eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
35.8هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ کیفش را به طرفم پرت میکند
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ چشمانش را تنگ میکند و خیلی راحت میگوید: _خب آره! توقع داشتی چی بگم؟ +من صبح تا شب تو این خونه ام، خب دلم میگیره! _خوبه همین الان گفتم رفت و آمد نکن! +خب چیکار کنم؟ دیوونه بشم تو این خونه! _خدا نکنه، میدونم سخته ولی چاره چیه؟ قیافه مظلومی به خودم میگیرم و میگویم: _میشه فقط برای مراسمشون برم و برگردم؟ کسی ازم چیزی پرسید، هیچی نمیگم. خوبه؟ کمی چپ چپ نگاهم میکند و میگوید: _نه! صبحانه ام را بدون هیچ حرفی میخورم و سفره را جمع میکنم.درحالیکه ظرفها را میشویم متوجه میشوم کنارم ایستاده اما خودم را به نفهمی میزنم تا خودش به حرف می آید: _آخه بخاطر امنیت خودمون میگم! میگم مشکل برامون پیش میاد، از کجا معلوم کسی از همسایه ها لومون نده؟ ها؟ یک گوشم در است و دیگری دروازه، خوب من هم حق دارم! از بس توی خانه مانده ام کسل شده ام، باید جایی بروم. جوابش را نمیدهم و دوباره شروع می کند به حرف زدن.آخر به حرف می آیم و می گویم: _تو حرف منو نمیفهمی چون خودت میری بیرون، دلم لک زده با چند نفر حرف بزنم. +خب بیا با من حرف بزن. از روی بی حوصلگی نگاهش میکنم و میگویم: _تو که همش بیرون! فقط شبها همو میبینیم. _قول میدم زودتر بیام. _نخیرم، بحثو عوض نکن. دستهایم را خشک می کنم و رو به رویش می ایستم و میگویم: _من نمیخوام زندگیم محدود باشه، این کارا برای اعضای سازمانه! من که نباید حق زندگی رو از خودم بگیرم! هوفی میکشد و میگوید: _چی بگم؟ خودت که میدونی به تو نه گفتن سخته! انگار بال در می آورم و میپرسم: _این یعنی آره؟ خنثی نگاهم میکند و لب میزند: _این یعنی خیلی خیلی احتیاط کن وقتی میری دورهمی همسایه ها! خوشحال میشوم، کلاهش را از روی میز برمیدارد و سرش میگذارد.کیفش را هم در دست میگیرد و میگوید: _خداحافظ. تا دم در بدرقه اش میکنم و وقتی از پله ها پایین میرود، میگویم: _ظهر کوفته برات درست میکنم. حتما بیای! توی پاگرد می‌ایستد و لبخندزنان نگاهم میکند. _چشم. در را که میبندد میدوم و از توی پنجره نگاهش میکنم. آنقدر خوشحال هستم که نمیتوانم توصیف کنم. باز هم سراغ دفترم میروم و از لحظه ای که پایم را توی این خانه گذاشته ام تا هم اکنون مینویسم. خودکارم رنگش تمام میشود و دفتر را جمع میکنم. از در و دیوار خانه کسلی میبارد. جرقه ای توی ذهنم کلید میخورد و میروم دنبال اعلامیه ها. خیلی وقت است که مبارزه ام را تعطیل کرده ام! چادرم را سر میکنم تا به مسجد سپهسالار بروم. باید بروم و حاج آقا امامی را ببینم. سر کوچه تاکسی میگیرم تا برسم اذان ظهر را میدهند. کرایه را حساب میکنم و چادر رنگی به سر میکنم و قاطی خانمها میشوم.تا میتوانم صورتم را میپوشانم و وارد مسجد میشوم. اقامه را که میگویند همگی نیت میکنیم. بعد از نماز، گوشه ی پرده را میگیرم تا ببینم حاج آقا نیست. حاج آقا پشتش به من است و نمیتوانم درست ببینمش.صبر میکنم همه بروند و دوباره چادر مشکی سر میکنم و وارد صحن مسجد میشوم و کنار ورودی آقایون می ایستم که با صدایی بمی برمیگردم.آخوندی سر به زیر مرا مخاطب خود میسازد و میگوید: _کاری دارین خواهر؟ مِن مِن کنان می گویم: _من دنبال حاج آقا امامی میگردم. کجا هستن؟ چند دقیقه پیش دیدمشون. سرش را بلند میکند و با تعجب نگاهم میکند، طولی نمیکشد که نگاهش را پس میگیرد و میگوید: _مطمئنید؟ _بله! از پشت پرده دیدم. اشاره میکند و هاج و واج دنبالش میروم به شبستان.خیلی آرام طوری که فقط من میشنوم، میگوید: _راستشو بگید، شما کی هستین؟ بهم برمیخورد و میگویم: _من با حاج آقا کار دارم، ایشون منو میشناسن. لطف کنین بگید کجا هستن. _ایشون اینجا نیستن. _مگه میشه؟ من همین الان دیدمشون. درحالیکه تسبیح اش را میچرخاند و مخاطب چشمانش قالی است، باصدایش مرا مخاطب خود میسازد و میگوید: _ببینید شما بگید کارتون چیه تا من به ایشون بگم. _نمیشه! کار من خصوصیه، نمیتونم بگم. در همین وقت صدای مش مراد بلند میشود که میگوید: _آ سدرضا! خوشحال میشوم و به دنبال صاحب صدا میگردم. مش مراد طبق معمول جارو بدست دور مسجد میگردد.جلو میروم و میگویم: _سلام آقا مش مراد! نگاهش را در چهره ام میچرخاند و میگوید: _شمایید؟ علیک سلام دخترم، اینجا نایستید خطرناکه! بیاید داخل شبستان. دنبالش وارد شبستان میشوم که مش مراد با دیدن آخوند میگوید: _اینجایید آ سدرضا! مرد لبخند میزند و میگوید: _بله، درخدمت خواهرمون بودم. مش مراد برمیگردد و مرا میبیند.آهی میکشد و میگوید: _بله، دیدمشون. جلو میروم و میپرسم:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ کیفش را به طرفم پرت میکند
_آقا مش مراد، حاج آقا رو ندیدین؟کارشون دارم. دوباره آه میکشد و میگوید: _مگه خبر ندارین؟ تای ابرویم را بالا میدهم و میگویم: _چی رو؟ دست را به سرش میکوبد و به سختی لب میزند: _حاجی رو که گرفتن! انگار دیوار بلندی رویم خراب میشود و چند دقیقه ای مبهوت میمانم.با خودم میگویم مگر مرتضی به حاج آقا گوشزد نکرده است که دنبالشان هستند؟ مش مراد نفس عمیقی بیرون میدهد و با نگرانی میگوید: _این مسجد داره کنترل میشه! چرا اومدین؟ سرم تیر میکشد و چشمانم را میبندم. چند نفس عمیق میکشم و میگویم: _من اعلامیه میخوام. +مگه شما فراری نیستین؟ _چرا هستم! مگه اشکالی داره؟ +خب شما شناسایی شدین، گیر بیوفتین که کارتون... با اعتماد به نفس کامل جلوی مش مراد می ایستم و میگویم: _من فکر همه چیزو کردم. دستانش را از هم باز میکند و میگوید: _والا من حریف زبون زنها نمیشم. آ سدرضا شما چی میگین؟ آ سدرضا که جز سکوت چیزی دیگری نداشت، بالاخره لب باز میکند. _والا چی بگم، اگه فکرشو کردن که ما چیکاره هستیم. خوشحال میشوم و میپرسم: _خب اعلامیه بدین! من کارمو خوب بلدم. مش مراد زیر لب ذکر میفرستد، انگار خونش به جوش آمده، میگوید: _والا این آ سدرضای ما، پسر و شاگرد و نایب حاجی ماست. حاج آقا کارهاشونو به ایشون سپردن. از خودشون درخواست کنین. آ سدرضا تسبیحش را از دو دستانش جدا میکند و دستش را روی سینه اش میگذارد، میگوید: _والا مش مراد که خودشون صاحب اختیار هستن‌ ولی پدر این امور رو به من سپرده اند. شما مطمئن هستین دیگه؟ مشتاقانه سر تکان میدهم و میگویم: _بله حاج آقا! دستی به ریشش میکشد و ادامه میدهد: _اینجا کسی واسه اعلامیه نمیاد دیگه، چون اولا امنیت نداره و ثانیا تحت کنترله. پس شما برید کتاب فروشی امید،آدرسشم خدمتتون میدم.فقط وقتی رفتین بگید از طرف آسدرضای امامی آمدین. بعد تسبیحش را مقابلم میگیرد و میگوید: _این تسبیح رو که نشونشون بدید، خودشون میفهمن. تسبیح را میگیرم و بعد از یادداشت آدرس خداحافظی میکنم.مش مراد مرا از در پشتی مسجد بیرون میکند. نگاهی به ساعت می اندازم و میبینم چیزی به آمدن مرتضی نمانده پس از رفتن به کتاب فروشی خودداری میکنم. توی تاکسی مینشینم و نرسیده به خانه پیاده میشوم. چند قلم وسیله که برای پختن کوفته لازم دارم را میگیرم و شتابان به خانه میروم. لباسهایم را در نمی آورم و پای گاز می‌‌ایستم. از روی دفتر تک تک کارها را انجام میدهم تا کوفته آماده شود.