#فهرست_مطالب_کانال 📕
هشتکهایی که شما را زودتر به
مطالب دلخواهتان میرساند👇
#خاطرات
#عنایت_شهید
#سخن_و_سیره
#صوت_خلسه
#گاهنوشت
#پیامهای_مسرتبخش_شما
#شهید_در_رسانهها
#از_زبان_شخصیتها
#نائب_الزیاره_باشید
#زیارت_مجازی
#لینک_خرید_کتابها
#کلیپ
#صوت
#سایر_تالیفات
#داستانی_خلسه_ها
#هدیه
#رزومه
#حقیر
#آموزش
#مصاحبه_و_دیدگاهها
#دلنوشته_یک_عاشق
@shahid_ketabi
در تاریخ ۲۴ آذر سال ۱۳۶۲، آن واقعه اتفاق میافتد. کاظم این تشرف را خودش برای یک یا دو نفر تعریف میکند که یکی از آنها محمدحسن حمزه است.
آن شب، کاظم حوالی ساعت ۱۰ تا ۱۱:۳۰ شب در پشت پایگاه، بخش عملیات و مقابل مهندسی رزمی مشغول نگهبانی است.
خودش شرح میدهد که :
در اتاقک نگهبانی ایستاده بودم و گاهی قدم میزدم یا روی صندلی داخل اتاقک مینشستم. در یکی از لحظات، وقتی صورتم را به سمت لودرهای پارکشده در مقابل ساختمان مهندسی-رزمی برگرداندم، در فاصله حدود صد قدمی و بین دو ماشین سنگین، شخصی را با هیبتی نورانی و چهرهای دلربا دیدم. کسی با عمامهای سبز و قامتی رعنا و کشیده... .
کاظم ابتدا دچار ترس میشود و دلش هری میریزد؛ گمان میکند که خواب به او چیره شده. زیر لب ذکر خدا را تکرار میکند و نام خالقش را چندین بار به زبان میآورد. مکث میکند و دوباره به همان سمت نگاهی میاندازد. باز همان چهره نورانی را مقابل چشمانش میبیند. این بار آن یار دلنشین لبخندی ملیح بر چهره دارد...
ترس همچنان در وجودش موج میزند. به طرف شیر آبی که در همان نزدیکی است میرود. صورتش را که سرخ شده با آب شستوشو میدهد و بازمیگردد. دیگر اثری از آن هیبت نورانی و لبخند دلنشینش نیست!
آن شب کاظم تا پایان شیفت نگهبانی، ذهنش درگیر آن صحنه و چهره دلبرا و بینظیرش است. کم نمانده زار بزند. مدام زیر لب تکرار میکند: «خدایا! من چه دیدم؟!»
هنگامی که کاظم این ماجرا را برای بچهها تعریف میکند، بدنش میلرزد و آرامش ندارد. شنوندگان، با خلوصی که از او میشناسند و توصیفاتی که میدهد، میفهمند که جز حضرت بقیهالله(عج) کسی نبوده است. نشانهها حاکی از حضور کسی میداد که «کس عالم بود و کسها بی او ناکس!»
#داستانی_خلسه_ها ۱
#شهید_کاظم_عاملو
#خاطرات
@shahid_ketabi
پدر کاظم در محله به «رضا غریب» معروف است؛ دلیلش را کسی نمیداند. در گذشته، وقتی کسی میخواست به دیگری آدرس یا معرفی بدهد، باید نام «رضا غریب» را به زبان میآورد. در غیر این صورت، شناختی از او صورت نمیگرفت. اما با گفتن اسم مستعار، شنونده فوراً متوجه میشد منظور چه کسی است. گاهی پیرمردها با او شوخی میکردند و هنگام قسم خوردن میگفتند: «به رضا غریب که همینه!» پیرمرد نیز لبخندی میزند و اجازه میدهد بقیه خوش باشند.
«رضا غریب» برای اربابانِ زمین کار میکند و در تمام عمرش به کشاورزی مشغول بوده است. او زندگیاش را در خدمت به اینوآن گذرانده.
«زمان رضاکاظمی» تمام محله جهادیه را سامان میدهد. او بچههای محله را که در کوچهها پرسه میزنند جمع میکند و به مسجد میبرد. کاظم نیز در میان آنهاست.
کاظم، فرزند سوم خانواده، عزیزدردانه پدر غلامرضا و مادرش عذرا است. او از کودکی به سردردهای شدید مبتلا میشود. این مشکل از کلاس چهارم و پنجم آغاز شده است و گاه آنقدر حاد میشوپ که کاظم حتی از خانه بیرون نمیآید؛ یکهو حالش چنان بِهم میریزد که در جمع از هوش میرود و نقش زمین میشود. با این حال، او نیز در کوچه پس کوچهها مانند دیگر بچهها به بازی و شیطنت مشغول است تا اینکه همگی پایشان به مسجد باز میشود.
