یک شب رفته بودم سر قبر شهید کاظم عاملو.
دعای کمیل را در امامزاده یحیی خواندند؛ در جوار قبور #شهدا.
تصمیم گرفتم همانجا بمانم و نماز شبم را در کنار قبر شهید عاملو و اخوی شهیدم بخوانم.
معمولاً شبها یک ساعت به اذان صبح، درب امامزاده را باز میکنند.
نماز را خواندم و زیارتی کردم که اذان صبح گفته شد. بعد از نماز صبح داشتم از سمت درب شمالی میآمدم بیرون که یکهو دیدم جوانی حدودا ۲۵ ساله با گریه و زاری وارد گلزار شد. جا خوردم. بلندبلند گریه میکرد! تا مرا دید صدا زد: «آقا، قبر #شهید_عاملو کجاست؟» با چشمانی گرد شده از تعجب نگاهش کردم. دوباره با لهجه کُردی سوالش را تکرار کرد و آمد جلوتر و تا آمدم حرفی بزنم گفت: «تو رو خدا بگو و خیالمو راحت کن! شهید عاملو اینجا خوابیده ؟»
با هم حرکت کردیم تا قبر مطهر را نشانش بدهم. ولی او بیتابی میکرد و میگفت : «من از کردستان اومدم!خیلی مشکل دارم. این شهید رو هم نمیشناسم؛ اومده به خوابم و گفته:.بیا کنار قبرم تو سمنان. بیا هر مشکلی که داشته باشی به یاری خدا حل میشه...»
اینها رو میگفت و همینطور گریه میکرد و زار میزد.
قبر شهید عاملو را نشانش دادم. تا دید، خودش را انداخت روی قبر مطهر. گریه میکرد چه گریهای!
در همان حال به زبان کردی شروع کرد به درد و دل کردن با #کاظم. واقعا داد میزد و گریه میکرد. وقتی اینطور دیدمش دیگر نایستادم؛ آمدم بیرون. ولی این برایم قصهی عجیبی شد و ذهنم را مشغول کرد.
برشی از کتاب #سه_ماه_رویایی خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#قرار_جمعه
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
@shahid_ketabi
شب اول است و هنوز بچهها گیجند! فکر میکنند کاظم سرما خورده و این حال از سرماخوردگی و تب و لرز است. مینشینند بالا سرش و سیمایش را نظاره میکنند. کاظم اوایل چند بار نام «حمید» را صدا زد و قربان صدقهاش رفت و حمیدجان حمیدجان کرد و دوباره ساکت شد.(حمید، خواهرزاده شهید است و وی به او علاقه خاصی دارد)
بچهها با تعجب، چراغ نفتی اتاق را میگذارند کنارش تا شاید گرم شود و به قول خودشان هذیان نگوید. پتویی هم دورش میپیچند. این کارها که افاقه نمیکند، یکی دو بار بیدارش میکنند تا حالش تغییر کند و از هذیانگویی در آید.
به هر تقدیر آن شب میگذرد.
شب دوم است. چشمهای کاظم که روی هم میرود، گونهها سرخ میشود و دانههای عرق از پیشانی سرازیر میشود. بر اثر لرزشِ زیاد، حتی صحبتها هم لرزش دارد و شکستهشکسته ادا میشود.
امشب وقتی بیدارش کردند به حسن حمزه میگوید: این دفعه هر اتفاقی افتاد بیدارم نکن. حسن هم سری تکان میدهد و میپذیرد. کاظم همانجا زیر یکی از تختهای اتاق دوباره دراز میکشد و طولی نمیکشد که صحبتها از نو آغاز میشود.
این دفعه ماجرا متفاوت است. روی صحبت او یکی از بچههای جهادیه است؛ این بار مخاطب، «شهید مسعود شحنه» است. مسعود از هممحلهایهای شهید عاملو بود و در جهادیه زندگی میکرد و دوست صمیمی بودند و با هم سَر و سِرّی داشتند.
کاظم با سوز درونی عجیبی به مسعود میگوید: توهم رفتی مسعود جان؟ منو تنها گذاشتی؟ قول میدم راهتو ادامه بدم مسعود جان!
آنگاه مکث کوتاهی میکند و میگوید:
چه صورت قشنگی داری؛ قشنگ شدی!