بوی خوبی در خانه پیچیده و خودم را با بوی غذا سیر میکنم! لباس ها و چادرم را از روی زمین برمیدارم و سر جایشان آویزان میکنم. آشپزخانه را جمع و جور میکنم و ظرفهای اضافی را میشویم.مرتب به کوفته ها سر میزنم. یک چشمم به غذا است و چشم دیگرم به سر کوچه دوخته شده تا ببینم مرتضی آمده یا نه! باز هم غروب میشود و اثری از مرتضی نیست، از بدقولی اش حالم گرفته میشود. زیر گاز را خاموش میکنم و توی بالکن می ایستم که می بینم کسی دوان دوان وارد کوچه میشود. خوب که دقت میکنم می بینم مرتضی است، نفس راحتی میکشم و دلشوره را از خودم میرهانم.زنگ در به صدا درمی‌آید و آیفون را میزنم. میخواهم سر سنگین باشم. در باز میشود و مرتضی با چهره ی مشوش و عرق کرده وارد می شود.وارد حمام میشود. روی مبل نشسته ام و مرتضی همان طور که با حوله سرش را خشک میکند رو به رویم ظاهر میشود.سرش را پایین انداخته و میگوید: _میدونم بدقولی کردم ولی مدیونتم اگه بگم کار نداشتم که نیومدم. رویم را به سمت دیگری میکنم که جلوی پاهایم زانو میزند و میگوید: _قهر نکن خانم! اگه قهرم میکنی نباید بیشتر از یک روز باشه ها! بیا شام بخوریم! اخم میکنم و میگویم: _مگه چیکار داشتی؟ _خب باید توی یک روز هزار تا روزنامه چاپ میکردم! اوستا گفت تا تموم نشده نمیتونم برم. میبخشی؟.... اصلا نبخش، وایستا اول یه چیزی بهت نشون بدم بعد اگه خواستی ببخش. توی راه پله ها میرود و با جعبه ای برمیگردد. جعبه را توی هوا میچرخاند و جلویم میگیرد و میگوید: _بفرما! با اکراه جعبه را از دستش میگیرم و درش را باز میکنم. با دیدن کفش های ورنی که تازه مد شده لبخند میزنم و میگویم: _اینا که خیلی گرونه! نفسش را با صدا بیرون می دهد و لبخند زنان میگوید: _برا همین دیر اومدم، هزارتا روزنامه چاپ کردم تا اوستاد دستمزدمو زیاد بده. بعدشم برات اینا رو خریدم! دستش را با ذوق میگیرم و میگویم: _ممنون مرتضی! بوسه ای عمیق به دستم مینشاند و میگوید: _قابل شما رو نداره، تو لیاقتت بیشتر از ایناست ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ چشمانش را تنگ میکند و خیلی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ سفره را پهن میکنم و غذا را گرم میکنم. کنار بشقابها قاشق و چنگال میگذارم و بشقاب کوفته‌ها را وسط سفره مینشانم. مرتضی دستانش را بهم میمالد و میگوید: _عجب کوفته ای شده! با ذوق و از ته دل لقمه در دهانش میگذارد. من هم از لقمه گرفتن و به‌به کردنش تشویق میشوم و لقمه به دهان میگذارم. سفره را جمع میکنیم و طبق معمول ظرف ها را باهم میشوییم. دستانم را دیرتر از مرتضی خشک میکنم، چای میریزم و برایش میبرم. مانده ام چطور قضیه حاج آقا را بگویم و چطور نگویم! کمی دور و برم را نگاه میکنم و بالاخره جرئت پیدا میکنم و میگویم: _مرتضی؟ چایش را برمیدارد و میگوید: _جانم؟ _یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ مردمکش را توی کاسه چشمش میچرخاند و لب میزند: _تا چی باشه! آب دهانم را با صدا قورت میدهم و با تردید میگویم: _من امروز رفتم مسجد سپهسالار! چشمانش مثل توپی گرد میشود و میپرسد: _اونجا چرا؟ آخه با خودت فکر نکردی اونجا خطرناک باشه؟ حرفش را قبول دارم اما نمیتوانم گوسفندی که تا دم پوست کنده ام را رها کنم! من ام در این بحبوحه تبلیغ حکومتی اسلامی است. اگر کوتاهی کنم جواب پیامبر (ص) و ائمه را چه بدهم؟ هر کسی در زمانی ماموریتی دارد، مثلا انصار و مهاجرین وظیفه شان این بوده که پشت امام علی (علیه‌السلام) بایستند و حقشان را بگیرند اما وظیفه خود را ندانسته و به آن عمل نکردند که نتیجه اش این شد بی‌بی دوعالم بین در و دیوار قرار گرفت و تک و تنها پشت علی اش را ماند. اگر من چشمم به امروزم نباشد پس فرق من با آن غفلت‌زده ها چیست؟ _چرا میدونستم خطرناکه ولی در عین حال که مراعات کردم داخل شدم.بگو چه اتفاقی افتاده بود؟ زیر چشمی نگاهم میکند و میپرسد: _چه اتفاقی؟ _حاج آقا امامی رو گرفتن! پسرش به جاشون اومده بود. حالت چهره اش را از دیده میگذرانم اما به اندازه نخی از تعجب در تار و پود صورتش دیده نمیشود. سکوت میکند و به گوشه ای خیره میشود. _خب... بعضیا کارایی میکنن که فکر میکنن خیلی شجاعن درحالیکه عین دیوونگیه! البته دور از جون حاج آقای شما. ولی خب واقعا همینه! حاج آقا باید مخفی میشد ولی روزی که رفتم پیشش و گفتم، گفت که خودش میدونه اما نمیتونه این همه کار رو ول کنه و فرار کنه. گفت اگه یک ذره بیکار باشم باید فردای قیامت جواب بدم که چرا به اندازه توانم کار نکردم. بعدشم خودشو به خدا سپرد و رفت. +تو واقعا اینو دیوونگی میدونی؟ رفتن توی دهن شیر کار هرکسی نیست! از نگاهش اینطور فهمیدم که حرفم برایش مهم نیست و خودش میگوید: _خب از روی عقل هم نیست! +مگه همه چی باید از روی عقل باشه؟مگه مثل غربیها، روشنگری عقلی۱ داریم؟ ما یه چیزی هم به عنوان دین داریم و به اونم باید رجوع کنیم، پس کسایی که شهید میشن و جون میدن بی عقلن نعوذبالله؟ دیگر حرفی نمیزند و رادیو را برمیدارد و موجش را عوض میکند. وضو میگیرم و با خودم فکر می کنم چقدر عقاید سازمان روی مرتضی اثر گذاشته است! اگر هم ناخواسته و بدون تامل چنین حرفهایی میزند باز هم واقعا نگران کننده است. صبح بدون این که صبحانه بخورم از خانه بیرون میزنم و پیاده به کتاب فروشی امید میروم. کتابفروشی کوچکی است و بالایش ساختمان دیگریست. در را که باز میکنم صدای زنگوله ی بالای در بلند میشود و صاحب مغازه از توی کتابها سرش را بیرون می آورد. مرد جوانی به نظر میرسد و جلو میروم. کمی کتابها را بررسی مکنم و بعد به او میگویم: _من برای خرید کتاب نیومدم. جوان دستی به موهایش میکشد و می گوید: _پس برای چی اومدین همشیره؟ اگه عکاسی میخواین برین که طبقه بالاست. دستم را در هوا تکان میدهم و خیلی آرام لب میزنم: _نه اومدم اعلامیه بگیرم. مرد نگاهی به من می اندازد و میگوید: _ما اینجا اعلامیه نداریم. شوخی میکنید؟ لحن جدی به خود میگیرم و چادرم را به خودم میچسباندم. _نخیر! آ سدرضا امامی منو فرستاده. جوان دوباره سرش را میخاراند و میگوید: _آ سدرضا امامی؟... کمی مکث میکند و ادامه میدهد: _همچین اسمی رو تا حالا نشنیدم. شاید کتاب فروشی خیابون اونوری رو بهتون آدرس دادن. یک لحظه به خودم شک میکنم و میگویم نکند اشتباه کرده ام! در دلم انگار رخت می شویند. با صدای لرزانی میپرسم: _اسم اون کتابفروشی چیه؟ _کتاب فروشی حیدری. یکهو یاد تسبیح می افتم و با عجله از کیف بیرون میکشمش.تسبیح را روی ویترین شیشه ای میگذارم و میگویم: _بفرما! اینم نشونی آ سیده. تسبیح را که در دستش میگیرد برق عجیبی در چشمانش نقش میبندد و میگوید: _اینو از کجا آوردین؟
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ چشمانش را تنگ میکند و خیلی