«زمان» به بچهها توصیه میکند بیکار نمانند؛ برای همین به مرور هر یک به سراغ کاری میروند؛ یکی به نقاشی روی میآورد و نقاش میشود. عسکری رضاکاظمی باطریساز میشود و هر کسی سرش جایی گرم میشود. کاظم اما به پدرش در کشاورزی کمک میکند. خانواده میخواهند او را زیر نظر داشته باشند تا مبادا سردردهایش شدت بگیرد.
این روند ادامه دارد تا اینکه کاظم به مقطع راهنمایی میرسد. در همان سال اول، ناگهان بهبودی میابد و سلامتش را بدست میآورد... .
کاظم به کتابخوانی علاقهای عجیب دارد. در آن دوران، بچههای همسن و سالش تفریحی جز پرسه زدن در باغها ندارند، اما او اصرار دارد کتاب بخواند یا معانی نماز و اعتقاداتش را بیاموزد. مدتی بعد «زمان» او را به عنوان کتابدار مسجد انتخاب میکند. به برکت کتابخوانی، کاظم از سیزدهسالگی، به هر پرسشی از بچهها پاسخ میدهد. او در همان سالهای آغازین راهنمایی، کتابدار مسجد شده است.
پس از شهادت شهید زمان رضا کاظمی، مسئولیت برنامهها غالباً به دوش کاظم میافتد.
#داستانی_خلسه_ها ۲
#خاطرات
#سخن_و_سیره
#دهه_فجر
@shahid_ketabi
بعضی شنیده و دیدهاند که کاظم در کودکی مریض شده است؛ او گهگاه تشنج میکند. بیماری به قدری حاد است که حتی پزشکان برای مداوا از دستشان کاری برنمیآید و او تا دوازده-سیزده سالگی به این مرض مبتلا است. مریضیاش مادرزادی نیست؛ میگویند انگار در کودکی میان کوچه حیوان یا چیزی دیده و بعد از آن، حالش دگرگون شده است.
خانوادهی درمانده، برای درمانِ بیماری زیاد او را اینور و آنور میبرند. اما جوابی عائدشان نمیشود و نتیجهای نمیگیرند.
یکبار خالهاش رو میکند به آنها و میگوید: «دکترِ این بچه، #امام_رضا(ع) است.» آقا غلامرضا و همسرش بچه را برمیدارند و به پابوس حضرت(ع) میروند و با هزار امید و آرزو به پنجره فولاد میبندند.
عذرا خانم نیمه شبی میرود که به او سری بزند. میبیند که بچه، با چشمانی باز نشسته است! با تعجب میپرسد: «بیداری پسرم؟» کاظم پاسخ میدهد: «خیلی وقته مامان!» و سپس برای مادرش تعریف میکند که چه شده است.
او میگوید:
مردی با عمامهی سبز آمد پیشم و به من گفت: «بلند شو پسرم! تو دیگه هیچ مشکل و مرضی نداری.»
از آن روز دیگر مشکل کاظم حل میشود و بیماری برای همیشه از بدنش رخت بر میبندد!
#داستانی_خلسه_ها ۳
#خاطرات
#دهه_فجر
@shahid_ketabi
کاظم و خواهرش، معصومه، شش سال اختلاف سنی دارند. نه میتوانند دوری یکدیگر را تحمل کنند و نه نزدیکیشان بدون بگومگو است. به هر حال به هم میپَرَند! وقتی از هم دور هستند، دلتنگ میشوند، اما به محض رسیدن، مشاجرهی خواهری و برادری بهراه است.
بردار همیشه شوخی یا جدی، خوراکیهای خواهر را میقاپد و او را عصبی میکند. چون از او بزرگتر است، زورش به خواهرش میچربد.
کاظم در کنار سر به سر گذاشتن معصومه، گاهی او را به اتاق میکشاند و میگوید: «معصوم! در رو ببند، من میخونم تو سینه بزن.» سپس نوحهٔ همیشگیاش، «سوی دیار عاشقانِ» آهنگران، را میخواند و خواهرش دو دستی به سینه میکوبد. یک بار هم صدایش را ضبط میکند، اما نمیدانند سرنوشت نوار چه میشود.
کاظم بارها به مادرش گفته: «چرا اسممو گذاشتید کاظم؟ محمدکاظم بهتر بود.» او با این نام راحتتر است؛ حتی روی قرآن و وسایل شخصیاش هم «محمدکاظم» را مینویسد.
او عشق فوتبال است. از بس در زمین بازی دویده، استخوان کوچکی از زانویش بیرون میزند. عذرا خانم نگران میشود، که این چه بلایی است که پسرش سر خودش آورده، اما کاظم مثل همیشه به شوخی میگوید: «نترس ننه جان! کلّه اُردک کوچیکهست که زده بیرون!» و قشقش میخندد.
گرچه در نهایت مجبور میشوند آن را عمل کنند.
این رفتار شوخ و شیطنتآمیز پسر کوچک خانواده، مربوط به روزهای قبل از اعزام به جبهه است. با شروع جنگ، لحن حرفهای کاظم به کلی تغییر میکند و شوخیها کمکم رنگ میبازد.
