eitaa logo
خاطرات‌وکرامات شهید عاملو
2.6هزار دنبال‌کننده
909 عکس
355 ویدیو
22 فایل
نویسنده : @alirezakalami صاحب ۱۳ عنوان کتاب از زندگینامه شهدا و سه کتاب از خاطرات #شهید_کاظم_عاملو 👈برای دسترسی سریع به #فهرست مطالب کانال، ابتدا پیام «سنجاق‌شده» را کلیک کنید، سپس سراغ #هشتک‌ها بروید 🫡 ادمین تبادل : @shahid_gomnam18
مشاهده در ایتا
دانلود
👈شهید عاملو ـ درصورتی که اینجا اول گفتگو باشد البته ـ می‌گوید : تصمیم گرفتم[کارهای من] برای[رضای] خدا باشه؛ ریا نباشه! [از روی] حسودی، تکبر نباشه.🤲 [سپس به امام عصر(عج) می‌گوید:] ای امام زمان(عج)! ای امام(عج)! درباره مسائل جنگ صحبت کن. ای امام(عج)! چقدر زود می‌خوای بِری از پیشم؟! کار داری؟ باز می‌آی پیشم؟ آخ جانم!🥺 باز میآی؟ چه موقعی؟ چهارشنبه شب پیشم میآی؟ میدونم! کجا؟ چقدر خوشحالم ای امام(عج)! رفتی؟[داری تشریف می‌بری؟] سلاممو به یازده امام برسونید: [به] علی(ع)، حسن(ع)، حسین(ع)، زین‌العابدین(ع) و.... 👈متن بخشی از و گفتگوی صمیمی و معنوی با (عج) در تاریخ ۲ دی ۱۳۶۲ جمعه شب(شب شنبه) در بانه 👌 به مناسبت 🥀 کپی با ذکر نام کانال لطفا🙏 @shahid_ketabi
تابلویی(ویترای) که آن را با دست مبارکش ساخته و به یکی از دوستانش هدیه داده است. این تابلو را دوست شهید بیش از ۴۰ سال در محل کار(مغازه) خود به عنوان یادگار نگه داشته است. 👈کسانی که کتاب را مطالعه کرده‌اند، می‌دانند که شهید در نقاشی روی شیشه(ویترای) مهارت داشته و آن را تهیه می‌کرده و به دوستان و هدیه می‌داده است.🥀 نوشته روی تابلو که هنرمندانه به شکل یک کِشتی با بادبانی با نام «الله» نوشته شده، این است : سلام بر مهدی یا قائم آل محمد منجی انسان‌ها @shahid_ketabi
@Mahdiaranافطار شهدایی ۱۰.mp3
زمان: حجم: 4.72M
🎵پادکست «افطار شهدایی» سفارش می‌کرد عطر بزنید؛ می‌گفت: در یکی از این سنگرها، ممکن است (ارواحنا فداه) را ببینید. بهتر است با بوی خوش ایشان را ملاقات کنید🥺 🔸 برشی از کتاب و احوالات «شهید کاظم عاملو» در @shahid_ketabi🌤
بچه‌ها هر شب به نوبت گشت می‌زنند یا نگهبانی می‌دهند. این روال همیشگی است. آنها همه را به ترتیب در لیست قرار می‌دهند و هرکس موظف است وظیفه خود را انجام دهد. سه محل برای نگهبانی وجود دارد. فاصله محل استراحت تا اتاقک نگهبانی جلوی درب جنوبی بین صد و پنجاه تا دویست متر است. روال پست دادن مشخص است. همه هنگام نگهبانی روی صندلی ساخته‌شده از جعبه مهمات، کنار ساختمان سپاه می‌نشینند و از روزنه اتاقک بتنی، بیرون را زیر نظر می‌گیرند. روبروی اتاقک، لودرها و ماشین‌آلات سنگین جهاد پارک شده است. یک شب اتفاق غیرمعمولی رخ می‌دهد. کاظم نگهبان درب جنوبی است و محمدحسن مسئول سرکشی به نگهبانان. سه ساعت از غروب گذشته و حوالی ساعت نه شب، او برای بررسی وضعیت بچه‌ها حرکت می‌کند. ابتدا به سمت کاظم می‌رود. بی‌سر و صدا نزدیک اتاقک می‌ایستد و از فاصله دور، کاظم را مشاهده می‌کند. آرام به جلو