نگاه زیرکانه ای می اندازم و میگویم: _پس شناختین! چرا باور نمی کنین منو آقا سید فرستاده؟ با دستش اشاره میکند دنبالش بروم. از جای بریدگی ویترینها به دنبالش میروم و وارد زیر زمین میشویم. کلی دستگاه چاپ این پایین هست. درحالیکه نگاهم به دور و بر است با گوشم حرفهایش را میشنوم که میگوید: _ببخشید، تازگیا خیلیا رو می گیرن و ما هم مجبوریم سوال پیچ کنیم. _نه خواهش می کنم. بسته ای را جلویم میگیرد و میگوید: _بفرما! سخنرانی جدیدشونه به دستگاه ها اشاره میکنم و میپرسم: _اینا برای چاپ اعلامیه است؟ میخندد و درحالیکه سر به زیر است میگوید: _نه! البته اعلامیه هم باهاش چاپ میکنیم. به بسته نگاه میکنم و میگویم: _اینا که خیلی زیاده! چجوری با خودم ببرم؟ نمیشه همین جا باشه و دفعه بعدی بگیرم ازتون؟ دستهایش که از روغن سیاه شده را به لباسش میمالد و بسته را میگذارد سر جایش. چندتایی را لای کتابی میگذارد و به دستم میدهد و میگوید: _بفرما همشیره، چیز دیگه ای نمیخواین؟ کتاب را میگیرم و تشکر میکنم. از همان راهی که آمده ام میروم.تا خانه چند اعلامیه را پخش میکنم و کمی بیشتر توی خیابان ها میچرخم. توی تاکسی، گونی‌های جلوی دکانها و درز های در خانه ها اعلامیه می اندازم و سریع دور میشوم. یکهو به جمعیت اعتراض کننده ها می خورم. اولشان با چند عکس و آرم مجاهدین خلق است و آخرشان هم همینطور اما وسط این جمعیت تنها عکس های امام خمینی هست و مردم شعارهای انقلابی سر میدهند. متوجه میشوم با این کار سازمان میخواهد تمام جمعیت را به نفع خودش مصادره کند! وارد جمعیت میشوم و چند اعلامیه ای هم آنجا میدهم و سریع به خانه برمیگردم. غذایی روی بار میگذارم و با جارو دستی خانه را جارو میزنم که صدای در بلند میشود.جارو را می اندازم و از لای پرده به در نگاه میکنم. یک زن چادری است و چادرم را برمیدارم و پایین میروم.در را باز میکنم که زن جوانی، سینی پر از کاسه آش را جلویم میگیرد و لبخند زنان میگوید: _نذریه، از روضه ی حضرت ابالفضل (علیه‌السلام). کاسه ای برمیدارم و تشکر میکنم که همان خانم میگوید: _خواهش میکنم، فقط دوشنبه بعدی هم مراسم هست. خواستین تشریف بیارین‌. _کدوم همسایه؟ _خانم اختری اینا، همون خونه دوم که درش فیروزه ای هست. باز هم تشکر میکنم و در را میبندم.بوی پیاز داغ و نعنا مرا گرسنه میکند. طاقت نمی آورم و توی ظرفی برای خودم میریزم. هر چه دلم میکشد میخورم و باقی اش را برای مرتضی نگه میدارم طولی نمیکشد که دوباره صدای در می آید و چند دقیقه بعد صدای پای مرتضی را از راه پله میشنوم.در باز میشود و خندان به من سلام میدهد. جوابش را میدهم که سر قابلمه را برمیدارد و شروع میکند با ناخنک زدن! آرام به پشت دستش میزنم و میگویم: _برو دستاتو بشور! میخندد و با مایع دستش را میشوید و حباب دست میکند.وقتی حسابی میشوید از من میپرسد: _ماهرو پسند شده؟ میخندم و میگویم: _آره! سالاد را درست میکنم و سفره را پهن می کنیم. از این که ناهار دیگری را با او میخورم خوشحال هستم‌.یاد آش می افتم و میگویم: _راستی همسایه اش آورده. یادم رفت بهت بگم. _اول غذای خانممون بعد آش. قند در دلم آب میشود و اشتهای بیشتری برای خوردن پیدا میکنم.بعد از ناهار اندکی میخوابد و بعد بیرون میرود. اعلامیه هایی که برایم باقی مانده را می شمارم و سرجایشان میگذارم. از فردا کارم این میشود که صبح تا اذان اعلامیه پخش کنم و بعد برگردم و در وقت‌های اضافه ام خاطراتم را ثبت کنم.هر چه میگذرد هوا رو به گرمی میرود تا این که در اسفند ماه بوی عید را میتوان دید. بساط خانه تکانی را پهن میکنم و به خانه صفایی دیگر میدهم.سبزه عید میکارم و مرتضی هم در کارها کمکم میکند. گاهی دفترم را برمیدارد و میخواند. فکر نمیکند که من نوشته ام و از قلمم تعریف میکند. یک روز که برای پخش اعلامیه از خانه بیرون میروم می فهمم کسی در تعیقب من است و راهم را به بازار کج میکنم. اولش شک دارم اما وقتی در بازار میبینمش یقین پیدا میکنم و به کوچه پس کوچه های بازار پناه میبرم و گمم میکند. وقتی به خانه برمیگردم با صدایی به عقب برمیگردم و می بینم کاغذی جلوی در افتاده است. کاغذ را برمیدارم و میخوانم. آدرسی داخلش است و گفته شده آن جا بروم. وقتی پایین کاغذ را می بینم وحشت میکنم. نام شهناز آتش ترس را در دلم روشن میکند و یاد تهدیدهایش می افتم.از کله شقی مثل او که هیچ چیز برای از دست دادن ندارد همچین انتظاراتی هم میشود داشت. __ ۱. روشنگری عقلی از سده های هفدهم و هجدهم میلادی شکل گرفت. روشنگری عقلی که رویکرد دنیوی دارد، روح را نمی پذیرد و به دئیسم منجر می شود. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ سفره را پهن میکنم و غذا را
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲ کاغذ را میسوزانم و آن روز را با فکر به تکه کاغذی سپری میکنم. مرتضی صبح زود بیرون میرود و شک دارم که بروم یا نه! هنوز تمام خانه را تمیز نکرده بودم و از طرفی ترس دارم به آن آدرس بروم. ناهار میگذارم و به ساعت نگاه میکنم. تا ساعت دو، سه ساعتی مانده است.غذایم را که درست میکنم، شعله غذا را خاموش میکنم. نمازم را میخوانم و کابینت‌های آشپزخانه را مرتب میکنم، چشمانم به ساعت خشک میشود اما نمیدانم چه کنم. عقربه خودش را به یک میرساند و چیزی در وجودم میگوید بروم و یکی دیگر میگوید نه. در آخر حاضر میشوم و با خودم میگویم آن محلی که آدرس داده، نمیروم و اطراف آن حوالی ظاهر می‌شوم. تاکسی میگیرم و به خیابان نزدیک آن آدرس م روم. خوب صورتم را میپوشانم و با اجناس مغازه ها خودم را سرگرم میکنم. منتظر هستم تا صدایی از شهناز توی گوشم بپیچد که صدای تیر و اسلحه بلند میشود. همگی به سمتی فرار میکنند و من به طرف صدا میروم.انگار هیچ چیز دست خودم نیست و یک چیزی مرا به سمت خودش می کشد. صدا از داخل یک بانک می آید.چند نفری با اسلحه و یک ساک از بانک بیرون میزنند. یک زن هم بیرون می آید و سوار شورلت میشود. یکی از مردها دستمال روی صورتش می افتد.خودم را کنار دیوار مغازه ای میکشم و سرک میکشم. با دیدن چهره ی آن مرد بدنم سست می شود و روی زمین می افتم‌‌. مرتضی با اسلحه از بانک بیرون می آید و سوار موتور میشوند و میروند. وقتی آنها میروند تازه مردم جرئت میکنند نزدیک شوند.تمام شیشه ها خورد شده و کف خیابان ریخته. چند زن به من نزدیک میشوند و میپرسند: _خانم خوبی؟ چیزی ازتون دزدیدن؟" همه چیز دور سرم میچرخد و در سیاهی مطلق فرو میروم.با نشستن قطرات آب و نوازش شان به هوش می آیم. نور چشمانم را میزند اما به سختی چشمانم را باز میکنم. قیافه‌ی زن غریبه ای جلوی چشمانم نمایان میشود که با باز شدن چشمانم میگوید: _به هوش اومد! چند زن دیگر هم کنارم می آیند و خدا را شکر میکنند.سر جایم نیم خیز میشوم و به طرافم نگاه میکنم و میپرسم: _اینجا کجاست؟ همان زن که در بدو باز کردن چشمانم دیده بودمش، میگوید: _دم بانک غش کردی، اوردیمت با همسایه ها خونه خودمون. کس و کار داری؟ با شنیدن سوالش طوری نگاهش میکنم که با دستپاچگی میگوید: _نه واسه اینکه بهشون زنگ بزنیم و نگران نشن گفتم. فقط میگویم: _لازم نیست! از جا بلند میشوم که دوره ام میکنند و میگویند کمی استراحت کنم اما با یادآوری آخرین صحنه ای که به یاد دارم، نمیتوانم قبول کنم. تاکسی میگیرم و به طرف خانه حرکت میکنم. یک لحظه چهره مرتضی و اسلحه دستش از جلوی چشمانم دور نمیشود. به راننده میگویم سریعتر برود. قبول میکند و کمی تند میرود.به سر کوچه که میرسیم می ایستد و کرایه را بیشتر میدهم و به طرف خانه میدوم. صدای راننده را میشنوم اما بهایی نمیدهم. کلید را توی قفل می اندازم و نمیفهمم چطور پله ها را بالا میروم.یکهو پایم پیچ می خورد و پخش زمین میشوم. از شدت درد صورتم را مچاله میکنم و آخ بلندی از دهانم خارج میشود. در باز میشود و مرتضی هراسان به طرفم می آید و میپرسد: _چیشد؟ خوردی زمین؟ بزار کمکت کنم. دستش را با شدت پس میزنم که خیره نگاهم میکند و هاج و واج میگوید: _میخوام کمکت کنم. سعی میکنم خودم را کنترل کنم و به سختی و با کمک دیوار بلند میشوم. _نیازی به کمکت ندارم! لنگان لنگان از پله ها بالا میروم و خودم را به خانه میرسانم. آنقدر از کاری که کرده بدم می آید که حاضر نیستم دستش به من بخورد! همان دستی که اسلحه روی مردم کشید.توی اتاق میروم و در را بهم میکوبم. به در میزند و میگوید: _کسی بهت چیزی گفته؟ چرا ناراحتی؟ با لحن عصبانی داد میزنم: _آره! یکی یه حرفی بهم زده! _کی؟ در را باز میکنم و توی چشمانش نگاه می کنم و میگویم: _شهناز! با شنیدن نام شهناز هوفی میگوید و صورتش را طرف دیگری میکند.همانطور که به طرف مبل میرود، میگوید: _تو به حرف اون گوش دادی؟ هه! تو که میدونی باهم لجه، چرا حرفاشو باور میکنی. _باور نکردم... تا با چشمای خودم ندیده بودم. برمیگردد و نگاهم میکند و میپرسد: _چی دیدی؟ حالا مقابلم ایستاده، برای اینکه بتوانم چشمانش را ببینم باید صورتم را بالا بگیرم.نفسهایش به صورتم میخورد و به سختی لب میزنم: _دیدمت... صدای خورد شدن قلبم را حس میکنم، شیشه بغض در گلویم میشکند و چشمه چشمانم جوشیدن میگیرد. با دیدن اشکهایم رگش متورم میشود و دستی به موهایش میکشد. اخم هایش را در هم میکشد و با صدای بلندی میپرسد:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ سفره را پهن میکنم و غذا را
_چی دیدی؟ _تو رو! _نه دقیق بگو چی دیدی! میخوام بدونم از من تو ذهنت چی ساختی. آب دهانم را قورت میدهم. پاهایم یاری ام نمیکنند و قامتم فرو میریزد و روی زمین مینشینم و میگویم: _توی بانک بودی با چندنفر که همتون مسلح بودین. اسلحه هاتون هم به طرف مردم بود! پولاشونو توی اون ساک لعنتی ریختین و فرار کردین! نگو که اینم برای مردمه چون باورم نمیشه! نگاهم میکند و آرام زمزمه میکند: _چرا اومدی؟ _آره نمیومدم و مثل کبک سرمو میکردم تو برف؛ نمیدونستم دارم با کی زندگی میکنم. حالا شناختمت! جلوی من که حق با توعه و موافقم میگی، جلوی اونا یه "نه" نمیتونی بگی. اگه یه ذره هم با من موافق بودی، این کارو نمیکردی! به حرف می آید و با فاصله از من مینشیند. _هرطور دوست داری فکر کن! ولی من مجبورم! +فوقش جون خودمو و خودت در خطره!تو برق امید تو صورت اون پیرمردی که پول به دست کارمند بانک میده رو ندیدی؟ اون آدمایی رو ندیدی چشم امیدشون به همین پول کمی که از دست دزدا توی بانک میزارن؟ اون بیچاره هایی که با زحمت این پولا رو درمیارن. چطور دلتون اومد؟ ها؟ خودش را بیخیال میگیرد و میگوید: _شلوغش نکن! ما اون پولا رو که برای خودمون برنداشتیم. اون پولا برای خودشون خرج میشه، ما با اون پولا براشون آزادی درست میکنیم. _آزادی زوری؟ کسی که یه تیکه نون نداره، شب بزاره جلوی زن و بچش، از آزادی چی میفهمه؟ جز گرسنگی؟ جز نداری؟ _اونا الان نمیفهمن اما بعدا متوجه میشن که چه کاری براشون کردیم. _تا حالا نظرشونو پرسیدین؟ اگه اونا راضی باشن خودشون دودستی تقدیمتون میکنن. شاید اصلا آزادی شما رو نخوان! صدایش را بالا میبرد و داد میزند: _یه جوری حرف میزنی انگار ما خائنیم! نخیر اونا از مبارزه چی میفهمن؟ ما ایم که جونمونو کف دست میزاریم و جلوی امپریالیسم و ساواک وایمیستیم. کلافه به نظر میرسد و کتش را برمیدارد و بدون حرفی دیگر از خانه بیرون میزند. نفسم را با شدت بیرون میدهم.آب خنکی میخورم و به صورتم آب میزنم. اشک و آب روی صورتم قاطی میشود. بریده بریده نفس میکشم و توی بالکن میروم و ریه ام را از عطر باران پر میکنم. نمیدانم تند رفتم یا نه، ولی میدانم حرف دلم را گفته‌ام. شب که میشود منتظرم برگردد و نگاهم به در است. هر صدایی میشنوم به در نگاه می کنم اما بعد میفهمم او نیست. بدون خوردن شام به رختخواب میروم و میخوابم اما گوش هایم به صدا حساس میشوند و با اندکی بیدار میشوم. تا صبح چند بار بیدار میشوم و در آخر با شنیدن آوای اذان بلند میشوم و تا صبح با خدا مناجات میکنم. تصمیم میگیرم چند روزی برای رو به راه شدن زندگیم روزه بگیرم. بدون خوردن سحری روزه میگیرم. از اول صبح دلم بهم میپیچد و قار و قور میکند. با این حال برای پخش اعلامیه میروم و در آخر سری به کتابفروشی میزنم. کتابفروش علاوه بر اعلامیه، نوارهای سخنرانی آیت الله خمینی را هم میدهد. با تنی بی جان خودم را به خانه میرسانم و وسط نشیمن از خستگی و گرسنگی دراز میکشم. به سختی خوابم میبرد و وقتی چشمانم را باز میکنم چیزی نمیبینم. هوا تاریک شده، به دور و اطرافم نگاه میکنم. توی اتاق میروم تا شاید مرتضی را ببینم اما خبری از او در خانه نیست. الان از یک روز بیشتر شده که قهر هستیم. اول غذا میخورم و بعد نماز میخوانم. دست و پایم جان میگیرند و نیرو به بدنم برمیگردد. ناخودآگاه گریه ام میگیرد و تسبیح را به آخر نرسانده رها میکنم.نمیدانم چرا گریه می کنم؟ شاید دلتنگ و نگرانش هستم؟ شاید دلخور هستم؟ نمیدانم... تسبیح را برمیدارم و میگویم: " خدایا مگه نگفتی که باهاش خوشبخت میشم؟ این شد خوشبختی؟ اون از من فراریه و من از اون، چطوری آخه؟" سرم را روی مهر میگذارم و از ته دل زجه میزنم... سحری کته گوجه میگذارم و میخوابم. با صدای ساعت زنگی بیدار میشوم. نیمساعتی تا اذان مانده که مشغول میشوم. چند دقیقه ای به اذان مانده و دو رکعت نماز شب میخوانم. اذان صبح را که میدهند بعد از نماز میخوابم. با زینگ زینگ ساعت بیدار میشوم. کمی فکر میکنم تا یادم می آید امروز چند شنبه است، حاضر میشوم تا مثل هر دوشنبه به دوره قرآن همسایه ها بروم. وارد میشوم و خانمی توی مشتم گلاب میریزد گلاب را بو میکنم و روی چادرم میریزم و گوشه ای مینشینم. دختر همسایه، قرآن ها را تقسیم میکند یک قرآن برمیدارم. زنهای مسن شروع میکنند به قرآن خواندن. به معنی ها توجه میکنم و حظ میبرم، با تمام شدن جزئی همگی صلوات میفرستند و چای و شیرینی میدهند. با دیدن شیرینی لبخندی میزنم.هر موقع که چیزی در خانه ی همسایه میدادند من نمیخوردم و می آوردم تا مرتضی هم بخورد. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
_چی دیدی؟ _تو رو! _نه دقیق بگو چی دیدی! میخوام بدونم از من تو ذهنت چی ساختی. آب دهانم را قورت میدهم.
