eitaa logo
خاطرات و کرامات شهید عاملو
2.1هزار دنبال‌کننده
861 عکس
341 ویدیو
20 فایل
مؤلف: @alirezakalami صاحب ۱۲ عنوان کتاب ازخاطرات #شهدا نویسنده سه کتاب از شهید عاملو با عناوین #سه_ماه_رویایی و #رویای_بانه و #شهید_کاظم_عاملو 👈برای دسترسی سریع به #فهرست مطالب کانال، ابتدا پیام «سنجاق‌شده» را کلیک کنید، سپس به سراغ #هشتک‌ها بروید 🫡
مشاهده در ایتا
دانلود
کاظم به چهار پنج نفر گفته بود کجا و کی شهید می‌شوند. وقتی «مجید رضاکاظمی» ازش پرسیده بود: «من می‌شم یا نه؟» گفته بود: «آره». جایش را هم به او گفته بود. به بعضی خصوصی و به بعضی دیگر توی جمع می‌گفت. سعیدرضا هم از شهدایی بود که تاریخ شهادتش را گفت و من شنیدم. وقتِ اعزام رفتم توی اتوبوس تا ازش خداحافظی کنم. تا دیدمش پیشگویی کاظم را به یادش انداختم و ازش حلالیت طلبیدم. خودش هم فراموش کرده بود. وقتی گفتم، رنگ و رویش باز شد و قبراق رفت. بهش گفتم سلام‌مان را به همه دوستان سفر کرده برسان و ما را از یاد نبر. سعیدرضا(عربی) در عملیات کربلای ۱ و آزادسازی مهران به شهادت رسید؛ سال ۶۵. همانطور که کاظم گفته بود... . برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
در جبهه جنوب که بودیم نوعاً بچه‌ها با کاظم خیلی عَیاق بودند. یک بار بهش گفتم برایم از نمازشب حرف می‌زنی؟ اول امتناع می‌کرد. ولی وقتی اصرارم را دید، زبانش باز شد و چند جمله برایم حرف زد. انقدر زیبا توصیف کرد که هنوز تعابیرش را یادم مانده. می‌گفت: «آقای فرخ‌نژاد! نمازشب آدم‌و با ادب‌و با اخلاق می‌کنه، اخلاقِ حَسَنه بهش می‌ده. اون‌وقت خدا می‌شه استاد اخلاقش. وقتی هم خدا شد استادِ اخلاق کسی، همه چیزش‌و درست می‌کنه و کارش رِله می‌شه.» از دهنش شکر می‌ریخت. بعد تعبیر جالبی به کار بُرد؛ گفت: «آقای فرخ‌نژاد! بخدا نمازشب زمین‌و آسمون رو به هم می‌دوزه!» و من هم سعی کردم از همان روز توصیه‌اش را آویزه گوشم کنم... . برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
کاظم چهره عجیب و نورانی‌ای داشت. بنظرم ، کم‌ترین مزدش بود. همه رفتنی هستیم، ولی لقب و جایگاه برازنده او بود. اصلاً یادم نمی‌آید که کاظم حتی کوچک‌ترین حرف بدی به من زده باشد و یا برای کسی دادی بکشد و یا درباره چیزی اعتراضی بکند؛ اینکه مثلاً بگوید چرا بین من و فلانی تفاوت قائل شُدید. از این حرف‌ها مطلقاً نزد؛ من ندیدم. در وجودم چیزهایی هست که کسی باور نمی‌کند. از پاکی و از صداقتش عشق می‌کردم. گاهی حس می‌کردم وقتی بهش دست می‌دهم، شفا می‌دهد. یا با این کار گِره از مشکلاتت باز می‌شود و یا حتی تَبَت کم می‌شود! اگر بگویم همچین حسی به او داشتم، دروغ نگفته‌ام و عین واقعیت است. اصلاً کاظم یک چیز دیگری بود. من مدام از درون می‌سوزم که چه کسی را از دست دادیم و استفاده نکردیم. عجیب بود و در قالب دنیا نمی‌گنجید. گاهی ممکن است به کسی انقدر نزدیک شوی که خیلی از خلقیات و خوبی‌هایش را نبینی. الان که فکر می‌کنم می‌بینم ما با کاظم این‌طوری بودیم. نورانیت ازش می‌بارید. از گوشه و کنار زیاد می‌شنوم که برای حل مشکل‌شان رفته‌اند پای قبرش و حاجت گرفته‌اند. شب و روزی نشده که بروم کنار قبر و کسی را آنجا نبینم. گاهی که سوال می‌کنم چه نسبتی با شهید دارید می‌گویند: «نداریم!» بعد می‌روم توی فکر که مگر او چه بوده یا چه کرده که غریبه و آشنا را به خود جذب کرده است. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