ناگفته نماند که کاظم در حال #خلسه، گفتگو میکند و با سکوتی که نشان از این دارد که با شخص مورد نظر در حال گفتگو است، پاسخ لازم را میدهد. بنابراین تنها میشود حدس زد که مخاطبِِ گفتگو چه بر سر زبان آورده است. گاهی هم خود شهید سوالها و کلمات شنیده شده را تکرار میکند.
البته از محتوای صحبتهای این شب، به نظر میآید او خود را بالا سر جنازه «مسعود» میبیند و این جملات را چند بار تکرار میکند :
چی گفتی؟ چه تابوتی! چهرهات خیلی پر نوره
کاش منم مثل تو شهید بشم مسعود جان! منو شفاعت کن. شفاعتم کن منم بیام پیشت. مسعود جان منو تنها نذار. بعد از تو من چیکار کنم؟ چطوری به صورت مادر پدرت نگاه کنم؟ چه جوری؟ چه جوری؟
و به گریه میافتد.
بچهها بیدارش میکنند و او دوباره جابجا شده و از نو پلک روی هم میگذارد و به محض بسته شدن چشمها بنا میکند به حرف زدن:
مسعود جان کاری کن که منم لیاقت داشته باشم #شهید بشم. شفاعتم کن(منظور این است که از خداوند متعال و اهل بیت ع بخواه که شهادت نصیبم گردد)
در ادامه میگوید: مسعود جان! سلام منو به بچهها برسون. تو و مجید(شحنه) رفتید. نترس یک سال نشده منم میام(در مورد پیشگویی تاریخ شهادت کاظم عاملو از زبان خودش بسیار میتوان سخن گفت) این بار میرم جبهه و راهتو ادامه میدم مسعود جان. و سپس ادامه میدهد: انتقام خون شمارو از صدامیان کثیف و از این آمریکا میگیرم.
کاظم قبلا مقداری پول از «شهید مجید شحنه» گرفته و به او بدهکار است. این جا میگوید: به مجید بگو ببخشید فراموش کردم پولتو بدم. و باز دوباره خود را در بالای تابوت «شهید مسعود شحنه» میبیند و سخنان دیگری به زبان میآورد:
مسعود جان!
شهادت سعادت میخواد و نصیب هرکسی نمیشه. منو شفاعت(واسطه شو) کن تا من بیام.
به شهدای جهادیه بگو شفاعت کنن منم بیام. (اصلا)با صدای بلند سر جنازهات میگم منو شفاعت کن!
بعد به شهدای هم محلهای خطاب میکند و میگوید:
جوانهای ما همه رفتن. همه جوانهای خوب محله رفتن. پس منم شفاعت کنید بیام مسعود جان!
(همین)الان نظری کن... .
دیگه چطوری قرآن بخونم؟ دیگه چطوری قرآن یاد بگیرم؟ تو بودی که یادم دادی مسعود جان!.. .
نجواهای کاظم با دوست خود جانسوز است و از اعماق وجود در میآید. ولی جملات آخر بسیار تعجببرانگیز است.
کاظم میگوید:
اگه رفتم جبهه شهید نشدم ناراحت نشو. شاید لیاقت نداشتم. ولی دفعه دیگه کاری میکنم که بیام پیش شما! برام جا نگه دارید؛ میخوام پهلوی شما بخوابم؛ قبرم پهلوی قبر شما باشه.
و شروع میکند به گفتن شهادتین
اشهد ان لا اله الا الله
اشهد ان محمد رسول الله ... .
بعد از این شب عجیب است که ماجرای ملاقات کاظم در پست نگهبانی با #امام_زمان(ع) اتفاق میافتد.
در تاریخ دفترچه نوشته شده ۱۳ آذر ۶۲
#سفرنامه_معنوی_شهید ۲
#خلسه
#دفترچه_خلسهها
#شهید_کاظم_عاملو
#شهدا
#رمضان_مهدوی
#عید_فطر
#ماه_شوال
#قرار_جمعه
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
@shahid_ketabi
شب دیگری است و نور معنویت کاظم، اتاق محقر ما را روشن کرده است.
دوباره چشمها بسته شده و دوباره لبها میجنبد.
کاظم در حال خلسه با یکی از دوستان که اکنون زنده است به گفتگو نشسته. او میگوید: چه نوری قاسم جان! اون نور رو میبینی؟ نور کیه؟ داره میاد.