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ شیرینی و چای را پس میزنم و تشکر میکنم. موقع رفتن یکی از خانم ها صدایم میزند. _خانم حسینی؟ برمیگردم، خانم فروزنده است. همسایه خانه‌ی پهلویی مان. _بله؟ صاحب خانه هم کنارش ایستاده که خانم فروزنده میگوید: _ببخشید چند لحظه میشینید؟ به اطراف خانه نگاه میکنم و بعد مینشینم‌. خانم فروزنده کنارم مینشیند و با لبخند به خانم صاحب خانه اشاره میکند و میگوید: _خانم صالحی رو که میشناسین؟ بله بله ای میکنم که میگوید: _ماشاالله آدم تحصیل کرده‌ای به نظر میرسین. راستش دختر من و خانم صالحی بخاطر حجابو و مسائلی که پیش میاد و خودتون لابد بهتر میدونین، نمیتونن برن مدرسه. منم گفتم اگه قبول کنین بیان پیش شما واسه درس. حیفه جوونن، تازه الانم دوران درس و تحصیله. بنظرم ظلمه که نتونن درس بخونن. به حرف های خانم فروزنده گوش میدهم و یاد خودم می‌افتم. دلم نمیخواهد یکی مثل خودم حسرت درس و درس خواندن را در دلش داشته باشد. برای همین قبول میکنم و پایه تحصیلی‌شان را میپرسم. یکی پنجم متوسطه است و دیگری چهارم. قبول میکنم تا جایی که میتوانم کمکشان کنم تا غیابی امتحان بدهند و قبول شوند. کلی شیرینی و شکلات توی پاکت برایم می آورند. اول قبول نمیکنم اما بعد خود خانم صالحی توی کیفم میگذارد و تشکر میکنم. به خانه میروم تا به ادامه کارهایم برسم. تا عصر کار آشپزخانه را تمام میکنم. سطح زباله مملو از آشغال شده و بوی بدی توی خانه پیچیده است و از طرفی کلی روزنامه کف ریخته و مجبور میشوم خودم آشغال ها را ببرم و بریزم توی سطل. چند باری از بوی بد زباله ها عق میزنم و با دیدن قطره های شیرابه روی پله‌ها چندشم میشود. به سختی به زباله ها را به سطل میرسانم و چپه م کنم. مجبور میشوم راه پله را هم تمیز کنم و با جارو و آب تک تک پله ها را میشویم.کمرم از بس دولا بوده ام راست نمیشود و از درد نمیتوانم تکان بخورم. چند دقیقه ای روی پله مینشینم و صبر میکنم تا حالم بهتر شود. لباس میپوشم و اعلامیه ها را لای کتاب میگذارم. کتاب را توی کیفم میگذارم.معشوق زمستان گویی با سرمایش میخواهد وقت بیشتری را بخرد، اسفند به فکر دیگران نیست و دلش میخواهد دست در دست زمستان همه جا را پر از ردپای برف شان کنند. سوز عجیب امروز مرا وادار میکند تا ژاکتم را بپوشم. جلوی آیینه می ایستم و چادرم را به سر میکنم. روحی که چادر به من هدیه میدهد و امنیتش را با هیچ لاک و رژی حاضر نیستم عوض کنم. از خانه بیرون میزنم و توی خیابانهای شلوغ میروم. طرفهای لاله زار میروم و توی مغازه های شلوغش خودم را جا میدهم. همگی سرگرم خرید و انتخاب هستند و من اعلامیه ای در مغازه میگذارم و بیرون می آیم. توی بازار میروم که صدای دعوا می آید، همگی مشغول دعوا هستند که گوشه ای پناه میگیرم و بی آنکه صورتم دیده شود چندین اعلامیه را به هوا پرت میکنم. باران اعلامیه روی سر کاسبان و خریداران مینشیند و سریع دور میشوم.دیگر صدای دعوا نمی آید و همگی کاغذ ها را از هوا می قاپند و یکی میگوید: " اعلامیه آیت الله خمینی!" دیگری میگوید: " آخ فداشون بشم، آقا یه پارچه نوره!" مردی با صدای خشک میگوید: " این حرفارو نزنین!" صدایی که از اعلامیه خبر داد را میشنوم که میگوید: " الان تموم حرفا شده این!" آژان ها که تازه متوجه ماجرا میشوند مردم را متفرق میکنند و دنبال فرد مشکوکی میچرخند که تا آن موقع من دور شده ام. نفس راحتی میکشم و به خانه برمیگردم. نیمرویی برای افطار میپذم و به یاد مرتضی نمیگذارم زیاد سفت شود. خرمایی در دهانم میگذارم و نیمرو را تا نیمه میخورم و توی یخچال میگذارم. آخرین باری که به کتاب فروشی رفته بودم، مرد فروشنده برای پخش نوار کاست ها یک مشت کتاب باطله بهم داد و گفت برگه هایش را بچسبانم و به اندازه نوار جا خالی کنم. بعد نوار را توی کتاب قایم کنم و هر روز چند نوار کاست هم پخش کنم.کتابی را برمیدارم و چسب کاری میکنم بعد نوار را وسط صفحه ای میگذارم و دور تا دورش را با مداد علامت میزنم و با کاتر میبرم و خالی میکنم. نوار را داخلش میگذارم و کتاب را میبندم، برای بار اول با دقت انجام داده ام و رضایت دارم. چندتایی دیگر درست می کنم و چشمانم از بی خوابی سوز میگیرد. خمیازه میکشم و آخرین کتاب را هم تمام میکنم. سرم را روی میز میگذارم تا کمی چشمانم روی هم برود و بعد بلند شوم و سحری درست کنم. میخوابم و وقتی چشم باز میکنم که خورشید همه جا را روشن کرده. اولین چیز یاد نماز صبحم می افتم و دمق میشوم. سریع قضایش را بجا می آورم.
کانال 📚داستان یا پند📚
_چی دیدی؟ _تو رو! _نه دقیق بگو چی دیدی! میخوام بدونم از من تو ذهنت چی ساختی. آب دهانم را قورت میدهم.
کتابها را از روی میز و دور و اطرافش جمع می کنم و توی کمد قایم میکنم.صدای زنگ در بلند میشود، فکر میکنم مرتضی است و چادرم را هول هولکی برمیدارم و از پله ها پایین میروم. در را که باز میکنم خانم غلامی را میبینم که خندان به من زل زده است. لبخند بی جانی میزنم و بغلش میکنم. انگار از حالات صورتم چیزهایی فهمیده و میپرسد: _از دیدنم خوشحال نشدی؟ الکی میخندم و میگویم: _نه! منتظر یه نفر بودم. بیشتر شوکه شدم. تعارفش میکنم و وارد میشود؛ میخواهم در را ببندم که میگوید: _در رو نبند، یه مهمون دیگه هم داری! در را باز میکنم. چند ثانیه بعد چهره‌ی حمیده پیش چشمانم ظاهر میشود.چند دقیقه ای نگاهش میکنم و بعد هم را بغل میگیریم. خوب عطرت وجودش را لمس میکنم و به خودم می چسبانمش. با دیدن حمیده بیشتر یاد مرتضی می‌افتم. یاد تک تک روزهایی که در کنارم بود و از دردهایمان میگفتیم. یاد شبی که به امام زاده صالح رفتیم، یاد آن روزی که به عیادت مرتضی رفتیم... یاد روزی که رفتیم خرید... ناخودآگاه غنچه های اشک از چشمانم بیرون میپرند و تبدیل به شکوفه میشوند. او هم بغضش میترکد و کلی گریه میکنیم. خانم غلامی ما را از هم جدا میکند و میگوید: _میدونستم اینقدر از هم دیگه بدتون میاد و با دیدن هم گریه میکنین، حمیده خانمو نمیاوردم. میدانستم شوخی میکند برای همین میخندم، حمیده هم میخندد. راهنمایی شان میکنم و وارد خانه میشوند. هردوشان ماشاالله ماشاالله گویان به خانه نگاه میکنند و از سلیقه من و مرتضی تعریف میکنند. لبخند میزنم و چای دم میکنم.حمیده از نشمین با صدای بلند میگوید: _دلم برات خیلی تنگ شده بود، وقتی فهمیدم ساواک بیخیالمون شده سریع اومدم پیشت. آخ که چقدر دلم هواتو کرده بود. از وقتی رفتی انگار برکت از خونم رفته. بچه ها هم همینو میگن و اولا بی تابی هم میکردن. حمیده به من خیلی لطف داشت و واقعا من لایق حرفهایش نبودم. از توی آشپزخانه میگویم: _منم دلم برات تنگ شده بود. خواستم همون روز که اومدم تهران بهت سر بزنم اما خانم گفتن ساواک بهتون شک کرده گفتم بیشتر از این مزاحم نشم. خیلی نگرانتون شدم، راستی بچه ها رو چرا نیاوردی؟ همانطور که نگاهش به در و دیوار است جوابم را میدهد. _تو که میدونی مراحمی، بعدشم آقا مرتضی اصلا به من نگفت کجا میرین فقط گفت میرین خونه ی پدر و مادرش. منم چیزی نمیدونستم، خودشونم چیز زیادی نمیدونستن. منم گفتم یه چند روزی بودی و بعد رفتی... بچه ها که مدرسه ان. اونام خیلی دوست داشتن بیان ولی خب نشد، ان شاالله دفعه بعدی. شیرینی هایی که دیروز خانم صالحی بهم داده بود را توی ظرف میچینم و برایشان میبرم. خانم غلامی هم به حرف می آید و میگوید: _بشین پیش ما، اومدیم خودتو ببینیم. رو به روشان مینشینم و با خنده میگویم: _همچین دیدنی هم نیستما! حمیده قربان صدقه ام میرود و من و خانم غلامی میخندیم. با صدای کتری به آشپزخانه برمیگردم و قوری چای را میگذارم و برمیگردم. حمیده میپرسد: _آقامرتضی کجاست؟ ستاره‌ی سهیل شده! الکی میخندم و میگویم: _اونم درگیره دیگه. _باهم خوبین؟ باز هم دروغ میگویم و به ناچار سرم را پایین می اندازم. نقاب شادی به چهره ام میزنم و از پس بغض خفته ام میگویم: _آره، مرد خوبیه. هردوشان خدا را شکر میکنند و شیرینی برمیدارند. خانم غلامی نگاهم میکند و میگوید: _ببخشید دست خالی اومدیم، حمیده خانم خیلی عجله داشت. میخندم و میگویم: _خوب کاری کردین، این به اون در. _چی به چی؟ _بار اول که منم اومدم خونتون چیزی نیاورم. یادتونه؟ خانم غلامی میخندد و میگوید: _عه! راست میگی، چه زود گذشتا. سری تکان میدهم و آه میکشم. حمیده بلند میشود و مثل کارگاه ها خانه را جست و جو میکند و در آخر میگوید: _جای جمع و جوریه، نباید اول زندگی خرج آنچنانی کرد. من و خانم غلامی با سر تکان دادن حرفش را تایید میکنیم. چای می آورم و کنارهم مخوریم. با شوخی و خنده های حمیده چند لحظه ای می توانم غم هایم و نبودن مرتضی را فراموش کنم. نمیتوانستم بگویم دو روز می شود که ندیدمش، بحثمان شد و او رفت...میوه ای توی خانه نبود و حسابی شرمنده شدم. دلم میخواست برای ناهار بایستند که هر کدام گرفتاری هایشان را بازگو کردند.توی پله ها کلی به حمیده اصرار کردم اما او گفت بچه ها مدرسه اند و آقا مرتضی هم می آید، درست نیست بماند. مجبور میشوم که بگویم مرتضی ناهار نمی آید. دلش برایم میسوزد و نمیتواند جلوی اصرارهایم بایستد.میگوید برود و با بچه ها برگردد‌. تا دم در بدرقه شان میکنم و خداحافظی گرمی میکنیم. با رفتنشان انگار خانه را خاک مرده پاشیدن، دوباره سکوت... غذا ماهی میگذارم و برنج خیس می کنم. کلی بهشان می رسم و توی آبلیمو و پیاز استراحتشان می دهم. بعد هم سرخشان میکنم و برنج ها را دم میکنم. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ شیرینی و چای را پس میزنم و
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶ بعد از اذان ظهر حمیده با بچه‌ها می آید و علیرضا و محمدرضا را سفت در بغل میگیرم و ناز و نوازشان میکنم. موقع ناهار علیرضا با شیرین زبانی از دستپختم تعریف میکند. باهم گل یا پوچ و کلی بازی های از خود درست کنی، میکنیم! آنقدر خسته میشوند که هنگام غروب از فرط خستگی بیهوش میشوند. حمیده دم از رفتن میزند که بچه ها را بهانه میکنم. انگار از بس توی خانه تک و تنها بودم درحال دیوانه شدن هستم! دلم نمیخواهد تنهایم بزارند و با اصرار حمیده را نگه میدارم و میگویم تا وقتی مرتضی بیاید شما بمانید. به فکر شام هم می افتم و حمیده توی آشپزخانه می آید و میپرسد: _آقامرتضی همیشه اینقدر دیر میاد؟ کمی من من میکنم و با لبخند میگویم: _کارش مال خودش نیست که تکلیفشو بدونه. گاهی وقتا زود میاد و گاهی مثل امروز نمیاد. _یعنی برای خواب هم نمیاد؟ آب دهانم را قورت میدهم و خودم را مشغول کار می کنم، در آخر میگویم: _ن... نه! میاد. صدای بچه ها می آید که بیدار شدند و علیرضا شیطونی اش گل کرده.آهانی می گوید که با داد به بچه ها میگوید: _به اون دست نزنین! عه! بعد کمکم میکند و شامی میپذیرم. یکهو صدای گومی بلند میشود و سراسیمه از آشپزخانه بیرون می آییم. حمیده که از چشمانش آتش می بارد، به سمت بچه ها میرود و کتک شان میزند. گلدان سفالی که خود مرتضی درست و رنگ کرده بود را شکسته روی زمین می بینم. جلوی حمیده می ایستم و می گویم: _عه نزن حمیده! بچه ها تقصیری ندارن، این جاش بد بود. هزار بار به مرتضی گفتم جاشو عوض کن. حمیده که هنوز عصبانی است برای بچه ها خط و نشان میکشد و شروع میکند به جمع کردن تکه های گلدان. بچه ها را به اتاق میفرستم و به حمیده کمک میکنم. جارو دستی را برمیدارم که حمیده با اصرار از دستانم میگیرد و خودش جارو میزند. چای میریزم و برایش میبرم، نگاهم میکند و میخندد: _از بس چایی خودم شدم تانکر! چای را برمیدارم و میگویم: _عه، ببخشید فکر کردم مثل منی که هر چی بخورم بازم سیر نمیشم. _الکی نیست که پوست استخونی! دختر به جا چایی غذا بخور! از حرفش خنده ام میگیرد و به یاد شامی ها و میروم سری بهشان بزنم.حمیده به بچه ها میگوید: _بیاین معذرت بخواین! باهاتون کاری ندارم. علیرضا کوچولو از لای در نگاهی به بیرون می اندازد و با قیافه ای که گرد شرمندگی رویش پاشیده شده میگوید: _ببخشید، حواسم نبود. لپش را میکشم و میگویم: _اشکال نداره عزیزم. کم کم شام را هم درست میکنم و سفره می اندازیم. حمیده با بچه ها سر سنگین رفتار میکند. ساعت شده ۹ و خبری از مرتضی نیست. واقعا دلم برایش شور می زند! نکند اتفاقی برایش افتاده باشد؟سعی میکنم چیزی از چهره ام خوانده نشود. با حمیده ظرف ها را میشوییم و بعد از آن قصد رفتن میکند. دیگر اصراری نمیتوانم بکنم و خیلی ناراحت میشوم. حمیده هم انگار دودل است که مرا تنها بگذارد. خودش میفهمد که امشب مرتضی نمی آید، برای همین میگوید: _مرتضی نمیاد؟ سرم را پایین می اندازم و میگویم: _هیچ وقت اینقدر دیر نکرده بود، حتما نمیاد که تا الان نیومده. کمی فکر میکند و در آخر روی مبل مینشیند و میگوید: _ولش کن، یه امشب سر بارِت میشم. _سر بار چیه؟ لطف میکنی بهم. قدمت سر چشمم. با خوشحالی از طاق تشک و پتو درمی‌آورم و خودم هم توی نشیمن میخوابم.صبح زودتر از همه بیدار میشوم و برای خرید نان میروم به نانوایی چند کوچه پایین تر. وقتی برمیگردم میبینم حمیده بیدار شده و دارد چای دم میکند. با دیدن من عذرخواهی میکند که اجازه نگرفته و پوزخندی تحویلش میدهم و می گویم: _این چه حرفیه؟ خونه از خودته! صبحانه را آماده میکنم و حمیده بچه ها را بیدار میکند و برایشان ساندویچ درست میکند و آنها را برای مدرسه آماده میکند. بعد هم با تاکسی میفرستدشان، وسایل را هم جمع میکند تا برود. تعارف میکنم که بماند اما میگوید باید به بازار برود و خرید کند. در همین حین است که صدای در می‌آید و مرتضی اهم اهم کنان در را باز میکند و وارد میشود. مدام با ریحانه سادات مرا مخاطب خودش قرار میدهد. استرس میگیرم که نکند مرتضی جلوی حمیده چیزی بگوید و حمیده بفهمد ماجرا از چه قرار بوده! مدام صلوات میفرستم که مرتضی با دیدن حمیده سرش را پایین می اندازد و میزند به شوخی. _به به! آقامرتضی، گم و ناپیدا هستین که. یه سری هم به ما بزنین. _سلام حمیده خانم، شما چطور راه گم کردین؟ کجا با این عجله؟ بفرمایین یه چایی بخورین. حمیده میخندد و به طعنه میگوید: _نه دست شما دردنکنه، از دیروز خانومتون کلی چایی به خورد ما داده. شما هم که تا خرتون از پل رد شد ما رو فراموش کردین، یادتون بیاد اون روزی که التماس میکردین با ریحانه در مورد ازدواج صحبت کنم .
