شهید عباس داودی یکی از دوستانم بود. از کاظم[در حالی که در #خلسه بود] خواستم از شهید بپرسد که پیام یا حرفی برای ما ندارد؟
ارتباط با شهید برقرار شد و پیام هم گرفته شد. عجیبتر اینکه حتی کاظم در آن حالِ بخصوصش با برادر حسن حمزه که در عراق اسیر بود، ارتباط برقرار کرد و حرفهای[بردار او] را برایش گفت؛ حرفها و اوضاع و شرایط اسارتش را!
البته قضیه خلسه شاید در برابر چیزهایی که ما بعدها از کاظم دیدیم چیز کوچکی بود.
یک روز در بانه قرار گذاشتیم و با کاظم راه افتادیم و رفتیم به طرف کوه آربابای کوچک. خودش دو جای مسیر به ما گفت: «من آقا را الان دارم میبینم...»؛ منظورش امام عصر(ع) بود. میگفت: الان فلان جا ایستاده؛ و اشاره میکرد به یک نقطهای. دقیقا دو جا این حرف را زد؛ در یک جمع هفت هشت نفره. هیچکدام حتی این احتمال در ذهنمان ایجاد نشد که «یعنی راست میگوید؟»
یقین داشتیم بهش...
برشی از کتاب #سه_ماه_رویایی
خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
با اندکی تغییر
*عکس شهید در کنار سردار شهید کیومرث نوروزی
#خاطرات
#سوریه
#وعده_صادق
#امام_زمان
#کپی_با_صلوات_برای_فرج_مجاز_است
@shahid_ketabi
کاظم شب قبل از اعزامِ آخر توی پایگاه بسیج به من گفت: «میدونم شهید میشم.» قشنگ این جمله را یادم هست. انقدر پردهها برایش کنار رفته بود که حتی تاریخ شهادتش را در خواب(#خلسه) بهش گفته بودند؛ یعنی گفته بودند کِی و کجا به شهادت میرسد. فایل صوتی این خواب هنوز دست بچهها هست. توی خلسه درباره تاریخ شهادت خودش میگوید: «نزدیک عیدِ؟ جبهه غرب؟» بعد با حسرت ادامه میدهد که «فقط اون روز بیاد. بقیهش مهم نیست.»
و تاریخ شهادتش دقیقاً موقعی بود که به او وعده داده بودند؛ اسفند ۶۶ و در گوجار.
یک ماه بعد از شهادت خوابش را دیدم.
دیدم آمده توی محل. با هم رفتیم مسجد جهادیه و نماز خواندیم. خیلی سرحال و خوشحال بود. من با اینکه میدانستم شهید شده، عکسالعمل خاصی از خودم نشان ندادم.
با هم چرخی زدیم و یکهو بیدار شدم.
ولی تعبیرش را نپرسیدم.
برشی از کتاب #رویای_بانه
خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
با اندکی تغییر
#خاطرات
#کپی_با_صلوات_برای_فرج_مجاز_است
#سوریه
#وعده_صادق
@shahid_ketabi
سبک گفتگوی کاظم[در #خلسه] مثل #شهید_آوینی بود. بعدها خودم آنرا تطبیق دادم. لااقل کمتر از او نبود. مثلاً در خلسه با لحن زیبا و دلنشینی میگفت: «شهادت نوری است که مثل خورشید بر دلها میتابد... .» این را شهید «مُحبشاهدین» میگفت و او تکرار میکرد. ما هم فیالفور مینوشتم. یا وقتی از شهید سوال میکرد که انسان یعنی چه؟ تعریف انسان را از زبان او برایمان میگفت. میگفت: «انسان یعنی... .»
نوشتهها هنوز هست. این را کسی میگفت که نمیدانم آخر دیپلمش را توانست بگیرد یا نه! کاظم در خلسه، در حد یک انسان سطح بالا حرف میزد و برای ما جای شکّی باقی نمیمانْد که اینها سخنان خودش نیست؛ هر چه میشنود را میگوید. میدانستیم که او نه روحانی، نه فرمانده، و نه چیز دیگری است. حتی مسئولیت خاصی هم ندارد. فقط یک بسیجی عادی است و خیلی بعید بهنظر میرسد که اینها از خودش باشد.
جنس و مخاطب سخنان کاظم هم در جای خودش قابل تأمل بود؛ با خیلیها گفتگو میکرد. حتی با حضرات معصومین(ع) و امام عصر(عج) هم حرف میزد؛ زیاد. معدودی را هم برای ما میگفت.
البته همه اینها فقط برای همان سه ماهی است که ما در بانه بودیم و به هم نزدیک شده بودیم. اینکه بعداً چه شد را خدا عالم است. از آن به بعد ما دیگر نه چیزی فهمیدیم و نه چیزی دستگیرمان شد. دست کم نه به اندازه «بانه».
دیگر کاظم رفت برای خودش...
