eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت صد و نود و هفتم: سرهنگ حسین از کودتا تا اعدام(۱) یکی از ماجرای های عجیب و در عین حال تأثر برانگیز سال سوم اسارت و در اواخر سال ۱۳۶۷(حدود دی ماه) انتصاب یه سرهنگ شیعه بنام سرهنگ حسین به فرماندهی اردوگاه یازده تکریت بود. همون روز اول بازدید سرهنگ حسین، از وضع بسیار بدِ تغذیه، بهداشت و لباس بچه‌ها به شدت متاثر شد. آسایشگاه به آسایشگاه می‌گشت و به حرف و درد دلِ بچه‌ها گوش می‌کرد و نیازمندی‌ها رو یادداشت می‌کرد. بچه‌ها هم در یه ابتکار جالب اومدن تمام لباس تکه و صله شده‌ها رو اطراف آسایشگاه پهن کردن و سطلای شکسته ، کفشا و دمپایی‌های تکه پاره و غیره رو در معرض دید ایشون قرار دادن و از وضع وخیم بهداشت و تغذیه تا بدرفتاری و کتک کاری نگهبانا شکایت کردن. هر آسایشگاهی که تموم می‌شد و میخاست بره، قول می‌داد که تموم نیازمندی‌های اساسی بچه‌ها رو خیلی سریع برطرف کنه. روز بعد تمامی کابل و چوبا از دست نگهبانا جمع شد و چن تا نگهبان جدید و خوشرفتار، جای افراد شکنجه گر و کینه‌ای رو گرفتن. به همه یه دست لباس نو، زیرپوش و دمپایی تا خمیر و مسواک داده شد و دستور داد تمام لباسای کهنه و پاره رو جم کنن و دور بندازن. وسایل و مواد شوینده و ضد عفونی کننده تا سطل‌های نو در اختیار بچه‌ها قرار گرفت. سهمیه غذایی به نحو چشمگیری اضافه شد. علاوه بر این اقدامات شروع کرد به یه سری بازجویی و پرس و جو از افراد. از تخصص افراد در زمینۀ نظامی سوال می‌کرد. بعضی از ما و شاید اکثرا فک می‌کردیم این یه حقۀ جدید برای تخلیه اطلاعاتی بچه‌هاست و بذل و بخشش‌ها و رسیدگی به اوضاع و بهبود شرایط شاید برای جلب اعتماد ما باشه تا اطلاعات از افراد جمع آوری بشه. اما از طرفی آتش بس برقرار شده بود و جنگی در میون نبود و به نظر میومد این اطلاعات به درد اونا نمی‌خوره. به هر حال بچه‌ها سعی می‌کردن اطلاعاتی در اختیارشون قرار بدن که مشکلی برای کشور پیش نیاره و البته سرهنگ حسین هم کاری به اطلاعات نظامی ایران نداشت و بیشتر میخاست توانمندی‌های افراد در زمینه تخصص نظامی و رزمی رو بدونه. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🍂 🔻 غنیمتی 1 در ماموریت پدافندی جاده فاو - البحار در منطقه عملیاتی والفجر8 بودیم و چندین ماه از زمان انجام آن عملیات در این منطقه می گذشت. تبادل آتش بین ما و عراقی ها کم شده بود و تقریباً خط آرامی داشتیم. محدوده ای که گردان کربلا عهده دار پوشش آن بود تقریباً دو کیلومتر و به صورت اریب بود، به طوریکه کمترین فاصله با دشمن را سنگرهای بچه های حاج فرید خمیسی داشتند که چند باری به آنجا سرزدم و شاهد چشم چرانی آقا فرید با دوربین و از توی سنگر نگهبانی بودم.........بگذریم سنگرهای دسته ما که ذوالفقار نام داشت، آخرین نیروهایی بودند که از دولتی سر نیروهای دست و دلباز لشکر امام حسین( ع) ارتزاق می کردند.....