می‌خزد تا به فاصله سی متری می‌رسد. دید مناسبی ندارد. معمولاً در چنین مواقعی با سوت مخصوص به نگهبان علامت می‌دهند، اما پیش از سوت زدن متوجه می‌شود کاظم سنگر را ترک کرده و به سمت شیر آبی در همان نزدیکی رفته تا صورتش را بشوید. متعجب و ناراحت می‌شود. شرایط آن روزهای بانه حساس است و منافقین فعالانه عمل می‌کنند. ترک پست می‌تواند عواقب سنگینی داشته باشد. انتظار چنین خطایی از کاظم، فردی مقید به قوانین، را ندارد. بارها در جلسات تأکید شده است که نگهبانان تحت هیچ شرایطی پست خود را ترک نکنند. صبر می‌کند تا رفتار کاظم را زیر نظر بگیرد. از دور مراقبش است تا کاظم بازگردد. سپس به آرامی نزدیک می‌شود و کنارش می‌نشیند. بدون اشاره به موضوع، حال‌واحوالی می‌کند و می‌پرسد: «چه خبر؟» ناگهان کاظم به گریه می‌افتد. هق‌هق می‌کند و قادر به سخن گفتن نیست. محمدحسن با خود فکر می‌کند چرا کسی با این قد و هیکل باید چنین گریه کند؟ با تعجب می‌پرسد: «کسی چیزی گفته؟» پاسخ منفی است. باز می‌پرسد: «اتفاقی افتاده؟» شاید نامه بدی دریافت کرده است، اما کاظم باز هم منفی پاسخ می‌دهد. سکوت می‌کند تا کاظم آرام شود. وقتی اشک‌هایش را پاک می‌کند، کاظم خود شروع به صحبت می‌کند: «آن طرف، بین لودرها چیزی ندیدی؟» او به آن سمت نگاه می‌کند و چیزی نمی‌بیند. کاظم با انگشت اشاره می‌کند و می‌گوید: «آقایی نورانی با عمامه سفید اونجا ایستاده بود و با لبخند بِهم نگاه می‌کرد.» کاظم تعریف می‌کند که ابتدا ترسیده، اما پس از نگاه دوباره، آن چهره نورانی را دوباره دیده که نزدیک‌تر آمده است. باور نمی‌کند و تصور می‌کند از خواب‌آلودگی است. پس از شستن صورت، هنگام بازگشت، آن مرد ناپدید شده است. کاظم همچنان تحت تأثیر آن صحنه است و بدنش می‌لرزد. با وجود تأکید محمدحسن بر ندیدن کسی، کاظم مدام به نقطه‌ای اشاره می‌کند و اصرار دارد: «همینجا! همینجا بود!» او چیزی نمی‌گوید، اما ذهنش مشغول است. آیا این صحنه ساختگی منافقین است؟ یا توهم ناشی از خستگی؟ هیچکدام با واقعیت همخوانی ندارد. محمدحسن تلاش می‌کند موضوع را بی‌اهمیت جلوه دهد و آرامش را حفظ کند. ۷ @shahid_ketabi
رفقا! می‌دونم خسارت زیاد به بار آورده و مفسده زیاد داشته! حالا کجاشو دیدی!؟ ولی برای کسی که این خنده‌های دلنشین، او رو یک قدم به کاظم❤️ نزدیک‌تر کرد، بسی غنیمت بود! انصافاً چسبید! کِیف داد! پس به نیابت از طرف همه شما می‌نویسم: «ای جانم! جیگرم حال اومد!» هرچند، از دیدن چهره نورانی عارف شهیدی که از اعماق وجود تو خودش غرق شده بوده رو که نمی‌شه با این کلمات نارسا بیان کرد! ها والّا! لااقل ما بلد نیستیم.😏 ولی خب؛ تو خود بخوان حدیث مفصل از این مُجمَل... حالا اگه تو هم لذت بردی، اول یه صلوات برای ظهور حضرت(عج)، بعد شادی روح شهدا علی‌الخصوص بفرست🙏 صوت کاظم در حال گفتگو با حضرت 😭 @shahid_ketabi
