eitaa logo
دکتر مسلم داودی نژاد
40.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
22 فایل
✅دکترمسلم داودی نژاد مدرس تخصصی خانواده هستم اینجا بهت کمک می کنم تا در ✅انتخاب همسرت✅همسرداریت✅تربیت فرزندت✅رشدفردی و معنوی پیدا کنی ارتباط با ادمین پیجمون @Academy313 🌐سایتمون www.mseza.com 🎥 آپاراتمون https://www.aparat.com/mseza
مشاهده در ایتا
دانلود
یک شب رفته بودم سر قبر شهید کاظم عاملو. دعای کمیل را در امامزاده یحیی خواندند؛ در جوار قبور . تصمیم گرفتم همان‌جا بمانم و نماز شبم را در کنار قبر شهید عاملو و اخوی شهیدم بخوانم. معمولاً شب‌ها یک ساعت به اذان صبح، درب امامزاده را باز می‌کنند. نماز را خواندم و زیارتی کردم که اذان صبح گفته شد. بعد از نماز صبح داشتم از سمت درب شمالی می‌آمدم بیرون که یکهو دیدم جوانی حدودا ۲۵ ساله با گریه و زاری وارد گلزار شد. جا خوردم. بلندبلند گریه می‌کرد! تا مرا دید صدا زد: «آقا، قبر  کجاست؟» با چشمانی گرد شده از تعجب نگاهش کردم. دوباره با لهجه کُردی سوالش را تکرار کرد و آمد جلوتر و تا آمدم حرفی بزنم گفت: «تو رو خدا بگو و خیالمو راحت کن! شهید عاملو این‌جا خوابیده ؟» با هم حرکت کردیم تا قبر مطهر را نشانش بدهم. ولی او بی‌تابی می‌کرد و می‌گفت : «من از کردستان اومدم!خیلی مشکل دارم. این شهید رو هم نمی‌شناسم؛ اومده به خوابم و گفته:.بیا کنار قبرم تو سمنان. بیا هر مشکلی که داشته باشی به یاری خدا حل می‌شه...» این‌ها رو می‌گفت و همین‌طور گریه می‌کرد و زار می‌زد. قبر شهید عاملو را نشانش دادم. تا دید، خودش را انداخت روی قبر مطهر. گریه می‌کرد چه گریه‌ای! در همان‌ حال به زبان کردی شروع کرد به درد و دل کردن با . واقعا داد می‌زد و گریه می‌کرد. وقتی این‌طور دیدمش دیگر نایستادم؛ آمدم بیرون. ولی این برایم قصه‌ی عجیبی شد و ذهنم را مشغول کرد. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
شب دیگری است و نور معنویت کاظم، اتاق محقر ما را روشن کرده است. دوباره چشم‌ها بسته شده و دوباره لب‌ها می‌جنبد. کاظم در حال خلسه با یکی از دوستان که اکنون زنده است به گفتگو نشسته. او می‌گوید: چه نوری قاسم جان! اون نور رو می‌بینی؟ نور کیه؟ داره میاد. چند ثانیه بعد : آه! سلام شکرالله(شحنه) سلام بختیاریان. سلام پیوندی. سلام مسعود جان، مجید جان. و نام پنج نفر از دوستان شهیدش که چند وقتی است به شهادت رسیده‌اند را به زبان می‌آورد و گفتگو آغاز می‌شود. او به شهدا می‌گوید : به به! خوش اومدید. چه لباس‌هایی دارید(به تن کردید) چقدر نورانی! چشم‌هام -از شدت نور- داره درد می‌گیره! برید عقب‌تر بایستید. و بخاطر نورانیتی که آنها را فرا گرفته سرمستانه میگوید : خوش به حالتون! و با ذوق و شوق تکرار می‌کند: چه نوری! چه نوری! تا یک کیلومتری هم این نور چشم‌هامو خیره می‌کنه! بنظر می‌رسد دوستان شهید پس از درخواست وی، از او مقداری فاصله می‌گیرند و سپس کاظم ادامه می‌دهد: آخیش! بهتر شد. خب؛ تعریف کنید. حالتون چطوره؟ و بعد با حسرت وصف نشدنی می‌گوید : ما رو(هم) شفاعت کنین، که بیایم(اونجا) این لباس‌ها رو بپوشیم. آنها به او می‌گویند تو هم میایی پیش خودمان و او پشت‌بندش با خوشحالی می‌گوید: چی؟ میام؟ آخ جون... . و سپس رو می‌کند به «شهید مسعود شحنه» و درخواست جالبی را مطرح می‌کند و می‌گوید: میشه لباساتو در بیاری من بپوشمش؟ ولی جواب منفی و رد می‌شنود و خودش پاسخ می‌دهد: لیاقتشو ندارم؟ به او می‌گویند هنوز وقتش نرسیده؛ خود کاظم هم این جمله را تکرار می‌کند و دوباره تا مدتی صحبت از لباس‌های پرنور و بهشتیِ زیبایی است که شهدا به تن کرده‌اند و او مسحور و مدهوش آنها شده است. پس از مدتی آن پنج نفر از شهدا می‌روند و کاظم هم با التماس می‌خواهد که: نرید! نرید! منو تنها نزارید! و مکالمه به پایان می‌رسد. جالب اینجاست که کاظم هنگامی که در حال وداع و خداحافظی هستند، از قاسم اجازه می‌گیرد و با آنها راهی می‌شود و خداحافظی می‌کند و در ظاهرِ امر بنا می‌کند به رفتن، و جملات آخر با حالت گریه و ناله اینگونه ادا می‌شود : صبر کنین. بایستید من بیام. صبر کنین به شما برسم. نمی‌خوام اینجا بمونم... . ۳ @shahid_ketabi