یک شب از آن شب‌های طولانی و سرد، از گشت آمد و رفت روی تخت دراز کشید که بخوابد. حس کردم سرحال نیست و خسته است. گفتم لابد از سرما است. نرسیده، خودش را روی یکی از تخت‌های دو طبقه اتاق‌مان انداخت و به خواب رفت؛ تخت پایینی. نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که دیدم دارد در خواب حرف می‌زند؛ داشت با خواهرزاده‌اش حمید که آن وقت‌ها بچه بود، حرف می‌زد و شوخی می‌کرد؛ توی خواب مدام «دایی جان! دایی جان!» می‌کرد و قربان صدقه‌اش می‌رفت و می‌خندید. با خودمان گفتیم لابد خسته است و دارد هزیان می‌گوید. یکی دو بار صدایش زدیم. بیدار شد و دوباره خوابید. اما بعد از دفعه سوم، دیدیم لحنِ حرف‌هایش تا حدودی تغییر کرده و جدی‌تر شده است. برای بار چندم بیدارش کردیم و ازش پرسیدیم: «چیه ؟ سردته؟» نگاهی بهمان کرد و چیزی نگفت و گرفت خوابید. ولی هنوز سرش را نگذاشته زمین، شروع به حرف زدن می‌کرد! سر در نمی‌آوردیم. دفعه آخر بعد از اینکه بیدارش کردیم، خودش از ما خواست دیگر صدایش نزنیم. ما هم این کار را نکردیم. ولی دیگر لحنِ حرف‌هایش با قبل فرق کرده بود و در یک عالم دیگری سیر می‌کرد. آخرین صحبت‌های آن شب کاظم خطاب به بود. یعنی مخاطبش شهدایی بودند که قبلاً به رسیده بودند و او می‌شناخت‌شان. توی خواب با آنها حرف می‌زد و درد و دل می‌کرد. با کسانی مثل شهید «شحنه »، «تی‌تی »، «زمان رضاکاظمی » و بقیه شهدای جهادیه. نمی‌دانستیم قضیه از چه قرار است. راستش را بخواهید باز هم ما چندان مسئله را جدی نگرفتیم. حتی به ذهن‌مان رسید که صحبت‌هایش را ضبط کنیم و فردایش همه با هم بنشینیم و به آن گوش کنیم و بخنیدم. یعنی اولش واقعاً قصدمان شوخی بود. والکمن هم داشتیم. این‌بار تا به خواب رفت، دکمه ضبط را فشار دادیم و گذاشتیم کنار کاظم. آن شبِ عجیب گذشت. شب آینده بعد از اینکه رفت و برگشت، خوابید. این دفعه هم تا سرش را گذاشت زمین، شروع کرد. رفتیم سراغ والکمن و روشنش کردیم. اما با کمال تعجب دیدیم دیگر خبری از سخنان غیر جدی شب گذشته نیست. حرف‌ها از همان اول، عرفانی و ملکوتی بود. همه را میخ خودش کرده بود. ما آن شب تمام صحبت‌ها را ضبط کردیم. آن نوارِ باقی‌مانده که الان داریم، مال همان شب است. همان شبی که به رفقای شهیدش می‌گفت: «چه جای باصفایی و نورانی‌ای... .» همان شبی که بهشان می‌گفت: «اینجا مثل بهشته! منم شهید بِشم میام اینجا؟» انقدر با شهدا خودمانی شده بود که گاهی باهاشان شوخی می‌کرد! ما مشغول تماشای یک چیز بی‌نظیر بودیم و باید حرف‌ها را می‌نوشتیم. یواش‌یواش نوشتن‌ها هم شروع شد. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