اما بعد یه روز بعد از ظهر که خیلی حوصله ام سر رفته بود و دنبال یه سرگرمی جدید می گشتم ، به درخواست شهید عزیز محمد توکل فرد که از معاونین امیرصالح زاده به شمار می رفت ولی همیشه ی خدا تو سنگر ما افتاده بود، مسافتی رو شروع به گردش کردیم. ابتدا سراغ ماشین ها و ادوات منهدم شده دشمن رفتیم. دور و اطراف رو که خوب گشتیم واسه برگشتن تعدادی جنازه عراقی رو که به صورت تلنبار به روی هم افتاده بودند دیدیم. به خاطر اینکه مدت زیادی از عملیات گذشته بود، جنازه ها تبدیل به پوست و اسکلت شده بودند اما لباس و تجهیزات انفرادی اونها هنوز دست نخورده باقی مانده بودند. با تکه چوبی یکی ازآن ها رو برگردوندم و متوجه برآمدگی جیب هایش شدم. کیف پولیش از جیبش بیرون زده بود. اون رو برداشته و محتویاتش رو بیرون ریختم. کارت شناسایی و مدارک و چندین دینار توی کیف بود. با مشاهده عکس اون عراقی که جوانی زیبا بود لحظاتی ناراحت و متاسف شدم ولی با برداشتن دینارها که کاملاً سالم بودند، روحیه ای مضاعف گرفته و در پوست خود نمی گنجیدم.😋 ادامه دارد ⏪ حسن بسی خاسته گردان کربلا @defae_moghadas 🍂
‍ 🍂 🔻 غنیمتی 2 ...ولی این پایان ماجرا نبود. محمد توکل که تا اون لحظه بینی شو با انگشت گرفته بود و سعی می کرد دستش به جنازه ها نخوره و ادای آدمای وسواسی رو در می آورد، با دیدن دینارای رنگارنگ گوی سبقت رو از من ربوده و کالبد شکافی رو شروع کرد.🤗 یه پلاستیک دستش کرده بود و قشنگ جنازه ها رو جابجا می کرد. اون روز تقریباً چیزی در حدود یه پلاستیک بزرگ، پر از دینارکردیم و خوشحال و فاتحانه به سنگرها برگشتیم بدون اینکه صداشو در بیاریم😋 فردا زودتر از روز قبل رفتیم سرکار و.....البته با تجهیزات بیشتر و کیسه اضافه. اون روز به جز دینار که باز هم درون پلاستیک ریختیم، بنده برنده خوش شانس یه ساعت مچی شدم که دور از نگاه حریصانه محمد، انداختمش تو پلاستیک و.......😋 ادامه دارد ⏪ حسن بسی خاسته گردان کربلا @defae_moghadas 🍂
‍ 🍂 💢 غنیمتی 3 ....جالب اینجا بود که محمد بار اول از دیدن جنازه ها چندشش می شد و حالا داشت جنازه ها رو تقسیم می کرد که چند تا واسه من، چند تا واسه تو..😅 کارمون دیگه تموم شده بود و داشتیم برمی گشتیم که جنازه ای به صورت تکی و با فاصله ای چند متری از بقیه بروی جاده شنی توجه ما روجلب کرد. یونیفورم سبزرنگ چریکی تنش بود و یه جیب خشاب چهارتایی از نوع بندی رو سینه اش بود. به محمد گفتم من دیگه حالش رو ندارم، این یکی برا خودت. من جیب پیراهنش رو فقط گشتم که ناگهان با فریاد و جیغ محمد از جا پریدم. ابتدا فکرکردم عراقیه زنده شده ولی با دیدن کلت ماکارف روسی در دست محمد شگفت زده شدم.😳 جهت اطلاع عزیزان، شهید محمد توکل فرد از برادران پاسدار گزینش و از دانشجویان ممتاز بودند. ایشان در گروهان قدس از معاونین هماهنگ کننده امیر بود و به واسطه هوش و استعداد و نیز اخلاص و شجاعتی که داشت همیشه به صورت نیرویی کارامد از بازوان توانمند گروهان قدس به حساب می اومد. ایشان بعد از رشادت های فراوان درکربلای 4، سرانجام فردای اولین مرحله کربلای 5 توسط ترکش راکت هواپیمای دشمن به شهادت رسید و در دانشگاه حضرت اباعبدالله الحسین( ع) فارغ التحصیل می شوند. روحش شادوراهش پررهرو😘 ادامه دارد ⏪ حسن بسی خاسته گردان کربلا @defae_moghadas 🍂
