورت مهتاب دوخت:
- تو چی میگی مهتاب جون، نظرت چیه؟
مهتاب مردد جواب داد:
- چی بگم حاج خانم! حرفاتون که درست و حساب شده است... اما... یه جورایی دلم رضا نمیده زینب و مریم کوچولو از ما جدا بشن، یعنی...
تبسمی کرد و ادامه داد:
- شاید واسه خاطر اینه که دلم براشون تنگ می شه، ولی شما بزرگتر ما هستید. اگه فکر می کنید صلاح این مادر و دختر، در این مهاجرته، من حرفی ندارم و با کمال میل هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم.
- پس تمومه. من و زینب فردا قبل از طلوع آفتاب حرکت می کنیم تا ببینم خدا چه می خواد.
زینب وحشت زده پرسید:
- اگه منصور باز هم بفهمه چی اگه منو ببینه و...
- نترس جونم، فکر اونجاشم کردم. ما با کمک مهتاب سرش رو به طاق می کوبیم. احتمالا تا حالا فهمیده که تو رو آوردیم این جا. اگه حسابم درست باشه، همین الان هم یکی رو گذاشته زاغ سیاه تو رو چوب بزنه، ببینه تو چی کار می کنی. گول زدن اون کار سختی نیست.
سیاوش خندید و به طعنه گفت:
- نه بابا! خوشم اومد مادر جون، مثل اینکه تو این مدت حسابی پرونده های من و زیر و رو کردین، هان؟
- پس چی خیال کردی پسر! مادرتو دست کم نگیر، فعلا بریم سراغ شام تا بعد براتون بگم چه نقشه ای تو سرمه...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_32
یکی دو ساعت بعد، سیاوش ماشین را از حیاط خانه بیرون برد. بعد پیاده شد و جلوی در خانه ایستاد و پشت آیفون با صدای نسبتا رسائی گفت:
- خانم جون، بگین زینب خانم تشریف بیارن، ماشینو گرم کردم که بچه سرما نخوره.
چند دقیقه بعد مهتاب که چادر زینب را بر سر کرده بود و عروسک بزرگی را زیر آن به سینه چسبانده بود، از در حیاط بیرون آمد. با دقت رویش را گرفته بود که چهره اش پیدا نباشد و جوری وانمود می کرد که گویی به جای عروسک، کودکی را در آغوش دارد. با احتیاط و کمرویی در عقب ماشین را باز کرد و سوار شد.
موقع حرکت، سیاوش متوجه ی مردی شد که از کیوسک تلفن عمومی سر کوچه بیرون پرید و به سرعت سوار وانت بار پارک شده ی کنار خیابان شد. با دیدن او بی آنکه به عقب برگردد، همانطور که ماشین را به خیابان اصلی هدایت می کرد گفت:
- بفرما، اینم از جاسوس آقا منصور، تعقیبمون می کنه. خیلی جالبه! داستان کم کم داره پلیسی می شه. ظاهرا حدس مادر درسته، واسه زینب جاسوس گذاشته!
مهتاب دستش را از چادر برداشت و در حالی که نگاهش به صورت بی روح عروسک دوخته شده بود گفت:
- اصلا فکرشو نمی کردم، چطور ممکنه؟ مگه اینکه این آدم، خطرناکتر از چیزی باشه که نشون میده و خیال سوء استفاده های بزرگی از زینب تو سرشه که ما از اون بی خبریم.
- منم به این قضیه مشکوک شدم. احتمالا ماجرا جدی تر از یه مشکل و درگیری ساده ی خانوادگیه.
بعد در تاریکی فضای ماشین تبسمی کرد و از آینه به صندلی عقب نگاهی انداخت و با لحن شوخی گفت:
- از ماجرای زینب و شوهرش گذشته، تا حالا کسی به شما گفته با این شکل و شمایل چه قیافه ی فتوژنیکی پیدا می کنین!
مهتاب با خونسردی جواب داد:
- نه! قبلا کسی در این مورد چیزی نگفته اما اگه شما این طوری فکر می کنید، نظر لطفتونه که البته همیشه شامل حال من شده.
سیاوش زیر لبی خندید و این بار نگاهش رو به آینه انداخت تا مطمئن شود هنوز مورد تعقیب هستند. وانت بار، همچنان با رعایت فاصله به دنبال آنها می آمد.
این بار صدای سیاوش با نگرانی همراه بود.
- حالا چطوری شمارو از این وضعیت خلاص کنیم یعنی چطور از اون خونه میاین بیرون؟
مهتاب خندید:
- همونجوری که رفتم تو، یعنی با پاهام!
