دو سه روز اول خرداد بود و در خانه مشغول به کار بودم.
در مدت کوتاهی یک ننو برای دوقلوها دوختم و منتظر بودم تا علیاصغر برگردد تا چوبش را تهیه کند و با آن جای خوابِ بچهها را سرپا کنیم.
یک شب قبل از #سوم_خرداد خواب دیدم.
دیدم علیاصغر آمده و جلوی در خانه دراز کشیده است. تا دیدمش ذوق زده گفتم: «خودتی علیاصغر؟ اومدی؟» آرام گفت: «آره! اومدم. ناراحت نباش.» چشمم افتاد به پیشانیاش؛ دیدم سوراخ شده و خونی است! وحشت کردم. سریع گفت: «نترس! تیر خوردم.» از خواب پریدم.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و زیر لب گفتم: «حتماً خبری شده.»
چند روز بعد بود که خبر شهادت رسید، فکرهایم درباره ننو و زندگی نقش بر آب شد!
چهارم پنجم خرداد مادر «شهید محمدحسن دولتی» و چند نفر دیگر به خانه ما آمدند. دیدم این پا آن پا میکنند و حرفشان را نمیزنند. خودم هم تا حدودی با دیدن آن خواب، بوهایی برده بودم. وقتی حرفزدنشان را دیدم دیگر طاقت نیاوردم و قسمشان دادم که اگر اتفاقی افتاده، بهم بگویند. اولش گفتند: «برادرت زخمی شده.» ولی من باور نکردم. گفتم: «راستشو بگید! علیاصغر #شهید شده؛ نه؟!» وقتی دیدند خودم یک راست رفتم سراغش، اول گفتند زخمی شده است. این دقیقاً موقعی بود که برادرم هم وارد خانهمان شد. همین لحظه بود که دیگر شصتم خبردار شد که علیاصغر در این دنیا نیست و روحش پر کشیده است. بدتر از آن، تازه فهمیدم همه خبر دارند شهید شده، جز منِ بینوا.
زدم توی سرم و دیگر نفهمیدم چه شد.. .
برشی از کتاب #سایه_گذرا
خاطرات #شهید_علیاصغر_کلامی به روایت همسر
#سایر_تالیفات
#سالگرد_شهادت
@shahid_ketabi
بچهها در مهدکودک مشغول بازی بودند و بدوبدو میکردند و از سروکول هم بالا میرفتند. یکهو علی آن وسط محکم به جایی خورد و از سرش خون آمد. خوشبختانه فاطمه آنجا بود؛ دستپاچه خودش را رساند و بچه را به درمانگاه رساندند.
پرستار موقع باندپیچی، از سنگینی کودک خوشش آمد و برایش بهبه چَهچَهی کرد که دل مادرش را بُرد.
اما از همان روز، یک ترس همیشه همراه علی ماند؛ آن هم خون بود. محال بود از بچگی خون ببیند و داد و هوار نکشد و زهرهترک نشود.
یکبار دستش در خانه لای در رفت و دوباره خون سرازیر شد و بیهوا دوید سمت حیاط و بیتابی میکرد و دور حیاط میچرخید و پشتِ هم میگفت: «الان میمیرم! الان میمیرم!»
سعیده هر چه تلاش کرد که علی را نگه دارد و دستی به سرش بکشد، نتوانست. میخواست ببیند چه بلایی سر دستش آورده. ولی به او نمیرسید و علی همینطور بالا و پایین میپرید و آخ و اوخ میکرد. معلوم نبود چه تصوری از خون پیدا کرده بچه؛ به هر حال ترس از خون همیشه با او بود. حتی در آرایشگاه، ولو به شوخی هم شده، سفارش میکرد آرایشگر مواظب باشد تا دستش به خطا نرود! میگفت: «من قلبم ضعیفهها!»
اما حالا او وارد #سپاه شده و مشتِ سعیده برای تکهپرانی خواهر برادری پُر است.
رو کرد به علی و نیشخند شیطنتآمیزی گوشه لبش نشست و پرسید: «تو که از خون میترسی. اگه جاییت زخمی بشه چی؟!» علی بدون اینکه فکری بکند جواب داد: «منو خونیمالی نمیبینید؛ مستقیم شهید میشم. نترس!»