هادی مأمور نوشتن سخنان عرفانی و منحصر‌به‌فرد کاظم شد. حرف‌هایی که در حالت عادی از دهانش در نمی‌آمد. ما اسمش را گذاشته بودیم «». نمی‌شد گفت کاظم خواب بود؛ چون دقیقاً در همان حال متوجه اطرافش بود و هر اتفاقی که در اتاق می‌افتاد را می‌فهمید و اگر لازم، بود واکنش نشان می‌داد. چنین چیزی را نه دیده و نه شنیده بودیم. حتی تا امروز. هر وقت هادی خسته می‌شد، من شروع می‌کردم به نوشتن. در آنِ واحد هم می‌نوشتیم و هم ضبط می‌کردیم. حسی به ما می‌گفت این باید بماند برای آیندگان و نسل‌های بعد از ما. من خط خوبی داشتم؛ ولی کُند می‌نوشتم. ولی دست هادی تند بود. کاظم تندتند حرف می‌زد. حتی موقع ضبط کردن،نوار کم می‌آوردیم. وضعیت هم مثل الان نبود. یک واکمن داشتیم که یا خراب می‌شد یا نوار کاستش می‌پرید. بنابراین گفتیم بهتر است که بنویسیم. نوشتن، بهترین کار ممکن بود. کاظم خبر داشت که می‌نویسیم. فقط دو سه خواب اول را یادش نمی‌آمد چه گفته و از ما می‌پرسید: «چی گفتم؟» ولی بعدها خودش می‌فهمید. اوایل هم برای نوشتن و ضبط کردن مخالفتی نمی‌کرد. اما مدتی که گذشت، به دلایل نامعلومی نگذاشت صدایش را ضبط کنیم و نوارها را از ما گرفت و آنها را از بین برد؛ جز یکی از آنها را که فقط چهارده دقیقه است. چقدر دلم برای نوارها سوخت! حیف شد! چند تا پر کرده بودیم. ولی نشد نگهشان داریم چون او نمی‌خواست. ولی نوشته‌ها را هنوز داریم و البته نمی‌شود آن را به کسی نشان داد. چون بعضی حرف‌ها خصوصی است و مربوط به برخی افراد است و نباید فاش شود. برشی از خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
فکر می‌کنم واقعاً در شرایط امروز نمی‌شود خیلی درباره او حرف زد. چون هر کسی این چیزها را قبول نمی‌کند. یک شب با چکمه کشیک می‌دادیم. نصف شب و چله زمستان بود. من و چراغ علاءالدین را گذاشته بودیم وسط‌مان و در حین پست از گرمایش استفاده می‌کردیم. یکهو بلند شد و گفت: «هادی! می‌بینی اونجا رو؟» اولش نفهمیدم. عادی گفتم: «کجا؟» اشاره کرد به یک طرف. گفت: «ببین از وسط اون ماشین‌ها «آقا» داره میاد.» دستپاچه گفت: «بلند شو!» با خودم گفتم آقا؟! ایستادم. آب دهانم را قورت دادم و لرزه به تنم افتاد. من کسی را نمی‌دیدم ولی او حالش به کلی تغییر کرد و صورتش مثل گچ شده بود و خیره به یک نقطه نگاه می‌کرد. راستش آن لحظه حرفش را جدی نگرفتم و بروز ندادم. ولی بعدها که احوالاتش را از زبان بقیه شنیدم، یقین کردم راست گفته و این اتفاق فقط منحصر به آن شب نبوده است. آن‌شب وقتی بهتر شد بهش گفتم: «چی دیدی؟» گفت: «آقا رو». می‌گفت حضرت برایم دستی تکان داد و رفت. می‌سوخت و آرام و قرار نداشت. گرچه کاظم درباره این مسائل لام تا کام با کسی حرفی نمی‌زد. ما هم کمتر جرأت می‌کردیم چیزی بپرسیم. دیگر چه می‌شد که می‌گفت. شاید اهل دلی پیدا نمی‌کرد. گاهی آدم از حرف‌هایش آتش می‌گرفت؛ یکی از شب‌ها از خواب پرید و داد می‌زد که: «بلند شید! اهل بیت(ع) و (عج) اومدن اینجا.» همه بهت‌زده نگاهش می‌کردیم و وحشت از سراپایمان می‌بارید. گفتیم چه می‌گوید... . با اتفاقات شب‌های بعد دیگر در حرف‌هایش ذره‌ای شک نداشتیم. دیدیم از زمین و زمان خبر دارد و حتی می‌فهمد کی چه کاره است! البته کسانی