- دست شما درد نکنه، مگه قرار بود با ویلچر بیاین بیرون! از شوخی گذشته، موندم چه جوری بیای بیرون که جلب توجه نکنه!
- نگران نباشید، من و مادرتون فکرشو کردیم.
- منو بگو چقدر از مرحله پرتم، یادم رفته بود با چه باند خطرناکی دارم همکاری می کنم.
- وقتی قانون تو این طور موارد کار ساز نیست، شما راه بهترین سراغ دارین؟
- به...، باز که برگشتیم سر خونه ی اول! ببینم، واقعا فکر کردین همیشه خانم ها مورد ظلم واقع میشن؟ باور می کنین اگه بگم هفته ای چندتا پرونده دارم که شاکی هاشون مردای بدبختن؟ می دونین چندتا از این پرونده ها مربوط به آقایونه که به خاطر مهریه های کلان، از هستی ساقط شدن یا افتادن گوشه ی هلفدونی؟
مهتاب شانه ای بالا انداخت:
- مهریه شده سوپاپ اطمینان خاطر خونواده های ایرانی، اما تا حالا فکر کردین چرا تا چیزی توی عقد نامه ها قید نشه جزو حقوق خانم ها محسوب نمی شه؟
- ای بابا! شما هم که ماشاا... کم نمیارین. خانم محترم، من دارم از مهریه های کمر شکن و سوء استفاده هایی که از اون میشه حرف می زنم، شما پای شروط همن عقد رو پیش می کشین!
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_25
آذر با سری افتاده به طرف مهتاب برگشت، دستش را به نرمی دور او حلقه کرد و همانطور که صورتش را به صورت او چسبانده بود جواب داد:
- درد من این چیزا نیست. می دونم درست میگی، علی خیلی خوبه، منم از اون خوشم میاد. دوست دارم ازدواج کنم چون عمریه که آرزوی داشتن یه خونواده ی درست و حسابی به دلم مونده، اما می ترسم. تا می خوام تصمیم آخرو بگیرم، دست و پام می لرزه. می ترسم بعدها راه و بی راه توی سرم بزنند که بیچاره، تو یه بچه پرورشگاهی بودی، صاحب و سالاری نداشتی و همینطوری در راه رضای خدا بزرگ شدی و این مسئله مثل یه چماق بشه تو سرم. وحشتم از اینه که یه روز مثلا بفهمم بابام یه قاچاقچی بوده و مادرم یه زن معتاد زندونی. این چیزا همیشه کابوس زندگیم بوده و نمیذاره درست تصمیم بگیرم!
مهتاب دستش را لابه لای موهای نرم آذر چرخاند و همراه با نوازشی ملایم و مهربان گفت:
- همه ی حرفات درسته. نمیگم نه، حتی نمیگم فراموش کن که کی بودی و کجا بزرگ شدی. اما اینو بدون که همه ی آدما گذشته ای دارند و در کنارش آینده ای که از هیچ کدومش نمی تونن فرار کنن. ببینم تو به نصیب و قسمت اعتقاد داری؟ من نمی دونم، واقعا نمی دونم، گاهی فکر می کنم همه چیز دست خودمونه، ولی یه وقتایی می بینم هر کاری کنیم نمی تونیم از اون چیزی که تو پیشونی مون نوشته شده فرار کنیم.
نفسی تازه کرد و سر آذر را که به شانه ی او تکیه داده بود از خود جدا کرد و به چشم های خیس و نمدارش خیره شد:
- ببین عزیزم، تو خودت شاهد بودی که من مثل یه برادر یا حتی یه پدر وسواسی، در رابطه با این پسر و خانوادهش تحقیق و پرس و جو کردم. با پسره حرف زدم و هزارتا خط و نشون براش کشیدم، اما همه ی اینها باز هم یه اگه داره! اگه خدا بخواد تو خوشبخت میشی. چون هیچکس نمی تونه با خواست خدا بجنگه. پس از اینجا به بعد رو بذار به عهده ی خدا و به اون توکل کن. توکل کن آذر.
آذر با چشمانی اشک آلود زمزمه کرد:
- فرض که همه ی حرفات درست باشه، پس تورو چی کار کنم، من که نمی تونم تو رو تنها بذارم، نمی تونم از تو جدا بشم.