برشی از کتاب درحال نگارش #ش_ع_ع
خاطرات #شهید_علی_عربی(مسئول دفتر و افسر همراه شهید #شوشتری)
#سالگرد_شهادت
#سایر_تالیفات
#کپی_با_ذکر_لینک_مجاز_است
@shahid_ketabi
آدمها همینطوری جذبش میشدند؛ وقتی هم رابطه برقرار میشد، انگار پنجاه سال است که میشناسیش!
خودم بهش میگفتم:
«تو آهنربا داری سید!»
حتی گاهی به شوخی میگفتم: «اگه دختر بودی، خودم میگرفتمت.»
انقدر دلبری میکرد!
سید همان اوایل، قبل از ورود داعش آمد پیش من و بهم گفت: «برای حرم، هر کاری داشتی فقط به خودم بگو.»
گاهی لازم میشد شصت هفتاد صندوق بار را برای منبتکاریِ داخل حرم حضرت رقیه(س) از مرز رد میکردیم و میآوردیم دمشق. ولی با وجود او خیالمان تخت بود؛ میدانستم که بار، صحیح و سالم به مقصد میرسد. یک نفر را در سوریه پیدا نمیکردی که اسم سیدرضی را نشنیده باشد. هر جا اسمش را میبردیم، بیبرو برگرد کارت را راه میانداختند و نه توی کار نبود.
یکبار رفتم پیشش. بهش گفتم ضریح خانم سه ساله آماده شده. سریع پرسید: «تو فقط دستور بده چی میخوای؟
باقیش با من!»
راوی : سیدمحمد میری
تولیت و خادم آستان بیبی سه ساله در دمشق
برشی از کتاب در حال نگارش #شهید_سیدرضی_موسوی
مسئول پشتیبانی و لجستیک سپاه در جبهه مقاومت
👈کپی با ذکر آدرس کانال لطفا 🙏
#سایر_تالیفات
#سوریه
#سیدرضی_موسوی
#سالگرد_شهادت
@shahid_ketabi
21.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مصاحبه حقیر با سیمای مرکز سمنان در خصوص تالیف کتاب #شهید_سیدرضی_موسوی در #سالگرد_شهادت
#سایر_تالیفات
#سرباز_بودم
#در_حال_نگارش
#مصاحبه_و_دیدگاهها
#سوریه
@shahid_ketabi
گاهی بچههای هیئت رهروان خمینی(ره) را جمع میکرد و با هم پیش عالمی
میرفتند تا از او کسب فیض کنند.
نزدیک شهادتش بود؛ یک بار آنها به دیدار مرحوم علامه حسنزاده آملی(ره) رفتند.
ّ موقع ورود، سید مجتبی همه را یکییکی فرستاد داخل اتاق و خودش دم در و
پایین مجلس دو زانو نشست.
علامه در بالای مجلس نشسته بود؛ قبل از شروع صحبت، نیمخیز شد و نگاهی
ّ به ورودی اتاق انداخت. بعد اشاره کرد که سید برود جلو و پیش خودش بنشیند.
همه تعجب کردیم.
ّ سید رفت و در کنارشان نشست؛ علامه آرام به شانهاش زد و در گوشش چیزی
ّ گفت. از دور دیدم سید سرش را به حالت ادب و تواضع پایین انداخته و سکوت
کرده است.
ّ بعد از پایان دیدار، از سید پرسیدم: «چی بهت گفت؟» جواب درستی به من نداد.
این اخلاقش بود؛ همیشه از گفتن درباره خودش فرار میکرد. از نفری که جلوتر
ّ نشسته بود ماجرا را سؤال کردم؛ گفت وقتی علامه روی دوش سید زد، گفت:
«بنده در چهره شما نوری میبینم؛ بیشتر مواظب خودتان باشید!»
برشی از کتاب #سید_مجتبی
خاطرات #شهید_سیدمجتبی_علمدار
تولد : ۱۱ دی ۱۳۴۵
شهادت : ۱۱ دی ۱۳۷۵
👈لینک معرفی و خرید
#سالگرد_شهادت
#سایر_تالیفات
@shahid_ketabi
هفت اسفند شد!