چند ثانیه بعد :
آه! سلام شکرالله(شحنه) سلام بختیاریان. سلام پیوندی. سلام مسعود جان، مجید جان. و نام پنج نفر از دوستان شهیدش که چند وقتی است به شهادت رسیدهاند را به زبان میآورد و گفتگو آغاز میشود.
او به شهدا میگوید : به به! خوش اومدید. چه لباسهایی دارید(به تن کردید) چقدر نورانی! چشمهام -از شدت نور- داره درد میگیره! برید عقبتر بایستید. و بخاطر نورانیتی که آنها را فرا گرفته سرمستانه میگوید :
خوش به حالتون! و با ذوق و شوق تکرار میکند: چه نوری! چه نوری!
تا یک کیلومتری هم این نور چشمهامو خیره میکنه!
بنظر میرسد دوستان شهید پس از درخواست وی، از او مقداری فاصله میگیرند و سپس کاظم ادامه میدهد: آخیش! بهتر شد.
خب؛ تعریف کنید. حالتون چطوره؟
و بعد با حسرت وصف نشدنی میگوید : ما رو(هم) شفاعت کنین، که بیایم(اونجا) این لباسها رو بپوشیم.
آنها به او میگویند تو هم میایی پیش خودمان و او پشتبندش با خوشحالی میگوید: چی؟ میام؟ آخ جون... .
و سپس رو میکند به «شهید مسعود شحنه» و درخواست جالبی را مطرح میکند و میگوید: میشه لباساتو در بیاری من بپوشمش؟ ولی جواب منفی و رد میشنود و خودش پاسخ میدهد: لیاقتشو ندارم؟
به او میگویند هنوز وقتش نرسیده؛ خود کاظم هم این جمله را تکرار میکند و دوباره تا مدتی صحبت از لباسهای پرنور و بهشتیِ زیبایی است که شهدا به تن کردهاند و او مسحور و مدهوش آنها شده است.
پس از مدتی آن پنج نفر از شهدا میروند و کاظم هم با التماس میخواهد که: نرید! نرید! منو تنها نزارید! و مکالمه به پایان میرسد.
جالب اینجاست که کاظم هنگامی که #شهدا در حال وداع و خداحافظی هستند، از قاسم اجازه میگیرد و با آنها راهی میشود و خداحافظی میکند و در ظاهرِ امر بنا میکند به رفتن،
و جملات آخر با حالت گریه و ناله اینگونه ادا میشود :
صبر کنین. بایستید من بیام. صبر کنین به شما برسم. نمیخوام اینجا بمونم... .
#سفرنامه_معنوی_شهید ۳
#خلسه
#دفترچه_خلسهها
#شهید_کاظم_عاملو
#شهدا
#امام_زمان
#ماه_شوال
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#رویای_بانه
#سه_ماه_رویایی
#قرار_جمعه
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
@shahid_ketabi
(👆عکس #شهید_کاظم_عاملو در کنار یکی از دوستان صمیمیاش #شهید_سعیدرضا_عربی)
#کاظم به چهار پنج نفر گفته بود کجا و کی شهید میشوند.
وقتی «مجید رضاکاظمی» ازش پرسیده بود: «من شهید میشم یا نه؟» گفته بود: «آره». جایش را هم به او گفته بود. (و مجیدرضا در همان تاریخ #شهید شد)
به بعضی خصوصی و به بعضی دیگر توی جمع میگفت که کی و کجا شهید میشوند.
سعیدرضا هم از شهدایی بود که تاریخ شهادتش را گفت و من شنیدم.
وقتِ اعزام رفتم توی اتوبوس تا ازش خداحافظی کنم. تا دیدمش پیشگویی کاظم را به یادش انداختم و ازش حلالیت طلبیدم. خودش هم فراموش کرده بود. وقتی گفتم، رنگ و رویش باز شد و قبراق رفت. بهش گفتم سلاممان را به همه دوستان سفر کرده برسان و ما را از یاد نبر.
سعیدرضا در عملیات کربلای۱ و آزادسازی مهران به شهادت رسید؛ سال ۶۵
#امام_زمان
#خلسه
#شهید_غیرت
#حجاب
#شهادت_حضرت_حمزه
#حضرت_عبدالعظیم
#قرار_جمعه
برشی از کتاب #رویای_بانه خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
@shahid_ketabi