- لوس نشو آذر! چی خیال کردی، مگه من دنبال دوماد سر خونه می گردم! این حرفارو بریز دور دختر! راستشو بخوای، اگه تورو شوهر بدم تازه می تونم یه نفس راحت بکشم. خودت که می دونی، من کارام حساب و کتاب نداره، یهو دیدی بابام دوتا پاهاشو کرد توی یه کفش که باید برگردی. هیچ فکر کردی بعد اون وقت تکلیف تو چی می شه؟! فعلا تو شوهر کن، یهو دیدی منم به هوس افتادم شوهر کنم!
بعد خندان اضافه کرد:
- عه! چرا می خندی شنیدم یه سایت جدید باز شده که می تونی از طریق اینترنت شوهر دلخواه تو پیدا کنی. اگه دیدم قافیه تنگه، سری به اون سایت می زنم و یه درخواست میدم. مثلا میگم، به یه فقره شوهر فوری و فوتی نیازمندیم که حدالمقدور، خوش قیافه و زن ذلیل باشه، چطوره؟
- خدا بگم چی کارت نکنه مهتاب که اینقدر پرت و پلا نگی! شد یه بار منو تو حرف درست و حسابی بزنیم و تو مسخره بازی در نیاری. همیشه یه کاری می کنی که آدم به کل فراموش کنه بحث سر چی بوده!
مهتاب چشمکی زد و سرحال و خندان جواب داد:
- حالا نمی خواد مظلوم نمائی کنی، غلط نکنم از این پیشنهاد آخرم، ای بگی نگی بدت نیومده. ببین اگه بخوای می تونم تو سایت واسه تو هم دنبال شوهر بگردم. یه وقت تعارف نکنی ها! البته واسه تو اضافه میکنم "لطفا در مورد مسائل مالی، دقت لازم مبذول شود، چون آذر خانم با آدم بی پول و گدا کنار نمی آید. آخه طفلکی به اندازه ی کافی از دست مهتاب فروزنده خون دل خورده و دیگه طاقت آدم بی پول رو نداره".
آذر نیشگونی از گونه ی مهتاب گرفت و گفت:
- خدا نکشدت که اینقدر زبون بازی!
- منظورت اینه که با سایت شوهر یابی کاری نداری، هان پس تمومه، میریم سراغ حاج خانوم خودمون و علی آقا که دست به نقدترن، منم که از اول همینو می گفتم، تو هی ناز می کردی!
حرفش تمام نشده به سمت تلفن رفت و با لبخند گوشی تلفن را به دست گرفت.
***
ظرف یک ماه همه چیز تمام شد. صحبت های اولیه و نامزدی در جمعی کوچک و صمیمی برگزار شد و طی مراسمی ساده، علی و آذر به عقد هم درآمدند. مهتاب، علاوه بر سر و سامان دادن به زندگی زینب ، بار مسئولیت کارهای آذر را هم به دوش می کشید. او نقش تمام فامیل و خانواده ی نداشته ی آذر را برعهده داشت، نمی توانست نسبت به او بی تفاوت باشد و پشتش را خالی کند. درست بعد از مراسم عقد کنان، به فکر تهیه ی جهزیه ی آذر افتاد و بی سرو صدا این کار را هم به مسئولیت های قبلی اش اضافه کرد.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_26
آن روز هم مثل روزهای دیگر، پشت رایانه نشسته بود و گزارشی را تهیه می کرد که تلفن زنگ زد و چند دقیقه بعد صدای آذر را شنید:
- مهتاب! تلفن.
- کیه؟
- حاج خانم یوسفی. گوشی رو بردار، من قطع می کنم.
- باشه، برداشتم. سلام حاج خانوم!
- سلام به روی ماهت، چطوری ناز دختر، خوبی مادر؟
-به مرحمت شما، خیلی ممنون، شما چطورین با زحمت های ما؟
- منم خوبم دخترم. ببینم از کدوم زحمت حرف می زنی! ماشاا... خودت به اندازه ی کافی زبر و رنگ هستی. حالا در راه رضای خدا، یه وقتایی هم کاری دست من میدی که اون دنیا دست خالی نباشم. خانوم خانوما، حالی از ما نمی پرسی، نکنه با من قهر کردی؟
- اختیار دارین حاج خانوم، این چه حرفیه! البته حق دارین از دست من دلخور باشین، ولی به خدا یه ماهه که دستم بند مراسم آذر جونه، اینه که وقت نکردم یه زنگی بزنم خدمت شما و حال و احوال بکنم. شما به بزرگی خودتون ببخشید.