چی بنویسم؟!
چطوری بنویسم؟!
از کی؟
دیوونه شدم از بس دوِرت گشتم؛
توقعی نداشته باش که آدم دیوونه پرتوبلا ننویسه!
به یاد روزا و شبایی که دیوونهات میاومد تو کوچهای که قد کشیدی و الان زدن به نامت:
بی تو، مهتابشبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تَن چشم شدم خیره بدنبال تو گشتم...
میگفتم شاید این آتیش دوریت، تو جایی که خودت توش نفس کشیدی، تسکین پیدا کنه و زخم دوریت التیام!
چارهای نداشتم! درب امامزاده یحیی بسته بود! و الّا مثل همیشه میاومدم سر قربت؛ مثل همون شبی که سینه رو چسبوندم بهش تا یه قدری غم سنگین دوریت رو سبک کنی... .
حالا الان چی بنویسم از سالها پرسه زدن تو خاطرات و گشتن دور خودت و عکست و زیارتگاهت؟!
امروز دیگه میزنم به سیم آخر؛ بذار سرزنشم کنن! بذار بگن این چرندیات چیه گفتم و نوشتم!
خب آخه تقصیر من چیه؟!
«دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید...»
👈اگه دیوونه امام(عج) نبودی که دیوونهات نبودن کاظمم!
👈اگه دلت برا حضرت صاحب(عج) پر نمیزد که دلمون برات نمیرفت کاظم جون!
👈اگه نفسهات تو #خلسه با دیدنش به شماره نمیافتاد که نفسمون با دیدن عکست بالا نمیاومد!
👈اگه دل نداده بودی که دلدادهات نمیشدن!
👈اگه پرواز نمیکردی که برات پرپر نمیزدن!
و
👈اگه زنده نبودی که نمیمُردن برات!
👈اگه
👈اگه
👈اگه...
ولش کن این حرفا رو!
الانه که بریزن سرم، بگن حیا کن دیوونه!😮💨
اینا چیه مینویسی!؟🤫
باشه 🤐
فقط
یادت نره چی ازت خواستما!
به اهلش قسم اگه اهلش نبودی نمیگفتم؛
از دستت برنمیاومد، به پات نمیافتادم!
همه حاجت دارن،
اینبار منم با حاجت نوشتم...🤲
شهادتت مبارک ابرمرد...
خاک پاتم...🥺
#دلنوشته_یک_عاشق
#سالگرد_شهادت 🥀
@shahid_ketabi
👈شهید عاملو ـ درصورتی که اینجا اول گفتگو باشد البته ـ میگوید :
تصمیم گرفتم[کارهای من] برای[رضای] خدا باشه؛
ریا نباشه!
[از روی] حسودی، تکبر نباشه.🤲
[سپس به امام عصر(عج) میگوید:]
ای امام زمان(عج)! ای امام(عج)!
درباره مسائل جنگ صحبت کن.
ای امام(عج)!
چقدر زود میخوای بِری از پیشم؟!
کار داری؟
باز میآی پیشم؟ آخ جانم!🥺
باز میآی؟ چه موقعی؟
چهارشنبه شب پیشم میآی؟
میدونم!
کجا؟
چقدر خوشحالم ای امام(عج)!
رفتی؟[داری تشریف میبری؟]
سلاممو به یازده امام برسونید:
[به] علی(ع)، حسن(ع)، حسین(ع)، زینالعابدین(ع) و....
👈متن بخشی از #خلسه و گفتگوی صمیمی و معنوی #شهید_کاظم_عاملو با #امام_زمان(عج)
در تاریخ ۲ دی ۱۳۶۲
جمعه شب(شب شنبه)
در بانه 👌
به مناسبت #سالگرد_شهادت 🥀
#صوت_خلسه
#سخن_و_سیره
#انا_علی_العهد
کپی با ذکر نام کانال لطفا🙏
@shahid_ketabi
شهید آوینی.mp3
زمان:
حجم:
241.4K
این چند خط را به یاد عشق دیرینهام سید مرتضی مینویسم، که گفت
به حیات عند رب که نقطه پایانی معراج بشریت -در این دنیا- است، جز با #شهادت نمیتوان رسید.