می‌گفت: در اتاقک نگهبانی ایستاده و مشغول پست بودم. گاهی قدم می‌زدم و گاه روی صندلیِ داخل اتاقک نگهبانی می‌نشستم. یکبار وقتی صورتم را به طرف لودرهایی که در مقابل ساختمان مهندسی رزمی پارک شده بود برگرداندم، در بین دو ماشین سنگین و حدود صد قدمی‌ام، شخصی با هیبت و چهره بسیار نورانی رؤیت شد؛ شخصی دلربا با عمامه‌ای سبز و قامتی کشیده و رعنا. ابتدا ترس به سراغم آمد و به گمان اینکه خواب بر من مستولی شده، زبان به ذکر خدا گشودم و نام او را چند بار زیر لب گفتم. دوباره دیده‌ام را به آن جهت منحرف کردم و همانجا را نگاه کردم. باز همان شخص بود و همان هیبت! به چهره نگاه کردم؛ متوجه لبخند زیبا و دلنشینش شدم و در عین حال، ترس دوباره غلبه کرد! اینبار به طرف شیر آبی که در آن نزدیکی بود رفتم و آبی به صورت زدم و وقتی برگشتم سر جای اول خودم، نه اثری از شخص نورانی بود و نه لبخند.. . کاظم تا پایان وقت نگهبانی، فکرش مشغول آن صحنه و آن چهره دلربا بود؛ با خودش می‌گفت: «خدایا! یعنی من چی دیدم؟!» هنگامی که او در حال تعریف کردن این اتفاق برای دوستان نزدیکش بود، بدنش می‌لرزید و آرام و قرار نداشت. بچه‌ها با خلوص نیتی که از کاظم سراغ داشتتند و اوصاف آن نفر که گفته بود، یقین کردند که او کسس جز (ارواحنا فداه) را ندیده؛ نشانه‌ها خبر از شخصی می‌داد که کَس عالم بود و کَس‌ها بی او ناکس! همه به حالش غبطه می‌خوردند. البته شک‌ها بعد از خلسه عرفانی‌اش به یقین بدل شد و دل، قرار گرفت؛ کاظم چند شب بعد در ، به گوشه‌ای از این دیدار و آن شب نورانی اشاره می‌کند👈(ایــنــجــا) @shahid_ketabi
قضیه آن شب(تشرف محضر حضرت عج) را کاظم برای یکی از بچه‌ها تعریف کرد و او با توجه به شواهد و قرائنی که شنیده بود گفت شک نکند که خودِ «آقا » را زیارت کرده است؛ این جمله برای کاظم یعنی همه دنیا. از خوشحالی روی پایش بند نبود و توی پوست خودش نمی‌گنجید. شاید این قضیه مربوط به اوج خواب‌ها و خلسه‌ها هم باشد. چون یک شب از همان شب‌ها وقتی در با شهدا حرف می‌زد، خودش با ذوق به این واقعه اشاره کرده است. «» هم از آن شهدایی است که در آخرین روزهای حیات ‌زمینی‌اش، امام عصر(عج) را زیارت کرده؛ بالای تپه‌ی سردشت. بعد از آن ملاقات، به بچه‌ها گفته بود که حضرت فرمودند: «سلام مرا به همه رزمنده‌ها برسان... .» آقا به ابوالقاسم گفته بود که فردا روی همین تپه شهید می‌شوی. حرفی که شاید بچه‌ها آن را جدی نگرفتند و حرفی که در همان تاریخ و در سردشت و روی همان تپه اتفاق افتاد. کاظم توی یکی از خلسه‌ها به ابوالقاسم گفت تو «آقا» را دیدی؟ من هم دیدمش؛ پریشب، سر پُست نگهبانی. به او گفت: «اِنقدر نورانی بود که نمی‌شد نگاهش کرد.» برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر @shahid_ketabi