بودند که تا مدت‌ها باور نمی‌کردند و منکر این چیزها بودند. همان موقع یکی از بچه‌ها که بنظرم اهل اراک بود می‌گفت این حرف‌ها دروغ است؛ نزنید. هیچ جوره زیر بار نمی‌رفت و اصلاً باور نمی‌کرد. گاهی هم گِله می‌کرد که چرا نمی‌گذارید بخوابیم؛ دست بردارید. ولی مدتی که گذشت دیدیم قاطی ما شده. نفهمیدم چطور. حتی بعد از آن با پای خودش می‌آمد سمنان پیش او و بچه‌ها. مُرید دربست کاظم شده بود؛ خواب‌نما شده بود یا چیز دیگر، نمی‌دانم. تا جایی که مسافرت مشهد هم با ما آمد. انقدر عوض شده بود. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
اوج داستان برمی‌گردد به وقتی که کاظم در همان خلسه، باب گفتگو را با شهید «زمان رضاکاظمی» باز می‌کند و از او می‌پرسد: «اون کیه کنار شما ایستاده؟... اون عمامه سبزه!» زمان، جواب می‌دهد که او (عج) است و کاظم از اینجا بیشتر بهم می‌ریزد و لرزه به صدایش می‌افتد و شروع می‌کند به نجوا کردن با حضرت حجت(عج) . درد و دل‌های کاظم با آقا شنیدنی است. این تکه هم در نوار هست. نگذاشتیم آن را از بین ببرد. هر چند گفتگو در خلسه‌ها کلاً به گویش سمنانی است و او با زبان مادری‌اش با همه حرف می‌زند. البته گفتم که بعدها کاظم به محض اینکه فهمید ما صدایش را ضبط می‌کنیم، همه را از بین بُرد. به جز همین یکی را. خودم بهش گفتم اجازه بده این نوار را نگه داریم. مخالفتی نکرد. فقط گفت تا من زنده‌ام آن را به کسی نده؛ چون باور نمی‌کنند. من هم این کار را کردم و بهش قول دادم. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
یک روز قرار گذاشتیم که باهاش به کوه آربابای کوچک برویم. کاظم دو جای مسیر و روی کوه، رو کرد به ما و گفت: «الان دارم امام عصر(عج) رو می‌بینم.» بعد با ادب و احترام خاصی که از انقلاب روحی‌اش خبر می‌داد با دست اشاره کرد به نقطه‌ای و ادامه داد: «اونجا ایستاده و داره به ما لبخند می‌زنه... .» این را با چه زبانی بگوییم؟ هیچ‌کدام از ما در آن لحظه حتی یک درصد هم احتمال نمی‌دادیم که شاید راست نگوید و از خودش بتراشد. به چیزی که از دهنش درمی‌آمد یقین داشتیم. برای همین از جمع هفت هشت نفره، کسی حتی یک کلمه هم نپرسید و در سکوت کامل راه‌مان را ادامه دادیم و از پشت سرش، کوه را بالا رفتیم. بعضی چیزها را هنوز هم می‌ترسیم بگوییم؛ می‌ترسم به چیزی متهمم کنند. مثلاً یک‌بار یکهو توی اتاق از خواب پرید و گفت: «ائمه(ع) دارن میان اینجا.» همه مات و مبهوت بلند شدیم و کلّ اتاق را خالی و مرتب کردیم و منتظر نشستیم. درست مثل همان دفعه‌ای که توی دعا می‌گفت: «همه اینجا نشسته‌اند.» برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
شب اول است و هنوز بچه‌ها گیجند! فکر می‌کنند کاظم سرما خورده و این حال از سرماخوردگی و تب و لرز است. می‌نشینند بالا سرش و سیمایش را نظاره می‌کنند‌. کاظم اوایل چند بار نام «حمید» را صدا زد و قربان صدقه‌اش رفت و حمیدجان حمیدجان کرد و دوباره ساکت شد.(حمید، خواهرزاده شهید است و وی به او علاقه خاصی دارد) بچه‌ها با تعجب، چراغ نفتی اتاق را می‌گذارند کنارش تا شاید گرم شود و به قول خودشان هذیان نگوید. پتویی هم دورش می‌پیچند. این کارها که افاقه نمی‌کند، یکی دو بار بیدارش می‌کنند تا حالش تغییر کند و از هذیان‌گویی در آید. به هر تقدیر آن شب می‌گذرد. شب دوم است. چشم‌های کاظم که روی هم می‌رود، گونه‌ها سرخ می‌شود و دانه‌های عرق از پیشانی سرازیر می‌شود. بر اثر لرزشِ زیاد، حتی صحبت‌ها هم لرزش دارد و شکسته‌شکسته ادا می‌شود. امشب وقتی بیدارش کردند به حسن حمزه می‌گوید: این دفعه هر اتفاقی افتاد بیدارم نکن. حسن هم سری تکان می‌دهد و می‌پذیرد. کاظم همانجا زیر یکی از تخت‌های اتاق دوباره دراز می‌کشد و طولی نمی‌کشد که صحبت‌ها از نو آغاز می‌شود. این دفعه ماجرا متفاوت است. روی صحبت او یکی از بچه‌های جهادیه است؛ این بار مخاطب، «شهید مسعود شحنه» است. مسعود از هم‌محله‌ای‌های شهید عاملو بود و در جهادیه زندگی می‌کرد و دوست صمیمی بودند و با هم سَر و سِرّی داشتند. کاظم با سوز درونی عجیبی به مسعود می‌گوید: توهم رفتی مسعود جان؟ منو تنها گذاشتی؟ قول میدم راهتو ادامه بدم مسعود جان! آنگاه مکث کوتاهی می‌کند و می‌گوید: چه صورت قشنگی داری؛ قشنگ شدی! ناگفته نماند که کاظم در حال ، گفتگو می‌کند و با سکوتی که نشان از این دارد که با شخص مورد نظر در حال گفتگو است، پاسخ لازم را می‌دهد. بنابراین تنها می‌شود حدس زد که مخاطبِِ گفتگو چه بر سر زبان آورده است. گاهی هم خود شهید سوال‌ها و کلمات شنیده شده را تکرار می‌کند. البته از محتوای صحبت‌های این شب، به نظر می‌آید او خود را بالا سر جنازه «مسعود» می‌بیند و این جملات را چند بار تکرار می‌کند : چی گفتی؟ چه تابوتی! چهره‌ات خیلی پر نوره کاش منم مثل تو شهید بشم مسعود جان! منو شفاعت کن. شفاعتم کن منم بیام پیشت. مسعود جان منو تنها نذار. بعد از تو من چیکار کنم؟ چطوری به صورت مادر پدرت نگاه کنم؟ چه جوری؟ چه جوری؟ و به گریه می‌افتد. بچه‌ها بیدارش می‌کنند و او دوباره جابجا شده و از نو پلک روی هم می‌گذارد و به محض بسته شدن چشم‌ها بنا می‌کند به حرف زدن: مسعود جان کاری کن که منم لیاقت داشته باشم بشم. شفاعتم کن(منظور این است که از خداوند متعال و اهل بیت ع بخواه که شهادت نصیبم گردد) در ادامه می‌گوید: مسعود جان! سلام منو به بچه‌ها برسون. تو و مجید(شحنه) رفتید. نترس یک سال نشده منم میام(در مورد پیشگویی تاریخ شهادت کاظم عاملو از زبان خودش بسیار می‌توان سخن گفت) این بار می‌رم جبهه و راهتو ادامه می‌دم مسعود جان. و سپس ادامه می‌دهد: انتقام خون شمارو از صدامیان کثیف و از این آمریکا می‌گیرم. کاظم قبلا مقداری پول از «شهید مجید شحنه» گرفته و به او بدهکار است. این جا می‌گوید: به مجید بگو ببخشید فراموش کردم پولتو بدم. و باز دوباره خود را در بالای تابوت «شهید مسعود شحنه» می‌بیند و سخنان دیگری به زبان می‌آورد: مسعود جان! شهادت سعادت می‌خواد و نصیب هرکسی نمی‌شه. منو شفاعت(واسطه شو) کن تا من بیام. به شهدای جهادیه بگو شفاعت کنن منم بیام. (اصلا)با صدای بلند سر جنازه‌ات میگم منو شفاعت کن! بعد به شهدای هم محله‌ای خطاب می‌کند و می‌گوید: جوان‌های ما همه رفتن. همه جوان‌های خوب محله رفتن. پس منم شفاعت کنید بیام مسعود جان! (همین)الان نظری کن... . دیگه چطوری قرآن بخونم؟ دیگه چطوری قرآن یاد بگیرم؟ تو بودی که یادم دادی مسعود جان!.. . نجواهای کاظم با دوست خود جانسوز است و از اعماق وجود در می‌آید. ولی جملات آخر بسیار تعجب‌برانگیز است. کاظم می‌گوید: اگه رفتم جبهه شهید نشدم ناراحت نشو. شاید لیاقت نداشتم. ولی دفعه دیگه کاری می‌کنم که بیام پیش شما! برام جا نگه دارید؛ می‌خوام پهلوی شما بخوابم؛ قبرم پهلوی قبر شما باشه. و شروع می‌کند به گفتن شهادتین اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله ... . بعد از این شب عجیب است که ماجرای ملاقات کاظم در پست نگهبانی با (ع) اتفاق می‌افتد. در تاریخ دفترچه نوشته شده ۱۳ آذر ۶۲ ۲ @shahid_ketabi
شب دیگری است و نور معنویت کاظم، اتاق محقر ما را روشن کرده است. دوباره چشم‌ها بسته شده و دوباره لب‌ها می‌جنبد. کاظم در حال خلسه با یکی از دوستان که اکنون زنده است به گفتگو نشسته. او می‌گوید: چه نوری قاسم جان! اون نور رو می‌بینی؟ نور کیه؟ داره میاد. چند ثانیه بعد : آه! سلام شکرالله(شحنه) سلام بختیاریان. سلام پیوندی. سلام مسعود جان، مجید جان. و نام پنج نفر از دوستان شهیدش که چند وقتی است به شهادت رسیده‌اند را به زبان می‌آورد و گفتگو آغاز می‌شود. او به شهدا می‌گوید : به به! خوش اومدید. چه لباس‌هایی دارید(به تن کردید) چقدر نورانی! چشم‌هام -از شدت نور- داره درد می‌گیره! برید عقب‌تر بایستید. و بخاطر نورانیتی که آنها را فرا گرفته سرمستانه میگوید : خوش به حالتون! و با ذوق و شوق تکرار می‌کند: چه نوری! چه نوری! تا یک کیلومتری هم این نور چشم‌هامو خیره می‌کنه! بنظر می‌رسد دوستان شهید پس از درخواست وی، از او مقداری فاصله می‌گیرند و سپس کاظم ادامه می‌دهد: آخیش! بهتر شد. خب؛ تعریف کنید. حالتون چطوره؟ و بعد با حسرت وصف نشدنی می‌گوید : ما رو(هم) شفاعت کنین، که بیایم(اونجا) این لباس‌ها رو بپوشیم. آنها به او می‌گویند تو هم میایی پیش خودمان و او پشت‌بندش با خوشحالی می‌گوید: چی؟ میام؟ آخ جون... . و سپس رو می‌کند به «شهید مسعود شحنه» و درخواست جالبی را مطرح می‌کند و می‌گوید: میشه لباساتو در بیاری من بپوشمش؟ ولی جواب منفی و رد می‌شنود و خودش پاسخ می‌دهد: لیاقتشو ندارم؟ به او می‌گویند هنوز وقتش نرسیده؛ خود کاظم هم این جمله را تکرار می‌کند و دوباره تا مدتی صحبت از لباس‌های پرنور و بهشتیِ زیبایی است که شهدا به تن کرده‌اند و او مسحور و مدهوش آنها شده است. پس از مدتی آن پنج نفر از شهدا می‌روند و کاظم هم با التماس می‌خواهد که: نرید! نرید! منو تنها نزارید! و مکالمه به پایان می‌رسد. جالب اینجاست که کاظم هنگامی که در حال وداع و خداحافظی هستند، از قاسم اجازه می‌گیرد و با آنها راهی می‌شود و خداحافظی می‌کند و در ظاهرِ امر بنا می‌کند به رفتن، و جملات آخر با حالت گریه و ناله اینگونه ادا می‌شود : صبر کنین. بایستید من بیام. صبر کنین به شما برسم. نمی‌خوام اینجا بمونم... . ۳ @shahid_ketabi