در اولین مرخصی پس از اعزام، معصومه در عالم خودش بدون روسری در کوچه با بچههای همسایهها مشغول بازی است. ناگهان مردی ریشدار و با جذبه را میبیند که از دور نزدیک میشود. خوب که نزدیک میشود، میفهمد که برادرش است و گل از گلش میشکفد. ذوقزده به خانه میدود تا خبر آمدنش را بدهد. اما وقتی پای کاظم به خانه میرسد، به جای سلام، اخم تندی برایش میکند و میگوید: «دیگه نبینم توی کوچه اینطوری بگردیها!» و معصومه درجا خشکش میزند و خنده از لبش میپَرد.
کاظم خسته به نظر میرسد. به اتاق میرود تا دراز بکشد؛ به خانواده میگوید: «اگه تو خواب چیزی گفتم، بیدارم نکنین.» ساعتی بعد، صدای نالهای خفیف از اتاق به گوش میرسد. همه میترسند. وقتی کنارش میروند، میبینند خیس عرق شده و با چشمانی بسته، زیر لب نام #امام_زمان(عج) را تکرار میکند و میگوید: «آقا جان! منم با خودت ببر...»
خانواده میروند بیرون و بعد هرگز به رویش نمیآورند که شاهد چه صحنهای بودهاند...
پس از اعزام اول، کاظم بهکلی تغییر میکند. دیگر کسی جرئت شوخی با او را ندارد. مدام از امام(ره) و شهدا سخن به میان میآورد و به فعالیت در بسیج اصرار میورزد. هر شب در پایگاه سرگرم کاری است و میگوید: «جهادیه و بسیج محله شهیدپرورش رو خالی نذارید.» آرزویش این است که نامش نیز میان شهدای محله ثبت شود.
معلوم نیست در اولین اعزام چه اتفاقی در جبهه رخ داده است... .
#داستانی_خلسه_ها ۴
#خاطرات
#سخن_و_سیره
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان
@shahid_ketabi
رضاغریب در معنویت، اعجوبهای است؛ کاظم به این و آن میگوید: «از وقتی که یادم میاد، نمازشب پدرم ترک نشده است.» هرگاه پیش پدر پیرش از مشکلات سخن به میان میآید، با لهجه غلیظ سمنانی میگوید: «شما را دعا میکنم.» دیگران حس میکنند دعای او اثر دارد.
رضا غریب همیشه پای ثابت برنامههای مذهبی مسجد و محله است. پیش از شروع برنامه، بیصبرانه و با شوخی میگوید: «شروع نمیکنید؟!» و لبخند ملیحی میزند.
کاظم گاهی درباره پدرش حرفهای عجیبی میزند. میگوید: «این پدر را من میلیسم!» و با این جمله نهایت عشق و علاقهاش را به پدر نشان میدهد.
رضا غریب با وجود فقر، سرشار از عشق به خدا و اهل بیت(ع) است و نوری از سر و رویش میتابد.
خانوادههایی که به دستورات دینی پایبندند، از کودکی فرزندانشان را به مسجد میفرستند. رضا غریب و همسرش نیز چنین میکنند.
کاظم ابتدا به گروه فرهنگی دانشآموزی مسجد میپیوندد. پس از انقلاب، فعالیتهای فرهنگی در پایگاههای بسیج متمرکز میشود و او که جوانی پرشور است، گوشهای مشغول است.
کاظم از کودکی در هوش و فعالیت، یک سر و گردن از همسالانش بالاتر است. مذهبیبودنش زبانزد خاص و عام است. در هر برنامه فرهنگی دانشآموزی حضور پررنگ دارد و مسئولیتپذیر است. بچههای گروه سرود را سازماندهی میکند و در برپایی نمایشگاههای محله پیشگام است. فرمانده پس از دیدن تواناییهایش، او را به شورای مرکزی پایگاه دعوت میکند و مسئولیت «تبلیغات و فرهنگی» را به او میسپارد. این پسر بارها به عنوان بسیجی نمونه معرفی میشود.
او برای تقوا و پاکی ارزش قائل است و حتی برای بزرگترها الگو میشود. فرمانده پایگاه معتقد است که لقب «بسیجی مخلص» به حق شایسته اوست. وقتی لباس سفید بر تن میکند، فرشته میشود.
شبی فرمانده برای نماز مغرب و عشاء به سمت مسجد میرود. کاظم را میبیند که از خانه بیرون میزند و با عجله به مسجد میدود. نگاهشان از دور به هم میافتد. فرمانده آرام قدم برمیدارد، اما کاظم فقط دستی تکان میدهد و به سمت نمازجماعت میدود. این حرکاتِ کاظم در دیگران حسرتی ایجاد میکند.
#داستانی_خلسه_ها ۵
#خاطرات
#سخن_و_سیره
#انا_علی_العهد
#سید_حسن_نصرالله
@shahid_ketabi