برشی از کتاب #رویای_بانه
خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
با اندکی تغییر
#خاطرات
#امام_زمان
#بصیرت
#وعده_صادق
#کپی_با_صلوات_برای_فرج_مجاز_است
@shahid_ketabi
یکبار صبحِ جمعه با وانت رفتم کوه آربابای کوچک و برگردم. روی کوه یک غار کوچکی داشت. وسط راه، رفتم داخلش و مدتی ماندم و برگشتم. به دلایلی حالم خوش نبود. از درون داغان بودم و اشکم دَم مشکم بود. ولی جلوی خودم را میگرفتم و گریه نمیکردم.
وقتی برگشتم و پا گذاشتم به اتاق دیدم کاظم دوباره چشمهایش را بسته و رفته. عجیب این که به محض وارد شدنم گفت: «اِ! هادی اومد؟ کجا بوده؟ آربابا کوچیک؟ اونجا گریه میکرده؟» مات شدم. ولی یک لحظه با خودم گفتم من که گریه نکردم! قبل از اینکه چرای دوم در ذهنم نقش ببندد، یکهو حرفش را کامل کرد و گفت: «توی دلش گریه میکرده؟ از درون.» زد وسط خال و موهای تنم سیخ شد.
یک هفته به پایان مأموریت مانده بود که بهمان گفتند باید بانه را ترک کنید و به جای دیگری بروید. قرار شد جمع کنیم و برویم نزدیک سردشت. انقدر به محیط عادت کرده بودیم و با آن خو گرفته بودیم که همه ریختیم بههم. ولی باید میرفتیم، چارهای نبود. دمغ و گرفته نشستیم پشت تویوتا و راه افتادیم؛ درست مثل اینکه بچهای را از مادرش جدا کنی. تکتکمان معتاد آنجا شده بودیم! تا نشستیم، کاظم باز رفت به #خلسه و نیم ساعتی حرف میزد. وسطهای راه یکهو گفتند جابجایی لغو شده و به همان بانه برگردید. تا این را شنیدیم دوباره گُل از گُلمان شِکُفت و شنگول شدیم.
دور زدیم و برگشتیم.
شب توی خلسه کاظم به بچهها گفت این رفت وبرگشت یک امتحان بوده. میخواستند ببیند چه کسی راضی است و کی نه.
با شنیدنش شرمنده شدیم.
برشی از کتاب #رویای_بانه
خاطرات #شهید_کاظم_عاملو
#خاطرات
#ماه_رجب
#وعده_صادق
#کپی_با_صلوات_برای_فرج_مجاز_است
@shahid_ketabi
ای دوستانم
اگر رفتم، صبر داشته باشید
به زودیِ زود شما هم میآیید!
والسلام علیکم
از طرف رسول خدا(ص)
👆متنی که #شهید_کاظم_عاملو در #خلسه، آن را با چشمانی بسته(!) برای دوستانش نوشته است!
از طرف...😱
وقتی میگم کاظم را نشناختیم، یعنی دقیقاً همین!
ظاهراً باید بسیاری از حالتها(خصوصاً کیفیت خلسه شهید) برای امثال ما و آیندگان سر به مُهر باقی بماند... .
التماس دعا؛ همراهان و دلدادگان کاظم🥺
#صوت_خلسه
#سخن_و_سیره
#ماه_رجب
#جمعه
@shahid_ketabi
کاظم آنجا اوج گرفت!
▫️اولین اعزامش شهر بانه بود و آنجا با کوملهودموکرات و ضدانقلاب درگیر شدند.
بانه برای کاظم هم محل جهاد بود و هم محلّی شد برای سلوک الیالله.
▫️آنجا او بیشتر اوج گرفت؛ دلیلش هم رزق حلال و تکاپوی خودش برای پرواز بود.
پدر کاظم کشاورز بود و نان حلال سر سفره میآورد؛ درآمدش کم بود ولی از نان طیّب و طاهر.
و مادری که حتی یکبار بدون طهارت به پسرش شیر نداد؛ اگر نمیتوانست وضو بگیرد، حتما تیمم میکرد؛
▫️مادری که نماز شبش ترک نشد و عبادتش کسی مثل کاظم را متولد کرد.
📚 بازنویسی کتاب #سه_ماه_رویایی |
خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
پ.ن: تاثیر زیاد رزق حلال و عملکرد پدر و مادر بر تربیت فرزند (از قبل از تولد تا بعد از آن)
#خاطرات
#سخن_و_سیره
#شهادت_حضرت_زینب
@shahid_ketabi
#شهید_کاظم_عاملو :
❞ بسیاری از درجات [معنوی] را با اسراف از دست میدهیم. ❝
📚 کتاب #سه_ماه_رویایی | ص: ۲۳
#سخن_و_سیره
#ماه_رجب
@shahid_ketabi
در تاریخ ۲۴ آذر سال ۱۳۶۲، آن واقعه اتفاق میافتد. کاظم این تشرف را خودش برای یک یا دو نفر تعریف میکند که یکی از آنها محمدحسن حمزه است.
آن شب، کاظم حوالی ساعت ۱۰ تا ۱۱:۳۰ شب در پشت پایگاه، بخش عملیات و مقابل مهندسی رزمی مشغول نگهبانی است.
خودش شرح میدهد که :
در اتاقک نگهبانی ایستاده بودم و گاهی قدم میزدم یا روی صندلی داخل اتاقک مینشستم. در یکی از لحظات، وقتی صورتم را به سمت لودرهای پارکشده در مقابل ساختمان مهندسی-رزمی برگرداندم، در فاصله حدود صد قدمی و بین دو ماشین سنگین، شخصی را با هیبتی نورانی و چهرهای دلربا دیدم. کسی با عمامهای سبز و قامتی رعنا و کشیده... .
کاظم ابتدا دچار ترس میشود و دلش هری میریزد؛ گمان میکند که خواب به او چیره شده. زیر لب ذکر خدا را تکرار میکند و نام خالقش را چندین بار به زبان میآورد. مکث میکند و دوباره به همان سمت نگاهی میاندازد. باز همان چهره نورانی را مقابل چشمانش میبیند. این بار آن یار دلنشین لبخندی ملیح بر چهره دارد...
ترس همچنان در وجودش موج میزند. به طرف شیر آبی که در همان نزدیکی است میرود. صورتش را که سرخ شده با آب شستوشو میدهد و بازمیگردد. دیگر اثری از آن هیبت نورانی و لبخند دلنشینش نیست!
آن شب کاظم تا پایان شیفت نگهبانی، ذهنش درگیر آن صحنه و چهره دلبرا و بینظیرش است. کم نمانده زار بزند. مدام زیر لب تکرار میکند: «خدایا! من چه دیدم؟!»
هنگامی که کاظم این ماجرا را برای بچهها تعریف میکند، بدنش میلرزد و آرامش ندارد. شنوندگان، با خلوصی که از او میشناسند و توصیفاتی که میدهد، میفهمند که جز حضرت بقیهالله(عج) کسی نبوده است. نشانهها حاکی از حضور کسی میداد که «کس عالم بود و کسها بی او ناکس!»
#داستانی_خلسه_ها ۱
#شهید_کاظم_عاملو
#خاطرات
@shahid_ketabi
👈شهید عاملو ـ درصورتی که اینجا اول گفتگو باشد البته ـ میگوید :
تصمیم گرفتم[کارهای من] برای[رضای] خدا باشه؛
ریا نباشه!
[از روی] حسودی، تکبر نباشه.🤲
[سپس به امام عصر(عج) میگوید:]
ای امام زمان(عج)! ای امام(عج)!
درباره مسائل جنگ صحبت کن.
ای امام(عج)!
چقدر زود میخوای بِری از پیشم؟!
کار داری؟
باز میآی پیشم؟ آخ جانم!🥺
باز میآی؟ چه موقعی؟
چهارشنبه شب پیشم میآی؟
میدونم!
کجا؟
چقدر خوشحالم ای امام(عج)!
رفتی؟[داری تشریف میبری؟]
سلاممو به یازده امام برسونید:
[به] علی(ع)، حسن(ع)، حسین(ع)، زینالعابدین(ع) و....
👈متن بخشی از #خلسه و گفتگوی صمیمی و معنوی #شهید_کاظم_عاملو با #امام_زمان(عج)
در تاریخ ۲ دی ۱۳۶۲
جمعه شب(شب شنبه)
در بانه 👌
به مناسبت #سالگرد_شهادت 🥀
#صوت_خلسه
#سخن_و_سیره
#انا_علی_العهد
کپی با ذکر نام کانال لطفا🙏
@shahid_ketabi
تابلویی(ویترای) که #شهید_کاظم_عاملو آن را با دست مبارکش ساخته و به یکی از دوستانش هدیه داده است.
این تابلو را دوست شهید بیش از ۴۰ سال در محل کار(مغازه) خود به عنوان یادگار نگه داشته است.
👈کسانی که کتاب #سه_ماه_رویایی را مطالعه کردهاند، میدانند که شهید در نقاشی روی شیشه(ویترای) مهارت داشته و آن را تهیه میکرده و به دوستان و #خانواده_شهدا هدیه میداده است.🥀
نوشته روی تابلو که هنرمندانه به شکل یک کِشتی با بادبانی با نام «الله» نوشته شده، این است :
سلام بر مهدی
یا قائم آل محمد
منجی انسانها
#سخن_و_سیره
#ماه_شعبان
#امام_زمان
@shahid_ketabi
روایتگری شهید کاظم عاملو.mp3
4.2M
روایتگری و آشنایی مختصر با شهید امام زمانی؛ #شهید_کاظم_عاملو
توسط دوست گرامی و راویام، «مصطفی مطهرینژاد»
در سالگرد شهادت شهید 🌹
#صوت
#ماه_رمضان
@shahid_ketabi