‍ 🍂 💢 غنیمتی 4 توضیح: خدمت برادران عزیز عرض شود به خاطر اینکه ذهنیت منفی ایجاد نشود، از آن همه پول عراقی حتی یک دینار برایم باقی نماند. مقداری از اون رو همان موقع مهدی زهره بخش به یغما برد. بقیه اون هم بعد از مجروحیت و در دوران نقاهت، هریکی ازدوستان که به عیادت بنده می اومد دست خالی بر نمی گشت.😩 ساعت هم که به خاطر بوی ناخوش آیندش از خیرش گذشتم.😘 پایان حسن بسی خاسته گردان کربلا @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 #نکات_تاریخی_جنگ "جواب دشمن پس از آتش‌بس" ایرانی ها با شکست منافقین و حضور گسترده مردم در جبهه آن قدر روحیه گرفته بودند که برخی فرماندهان و مسئولان کشور در جواب گلوله های عراقی به فکر ضربه زدن به عراق افتادند. رئیس مجلس، ۱۱ مرداد: «آیت الله خامنه ای از جبهه تلفن کردند و پیشنهاد دادند اجازه عملیات به نیروها بدهم. گفتم احتمال درگیری بدون هدف درست و تلفات فراوان از دو طرف می رود. به علاوه نیاز به اجازه ی امام دارد؛ علاوه بر بررسی مصلحت، آقای خامنه ای با احمد آقا مسئله را در میان گذاشته بود تا امام را راضی کند؛ البته من نگفتم که به امام بگویند. ما با خود احمد آقا در میان گذاشتیم که یک فشاری ایجاد کند. اما احمد آقا گفت که من بروم به امام بگویم و ببینم نظر ایشان چیست. احمد آقا وقتی از امام جواب گرفته بود نتوانسته بود حجت الاسلام خامنه ای را پیدا کند. برایش در استانداری خوزستان پیامی محرمانه گذاشته بود: «حضرت حجت الاسلام خامنه ای دامت افاضاته، پس از سلام پیغام شما را به حضرت امام رساندم که رزمندگان آماده هستند عملیات کنند. حضرت امام فرمودند که به هیچ وجه به خاک عراق حمله نکنید. حتی گلوله ای به طرف آن ها شلیک نکنید. در صورتی که بمباران کردند، شما هم اگر صلاح دانستید دستور بمباران بدهید. شما نیروی مهیا داشته باشید، در صورتی که آنها حمله کردند و زمینی را تصرف کردند شما هم به آن ها حمله کنید. من اعلام کرده ام که قبول قطعنامه تاکتیکی نیست. حمله نقض آن است. قبل و بعد آتش بس ندارد. مرید. احمد خمینی." @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣8⃣ خاطرات رضا پورعطا کل مسیر سه کیلومتر هم نمی شد اما ما از ساعت 30: 5 دقیقه عصر تا ۷ صبح درگیر موانع بودیم. به ناگاه سروشی غیبی در گوشم پیچید و مرا به یاد نماز صبح انداخت. قدم هایم سست شد. نه آبی برای وضو و نه خاکی برای تیمم داشتیم. همان طوری که می دویدم، چشمانم را بستم و نماز صبح را ادا کردم. سپس رو به آسمان کردم و خدا را از ته قلب شکر کردم. نیم نگاهی به بچه ها که مستانه می دویدند انداختم و لبخندی زدم. می دانستم که آنها هم در حال تسبیح خدای بزرگ اند. خدایی که از مهلکه خوفناک مرگ نجاتمان داده بود. 🔅🔅🔅 جسته گریخته خبر کشف پیکر شهدای منطقه امیدیه در شهر پیچید. شور و شوق عجیبی بین خانواده شهدا به وجود آمده بود. سینه به سینه نقل شده بود که پورعطا همه شهدا را شناسایی کرده است. دم به دم در خانه ما کوبیده می شد و پدر یا مادر شهیدی سراغ فرزندش را می گرفت. خودم را از نظرها پنهان کردم، چون برادر نداعلی تأکید کرده بود تا شناسایی دقیق و کامل شهدا حرفی به خانواده شهدا زده نشود. مادر رضا هم فرزندش را در خواب دیده بود که از سفر برگشته است. هنوز پیکر شهدا برای تشییع و تدفین آماده نشده بود اما شهر آذین بندی شده بود. . فردای آن روز با مقداری آذوقه به منطقه برگشتیم و پیش عراقی ها رفتیم. وقتی چای و آرد و خوراکی ها را نشانشان دادیم گل از گل شان شکفت. به گرمی از ما استقبال کردند