تصميم گرفتيم كه با هم عقد اخوت ببنديم؛ من و کاظم و سه نفر ديگر. منتهي ما صيغه عقد را بلد نبوديم و به مفاتیح هم دسترسي نداشتيم. دست‌هایمان در دست هم بود و نمي‌دانستيم چه ذكري را بايد بخوانيم. به‌يكباره كاظم حالت خاصي پيدا كرد و گفت: «هر چی من گفتم، شما تكرار كنيد!» و عباراتي كه براي صيغه اخوت لازم بود را از بَر خواند و پشت سرش تكرار كردیم. عجیب بود. بعدها خودش به من گفت كه امام عصر(عج) صيغه عقد را برايش خوانده و او براي ما تکرار کرده است! شک نکردم راست می‌گوید. مطمئن بوديم کاظم آن را بلد نيست. معلوم بود از جاي دیگری بهش مي‌رسد. بعدها برای اطمینان، دوباره به مفاتيح مراجعه كردم؛ ديدم عبارت همان عباراتی است که كاظم خوانده است. با این اتفاقات، روز به روز ارادت‌مان به او بیشتر می‌شد. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر @shahid_ketabi
در بخشی از خلسه، کاظم هنگامی که با حرف می‌زند، مکثی می‌کند! از ظاهر حرف‌ها معلوم می‌شود که چیزی دیده؛ به نفس‌نفس می‌افتد و از شهید می‌پرسد: اون(کسی که) بین شماست کیه؟ اون کی اونجا ایستاده، (رضاکاظمی ظاهراً یکی دوبار سوال می‌کند: کی رو میگی!؟) کاظم با همان حال ادامه می‌دهد : اون گوشه؟ اون گوشه ایستاده کیه؟ عمامه‌اش سبزه، زمان! اون کیه؟ می‌گویند او است... و کاظم دیوانه‌وار شروع می‌کند به نجوا کردن با حضرت(عج) : «آقا»، چرا جلوتر نمیاد؟ بهش بگو بیاد جلوتر. «بیا آقا جان. قربون تو برم من. بیا جلو. دستم بهت نمی‌رسه... یادت هست وسط لودرها تو رو دیدم؟ جرات نمی‌کردم بیام جلو. بیا جلو. جان... .» این تنها گوشه‌ای از یکی از دیدارهای با امام زمان در همان حال بخصوص و است. سال‌هاست تو کفِ اون «جان!» آخر کاظمم. می‌فهمی چی میگم!؟😭 👈صوت خلسه شهید که به گویش سمنانی است توضیحات تکمیلی بزودی... @shahid_ketabi
صبح که شد، راه افتادم تا از کوهي بروم بالا و برگردم. رفتم. شش‌هفت ساعت راه بود. درست موقعی که قرار بود اعزام شويم به منطقه عملياتي بيتالمقدس۲. وسط‌هاي راه چشمم افتاد به یک غار. نزديک شدم. حس کردم از داخل آن صداي ناله و گريه مي‌آيد! اولش خيلي ترسيدم. با هزار ترس و لرز رفتم داخل تا ببينم چه خبر است. تا رفتم تو، چشمم افتاد به کاظم؛ سر گذاشته بود به سجده و داشت ناله مي‌زد! نگو آن صداي عجیب، صدای او بوده. تا ديدمش آرام‌آرام آمدم بيرون و راه خودم را پيش گرفتم و به سمت قله حرکت کردم. ولي خيلي برايم عجیب بود؛ چرا آنجا؟! چرا آن حال!؟ انقدر گريه کرده بود که صدايش در نمي‌آمد! مدام (عج) را صدا می‌زد و با حضرت درد و دل مي‌کرد. البته او متوجه حضورم نشد. من هم ديگر بعدها هیچوقت به رويَش نياوردم. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو با اندکی تغییر @shahid_ketabi
عنایت.mp3
زمان: حجم: 2.18M
اینم صوتِ کسی که توی اون دوباره شهید کاظم عاملو در خواب به یکی از نزدیکانش، تاکید میکنه که ما فقط واسطه‌ایم، حاجت رو از (ارواحنا فداه) بخواهید...☺️ بابا! به پیر به پیغمبر، حتی اهل‌بیت(ع) هم برای دادن حاجت در درگاه الهی وسیله هستند. انقدر نچسب به قبر شهید و زار بزن!😊 پس اول خود حضرت حجت(عج)💗، بعد نوبت می‌رسه به شهدااااا❣ من موظف بودم بگم... خودانی😮‍💨 @shahid_ketabi