eitaa logo
خاطرات و کرامات شهید عاملو
2هزار دنبال‌کننده
870 عکس
349 ویدیو
20 فایل
مؤلف: @alirezakalami صاحب ۱۲ عنوان کتاب ازخاطرات #شهدا نویسنده سه کتاب از شهید عاملو با عناوین #سه_ماه_رویایی و #رویای_بانه و #شهید_کاظم_عاملو 👈برای دسترسی سریع به #فهرست مطالب کانال، ابتدا پیام «سنجاق‌شده» را کلیک کنید، سپس به سراغ #هشتک‌ها بروید 🫡
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی نیم ساعت از ۲۲ بـهـمـن سال ۶۰ گذشت و بدنیا آمدی، کسی فکر نمی‌کرد یک روز به چهره نورانی تو غبطه بخورد و برای عاقبت به‌خیری‌ات دست به دعا بردارد! کسی باور نمی‌کرد همان بشود که خودت گفتی؛ با یک ترکشِ کوچکِ عامل انتحاری گروهک جندالشیطانِ عـبـدالمـالـک ریـگـی، شهادت را بغل کنی و در یک چشم بهم‌زدن به دیدار معشوق بشتابی! بدون اینکه خونی ببینی.. کسی به خواب هم نمی‌دید بشوی جزو ۴۳ نفری که آنها را «» نام داد. بشوی کسی که فرمانده نیروی زمینی سپاه، پایگاه هوایی شکاری زاهدان را به یاد و نام وی نامگذاری کند. کسی که بشود محبوب دلها و نور چشم همه! بشود قـنـبـرِ نورعلی! قنبرِ ، جانشین فرماندهی نیروی زمینی سپاه و فرمانده قرارگاه قدس کشور علی جان! تـــــولـــــدت مــــبــــارک 🎉🎊🪅💐 امیدوارم این کتاب بتواند تنها گوشه‌ای از عظمت و خلوص تو را به تصویر بکشد و تو را بیش از پیش ماندگار کند. نشانه‌ها که همین را می‌گوید...🤲 👈دعوت می‌کنم بخونید حتما رو وقتی رفت زیر چاپ... بزودی ان‌شاءالله نکته : تصویر متعلق به شهید است؛ همان عکسی که وقتی هنگام شهادت آن را در جیب لباسش گذاشته بود، آغشته به خون پاکش شد 🥺 ضمنا نام شهید هنگام تولد «قنبرعلی» بوده است. @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاظم و خواهرش، معصومه، شش سال اختلاف سنی دارند. نه می‌توانند دوری یکدیگر را تحمل کنند و نه نزدیکی‌شان بدون بگومگو است. به هر حال به هم می‌پَرَند! وقتی از هم دور هستند، دلتنگ می‌شوند، اما به محض رسیدن، مشاجره‌ی خواهری و برادری به‌راه است. بردار همیشه شوخی یا جدی، خوراکی‌های خواهر را می‌قاپد و او را عصبی می‌کند. چون از او بزرگ‌تر است، زورش به خواهرش می‌چربد. کاظم در کنار سر به سر گذاشتن معصومه، گاهی او را به اتاق می‌کشاند و می‌گوید: «معصوم! در رو ببند، من می‌خونم تو سینه بزن.» سپس نوحهٔ همیشگی‌اش، «سوی دیار عاشقانِ» آهنگران، را می‌خواند و خواهرش دو دستی به سینه می‌کوبد. یک بار هم صدایش را ضبط می‌کند، اما نمی‌دانند سرنوشت نوار چه می‌شود. کاظم بارها به مادرش گفته: «چرا اسممو گذاشتید کاظم؟ محمدکاظم بهتر بود.» او با این نام راحت‌تر است؛ حتی روی قرآن و وسایل شخصی‌اش هم «محمدکاظم» را می‌نویسد. او عشق فوتبال است. از بس در زمین بازی دویده، استخوان کوچکی از زانویش بیرون می‌زند. عذرا خانم نگران می‌شود، که این چه بلایی است که پسرش سر خودش آورده، اما کاظم مثل همیشه به شوخی می‌گوید: «نترس ننه جان! کلّه اُردک کوچیکه‌ست که زده بیرون!» و قش‌قش می‌خندد. گرچه در نهایت مجبور می‌شوند آن را عمل کنند. این رفتار شوخ و شیطنت‌آمیز پسر کوچک خانواده، مربوط به روزهای قبل از اعزام به جبهه است. با شروع جنگ، لحن حرف‌های کاظم به کلی تغییر می‌کند و شوخی‌ها کم‌کم رنگ می‌بازد. در اولین مرخصی پس از اعزام، معصومه در عالم خودش بدون روسری در کوچه با بچه‌های همسایه‌ها مشغول بازی است. ناگهان مردی ریش‌دار و با جذبه را می‌بیند که از دور نزدیک می‌شود. خوب که نزدیک می‌شود، می‌فهمد که برادرش است و گل از گلش می‌شکفد. ذوق‌زده