و ما را تحویل گرفتند. آدم های بدبختی بودند. نداعلی به عربی با آنها صحبت کرد. فهمیده بودند ما در پی شهیدانمان هستیم. یکی از نگهبان ها که می گفت همه منطقه را مثل کف دستش بلد است، نقطه دورتر از پاسگاه شان را نشان داد و گفت: هر چی هست اونجاست. همه نگاه ها به سمت همان نقطه دوخته شد. دشتی پر از مین و سیم های خاردار دیده می شد. پیدا کردن راهی برای عبور محال به نظر می رسید. به هر شکلی که می رفتیم با مین برخورد می کردیم. نداعلی پس از بررسی جغرافیای منطقه از سرباز عراقی پرسید: چه جوری میتونیم اونجا بریم. سرباز عراقی مسیری را در حاشیه میدان نشانمان داد و تأکید کرد با احتیاط از آنجا بروید. تا خواستیم حرکت کنیم گفت: تا قبل از اومدن پست بازرسی برگردید و از اینجا برید. گردان شهید دانش، همانی که به همراه رضا در شب دوم وارد آن شدیم، در این منطقه عمل کرده بود. از آن شب تا به امروز هنوز پای هیچ کس به اینجا باز نشده بود. از دور، سفیدی استخوان ها را می دیدم. اینها بچه های گردان شوشتر بودند. نداعلی رو به من گفت: تو که این قدر واردی، می تونی اونها رو هم شناسایی کنی؟ ایستادم و منطقه را از نظر گذراندم. خاطرات مثل فیلم از جلو چشمانم عبور کرد. یاد رضا حسینی که افتادم، قلبم به تپش افتاد. چون همه این مدت به امید پیدا کردن جنازه او درس و زندگی را رها کردم و همراه بچه ها شدم. رضا، بخشی از وجود من بود. روزی نبود که در خلوت خودم به او فکر نکنم. حالا لحظه سرنوشت سازی که ده سال انتظارش را می کشیدم فرا رسیده بود. مطمئن بودم یکی از جنازه ها به او تعلق دارد. به بازی روزگار خنده ام گرفت. پس از ده سال جدایی، ملاقات ما در برهوت دشت اتفاق می افتاد. حالم منقلب شد. نداعلی و علی جوکار متوجه من شدند اما چیزی به زبان نیاوردند. بدون اینکه حرفی بزنم، به سمت استخوانها حرکت کردم . بچه ها در پی من از روی مین ها می پریدند و جلو می آمدند. اگرچه در میدان مین بودیم اما دیگر حساسیت آن شب ها را نداشتم. شوق رسیدن به رضا احتیاط و ترس را از من گرفته بود. در وسط میدان مین قدم های بلند برمی داشتم و جلو می رفتم. هیچ توجهی به بچه های پشت سرم نداشتم. فقط لحظه شماری می کردم پیکر رضا را در آغوش بگیرم. وجودش را احساس می کردم. اشک های مادر رضا در نظرم نمایان شد. روز قبل که جریان را فهمیده بود، آمد در خانه و التماس کرد که خبری از رضا برایش بیاورم. همه نگرانی من از این بود که رضا پلاک نداشت. من و محمد هم پلاک نداشتیم. یعنی همان شبی که با التماس من را وادار کرد با او وارد عملیات شوم، هیچکدام از ما پلاک نداشتیم. اما آن موقع آن قدر شور عملیات و حضور در منطقه را داشتیم که به مردن و شهید شدن فکر نمی کردیم. رضا هم مثل من در یک خانواده فقیر به دنیا آمده بود. هیچ یادم نمی رود شبی که از توی چادر بیرون زدیم و قصد عملیات کردیم، رضا کفش نداشت و مجبور شده بود یه جفت ربن نو از تدارکات کش برود. ربن ها را تا دور شدن از چادرها زیر پیراهنش مخفی کرده بود. بیرون از منطقه که دیگر خیالش راحت شد، آنها را دراورد و پوشید. من و محمد وقتی ربن های سفید و نورانی اش را دیدیم، خندیدیم و گفتیم: اگر شهید شدی از روی همین ربنها شناسایی ازت می کنیم. 👈ادامه دارد همراه باشید @defae_moghadas 🍂