🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 6⃣8⃣
خاطرات رضا پور عطا
وحشت عجیبی وجودم را فرا گرفت. واقعا کار در رمل خطرناک بود.
مین زیر پایش لغزیده و منفجر شده بود. کمر جلویی هم روی پاهایش افتاده بود بنده خدا از ترس انفجار بعدی تکان نمی خورد و ترجیح می داد وزن نفر جلویی را تحمل کند. بدون حرکت و ثابت در یک نقطه روی هم افتاده بودند و ناله می کردند.
نگاهی به مسیر حرکت آنها انداختم. متعجب شدم. چون از مسیر منحرف نشده بودند. همان مسیر ما را آمده بودند. خیلی تعجب کردم. جلوتر رفتم و زیر پای مجروح را بررسی کردم. متوجه شدم بازی مرگبار ماسه های روان، یک مین را زیر پای این او لغزانده است.
همش نگران نگهبان های عراقی بودم. خوشبختانه چون از عراقی ها دور شده بودیم، صدای آخ و اوخ بچه ها به آنها نرسید. با این حال نفر عقبی برای احتیاط خودش را روی نفر جلویی انداخته بود و دهانش را سفت گرفته بود که مبادا عراقی ها صدای او را بشنوند. مجروح هم از شدت درد به خودش می پیچید. آنقدر درد داشت که دست پشت سری اش را گاز گرفت.
تقریبا یک یا دو دقیقه سکوت محض حاکم شد. وحشت عجیبی بچه ها را فرا گرفت. دیگر هیچ کس در امان نبود. فهمیده بودند که هر کس روی مین برود همانجا توی میدان می ماند. اصرارهای این هم شروع شد که: منو با خودتون ببرید.
دلم به حالش سوخت. تصمیم گرفتم پایش را با چفیه ببندم. اما آنقدر به هم چسبیده بودند که امکان مانور برای دستانم نبود. هر چه به بچه ها اصرار کردم که کمی جلو یا عقب بروید، کسی جرئت نمی کرد تکان بخورد. مستأصل و کلافه گفتم آخه من چطور پای این بنده خدا رو ببندم... نترسید یه کمی برید جلو.
هیچکس انگار حرف من را نمی شنید. مجبور شدم با زور و فشار، چفیه را روی پای قطع شده اش ببندم. یاد حرف حاج محمود افتادم که گفت: اگر تو نری، اینها تکون نمی خورن. بقیه چفیه را هم توی دهانش فرو کردم و گفتم: تو را خدا تحمل کن تا ما از میدان خارج شویم. .
هیکل خیلی بزرگی داشت. از سربازهای پایگاه پنجم شکاری امیدیه بود. دستم را با فشار توی دستش نگه داشت. هر چه تلاش کردم نتوانستم دستم را از توی دست پرقدرتش رها کنم. با اصرار و ترس گفت: منو باید ببری... تنهام نذارین!
وحشت عجیبی در وجودش افتاده بود. ظاهرا داوطلبانه از پایگاه پنجم شکاری اعزام شده بود. سرباز بود. اما عشق جبهه به سرش زده بود و به عنوان بسیجی خودش را به گردان انشراح امیدیه معرفی کرده بود تا با بچه های سپاه همراه شود آنقدر وحشت کرده بود که حاضر نبود توی رمل ها و تاریکی شب تنها بماند. برعکس آن دوتای قبلی، بی تابی و سر و صدا می کرد. بدجوری خودش را باخته بود. بالاخره با هر جان کندنی بود توانستم مچ دستم را از دستان قوی اش رها کنم و پیش حاج محمود برگردم.
حاج محمود با دیدن من گفت: چی شده؟ گفتم: بازم یکی رفت رو مین ها. گفت: میتونه بیاد؟ گفتم: نه... اینم پاش قطع شد. گفت: بسیار خب، بهتره زودتر حرکت کنیم. چون دیگر اخلاق حاج محمود را شناخته بودم، چیزی نگفتم و حرکت آغاز شد. سروصدای او همچنان شنیده می شد. فریاد می کشید نامردا... منو تنها نذارید
بچه ها همین طور که کمر همدیگر را گرفته بودند، در پی من راه می آمدند. آن قدر رفتیم که دیگر صدایش محو شد. این میدان هم مثل قبلی قرار نبود تمام شود.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و نود و ششم:
معراج و غدیر
یکی از زیباترین جلوه های اسارت اتحاد و همدلی بین بچه شیعهها و برادران اهل سنت و بحث و مناظرات دوستانه با هم بود. در آسایشگاه یکی، یکی از عزیزان اهل سنت به نام آقا معراج بود که خیلی علاقمند به کشف حقیقت و بحث در زمینۀ مسائل دینی و مذهبی بود.
یه روز اومد پیشم و گفت: دوست دارم در زمینه ولایت حضرت علی(علیه السلام) و دلایل شما در این زمینه برام حرف بزنی. من از واقعه غدیر شروع کردم و جملات حضرت پیامبر(صلی الله علیه و آله) در باره علی( علیه السلام) و جمله معروف «من کنت مولاه ،فهذا علی مولاه» رو داشتم توضیح میدادم که معراج گفت: ببین آقا رحمان پیش هر که میرم از غدیر شروع میکنه. من خیلی این چیزا رو نمیفهمم! با زبون ساده و خودمونی برام توضیح بده ببینم قضیه چه بوده؟ من گفتم بشرطی که ناراحت نشی میگم!
گفتم: من اگه بخام مفصل وارد این بحث بشم احتمال داره ناچار بشم چیزایی رو بگم که برای تو خوشایند نباشه.