به خانه می‌دود تا خبر آمدنش را بدهد. اما وقتی پای کاظم به خانه می‌رسد، به جای سلام، اخم تندی برایش می‌کند و می‌گوید: «دیگه نبینم توی کوچه این‌طوری بگردی‌ها!» و معصومه درجا خشکش می‌زند و خنده از لبش می‌پَرد. کاظم خسته به نظر می‌رسد. به اتاق می‌رود تا دراز بکشد؛ به خانواده می‌گوید: «اگه تو خواب چیزی گفتم، بیدارم نکنین.» ساعتی بعد، صدای ناله‌ای خفیف از اتاق به گوش می‌رسد. همه می‌ترسند. وقتی کنارش می‌روند، می‌بینند خیس عرق شده و با چشمانی بسته، زیر لب نام (عج) را تکرار می‌کند و می‌گوید: «آقا جان! منم با خودت ببر...» خانواده می‌روند بیرون و بعد هرگز به رویش نمی‌آورند که شاهد چه صحنه‌ای بوده‌اند... پس از اعزام اول، کاظم به‌کلی تغییر می‌کند. دیگر کسی جرئت شوخی با او را ندارد. مدام از امام(ره) و شهدا سخن به میان می‌آورد و به فعالیت در بسیج اصرار می‌ورزد. هر شب در پایگاه سرگرم کاری است و می‌گوید: «جهادیه و بسیج محله شهید‌پرورش رو خالی نذارید.» آرزویش این است که نامش نیز میان شهدای محله ثبت شود. معلوم نیست در اولین اعزام چه اتفاقی در جبهه رخ داده است... . ۴ @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید کاظم عاملو .mp3
14.53M
👤سخنرانی در حسینیه شهدای مدافع حرم سمنان در شب میلاد با سعادت حضرت حجت(عج) و مروری کلی و خاص(!) بر خاطرات شهید @shahid_ketabi
آنقدر در می‌زنم این خانه را تا ببینم روی صاحبخانه را دوباره دلِ پر گناه و هوس، سرگشته کوی دلدار شده و هوس شنیدن و دیدن بسرش زده است؛ شنیدن صدای یاران و دیدن آنها. اما چه باید کرد؟ دست ما کوتاه و خرما بر نخیل! در این هنگام، تنها چیزی که روح زخمی از گناه را التیام می‌بخشد، شنیدن خاطرات معشوقه‌ها(شهدا) از زبان و کلام دوستان نزدیکش است. کاظم جان! خوب می‌دانی که شنیدن نام تو از زبان آنان که نه، دیدن نام آنها در تلفن‌همراه مرا غرق دنیای تو می‌کند و آشفته دیدنت. کاظم جان‌! دیشب شنیدم که عزیزی از حاج قاسم حرف می‌زد؛ می‌گفت: «حاجی گفته اگر کسی شهید یوسف‌الهی را بیشتر از من دوست داشته باشد، دق می‌کنم!» وقتی شنیدم جگرم حال آمد! بالاخره یک نفر پیدا شد که مرا درک کند! خوش باشی حاجی کنار رفیقت. شاید تازه فهمیدم که دوست داشتن من بیراه نیست و لابد از طرف تو هم نظری هست و اشاره و کرشمه‌ای. بیا و در این دمِ آخری رخ‌بنما و قضیه را فیصله بده و با اذن خدا جانم را بگیر و مرا پیش خود ببر. بیا و فاصله‌مان را کم کن. این رسمش نیست که من در آلودگی دنیایی خود دست و پا بزنم و تو در ملکوت و در جوار سایر شهدا به دیدار سید شهیدان(ع) نائل شوی! این رسمش نیست من از فراق و دوری تو بسوزم و تو توجهی نکنی! کاظم جان؛ باز امشب خود را در کنار حرم و قبر مطهر و عشقی و عرشی تو می‌بینم. چقدر دوست دارم یک شب تا صبح کنارت باشم و با تو با خدا مناجات کنم و کنار تو و بر قبر تو سر بسایم و نفس بکشم. آسمان به زمین بیاید، زمین برود آسمان، من باید به تو برسم؛ خواسته زیادی است؟! برای من که چندین سال برای تو پَرپَر زدم و سوختم و ساختم زیاد است؟! اگر راهی جز شهادت ندارد، دیگر نمیدانم! آن را هم باید خودت درست کنی و شرایطش را فراهم نمایی... . من آواره تو شدم. چون تو خواستی و تو دعوت کردی و تو مرا کشیدی سمت خودت. امشب باز گریه می‌خواهم و باز دلم هوایی شده. چرا بین این همه شهید تو، کاظم جان!؟ چرا تمام نمی‌شوی؟! نه! نباید هم تمام شوی؛ تمام شدنی نیست آنکه به خالق ازلی و ابدی متصل شده و جام شهادت را سرکشیده است. خداوندا! به حق حلقوم بریده‌ی سید و سالار شهیدان(ع)، به حق پاهای آبله‌زده خاندان عصمت و طهارت در دشت تفدیده کربلا، به حق گلوی چاک‌چاک علی‌اصغر(س)، به حق بدنِ «ارباً اربا»ی علی‌اکبر(س) و سوز دلِ آتش گرفته پدر بر نعش پسر، از تو می‌خواهم مرا بپذیری و را نصیبم کنی؛ چون فقط در این صورت است که می‌توانم کنار عشقم، هوسم، نفسم، روحم، جسمم، خون و پوست و رگم، قرار پیدا کنم و به او برسم. دیگر حرفی نیست. کنار قبر مطهر شهید کاظم عاملو @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مکاشفه شهید ابوالقاسم دهرویه.mp3
17.52M
مکاشفه و دیدار با (عج)😱😳 نکته مهم : یک سال‌ونیم بعد، کاظم در یکی از خلسه‌ها(👈 این صوت) به شهید دهرویه می‌گوید: وقتی شهید شدی، آقا رو توی خواب دیدی؟ من توی بیداری....دیدم! برایم شنیدن این خاطره از زبان نبی‌الله عبدوس(پدرشهید) بسی شیرین بود؛ اینهم تأییدی دیگر از حقایقی که کاظم در حال می‌دیده است... تو رو خدا شوخی نگیر!😖 *ابوالقاسم دهرویه بيست‌وششم فروردين ۱۳۶۱، در «بوكان» هنگام درگيري با گروه‌هاي ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. وی از دوستان نزدیک شهید عاملو و اهل جهادیه بود. این خاطره مربوط به یک روز قبل از شهادت دهرویه است! از گفته‌های سایر راویان معلوم می‌شود که امام عصر(عج) به او گفته: فردا شهید می‌شوی...😭 @shahid_ketabi
رضاغریب در معنویت، اعجوبه‌ای است؛ کاظم به این و آن می‌گوید: «از وقتی که یادم میاد، نمازشب پدرم ترک نشده است.» هرگاه پیش پدر پیرش از مشکلات سخن به میان می‌آید، با لهجه غلیظ سمنانی می‌گوید: «شما را دعا می‌کنم.» دیگران حس می‌کنند دعای او اثر دارد. رضا غریب همیشه پای ثابت برنامه‌های مذهبی مسجد و محله است. پیش از شروع برنامه، بی‌صبرانه و با شوخی می‌گوید: «شروع نمی‌کنید؟!» و لبخند ملیحی می‌زند. کاظم گاهی درباره پدرش حرف‌های عجیبی می‌زند. می‌گوید: «این پدر را من می‌لیسم!» و با این جمله نهایت عشق و علاقه‌اش را به پدر نشان می‌دهد. رضا غریب با وجود فقر، سرشار از عشق به خدا و اهل بیت(ع) است و نوری از سر و رویش می‌تابد. خانواده‌هایی که به دستورات دینی پایبندند، از کودکی فرزندانشان را به مسجد می‌فرستند. رضا غریب و همسرش نیز چنین می‌کنند. کاظم ابتدا به گروه فرهنگی دانش‌آموزی مسجد می‌پیوندد. پس از انقلاب، فعالیت‌های فرهنگی در پایگاه‌های بسیج متمرکز می‌شود و او که جوانی پرشور است، گوشه‌ای مشغول است. کاظم از کودکی در هوش و فعالیت، یک سر و گردن از همسالانش بالاتر است. مذهبی‌بودنش زبانزد خاص و عام است. در هر برنامه فرهنگی دانش‌آموزی حضور پررنگ دارد و مسئولیت‌پذیر است. بچه‌های گروه سرود را سازماندهی می‌کند و در برپایی نمایشگاه‌های محله پیشگام است. فرمانده پس از دیدن توانایی‌هایش، او را به شورای مرکزی پایگاه دعوت می‌کند و مسئولیت «تبلیغات و فرهنگی» را به او می‌سپارد. این پسر بارها به عنوان بسیجی نمونه معرفی می‌شود. او برای تقوا و پاکی ارزش قائل است و حتی برای بزرگترها الگو می‌شود. فرمانده پایگاه معتقد است که لقب «بسیجی مخلص» به حق شایسته اوست. وقتی لباس سفید بر تن می‌کند، فرشته می‌شود. شبی فرمانده برای نماز مغرب و عشاء به سمت مسجد می‌رود. کاظم را می‌بیند که از خانه بیرون می‌زند و با عجله به مسجد می‌دود. نگاهشان از دور به هم می‌افتد. فرمانده آرام قدم برمی‌دارد، اما کاظم فقط دستی تکان می‌دهد و به سمت نمازجماعت می‌دود. این حرکاتِ کاظم در دیگران حسرتی ایجاد می‌کند. ۵ @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا