eitaa logo
خاطرات‌وکرامات شهید عاملو
2.6هزار دنبال‌کننده
900 عکس
354 ویدیو
21 فایل
مؤلف: @alirezakalami صاحب ۱۳ عنوان کتاب زندگینامه شهدا نویسنده سه کتاب از خاطرات #شهید_کاظم_عاملو 👈برای دسترسی سریع به #فهرست مطالب کانال، ابتدا پیام «سنجاق‌شده» را کلیک کنید، سپس سراغ #هشتک‌ها بروید 🫡 ادمین تبادل : @shahid_gomnam18
مشاهده در ایتا
دانلود
چهره‌ای عجيب و ملکوتی داشت. هر وقت او را می‌ديدم، عادی نبود؛ نورانيت داشت. با خودم می‌گفتم ديگر فردا نمی‌بینمش. همچين حسی نسبت به او داشتم. نه من، برای خیلی‌ها کاظم جایگاه و ابهت داشت؛ اگر دور هم مشغول خنده یا شوخی بودیم، به محض ورودِ او ساکت می‌شدیم. می‌شد حدس زد از جبهه برنمی‌گردد. اصلا من او را یک آدم پروازی می‌دیدم که دل از دنیا کنده. اصولاً در جبهه اگر کسي قرار بود شهيد شود از قبل معلوم بود و قيافه‌اش داد می‌زد؛ وقتی بوي عمليات می‌آمد، می‌شد از چهره خيلی‌ها فهميد که رفتنی هستند. کاظم همیشه اینطور بود! برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر @shahid_ketabi
کاظم در همان حال گفت که در کنار شهدای محل و شهر سمنان است. بهش گفتیم ببین «شهید عباس عزیزی شفیعی» بین شهدا هست؟ اگر هست بیاید و وصیتش را بگوید. چون شهید وصیت‌نامه نداشت. کاظم گفت: «بله؛ شهید عزیزی شفیعی اینجاست!» و بعد با شهید هم‌صحبت شد. در ادامه او صحبت‌ها و وصیت شهید را از زبان خودش برای ما تکرار می‌کرد و ما می‌نوشتیم! با خودم گفتم: حالا چطور به خانواده‌اش بگوییم که این وصیت را شهید گفته؟! چه نشانه‌ای بدهیم تا باور کنند؟! یک‌باره کاظم از قول شهید گفت: «به خواهرم(اسم خواهرش را برد) بگویید که فلان کار را انجام دهد، به فلان برادرم بگویید و.....» در همان حال نام کوچک تک‌تک اعضای خانواده را گفت و وصیتی که برایشان داشت را بیان کرد. در حالی که هیچکدامِ ما، از نام آنها خبر نداشتیم؛ یعنی در همان حال خلسه و ارتباط با شهید، وصیت‌نامه نوشته شد! واقعاً این قضیه عجیب بود. یعنی کاظم عاملو در ارتباط روحی با یک شهید در عالم دیگر، توانست بعد از وصیت‌نامه‌اش را بشنود و برای ما بگوید و ما بنویسیم!! بعد از مرخصی وصیت‌نامه را برداشتیم و رفتیم سراغ خانواده شهید شفیعی و آن را با یک جلد قرآن کریم به آنها تحویل دادیم و گفتیم این متعلق به شهید شماست؛ دست ما مانده بود. ولی راستش را نگفتیم. نمی‌شد گفت. گفتیم باید آن را به دست شما می‌رسانیدم که رساندیم... . برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر @shahid_ketabi
قضیه آن شب(تشرف محضر حضرت عج) را کاظم برای یکی از بچه‌ها تعریف کرد و او با توجه به شواهد و قرائنی که شنیده بود گفت شک نکند که خودِ «آقا » را زیارت کرده است؛ این جمله برای کاظم یعنی همه دنیا. از خوشحالی روی پایش بند نبود و توی پوست خودش نمی‌گنجید. شاید این قضیه مربوط به اوج خواب‌ها و خلسه‌ها هم باشد. چون یک شب از همان شب‌ها وقتی در با شهدا حرف می‌زد، خودش با ذوق به این واقعه اشاره کرده است. «» هم از آن شهدایی است که در آخرین روزهای حیات ‌زمینی‌اش، امام عصر(عج) را زیارت کرده؛ بالای تپه‌ی سردشت. بعد از آن ملاقات، به بچه‌ها گفته بود که حضرت فرمودند: «سلام مرا به همه رزمنده‌ها برسان... .» آقا به ابوالقاسم گفته بود که فردا روی همین تپه شهید می‌شوی. حرفی که شاید بچه‌ها آن را جدی نگرفتند و حرفی که در همان تاریخ و در سردشت و روی همان تپه اتفاق افتاد. کاظم توی یکی از خلسه‌ها به ابوالقاسم گفت تو «آقا» را دیدی؟ من هم دیدمش؛ پریشب، سر پُست نگهبانی. به او گفت: «اِنقدر نورانی بود که نمی‌شد نگاهش کرد.» برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر @shahid_ketabi
تصميم گرفتيم كه با هم عقد اخوت ببنديم؛ من و کاظم و سه نفر ديگر. منتهي ما صيغه عقد را بلد نبوديم و به مفاتیح هم دسترسي نداشتيم. دست‌هایمان در دست هم بود و نمي‌دانستيم چه ذكري را بايد بخوانيم. به‌يكباره كاظم حالت خاصي پيدا كرد و گفت: «هر چی من گفتم، شما تكرار كنيد!» و عباراتي كه براي صيغه اخوت لازم بود را از بَر خواند و پشت سرش تكرار كردیم. عجیب بود. بعدها خودش به من گفت كه امام عصر(عج) صيغه عقد را برايش خوانده و او براي ما تکرار کرده است! شک نکردم راست می‌گوید. مطمئن بوديم کاظم آن را بلد نيست. معلوم بود از جاي دیگری بهش مي‌رسد. بعدها برای اطمینان، دوباره به مفاتيح مراجعه كردم؛ ديدم عبارت همان عباراتی است که كاظم خوانده است. با این اتفاقات، روز به روز ارادت‌مان به او بیشتر می‌شد. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر @shahid_ketabi
واقعاً در شرايط امروز نمي‌شود درباره او خیلی حرف زد. چون کسي اين چيزها را قبول نمي‌کند. کاظم يک شب در همان بانه يکهو بلند شد و فریاد کشید که: «بلند شيد! اهل بيت(ع)اومدن اينجا. امام زمان(عج) اومده. بلند شيد... .» و ریخت به هم... همه بهت‌زده شده بوديم. با قضايايي که بعدها پيش آمد، شك ما به يقين بدل شد که خبرهایی هست. همان وقت‌ها يکي از بچه‌ها که اهل شهر دیگری بود و شناختی از او نداشت مي‌گفت: «اين حرف‌ها دروغه؛ نزنيد!» و هيچ جوره زير بار نمي‌رفت و باور نمي‌کرد. گاهي هم که دورش جمع می‌شدیم، گله مي‌کرد که چرا نمي‌گذاريد بخوابيم! اما بعد از مدتی به دنبال كاظم راه افتاد. نفهميدم چطور. حتي بعدها با پای خودش مي‌آمد سمنان پيش شهید عاملو و بچه‌ها. نمي‌دانم چه شد که تا اين اندازه تغيير كرد. تا جايي که حتی به همراه ما به سفر مشهد هم آمد. اينقدر عوض شد. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر @shahid_ketabi
در بخشی از خلسه، کاظم هنگامی که با حرف می‌زند، مکثی می‌کند! از ظاهر حرف‌ها معلوم می‌شود که چیزی دیده؛ به نفس‌نفس می‌افتد و از شهید می‌پرسد: اون(کسی که) بین شماست کیه؟ اون کی اونجا ایستاده، (رضاکاظمی ظاهراً یکی دوبار سوال می‌کند: کی رو میگی!؟) کاظم با همان حال ادامه می‌دهد : اون گوشه؟ اون گوشه ایستاده کیه؟ عمامه‌اش سبزه، زمان! اون کیه؟ می‌گویند او است... و کاظم دیوانه‌وار شروع می‌کند به نجوا کردن با حضرت(عج) : «آقا»، چرا جلوتر نمیاد؟ بهش بگو بیاد جلوتر. «بیا آقا جان. قربون تو برم من. بیا جلو. دستم بهت نمی‌رسه... یادت هست وسط لودرها تو رو دیدم؟ جرات نمی‌کردم بیام جلو. بیا جلو. جان... .» این تنها گوشه‌ای از یکی از دیدارهای با امام زمان در همان حال بخصوص و است. سال‌هاست تو کفِ اون «جان!» آخر کاظمم. می‌فهمی چی میگم!؟😭 👈صوت خلسه شهید که به گویش سمنانی است توضیحات تکمیلی بزودی... @shahid_ketabi
آن حرف‌ها(در خلسه) انقدر برای ما غیرمنتظره بود که نشستیم و شروع کردیم به نوشتن؛ او می‌گفت و ما تند و تند املاء می‌کردیم. سعی می‌کردیم حتی یک واو را هم از قلم نیندازیم. اینکه نوشته‌ها مانْد هم کار خدا بود. اوایل خود کاظم نمی‌دانست که ما فهمیدیم. این را در خلسه بهش الهام کردند؛ گفتند: «مهدی داره می‌نوسه!» یعنی این جمله را بدون اینکه دیده باشد، به زبان آورد. بعد خودش ادامه داد: «عیب نداره! بنویسَن!» حتی یک‌بار که خسته شدم و خودکار را دادم به نفرِ دیگری تا بنویسد گفت: «نه! خود مهدی بنویسه»؛ در همان خلسه و با چشمان بسته! اعتقاد دارم کاظم همه چیز را می‌دید؛ حتی آینده افراد و درون آنها را. شک نداریم که «چشم برزخی» داشت. نمی‌دانم حالات کاظم در خلسه را به چه چیزی می‌شود تشبیه کرد؛ نمی‌شود گفت. شاید چیزی شبیه حالاتی که بر پیامبر(ص) در وحی دست می‌داد. نه اینکه بگویم آن بوده؛ العیاذبالله! منظورم ویژگی‌هاست؛ چون کاظم در آن حال، می‌لرزید و عرق می‌کرد و خیس می‌شد. حتی گاهی بی‌هوشی بهش دست می‌داد. این را از باب تقریب به ذهن می‌گویم. والّا نمی‌شد اسم و مانندی برایش پیدا کرد. ما بهش می‌گفتیم ؛ شاید از تنگی و نارسایی الفاظ باشد. که هست. از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر @shahid_ketabi
خوب يادم هست كه آن اواخر يكبار در همان خلسه‌ها از او در مورد آينده انقلاب و امام(ره) سؤال كرديم. كاظم گفت: «دو سه سال ديگر حضرت امام(ره) از دنيا مي‌رود» باور كنيد حسابي ترسيديم. فقدان امام(ره) براي هيچكدام از رزمندگان باوركردني نبود. كاظم سال ۶۶ به شهادت رسيد و حضرت امام(ره) دقيقاً دو سال بعد از دنيا رفت. گرچه كاظم بلافاصله در همان حال گفته بود: «نگران آينده انقلاب نباشيد! حضرت(عج) خودشان نظر دارند»😍 و بعد ادامه داد: «اين انقلاب ادامه خواهد يافت و به اهدافش مي‌رسد، اگر مسئولين در مسير صحيح باشند... .» برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو @shahid_ketabi
صبح که شد، راه افتادم تا از کوهي بروم بالا و برگردم. رفتم. شش‌هفت ساعت راه بود. درست موقعی که قرار بود اعزام شويم به منطقه عملياتي بيتالمقدس۲. وسط‌هاي راه چشمم افتاد به یک غار. نزديک شدم. حس کردم از داخل آن صداي ناله و گريه مي‌آيد! اولش خيلي ترسيدم. با هزار ترس و لرز رفتم داخل تا ببينم چه خبر است. تا رفتم تو، چشمم افتاد به کاظم؛ سر گذاشته بود به سجده و داشت ناله مي‌زد! نگو آن صداي عجیب، صدای او بوده. تا ديدمش آرام‌آرام آمدم بيرون و راه خودم را پيش گرفتم و به سمت قله حرکت کردم. ولي خيلي برايم عجیب بود؛ چرا آنجا؟! چرا آن حال!؟ انقدر گريه کرده بود که صدايش در نمي‌آمد! مدام (عج) را صدا می‌زد و با حضرت درد و دل مي‌کرد. البته او متوجه حضورم نشد. من هم ديگر بعدها هیچوقت به رويَش نياوردم. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر @shahid_ketabi
وقتی پا گذاشت بیرون، تا سر کوچه چندین بار سرش را چرخاند عقب. یک کلاه مشکی گذاشته بود روی سرش؛ خوشگل شده بود. در همان چند قدم، مدام پشت سرش را نگاه می‌کرد و باز راه می‌افتاد. حِسّم می‌گفت که این خداحافظی آخرش است. یاد وداع امام حسین(ع) با اهل خیمه افتادم. همین هم شد. آن روز اعزام آخرش شد و او اسفند شصت‌وشش به دوستان شهیدش پیوست. جنازه را بعد از سه روز آوردند سمنان؛ گذاشتیم توی مسجد و حیاط جهادیه تا همه باهاش وداع کنند. همسرش آمد و نشست بالا سر جنازه و شروع کرد حرف زدن و همه را آتش زد. اصلاً نمی‌فهمید چه می‌گوید و چه می‌کند. به موهای کاظم شانه می‌زد و همین‌طوری درد و دل می‌کرد. در حال شانه زدن یکهو داد کشید: «ببینید! داره چشاشو باز می‌کنه.» نزدیک شدیم به کاظم و خیره شدیم به صورتش. دیدم یک قطره اشک از گوشه چشمش قِل خورد و افتاد پایین! مو به تن‌مان سیخ شد. خواهر شهید برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو @shahid_ketabi
خيلي با هم راحت بوديم و حتي رازهاي خودمان را بهش مي‌گفتیم. کاظم بعد از ازدواج من، برخي بعدازظهرها مي‌آمد خانه ما؛ فرق نکرده بود. مي‌گفت: «قوريت کو آبجی؟» برمي‌داشت و خودش شروع مي‌کرد به دم کردن چاي. نَه پُز داشت و نه تکبر. روي زمين مي‌نشست و چايش را مي‌خورد و مي‌رفت. هم به ما سري مي‌زد و هم حال‌مان را مي‌پرسيد. با همه خواهرها اينطوري بود. اگر به همه سر مي‌زد، بلافاصه همان شب به خواهري که در تهران زندگي مي‌کند هم زنگ مي‌زد. براي اينکه با همه خواهرها يک جور بوده باشد. مي‌گفت: «درسته که خودش نيست. خداش که هست». تلفني باهاش حال‌واحوال مي‌کرد. هميشه به ما مي‌گفت: « و رو خيلي مراقبت كنيد. عفت و عصمتِ زن به همين چادره. قرآن رو کنار نذاريد. نماز اول وقت رو ترك نكنيد.» مي‌گفت: «آبجی! تو زندگي با آبروداري و قناعت سر کنيد و اسراف نكنيد. هرچي داريد بخوريد و اگه نداريد هم خدا رو شکر کنيد.» خواهر شهید برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو نقاشی زیبایی که می‌بینید، است.😍🙏 @shahid_ketabi
چند بار امتحانش کردم تا پِي به درستي حرفش ببرم. از کاظم خيلي کرامت مي‌ديديم؛ اين نبود که هر حرفي را بدون دليل قبول کنم. يک بار برگشت و گفت: «حسن آقا! وقتي از خانه مي‌اومدي، به مادرت گفتي مي‌خوام برم مشهد. درسته؟» جا خوردم و با تعجب به نشانه تایید سر تکان دادم. ادامه داد: «ولي دروغ هم نگفتي؛ منظورت از مشهد، محل شهادت بوده؛ يعني جبهه... »* گاهي هم خودش وقتي حس مي‌کرد ما مقداري دچار شک شده‌ايم، يک چشمه مي‌آمد و دوباره همه شک‌ها را به يقين بدل مي‌کرد. درست مثل همين چيزي که گفتم... . *راوی حین رفتن به جبهه، از روی توریه به مادرش گفته بود: «میرم مشهد» می‌ترسید مخالفت کنند. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو @shahid_ketabi