گفت: عیبی نداره من دنبال حقیقت هستم. چند جلسه با هم نشستیم و در باره مسئلۀ ولایت و دلایل مختلفی که به ذهنم میرسید براش توضیح دادم. سؤالاتی داشت که در حد توانم پاسخ میدادم و اونم بدون تعصب گوش می کرد. من در صدد شیعه کردنش نبودم. انتخاب مذهب باید آگاهانه و در پی تحول درونی باشه. چون خودش علاقه نشون داده بود احساس میکردم وظیفه دارم اطلاعاتم رو هر چند ناقص در اختیارش بزارم.
این بحثای دوستانه مدتی ادامه داشت تا اینکه معراج و چند نفرِ دیگه رو بردن آسایشگاه دیگه و بحثای ما قطع شد، امّا یه چیز برای من و او موند و اون این که میشود بدون تعصب و توهین حتی اعتقادات همدیگه رو به چالش کشید؛ فقط شرطش اینه که جویای حقیقت باشیم نه در قید تعصب.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
BABA KHODAHAFEZ KE MAN HAM RAFTAM AZ DONYA.mp3
2.12M
🍂
🔴 نواهای ماندگار
💢 حاج صادق آهنگران
نوحهخوانی
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
⏪ بابا خداحافظ که
من هم رفتم از دنیا
بابا خدا حافظ
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
در کانال حماسه جنوب،
@defae_moghadas
🍂
🔻 #کتاب
"سرباز کوچک امام"
کتاب" سرباز کوچک امام " خاطرات آزاده " مهدی طحانیان" به قلم فاطمه دوست کامی است. سرباز کوچک امام که از آن به عنوان جامع ترین اثر در حوزه خاطره نگاری اسارت یاد می شود، در برگیرنده خاطرات جذاب و خواندنی نوجوان اسیری است که درخواست مصاحبه خبرنگار هندی شبکه5 فرانسه را به دلیل نداشتن حجاب وی رد می کند.
"سرباز کوچک امام" پرفروش ترین آثار انتشارات پیام آزادگان در 26 نمایشگاه بین المللی کتاب تهران بود که در دیدار مقام معظم رهبری از این غرفه مورد توجه و عنایت خاص معظم له واقع شد.
طحانيان در آستانه 13 سالگی به اسارت دشمن در آمد. اين نوجوان مصاحبه معروفی با خبرنگار هندی دارد كه بارها از تلويزیوين پخش شده و بازتاب بسياری در كشورهای عراق و ايران داشت.
مخاطب وقتی كتاب را میخواند و در جريان روايت با حوادث مانوس میشود درمیيابد اين نوجوان در چه شرايط سختی با شجاعت لب به سخن گشود. سرگرد محمودی يكی از شكنجهگران معروف رژيم بعث عراق در صحنهای كه طحانيان مشغول مصاحبه بود حضور داشت و طحانيان بدون ترس پاسخ خبرنگار هندی را میداد. پس از پخش شدن اين مصاحبه و بازخورد آن در حزب بعث، سرگرد محمودی تبعيد شد.
نویسنده : فاطمه دوست کامی
ناشر: پیام آزادگان
قطع: وزیری
سال انتشار: ۱۳۹۶
تعداد چاپ: ۱۵
تعداد صفحات: ۴۶۸
قیمت: ۳۵۰,۰۰۰ ریال
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 گزیده هایی از کتاب
🔅 «... نیروها را به دستههای سهتایی تقسیم کردند. در هر دسته یک تیربارچی، یک آرپیجیزن و یک تکتیرانداز میگذاشتند. وقتی نیروهای تمام دستهها را مشخص کردند، معلوم شد دسته آخر یک تکتیرانداز کم دارد! با شنیدن این خبر جان گرفتم. خود فرمانده اول صحبتش به آقای ابرقویی و نیروها گفته بود که قول داده در یک وقت معین، چند دسته مشخص نیروی کامل بفرستد اهواز، و این یعنی این که اصلا وقتی نمانده تا بشود منتظر رسیدن یک نیروی دیگر شد! تا وقتی نگاه فرمانده متمایل شود سمت من، دیگر نذر و نیازی نمانده بود که نکرده باشم. با دست اشاره کرد به دسته نیمهکاره آخر. تا آنجا پر کشیدم. با آمدنم دسته تکمیل شد. نگاهم را پر از تشکر کردم و سر چرخاندم سمت آقای زارعی. فرمانده بهش گفت:« برادر زارعی، آخر مجبور شدیم ایشون رو بفرستیم اما مطمئنیم که از اهواز برمیگردونشون...»
🔅 «... یک درجهدار ارتشی که خدمه تانک بود و سن و سال بالایی داشت و روی تانکش نشسته بود، صدایم کرد. رفتم کنارش. جستی زدم و نشستم روی تانک. گفت:« اسمت چیه؟»
گفتم: «مهدی!»
گفت: «آقامهدی نکنه پول خوبی بهت میدن که پا شدی اومدی جبهه؟»
گفتم: «خودتون خوب میدونید، اگه دنیا رو هم به یکی بدن محاله حاضر شه بیاد اینجا.»
گفت: «آره اما میخوای بگی هیچی بهت نمیدن که پا شدی اومدی جبهه؟»
گفتم: «بله، هیچ پولی بهم نمیدن. من خودم اومدم.»
شاکی گفت: «آخه پس پسرجون تو با این سن و سالت چرا اومدی جبهه؟ کی تو رو آورده اینحا؟»
گفتم: «کسی منو نیاورده، خودم اومدم. تازه با هزاربدبختی!»
گفت: «چرا نموندی درست رو بخونی؟»
گفتم: «فعلا به امر امام جنگ از هر چیزی مهمتره، حالاحالاها وقت هست واسه درس خوندن...»
@defae_moghadas
🍂