- عیبی نداره مادر، خودم می دونم سرت شلوغ بوده، خوب دختر شوهر دادن که به این آسونی ها نیست. تو هم که ماشاا... یه سر داری و هزار سودا. بگذریم، اول از همه زنگ زدم به آذر جون تبریک بگم و در ضمن عذرخواهی کنم که نتونستم برای مراسم عقدش بیام. حقیقتش سخت مریض بودم. هم خودم، هم سیاوش، اگه نه لااقل جای خودم می گفتم که اون بیاد. ولی متاسفانه سیاوش هم چند روزی افتاده بود تو خونه، چه می دونم، می گفتند آنفولانزا گرفتیم. به آذر جونم گفتم، یه وقت خدا نکرده فکر نکنه خواستم کوتاهی کنم، به خدا خیلی دوست داشتم بیام، ولی انگار قسمت
نبوده.
مهتاب با مهربانی پرسید:
- حالا بهتر شدین انگار صداتون هنوز گرفته!
- نه دیگه، خدارو شکر خوب شدم، فقط هنوز صدام یه کم گرفته و سینم خس خس می کنه.
- انشاا... که زودتر خوب بشین، از قول من، از جناب آریازند هم احوالپرسی کنین. در ضمن راجع به نیومدنتون برای مراسم آذر هم باید بگم، این حرفا رو واسه کسی بگید که شما رو نشناسه، ما که خدمت شما ارادت داریم.
- نظر لطفته عزیزم. گوش کن مهتاب جون، امروز به دو منظور باهات تماس گرفتم، اول واسه خاطر آذر جون ولی غیر از اون با خودت هم یه کاری داشتم. در واقع میخوام یه خواهشی ازت بکنم.
- اختیار دارین، شما امر بفرمایین.
- خدا حفظت کنه مادر، حقیقتش میخوام اگه یه سر می تونی بیای خونه ی ما، البته هر چه زودتر بهتر، مثلا همین امشب. آخه باید حضوری ببینمت.
- حتما، به روی چشم.
- چشمت بی بلا، ان شاا... سفید بخت بشی مادر. در ضمن آذر جون رو هم با خودت بیار، واسه شام منتظرتون هستم. ولی مهمونی پاگشاش باشه واسه یه وقت مناسب تر!
- آخه اینطوری که مزاحمته!
- نه مادر، مگه می خوام دیگ بالا و پایین بذارم، سیاوش رو می فرستم چهارتا سیخ چلوکباب بگیره، دور هم بخوریم.
- چشم مزاحم می شم، البته خودم تنها، آخه امشب آذر خونه ی خواهر شوهرش دعوته.
- ای وای، نکنه تو هم دعوت داشتی
- والا دعوت که بودم، ولی مطمئنم کار شما واجبه که خواستید بیام خدمتتون. نگران نباشید، عذر خواهی می کنم و نمیرم.
- دستت درد نکنه، آره راستشو بخوای کار واجبی باهات دارم. خب ، آدرس که داری؟
- بله دارم. قبلا یه بار شمارو دم خونتون پیاده کردم، یه چیزهایی یادمه.
- فقط زودتر بیا، یه وقت دیدی حرفامون طول کشید.
- چشم، سعیمو می کنم.
- پس منتظرتم.
دو ساعت بعد زنگ خانه ی آریازند را فشرد و پس از چند لحظه، بی آنکه کسی پشت آیفون سوالی بپرسد، در باز شد.
مهتاب وارد حیاط شد و زیر لب زمزمه کرد:
- اینجا که خونه نیست، کاخه!
بی اختیار نگاهش به سر و لباس خودش کشیده شد و در دل نالید:
" نشد یه بار مثل آدم بیام مهمونی! کاش یه لباس بهتر پوشیده بودم. یهو دیدی چهار نفر غریبه اینجا باشن. این قیافه ی کارگری منو ببیند که سنکوپ می کنند!"
هنوز داشت با خودش کلنجار می رفت که چشمش افتاد به خانم یوسفی که تا جلوی عمارت به پیشوازش آمده بود. از همانجا دستی برای او تکان داد و با صدای بلند گفت:
- سلام، ببخشید که مثل همیشه بدقول از آب دراومدم.
از دو پله ی کوتاه به سرعت بالا رفت و صورت مهربان میزبانش را بوسید.
- سلام عزیزم، خوش اومدی، عیبی نداره. می دونم گرفتاری، بیا تو، بیا تو دخترم.
- در هر حال شرمنده، چند روزه درگیر یه گزارش هستم که حسابی وقتمو گرفته، باید اونو تموم می کردم بعد میومدم.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e