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ شیرینی و چای را پس میزنم و
مرتضی هم کم نمی آورد و دوتا رویش می گذارد و تحویل حمیده میدهد. _اختیار دارین، من؟ منو التماس؟ شما التماس می کردین بیام با ریحانه ازدواج کنم. حمیده لب میگزد و همانطور ایستاده باهم حرف میزنند. طولی نمیکشد که حمیده باز قصد رفتن می کند، به مرتضی میگویم حمیده را برساند اما او تعارف تکه پاره میکند . میگوید خانه نمیرود و اگر مرتضی به مسیر شلوغ بازار بیاید به زحمت می‌افتد، خلاصه بعد کلی کش و قوص دادن تعارفات میپذیرد و مرتضی میرود تا او را برساند. وقتی که میروند ترس خودش را به جانم می اندازد که نکند مرتضی جلوی حمیده چیزی نگفته، الان که نباشم کلی گله کند و... بعد نچ نچی میکنم و میگویم مرتضی هر چه باشد اینقدرها هم بد نیست. برای این که افکار بد به ذهنم هجوم نیاورند دفترم را باز می کنم و قلم را روی کاغذ به رقص درمی‌آورم. اسفند کوله بارش را بسته و تنها چند قدم مانده تا زمستان به یغما برود... بـه قاصدک گوش بسـپار که آرام نجوا میکند: با امید فهرست تمام آرزو هایت را بنویس بـرای چاشـنی اش کمـی بـه آن تلاش و پشتکار اضافه کن و به دست مرغ آمین بسپار... مطمئن باش به تک‌تکشان خواهی رسید در کنار رود زلال بنشین و هرچه هست و نیست به دستِ آب روان بسپار... با لبی خندان و دلی شاد به پیشواز بهار برو. نمیدانم چطور با این روحیه چنین جملات انگیزشی روی کاغذ یادداشت میکنم. حالم که بهتر میشود چهارپایه را برمیدارم تا پرده ها را باز کنم و بشوییم. از چهارپایه بالا میروم که در به صدا در می آید.مرتضی با دیدن من به طرفم می‌آید و اصرار دارم پایین بیایم. من هم لجم میگیرد و به حرفش گوش نمیدهم. پرده توی یک حلقه گیر کرده و بیرون نمی آید. مرتضی باز هم اصرار دارد اما آنقدر این ور و آن ورش میکنم تا در می آید. بعد هم تمام پرده را جدا میکنم و از چهارپایه پایین می آیم. صدایم میزند که بی اختیار می ایستم و میگوید: _میزاشتی من انجام بدم خب! دیگر تحمل این همه رفتار عادی را ندارم و با پرخاشگری میگویم: _لازم نکرده تو این دو روز از این سخت ترشم انجام دادم. تو خجالت نکش که منو تنها گذاشتی و معلوم نیست کجا رفتی! با خونسردی تمام نگاهم میکند و درحالیکه شرمنده است میگوید: _اشتباه نکن، من کار بدی کردم درست ولی دلیل دارم. _بهتره بگی بهونه دارم. _نخیر! اون شب رفتم بخاطر این بود که حرف دیگه ای بهت نزنم و تو ناراحت تر نشی. بعدشم روم نشد بیام. صاف می ایستم و توی چشمانی که کلی دلم برایشان پر میکشید، زل میزنم و میگویم: _پس چجوری روت میشه تو روز قیامت جواب خدا و اون مردم بیچاره رو بدی؟ +من کاره ای نبودم! فقط یه اسلحه دستم بود. _تو اصلا میدونی اون روز بهم چی گفتن؟ +چی گفتن؟ _گفتن از شما هم چیزی دزدیدن، اونا فکر میکنن شما دزدین. این واسه سازمانتون خوبه؟ اصلا مردم شما رو نمیشناسن، میفهمی؟ +مردم خیلی چیزا میگن. بیخیالش میشوم و پرده را توی تشک حمام میگذارم و شیر آب را داخلش باز میکنم. فاب برمیدارم و داخلش میریزم. دم در حمام می ایستد و میگوید: _اصلا میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود. محلش نمیگذارم، تا کی به این حرفها دل خوش کنم درحالیکه فردا و پس فردا شاید عشقش ته بکشد؟ از کجا معلوم سازمان را انتخاب نکند؟ من از هر دری وارد شدم او آن در را بست. هر حرفی زدم از آن گوشش به در کرد. از منطق و احساس سخن گفتم اهمیتی نداد. چه کار باید میکردم که نکردم؟ حالا باید صبر کنم و روی خوش نشانش ندهم تا بداند من روی چه اینقدر حساسم. بله! شوخی نیست! من دلم نمیخواهد آه مردم دنبال زندگی من باشد و به خاک سیاه بنشینم. در حمام را میبندم و بعد پرده ها را خوب میشویم و میچلانم. توی بالکن پرده را پهن میکنم و وارد خانه میشوم. مرتضی آرام و به حالت پچ پچ دارد با تلفن حرف میزند، رفتارهای مشکوکش هم مرا دیوانه میکند! محلش نمیگذارم و به اتاق میروم. میخواهم با قلم و دفتر خودم را سرگرم کنم اما خبری از آن خونسردی نیست و هر کاغذی که زیر دستم می آید مچاله میکنم. دلم میخواهد جیغ بکشم و مویه کنم.دلم میخواهد چشمانم را ببندم و وقتی باز کنم که مرتضی دست از این کارها برداشته باشد اما زهی خیال باطل... من باید خودم یک فکری کنم تا زندگی‌ام از هم نپاشد. جدالی در من بر پا شده بود که یک سرش و دیگری بود اما همیشه پدر به ما یاد داده بود ایمان را به احساسات ترجیح دهیم. همیشه به ما میگفت اگر کسی جلوی شما ایستاده و میخواهد عقایدتان را از شما بدزدد راحت و قاطع نه بگویید. امروز احساسم و عشق به مرتضی نباید ایمانم را بدزدد. من این بت را خواهم شکست! از آن روز با خودم عهد میبندم با او سرسنگین رفتار کنم تا بتواند با حرفهایش خامم کند. درست و منطقی بپذیرد! ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶ بعد از اذان ظهر حمیده با ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸ درست و منطقی بپذیرد که کارش درست نیست و به هر طریقی نباید به آزادی رسید. این کار مثل این است که خودت پول نداشته باشی و به دزدی بروی، پول دزدی را بین فقیر و فقرا تقسیم کنی! آن وقت یک عده را هم به خاک سیاه نشانده ای، آخر این چه منطقی است دیگر؟ برای ناهار ماکارونی میگذارم و سفره پهن میکنم. مرتضی تشکر میکند و فقط سر تکان میدهم. ناهار را در سکوتی متلاطم میخوریم درحالیکه قبلا موقع ناهار یا شام که فرصت کوتاهی برای جمع شدنمان بود کلی باهم خوش و بش داشتیم‌. اگر او ظرف ها را میشست من کنار میکشیدم تا فرصت نکند باز خودش را توجیح کند. روزهای سختی است، حرف دلت با کارت نمیخواند اما مجبوری هم وجدانت را آرام کنی و هم دلت را. نگاه ها و حرفهای طرف مقابلت که اصلا تحمل دیدنش را نداری مثل نمک روی زخم است، ولی جبر روزگار است و چه میشود کرد؟ عصر صدای آیفون و در بلند میشود، مرتضی گارد میگیرد و با احتیاط پرده را کنار میزند تا ببیند کیست. بعد مرا صدا میزند و میگوید چند زن هستند. کنار پنجره می ایستم که مرتضی با خشم می‌غرد: _نه اونطوری نه! درست وایستا. کمی خودم را خم میکنم و با دیدن خانم فروزنده میخندم. چادرم را سر میکنم که مرتضی جلویم را میگیرد و میگوید: _کی بود؟ _یکی از خانم‌های همسایه. همین پهلویی! _میخوای درو باز کنی؟ زیر چشمی نگاهش می کنم و با غیظ می گویم: _معلومه، اومدن به بچه هاشون درس بدم. _مگه نگفتم رفت و آمد ممنوع! هوفی میکشم و مردمک چشمم را دور کاسه اش میچرخانم. میگویم: _اومدن درس یاد بگیرن نه جنایت! این چه رفتاریه؟ من که نمیتونم با عالم و آدم قطع ارتباط کنم. چند ماهی میشه که تو جلسات میبینمش و خانم خوبیه، بچه هاشونم بخاطر حجاب و مسائل دیگه نمیتونن برن مدرسه. البته این چیزا برای شما که پسر بودی فکر نکنم ملموس باشه. من خودم هم همچین بلایی سرم اومد، منی که تشنه درس و تحصیل بودم. پس تو این مورد هم حساسم و کوتاه نمیام، دلم نمیخواد این دردو بقیه هم بکشن. خبــــــــــــ؟ خب را آن چنان میکشم که مرتضی حرفی برای گفتن ندارد، شاید هم نمیزند. پایین میروم و در را باز میکنم.خانم فروزنده در حال رفتن است که صدایش میزنم. برمیگردد و با لبخند میگوید: _فکر کردم نیستین! لبخندی تحویلش میدهم و میگویم: _دستم بند بود، ببخشید دیگه. به دو دختر چادری نگاه میکنم. یکی چشمان بادامی و مشکی دارد و ابروهای بهم پیوسته اش میان آسمان چهره اش مثل کمانِ رنگین کمان میباشد. دیگری صورتی پر و سفید دارد و از قد کوتاه ترش میفهمم کوچکتر است. بعد از احوالپرسی، خانم فروزنده میرود و بچه ها را با مهربانی به بالا هدایت میکنم. چشم میچرخانم و مرتضی را نمیبینم. به اتاق میرویم و میگویم دفتر و کتابهایشان را دربیاورند. تا مشغول شوند میروم و زیر کتری را روشن میکنم. مرتضی توی بالکن ایستاده و توی خودش فرو رفته است. زیاد نمی ایستم و به اتاق میروم، هر دوتایشان توی ریاضی مشکل دارند. اول باهم ریاضی کار میکنیم و بعد درسهای دیگران را تا جایی درس میدهم و می گویم ادامه اش را بخوانند تا بعدا بپرسم. چیز دیگری تا امتحانات نمانده، فقط یک ماه دیگر میتوانند خوب درس بخوانند و برای خرداد آماده شوند. بعد درس ازشان پذیرایی میکنم و کمی باهم گپ میزنیم‌. من هم از زمان مدرسه ام میگویم، برایشان از سالی که جهشی خواندم میگویم، با تعجب نگاهم میکنند و تحسینم میکنند. بعد هم از یک سالی که به مدرسه نرفتم میگویم و به آنها امید میدهم که دچار وضعیت من نمیشوند. معلوم میشود بچه های زرنگ و علم دوستی هستند. یکی از ظلم هایی که شاه به ملت میکند همین است، انگیزه و تلاش را از کسانی که واقعا طالب علم هستند میگیرد و واقعا بد است. دم دمای غروب که خورشید هم خسته از یک روز کاری شده، آنها قصد رفتن میکنند. تا دم در همراهی شان میکنم و بقیه راه را خودشان میروند. خانه را در جست و جوی مرتضی زیر و رو میکنم اما کاشف به عمل می آید که خیلی وقت است که رفته. برای شام سوپ درست میکنم. توی اتاق می روم و توی ظبط نوارهای مرحوم کافی را میگذارم. این ها را هم جوان کتاب فروش به من داده است، نوای روضه هایشان مرا یاد آقاجان می اندازد. او هم از بس ارادت زیادی به آقای کافی داشت و نوارهای روضه هایشان را گوش می کرد، نحوه روضه خواندنش مثل ایشان شده بود. همینطور که اشک میریزم، صدایی را میشنوم. صدای مردی غریبه است که دارد با کسی حرف میزند. هول و ولایی توی دلم می افتد و میترسم. چادر سر میکنم و از پله ها پایین میروم که دو مرد را می بینم، یکی پیر است و دیگری بنظرم چهل و خورده ای سال دارد.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶ بعد از اذان ظهر حمیده با ب
می پرسم: _شما چیکار دارین اینجا؟ پیرمردی نگاهی به من می اندازد و من هم رویم را خوب میپوشانم .میگوید: _خونمه! اختیار دارشم. شما؟ با تعجب میگویم: _من طبقه بالا با همسرم زندگی میکنم. مرد دیگر داخل خانه میرود و درباره خانه اظهار نظر میکند که آشپزخانه اش کوچک است و کمد دیواری ندارد و...پیرمرد رو به من میکند و میگوید: _لطف کنین و به آقاتون بگید کرایه این ماه رو زود تر بده. منم عیالوارم، دم عیدی باید سفره ام خالی نباشه. خیالم که راحت میشود باشه ای میگویم و به خانه میروم. در را قفل میکنم و چادرم را آویز میکنم. شب مرتضی برمیگردد خیلی زودتر از همیشه، توی اتاق خودم را درگیر میکنم چون اگر با او رو به رو شوم برایم سخت است نقش بازی کنم. در میزند و اجازه میدهم. بشقاب سوپ را کنارم میگذارد و میگوید: _ممنون. میگویم خواهش میکنم و برای اینکه زودتر برود، حرف دیگری نمیزنم. بیچاره هم وقتی میبیند میلی به حرف زدن ندارم راهش را میگیرد و میرود. سرم را روی میز میگذارم و دلم میگیرد. نگاهم به بشقاب سوپ میخورد که بخارهایش دوان دوان به سویی میروند. کمی با خودم فکر میکنم واقعا راه دیگری ندارم که به مرتضی بفهمانم کارش درست نیست؟ هیچ راهی به ذهنم نمیرسد و افسوس روزهایی را میخورم که صحبت کردن با مرتضی برایم از هر مسکنی قویتر بود. کارم را رها میکنم و سوپم را میخورم. ظرفش را بیرون میبرم ولی با دیدن مرتضی که پای سینک است دچار تردید میشوم. دل را به دریا می زنم و پیش میروم. _میشه بری کنار؟ دستش را دراز میکند تا ظرف را بگیرد و میگوید: _خودم میشورم. دلم میخواهد بگویم نه، تو خسته کاری. خودم میشویم اما یاد عهدم می افتم. ظرف را به دستش میدهم و به تشکر خشک و خالی رضایت میدهم. موقع رفتن یادم می آید مرد صاحب خانه چی گفت. رو به مرتضی میگویم: _امروز صابخونه رو دیدم. مستاجر آورده بود که طبقه پایین رو ببینه. گفت بهت بگم که کرایه این ماهو زودتر بهش بدی. _همه هم دم عید یاد حسابو کتاب میوفتن. خب دیگه، اشکال نداره. راهم را میگیرم و میروم. پرده را کنار می زنم ابرها توی آسمان حرکت میکنند و وقتی از روی ماه میگذرند، هوا تاریک میشود. از کنار ماه که رد میشوند، انگار ماه هم حرکت میکند. ماه دلم را به جایی دیگر میرود. جایی حوالی همین خانه و شاید هم در چند متری ام. ضبط را روشن میکنم و صدایش را کم میکنم، آهنگی که مرتضی همیشه دوستش دارد را میگذارم. خواننده با صدای سوزناکی درباره پروانه زندگی اش می گوید که دور شمع وجودش میچرخیده. صبح با پاشیدن نور به چشمانم، پرده پلکهایم را کنار میزنم. بلند می‌شوم و آبی به صورتم میزنم . انگار خبری از مرتضی نیست. چند ساعتی سهیلا و مرجان می آیند و درسهایشان را میپرسم و درس بعدی را شروع میکنیم. همزمان با اذان ظهر از خانه خارج میشوم‌. بخاطر کتاب هایی که لای آن نوار سخنرانی است، کیفم پر شده و در حال ترکیدن است. کتابها چون مثل کاغذ نیستند و حجمشان بیشتر است، سختتر هم میشود قایمشان کرد. تا ساعت های دو که خیابان ها خلوت میشود، دو کتاب بیشتر پخش نکرده ام. بیشتر به محله هایی میروم که مذهبی هستند و این نوارها بیشتر به دردشان میخورد. کتاب ها را توی جعبه پستی شان یا لای در میگذارم و سریع دور میشوم. ساعتهای چهار به خانه میرسم. مرتضی رسیده، انگار فهمیده که قهر هستم. جلو می آید و می پرسد: _کجا بودی؟ _خودت که میدونی. _نه نمیدونم! _تو خیابونا، مگه کجا دارم برم؟ _لازم نکرده بری. انگار از دیروز رفتارهایم کلافه اش کرده و الان وقت تلافی است. _مگه قرار نبود مانع هم نشیم؟ من به شرطی این ازدواج رو پذیرفتم که مانع مبارزه ام نباشه. امروز من وظیفه ام همینه! نباید شونه خالی کنم. _مگه نگفتن اگه شوهر راضی نباشه، زن باید قید اون کارو بزنه؟ توی صورتش دقیق میشوم و میگویم: _واقعا خودتی؟ تو مرتضی ایی؟ +خودت چی؟ تو ریحانه ایی؟ _آره، تو ریحانه رو خوب نشناخته بودی. من پایه عقایدم سفت و سخت هستم. مگه ندیده بودی؟ اون همه حرفو یادت رفت؟ من روی چی تاکید داشتم؟ انگار متوجه میشود و یک راست به بالکن میرود. دلم این گفت و گو را نمیخواست. چه شد که کارمان به اینجا کشید؟ مگر حرف بدی زده بودم؟ مگر چیز بدی خواستم؟ مگر من لجبازی کردم؟ به اتاق پناه میبرم و دور از چشمانش اشک میریزم. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