سید جان!
نورانیت کلام و تُن صدایت، عرصه زمان را در نوردیده و در زمین غوغا کرده!
عالم به شنیدن کلمات مسحور کننده بهشتیات که روح را به مستی میکشاند، تشنه است.
بگذار نگویم از حال دل این «قبرستاننشین عادات سخیف» را که در منیت خویش گم گشته و راه خروج از «منجلاب» گناه میجوید!
امروز دیگر تو بیا و از ملکوت، «دستی برآر» و این خسته از حتی تکرار خموراستشدنهای بیحاصلِ نماز را «بیرون کش»؛ و از درجا زدنهایش!
دریابم!
به مادرت زهرا قسم! که خودت گفتی درحقّت پارتی بازی شده!
به جَدهی غریبت؛ که خالیتر از خالی هستم و پستتر از هر پستی!
مرا دریاب!
دریاب اگر این جملات و کلماتش اَدا نیست!
دریاب اگر هنوز به ما امید داری!
دریاب اگر بویی از معنویت بردهایم؛ که نبردیم!
دریاب اگر میبینی این فلاکتمان را!
دریاب اگر…
دریاب اگر…
دریاب اگر با شهادت به نقطه پایانی معراج بشریت دست یافتی، با وفا!😭
#گاهنوشت
#سالگرد_شهادت
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
@shahid_ketabi
محمد و محمدحسین هر دو در دنیایی متفاوت قد میکشند؛
یکی بانکی👨💻 است و آنیکی پاسدار!🫡
یکی دنبال آموزشهای یوگا🧘♂ است و در حالوهوای رفتن به شائولین⛩ به سر میبرد،
آنیکی دنبال یادگیریِ بهروزترین تسلیحات فردی و جمعی💣🔫 دنیا است!
یکی زیر کولر گازی، چک و سفته💵 مشتری را میگیرد،
آنیکی در پادگان خاکوخلِ آموزش🪂 را میخورد!
یکی برادر دو شهید است😇،
آنیکی فکوفامیلاش بیش از ۲۰ شهید تقدیم انقلاب کردهاند!
یکی دو تا جگر گوشه دارد👨👩👧👦،
آنیکی دوتا، بعلاوه یک تورراهی!👨🍼
دنیا🌎 میچرخد و میچرخد!
هر دو به آبوآتش میزنند که از اعزام فروردین ۱۳۹۵ سوریه جا نمانند!
هر دو به سد مخالفت خانواده برمیخورند و هر دو دل از دنیا میبُرند🙇♂
هر دو میروند دمشق✨
و از همه جالبتر
هر دو عیناً فداکاری میکنند برای عقبنشینی نیروها و سینه را مقابل گلوله داعش کثیف💩 سپر میکنند؛💪
و هر دو در خناصِر، شربت شیرین🥤 شهادت را مینوشند و به آسمانها💫 پر میکشند.
و حالا امروز سالگرد شهادت هر دوی آنهاست؛
محمد قنبریان و محمدحسین حمزه
هردو میشوند#شهید_مدافع_حرم👑
چقدر تنفس در فضای نگارش کتابِ این دو شهید را دوست داشتم و معنویتی که در زندگیام جاریوساری کرد🤲
محمد جان!
محمدحسین عزیز!
مرا از یاد نبرید
که بیشما و بیشهدا هیچم!😔
اما شما رفقا!🤝
جسارتاً😅
اگر مثل بعضیها سرگرم چرخ زدنهای بیهوده😵💫 در کانالهای کپیپِیستی🖥 نیستید،
کتاب📖 👈#حمزه و #شائولین_تا_شام👉 را بخوانید!
سالهاست سعی کردم -به قول رهبری و اگر خدا قبول کند- محتوا تولید کنم!📚
امیدوارم کموزیاد را ببخشند.🙏
#مذاکره
#سالگرد_شهادت
@shahid_ketabi