کاظم به من گفت: «تو بیستم بهمن ۶۴ شهید می‌شی!» این را یکی دو سال قبل‌ترش گفت. من(سال ۱۳۶۴) در عملیات والفجر ۸ نیروی اطلاعات‌عملیات گردان بودم. شب، وسط یک درگیری گیر کردیم و من هر لحظه در انتظار چیزی بودم که همه آرزویش را داشتند. موقع پیش‌روی، یک تیربار عراقی قفل کرد روی کانال ما و شروع کرد به شلیک کردن. درگیر شدیم و زخمی شدم... رسیدیم به اولین اورژانس. خیلی درد داشتم. بعد از مداوای سطحی، رفتیم فرودگاه اهواز و از آنجا با هواپیمای۳۳۰ به ساری اعزام شدیم. مراحل درمان که به پایان رسید برگشتم سمنان. اما سوالی ذهنم را درگیر کرده بود. با خودم می‌گفتم پس چرا نشدم؟! تا اینکه یک روز کاظم را دیدم. قبل از سلام و احوالپرسیِ درست و درمان با توپ پُر ازش پرسیدم: «پس چرا شهید نشدم!؟ مگه نگفتی... .» حرف‌هایم تمام نشده بود که کاظم با خونسردی تمام جواب داد: «برو از مادرت بپرس چرا!» منظورش را نفهمیدم. توی همین درگیری ذهنی در اولین فرصت رفتم پیش مادرم تا ته‌توی قضیه را دربیاورم. نشستم و ماجرا را برایش تعریف کردم. مادرم تا شنید بغض کرد و گفت: «همون شب خیلی دلم گرفت.» شب عملیات را می‌گفت. یک حسی بهش گفته بود که قرار است مرا از دست بدهد؛ یک حس مادرانه. همان شب به (س) متوسل شده بود و از خانم خواسته بود که دست من و برادرم را بگذارد در دستش. نگرانی مادرم به جا بود. آنوقت‌ها برادرم در عراق اسیر بود و مدت‌ها بود که ازش خبری نداشت. من هم که جبهه بودم. مادرم می‌گفت همان شب خواب حضرت را دیدم. خانم(س) بهم گفتند: «دوتایشان سالم برمی‌گردند @shahid_ketabi
بچه‌ها در مهدکودک مشغول بازی بودند و بدوبدو می‌کردند و از سروکول هم بالا می‌رفتند. یکهو علی آن وسط محکم به جایی خورد و از سرش خون آمد. خوشبختانه فاطمه آنجا بود؛ دستپاچه خودش را رساند و بچه را به درمانگاه رساندند. پرستار موقع باندپیچی، از سنگینی کودک خوشش آمد و برایش به‌به چَه‌چَهی کرد که دل مادرش را بُرد. اما از همان روز، یک ترس همیشه همراه علی ماند؛ آن هم خون بود. محال بود از بچگی خون ببیند و داد و هوار نکشد و زهره‌ترک نشود. یکبار دستش در خانه لای در رفت و دوباره خون سرازیر شد و بی‌هوا دوید سمت حیاط و بی‌تابی می‌کرد و دور حیاط می‌چرخید و پشتِ هم می‌گفت: «الان می‌میرم! الان می‌میرم!» سعیده هر چه تلاش کرد که علی را نگه دارد و دستی به سرش بکشد، نتوانست. می‌خواست ببیند چه بلایی سر دستش آورده. ولی به او نمی‌رسید و علی همینطور بالا و پایین می‌پرید و آخ و اوخ می‌کرد. معلوم نبود چه تصوری از خون پیدا کرده بچه؛ به هر حال ترس از خون همیشه با او بود. حتی در آرایشگاه، ولو به شوخی هم شده، سفارش می‌کرد آرایشگر مواظب باشد تا دستش به خطا نرود! می‌گفت: «من قلبم ضعیفه‌ها!» اما حالا او وارد شده و مشتِ سعیده برای تکه‌پرانی خواهر برادری پُر است. رو کرد به علی و نیشخند شیطنت‌آمیزی گوشه لبش نشست و پرسید: «تو که از خون می‌ترسی. اگه جاییت زخمی بشه چی؟!» علی بدون اینکه فکری بکند جواب داد: «منو خونی‌مالی نمی‌بینید؛ مستقیم شهید میشم. نترسبرشی از کتاب درحال نگارش خاطرات (مسئول دفتر و افسر همراه شهید ) @shahid_ketabi